_تا فهمید تو با این حالت پاشدی رفتی بیمارستان از پشت گوشی اینقدر داد و هوار کرد که مطمعنم گلوی بچم درد گرفته !
چنان با سوز و گدازی این حرفا رو میزد و اشک توی چشماش جمع شده بود که بجای اینکه ناراحت باشم یکدفعه قهقه ام بالا گرفت و بی اختیار شروع کردم به خندیدن
نرگس جون با تعجب نگاهم کرد فکر میکرد دیوونه شدم البته حقم داشت اون داشت ناله میکرد من اینطوری داشتم بلند بلند میخندیدم
دستم رو جلوی دهنم گرفتم و درحالیکه سعی میکردم جلوی خندیدم رو بگیرم میون خنده با شرمندگی بریده بریده گفتم :
_مع….معذرت میخوام نرگسی !
آب دهنم رو قورت دادم و درحالیکه انگشتم رو گوشه چشمم میکشیدم با خنده ادامه دادم :
_ولی وقتی اونطوری تعریف امیرعلی رو دادید توی ذهنم تصورش کردم و دست خودم نبود بی اختیار خندم گرفت
با اینکه هنوزم مجاب نشده بود ولی شونه هاش رو با بی تفاوتی بالا انداخت و گفت :
_باشه دخترم !
صاف سر جام ایستادم و با شیطنت به نرگس جون گفتم:
_ولی میدونید از چی دارم حال میکنم ؟؟
با چشمای ریز شده سوالی پرسید :
_چی ؟!
چشمکی بهش زدم و با شوق گفتم :
_از اینکه اینقدر بهش التماس کردم من رو با خودش نبرد حالا از اینکه دستش بهم نمیرسه داره آتیش میگیره
مشتم رو به سینه ام کوبیدم و با سوز دل ادامه دادم :
_واااای واااای آقا امیر بسوز که حقته… چون من رو خیلی سوزوندی
توی حال و هوای خودم بودم و با شدت به سینه ام میکوبیدم که با شنیدن صدای قهقه های نرگس جون بی حرکت موندم
با تعجب خیره اون که چنان از ته دل قهقه میزد شدم که پدرجون و آینازم به سالن اومدن و با تعجب پرسیدن :
_چیه ؟؟ انگار خوب کیفتون کوکه صدای خندهاتون کل خونه رو برداشته ؟؟!
نرگسی با انگشت من رو نشون داد و با خنده گفت :
_دارم به این بچه ها میخندم … امان از دستشون !!
دستی به لبهاش کشید و سعی داشت خندش رو بخوره ولی تا چشمش به من میخورد باز خندیدنش از سر گرفته میشد به طوری که نمیتونست خودش رو کنترل کنه و آویزون پدرجون و آیناز شده بود و اونام کنجکاو شده بودن که بدونن چی شده !!
بی تفاوت دستامو به سینه زدم و ماجرا رو براشون تعریف کردم که حالا اونام داشتن به لجبازی بین من و امیرعلی میخندیدن که اینطوری همو دوست داریم و تحمل یه ثانیه دوری هم رو نداریم ولی بازم اینطوری باهم کلکل میکنیم و هیچ کدوممون حاضر نیست کوتاه بیاد
من با وجود اینکه گفته بود خونه بمونم و استراحت کنم امروز با لجبازی بیمارستان رفتم و یه طورایی میخواستم باهش لج کنم و حرصش رو دربیارم
وقتی که خوب خندیدن ، خستگی رو بهونه کردم و خواستم به اتاقم برگردم که با بلند شدن صدای گوشی و شنیدن اسم امیرعلی از زبون آیناز بی اختیار پاهام به زمین چسبیدن
_سلاممم خوبی داداش ؟؟!
نیم نگاهی به من انداخت و مرموز خطاب به امیرعلی گفت :
_آره ….چطور ؟!
نمیدونم چی بهش گفت که آیناز توی جاش تکونی خورد و با لحن مشکوکی خطاب بهش گفت :
_فکر نکنم !
من داشتم اینجا جون میدادم ببینم چی دارن میگن این آیناز اینطوری داشت برای من فیلم بازی میکرد ، آب دهنم رو قورت دادم و با کنجکاوی گوشام رو تیز کردم
آیناز آهانی زیر لب خطاب به امیرعلی زمزمه کرد و بعد از چند ثانیه در حالیکه با چشمای گرد شده گوشه ناخنش رو زیر دندوناش فشار میداد به زمین خیره شد و گفت :
_واه…مطمعنی داداش ؟!
