دانلود رمان دایاق از یامور.م با لینک مستقیم
با بوی دود سیگاری که تو بینیم میپیچه سرمو آروم میچرخونم و نگاهش میکنم… خبری از اون ارسلان همیشه منظم و شیک پوش نیست اون مردی که باحالی به هم ریخته و لباسای چروکی که تو تنشه و معلومه هر چی دم دستش بوده پوشیده و اومده هیچ شباهتی به دامادی که مامان بین فامیل و آشنا پزشو میداد نداره… چنگی بین موهای آشفته خرمایی رنگش میزنه سرشو بالا میگیره تا نگاهم کنه که باهم چشم تو چشم میشیم …
ماشین که به راه افتاد سرمو چرخوندم و عباس آقا و حوریه رو از شیشه عقب ماشین تماشا کردم… حوريه کاسه ای آب پشت سرمون ریخت… سریع چرخیدم و خیره شدم به جلو… قطره ای اشک از چشمم چکید سریع پاکش کردم ولی انگار از چشم مرد غریبه دور نموند… جاوید: تا حالا از خانوادت دور نبودی؟ سری بالا انداختم چون مطمعن بودم اگه کلمه ای به زبون میآوردم بغضم میشکست… دیگه چیزی نگفت و من ممنونش بودم… میدونستم زندگی من باعث تعجبش شده…
تو دیدار قبلیمون در كمال تعجبم منو برده بود پارک و ناهارم بهم ساندویج داده بود. اطلاعات کمی در مورد خودش داده و ازم سوالاتی پرسیده بود… حتى حين قدم زدن دستمو هم گرفت. این مرد انگار داشت تمام تلاششو میکرد تا از یه غریبه تبدیل بشه به یه آشنا، به آشنای نزدیک… وقتی ازم پرسید دوست دارم همراهش برم دوست داشتم جواب نه رو محکم بهش بدم ولی باز تصمیم گیرنده من که نبودم همه چیزو سپرده بودم به بابا اونم در کمال تعجب و ناباوری من