کلافه به میزش تکیه دادم و دستی تو صورتم کشیدم:
_این تنها راهشه؟
‘اوهوم’ی گفت:
_و همینطور بهترین راه، فقط باید صبور باشید…
حرف زدن با دکتر شهریاری چند دقیقه دیگه هم ادامه پیدا کرد و اون بالاخره من و متقاعد کرد و بهم قول داد که ظرف مدت چند ماه حال دلبر خوب بشه،
صحبت هاش که تموم شد از اتاق اومدم بیرون.
رو صندلی های تو مطب دراز کشیده بود و خوابش برده بود!
چهره بی رنگش، برام غریب نبود و حالا روزها بود که اینطوری میدیدمش و چقدر دلم واسه اون صورت پر انرژی و اون لبخندهای پررو و البته دلنشینش تنگ شده بود!
آه پر افسوسی کشیدم و کنارش نشستم،
این چند روزه مامان مهین، تو آپارتمان نقلی ای که تو تهران داشت حسابی از دلبر پرستاری کرده بود و انگار مهر این دختر بدجوری به دلش افتاده بود که برخراف مامان و بابا، پشتم بود و این روزها واسمون هرکاری میکرد.
دلبری که عموش با تنفر ازش خواسته بود که دیگه هیچوقت اون حوالی پیداش نشه حالا طرفدار های پر و پا قرصی داشت، یکی من و اون یکی هم مامان مهین و الحق هم که خوب حواسمون بهش بود.
از فکر بهش بیرون اومدم و آروم صداش زدم:
_دلبر، بیدار شو باید بریم.
مثل این چند وقته که خواب و بیداریش به لحظه ای بند بود با شنیدن صدام سریع چشم باز کرد و نشست سرجاش و بعد هم بلند شد و بی توجه به من راه افتاد تا از مطب بره بیرون!
دنبالش رفتم، حواسم شیش دانگ پیشش بود و نباید ازش غافل میشدم…
همراه باهم از مطب زدیم بیرون، دلم میخواست امروز و حسابی بگردونمش چون باید فردا میاوردمش اینجا و تحویل دکتر میدادمش و واسه یه مدت بستری میشد.
اما نه حال اون حال گشت و گذار بود و نه اینطوری بهمون خوش میگذشت!
همینطور که به سمت ماشین میرفتیم یهو با شنیدن صدای آشنای این روزها کلافه به سمت عقب برگشتم،
حامی بود،
پسری که هیچ جوره نه حال دلبر و میفهمید و نه از این کله خرابی دست برمیداشت!
رو ازش گرفتم تا دلبر و سوار ماشین کنم اما انگار فکرم و خوند که تند و سریع خودش و رسوند بهمون و روبه روی دلبر وایساد:
_حالت چطوره دختر عمو، خوش میگذره زندگی با این پولدارا و اومدن به یه همچین دکتری؟
و نگاهی به ساختمون و خیابون انداخت و نفسی تازه کرد:
_والا آدم میاد این بالا مالاها حتی با یه نفس کشیدن توپ توپ میشه، تو چطوری؟
سری به نشونه تاسف واسش تکون دادم و خطاب به دلبر گفتم:
_بیا سوار ماشین شو
و بی توجه به حامی، سوار ماشینش کردم و خواستم خودمم سوار شم که صدای قهقهه هاش به گوشم رسید:
_فکر نمیکردی پیداتون کنم نه؟
بی هیچ حرفی نگاهش کردم که ادامه داد:
_حتی اگه آب شی بری زیر زمین من بازم پیدات میکنم!
ابرویی بالا انداختم:
_مراعات حال این دختر و میکنم که بهت چیزی نمیگم وگرنه کندن کلک تو واسه من کاری نداره بچه جون!
ماشین و دور زدم تا سوار شم که صداش و انداخت تو سرش:
_ببین این دلبر، دختر عموی منه! باباش مرده حالا اختیارش با عموشه توهم اون و از ما دزدیدی امروز فردا با پلیس میام دم خونت و نشونت میدم یه من ماست چقدر کره میده!
هیچ تغییری تو حالتم ایجاد نکردم و جواب دادم:
_تا جایی که من یادمه اون عمو جلو همه گفت که دیگه نمیخواد دلبر و ببینه و منم فکر نمیکنم اختیارش با پسر عموش باشه! حالا هم به سلامت
و در ماشین و باز کردم و ادامه دادم:
_دفعه بعد که مزاحم ما شی قول نمیدم که سالم برگردی خونه، حواست و جمع کن!
و بعد هم نشستم تو ماشین و در و بستم و ماشین و روشن کردم.
با کلافگی تموم مسیر و رانندگی کردم،
مصمم شده بودم که دیگه نذارم واسه این دختر اتفاقی بیفته،
دلم نمیخواست این پسره عوضی دیگه سد راه دلبر بشه و این دفعه حتما حسابش و میرسیدم!
عموی دلبر،دلبر و از اون خونه رونده بود و حتی اونذو لایق سهم الارث پدریش که سه دانگ اون خونه بود نمیدونست و از جایی که سند اون خونه به اسم خودش بود، نمیخواست هیچ سهمی به دلبر بده و البته مهم هم نبود!
مهم فقط خوب شدن حال این دختر بود،
مهم فقط دوباره خندیدن لب هاش بود، نه هیچ چیز دیگه ای!
رسوندمش خونه.
امروز و باید خوب استراحت میکرد و فردا براش روز سختی بود.
