بعد از گذشت زمان فهمیدم بابام خلافکاره،رئیس یه باند بزرگ مافیا…چند تا مدرک ازش داشتم و وقتی مطمئن شدم رفتم بهش گفتم… گفتم می دونم تو توی کار خلافی… مدارک و که نشونش دادم یه اسلحه روی سرم گذاشت.
ناباور نگاهش کردم… خدای من آرمین چی کشیده بود. مگه میشه…
با درد ادامه داد
_اون واقعا قصد داشت منو بکشه. به زور متقاعدش کردم که حرفی به کسی نمیزنم. بعد از اون ماجرا آرمینی شدم که الان می بینی… دیگه نه مادر برام مهم بود، نه بابا… نه دوست دختر… اومدم ایران و یه مدت دانشگاه افسری درس خوندم. من اون جا همه چیزم و خاک کردم جز علاقم به تدریس. نتونستم، نتونستم اون و خاک کنم.
بعد از چند سال شدم پلیس مخفی فقط به خاطر اینکه یه روز بتونم بابام و دستگیر کنم. وارد هر باند مواد مخدر و قاچاق و خلافی که بگی شدم تا تهش برسم به بابام اما نشد…
من نه مرد این بودم که اسلحه قاچاق کنم نه اون قدر پاستوریزه که فکرم خدمت به مملکتم باشه…من فقط یه آدم بودم با یه قلب سیاه که نخواست هیچ وقت به هیچ کس وابسته بشه، نخواست هیچ کس و دوست داشته باشه…نخواست اعتماد کنه،نخواست کسی و به قلبش راه بده.
سرم و روی قلبش گذاشتم و گفتم
_بهت قول میدم جوری دوستت داشته باشم که تمام اینا از یادت بره. قلب سیاه تو خودم دوباره پر عشق میکنم آرمین. بهت قول میدم گذشته رو از یادت ببرم.
دستش و زیر چونم گذاشت و سرم و بلند کرد. با لبخند محوی گفت
_تو خیلی وقته زنجیر دور قلبم و پاره کردی. من نخواستم باور کنم.
سرم رو بالا بردم و ریشش رو بوسیدم و گفتم
_از این به بعد همه چی خوب میشه،قول میدم.
* * * *
با لذت به قد و بالاش که جلوی آینه ایستاده خیره شدم.
بعد از یک ماه بالاخره تونسته بود بدون میله و عصا روی پای خودش وایسته.
هر چند بیشتر از چند قدم نمی تونست برداره و سر پا موندن زیاد براش سخت بود. از خیلی چیزهاش مجبور بود بگذره از جمله رانندگی اما دکتر این اطمینان و داد که با همت آرمین خیلی زود می تونه مثل سابق بشه.
برگشت طرفم و با دیدنم گفت
_جای اینکه لش کنی اون جا و با نیش باز منو نگاه کنی بیا این کروات و ببند.
نچی کردم و گفتم
_که چی بشه؟دانشجوهات برات غش و ضعف برن؟
در حالی که داشت عطر میزد گفت
_با وجود مادر فولاد زره کسی جرئت چپ نگاه کردن به من و داره؟
_دخترا زیادی دریده شدن… بسه چه قدر عطر میزنی؟ اون عطر و شب برای من بزن.
برگشت و گفت
_در جریانی دُز حسادتت رفته بالا؟
بلند شدم و گفتم
_دلم نمیخواد نگاه دریده ی دخترا با طمع به شوهر من باشه.
یه قدم اومد جلو و گفت
_وقتی نگاه دریده ی شوهرت فقط روی قیافه ی بی ریخت توعه پس دردت چیه؟
روبه روش ایستادم و گفتم
_دردم تویی… دلم برات تنگه.
سرم و بالا بردمو زیر گلوش رو بوسیدم.
یه کم عقب رفت و گفت
_نکن هانا این صد دفعه.
لبام و غنچه کردم و دست دور گردنش انداختم و گفتم
_دکتر گفت مشکلی نداره.
کلافه گفت
_مشکل منم.تو مدل منو میدونی هانا… وقتی نتونم اون طوری که دلم میخواد بهت حال بدم و حال کنم چه فایده ای داره؟
با پا فشاری دکمه ی اول پیرهنش و باز کردم و گفتم
_بذار این دفعه من مهارتمو نشونت بدم.
نفسش کند شد و گفت
_نمیتونم… بیشتر عذابم میدی وقتی نتونم اون جوری که باید لمست کنم و سر تا پات و…
لبم و گوشه ی لبش گذاشتم تا ساکت بشه.
دکمه ی دوم پیرهنش و باز کردم و کنار گوشش پچ زدم
_بسپار به من.
لبم رو از کنار گوشش پایین کشیدم و روی سینه ش رو بوسیدم و سومین دکمه رو باز کردم.
مچ دستم و گرفت و گفت
_دانشگاه…
چهارمین دکمه رو باز کردم و ملتهب گفتم
_گور بابای دانشگاه.
* * * * *
نشست و با صدای خش گرفته ای گفت
_پیرهنم و بده هانا.
از روی تخت خم شدم تا پیرهنش که روی زمین افتاده رو بردارم.
با پشت دست ضربه ای به باسنم زد و گفت
_بهشون قول داده بودم امروز میام.
پیرهنش و دستش دادم و گفتم
_خوب میری!یه خورده با تاخیر.. باور کن دانشجو ها از اینکه نیومدی کلی دعات کردن.
دکمه هاش و بست و گفت
_بلند شو حاضر شو.
خسته و بی رمق گفتم
_نمیتونم نمیام امروز.
برگشت و نگاه تندی حرفش و تکرار کرد.
پوفی کردم و نشستم و با غرولند گفتم
_* * ر تو دانشگاه…
صدای تشرگونه ش بلند شد
_خوشم نمیاد از این مدل حرف زدنت.
از پشت بغلش کردم و گفتم
_از خودت یاد گرفتم
سرشو برگردوند و گفت
_این لوس بازی هاتو از کی یاد گرفتی؟