خلاصه ی از داستان رمان: من در شهری زندگی می کنم که یکی از آلوده ترین رودخانه های جهان از اون میگذره و در نهایت تاسف شاهرگ حیاتی این شهره.
رودخانه ای که طبیعت سبز اطرافش نمی تونه زلال نبودنش رو بپوشونه.
من در کنار آدم هایی زندگی می کنم که درست مثل همون رودخ و نه زلال نیستن و شوخی قشنگیه اگه خودمو جزئی از اونها ندونم.
چرا که ما بازتاب هم هستیم و شاهرگ حیاتی حفظ این رابطه ی انسانی.
درد آوره اگه بخوایم خودمون رو به آدم های خوب و بد تفکیک کنیم.
پس بیا و اسه یه بارم شده از نگاه من به زندگیم خیره شو.
صفحه ی اول رمان:
روبالشی ها رو در آوردم و لابلای ملحفه های گلوله شده ی توی سبد چپوندم.
جلوی تخت خم شدم و پنجره ی کشویی اتاق رو کمی باز کردم تا هوای دم گرفته و خفه ی اونجا عوض شه.
زیر چشمی نگاهی به بابابزرگ انداختم و بی اختیار لبخند محوی رو لبم نشست. رادیوی کوچیکش رو گرفته بود نزدیک گوش های سنگینش و داشت ریز و بی صدا می خندید.
این روزها همه ی دنیاش خلاصه شده بود تو اون رادیو و این اتاق دم گرفته و حضور گاه به گاه من که سالها بود همخ و نه ی این پیرمرد بودم. خب اون اوایل اینجوری نبود.
یعنی تا وقتی که اون دیابت لعنتی باعث قطع شدن پای چپش و رفتن سوی چشماش نشده بود همه چیز خیلی خوب پیش می رفت.
من و اون تو این خ و نه خاطرات قشنگی داشتیم،
روزای خوبی رو پشت سر گذاشته و از این با هم بودن راضی بودیم.
یادمه وقتی عمه شکوفه ازدواج کرد و جمع سه نفره مون شد دو نفر, حس کردم خیلی تنهام اما بابابزرگ نذاشت این حس بد زیاد دووم پیدا کنه.
ناب رمان نامی آشنا برای علاقه مندان به خواندن رمان و کتاب،
بعید است علاقه مند به خواندن رمان باشید و حداقل یک بار به ناب رمان سر نزده باشید
بیش از 4000 رمان رایگان و فروشی در سایت بیانگر قدمت ما در این حوزه می باشد
کلیه حقوق این وبسایت متعلق به " ناب رمان " بوده و هر گونه کپی برداری ممنوع میباشد!
طبق ماده 12 فصل سوم قانون جرائم رایانه ای کپی برداری از قالب و محتوا پیگرد قانونی خواهد داشت.
[…] نویسنده :فاطمه ایمانی خالق رمان های آخرین برف زمستان | بازتاب […]