دلبر که رفت توی اتاق، اومدم کنار مامان مهین،
رو مبل نشسته بود و تلویزیون تماشا میکرد اما بااین حال متوجه بد حالی من شد و بی اینکه چشم از تلویزیون بگیره پرسید:
_چیشده، چرا بهم ریخته ای؟
رو مبل کناریش نشستم:
_حال دلبر خوب نیست
بالاخره سر چرخوند به سمتم:
_چند شب پیش ازت پرسیدم جواب ندادی، حالا بگو و راستش رو هم بگو تو میخوای با این دختره چیکار کنی؟
لب باز کردم تا حرفی بزنم اما نتونستم،
اصلا انگار بعد از قضیه ارغوان هیچ جوره نمیتونستم رو هیچ عشقی مصمم باشم و حالا هم ورود دلبر به زندگیم و این همه نگرانی براش حسابی گیجم کرده بود!
مثل ماهی لب میزدم دریغ از خروج صدایی از دهنم که مامان مهین متعجب شد:
_یعنی الان خجالت میکشی از گفتن اینکه عاشق شدی و…
پریدم وسط حرفش:
_بعد از ماجرای ارغوان و اون جدایی تلخ فکر نمیکنم دوباره بتونم اون حس و تجربه کنم
لبخندی زد:
_اما تو درگیر این دختری و حالت دقیقا حال همون روزاست که ارغوان و خواستی و خواستی و خواستی ولی نشد!
نفسم و عمیق بیرون فرستادم:
_خونه عماد که بودم دیدمش، هنوز هم همون دختر بود با این تفاوت که دیگه هیچ عشقی تو چشماش نبود
سری به نشونه تایید تکون داد:
_درست مثل تو، الان که داشتی راجع به دلبر حرف میزدی یه برق عجیبی تو چشمات بود ولی به ارغوان که رسیدی اون برق و دیگه ندیدم، انگار اون عشق قدیمی کاملا فراموش شده!
به پشتی مبل تکیه دادم:
_دیگه برقی تو چشمام نیست چون من بخاطر داشتن ارغوان همه کار کردم اما اون با غرور حاضر نشد کنار من باشه و روبه روی خانوادم بایسته..
مامان مهین تلویزیون و خاموش کرد و خیره بهم جواب داد:
_اون دختر، دختر دوست پدرت بود حتی اگه خودش هم میخواست خانوادش این اجازه رو نمیدادن که بی رضایت پدر و مادرت باهات ازدواج کنه!
دلم نمیخواست یاد اون روزهای تلخ بیفتم و تلخی این روزهام و بیشتر کنم که چشمام و باز و بسته کردم و گفتم:
_هرچی که بود گذشت، حالا من اینجام و ارغوان هم داره زندگیش و میکنه، خالی از فکر من!
سرش و به نشونه تایید به بالا و پایین تکون داد:
_آره، حالا دیگه انقدر من و سرگرم اون موقع ها نکن، یه کلام بگو میخوای این دخترو؟
لبام و با زبون تر کردم،
نمیتونستم نه بگم،
شاید دلبر همون کسی بود که زندگیم و زیر و رو میکرد
همون کسی که حال نامساعد این چند سالم و مساعد میکرد!
با تردید ‘آره’ ای گفتم:
_حس میکنم
اون کسیه که میتونم باهاش یه زندگی خوب بسازم
لبخند دلنشینی رو لب های مامان مهین نشست:
_میدونی که من چقدر دوستدارم شاهرخ؟
متقابلا لبخندی تحویلش دادم که ادامه داد:
_حس خوبی به این دختر دارم، اون با تموم فرق هایی که با تو داره تو داشتن یه چیز مشترکه و اون هم یه قلب مهربونه!
حرف مامان مهین ادامه داشت و من هم تو سکوت گوش میکردم:
_تا حالا آدمای زیادی دیدم اما هیچکس به صافی و صداقت این دختر نیست و از وقتی فهمیدم بخاطر خوشحالی پدرش و زیر و رو کردن اوضاع زندگیشون بی اینکه دست به کار بد و نامشروعی بزنه فقط چند روز با ما زندگی کرد و همه چیز و به جون خرید علاقم هم بهش بیشتر شد، راحت تر بگم، زن زندگیه!
آروم خندیدم:
_پس شما پسندیدی!
لبخند عمیقی زد که گوشه های چشماش چین افتاد و جواب داد:
_چجورم!
شاید واسه چند دقیقه همه چیز و فراموش کرده بودم اما الان با یادآوری فردا و بستری دلبر یه دفعه بهم ریختم و خنده از یادم رفت و لب زدم:
_ولی دلبر…
مامان مهین با
نگرانی منتظر ادامه حرفم موند و وقتی ثانیه ها به سکوت گذشت پرسید:
_دلبر چی؟
این بار بی معطلی جواب دادم:
_میدونی که حالش بده، حالا هم دکترش بهم گفته که باید یه مدت کوتاهی تماما تخت نظرش باشه
قیافش گرفته شد:
_یعنی…
_یعنی باید بستری شه تو تیمارستان!
با این حرفم لب و لوچه مامان مهین آویزون شد و نگاهش رنگ غم گرفت:
_یعنی دستی دستی بفرستیمش دیوونه خونه؟
ابرویی بالا انداختم:
_فقط یه مدت کوتاه تا حالش خوب بشه بعد هم که روبه راه شد بهترین زندگی و براش میسازم
ناراحت این قضیه بود و ادامه حرفامون هم آغشته به غم شده بود…
آخر شب بود.
مامان مهین تو سالن خوابیده بود و دلبر تو اتاق خونه بود و من هنوز تو این خونه بودم،
میخواستم برم اما چرا باید میرفتم وقتی نه خوابم میومد و نه کاری داشتم!
دلواپس فردا و روزهای پشت سرش بودم چطوری باید دوری دلبر و تحمل میکردم؟
نمیدونستم..