در جواب تمام حرفاش یک جمله گفتم
_پشت سر سام درست حرف بزن.
چون نگاهم به سینه ش بود حبس شدن نفسش رو خیلی خوب دیدم. دستش و مشت کرد و نفس عمیقی کشید.
با تحکم گفتم
_از سر راهم برید کنار استاد وگرنه مجبورم مزاحمت تونو گزارش کنم.
زمزمه کرد
_انگار منتطر بهانه بودی وگرنه به این راحتی نمیگفتی گوربابای آرمین و یه هفته ای با اون نمی ریختی رو هم… نکنه از قبل چشمت اون پسره رو گرفته بود؟ هوم…؟نکنه دست پیش گرفتی که…
اصلا نفهمیدم چی شد که دستم و بالا بردم و خواستم بهش سیلی بزنم که مچ دستم و گرفت..
از عصبانیت دلم میخواست جیغ بزنم. نفس بریده گفتم
_ت… تو… تو چه قدر می تونی عوضی باشی؟تو خیانت کردی… تو…حتی یه روز نتونستی پای حرفت بمونی. از جلوی در برو کنار وگرنه جیغ میزنم.
همچنان سد راهم موند و با صدای عصبیش گفت
_چند بار بگم نفهمیدم چی شد؟حق داری کارم و توجیح نمیکنم اما تو…
_اما من چی؟شب قبلش ناکام گذاشتمت و فردا تو خواستی با ستاره خانم خودت و ارضا کنی. اینه؟که من یک شب نتونم و تو فرداش…
بی اراده صداش و بالا برد
_بس کن هانا…قهر باش،سال دیگه کاری میکنم اوکی بشی اما جلوی چشم من با اون پسره دمخور نشو.
تو چشماش نگاه کردم و تیر خلاص و زدم
_اون پسره ای که میگی امشب قراره نامزد من بشه.
ناباور نگاهم کرد ادامه دادم
_حالا از سر راهم برید کنار نامزدم منتظره.
سرش و به طرفین تکون داد و لب زد
_ولش میکنی.
پوزخندی زدم
_ولش کنم؟ کسی و که به خاطر من همه کار کرد و؟متأسفم اما من کنار اون خوشبختم پس ولش نمی کنم.
بازوم و گرفت و غرید
_اگه دمخورت نشدم واسه این بود که سر عقل بیای. تو منو میشناسی هانا… بهت گفتم کنار من بدبخت میشی… ولش میکنی قبل از اینکه به سرم بزنه و بلایی سرش بیارم.. تو که نمیخوای اون بچه سوسول بمیره هوم؟
ترسیدم. از آرمین هر کاری برمیومد… بدون اینکه ترسم و بروز بدم گفتم
_اگه بلایی سرش بیاری خودم و میکشم.
انقدر مسمم گفتم که جا خورد. اما اون هم خودش و نباخت
_باشه بکش،واسم مهمه که دست کس دیگه ای به تنت نخوره هانا پس یا خودت امشب و بهم بزن،یا من به روش خودم بهمش می زنم.
چند لحظه ای به چشمام نگاه کرد تا جدیتش رو ببینم.
از جلوی در کنار رفت و در کلاس و باز کرد..
زیر نگاه سنگینش از کلاس بیرون زدم و با دست و پای یخ زده به امشب فکر کردم.
با صدای بوق ماشین سام در رو باز کردم.
از ماشینش پیاده شد و با تحسین نگاهم کرد.
چند لحظه ای مات هیکلش شدم و نتونستم جلوی خودم و بگیرم و گفتم
_عجب مانکنی شکار کردم.
پقی زد زیر خنده. تو این سه ماه بهتر فهمیده بودم که اون بی نهایت خوش خنده ست. کافی بود یه چشم غره بهش برم. از خنده ریسه می رفت.
به سمتم اومد و دستم و گرفت.با همون برق رضایتش گفت
_ماه شدی عروسکم.
