سری به علامت منفی تکون داد و گفت
_نه… ولی قول میدم یه وکیل خوب بگیرم که کاری کنه آرمین زندان نیوفته.
_اگه نشد چی؟
با اطمینان گفت
_میشه. پروندش اونقدرا هم که فکر میکنی سیاه نیس. زیرآبی زیاد رفت. مثل قتل همون پسری که میخواست بهت تجاوز کنه. البته پلیسا از این قضیه خبر ندارن. یا کارای دیگش مثل معتاد کردن تو و شکنجه کردن آدما تو انبار که البته دو بارش توسط پلیس لو رفته اما تمام قاچاق هایی که کرده هیچ کدوم به مقصد نرسیدن چون پولش رو پلیس توسط آرمین به مافیا پرداخت کرده تا به هدف اصلی برسه.
گیج گفتم
_چرا آرمین؟
_چون اون یه زمانی برای شکست دادن پدر و نامادریش توی دانشگاه افسری درس خونده.
مات موندم که ادامه داد
_اما خوی خلاف کارش به پدرش رفته و البته بی رحم چون یک سال بیشتر دووم نیاورد و از شغلش بر کنار شو حتی شش ماه زندانی شد اما باز به کارش ادامه داد.تا به نفر اصلی برسه.
با همون چهره ی حیرت زدم پرسیدم
_پیدا کردن؟
سری با تایید تکون داد
_کیه؟
_امیدوار بود رئیس این باند پدر خودش باشه تا یه روز مقابلش وایسته و دستبند به دستش بزنه و تلافی همه ی کاراش رو سرش در بیاره اما به بیراهه زده بود. آرمین این و فهمید اما به پلیس ها نگفت تا پلیس ها یه جورایی به اون و نفوذش محتاج باشن.
_خوب اون آدم کیه؟
آهی کشید و گفت
_بابامون… که البته بعد از مرگش برادر زادش جانشینش شده.
وا رفتم… با تاسف گفت
_متاسفانه بابامون بدترین آدم دنیا بود هانا.یه عوضی که همه کار می کرد.
نالیدم
_چرا آرمین چیزی بهمون نگفت؟
_نمیدونم. اما من از همون اول می دونستم پلیس مخفیه ولی وقتی کاراش و دیدم شک کردم. آخه کدوم پلیس مخفی یکی و میبره توی انبار خارج شهرش و تا حد مرگ شکنجش می کنه؟
سری با تایید تکون دادم و اون ادامه داد
_آرمین به باباش رفته.هزاریم که بخواد دانشگاه افسری بره مخفیانه آموزش ببینه باز اون یه خوی شرور داره که دلش میخواد به همه ی آدما آسیب برسونه.
لبخند تلخی زدم و گفتم
_اون آدم خوبیه مهرداد. منتهی بد دیده که گرگ شده. بد دیده که منم اعتماد نمیکنه.اون دور قلبش زنجیر کشیده تا کسی نتونه شخصیت واقعیش رو بشناسه اما من میشناسمش. اون مردیه که طاقت اشک ریختن یه زن و نداره.. اون به خیال خودش به بقیه ظلم میکنه تا یادش نره بقیه بهش ظلم کردن..با این وجود حتی اگه بدترین آدم روی زمین باشه من بازم عاشقش میمونم.
لبخندی به روم زد که پرسیدم
_شاهرخ و گرفتن؟
همراه با تکون دادن سرش با تاسف جواب داد
_نه.
پوفی کردم و سرم و بین دستام گرفتم.
_عوضی من میدونستم این آدم صد تا راه در رو داره…
_غصه شو نخور دستگیر میشه. فعلا مهم اینه که اینجایی.
سر بلند کردم و با دیدن دختر عموی آرمین که یک گوشه دور از ما نشسته حرفی که میخواستم بزنم یادم رفت..
از جام بلند شدم و با قدم های آروم به سمتش رفتم و کنارش نشستم.
