خیره به مهرداد نگاه کردم.خندید و گفت
_من چی کار کنم هانا؟ نتونستم نه بگم ولی با این وجود خواستم به تو بگم ببین حتی قرار خواستگاری هم ندادم قرار شد پسره بیاد و با خودت حرف بزنه اگه پسندیدین یه جلسه برای خواستگاری میذارین.
فکر کرد مخالفت میکنم اما گفتم
_حالا کی هستن؟
_یادته اون موقع که خونه ی ما بودی یکی از استادهام اومد؟اون تو رو برای پسرش پسندیده.
فکر کردم و یادم افتاد گفتم
_آها پسرش چی کارست؟
_دانشجوی ارشد ادبیات.
صورتم جمع شد و گفتم
_ادبیات دیگه چه صیغه ایه؟
خندید و گفت
_سخت نگیر امروز ساعت دو توی کافه ی نزدیک دانشگاه منتظرته.
چپ چپ نگاهش کردم و گفتم
_تو هم که تمام قرار هاتو گذاشتی باشه فقط به خاطر اینکه استاد جنابعالی ناراحت نشه چشم.
لبخندی زد و کیفش رو برداشت و گفت
_برم سر کلاسم.
اون که رفت نگاهم به فرهاد افتاد
به سمتش دویدم و گفتم
_چی شد؟
با اخمای در هم گفت
_منو بگو با طناب پوسیده ی تو اومدم تو چاه قبولم نکردن همشم زیر سر اون استادته. هانا وقتی برام تعریف کردی فکر کردم با یه آدم پخمه طرفم که جرئت حرف زدن نداره این آدم لب باز نکرده یقه تو می گیره همینم مونده سر دامادیم به خاطر تو کتک بخورم.
خندیدم و گفتم
_آخه قبلنا سرت درد میکرد برای دعوا
_الانشم میکنه منتها به نامزدم قول دادم.
خندیدم و با نگاه انداختن به ساعتم گفتم
_من برم دیرم شده.
سر تکون داد و گفت
_منم باید دنبال یه دانشگاه دیگه باشم اینجا که نشد.
_نگران نباش درست میشه من دیگه برم فعلا.
واسم سر تکون داد.به سمت ماشینم رفتم و لحظه ی آخر نیم نگاهی به ماشین آرمین انداختم
این روزها به ظاهر کاری به کارم نداشت اما من کور نبودم و می تونستم ببینم هر لحظه حواسش بهم هست.
به سمت کافه روندم و پنج دقیقه بعد ماشین و نگه داشتم. حالا من این یارو رو از کجا بشناسم؟
برم توی کافه و داد بزنم کدومتون برای جلسه ی خواستگاری اومدین؟
وارد شدم و همون جلوی در خشکم زد.خدای من چه نیازی به صحبت هست؟من جوابم بله ست اصلا مگه خرم به این هلو جواب منفی بدم.
با دو چشمی که شبیه قلب شده بود به سمتش رفتم و روبه روش نشستم.
تعجب کرد و گفت
_مشکلی دارید؟
محو شده به چشمای آبیش زل زدم و گفتم
_آره… یعنی نه چه مشکلی؟ من هیچ مشکلی ندارم می تونید شب با خانواده تشریف بیارید.
نگاهم کرد و یهو پقی زد زیر خنده. لامصب خنده هاشم دخترکش بود.
دستم و زیر چونم زدم و خیره نگاهش کردم که بین خندیدن هاش گفت
_فکر کنم شما زیاد حالتون خوب نیست
_نه اتفاقا خوبم من میگم که…
_ببخشید خانم مجد؟
برگشتم و با تشر به مگس مزاحمی که وسط حرفم پرید توپیدم
_چیه؟
_فکر کنم سر میز اشتباهی نشستید.
لبخند روی لبم ماسید و وا رفته به شخص مقابلم نگاه کردم.
یه پسر خیلی قد بلند با هیکل معمولی و صورت معمولی تر و تیپ شاعرانه و عینک.
یعنی این بود کسی که باید باهاش صحبت میکردم؟خوب بدون صحبت هم جوابم معلومه نه.
نگاه ماتم رو سمت پسر خوشتیپ و هالیوودی چرخوندم.معلوم بود داره از خنده منفجر میشه. باید هم بشه آخه من چه قدر ندید بدید بازی در آوردم؟
اشاره ای کرد و با لحنی که خنده توش موج میزد گفت
_انگار اینجا قرار خواستگاری داشتید.
به جای من اون پسر عینکی سر تکون داد و گفت
_بله و ظاهرا خانم میز و اشتباه نشستن.
با قیافه ای وا رفته بلند شدم و سر به زیر گفتم
_بله شرمنده.
پسره که انگار داشت فیلم کمدی میدید گفت
_خواهش می کنم.