نرگس جون که بدتر از من داشت از فضولی غش میکرد به پهلوی آیناز کوبید و سوالی پرسید :
_چی شده ؟؟ داداشت داره چی میگه ؟!
ولی آیناز گوشی رو به خودش نزدیکتر کرد و مقابل چشمای متعجب همه روی مبل توی خودش جمع شد و تقریبا پشت بهمون کرد و زیرلب آروم چیزایی توی گوشی زمزمه میکرد
دیگه مغزم داشت از این کاراش سوت میکشید ، یعنی چی ؟!
غلط نکنم اینا دارن یه چیزی رو پنهون میکنن … نکنه درباره همین سفر یهویی و مرموزش باشه
با این فکر با قدمای بلند به طرف آیناز رفتم و تا به خودش بیاد با یه حرکت گوشی رو از دستش گرفتم و دم گوشم گذاشتم
که صدای امیرعلی توی گوشی پیچید و با شنیدن چیزایی که داشت میگفت چشمام گرد شد و ناباور جیغ کشیدم :
_چـــــــی؟؟! دانلود رمان
با شنیدن صدام سکوت کرد ولی من با حرص جیغ کشیدم :
_میکشمت امیرعلی !
با این حرفم قهقه اش بالا گرفت که با حرص گوشی رو بیشتر توی دستام فشار دادم و گفتم:
_حالا برای من نقشه میکشی هااا ؟؟
با خنده بریده بریده گفت :
_حقته دختر گستاخ !
اخمام توی هم کشیدم و عصبی گفتم:
_تو و آیناز برای من نقشه میکشید که اذیتم کنید حالا من گستاخم ؟؟
با این حرفم عصبی و با خشم گفت:
_ اگه یه بار دیگه ببینم با این حالت بری سر کار کلاهمون بدجور تو هم میره فهمیدی؟!
لب و لوچه ام آویزون شد و با ناراحتی گفتم:
_ولی آخه حوصلم سر میره !؟
کنایه وار ادامه دادم :
_اگه یه نفر من رو با خودشون مسافرت میبردن اینطوری حوصله ام سر نمیرفت
کنایه ام رو گرفت و قهقه اش اوج گرفت ، دندونام با حرص روی هم فشار دادم و عصبی گفتم :
_ انگار خیلی بهتون خوش گذشته که اینطوری خوش خنده شدید آقا ؟!
با لذت هووومی زیر لب کشید و گفت :
_آره چه جورم…نمیدونی چه حوریای بهشتی اینج…
نزاشتم بقیه حرفش رو بزنه عصبی بین حرفش پریدم و با جیغ گفتم :
_ حوریه بهشتی آره ؟؟!
با خنده گفت :
_اهووووم !!
میدونستم داره شوخی میکنه ولی بی اختیار اشک توی چشمام جمع شد و بدون اینکه دیگه جوابی بهش بدم گوشی روی مبل کنار آیناز پرت کردم
و با ببخشید کوتاهی از جمعشون خارج شدم و با قدمای بلند خودم رو به اتاقم رسوندم با گریه خودم روی تخت پرت کردم
اشکام دونه دونه از گوشه چشم پایین میومد و با یادآوری حرفای امیرعلی غم بیشتری توی دلم می نشست
نمیدونم چرا تا این حد نازک نارنجی شدم تا چیزی بهم میگفت با اینکه میدونستم داره شوخی میکنه باز این عکس العملا رو از خودم نشون میدادم ولی چیکار کنم دست خودم نبود شاید بخاطر بارداریم بود که تا این حد دل نازک شده بودم
نمیدونم چقدر گریه کردم که کم کم بیحال شدم و به خواب عمیقی فرو رفتم توی خواب و بیداری با نوازش دستی روی موهام و پیچیدن عطر امیرعلی توی دماغم زیر لب اسمش رو صدا زدم ولی اینقدر خسته بودم که نای باز کردن چشمام نداشتم
و بازم خوابم برد ، نمیدونم چند ساعت گذشته بود که باز با حس نوازش دستی روی موهام با فکر به اینکه امیرعلیه با لبخند چشامو باز کردم
ولی با دیدن نرگس جونی که کنارم روی تخت نشسته بود و با مهربونی دستش رو نوازش وار روی موهام میکشید تمام شوق و ذوقم خوابید
اون که تمام حرکاتم رو زیر نظر داشت با خنده بوسه ای روی گونه ام گذاشت و گفت :
_ چی شده عزیزم ؟؟ حالت خوبه ؟!
