ناب رمان
دانلود رمان | دانلود رمان عاشقانه |nabroman | رمان
ناب رمان

عین بچه های دوساله حرف میزدم و حرفام برای خودمم خنده دار بود، شاهرخ که جای خود داشت!
چند ثانیه ای فقط لبخند تحویلم داد از همون لبخندا که به یه احمق میزنن و بی هیچ حرفی احمق بودنش و تو روش میزننو بعد صداش و شنیدم:

_آخرین شب که خونه عماد بودیم بهت چی گفتم؟
مثل خودش، آرنجم و رو بالشت گذاشتم و سرم و به دستم تکیه دادم و حالت متفکرانه ای به خودم گرفتم:

_ زیاد حرف زدی، یادم نیست!
لباش مثل یه خط صاف شد و سرش و به بالا و پایین تکون داد:
_صحیح!
نتونستم نخندم و یهو زدم زیر خنده که نفس عمیقی کشید و پشت بهم رو لبه تخت نشست:
_اصلا پاشو برو اتاق خودت، من میخوام بخوابم!
خنده هام ساکت شد و خودم و رسوندم کنارش:
_کدوم اتاق؟ خودت گفتی اینجا اتاق مشترکمونه!
نیم نگاه معنا داری بهم انداخت:
_هیچکدوم از حرفام و یادت نمونده، ولی این یکی و یادته؟

کش و قوسی به بدنم دادم، بدنی که هرچند حسابی کتک خورده بود و آثار کبودیا روش باقی بود اما من با دیدن شاهرخ انگار تموم درد هام و فراموش کرده بودم و شاد تر از هر وقتی بودم:
_جاهای خوبش و یادم میمونه خب!
ابرویی بالا انداخت:
_پس اون شب حرف خوبی نشنیدی؟
یه چشمم و بستم و تک چشمی نگاهش کردم:
_نکنه منظورت اون خواستگاری و خواهش و التماست برای به غلامی قبول کردنته؟
و لبخند حرص دراری بهش زدم که نفسش و صدا دار بیرون فرستاد و از لای دندوناش غرید:
_غلامی؟ من؟!

لبخند زنون نگاهش کردم:
_حالا لازم نیست عصبی بشی من که این غلامی و رد نکردم!

و چشمکی بهش زدم که دهان باز کرد تا یه حرفی بارم کنه اما وسط راه پشیمون شد و از رو تخت بلند شد:

_چیکار کنم من از دست تو؟
خودم و لوس کردم:
_زندگی!
با خنده سری تکون داد:

_حالا فعلا میخوام بخوابم دیشب تو بیمارستان یه دقیقه هم نخوابیدم و بدجوری خستم!

منتظر نگاهش کردم اما وقتی ادامه نداد بالاخره زبون باز کردم:
_خب بخواب به من چه!
اشاره ای به تخت بهم ریخته و من که روش لم داده بودم کرد:

_اگه اجازه بدی میخوام بخوابم!
بهم برخورد و سریع از رو تخت بلند شدم و راه افتادم سمت در:

_حالا با خیالت راحت بخواب انقدر هم غر نزن!
و خواستم در و باز کنم که صداش و شنیدم:
_تو خوابت نمیاد؟
اگه میگفتم نه دروغ بود چون خودمم چند روزی بود که خوب نخوابیده بودم:
_منم میرم تو اون اتاق بخوابم!
جلوم ظاهر شد:

_همین الان گفتی این اتاق، اتاق مشترکمونه یادت رفت؟
بیخیال شونه ای بالا انداختم:
_نه ولی تو یه جوری حرف میزنی انگار من مزاحم خوابتم!
با خنده دستی تو ته ریشش کشید:
_عجب!
با دلخوری

چشم ازش گرفتم:

_مش رجب!
و دستم و به سمت دستگیره در دراز کردم که سریع جواب داد:
_منظورم این بود که توهم خسته ای و بهتره که بخوابی!

