ناب رمان
دانلود رمان | دانلود رمان عاشقانه |nabroman | رمان
ناب رمان

با بیرون اومدن مامان از بیمارستان از فکر بیرون اومدم و خیره بهش منتظر رسیدنش شدم تا بالاخره رسید بهم و روبه روم ایستاد:

_بریم
اخمام رفت توهم:
_کجا بریم؟دلبر چیشد؟
دماغش و بالا کشید و جواب داد:

_حالش خوب نیست، سرم زدن براش این پسره و دوستشم بالا سرشن بودن ما بیخوده!
پوزخندی زدم:

_بودن ما بیخوده یا اونا؟ اصلا اونا چیکارشن که حالا نذاشتی من بیام تو بیمارستان و الانم اومدی و میگی بریم؟
سری به اطراف تکون داد:

_ظاهرا همه کاره، حوصله بحث ندارم حامی، روشن کن بریم!
و خواست سوار موتور شه که قبل از اون من پیاده شدم:

_گوه خورده مردتیکه بی همه چیز، اگه اون نبود حالا عمو زنده بود، من نمیذارم بعد از گرفتن عمو دلبرم ازم بگیره!
و خواستم برم سمت بیمارستان که مامان صدام زد:

_حامی!
تو قدم اول ایستادم و نیمرخ صورتم و سمتش چرخوندم که ادامه داد:
_همش هم تقصیر اونا نیست، تو خودت چیکار کردی

گیج حرفش کاملا چرخیدم به سمتش و چشم ریز کردم
:
_من چیکار کردم؟
دوباره بهم نزدیک شد،
سری به نشونه ‘آره’ تکون داد:
_شب آخری چه حرف هایی بود که به‌ زدی؟
نیش خند تلخی زد:

_عمو کار و پرستاری کجا بوده؟ دخترت شده بود پرستار اختصاصی استادش که یه مرد جوون و مجرده، میدونی که چی میگم؟

عمو من رفتم اونجا دنبال دلبر اما حرف هایی شنیدم که دردش از صدتا چاقو خوردن بدتره

عمو اونا گفتن دلبر یه دختر خرابه که اومده به پسرشون…
پریدم وسط حرفش:

_خب حالا که چی؟
نگاه سردش و بهم دوخت:

_اون مرد بیچاره که نمیدونست دخترش چیکارا کرده، فکر میکرد نخواسته زن تو شه، چند روزی رفته خونه یکی از دوستاش تا اوضاع آروم بشه و مدام اینطوری خودش و آروم میکرد،

اما حرف های تو زخمی به قلبش زد که دیگه هیچ مرهمی واسش نبود و باعث مرگش شد!
جلدی از اشک چشمای مامان و پر کرده بود اما با این وجود از تک تک کلمه هایی که میگفت کینه و نفرت میچکید،

مامان هیچوقت به عمو و دلبر به چشم یه برادر شوهر و یه برادرزاده نگاه نکرده بود و خاطر اون ها خیلی براش عزیز بود و حالا هم دلش پر از غصه بود…

حرف هاش به فکر فرو بردم،
آره…
من تک تک این حرف ها رو به عمو زده بودم،
اما مگه دروغ گفته بودم؟

اما مگه غیر از این بود که دلبر قول داده بود مال من شه و منم این حرفارو واسه همیشه تو صندوقچه قلبم نگهدارم و تهشم زده بود زیر قول و عهدش؟!
پس من حق داشتم که بگم،
من همه چی رو به عمو گفته بودم اما من باعث مرگش نبودم،
من فقط حقیقت و گفته بودم!

با طولانی شدن سکوتم، مامان اشک هاش و با دست پاک کرد و گفت:
_اول واسه این دختر دعا کن که چیزیش نشه و بعد هم واسه خودت، که خدا ببخشتت!

و بی اینکه منتظر جوابم بمونه یه کمی جلوتر رفت و سوار تاکسی شد.
حرف هایی که شنیده بودم اعصاب و روانم و بهم ریخته بود،

الکی الکی همه کاسه کوزه ها داشت سر من شکسته میشد و این حق من نبود!
چرا یه نفر نبود که من و بفهمه؟
چرا هیچکس عشق بی نهایتم به دلبر و ندید؟
من عاشقش بودم…

از همون بچگی،
از همون موقع ها که بین شوخی و خنده مامان دلبر کوچولو رو عروس خودش میدونست و هر چند اون باهمون بچگی بدو بدو میرفت بغل عمو و میگفت من دختر بابامم نه عروس شما!
من دلم ضعف میرفت واسش…

من چند سال لحظه شماری کرده بودم واسه رسیدن بهش…
من تا به الان یه نگاه چپ به هیچ دختری ننداخته بودم چون دلم با دلبر بود…
دلبری که من و نخواست و باعث شد تا این عشق یه طرفه باقی بمونه و چه چیزی زجر آور تر از عشق یه طرفه؟

