کلافه چنگی به موهاش زد و گفت
_حالیش میکنم مرتیکه رو…
درمونده گفتم
_دردش چیه مهرداد؟چرا انقدر از ما بیزاره که برای نابودیمون حاضره هر کاری بکنه؟
دست از قدم زدن برداشت کنارم نشست و گفت
_میگم برات اما الان وقت نداریم مگه آرمین نگفته تا قبل از 12 اونجا باشی؟
متعجب گفتم
_اون گفت ولی فکر کردم تو نمیذاری برم.
مطمئن گفت
_برو هانا. هوات و دارم فقط باید یه چیز و بفهمی.آرمین اومده اینجا تا محمولهشو از اینجا به طور قاچاقی ارسال کنه ایران.دلیل دشمنیش اینه که بار قبل من فهمیدم کی و کجا قراره محموله رو ارسال کنن یعنی خودش بهم گفته بود و منم با گفتن به پلیس بهش نارو زدم و میلیاردها ضرر بهش وارد کردم و کارم باعث شد شاهرخ که نفوذ بالایی داره نخواد باهاش کار کنه.آرمین ضرر زیادی دید هانا هنوز که هنوز نتونسته جبران کنه اما همون شب تهدیدم کرد که هر دومون به خاک سیاه میشونه. اگه این محموله ای که قراره از اینجا بره ایران و بفهمیم شک نکن امپراطوری آرمین کله پا میشه. ضرر بزرگی بهش میخوره هانا فقط ازت میخوام این و بفهمی اما..
دستم و گرفت و ادامه داد
_دوباره تو دام آرمین نیوفت نذار برای کشیدن اون لعنتی وسوسه ت کنه بهم قول بده
سکوت کردم!همین الانش از خماری رو به موت بودم و لهله میزدم برای کشیدن…
به جای قول دادن گفتم
_آرمین چیو قاچاق میکنه؟
سری با تاسف تکون داد و گفت
_مواد مخدر،بنگ، شیشه همینایی که تو بهش آلوده ای.
نفسم بند اومد و ناباور نگاهش کردم. یعنی آرمین نه تنها من که کلی جوون رو…
وجودم از نفرت پر شد. مهرداد گفت
_قول بده هانا.
سری تکون دادم و این بار با اطمینان گفتم
_قول میدم،برای از پا در آوردنش هر کاری می کنم مهرداد.
لبخندی زد و برادرانه در آغوشم کشید. داشتم می رفتم توی دهن شیر اما ارزشش رو داشت. آرمین باید تقاص کاراش و پس میداد
نفس عمیقی کشیدم و چند تقه به در زدم،طولی نکشید که در و باز کرد.
تکیه زده به در سر تا پام رو از نظر گذروند و با لبخند محوی از جلوی در کنار رفت.
چمدونم و همون جا گذاشتم و در حالی که از کنارش رد میشدم و عطر هوس برانگیزم رو جا میذاشتم گفتم
_بیارش داخل.
صداش رو میشنوم
_من و با نوکر بابات اشتباه گرفتی دستور میدی؟
برگشتم و نگاه به چشماش انداختم و زیر نگاهش راه رفته رو برگشتم. چمدونم رو برداشتم و دنبال خودم کشیدم.
این کارم از صد تا فحش براش بدتر بود.
به سمت اتاق رفتم و وارد شدم و بدون حرف در و بستم و از داخل قفلش کردم.
صدای بلند و عصبیش رو شنیدم
_حالا واسه ی من قیافه میگیری؟
جوابی بهش ندادم.چمدونم و همون جا گذاشتم،خودم و روی تخت انداختم و بی رمق به اطراف نگاه کردم.
سعی کردم به یاد نیارم توی این اتاق چه حرفایی از آرمین شنیدم و رو این تخت…
چشمام و بستم. طولی نکشید که چند تقه به در خورده شد و پشت بندش صدای آرمین اومد
_باز کن در و هانا وگرنه میشکنمش!
با خونسردی ظاهری بلند شدم و در و باز کردم.
دستش و تخت سینه م گذاشت و به آرومی هلم داد و گفت
_نمیدونی خوشم نمیاد بام تو قیافه باشی؟
با تمسخر خندیدم و گفتم
_ببخشید!چی کار کنم؟ توقع داری بپرم بغلت و واسه اینکه کلی دروغ بارم کردی و معتادم کردی تشویقت کنم؟
با کمال پرویی گفت
_اگه از اول تو جبهه ی من میبودی تا تش هوات و داشتم.قبل از اینکه مهرداد بیاد من بودم هانا!تا تش هم باید من می بودم.
خیره نگاهش کردم. به سمتم اومد و خواست دستم و بگیره که عصبی تنم رو عقب کشیدم و گفتم
_دست به من نزن.
ترش کرد و گفت
_این مسخره بازیا چیه؟ خودتو همین جا جر بدی باز زن منی تا من نخوام طلاق نمیگیری پس عادت کن.
خواست کمرم و بگیره که عقب عقب رفتم. میخواستم به سمت بالکن برم تا اگه خواست بهم دست بزنه خودم و از همون جا پرت کنم اما از شانس بدم کمربند آرمین شلخته زیر پام گیر کرد و به بدترین وضع ممکن خوردم زمین
با پوزخند قدمی بهم نزدیک شد و بالا سرم ایستاد
ترسیده نگاهش کردم. با طعنه گفت
_نلرز جوجه کاریت ندارم ولی دلم نمیخواد مثل دخترای باکره ی چهارده ساله ازم فرار کنی مثل یه زن خوب برو بخواب رو تخت.
هاج و واج نگاهش کردم وقتی دید هنوز توی شوکم خودش خم شد و تا بخوام به خودم بیام دست زیر کمرم انداخت و بغلم کرد.
نفس توی سینه م حبس شد مخصوصا اینکه آرمین نذاشتم روی تخت و با نگاهی خاص به صورتم زل زد.
داغی نفس هاش و روی پوستم حس کردم و تمام تنم گر گرفت.
من نباید این جا باشم،نباید توی بغل مردی باشم که دو شب پیش اعتراف کرد بارها و بارها بهم خیانت کرده.
دستم و روی سینش گذاشتم و خواستم از بغلش پایین بیام که حلقه ی دستاش و تنگ تر کرد و گفت
_عادت کردم به نگاه عاشقت…
پوزخندی زدم و گفتم
_از این به بعد به نگاه تنفر آمیزم عادت کن چون تا آخر عمرم ازت متنفر می مونم.
_پس چرا قلبت انقدر تند میزنه کوچولو؟
ساکت شدم. نفسش و فوت کرد و روی زمین گذاشتتم.
دیگه نگاهم نکرد،به سمت در رفت و گفت
_امشب رو می تونی تنها بخوابی اما از فردا حق این ادا و اصول ها رو نداری فردا شبم مهمونی بزرگاست. تو هم باهام میای…
خواستم اعتراض کنم اما با فکر این که این مهمونی ممکنه ربطی به خلاف های آرمین داشته باشه سری تکون دادم و گفتم
_باشه میام.
نزدیک در برگشت.قوطی سیگار طلایی رنگم و از جیبش در آورد و همراه فندکم روی میز گذاشت و با چشمکی گفت
_خماری از چهرت می باره،بکش فردا شب سرحال کنارم راه بیای.
لبم و محکم گاز گرفتم،نباید الان این و جلوی چشمم میذاشت… نبایددد وقتی کل وجودم طلب این کوفتی ها رو می کرد بهم می رسوند..
خودش از اتاق بیرون رفت و من و با یه عذاب بزرگ تنها گذاشت.