شاهرخ که رفت بیرون یه صبحونه سرسری خوردم و یه دست لباس مرتب تنم کردم تا چرخی تو خونه بزنم.
در اتاق و باز کردم و بعد هم راه افتادم سمت طبقه پایین،
دلم میخواست یه سر برم تو آشپزخونه و بفهمم واسه ناهار قراره چی بزنم به بدن!
واسه همینم از پله ها که رفتم پایین و کسی از اعضای خانواده شاهرخ و تو سالن ندیدم چپیدم تو آشپزخونه بزرگ این خونه که انگار آشپزخونه قصر یه پادشاه بود!
با دیدن آشپزخونه که کمه کم 5برابر خونه ما بود و خدمتکارایی که تو آشپزخونه مشغول بودن مات موندم و فقط نگاه کردم که یکی از خدمتکارا اومد سمتم و با لبخند مهربونی سلامی بهم داد و با لهجه شمالی قشنگش ادامه داد:
_شما اینجا چیکار میکنید خانم؟چیزی شده؟
با شنیدن صداش و افتادن دو هزاریم که مثلا من خانم این خونه بودم و نباید مثل بز زل میزدم به عظمت این خونه، خودم و جمع و جور کردم و متقابلا لبخندی تحویلش دادم:
_نه عزیزم، فقط حوصلم سررفته دلم میخواد امروز و اینجا باشم و تو درست کردن ناهار به شماها کمک کنم!
با این حرفم که با صدای تقریبا رسایی هم بود، اونایی که فاصلشون باهام کم بود دست از کار کشیدن و با تعجب نگاهم کردن و خدمتکاری که روبه روم بود جواب داد:
_این چه حرفیه خانم؟ نکنه شما دستپخت مارو دوست ندارید؟
سری به نشونه رد حرفش تکون دادم:
_نه، من فقط میخوام امروزم و اینجا بگذرونم!
و قدم برداشتم تو آشپزخونه که صدای آشنا و البته رو مخی این روزای زندگیم و شنیدم:
_شما لازم نکرده اینجا بمونی واسه آشپزی، بیا باهم بریم استخر!
این صدای مادربزرگ پر ماجرای این خونه بود.
با قیافه زار چرخیدم سمتش:
_سلام، استخر چرا؟
ابرویی بالا انداخت:
_میخوام ریلکس کنیم!
قیافم لحظه به لحظه بیشتر از قبل گرفته میشد که ابرویی بالا انداخت:
_چیه نکنه دوست نداری با من بیای استخر؟
و منتظر نگاهم کرد که ناچارا لبخند زورکی ای زدم:
_خیلیم خوبه!
برق رضایت تو نگاهش درخشید:
_یه مایوی سوغاتی هم برات آوردم!
و به سبد لباسای تو دستش اشاره کرد…
از اینکه با یه پیرزن که تا چند روز پیش نمیشناختمش و حالا باهاش اومده بودم استخر، احساس خاصی داشتم!
و این احساس وقتی مادر بزرگ لباس مایوش و پوشید و دلبرانه روبه روم وایساد:
_پس چرا تو هنوز آماده نشدی؟
یه مایوی باز پوشیده بود و از هر قسمت بدنش یه تیکه عضله زده بود بیرون اما این پیرزن انقدر دلش جوون بود که با ناز و ادا قدم بر میداشت به سمت استخر!
متوجه نگاه من به شکم بزرگش که شد با لبخند گفت:
_آره من یه کمی شکم دارم، میخوام با آب درمانی آبش کنم اونوقت هم هیکل خودت میشم!
بدجوری خندم گرفته بود اما به روی خودم نیاوردم و گفتم:
_البته، شما خیلیم خوشتیپ و جذابی!
و رفتم تو رختکن لباس عوض کردم و برگشتم.
عینکش و زده بود و داشت شنا میکرد که همون لحظه ‘خاک بر سرت’ ی به خودم گفتم که به جز راه رفتن تو آب کاری بلد نبودم و بعد هم رفتم تو آب که اومد سمتم و عینکش و درآورد:
_شنا که بلدی؟
خیلی ضایع بازی بود که یه دختر فرنگی مثل من شنا بلد نباشه پس خیلی طبیعی و با طه لحن لوند طور جواب دادم:
_نه متاسفانه مادر بزرگ من…
با اخم نگاهم کرد و پرید وسط حرفم:
_میتونی مهین صدام کنی!
خندیدم:
_خلاصه بلد نیستم مهین جون!
