دانلود رمان روز را بلندتر میخواهم از ناب رمان
برای من، برای منی که از جهنم می آیم،شب حکم جهنم است! برای منی که کوله بار خستگی بر دوش، از شبی پر از حادثه می آیم، روز بهترین غنیمت است! کاش تمام شب های این دنیا، این عمر گذرا را به روزی می بخشیدم! به یک روزِ بی شب!
کلافه نفسم رو پر صدا از دماغم بیرون دادم، نگاهی از شیشه ی اتاقک به ماشینم انداختم و موبایلم رو در آوردم تا خواستم شماره ی عمو رو بگیرم همون نگهبان سختگیر گفت: بذارین حالا من با مسئول خوابگاه یه تماسی بگیرم.
برگشتم سمتش و منتظر ایستادم، تماس گرفت و یه خلاصه ای از جریان رو گفت و بعد اسم اون پسره ی الدنگ رو هم نام برد. مکثی کرد، باشه ای گفت، تماسو قطع کرد و رو به من گفت: تو خوابگاه زندگی نمی کنه..
سلام آرومی کرد، با وجود دردی که داشتم به خودم تکونی دادم تا خودمو بالا بکشم، عمه بالشتی رو گذاشت پشتم و آروم پرسید: می شناسیشون؟
سری به علامت مثبت تکون دادم، خانوم عبدالله زاده یه قدم جلوتر اومد و پرسید: بهتری پسرم؟
ممنونی گفتم و اون یه قدم دیگه هم جلو اومد، یه خرده تو صورت درب و داغون و کبودم دقیق شد و بعد گفت: دستشون بشکنه! ایشالله به زمین گرم بخورن! ببین پسر مردمو چی کار کردن! ببین چی به روزش آوردن! من از روت شرمنده ام! به خدا از دیروز تا حالا خواب به چشمام نیومده! خودم رفتم حمیدو سپردم دست قانون!
عمه انگار با جمله ی آخر متوجه شد این خانوم کیه چون با لحن تندی پرسید: چرا اومدین اینجا؟! که هنر دست پسرهاتونو ببینین؟!
آروم زمزمه کردم: عمه.
معترض گفت: عمه چی دامون؟! سر و شکل خودتو نمی بینی، دردی رو هم که داری تحمل می کنی و هر دیقه به خاطرش کبود می شی هم برات مهم نیست؟! اونم یادت رفته؟!