ناب رمان
دانلود رمان | دانلود رمان عاشقانه |nabroman | رمان
ناب رمان
مطالب محبوب

با صدای لالایی قشنگی از خواب بیدار شدم. به

سمت در رفتم…

صدا واضح تر شد!…سولماز داشت با صدای فوق

العاده ای لالایی میخوند!…

آروم در و باز کردم و از پشت ستون بهش خیره شدم.

در حالی که کیاناز رو بغل کرده بود و اونو تو بغلش

تکون میداد،براش میخوند!

لالا کن دختر زیبای شبنم
لالا کن روی زانوی شقایق
بخواب تا رنگ بی مهری نبینی
تو بیداریه که تلخه حقایق

تو مثل التماس من می مونی
که یک شب روی شونه هاش چکیدم
سرم گرم نوازش های اون بود
که خوابم برد و کوچِش رو ندیدم

حالا من موندم و یه کنج خلوت
که از سقفش غریبی چکه کرده
تلاطم های امواج جدایی
زده کاشونه مو صد تکه کرده

دلم می خواست پس از اون خواب شیرین
دیگه چشمم به دنیا وا نمی شد
میون قلب متروکم نشونی
دیگه از خاطره پیدا نمی شد

صدام غمگینه از بس گریه کردم
ازم هیچ اسم و هیچ آوازه ای نیست
نمی پرسه کسی هی در چه حالی
خبر از آشنای تازه ای نیست

به پروانه صفت ها گفته بودم
که شمعم میل خاموشی من نیست
پرنده رو درختم آشیون کن
حالا وقت فراموشی من نیست

تو مثل التماس من می مونی
که یک شب روی شونه هاش چکیدم
سرم گرم نوازش های اون بود
که خوابم برد و کوچِش رو ندیدم

سرش رو خم کرد و پیشونی کیاناز رو بوسید و گفت:

بالاخره خوابیدی!

به سمت من برگشت که با دیدنم لبخندی زد و گفت:

بیدارت کردم؟!

صدات چقدر قشنگه؟!چرا قبلا نخونده بودی برام؟!

نگفته بودی خوندن رو دوست دارى!

بى توجه به حرفش گفتم:مادر بودن بهت میاد!

با این حرفم رنگش پرید و سرش رو پایین انداخت و

از کنارم رد شد!

و وارد اتاق شد و من هم به دنبالش وارد اتاق شدم

که دیدم برای کیاناز گوشه اتاق جا انداخته…

چرا ناراحت شدی؟!حرف بدى زدم؟!

بدون اینکه به سمتم برگرده پتو رو روی کیاناز کشید

و گفت: ناراحت نشدم…

حس کردم گریه میکنه،پس به سمتش رفتم که از کنارم

رد شدو به سمت تخت رفت و گفت:من بخوابم خسته ام!

به طرفش رفتم و اونو به طرف خودم برگردوندم و به

صورتش نگاه کردم!

چشمای درشتش تو اون تاریکی از گریه برق میزدند.

چرا گریه میکنی سولماز؟!

سرش و پایین انداخت و گفت:چیزی نیست میخوام

بخوابم!

با سر انگشتم اشکش و پاک کردم و گفتم: من گرسنه

امه!

لبخندی زد و گفت:الان میرم برات شام حاضر کنم

لبهامو روی لبش گذاشتم و نرم شروع به بوسیدنش

کردم!

از آروم بودنم تعجب کرد و با چشمهاى قشنگش بهم

نگاه کرد، که بیشتر لبهاشو به بازی گرفتم ودستهامو

دور کمرش حلقه کردم!

اونم آروم شروع به همراهی ام کرد!…اولین بار بود

که تو رابطه با اون آروم بودم !…

همیشه تو لحظه هایی که تحت فشار بودم ازش

درخواست همراهی میکردم که تو اون رابطه اثری از

رحم و نرمش نبود!….

بیچاره حسابی اذیت میشد اما هیچ وقت اعتراض نمیکرد!…

حس کردم جفتمون نفس کم آوردیم !…پس اونو از

خودم جدا کردم و سرم رو روی پیشونیش تكیه دادم و

و گفتم:تا تو رو نخوردم برو شام حاضر کن!