لبخند مصنوعی رو لبام نشوندم و آروم لب زدم :
_آره
چپ چپ نگاهم کرد و گفت :
_ولی حس می کنم یه چیزی شده آخه حالت یه….
توی حرفش پریدم درحالیکه بلند می شدم به تاج تخت که دادم و با خستگی به دروغ گفتم :
_ هیچی نیست فقط یه خورده خستم !
_یعنی میخوای بگی از امیرعلی ناراحت نیستی؟؟
لبامو به هم فشردم و بعد از چند ثانیه سکوت صادقانه زیر لب زمزمه کردم:
_ چرا هستم اونم خیلی زیاد !
با مهربونی بغلم کرد و با خنده گفت:
_قربون دل نازکت بشم امیر فقط میخواست سر به سرت بزاره !
از نرگس جون جدا شدم و همون طوری که پشت چشمی براش نازک میکردم با عصبانیت گفتم:
_ شوخی کرده باشه یا جدی ولی حالا حالا توقع نداشته باشه که بخوام ببخشمش !
نرگس جون خواست حرفی بزنه که یکدفعه با شنیدن صدای امیرعلی دقیقا از پشت سرم خشکم زد این از کی توی اتاقه که من نفهمیدم ؟ اصلا کی اومده خونه مگه قرار نبود چند روز بمونه
_نمیبخشی ؟ حتی اگه یه خبر خوش برات داشته باشم هوووم خانوم ؟!
به خودم اومدم و درحالیکه سعی میکردم بی تفاوت باشم بدون اینکه نگاهی سمتش بندازم لب زدم :
_نه !
صدای قدماش که بهم نزدیک میشد به گوشم رسید کنارم روی تخت نشست و با خنده گفت :
_یکی اینجا انگاری قهره !!
پوزخند صدا داری بهش زدم و کنایه وار گفتم :
_از حوری های بهشتی چه خبر جناب ؟!
قهقه نرگس جون بلند شد که امیرعلی با خنده دستی به ته ریشش کشید و زیرلب زمزمه کرد :
_میخوای چه خبر باشه ؟؟
سرش رو نزدیک صورتم آورد و با خنده ادامه داد :
_خوب بودن …عالــــی !!
با دستای مشت شده به طرفش چرخیدم و با خشم گفتم :
_پس چرا برگشتی ؟؟ میموندی پ…
یکدفعه با نشستن ل بهاش روی ل بهام چشمام گشاد شد و با خجالت تقلا کردم ازش جدا بشم ولی اون بیخیال به بوسیدنم ادامه میداد و دستش توی موهام چنگ شد
با صدای سرفه همراه با خنده نرگس جون مشت آرومی به سی نه اش کوبیدم که بالاخره آقا رضایت داد و ازم جدا شد
ولی چه جدا شدنی….!
اول زبونی روی لبام کشید و بعد در حالی که انگار داره چیز خوشمره ای رو مزه مزه میکنه زیر لب اووووم کشداری زمزمه کرد و بلند گفت :
_آخیش چسبیداااا
با این حرفش چشمام گشاد شد و درحالیکه از خجالت عرق سردی روی پیشونیم نشسته بود با چشم و ابرو به نرگس جون اشاره کردم
امیرعلی که انگار تازه مامانش رو دیده باشه با خنده دستی پشت گردنش کشید و با لحنی مثلاً شرمنده اس گفت :
_ ببخشید دیگه مادر…چند وقته زنمون رو ندیدیم جوگیر شدیم !
چپ چپ نگاش کرد و برای حمایت از من کنایه وار گفت :
_مگه حوریای بهشتی پیشت نبودن چرا جوگیر شدی پس ؟؟ نیازی به زنت نداشتی که !
اخطار آمیز مادرش رو صدا زد و گفت :
_عـــه مادر ….شما که میدونید شوخی کردم !
نیم نگاهی سمت من انداخت و ادامه داد:
_فقط میخواستم حرص یه خانم کوچولو رو در بیارم !!
