دانلود رمان هیروگلیف
مقدمه
چه در این دنیا و چه در دنیایی دیگر..
چه در این زمان و چه در زمانی دیگر..
چه در این زندگی و چه در زندگی دیگر..
عشق تو..
دلیل نفس کشیدن من است!
نفس عمیقی گرفتم که باعث شد سرفه کنم،
با خودم غر زدم: مگه اینجا هوایی هم وجود داره که نفس عمیق میگیری؟! فقط گرد و خاکه!
البته من به خاطر شغل شریف باستان شناسیم بیشتر مواقع در مقبره ها و زیر زمین های پر گرد و خاک و قدیمی بودم
ولی خوب این دلیل نمیشه شش های من به جای اکسیجن با غبار به کارشان ادامه بدهند..
چشمانم را ریز کردم تا در نور کمی از سه متر آن طرف تر می آمد بتوانم چیزی که لای شگاف کوچک روی دیوار وجود داشت را ببینم ولی آنچنان هم چشمان عقابی نداشتم که در چنان نور کمی بتوانند چیزی ببیند!
نا امید دستم را روی دیوار گذاشته و سرم را روی آن گذاشتم
که نور چراغ دستی طلایی رنگی را احساس کردم و متعاقب آن صدای باربد را کنار سرم که میگفت: وقتی به کمک نیاز داری، خوبه که از هم گروهانت کمک بخوای..
کنارم روی پاهایش نشست و نگاهی به آن شگاف نمود و گفت: انگار چیزی داخلش داره حرکت میکنه!..
سرم را به نشانه تایید تکان دادم که باربد دست در جیبش کرده و کریدیت کارتش را در آورد
و خواست داخل شگاف کند که سریعاً دستش را گرفتم و گفتم: تو که نمیخوای واقعا این کارو بکنی!! شاید یک دام باشه!
ـ اوووو..ببین کی داره از تفکر قبل از انجام کاری حرف میزنه..خانم بوکسور..
دوباره نفس عمیقی گرفتم و یک خروار گرد و خاک را به ریه هایم فرستادم
و گفتم: ببین همین الان این چرت و پرت هاتو بس میکنی..
قبل ازاینکه یک مشت طول و عرض دار نثار اون دماغ خوشگلت نکردم..