دنبال پسرک عینکی به سمت میز بغلی رفتم نشستم اما اون تا خواست بشینه پاش لبه ی صندلی گیر کرد و سکندری خورد.
ناباور نگاهش کردم این که از منم دست و پا چلفتی تر بود.
زیر چشمی نگاهی به پسره ی هالیوودی انداختم که دیدم صورتش و کرده اون طرف و از لرزش شونه هاش معلومه که داره می خنده.
چرا؟ چرا مهرداد یه خواستگار مثل اون برام پیدا نمی کنه؟
عینکی با هزار سرخ و سفید شدن نشست و گفت
_معذرت میخوام چی میل دارید؟
خصمانه نگاهش کردم و با دندون های چفت شده گفتم
_آبمیوه.
سر تکون داد و به گارسون سفارش یه آب پرتقال و یه قهوه داد.
تا زمانی که گارسون سفارش ها رو بیاره فقط جلدی روم سرخ و سفید شد و من هم فقط با قیافه ی درهم نگاهش می کردم.
اون پسر هالیوودی هم روی صندلیش لم داده بود و با یه لبخند به ما نگاه می کرد دقیقا مثل کسی که داره یک فیلم خیلی خنده دار میبینه.
وقتی دیدم اون قصد حرف زدن نداره پوفی کردم و گفتم
_چه خبرا؟
قهوه شو برداشت و خواست جواب بده که دستش لغزید و یه خورده از قهوه چپه شد روی پاش.
صدای پق خنده ی پسر هالیوودی باعث شد همه بهش نگاه کنن و فکر کنن دیوونست اما من می دونستم دیوونه نیست و داره به من می خنده.
صورتم از حرص قرمز شد کیفم و روی میز کوبیدم و بلند شدم که پسره گفت
_ناراحتتون کردم؟ ببخشید من یه کم جمع گریزم.
آبمیوه ای که گارسون برام گذاشته بود و برداشتم انقدر از خنده ی پسر هالیوودی عصبی بودم که یادم رفت پای آبروی مهرداد در میونه و تمام حرصم رو سر اون بیچاره خالی کردم و لیوان آب میوه رو روی صورتش ریختم.
دوباره صدای پق خندیدنش اومد. بی پروا و با صدای بلند میخندید.
پسر بیچاره با چشم های گرد شده به من نگاه کرد که گفتم
_ریختم تا بری تمرین کنی سری بعد با اعتماد به نفس باشی.. با اون عینک مسخرت.
نموندم تا حالش و ببینم حتی به اون پسر هالیوودی هم نگاه نکردم و از کافه بیرون زدم.
داشتم با قدم های عصبی به سمت ماشینم میرفتم که کسی صدام زد
_یه لحظه…
برگشتم… با دیدنش گفتم
_فیلم جالبی بود؟ فکر کنم حسابی خندیدید
باز هم خندید و گفت
_محشره واقعا دختر بامزه ای هستی
فقط نگاهش کردم که دستش و به سمتم دراز کرد و گفت
_من سام هستم.
نگاهی به دستش انداختم که فوری دستش و عقب کشید و گفت
_اوه عذر میخوام فراموش کردم توی ایران خانم ها و آقایون دست نمیدن.
یک تای ابروم و بالا انداختم و گفتم
_حالا خواستی خارجی بودنتو به رخم بکشی؟ لابد چند ماهم نیست رفتی خارج کشور.
پقی زد زیر خنده… چه قدر خوش خنده بود این؟
میون خندیدناش گفت
_اوه نه اشتباه فکر کردی من از چهار سالگی فرانسه زندگی میکنم تو این مدت این سومین سفرم به ایران هست.
تعجب کردم و گفتم
_پس چطوری انقدر خوب ایرانی حرف میزنی؟
_مادرم این طور می خواست ببینم نمیخوای خودت رو معرفی کنی؟ برای اتفاقی که تو کافه افتاد متاسفم اما واقعا..
خندیدنش اجازه نداد ادامه بده.نفسم و فوت کردم و گفتم
_چرا انقدر میخندی؟
نفس بریده گفت
_اگه خودتم اون موقع که آب پرتقال ریختی روی اون پسر خودت و میدیدی قطعا الان باهام میخندیدی.
ازش خوشم اومد.خاکی بود و با این ریخت و قیافه برعکس بعضیا از دماغ فیل نیوفتاده بود..
خندیدنش که تموم شد گفت
_نگفتی اسمت چیه؟
_هانا.
سر تکون داد و گفت
_هانا،امشب باهم شام بخوریم. البته اگه قرار خصوصی با کسی نداری.
می خواستم بگم نه بابا از بیکاری به دیوارا نگاه میکنم اما برای کلاس گذاشتن کمی فکر کردم و گفتم
_اووممم نمیدونم.فکر نکنم برنامه ی خاصی داشته باشم.
لبخند جذابی زد و گفت
_فقط من تازه رسیدم و هنوز ماشین کرایه نکردم این جا هم رستوران خوبی نمیشناسم.