پشت چشمی براش نازک کردم و ناراحت از کنارش بلند شدم کاری هم کرده باشم اون حق نداشت به خاطر اینکه حرصم رو دربیاره یا تنبیه ام کنه این طوری با من رفتار کنه و اسم زنای دیگه رو پیش من بیاره
نرگس جون که متوجه اوضاع بد بین ما شده بود بلند شد و نگاهش رو بین ما چرخوند و با مهربونی گفت :
_بهتره من تنهاتون بذارم!
امیرعلی توی سکوت سری به عنوان تایید براش تکون داد ، بعد از بیرون رفتن نرگس جون بلند شد
با دیدنش که میخواست به طرفم میاد دستپاچه به طرف کمد لباسی رفتم و درحالیکه بیهدف لباسهای داخلش رو به هم میریختم تمام تلاشم رو کردم که نسبت به امیرعلی بی تفاوت باشم
یک دفعه با حلقه شدن دستاش دور کمرم دندونام روی هم سابیدم در حالی که تقلا میکردم ازش جدا بشم یکی از لباس خوابام بیرون کشیدم
کنار گوشم با لحن عاشقانه ای زمزمه کرد :
_ بگم غلط کردم خوبه ؟؟
بی اهمیت کنارش زدم و برای اینکه عین خودش حرصش رو در بیارم جلوی چشماش لباس هام رو از تنم بیرون آوردم الان تقریباً برهنه رو به روش ایستاده بودم
آب دهنش رو صدا دار قورت داد و همونطوری که نمی تونست برای یک ثانیه چشم از اندامم بگیره زیر لب زمزمه کرد:
_نمیخوای چیزی بگی ؟؟
توی سکوت موهام رو با عشوه کنار زدم و لباس خوابم رو بالا گرفتم که تنم کنم که با قدمای کوتاه به طرفم اومد
ولی با نیشخندی چند قدم عقب تر رفتم و ازش فاصله گرفتم با دیدن دوری کردنم سرجاش ایستاد و کلافه دستش رو توی موهاش کشید
از اینکه میدیدم اینطوری داره برای با من بودن له له میزنه و اذیت میشه ته دلم خوشحال بودم که دارم تلافی دربیارم ولی یکدفعه مقابل چشمای متعجم بی اهمیت روی تخت نشست و درحالیکه نگاهش رو به رو میدوخت با لحن مرموزی گفت :
_انگار برای شنیدن خبری که فکر میکردم زیاد برات مهمه و با شنیدنش خوشحال میشی آماده نیستی و نمیخوای بشنوی
با این حرفش لباس خواب رو زود تنم کردم و بدون اینکه توجهی به وضعیتم داشته باشم با قدمای بلند نزدیکش شدم و رو به روش ایستادم
_خبر ؟؟ چه خبری ؟!
بی تفاوت نگاه ازم گرفت و با لحن مرموزی گفت :
_خبری که بخاطرش به این سفر رفتم
داشت کنجکاوی من رو تحریک میکرد و یه طورایی میخواست من رو اذیت کنه ، میدونستم حالا حالا نمیتونم چیزی از زیر زبونش بیرون بکشم باید یه کاری میکردم
سرگردون نگاهم رو به اطراف چرخوندم که با فکری که به ذهنم رسید لبخندی کم کم کل صورتم رو در برگرفت
همونطوری که نشسته بود دستاش رو باز کردم و مقابل چشمای متعجبش خودم رو به زور توی بغلش جا دادم آب دهنش رو صدا دار قورت داد و با لحنی که توش خنده موج میزد گفت :
_یکدفعه چی شد خانوم متحول شدن ؟؟
سرش رو کنار گوشم آورد و با خنده ادامه داد :
_شما نبودی چند دقیقه پیش از دست من فرار میکردی؟؟!
سرم رو به سمت چرخوندم و در حالیکه لوس لبامو جلو می دادم آروم گفتم:
_اون موقع قهر بودم !!
چپ چپ نگام کرد و گفت:
_ یعنی حالا نیستی ؟!
_نوووووچ
قبل از اینکه حواسش پرت بشه دستمو پشت گردنش نوازش وار کشیدم و گفتم :
_خوب…نمیخوای بگی ؟!!
انگار میخواست عکس العملم رو ببینه نگاهش رو به چشمام دوخت و یکدفعه بی مقدمه گفت :
_اگه کسی که باعث و بانی وضع بد خانوادت هست رو ببینی چیکار میکنی؟!