نرم خندید و آروم چونه امو بوسید و ازم جدا شد و

به سمت آشپزخونه رفت!

نگاهی به کیاناز کردم که اروم خوابیده بود و از اتاق

خارج شدم و به سمت سولماز رفتم !

داشت پیتزا رو داخل ماکروفر میذاشت.

دلم میخواست دستپخت خودت رو بچشم!مثل همیشه!

ببخشید دخترت خیلی بی تابی میکرد! مثل اینکه از

سینه مادرش شیر میخورد،بلد نبود به شیشه میک بزنه!

دلم یجورى شد:خیلی گریه کرد؟!

نه آرومش کردم!

ممنونم اگه تو نبودی نمیدونم باید چیکار میکردم!

تو که خیلی طرفدار داری!

هیچکی مثل تو از همه زندگی من خبر نداره!

الان میخوای چیکارکنی؟!

باید از اینجا برم!

با یه دختر بچه تنهایی خیلی سخته!

تنها نمیرم دنیا رو هم میبرم!

در حالی که پیتزا رو از ماکروفر خارج میکرد و جلوم

میذاشت گفت:قبول میکنه باهات بیاد؟!

مجبوره قبول کنه والاحسرت دیدن دخترش و باید

به گور ببره!

سکوت کرد و دیگه حرفی نزد.تازه پیتزام و تمام کرده

بودم که تلفنم زنگ خورد! سولماز شروع به جمع کردن میز کرد

بله؟

هیچ معلوم هست داری چه غلطی میکنی؟!

به پلیس خبر دادن؟

تونستم قانعشون کنم تا فرداشب بهم وقت بدن

پیدات کنم!

میخوای واقعا منو تحویلشون بدی؟؟؟

تو پاره تن منی چطور تو روتحویل بدم؟!

دنیا حالش چطوره؟؟؟

حالش خیلی بده فقط گریه میکنه!…از پس دخترت

براومدی؟

آره سولماز کمکم کرد…بابا باید دنیار و برام بیاری

تا بتونم ببرمش خارج

کدوم کشور؟؟

میریم دبی اونجا ویلا خریدم!

__کیان پیدات میکنه

پدر من چقدر شما ساده اى!اون زر زر میكنه!…

شما باور نكن!…از محالاته بتونه پیدام كنه!…فقط

شما یه لطفى برام بكن و شماره دنیا رو برام بفرست

میخوام اول با خودش حرف بزنم!…اون از همه اشون

زبون فهم تره!…

اگه میخوای باهاش حرف بزنی الان بهترین فرصته

چون تنهاست!…راحت میشه مخشو زد!…

پوزخندى زدم و گفتم :چرا تنهاست؟!كیان به تهران

برگشت؟!….این بود اون عشق افلاطونى كه ازش دم

مى زد؟!….راستى شما از كجا میدونى تنهاست؟!

مجال بده پسر!…چقدر عجول شدى تو!…یکی از

بچه ها روگذاشتم جلو خونه شون کشیک بده!….مثل

اینكه کیان بعد من از خونه بیرون اومد!

اع!…چه بهتر!…پس الان بهترین فرصته!..شماره

اش رو زودتر برام بفرست تا اون نامرد ناموس دزد

نیومده بهش زنگ بزنم!خدارورچه دیدى شاید به قول

شما تونستم مخش رو بزنم!…

باشه!مواظب خودت و بچه باش هااااا!….دوتا چشم

دارى دوتاى دیگه قرض كن بپاش!…اون بچه دستت

امانته ها !…یادت باشه اون بچه برگ برنده ى ماست!

اون بچه نباشه من و تو هم نیستیم!…قطع كردم شماره

ى دنیا رو برات میفرستم.

باشه پدر حواسم هست!…

تلفن رو كه قطع کردم،سولماز مثل یه خانوم خوب و

خونه دار چایی رو جلوم گذاشت!

تا لب باز كردم و خواستم ازش تشکرکنم،صدای

گوشی ام بلند شد!

پدرم بود كه شماره ى دنیا رو فرستاده بود!…اصلا

نفهمیدم چجورى شماره اش رو گرفتم !

