سری با ترس به طرفین تکون دادم.مرد با چشمای شیطانی نزدیکم شد و روبه روم ایستاد.
چاقویی از جیبش در آورد و جلوی چشمم تکون داد.
از ترس نفسم بالا نمیومد.سردی چاقو رو روی صورتم حس کردم.
با صدای چندش آورش گفت
_نلرز کوچولو.رئیس میخواد باهات حال کنه ریختت ناقض بشه خوشش نمیاد.
چاقو رو سر داد و روی بازوم نگه داشت
به خودم لعنت فرستادم که چرا یه لباس آستین بلند نپوشیدم.
چاقو رو روی پوستم نگه داشت و با یک حرکت تیزیش رو روی بازوم کشید.
صدای جیغم به خاطر دستی که جلوی دهنم بود خفه شد.
چاقوی پر شده از خون رو جلوی صورتم تکون داد و گفت
_دختر بدی باشی انگشتهاتو قطع میکنم.
اشک از چشمام ریخت.
اشاره ای به مرد پشت سرم کرد و گفت
_ببرش،دهن و چشماشم ببند تا من بیام.
اشکام جلوی دیدم رو گرفتن.لزجی خون رو روی پوستم حس میکردم اما نگاهم به در اتاق بود و به دست مرد کشیده شدم.
کاش حداقل آرمین و نجات بدن.
* * * * *
کیسه ی مشکی از روی سرم برداشته شد.همون طور که حدس میزدم روبه روی خودم چهره ی کریه شاهرخ رو دیدم.
چشمام از نفرت پر شد نگاهش رو روی بازوم انداخت و گفت
_آدم با یه پیشی کوچولو این طوری رفتار نمیکنه.
با پام به زمین کوبیدم که نگاهش به صورتم و دهن بستم افتاد. به روم خندید و گفت
_آخ… اصلا حواسم نبود زبونت بستست عزیزم.
دستش و پیش آورد و با یک حرکت چسب روی دهنم رو کند که حس کردم پوست صورتمم کنده شد.
چند لحظه ای چشمام بسته شد.خندید و گفت
_حالت خوبه عزیزم؟
با تمام نفرت وجودم توی صورتش تف کردم و گفتم
_اگه بلایی سر آرمین بیاد می کشمت پیرسگ حروم زاده.
با دستمال صورتش رو پاک کرد و گفت
_پس بکش چون اون پسره خیلی وقته جون داده.
مات و مبهوت نگاهش کردم.خندید و گفت
_اون طوری نگاه نکن گلم من جایگزین خوبی برای اون میشم.
سری به طرفین تکون دادم و تند تند گفتم
_دروغ میگی… داری مثل سگ دروغ میگی.
خندید و گفت
_مگه موقع لاس زدن با خودت یه تیر تو کمرش نخورد؟حسام کارش و بلده خوب میدونه کجا بزنه که طرف یک راست بره اون دنیا.
چشمام سیاهی رفت… اشکام پشت هم از چشمم جاری شد و نالیدم
_دروغه.
دستاش و دو طرف صندلیم گذاشت. خم شد و گفت
_حیف چشمات نیست واسه اون اشک میریزی؟باور کن اون لیاقت تو رو نداشت.
تمام احساس درونم رو جمع کردم و از ته دل فریاد زدم.
شاهرخ عقب رفت و گوش هاش و گرفت.
دوباره فریاد زدم.. با اشک… با ناله فریاد زدم
فریاد زدم و اسم آرمین و آوردم.
شاهرخ عصبی فریاد زد
_سامان… بیا این و خفش کن.
به دقیقه نکشید که پسری داخل اومد و از توی جیبش چسب بزرگی در آورد.
با گریه گفتم
_حروم زاده ی پس فطرت مطمئن باش مثل سگ پشیمونت می کنم کاری می کنم که…
مرد با چسب جلوی دهنم رو بست و گفت
_کمتر حرف بزن دختر کوچولو
شاهرخ سر تکون داد و گفت
_بیا بیرون سامان. دو روز بی آب و غذا بمونه می فهمه چه طوری حرف بزنه.
سامان سر تکون داد و در نهایت هر دوشون از اتاق بیرون رفتن.
چشمام و با درد بستم. دلم میخواست داد بزنم منم بکشین حالا که آرمین نبود دلم یک لحظه زنده بودنم نمیخواست باورم نمیشد دیگه نمی بینمش… دیگه صداش و نمی شنوم… دیگه بوی عطرش و حس نمیکنم.
اگه دستام بسته نبود یه لحظه هم برای کشتن خودم مکث نمیکردم. چشمام و با درد بستم و به بخت سیاه خودم لعنت فرستادم.
* * * * *
سینی غذا رو جلوی روم گذاشت و چسب دهنم رو باز کرد.
ساندویچ رو به سمت دهنم آورد و گفت
_بخور.
حتی لبمم تکون نخورد. کلافه گفت
_میمیری دختر یه نگاه به خودت بنداز سه روزه یه لقمه غذا هم نخوردی.میخوای خودت و بکشی؟
صداش و می شنیدم اما نمی فهمیدم چی میگه
زیر لب گفتم
_تقصیر منه.اگه من چشمام و نمی بستم می دیدم.
صداش اومد
_چی داری میگی؟یه لقمه بخور تا پس نیوفتادی.
باز زیر لب گفتم
_میدونی من تا قبل از ازدواجمونم دوستت داشتم.کاش بهت می گفتم.
نفسش و فوت کرد و گفت
_تو پاک روانی شدی.
صاف صاف نگاهش کردم و گفتم
_دستام و باز کن میخوام برم دستشویی.
با تردید نگام کرد ولی سر تکون داد و مشغول باز کردن دستام شد.
خودم خم شدم و طناب دور پاهام رو باز کردم
پشتش رو بهم کرد تا سینی و جمع کنه.
طناب رو برداشتم و از پشت نزدیکش شدم و بدون دل رحمی و ذره ای تردید
طناب رو دور گردنش انداختم و با قدرتی که نمی دونم از کجا اومده بود طناب و کشیدم.