شروع تقلا کرد واسه خلاصی از شر اون یارو،
انگار تازه به خودش اومده بود و به غیرت نداشتش برخورده بود که یهو چاقویی کنار پهلوش گذاشته شد:
_یا خفه خون میگیری ما کارمون و میکنیم یا همین الان میفرستمت سینه قبرستون!
و چاقو رو چسبوند به پهلوش،
میترسیدم…
میترسیدم بکشتش که داد زدم:
_ولش کن نامرد ولش کن…
با این حرفم، هر دو زدن زیر خنده و وحید گفت:
_چیه نگرانشی؟ خوب بهت حال داده؟
و کنارم نشست:
_یه حالی بهت بدم که طعمش تا آخر عمر زیر دندونت بمونه!
و خواست دستی به صورتم بکشه که تف کردم تو صورتش:
_تو خوابم نمیذارم بهم دست بزنی!
رد تفم رو صورتش و با خنده ترسناکی پاک کرد و روبه اون یکی که همچنان با حامی درگیر بود گفت:
_اون مزاحم و ببند یه جایی، بیا اینجا که کار داریم
داد و بیداد های حامی و هق هق های من که دوباره به راه افتاده بود فضای این اتاق نسبتا بزرگ و پر کرده بود،
حامی عربده وار گفت:
_قرارمون این نبود، میکشمتون…
و لگد هایی که میخورد باعث میشد تا صداش تو گلوش خفه شه!
پسره داشت حامی و میبرد بیرون که این چندش مانعش شد:
_نبرش بیرون سیا، همین جا ببندش بذار ببینه یاد بگیره!
و با خنده پتو رو از روم کنار زد که خودم و کشیدم کنار و از رو زمین بلند شدم،
کاش راه فراری بود…
کنج خونه چسبیده بودم به دیوار،
حالا حامی با طناب بسته شده بود به یه صندلی و دهنشم بسته بود و صداش به جایی نمیرسید.
شاید الان مظلوم ترین و بیچاره ترین دختر روی زمین بودم.
وجودم به لرزش افتاده بود،
میلرزیدم و هق هق میکردم که سیاوش با نگاهی سرتا پام و برانداز کرد و گفت:
_خب دیگه بسه، نیم ساعته وایسادیم عر زدنات تموم شه
و اشاره ای به پایین تنش کرد:
_دیگه نوبت ماست!
به سمتم که قدم برداشت فرود اومدم رو زمین و سرم و تو دستام گرفتم و نهایت صدام و از حنجرم بیرون فرستادم:
_کمک…
و این کارم چقدر براشون خنده دار بود که قهقهه زدن و یه دفعه دستم کشیده شد…
#شاهرخ
از بیرون که اومدم گوشی خاموش شدم و زدم شارژ و همزمان با روشن شدنش، صدای زنگش بلند شد!
شماره ناشناس بود،
جواب دادم:
_بفرمایید
و برخلاف شماره که غریب بود، صدای آشنای دکتر شهریاری تو گوشی پیچید:
_الو آقای توتونچی، کجایید شما هر چقدر زنگ میزنیم بهتون گوشیتون خاموشه!
و نفسی گرفت و ادامه داد:
_همین الان تشریف بیارید آسایشگاه.
هول شده بودم، حتما راجع به دلبر بود:
_چیشده؟
چند ثانیه ای فقط سکوت بود و سکوت که دوباره پرسیدم:
_با شمام میگم چیشده؟ دلبر خوبه؟
و بالاخره جواب داد:
_نمیدونم چطور ممکنه اما… اما خانم آقایی ربوده شده…
این بار من سکوت کردم،
سر در نمیاوردم داره چی میگه که ادامه داد:
_تشریف بیارید آسایشگاه، پلیس هم اومده انشاالله پیداش میکنیم.
و بعد هم صدای متعدد بوق تو گوشم پیچید!
بی رمق گوشی و پایین آوردم،
هنوز هم گیج بودم…
دلبر و دزدیده بودن؟
مگه الکی بود؟
مگه اون خراب شده در و پیکر نداشت؟
کلافه دستی تو صورتم کشیدم و چند تا نفس عمیق کشیدم اما آروم که نشدم هیچ، دلواپس تر هم شدم…
به هر مکافاتی که بود بالاخره خودم و رسوندم به آسایشگاه.
دوتا ماشین پلیس تو محوطه پارک بود.
از ماشین پیاده شدم و خودم و رسوندم به داخل.
با ورودم به سالنی که منتهی میشد به اتاقی که همیشه با دکتر حرف میزدم، دکتر و دیدم و دویدم سمتش:
_چیشده؟دلبر کجاست؟
با عجله به سمت پلیس هایی که اون طرف بودن قدم برمیداشت:
_فعلا خوشحال باش یه نفر زنگ زده و یه چیزایی گفته که فکر کنم داریم پیداش میکنیم.
سردرگم بودم،
از حرف های دکتر چیزی نمیفهمیدم، با رسیدن به مقابل پلیس هایی که اینجا بودن، این بار از اونها پرسیدم:
_تو رو خدا به من بگید چه اتفاقی افتاده
افسر پلیس شمرده شمرده گفت:
_دم دم های صبح، چند نفر، یکی از بیمارهای اینجا که همون نامزد شماست رو مخفیانه از اینجا خارج کردن، یعنی دزدیدن، مسئول دوربین های مداربسته رو هم بیهوش کرده بودن،
یکی از پرستارا سر صبح میره تو اون اتاق و متوجه بیهوشی اون آقا میشه و بعد هم که دارید میبینید چیشده…
با حرفاش ذره ذره نابود میشدم،
تکیه به دیوار سرد آسایشگاه خم شدم و دستام و رو پاهام گذاشتم،
دلم پر میکشید سمت دلبر و تموم فکرم پیشش بود، حتم داشتم همه چی زیر سر حامی بود که یهو سر بلند کردم و گفتم:
_من میدونم کی این کارو کرده، حامی، پسر عموش!
سری به نشونه تایید تکون داد:
_باید خوشحال باشید که یه آدم ناشناس زنگ زده و گزارش این مورد و داده و همین الان قراره حرکت کنیم به سمت آدرسی که گیر آوردیم.
عجله واسه رفتن، این اجازه رو نداد تا چیز بیشتری بفهمم و حالا به اصرار خودم تو یکی از ماشین پلیس ها نشسته بودم و میرفتیم سمت یه گاوداری که خارج از تهران بود.
آرومدو قرار نداشتم،
نمیدونستم الان تو چه حالیه؟
اصلا همونجاییه که داشتیم میرفتیم یا نه؟
بهش آسیبی رسیده یا نه؟
وای که دیوونه میشدم حتی از فکر اینکه اون عوضی بلایی سرش آورده باشه…
ضربان قلبم بالا رفته بود،
تو هوای به این سردی، عرق میریختم!
حالم دست خودم نبود و نفس هام کشدار شده بود و تو این لحظه ها فقط از خدا میخواستم که هیچ بلایی سر دلبر نیومده باشه اون دختر حقش نبود که این همه سختی و ناملایمت رو تحمل کنه…
غرق افکارم بودم که ماشین ترمز زد و همین باعث شد تا به خودم بیام.
جلو یه گاوداری متروکه ماشین های پلیس و یه آمبولانس ایستاده بودن و یه 405 نقره ای رنگ هم جلوی در بود.
نفس کشیدن برام سخت شده بود،
پشت سر پلیسی که کنارم نشسته بود خواستم از ماشین پیاده شم که مانعم شد:
_شما همینجا تو ماشین بمونید، ممکنه مسلح باشن!
و در و بست و رفت.