نگام و ازش دزدیدم و گفتم
_نه…یعنی…میخواستم دوش بگیرم حوله یادم رفت.اومدم حوله م و بردارم.
سری تکون داد و با همون اخمش گفت
_حتما گوشیتم زد آبه که میبریش تو حموم چی کار میکنی؟ موقع دوشششش گرفتن فیلم میبینی؟
چشم غره ای بهش رفتم و گفتم
_بازجویی میکنی؟
برای در رفتن از زیر نگاهش به سمت کمدم رفتم حوله م و برداشتم و گوشیمم توی کمد گذاشتم خودم و به حموم رسوندم.. قلبم گومب گومب می کوبید.
خواستم در و ببندم که پای کسی لای در نشست.
یک قدم عقب رفتم و پرسیدم
_چی شده؟
نگاه عمیقی به چشمام انداخت و گفت
_منم هوس کردم دوشششش بگیرم.
لال مونی گرفتم.
کمربند شلوارش و باز کرد و گفت
_وان و پر کن!
با ترش رویی گفتم
_مثل اینکه یادت رفته…
وسط حرفم پرید
_یه امشبه رو قرار بود بسازی گلم.
خیره نگاهش کردم. نفسش و فوت کرد و به سمت وان رفت در حالی که پرش میکرد گفت
_معتادت کردم درست… ستاره رو هم معتاد کردم اما چیزی ندادم بکشی که خطرناک باشه. اسکل آمپولیت کردم که انقدر الم شنگه راه انداختی یا حشیش گذاشتم زیر دماغت؟ ناله ها رو باید اون ستاره ی بدبخت بکنه. تو میدونی خماری واقعی چیه؟ می دونی معتاد واقعی کیه؟
به سمتم اومد و روبه روم ایستاد.
هنوز داشتم نگاهش میکردم.دستش و به سمت زیپ لباسم برد و پایین کشیدتش.
با دست لباسم و گرفتم و گفتم
_حاضر نیستم مردی که اعتراف کرد بارها بهم خیانت کرده دستش به تنم بخوره.
سرش رو نزدیک آورد و با اطمینان گفت
_و اگه اون مرد اعتراف کنه بلوف زده چی؟نپرس چرا یه خورده حسابه بین من و داداشت.
دلخور گفتم
_باز هم تو حق نداشتی…
دستش و روی لبم گذاشت و گفت
_بذار امشب مون تکمیل شه.. اونی که باید تلخ باشه منم نه تو!
اعتراضم با لبهاش خفه شد دستم هم همراه لباسم پایین افتاد
چشمای غرق در خوابم و باز کردم و با دیدن جای خالی آرمین به طور کامل از خواب بیدار شدم.
دستم و دراز کردم و گوشیم و برداشتم…
یک پیامک از مهرداد داشتم بازش کردم.. نوشته بود
_کلینیک خوب برات پیدا کردم. امروز یه جوری بیا بیرون ساعت شش.
ته دلم با یاد دیشب و دو نخ سیگاری که دود کرده بودم فرو ریخت.
زیر قولم زدم… خاک بر سرت هانا که هیچ اختیاری نداری.
بلند شدم و نگاهی به خونه انداختم. خبری از آرمین نبود.
لباس پوشیدم و از اتاقم بیرون زدم.
به خاطر دیشب عذاب وجدان داشتم.
هم رابطه ای که از سر مستی با آرمین داشتم و هم اون دو نخ سیگاری که با ولع کشیدم و آروم گرفتم.
مقصدم و نمی دونستم. بدون برداشتن گوشیم به راه افتادم بدون اینکه برام مهم باشه کجا میخوام برم.
بیچاره مهرداد… بیچاره ترانه که برای نجات دادن من از منجلاب به اینجا اومده بودن اون وقت من باز هم گند زدم… باز هم…
نمیدونم چه قدر راه اومده بودم فقط وقتی به خودم نگاه انداختم که تو خیابون تک و تنها بودم.
پوفی کشیدم و خواستم برای صبحونه به رستوران برم که ماشین سیاه بزرگی جلوی پام ترمز کرد.
یک قدم عقب رفتم. در ماشین باز شد و مردی با چهره ی آشنا جلوم قرار گرفت.
توی صورتش دقیق شدم و وقتی به خاطر آوردمش تمام وجودم رو وحشت پر کرد
این شاهرخ بود.همونی که آرمین یک بار برای مجازات کردنم من رو پیشش گذاشت.
با لبخند چندش آوری گفت
_سلام مسیو…افتخار میدید یک قهوه با هم بخوریم؟
عقب عقب رفتم. در راننده باز شد و مردی قوی هیکل بیرون اومد.
شاهرخ اشاره ای به من کرد و مرد سر تکون داد.
فرار و به قرار ترجیح دادم و با دو پای اضافه شروع به دویدن کردم.
صدای قدم های مرد و پشت سرم می شنیدم.
جیغی زدم و کمک خواستم. توجه دو دختر جلوتر بهم جلب شد.
به دویدنم سرعت بخشیدم اما قبل از اینکه اون دختر به سمتم بیان دستی با قدرت لای موهام رفت و به همراه با جیغ بنفشم به عقب کشیده شدم