چرخی زدم و گفتم
_جدی خوب شدم؟مامانت می پسنده؟
به سمت خودش کشیدتم و گفت
_کیه که تو رو نپسنده خانمم؟
زود ازش فاصله گرفتم و به اطراف نگاه کردم. حس میکردم آرمین همین اطراف کشیکم رو می کشه
به سمت ماشین رفتم و گفتم
_تا دیر نشده بریم.
باز خندید و گفت
_الان مثلا فرار کردی؟
سوار شدیم،پیله کرده بود و بی خیال نمیشد.
به محض بسته شدن در بازوم رو به سمت خودش کشید و لبهام و بوسید.
چشمام و بستم و تصویر آرمین جلوی چشمم اومد.
درست مثل هر بار به خودم لعنت فرستادم و عقب کشیدم.
نگاهم کرد و وقتی دید چشمامو ازش دزدیدم اخماش در هم رفت
صاف نشست… هر دو سکوت کردیم.
باز هم ازم دلخور شد… با صدای گرفته ای گفت
_حواست هست امشب میخوام حلقه ی نامزدی دستت کنم؟
هیچ جوابی ندادم.
_تا کی؟تا کی باید صبر کنم؟تا کی قراره با بوسیدن من یاد اون بیوفتی؟
لبم و گاز گرفتم که ادامه داد
_اون به تو خیانت کرد اما تو هنوز فراموشش نکردی؟
حتی نمی تونستم انکار کنم. مگه غیر از این بود؟من هر بار با بستن چشمام آرمین رو میدیدم نه سام رو…
نفس بلندی کشید و کلافه ماشین و روشن کرد..
نمیخواستم امشب با این حال خراب بریم دیدن مامانش
دستم و روی دستش گذاشتم و دلجویانه گفتم
_سام… ببخشید. باور کن اون طوری که فکر میکنی نیست من فقط امروز…
_تموم کن هانا خرم نمی فهمم؟ هنوز به اون تعهد داری؟ حداقل احمق فرضم نکن
چیزی نگفتم…حرف حق که جواب نداشت.
سرم و به سمت پنجره برگردوندم و تا رسیدن به مقصد حرفی نزدم.
ماشین رو جلوی رستوران نگه داشت و سرسنگین گفت
_همین جا وایسا برم پارک کنم میام.
ناچارا سری تکون دادم و پیاده شدم.
ماشینش که از جلوی چشمم دور شد چشمم به اطراف افتاد و با دیدن آرمین نفس توی سینهم حبس شد.
تکیه زده به ماشین با نگاه معناداری بهم زل زده بود.
هاج و واج بهش نگاه کردم که به سمتم اومد.زبونم از ترس اینکه سام سر برسه بند اومده بود.
با بیخیالی رو به روم ایستاد.به تته پته افتادم
_آرمین شر به پا نکن.
با همون خونسردیش گفت
_اتفاقا نیومدم شر به پا کنم.
_پس چرا اومدی؟ ببین مادر سام اون توئه اگه تو رو ببینه….
با کج خندی گفت
_می ترسی آبروت جلوی مادرشوهرت بره؟اون برادر با غیرتت نیومد که طرف فکر نکنه بی کس و کار نیستی؟
با ترس به اطراف نگاه کردم و گفتم
_تو رو خدا برو. خواهش می کنم
سری به علامت منفی تکون داد و گفت
_یا همین الان با من میای سوار ماشین میشی با هم میریم و پشت سرمونم نگاه نمی کنیم یا منم میام اون داخل و سر اون میز میشینم.
چشمام از وحشت پر شد و گفتم
_مامانش نمیدونه که من قبلا…
وسط حرفم پرید
_خودش چی؟خودش میدونه قبلا تو بغل کی شب و لش می کردی؟
به جای من صدای خصمانه ای گفت
_به آقای تهرانی میدونم و برام مهم نیست.
ترس برم داشت.سام بود خونسرد تر از آرمین. دستش و دور کمرم حلقه کرد و مثل همیشه با مهربونی گفت
_خسته که نشدی خانومم؟
نگاهم به آرمین بود. نگاهش میخ دست سام دور کمرم بود و رگ گردنش بالا اومده بود.