یخ زدم و بی تحرک ایستادم ، هیچ کس جز اون رفیق نامرد بابام که تموم پولامون بالا کشید و بدهکارا رو به جونمون انداخت باعث فقر و بدبختی خانوادم نبود
ولی این حرف امیرعلی یعنی چی ؟!
با چشمای سرخ از خشم کامل توی آغوشش به طرفش چرخیدم و با لکنت سوالی پرسیدم :
_ی…یعنی چی ؟!
نوازش وار موهام پشت گوشم زد و گفت :
_ پیداش کردم !
همونطوری که توی آغوشش بودم خشکم زد و ناباور زیرلب زمزمه کردم:
_نه !!
سری تکون داد و با اطمینان گفت :
_آره !
چیزهایی که شنیده بودم باورم نمیشد بعد از این همه سختی و مشقت که خودم و خانوادم کشیدیم حالا یعنی باعث و بانیش پیداش شده؟!
لبم زیر دندون کشیدم با بغض لب زدم:
_ مطمئنی خودشه ؟!
کمرمو نوازش کرد و جدی گفت:
_ آره خود نامردشه !
با یادآوری تمام بدبختی هایی که خارج از کشور کشیدم و از طرفی هم خانواده ام توی فقر و نداری دست و پا می زدن باید چک و بدهی که از این نامرد به جا مونده بود رو پاس میکردن خشم تمام وجودم را فرا گرفت و دستام از شدت عصبانیت مشت شدن
امیرعلی که متوجه حال بدم شده بود صورتم را از نظر گذروند و با مهربونی گفت:
_ آروم باش وگرنه نمیبرمت که از نزدیک ببینیش
ناباور چی بلندی گفتم و با خشم غریدم :
_مگه پیش توعه ؟!
پوزخند صدا داری زد و گفت :
_آره و تا زمانی که پولا رو از حلقومش بیرون نکشم ولش نمیکنم جایی بره عوضی رو !
بلند شدم و با خشم به طرف کمد لباسی رفتم و بی هدف درحالیکه لباسای داخلش رو بهم میریختم بلند غریدم :
_با همین دستام خفه اش میکنم آره میکشمش عوضی رو !!
یکی از مانتوهام بیرون آوردم بدون بستن دکمه هاش تنم کردم و با عجله شال و شلواری بیرون کشیدم خم شدم که شلوارم پام کنم که امیرعلی صدام زد و گفت :
_به حد کافی امروز کتک خورده و بچه ها از خجالتش دراومدن !
راست ایستادم و با خشم گفتم :
_خوبش کردن …دلم خنک شد بلاهای بدتر از این باید سرش بیاد کثافت !
ولی اینا دلیل نمیشد امشب سراغش نرم با عجله شالمم روی سرم انداختم و با خشم به طرف در رفتم و خطاب به امیرعلی غریدم :
_من تا امشب اون لعنتی رو نبینم خواب به چشمام نمیاد منو ببر پیشش !
_ولی …..
به طرفش چرخیدم و با التماس نالیدم :
_تو رو خدا امیر !
کلافه دستی توی موهاش کشید
_چیکارت کنم باشه بریم !
” امیر علــــے ”
میدونستم با دیدن اون نامرد حال نورا بد میشه ولی میدونستم نمیتونم جلوش رو بگیرم مانع از دیدنش بشم با عجله لباسشو تنش کرد و با خشم مدام چیزهای زیر لب زمزمه می کرد
با دیدن حالش ترسیدم اتفاق بدی برای بچه بیفته آخه استرس و اضطراب یه طورایی براش سم بود لعنت بهم نباید حرفی بهش میزدم
کلافه چشمام روی هم فشار دادم و خواستم با حرف زدن منصرفش کنم که با قدمای بلند به طرف در رفت و عصبی گفت :
_زود باش امیرعلی !
با بیرون رفتنش از اتاق کلافه چنگی توی موهام زدم و دنبالش راه افتادم
تا زمانی که به خونه ویلایی خارج شهر که به بچه ها گفته بودم اونجا ببرنش برسیم نورا کلافه بود و این رو میشد از تک تک حرکاتش حس کرد
نگاهش رو به جاده دوخته بود و هر چند دقیقه یه بار میپرسید نرسیدیم ؟! یا چرا اینقدر آروم میرونی ؟!
