شروع ترم جدید با خوش تیپ ترین استاد تا آخر ترم استاد تهرانی و ببینیم چه شود؟
_خدا رو چه دیدی شاید اومد ما رو گرفت به جان تو من حاضرم زنش بشم هوو هم سرم آورد عب نداره.
ابروهام بالا پرید. شیطونه می گفت بلند شو و یکی بخوابون زیر گوششون.
یکی شون با اون صدای مزخرفش گفت
_وای آره دقیقا لامصب خوشگلم نیست ولی یه جوری جذابه که آدم محوش میشه. فکر کن موقع س*ک*س چه قدر باحاله این بشر. مخصوصا هیکلش.
داغ کردم و از جام بلند شدم.برگشتم و با عصبانیت کله ی جفتشون و گرفتم. صدای جیغ و دادشون بلند شد و کل کلاس متعجب به من نگاه کردن.
صدام و بالا بردم و داد زدم
_شما مثلا اومدین دانشگاه یا چش چرونی و دنبال شوهر؟
یکی از دخترا موهاش و از زیر دستم کشید و عصبی داد زد
_به تو چه عوضی چته رم کردی؟
مقنعه اش از سرش افتاد این بار راحت تر موهاش و چنگ زدم اون یکی که فقط جیغ میزد و فحش میداد.
با حرص گفتم
_از این به بعد چشماتون میندازین پایین فقط به درس گوش میدید نه اینکه راجع هیکل استادا بحث کنید فهمیدید؟
_این جا چه خبره؟
با صدای آرمین سکوت کل کلاس و برداشت. موهای دخترا رو ول کردم و غریدم
_بپوش مقنعه تو.
دختره عمدا نپوشید و با اشک تمساح گفت
_استاد مجد بی خود و بی جهت بهمون حمله کرد.
_بی خود و بی جهت؟فیلم نگیر جنابعالی جمع کن گوشیت و… خانم مجد چه خبره این جا؟
در حالی که صورتم قرمز شده بود گفتم
_یه دعوای دخترونه.
_چی چیو یه دعوای دخترونه استاد این روانی…
با چشم غره وسط حرفش پریدم
_شما مقنعه تو بکش جلو نا محرم نشسته
به آرمین نگاه کردم و گفتم
_شما که متأهلید بهتر نیست یه حلقه دست تون کنید که این دخترا یه کم دل به درس بدن؟
با حرفم همه متعجب شدن از جمله آرمین. اخمی کرد و با نگاه برام خط و نشون کشید. یکی از دخترا پرسید
_مگه شما زن دارید استاد.
برگشتم تا بگم بله داره خوبشم داره که صدای آرمین نذاشت
_این مسائل ربطی به بحث کلاس نداره. شما سه تا به همراه شما آقای سماوات که داشتی فیلم میگرفتی یک راست برید حراست.
متاسف نگاهش کردم. چه قدر این بشر پرو و بی چشم و رو بود؟
روی صندلیش نشست و گفت
_ایندفعه رو به خاطر اینکه شروع ترم جدیده می بخشم از سری بعد دعوا و مرافه نبینم..
شروع به تدریس کرد اما من تمام فکرم پیش مهرداد بود. هم با من قهر کرد هم با ترانه.
با من قهر کرد چون توی روش ایستادم و خواستم با آرمین بمونم. با ترانه قهر کرد چون بر خلاف خواسته ش پاش و توی یه کفش کرد که بیاد دانشگاه و اومد.
به هزار بدبختی حواسم را به درس جمع کردم و تا آخر کلاس فقط گوش دادم.
به محض خسته نباشید گفتن آرمین وسایلام و جمع کردم و از کلاس بیرون زدم اما همون جا با دیدن میلاد و زنش به همراه بچه ای که در آغوش داشت خشکم زد.
یک روز قرار بود با این بشر ازدواج کنم،چه قدر رویا بافی چه قدر آرزو.. همش دود شد و رفت هوا…
زن داشت و من و به بازی گرفت… اما میدونم دوستم داشت هیچ وقت به این شک نکردم.
اگه پای آرمین به زندگیم باز نشده بود شاید الان…
اشک تو چشمم نشست و برای ندیدن سریع برگشتم و آرمین رو مقابل خودم دیدم.
با دیدن اشکام اخمی کرد و معنادار به صورتم زل زد
لب گزیدم و سریع اشکم و پاک کردم و با سرعت از کنارش عبور کردم.
دقیقه ای نگذشت که گوشی توی جیبم لرزید. میدونستم آرمینه و نمیخواستم جواب بدم اما جواب ندادنم عصبی ترش میکرد.
ناچارا دست توی جیبم کردم و گوشیم و در آوردم. تماس و که وصل کردم فقط دو کلمه شنیدم
_بیا اتاقم.
ازش به خاطر ماجرای سر کلاس دل خوشی نداشتم از طرفی حال بازجویی شدن رو هم نداشتم خواستم از برم سلف که چشمم بهش افتاد و بدی ماجرا اون دختر ترم اولی ریزه میزه ی کنارش بود و نگاه آرمین که زوم روی صورتش شده بود و بعد از اون هر دو به اتاقش رفتند..
پاهام ناخواه دنبالشون کشیده شد.