خندیدم و گفتم
_باشه میام دنبالت.اگه ماشین نداری برسونمت؟
از خدا خواسته سر تکون داد و گفت
_باشه.
سوار ماشین شدیم که گفت
_اون پسر اصلا لیاقت تو رو نداشت.
راه افتادم و گفتم
_از کجا فهمیدی؟
_چون تو سرشار از انرژی مثبت هستی. از اون گذشته قیافه ی شرقی زیبایی داری.
از اینکه یکی ازم تعریف کرده ذوق زده شدم و گفتم
_تو شغلت توی فرانسه چیه؟
_من مدیر یه شرکت مد هستم.
_حدس میزدم.
سر تکون داد و گفت
_هیکل و قیافه ی خوبی دارم میگن که به بابام رفتم اما چشمام شبیه مادرمه.
پق زدم زیر خنده و گفتم
_چه نوشابه ای برای خودت باز میکنی.
گیج گفت
_اما اینجا نوشابه نیست که من بخوام برای خودم باز کنم.
با این حرفش خندیدنم شدت گرفت که گفت
_هی دختر مواظب باش.
اشک چشمم و پاک کردم و گفتم
_باشه حالا آدرس هتلت و بگو.
آدرس یه هتل نزدیک به همون جا رو داد.
رسوندمش و گفتم
_بفرما.
به سمتم برگشت و گفت
_شب منتظرتم… هانا.
سر تکون دادم و گفتم
_ساعت ۸ میام.
_می بینمت.
پیاده شد تا زمانی که وارد هتل بشه نگاهش کردم.واقعا از جذابیت چیزی کم نداشت اما انگار یک تخته ش کم بود.
به یاد حرفش دوباره زدم زیر خنده و پام و روی گاز فشردم.
_چی کار کردی هانا؟ میدونی استادم چه قدر عصبانی بود؟
مانتو رو جلوی تنم گرفتم و گفتم
_چی کار کنم برادر من؟ پسرش نشست جلوم هزار رنگ گرفت.عصبیم کرد.
_چون عصبیت کرد باید آبمیوه رو بریزی روش؟
خندیدم و گفتم
_جوش نزن اون حقش بود.
نفسش و فوت کرد و گفت
_آبرومو بردی هانا.اون استادم بود.
_ببخشید حالا کاریه که شده مهرداد من باید برم بیرون کاری باهام نداری؟
_این موقع؟ کجا میری؟
_با یکی از دوستام برای شام میرم.
_پس وقتی برگشتی برام پیام بذار نگران نمونم.
لبخندی زدم و گفتم
_نگران نباش داداش من خداحافظ.
تماس و قطع کردم و دودل مانتوی قرمزم و پوشیدم وقتی دیدم بهم میاد مشغول آرایش صورتم شدم و تند و تیز کیفم و برداشتم هشت و ده دقیقه بود و من هنوز دنبالش نرفته بودم.
سوار ماشینم شدم، نگهبان در حیاط رو برام باز کرد. از حیاط بیرون رفتم که ماشینی جلوم پیچید.
طولی نکشید که آرمین ازش پیاده شد.
فکم افتاد. این چه ماشینی بود لعنتی. بوگاتی!!!
به سمتم اومد و در سمت منو باز کرد و گفت
_میخوام باهات حرف بزنم.
نگاهی به ساعت انداختم و گفتم
_من دیرم شده
حرصی گفت
_دو دقیقه اون جوجه خارجی منتظر بمونه چیزی نمیشه.
چشمام گرد شد و رفته رفته اخمام در هم رفت و گفتم
_تو تعقیبم می کنی؟ مگه قرار نبود…
وسط حرفم پرید
_بهت گفتم که مواظبتم گوش کن هانا مهرداد برای ازدواج تو عجله داره برای همین هر گهی رو معرفی می کنه تا تو مبادا سمت من بیای ببین هانا به خاطر فرار از من…
وسط حرفش پریدم
_من هیچ کاری به خاطر تو نمیکنم ازدواج هم نکنم سمت تو نمیام.
_چرا؟
_بیام و زیر یک سقف با ستاره خانم زندگی کنم و اختیار پرسیدن نداشته باشم که امشب کجا بودی که تا پام و کج گذاشتم کتک بخورم که بشم یه برده ی جنسی که…
کلافه وسط حرفم پرید
_بس کن هانا کی گفته س*ک*س با من به این معنای که تو برده ی جنسی منی تو اون رابطه ما هر دو به اوج میرسیم.
گوش کن هانا من نمی تونم تحمل کنم داداش جونت برات خواستگار پیدا میکنه یا نمی تونم تحمل کنم امشب با یه مرد دیگه بری بیرون.
چشمام گرد شد و گفتم
_اما من میرم میدونی که؟
معنا دار و طولانی نگاهم کرد و گفت
_باشه.منم میام