دستم و از زیر دستش بیرون کشیدم و با فاصله نشستم.
با مکث گفت
_تبریک میگم…تمام اموال پدریت به نامت خورده شد حالا یه برادر داری.قصدت چیه؟ انتقام از مردی که تو رو از بابات خرید و زندگی تو جهنم کرد؟
با یه دنیا دلخوری بهش نگاه کردم.لعنتی چقدر خواستنی بود
نگاهش روی چشمام ثابت موند.با صدایی گرفته گفتم
_انتقام نمیگیرم.میخوام یه زندگی بدون تنش داشته باشم
سری تکون داد و گفت
_میتونی… چرا نتونی اما فقط یه مدت کوتاه.
متعجب نگاهش کردم. سرش رو یه کم به سمتم خم کرد و با صدای آهسته ولی محکمی گفت
_اون مهرداد عوضی خلع سلاحم کرد اما من آدم باختن نیستم.طلاقت میدم اما اگه کسی و دورت ببینم،کسی و تو زندگیت ببینم کلاغه به گوشم برسونه کسی اون دستتو گرفته کسی به چشات زل زده کسی عاشقت شده هم تو رو بیچاره میکنم هم اونو ثروتمندم بشی واسه من همون دختر بچه ی خنگ و بی دست و پایی.دختر بچه ی خنگ و بی دست و پایی که مال منه.گوشات سالمه دیگه نه؟مال من… پس هوا برت نداره که آزاد شدی.
با ناباوری گفتم
_تو یه روانی هستی… هیچ وقت هم آدم نمیشی وقتی ازت طلاق بگیرم تو هیچ حقی نداری.
خندید.با تمسخر گفت:
_جدی؟
خودم و نباختم و گفتم
_بله جدی پولتو پس میدم طلاقمم میگیرم دیگه تو زندگیم نیستی که برام تأیین تکلیف کنی.
با لحن خاصی گفت
_من همیشه تو زندگیتم عسلم.
لعنتی… لعنتی… لعنتی…
چرا همیشه باهام بازی میکرد؟مثل احمق ها برای درآوردن حرصش گفتم
_بعد از طلاق گرفتن ازت ازدواج میکنم با یکی که خوشبختم کنه نه مثل تو منو به بازی بگیره.
با دیدن صورتش مثل سگ از حرفم پشیمون شدم.الان وسط دانشگاه عربده میکشید این بهترین حالتش بود… بدتر از این ممکن بود طلاقم نده
با دیدن قیافه ی کبودش بیشتر پی بردم که حرفم اشتباهه. با فکی قفل شده غرید
_کی این مزخرفات و توی گوشت خونده؟ که از من طلاق بگیری و…
نفسی کشیدو گفت
_شوهر کنی یه زندگی مثل بدبخت ها داشته باشی…کسی یه زن دست خورده رو نمیخواد.
نفسم از این حرفش بند اومد.انگار فهمید چه حالی شدم که نگاهش و روی تنم چرخوند و گفت
_ترجیح میدی زیر یه پیر احمق بمیری،اما اشتباه میکنی دختر جون هر بار… هر بار که دست یکی به تنت بخوره من و به یادت میاری… البته دارم فرضیات یه زندگی احمقانه رو برات میگم چون اون سفره ی عقدی که عروسش تو باشی و به توپ میبندم اون لندهور کنارتم میکشم میدونی که میکنم پس اول حرفتو مزه مزه کن بعد بزن.
از جاش بلند شد و خواست به سمت ساختمون بره که گفتم
_ازت متنفرمممم.
برگشت، چشمکی زد و گفت
_اینم یه جور احساسه
نگاهی دور تا دور خونه ی جدیدم انداختم… مهرداد باز پرسید:
_مطمئنی این خونه برات کافیه؟ بزرگ تر از اینرو می تونستیم بگیریم.
سری به علامت منفی تکون دادم و گفتم
_همین جا خوبه خونه های بزرگ رو دوست ندارم.