این عشق شاید تو قصه ها و افسانه ها قشنگ و مهیج باشه اما تو واقعیت زندگی چیزی جز درد نبود…

مگه قلب آدم چقدر قوی بود که بخواد مدام پس زده بشه و باز هم دووم بیاره؟!
من تو این عشق کم آورده بودم و دلبر مقصر همه چیز بود…

غرق همین افکار، حتی نفهمیدم کی رفتم تو بیمارستان
کی اتاقش و پیدا کردم و حالا این مردتیکه، جلو در اتاق دست به سینه جلوم وایساده بود:

_اینجا چیکار میکنی؟
کف دستم و گذاشتم رو صورتش تا هولش بدم کنار و برم تو اتاق و گفتم:
_تویی که باهاش صنمی نداری اینجا چه غلطی میکنی؟…

رفتم تو اتاق.
شاهرخ با نفس های بلند و عمیقی که میکشید پشت سرم راه افتاده بود و احتمالا قرار بود دوباره از خجالت هم در بیایم که اون دختره که هنوز اسمشم نمیدونستم اومد سمتمون و نگاهش و بین جفتمون چرخوند:

_حالش بده، پدرش و از دست داده، میفهمید که؟
و روبه شاهرخ ادامه داد:
_بیا بریم بیرون، چند دقیقه هم ایشون اینجا باشن!

این دختره انگار یه کم درک و فهم داشت که راه افتاد سمت در و شاهرخ و صدا زد:
_شاهرخ جان…
شاهرخ پرید وسط حرفش:
_یلدا، چطوری دلبر و با این…

حرفش و خورد،
شاید برای اینکه بدجوری داغون بودم و اوضاع دلبر هم دیدنی نبود و این بار جمله ی دیگه ای رو خطاب به من گفت:

_فقط چند دقیقه بی اینکه اذیتش کنی!
حتی نگاهشم نکردم و تخت و دور زدم و کنار دلبر ایستادم و صورت رنگ و رو پریدش و از نظر گذروندم و تو همین لحظه در اتاق بسته شد و حالا جز من و دلبری که چشم هاش بسته بود کسی تو این اتاق نبود.

اینجوری دیدنش داغون ترم میکرد،
این دختر چیکار کرده بود با من و
قلبم؟

چرا باعث شده بود تا اونهمه عشق تو دلم جای خودش و به نفرت بده و اما بازم با دیدن چهرش دلم بلرزه؟
دستم و آوردم بالا،
دلم نوازش پوستش و میخواست اما همینکه دستم به صورتش نزدیک شد، پلک هاش تکون خورد و چشم باز کرد.

با دیدن من چند باری پشت سرهم پلک زد.
زیر چشم هاش گود افتاده بود و لب هاش خشک و پوست پوست شده بود اما با تموم این ها باز هم زیباترین بود!

به خودش که اومد و فهمید من بالاسرشم با اخم رو ازم برگردوند و بعد هم نشست و نگاهی به سرمش انداخت که فکرش و خوندم و از دو طرف شونه هاش گرفتم:

_تو حالت خوب نیست!
اخمش غلیظ تر شد و داد زد:
_میخوام برم!

و همین داد زدن باعث شد تا صدا به گوش اون شاهرخ و دختره که حالا میتونستم یلدا صداش کنم برسه و با عجله بیان تو.

با دیدن دلبر که حالا خودش و از شر دست های من خلاص کرده بود و میخواست سرمش و بکنه یلدا خودش و سریع به تخت رسوند و سعی کرد آرومش کنه:

_چیکار میکنی؟ میخوای دو قدم دیگه باز بیفتی و بیاریمت بیمارستان؟

دیگه کم آورده بود که زد زیر گریه، بی هیچ حرفی فقط گریه میکرد و دلداری های این دختره هم بی فایده بود!

ظاهرم نشون نمیداد اما درونن دلم نمیخواست اینطوری ببینمش واسه همینم از اتاقش زدم بیرون و تو راهروی بیمارستان روی صندلی نشستم.

رمان

آرشیو نویسندگان
تبلیغات متنی
درباره سایت
ناب رمان نامی آشنا برای علاقه مندان به خواندن رمان و کتاب، بعید است علاقه مند به خواندن رمان باشید و حداقل یک بار به ناب رمان سر نزده باشید بیش از 4000 رمان رایگان و فروشی در سایت بیانگر قدمت ما در این حوزه می باشد
کلیه حقوق این وبسایت متعلق به " ناب رمان " بوده و هر گونه کپی برداری ممنوع میباشد!
طبق ماده 12 فصل سوم قانون جرائم رایانه ای کپی برداری از قالب و محتوا پیگرد قانونی خواهد داشت.