من همون فرهادى بودم كه تا وقتى دنیا تو خونه ام

بود به این فكر می كردم حیف شدم و این دختره ى

دست و پا چلفتى جلوى دستمو گرفته؟!

به سولماز خیره شدم!…اونم با نگرانى نگاهم می كرد!

دو تا بوق خورد که صدای دورگه دنیا رو شنیدم!

از بس گریه كرده بود صداش زمخت شده بود!….

الو؟!

منم فرهاد!

مطمئنم با شنیدن صدام خشکش زد!…چون فقط

صدای نفس هاش رو میشنیدم!… و چقدر برام دلنشین

بود!…

مدتى رو سكوت كردم و بعد اون شروع به صحبت

كردم :میدونم تنهایی و کیان خونه نیست!…من از

همه کارهایی که انجام میدین باخبرم!…پس قشنگ

به حرفهام گوش كن!… دو تا راه پیش روت میزارم!…

با خودته كه كدومو انتخاب مى كنى!….

با بغض نالید: فرهاد دخترم کجاست؟؟

باحالت عصبی گفتم:خیلی چیزا رو زیر پات گذاشتى!

(و پوزخندى زدم و ادامه دادم)یادت رفته دوس ندارم

کسی حرفمو قطع کنه؟!

باصدای بلندتر و عصبی تر از من فریاد زد:من دیگه

زنت نیستم که ازت بترسم!

پوزخندی زدم و آروم گفتم:خوب زبون در آوردی!

چشمم به سولماز افتاد كه براى اینكه من راحت باشم

از جاش بلند شد و به سمت اتاق خواب رفت!

دوباره نرم شد و زار زد: فرهاد دخترم رو بهم پس بده!

خواهش مى كنم ازت!…تو رو به تموم مقدساتت

سوگند میدم!،..من بدون دخترم میمیرم!…

اون بچه ى منم هست!…همونى رو كه نشونم دادى

و الان میخواى ازم جدا كنى!…

دِ نامرد!…تو این بچه رو نمیخواستى!…یادت رفته؟!

حتى آزمایشتم دستكارى كردى!

بى حوصله گفتم:خوب گوشهاتو وا کن بشنو من چى

میگم! تو دوتا راه داری !…اولش اینكه یا کیان رو ول

کنی و برگردی با من زندگی کنی یا اینکه با کیان بمونی

و برای همیشه دخترت روفراموش کنی!

كمى مكث و یك مرتبه شروع به ضجه زدن کرد:تو رو

خدا دست از سرم بردار!…چرا نمیذاری راحت زندگی

کنم؟!…من چه هیزم تری به تو فروختم؟!…چرا عذابم

میدی فرهاد؟!…هنوز جواب اون عقده هاى تو رو

ندادم!هنوز زجرى كه تو این چند سال بهم دادى

عقده هات رو پاك نكرد؟!هنوز خنك نشدى؟!…هنوز به

همون شدت حسرت دارى؟!….اما نامرد چرا من؟!

چرا دارى تقاصشو از من پس میگیرى؟!…كم پس دادم؟!….

پوزخندى زدم و گفتم:به نفعته به کیان نگی باهات

تماس گرفتم !…وگرنه یجور دیگه مجبور میشم

تا كنم!…گوشی اتم دم دستت نگه دار !…

شاید خواستم باهات حرف بزنم!…

فكر كنم كه اون دوباره شروع به التماس كرد اما

من تماس رو قطع کردم و گوشی مو خاموش کردم!

بعد از خوردن چایی به اتاق خواب رفتم!…

سولماز خوابیده بود.

به سمت کیاناز رفتم !….مثل فرشته ها خوابیده بود.

چقدر وقتی بچه ها خوابن خواستنی تر میشن!….

سعی کردم بیدارش نکنم و فقط اروم روش خم شدم

وپیشونی اش رو بوسیدم!

طبق عادت همیشگى ام تیشرتم رو از تنم خارج کردم و

به سمت تخت رفتم و کنار سولماز که پشتش به من بود

روی تخت دراز کشیدم و چشمهامو بستم !

از نفس های نامنظم سولماز فهمیدم که بیداره و الکی

خودش رو به خواب زده!….