دستم رو دستگیره در بود که ادامه داد:
_همینجا، کنار من تو همین اتاق!
نوچی گفتم:
_تا وقتی باهم صنمی نداریم اتاق خوابمون جداست!
تکیه به در لب زد:

_جدا؟
با جدیت جواب دادم:
_بله!
و با دست اشاره کردم که بره کنار تا بتونم برم بیرون:

_بیدار شدی میتونی بیای دم اتاق و صدام بزنی اگه بیدار بودم و بهت اجازه دادم میای تو و اگه نه منتظر میمونی تا خودم بیام پیشت اونم واسه خوردن ناهار یا شام!
زد زیر خنده:
_اون وقت تنهایی این برنامه ها رو چیدی؟
در و باز کردم:

_همین که گفتم!
و از اتاق رفتم بیرون،
صداش و پشت سرم میشنیدم:
_دلبر کی میره این همه راهو؟
چرخیدم سمتش و دنده عقب راه افتادم سمت اتاق:

_شاهرخ!
لب هاش خندون بود:
_من مخم نمیکشه، حالت که خوب شد میریم عقدت میکنم که دیگه از این بازیا درنیاری!
تک خنده آرومی کردم:

_من به این زودیا زنت نمیشم!
و خواستم با زبون درازی کردن، بیشتر اذیتش کنم اما زبونم بیرون نیومده بود که نمیدونم پام به چی گیر کرد و به پشت پخش شدم رو زمین و صدای جیغ بلندم گوش زمین و آسمون و کر کرد…
حالا دیگه بودن شاهرخ هم دردی ازم دوا نمیکرد و من به معنای واقعی کلمه له شده بودم!رمان

خوابیده بودم کف زمین و فقط ناله میکردم و چند تا از خدمتکارا بالا سرم بودن که یهو شاهرخ با صدای نسبتا بلندی گفت:

_یه لیوان آبی، آب قندی براش بیارید
و وقتی دورم خلوت شد خودش و رسوند بالا سرم.
با دیدن منِ داغون با نگرانی دستش و گذاشت زیر سرم و پرسید:

_تو خوبی؟
نگاه بی رمقم و بهش دوختم:
_آره عالیم!
و چشم ازش گرفتم که با تعجب جواب داد:

_مگه تقصیر منه تویی که راهت و درست و مستقیمم میری صدبار میخوری به در و دیوار حالا دنده عقب میری!
و آروم خندید که سرم و رو دستش فشار دادم تا ولم کنه و گفتم:

_آره منم داشتم جواب عمم و میدادم که اونطور راه میرفتم!
آقا در کمال آرامش میخندیدن و من حرص میخوردم که با رسیدن خدمتکار آب قند به دست، شاهرخ کمکم کرد تا بشینم و خدمتکار لیوان و داد دستم که گفتم:

_داری میری بی زحمت این شاهرخ خانم با خودت ببر!
و این حرف برای خجالت زدگی اون خدمتکار و وا رفتن چهره شاهرخ کافی بود که رو بهش ادامه دادم:

_خیلی رو مخمی!
و یه نفس لیوان آب قند رو سرکشیدم و بعد هم نفس عمیقی کشیدم و لیوان و تحویل خدمتکار دادم تا بره که صدای شاهرخ و شنیدم:

_تو مطمئنی نمیخوای برگردی؟
تو اوج قاطی بودنم داشت سوالی میپرسید که نه سرش پیدا بود و نه تهش و همین باعث شد تا کلافه بگم:
_کجا به سلامتی؟!
سرش و کج کرد و آروم لب زد:

_دیوونه خونه عزیزم!
و با دندون لباش و کنترل کرد تا نخنده که سری به اطراف چرخوندم تا ببینم چیزی میاد تو دست و بالم بکوبونم تو مخش اما چیزی نبود که نبود و همین شد که نفسم و فوت کردم تو صورتش و شمرده شمرده گفتم:

_یا همین الان از جلو چشمام دور میشی یا این دیوونه دیوونگی واقعی و نشونت میده!

آرشیو نویسندگان
تبلیغات متنی
درباره سایت
ناب رمان نامی آشنا برای علاقه مندان به خواندن رمان و کتاب، بعید است علاقه مند به خواندن رمان باشید و حداقل یک بار به ناب رمان سر نزده باشید بیش از 4000 رمان رایگان و فروشی در سایت بیانگر قدمت ما در این حوزه می باشد
کلیه حقوق این وبسایت متعلق به " ناب رمان " بوده و هر گونه کپی برداری ممنوع میباشد!
طبق ماده 12 فصل سوم قانون جرائم رایانه ای کپی برداری از قالب و محتوا پیگرد قانونی خواهد داشت.