خلاصه کتاب
خاله؟ الان چشم های تو آبیه یعنی همه چیز رو آبی میبینی؟
به جسم ریز میزه درنا که روی پام نشسته بود خیره شدم و خندیدم.
- مگه چشم هاش تو که قهوه ایه همه چیو قهوه ای مبینی بچه؟
بهم خیره شد و دندوننما خندید.
- نه!
محکم تر بغلش کردم و از تاب پایین اومدم تا لبه باغچه حیاط بشینم و به محض بلند شدنم صدای باز شدن درب ناگهانی خونه اومد و قامت آبان تو چهارچوب ظاهر شد و پشتش مادرش اومد.
- نام کتاب: خاکستری
- ژانر: عاشقانه
- نویسنده: نگار رازقندی