با اینكه خیلی دلم میخواست باهاش سرگرم بشم

اما غرور لعنتى ام اجازه نداد!

پس خودم روبه خواب زدم و چشمهامو بستم و سعی

کردم نفس هام منظم باشن تا فک کنه خوابیدم!

اخلاقش رو میدونستم!…اگه مى رفتم سمتش منو پس

مى زد!…اونم اخلاقمو می دونست!…بمیرم هم طرف

كسی براى رفع نیاز نمیرم!…حدود بیست دقیقه

منتظر شدم و تازه داشتم نا امید میشدم و خودم رو

براى خواب آماده مى كردم که احساس کردم سولماز

آروم داره صدام میکنه!….

بهش جوابی ندادم !… باید تشنه ترش كنم!…کمی

دستش رو روی صورتم نوازش گونه کشید !…

اما من ، بازم عکس العملی نشون ندادم که حس

کردم كمى روی تخت جابجا شد.

حدسم درست بود بعد از چند لحظه باز بهم نزدیک

شد!…

از برخورد بدنش به بالا تنه ى لختم فهمیدم که لباس

خوابش رو از تنش در آورده!

و گرمای بدنش کم کم باعث شد من كه پراز نیاز بودم

داغ بشم !

از برخورد نفس های گرمش به صورتم فهمیدم که

صورتش رو هم به صورتم نزدیک کرده و صداى گرمش

رو زیر گوشم شنیدم:امروز براى اولین بار بود که آروم

منو بوسیدی!…یادته اولین بار که با هم رابطه داشتیم

حسابی مست کرده بودی و کلی هم منو كتك زدی

و آخرشم تو بغلم گریه کردی ؟!من از همون شب

عاشقت شدم!…

صداش لرزید و سرش رو روی سینه ام آروم گذاشت

خیسی سینه ام خبر از چشمهاى بارونى اش میداد.

همیشه احساس میکردم دوستم داره اما هیچ وقت فكر

نمیكردم عشق باشه…

سرش رو ازسینه ام جدا کرد و گفت:همینکه حرصت

رو سرم خالی میکردی دل نا آرومم و آروم میکرد!بعد

از رفتن دنیا گفتم مال خودم شدی اماحالا میخوای باز

با اون باشی اونم تویه جایی که هیچ وقت دستم بهت

نرسه!

چشمهامو باز کردم و اون وحشتزده خواست خودش

رو عقب بكشه که اونو محکم گرفتم!

ترس رو تو چشمهاى قشنگش دیدم كه با بغض گفت:

ببخشید!…نمیخواستم بیـ….

لبش رو با لبم قفل کردم و اجازه ندادم ادامه بده و

مثل چند ساعت پیش اونو آروم بوسیدم!و بدون اینکه

لبهامو از لبهاش جدا کنم جاهامون رو عوض کردم و

روش خیمه زدم !….

لذت و عشق رو تو چشمهاش میدیم!…دستش به سمت

شلوارکم رفت که لبامو از لباش جدا کردم!

پیشونی ام رو روی پیشونی اش گذاشتم و گفتم:رابطه

من و تو به با هم بودن ختم نمیشه سولماز!

اشک از گوشه چشمش جاری شد و دستهاشو دور

گردنم حلق کرد وبا صدای بغض دارش گفت:تا وقتی

ایرانی کمکت میکنم !بعدش با زن و دخترت باش!

نمیخوام بیشتر از این وابسته بشی برات دردسر

میشه!

تلخ لبخند زد و گفت: تو انقدر مهربون بودی و رو

نمیکردی؟

سولماز کارت حکم میکنه به کسی وابسته نشی!

لبخندی زد و گفت:خیلی وقته دیگه جز تو زیر خواب

کسی نمیشم!

یه چیزایی شنیده بودم ،اما باور نمیکردم !اما این

رو هم میدونستم اهل دروغ نیست!…

پس خرجت رو از کجا در میاوردی؟!

توپارتی بچه ها رو آماده میکردم عوضش پول

میگرفتم !

چرا اینکار و میکنی؟؟؟

تو فکر کن میخوام پاک بشم!