از در نیمه باز اتاقش سرکی کشیدم و صدای آرمین رو شنیدم که گفت
_تنها زندگی میکنی؟
نفسم بند اومد دختره جواب داد
_آره اومدم تهران خوابگاه جا نداشت مجبور شدم با چند نفر همخونه بشم برای خرجمم خودم کار می کنم.
هزار تا فکر بد به سرم هجوم آورد. آرمین با جدیت گفت
_برات خونه میگیرم.لازمم نیست دیگه کار کنی شماره حساب بده هر ما به اندازه ی مخارجت برات واریز میکنم.
نتونستم تحمل کنم و وارد شدم. حرف توی دهنم ماسید و با خشم خواستم دهنم و باز کنم که آرمین زودتر گفت
_معرفی می کنم،هانا… همسرم.
خشکم زد. دختره متعجب گفت
_مگه زن دارید؟
آرمین سر تکون داد و گفت
_مدتی میشه.
دختر نگاه خریدارانه ای بهم انداخت و گفت
_دو روز پیش داشتم با عمو حرف میزدم بهم نگفت ازدواج کردی.
آرمین با طعنه گفت
_عموت خبر نداره هفت ساله ریختش و ندیدم
سر در نمیاوردم چی به چیه. آرمین که فهمید گفت
_هانا این دختر عمومه متاسفانه فرار کرده اومده تهران.
یک تای ابروم بالا پرید و لبخند روی لبم نشست. دستم و به سمتش دراز کردم و گفتم
_خوشبختمم
با لبخند دستم و فشرد و جواب داد
_همچنین…خوب پسر عمو من دیگه میرم لطفا به گوش بابام نرسون که این جام وگرنه باز فرار میکنم.
آرمین سر تکون داد و گفت
_باشه،خونه پیدا کردم بهت زنگ میزنم از کارتم استعفا بده.
دختره به خاطر حضور من چیزی نگفت و بعد از خداحافظی رفت.
خیالم که راحت شد گفتم
_من میرم س…
بازوم و کشید و اون روی سگیش و نشونم داد
_هنوز دوستش داری؟
خودم و زدم به اون راه و گفتم
_کیو؟
_همونی که با دیدن تولش غم دو عالم ریخت تو چشات؟خیره نگاه نکن جواب من و بده هنوز خاطرخواهشی؟
آروم گفتم
_نه.
_دروغ نگو به من..سرت و ننداز پایین که میزنمت.
نفسم و حبس کردم و بالاخره حرفی که تو دلم بود و زدم
_من بچه میخوام.
به صورتش نگاه کردم و وقتی نفس حبس شده و پوست قرمز رنگش رو دیدم گفتم
_آرمین من فقط…
وسط حرفم پرید :
_و اگه من نخوام؟
جا خوردم،در پی پیدا کردن جواب گفتم
_تو… تو چرا؟ چرا نباید بچه بخوای؟
نفس عمیقی کشید و در حالی که سعی میکرد از کوره در نره گفت
_جواب سؤال منو بده،اگه من بچه نخوام و هیچ وقت دلم نخواد بچه ای بهت بدم چی؟
سکوت کردم. ادامه داد
_تو هر روز با دیدن توله ی این و اون هوس بچه داشتن به سرت میزنه؟
از خشمی که توی چشماش شعله می کشید ترسیدم.
جلو رفتم و گفتم
_چرا انقدر عصبی شدی؟قبول الان آمادگی نداریم…منم تا وقتی کامل اون کوفتی و ترک نکنم چنین اقدامی نمیکنم اما بعدش چی؟
خشمش فوران کرد و داد زد
_بعدش هیچی نمیشه فهمیدی؟اگه فکر میکنی توله ی بقیه خاره تو چشمت گورت و گم کن و برو چون من هیچ وقت هیچ بچه ای به تو نمیدم.
دلخور از داد و بیدادش نگاهش کردم و خواستم برم که مچ دستم و گرفت سرش رو از پشت نزدیک گوشم آورد و با خشم توی کلماتش پچ زد
_تا وقتی با منی بچه ای در کار نیست اما فکر نکن بری با یکی دیگه… اسمم روته کسی تخمش و نداره نزدیکت بشه چه برسه به اینکه بچه تو شکمت بکاره.پس هوس توله سگ و از سرت بنداز هانا دیگه هم بحثش و بالا نیار فهمیدی؟
بازوم و از دستش کشیدم و بدون جواب دادن از اتاق بیرون رفتم.
این همه عصبی شدن فقط به این خاطر که خواستم رو گفتم؟خوب من عاشق بچه بودم… یعنی تا آخر عمر…
چشمم به میلاد افتاد که با دیدنم سری برام تکون داد و به سمتم اومد.
سلام کرد.جوابشو که دادم گفت
_حواسم بهت بود،خوبی؟از ترم قبل لاغرتر شدی.
لبخند کم جونی زدم و گفتم
_در عوض به تو ساخته.بچهتو دیدم.. مثل خودت بی ریخته.
خندید و گفت
_همون نیم وجبی تونست حالم و خوب کنه.
_برات خوشحالم.
معنادار نگاهم کرد و گفت
_اسمش و گذاشتم هانا.
یک تای ابروم بالا پرید. ادامه داد
_میدونم گفتن این حرف درست نیست اما دلم میخواست مادر اون بچه تو باشی.
انقدر دل نازک شده بودم با شنیدن این جمله اشک تو چشمم جمع شد.
سرم و پایین انداختم و با یه ببخشید ازش دور شدم… لعنتی