دیگه کم کم داشتم طاقتم رو از دست میدادم ، عصبی لبامو بهم فشردم و با آرامش ظاهری گفتم :
_میشه آروم باشی عزیزم!؟
دستاش مشت کرد و عصبی زیرلب گفت :
_نمیتونم …دست خودم نیست!
سرعت ماشین رو پایین آوردم و اخطارآمیز بهش هشدار دادم :
_اگه بخوای اینطوری باشی باور کن از همین جا دور میزنم برمیگردم خونه فهمیدی ؟!
با دلهره دستم رو گرفت و با التماس گفت :
_نه نه قول میدم آروم باشم!
کلافه سرم رو تکون میدم و چیزی نمیگم چون مجبورم بهش اعتماد کنم با رسیدن در ویلا و توقف ماشین
موقعی به خودم اومدم که نمیدونم کی نورا در باز کرده بود و داشت با قدم های بلند و دست های مشت شده داخل ویلا میشد
اول چند ثانیه متعجب از پشت سر خیرش شدم ولی کم کم اخمام توی هم فرو رفت و با عجله پیاده شدم و تقریبا دنبالش شروع کردم به دویدن !
مگه این همون دختری نبود که چند دقیقه پیش به من قول داده بود که سعی می کنه به خودش مسلط باشه پس الان این چه کاریه که داشت میکرد ؟!
بهش که رسیدم دستش رو گرفتم و با یه حرکت به طرف خودم برش گردوندم که با نفس نفس نگاهش توی صورتم چرخوند و با خشم گفت:
_ چیه….ولم کن میخوام برم حسابشو کف دستش بزارم
نه این ول کن نبود مثل خود اسپند روی آتیش جلز ولز میکرد میدونستم تا آتیش درونش خاموش نشه نمیتونم آرومش کنم و کاری از دستم بر نمیاد
پس بدون توجه به افرادم که تقریبا تموم حیاط ویلا رو پر کرده بودن همون طوری که دستش توی دستم بود به طرف زیرزمین رفتم یکی از افرادم که اونجا ایستاده بود با دیدنم در رو برامون باز کرد
سری براش تکون دادم و وارد زیر زمین نیمه تاریک شدم که نورا با دیدن کسی که روی تک صندلی وسط اتاق بسته شده بود برای چند ثانیه خشکش شد
ولی یکدفعه عصبی ازم فاصله گرفت و با چشمای به خون نشسته به طرفش رفت و درحالیکه چرخی دورش میزد با بهت زیرلب زمزمه کرد :
_باورم نمیشه !!
دستام به سینه زدم و بهش خیره شدم که مقابل چشمام هیستریک وار شروع کرد به خندیدن و میون خنده بریده بریده گفت :
_امیر…باورم نمیشه یعنی این…این واقعا آقا رضاس ؟؟
دستش رو به دلش فشار داد و درحالیکه از خنده نفسش بالا نمیومد بریده بریده ادامه داد :
_همونی که بهش میگفتم عمو آره ؟؟!
با ترس و نگرانی خیره حرکات جنون وارش شدم و یک قدم به طرفش رفتم که من رو کنار زد و عصبی به سمتش یورش برد و یقه اش رو گرفت
_یادته هاااا یادته کثافت من و نیما بهت میگفتیم عمووو؟!
ولی اون سکوت کرده بود و چیزی نمیگفت که نورا تکونی بهش داد و ادامه داد :
_توووف به روت بیاد نامرد پست !
رضا سرش رو برگردوند و چشماش روی هم فشار داد که نورا با گریه زجه زد :
_به خاک سیاه نشوندیمون لعنتی!
چونه اش رو گرفت و درحالیکه سرش رو به سمت خودش برمیگردوند توی چشماش خیره شد و با خشم غرید :
_پولا رو چیکار کردی هااا ؟!
همونطوری بی حرکت گوشه ای ایستاده بودم تا نورا خودش رو خالی کنه نمیخواستم جلوی خشم و گریه اش رو بگیرم نیاز داشت تا بعد این همه سختی حداقل دلش آروم بگیره
با وجود این همه کتکی که خورده بود بازم لام تا کام حرفی نمیزد و سکوت کرده بود ولی بحث نورا فرق میکرد باید جوابش رو میداد
اخمام توی هم کشیدم و عصبی به سمتش رفتم تا به حرف بیارمش !