با خنده کنارم وایساد:
_من حوصلم نمیگیره بهت یاد بدم اما به شاهرخ میگم که حتما بهت یاد بده و بعد باهم مسابقه میدیم!
با این حرفش فقط نگاهش کردم و چیزی نگفتم،
دیشب و به هر بدبختی بود پشت سر گذاشتم و حالا همینم مونده بود که شاهرخ بخواد بهم شنا یاد بده!
با دیدن سکوت من دوباره عینکش و زد و گفت:
_من شنا میکنم توهم نگاه کن بلکه یاد گرفتی، اگه هم یاد نگرفتی که هیچی!
و ازم فاصله گرفت که رفتم بالا و رو لبه استخر نشستم و پاهام و گذاشتم تو آب.
بی اختیار فکرم پرکشید سمت بابا و خونه خودمون، چند روز بود که ازش دور بودم و حسابی دلم واسش تنگ شده بود، باید تو همین روزا میرفتم و یه سر بهش میزدم و این دلتنگی و دوا درمون میکردم!
غرق همین افکار بودم و حتی نفهمیدم مادر شاهرخ کی اومده تو استخر و حالا با شنیدن صداش به خودم اومدم:
_تو چرا شنا نمیکنی؟
مهین خانم از تو آب جواب داد:
_اون بلد نیست، خودت بپر تو آب که دلم یه رقیب سر سخت میخواد!
و منتظر دخترش موند که ایشون هم البته من و مورد لطف و عنایت قرار دادن و با تیکه های درشتش حسابی حالم و گرفت:
_حتما اونجایی که بزرگ شدی استخری نبوده!
و مرموز نگاهم کرد و با لبخند منظور داری ادامه داد:
_شایدم خودت دوست نداشتی یاد بگیری!
زنیکه یه جوری با من لج بود که انگار به زور پسرش و از چنگش درآوردم و هربار که میدیدمش به نحوی حرف بارم میکرد و دوباره به زندگیش میرسید!
مطابق این روزا، لبخندی تحویلش دادم:
_خودم علاقه ای ندارم!
سری به نشونه تایید تکون داد و گفت:
_پاشو یه چرخ بزن ببینمت!
نگاهم رنگ تعجب گرفت و اون ادامه داد:
_میخوام ببینم شاهرخ تو، تو چی دیده که تن به ازدواج با دختر به اون معرکه ای نداد!
این حد از گستاخی و توهینش حسابی برام غیرقابل تحمل شده بود که سری تکون دادم و بلند شدم سرپا:
_مهین خانم من میرم خونه، بعدا میبینمتون!
و دوباره راه افتادم سمت رختکن که صدای مامانش و پشت سرم شنیدم:
_بازم به نتیجه ای نرسیدم که شاهرخ چرا اینو انتخاب کرده!
و مشغول بحث با مهین خانم شد که توجهی بهش نکردم و تند تند لباسام و عوض کردم تا فقط از اینجا بزنم بیرون…
کلافه رفتم تو اتاق.
زنیکه مغرور و از خود راضی یه طوری زد تو برجکم که پایین دوش نگرفتم و حالا بعد از یک ساعت خودخوری میخواستم حموم کنم.
وان و پر کردم و رفتم توش،
عطر یاس خوشبوی حموم حسابی حالم و جا آورده بود که صدای شاهرخ تو اتاق پیچید:
_کجایی دلبر؟ چی گفتی به مامانم مگه نگفتم تو حق نداری بهش حرفی بزنی تو این بازی!
از تو حموم صداش و میشنیدم که جواب دادم:
_من چیزی نگفتم!
انگار فهمید من تو حمومم که اومد پشت در حموم و گفت:
_اون که حسابی از دستت شاکیه!
با یادآوری مامانش چشمی تو کاسه چرخوندم و خیلی سعی کردم تا ادای مامانش و درنیارم و عادی حرف بزنم:
_به من میگه پاشو یه چرخی جلوم بزن ببینم چی داری که شاهرخ گرفتتت!
به خنده افتاده بود:
_خب حالا چرا ناراحتی؟ نکنه چیزی نداشتی!
این پررو بازیش باعث این شده بود که به خنده بیفتم و پررو تر از شاهرخ جواب بدم:
_نخیرم همه چیم داشتم اتفاقا، از رفتار مامان جنابعالی خوشم نیومد
همچنان میخندید اما قبل از اینکه بخواد حرفی بزنه صدای زنگ گوشیش بلند شد و جواب دادن به تماسش مانع از این شد که حرفمون ادامه پیدا کنه و حالا من حرف هاش و میشنیدم:
_سلام عزیزم، معذرت میخوام این چند روزه درگیر بودم نشد باهات تماس بگیرم..