__پس الان تو بغل این نامحرم چیکار میکنی؟!

لبخند تلخی روی لبهای قلوه ای و خوشفرمش نشست

وگفت:تو تنها نامحرمی هستی که از هر محرمی به من

محرم تری!

با این حرفش از خود بیخود شدم و لبهامو روی لبهاش

گذاشتم و کامل روش خوابیدم !

حالا نوبت من بود !…دلم میخواست اون رو به اوج برسونم!….

دنیا

با سردرد بد و سنگینى و به سختی تمام چشمهامو

باز کردم.

انگار تو كما بودم كه هركار میكردم نمیتونستم

بیدار بشم!…کی خوابیدم که اصلاً یادم نمیاد؟!

سرم به شدت درد میکرد و سینه هام ورم کرده بودند

و به شدت تیر میکشیدند!

دستم رو بی اختیار روی سینه ام گذاشتم!… لباسم

از شیر خیس شده بود!

با به یاداوردن دخترکم باز گریه ام گرفت !حتما الان

گرسنه اش شده و شبر میخواد!…آخه اون به شیشه

عادت نداره!…چطور الان سیرش مى كنند؟!…

با گریه از جام بلند شدم و لباسهامو عوض کردم

و از اتاق خارج شدم که صدای هومن رو شنیدم!

با اون همه غم اما با شنیدن صداش به ذهنم رسید

چقدر دلم براش تنگ شده بود!…

ناخواسته لبخند تلخى روى لبهام نشست و با یه ذوق

خواهرانه به سمت سالن پذیرایی رفتم !….

چقدر حضورش برام غنیمت و موثر بود !…انگار دلم

به وجود برادرانه اش قرص شده بود!…

مادرم کنار اون و کیان نشسته بود و با ناراحتی به

حرفهاشون گوش میداد!

انگار حضورم رو حس كردند كه هومن سرش رو بلند

کرد و با دیدن من در حالیكه از جاش بلند مى شد،

لبخند تلخی زد و گفت:سلام ابجی پردرد سر من!…

خوشم میاد همه چی ات عین خودمه و اصلا به ادمی

زاد نرفتی!…

و بعد رو به مادرم گفت:البته مامان ببخشیدها!…

من دارم راجب خودمون صحبت میكنم!…شما كه تاج

سر ماهستین!…

مادرم لبخندى زد و گفت:نورچشمم هستین عزیزم!

منم لبخند تلخی زدم وبه سمتشون رفتم و کنار کیان

نشستم!

هومن سرجاش نشست و گفت: گفتم بعد اینهمه مدت

كه همو ندیدیم الان از دلتنگى زیاد میاى بغلم میکنی

ماچم میکنی خستگی ازتنم دربره !…عجب خواهری

هستی!

غم تو چشمهاش کاملا معلوم و پیدا بود منتها مشخص

بود این حرفها رو میزنه تا مارو بخندونه!

غمگین نگاش کردم وگفتم:تو که چشمهات اینجور پر

غمه چطور میخوای منو بخندونی؟!

زهر خندى زد و ساکت شد و دیگه حرفی نزد.

چند دقیقه ای در سكوت گذشت تا اینکه کیان سکوت

رو شکست:دنیا ما یه وکیل گرفتیم كه کارش عالیه!

داریم براى فرهاد پرونده میسازیم!… اون به تو تهمت

زد و در حقت کارهای زیادی انجام داد که از لحاظ

قانونی میتونی ازش شکایت کنی!حضانت بچه رو هم

ازش میگیریم!… فقط یکم باید صبور باشی!

باشنیدن حرفهای کیان یاد حرف فرهاد افتادم و

از خود بی خود شدم وباصدای بلندی شروع به گریه

کردم!

مادرم بسمتم اومد و مادرانه بغلم کرد:بمیرم برات

دخترم!…

باچشماهی گریونم به کیان نگاه کردم وگفتم:حق

شکایت نداری!تو فرهاد رو هنوز نشناختى!… اگه

باهاش لج کنیم داغ کیانازو به دلم میذاره !

کیان ازجاش بلند شد و کنارم روی زمین نشست

وگفت: دنیام!…من میدونم ترسیدی!…درکت میکنم

ولی گلم بمن اعتماد کن!… فکر کردی میذارم فرهاد

دخترمون رو با خودش جایی ببره؟!