با دیدنم لبخند معذبی زد و گفت
_به خاطر اتفاقی که براتون افتاده متاسفم.
سری تکون دادم و پرسیدم
_تو آرمین و رسوندی بیمارستان؟
دستاش می لرزید.اونا رو در هم مشت کرد و گفت
_آره…من رسوندمش..
دلیل این همه استرسش رو نمیفهمیدم. باز پرسیدم
_تو اون وقت شب خونه ی ما چیکار میکردی؟
نفس عمیقی کشید و جواب داد
_برای… یعنی من اون شب یه کار اشتباهی کردم که هم اتاقی هام انداختنم بیرون چون آرمین آدرس خونتون رو بهم داده بود اومدم اونجا
جفت ابروهام پرید بالا… چطور ممکن بود دو شب هم اتاقی هاش بندازنش بیرون؟
ترسیدم بپرسم و فضولی محسوب بشه برای همین سر تکون دادم و فقط گفتم
_ممنون که رسوندیش بیمارستان.
خواهش می کنمی گفت.سر چرخوندم و با دیدن اسم مراقبت های ویژه لبخند تلخی زدم. تو می تونی آرمین… من مطمئنم!
از در دانشگاه که بیرون زدم موبایلم توی جیبم لرزید.
لبخند محوی زدم و موبایل و از جیبم در آوردمش.
با دیدن اسمش تمام خستگی های کلاسام از تنم در اومد. تماس و وصل کردم و پر انرژی گفتم
_جونم؟
صدای خشنش توی گوشم پیچید
_زهر مار کدوم قبری موندی؟
با خنده گفتم
_تازه از دانشگاه اومدم بیرون.
_بت گفتم به محض تموم شدن کلاست زنگ بزن بیست دقیقست اون کلاس کوفتی تمام شده چه غلطی می کردی؟
_عوض خسته نباشیدته؟
_شما دانشجوها چی کار میکنین که بخواین خسته بشین؟ نوشتن چهار تا جزوه ی داغون که این حرفا رو نداره.
سوار ماشینم شدم و با خنده جواب دادم
_خودتم یه زمان دانشجو بودی!
_خب خب حرف بیخود نزن. آروم بیا با اون دست فرمونت نری تو باغالیا…
با خنده باشه ای گفتم و خداحافظی کردم.
استارت زدم و راه افتادم.
مثل هر روز لبخندی روی لبم نشست.اخلاق آرمین سگ بود سگ تر شد اما من خوشحال بودم. می دونستم به خاطر وضعیتش انقدر پرخاشگره اما من باز هم خدارو شکر میکردم.
روزی که دکتر بعد از دو هفته خبر به هوش اومدنش رو داد با دو تا بال پرواز کردم و رفتم توی آسمونا…
وقتی که چشمای بازش رو دیدم دیگه آرزویی تو دنیا نداشتم اما وقتی دکتر از وضعیتش گفت نفسم بند اومد.
هنوزم وقتی به داد و هوار های آرمین روی تخت بیمارستان فکر میکنم قلبم می گیره.
آخر هم از تخت افتاد و من برای اولین بار خرد شدن غرورش رو دیدم.
از اون موقع به بعد یک کلمه هم راجع به وضعیتش نگفت. انگار که هیچ اتفاقی نیوفتاده…
تمام راه درگیر گذشته بودم. وقتی به خودم اومدم که داشتم ماشین و داخل پارک میکردم.
پیاده شدم و یک راست به سمت اتاقمون رفتم و با شادی در رو باز کردم و گفتم
_من اومدم.
با دیدنم کتابش رو کنار گذاشت و بعد از نگاهی که به سر تا پام انداخت اخمی کرد و گفت
_صبح بیدارم نکردی چون به اون رنگ و لعابای روی صورتت گیر ندم نه؟ ببین چه طور مالیدی که بعد از پنج ساعت هنو اثراتش نرفته.