و حرفای صمیمی و پر مهر و محبت دیگه ای که احساس حسودی زنونه ام و فعال میکرد و گوش تیز کرده بودم واسه شنیدن حرف هاش!
معلوم نبود کی پشت خط بود که اینطوری میگفت و میخندید و حسابی شارژ شده بود!
وقتی دیدم قطع نمیکنه و هرلحظه هم شدت خنده هاش بیشتر از قبل میشه رفتم زیر دوش و بعد هم حوله تن پوشم و تنم کردم و رفتم بیرون و با حالت لوسی پرسیدم:
_کیه؟
با تعجب نگاهم کرد و دوباره حرف هاش و از سر گرفت که پوزخندی بهش زدم:
_سلام برسون!
و نشستم جلو آینه و شروع کردم به خشک کردن موهام که پشت سرم وایساد و حرص درار جواب داد:
_چشم!
تلفن و که قطع کرد دیگه بهش محل نذاشتم چون اصلا از کارهاش سر درنمیاوردم و حتی نمیدونستم با چند تا دختر سر و کار داره و همین باعث بی اعتمادی و بدحالیم شده بود!
یه جوری با حرص افتاده بودم به جون موهام که شاهرخ متعجب شد و روبه روم وایساد:
_چته؟
نتونستم خودم و نگهدارم و با قیافه گرفتم چرخیدم سمتش:
_چمه؟معلوم نیست کجا سیر میکنی با کی میری با کی میای اونوقت چمه؟
ابرویی بالا انداخت و با پوزخند گفت:
_مگه من قراره واسه کارام و رفت و اومدام به تو توضیح بدم؟
رو ازش گرفتم که ادامه داد:
_من و نگاه کن!
یه طوری با یه لحن بد حرف میزد که دلم میخواست دستام و بذارم رو گوشام و چیزی نشنوم اما نمیشد،
نمیخواستم خودم و ببازم که زل زدم بهش و اون ادامه داد:
_دو روز بهت خندیدم فکر کردی خبریه؟ جدی گرفتی این بازی و نه؟
و با خنده تحقیر کننده ای ادامه داد:
_اینا همش بازیه و تو در ازای چند صد میلیون پول فقط داری واسم نقش بازی میکنی اونم تا هروقت که بخوام!
یه جوری دلم شکست با این حرف و تحقیر بی حد و اندازش که حتی نمیتونستم جوابی بهش بدم و از شدت غم و بدبختی فکمم میلرزید!
اون راست میگفت،
من هیچی نبودم جز یه دختر فقیر که میخواست زندگیش و بهتر کنه!
آره راست میگفت و چه بی اندازه دردآور بود اینکه حتی نمیتونستم خودم از اتاق بزنم بیرون یا اون و بیرون کنم و به آرامش برسم!
با دیدن سکوتم یه قدم اومد جلوتر:
_تو واسه من هنوز همون دانشجوی بی نظم و سر به هوایی و همون هم باقی میمونی این و خوب تو گوشات فرو کن!
دیگه نتونستم تاب بیارم و بی اختیار هوای چشمام ابری شد و دونه های اشک سر خوردن رو گونه هام،
بدجوری خوردم کرده بود!
پشتم و کردم بهش و با صدای ضعیفی گفتم:
_تنهام بذار
صدای نفس های عمیقش به گوشم میرسید،تخریبم کرده بود و حالا عصبی هم نفس میکشید که جواب داد:
_من از تموم زنها متنفرم، این و بدون و به چیزی فکر نکن!
و بعد هم از اتاق زد بیرون!
با رفتنش چرخیدم سمت آینه، اشک بود که رو صورتم سرازیر بود و انگار این گریه قصد بند اومدن نداشت!
دلم میخواست بزنم زیر همه چی اما بااون همه برگه که امضا کرده بودم حتما پام گیر بود!
با خودم فکر کردم، اینکه به خیالم توتونچی عوض شده بود و یه آدم دیگه شده بود چقدر احمقانه بود!
این آدم عوض شدنی نبود!
یه مغرور سنگدل بود که فقط گاهی زبونش نرم میشد و خیلی سریع به همون خوی قد بودنش برمیگشت!