سکوت کرد،به صورتش نگاه کردم و پرسیدم
_نمیخوای بگی کی این بلا رو سرت آورد؟
دستی به گونه ی کبودش کشید و گفت
_یه دعوای مردونه
_کار آرمینه نه؟
سکوت کرد. از سکوتش فهمیدم که کار آرمینه.
نفسم و فوت کردم و گفتم
_متاسفم به خاطر من توی دردسر افتادی
خندید دستش و بالا آورد و دماغم و کشید و به شوخی گفت
_داداشا واسه خاطر آبجی شون کتک میخورن دیگه.
خندیدم با تردید گفتم
_تو… چرا هیچی از این ثروت نخواستی؟
روی مبل نشست و جواب داد
_هیچ وقت با کارای بابام میونه ی خوبی نداشتم برای همین هم هیچ وقت پولش و نمیخوام.
_آدم بدی بود مگه نه؟
سر تکون داد
_متاسفانه خیلی بد.
کنارش نشستم و گفتم
_مرسی که دنبالم گشتی و پیدام کردی، مرسی با وجود اینکه از بابامون بدت میومد اما منو قبول کردی.
لبخندی به روم زد و آغوشش رو برام باز کرد.
از خدا خواسته نزدیکش شدم و بغلش کردم.چه خوب که خدا مهرداد و برام فرستاد.
* * * * *
برای خودم هات چاکلت درست کردم و روبه روی تلویزیون نشستم. چند روزی بود که از اومدنم به این خونه میگذشت اما هنوز به تنهایی اینجا عادت نکردم.
حس میکردم در و دیوار اینجا منو میخورن.من از تنهایی بیزار بودم و اصلا عادت به این خونه ی سوت و کور نداشتم
موبایلم و برداشتم و رفتم توی صفحه ی آرمین.عکس جدید گذاشته بود،انگار نه انگار فردا روز دادگاه مونه.
توی یه مهمونی کنار سه مرد و دو دختر…
همیشه توی عکساش اخم داشت.لعنتی بی احساس من اینجا از تنهایی داشتم تلف میشدم و اون توی جشن و مهمونی ها خوش میگذروند.
با حرص صفحه ی موبایل و خاموش کردم و مشغول جویدن پوست لبم شدم. به من میگه حق رفیق شدن با مردی رو نداری و خودش ور دل دخترها مست میکنه.لابد الان هم با یکیشون…
حس بدی از حسادت به دلم چنگ انداخت.
دستم رفت روی شمارش و بهش زنگ زدم اما به بوق دوم نرسیده مثل سگ پشیمون شدم و قطع کردم.
من احمق داشتم چی کار میکردم؟هر چند مطمئنم الان وسط عیش و نوش اصلا صدای موبایلش رو نمیشنوه.
ناخنام و با حرص جویدم…از حسادت داشتم می ترکیدم.
به گوشیم نگاه کردم تا شاید زنگ بزنه اما زهی خیال باطل…
بدون اینکه برم تو اتاقم همون جا دراز کشیدم.هنوز پنج دقیقه نگذشته بود که کسی به در آپارتمان کوبید
وحشت زده نشستم… خدایا من تک و تنها اینجا….
بلند شدم وبه سمت در رفتم از چشمی نگاهی به بیرون انداختم و با دیدن پسر طبقه پایینمون حدودی خیالم راحت شد.
مادر پدرشو میشناختم خودش رو هم دو سه باری دیده بودم اما چی میخواست این وقت شب؟
در و باز کردم… لبخندی زد که گفتم
_سلام بفرمایید.
به جای جواب دادن نگاهی از فرق سر تا نوک پام انداخت.پشت در قائم شدم و با اخمای در هم گفتم
_امرتون چیه؟
دستش رو روی در گذاشت و با لحن بدی گفت
_تنها بودم،تو هم که تنهایی گفتم یه حالی با هم بکنیم.