تند سری به طرفین تکون دادم. سام رو به آرمین گفت
_تصادف جالبی بود آقای تهرانی با اجازه تون من و هانا مرخص بشیم چون امشب شب مهمی برای ماست.
فک قفل شده ی آرمین و دیدم.. رو به من کرد و به عصبانیتی ک به سختی کنترلش می کرد گفت
_بهش نگفتی منم برای نامزدی دعوت کردی؟
پهلوم توسط سام فشرده شد. ناباور نگاهی بهم انداخت…به تته پته افتادم
_م… من… م..من فقط…
سام وسط حرفم پرید
_لازم نیست نگران بشی عزیزم من مشکلی ندارم.
دلخوری و توی صداش حس کردم
به سمت رستوران رفتیم. خم شد و کنار گوشم گفت
_راجع به این مسئله برام توضیح میدی.
سری تکون دادم که بازوم کشیده شد و دست سام از روی پهلوم افتاد.
به آرمین نگاه کردم که به اخم وحشتناکی گفت
_وقتی هنوز هیچ نسبتی باهاش نداری دست بهش نزن.
سام با طعنه گفت
_شما حالتون خوبه؟هانا سه ماهه دوست دختر منه.
تیر خلاص زده شد.شعله ی خشم توی چشم های آرمین روشن شد و نگاه بدی بهم انداخت
اون فکر می کرد من از لج اون گاهی با سام بیرون میرم…اما حالا..
سام مسیری و نشونم داد و گفت
_مامانم اونجاست عزیزم.
و انگار از لج آرمین دوباره دستش و دور کمرم انداخت.
با نگرانی به آرمین نگاه کردم.شک نداشتم یک کاری میکنه…از چشم هاش خشم شعله میکشید
زن خوش پوش و شیکی از جاش بلند شد و سام رو در آغوش کشید.
نگاهم مدام به آرمین بود. با چشمام التماسش می کردم چیزی نگه که آبروم جلوی مادر سام بره.
زن نگاهی به من انداخت. دستم رو جلو بردم و با لبخند مصنوعی گفتم
_هانا هستم.
نگاهی به سر تا پام انداخت و دستم رو به آرومی فشرد و گفت
_پس تو پسرم و اینجا موندگار کردی.
به پشت سرم نگاه کرد و با دیدن آرمین مات موند.
اخمای آرمین به طرز وحشتناکی با دیدن اون زن در هم رفت.
سام نگاهی به دوتاشون انداخت و گفت
_شما هم و میشناسین؟
لبهای مادرش تکون خورد و تا خواست حرفی بزنه آرمین با لحن بدی گفت
_انگار شما خانوادگی رسم دارید زیگیل زندگی دیگرون بشید نه؟
رنگ از رخم پرید. سام عصبی شد و گفت
_چه طرز حرف زدن با مادر منه؟
آرمین پوزخندی زد و بی توجه به حرف سام گفت
_تو که نمیخوای اجازه بدی زن سابقم نامزد پسرت بشه؟
مادر سام با ناباوری گفت
_زنت؟ سام این چی میگه؟
با خشم به آرمین نگاه کردم.سام گفت
_مامان بشین برات توضیح میدم
آرمین گفت
_توضیح هم ندی مامان جونت فهمید چی به چیه.
سام عصبی خواست به سمت آرمین حمله کنه که مادرش مانع شد و تند گفت
_نکن سام…
رو به آرمین متاسف ادامه داد
_من نمی دونستم دختری که سام ازش حرف میزنه زن سابقته.
پوزخندی روی لب آرمین نشست
_چند سال پیشم همین و گفتی. من نمیدونستم…
هم من هم سام گیج و مبهوت به اون دو تا نگاه می کردیم.
آرمین با لحن بدی ادامه داد
_به پسرت بگو پاش و از کفش من بکشه بیرون.لقمه ی آرمین براش بزرگ تر از دهنشه تو میدونی من با کسی شوخی ندارم و از همون بچگی دودوزه باز بودم الانم ته هفت خط های عالمم. جون پسرت برات مهمه افسارش و بگیر.
با طعنه ادامه داد
_یادت که نرفته؟من یه پسر ایدزیم بیماریم واگیر داره