یک ساعتی از رفتنش میگذشت و من حتی هنوز لباس تنم نکرده بودم و با همون حوله پخش شده بودم رو تخت که خدمتکار در زد و واسه ناهار صدام کرد.
اولش میخواستم نرم و تموم امروز و این بالا بمونم اما بعد با فکر به اینکه میتونستمم برم پایین و اساسی حالش و بگیرم، گریه زاری و بس کردم و لباسی پوشیدم و مصمم واسه حال گیری توتونچی از اتاق زدم بیرون.
خیال کرده بود با کار امروزش حسابی از رو برده بودم اما نه!
وقتی رفتم پایین همه دور میز ناهار نشسته بودن و فقط جای من خالی بود که با لبخند نشستم کنار شاهرخ و وقتی دیدم مامانش بی اینکه نگاهم کنه داره مثل خرس میخوره با خنده گفتم:
_مامان جون شما همیشه انقدر غذا میخورید؟
و همزمان ظرف ماهی و آوردم سمت خودم که مامان شاهرخ با تعجب نگاهم کرد و گفت:
_چی؟
با همون لبخند مرموزم نگاهم و بین شاهرخ و مامانش چرخوندم و جواب دادم:
_آخه شاهرخ همیشه بهم میگفت که مامانم انقدر غذا میخوره که اندازه یه تانک شده! الان که به غذا خوردنتون توجه کردم بیشتر متوجه شدم!
و لوند و باکلاس خندیدم که اخمای مامان خانمش از شدت عصبانیت رفت توهم و خیره به شاهرخ گفت:
_من اندازه تانکم؟
شاهرخ از همه جا بی خبر حتی نمیدونست چی بگه و با چشمای گشاد شده نگاهم میکرد که به خنده هام ادامه دادم و نگاهم و دوختم به شاهرخ:
_عزیزم، چرا خاطراتی که واسه من از مامان جون گفتی و الان جلو روی خودشون نمیگی؟
بیچاره حتی نمیدونست چی باید بگه و من حرفایی و میزدم که تو این چند روزه یا یه کمی دقت فهمیده بودم و این بار رو کردم به باباش و ادامه دادم:
_همینطور بهم میگفت که بابام از زن چاق متنفره اما جرئت نمیکنه به مامانم حرفی بزنه!
این بار دیگه تو خنده هام تنها نبودم و مادر بزرگ و هم به خنده انداخته بودم که تکیه داد به صندلی و گفت:
_بلا نگیری دختر، مردم از خنده!
و از ته دل قهقهه زد و حالا برعکس خوش و خندون بودن من و مادر بزرگ، حال و روز شاهرخ و مامان باباش دیدنی بود که مامانش از سر میز پاشد و با صدای بلند گفت:
_باورم نمیشه همچین پسر احمقی تربیت کردم!
و راه افتاد سمت پله ها که باباش ادامه داد:
_من کی گفتم از چاق بودن مامانت ناراحتم؟
مامانش هنوز نرفته بود بالا که با حرص جواب داد:
_من چاق نیستم توتونچی! نیستم!
و بعد هم رفت بالا که باباشم جا خالی داد و کلافه از سر میز پاشد و من که حالا حسابی خنک بودم با لبخند و نگاهی مهربون سر چرخوندم سمت شاهرخ:
_چرا غذات و نمیخوری عزیزم؟
نفس های بلند و کش دارش و روی پوست صورتم حس میکردم، حسابی عصبیش کرده بودم و از دست خودم راضی بودم که اول دندوناش و محکم روهم فشار داد و بعد با لحن رعب آوری گفت:
_با من تلافی میکنی؟
و با یه کم مکث ادامه داد:
_پا رو دم شیر گذاشتی دختره ی….
نمیدونم میخواست بگه دختره ی چی اما همینکه نگاهش به مادر بزرگ افتاد حرفش و خورد و کلافه بلند شد که یه تیکه ماهی خوردم و با دهان پر گفتم:
_ای بابا توعم که رفتی عزیزم، اینجوری که غذا از گلوی من پایین نمیره!
و لیوان دلسترم و سر کشیدم که مامان بزرگ که از شدت خنده نفس نفس میزد گفت:
_ولشون کن اینا همه یه تختشون کمه و زود بهشون برمیخوره، بگو ببینم شاهرخ دیگه چی میگفت؟
و با شور و شعف بی نهایتی بهم نگاه کرد که چشمی تو کاسه چرخوندم:
_البته که شاهرخ زیاد حرف میزنه اما راجع به شما چیز خاصی نگفته خیالتون راحت…