رنگ از رخم پرید و خواستم در و ببندم که پاش و لای در گذاشت و گفت
_نبند در و عروسک کاریت ندارم فقط حرف میزنیم دو تامون از تنهایی در میایم.
محکم در و فشار دادم و گفتم
_گمشو عوضی چه فکری راجع به من کردی من شوهر دارم اگه بفهمه پوست سرت و میکنه.
درو هل داد. به عقب پرت شدم اومد تو و با لبخند چندشی گفت
_کدوم شوهری زن عروسکش و تنها ول میکنه و بره
یک قدم به عقب رفتم که جلو اومد… در و بست. با ترس گفتم
_ببین قسم میخورم از کارت پشیمون میشی هم داداشم هم شوهرم به حال خودت نمیذارنت دستت بهم بخوره بیچارت میکنن.
با لبخند نزدیک شد و بی هوا کمرم و گرفت خواست صورتش و جلو بیاره که ضربه ی محکمی بین پاش زدم. آخی گفت و با صورتی کبود خم شد.
به گوشیم چنگ زدم جلوی در بود برای همین اگه میخواستم برم بیرون ممکن بود جلومو بگیره.
پریدم توی اتاقم و در و بستم
قفلش کردم و وحشت زده شماره ی مهرداد رو گرفتم.
به در کوبید و با خشم گفت
_دختره ی وحشی من کاریت نداشتم خودت تنت میخاره
بوق خورد و جواب نداد… از ترس رسما میلرزیدم یادم اومد که مهرداد و ترانه طبق یه عادت هر شب موبایلشون رو روی بیصدا میذاشتن.
تا آخرین بوق منتظر موندم اما جواب نداد… خدایا غلط کردم خواستم تنهایی زندگی کنم میرم میچسبم به مهرداد یا اصلا یه خونه ی بزرگ میگیرم با کلی نگهبان ولی قربون کرمت این بار نجاتم بده.
ضربه ی محکمی به در زد که از ترس عقب رفتم و خودم رو گوشه ی اتاق پنهون کردم.
موبایلم و بالا آوردم و خواستم به پلیس زنگ بزنم که چشمم به شماره ی آرمین افتاد و گرفتمش…
پسره داشت به در میکوبید تا بازش کنه.هر چه قدر بوق میخورد جواب نمیداد دیگه داشتم ناامید میشدم که تماس وصل شد و صدای کر کننده ی آهنگ توی گوشم پیچید.
با ترس و لرز گفتم
_آرمین کجایی؟
انگار صدام و نمیشنید که بین هیاهو گفت
_چی میگی؟
خودش و محکم به در کوبید.. جیغی کشیدم و با گریه گفتم
_آرمین یکی تو خونمه.تو رو خدا بیا.
صداش و بالا برد:
_چی میگی هانا؟نمی شنوم.
_میگم یکی تو خونمه میخواد بیاد تو اتاقم.
صدای زنونه ای بین صدای آهنگ به گوشم رسید
_اه قطع کن آرمین بازی جای حساسشه.
_باشه اومدم هانا قطع میکنم فردا حرف میزنیم.
صدای بوق اشغال توی گوشم پیچید. ناباور نگاهی به گوشیم انداختم. همون لحظه در شکسته شد.
سریع گلدون و برداشتم و داد زدم
_نیا جلو
بیشتر عصبانی بود انگار ضربه ای که بهش زدم سنگین براش تموم شد
با صورتی کبود جلو اومد.
با یه حرکت گلدون و ازم گرفت… سیلی محکمی بهم زد که پرت شدم روی تخت و چشمام سیاهی رفت.
خواست خم بشه روم که لگد محکمی به شکمش زدم.
پرت شد عقب از فرصت استفاده کردم و مثل برق پریدم و از اتاق بیرون رفتم.
دستم به دستگیره ی در نرسیده ضربه ی محکمی به سرم خورد که چشمام سیاهی رفت و دیگه چیزی نفهمیدم