تو چشمهاش غرق شدم!…این مرد ارامش زندگی من

بود!…سرم رو روی سینه اش گذاشتم و عطرش رو

با تمام وجود بو کردم!

و اروم زیر گوشش گفتم:من بهت اعتماد دارم!

باشکایت مخالف نیستی؟؟؟

هستم!… اما هرچی تو بگی قبول میکنم!

افرین خانم !…عزیزم الان اماده شو بریم کلانتری

از کیان جداشدم و به سمت اتاقم رفتم و قبل وارد شدن

به اتاق صدای هومن رو شنیدم كه به اونها مى گفت

:ستار نباید از این شكایت بویى ببره و بفهمه، اون

صد در صد همکار پسرشه!

میگی چیکارکنیم؟

جلوش حرفی از شکایت نزنین!…باید بهش ثابت

کنیم که بهش اعتماد داریم!

بعدش چی؟!

فرهاد هدفش فقط دخترش نیست! اون حتما دنیا

رو هم میخواد!…باید از دنیا برای نزدیک شدن به

فرهاد استفاده کنیم، وقتی جاشو پیدا کردیم اونو

میگیریم!

هومن به این سادگیها كه تو مى گى نیست ها!…

میدونم اما همه تلاشمون رو باید بكنیم!…به هر حال

باید از هر نقطه ضعفى استفاده كنیم!

صداى مادرم رو شنیدم كه مى گفت:اینطورى جون

دخترم رو تو خطر مى اندازین!….فرهاد مثل پدرشه

من خوب این قوم رو میشناسم! وقتی پای مصلحت

خودشون باشه به عزیزترین کسشونم رحم نمیکنن!

مادر من سخت هست اما به ما اعتماد کنید!…

دنیا مثل خواهر نداشتمه!…جونمم بدم نمیزارم یه تار

مو ازسرش كم بشه!

اشک ازگوشه چشمم جاری شد!…خدا چقدر منو

دوس داره که این دو تا مرد رو سر راهم قرار داد.

سریع لباس هایم را به تن کردم و از اتاق خارج شدم

و بعد از خوردن صبحانه همراه هومن و كیان بسمت

کلانتری رفتیم!

به محض ورود به کلانتری اکثرا هومن وکیان

رو شناختند و كلى احترام قایل شدند!

با کمک سرگردى که اونجا بود سریع کارهای شکایت

رو انجام دادیم و در آخر هومن رو به سرگرد گفت :

ما نمیخوایم علنی دنبال فرهاد بگردین چون پدرش تو

خونه ما رفت وامد داره و ما مطمئنیم اونم با پسرش

دستش تو یه کاسه اس!…نمیخوایم فعلا چیزی بفهمه !

شاید خودش جای پسرش رو لو بده!

__خیالتون راحت!ما هم کارمون رو خوب بلدیم!…

ان شالله دخترتون رو پیدا میکنیم و لازم نیست

نگران باشید!…به هر حال اون پدرشه واسیبی به

دخترش نمیرسونه!….

از کلانتری كه خارج شدیم هومن حق به جانب

نگاهی بمن کرد وگفت: تو واقعا خجالت نمیکشی ؟!

یک لحطه شوکه شدم و فقط نگاهش کردم که خودش

ادامه داد:این همه مدت اینجا بودی برامن زن پیدا

نکردی!

با این حرفش برای یک لحظه همه چیزو فراموش کردم

و خندیدم و کیان که صندلی عقب کنار من نشسته بود

با شنیدن صدای خنده ام محکم بغلم کرد وگفت:چقدر

دلم برای شنیدن صدای خنده ات تنگ شده بود!

سر روى شونه اش گذاشتم ومیون خنده شروع به

گریه کردم !

باگریه نالیدم :منو ببخش دست خودم نیست!…

میدونم خیلی اذیتت کردم!…

منو از خودش جدا کرد و گفت: دیگه نشنوم اینجور

بگی ها!.. تو تنها عشق منی!….تو همه ى زندگیمی !

مشکلات تو مشکلات منم هست!…

هومن سرفه ای کرد و گفت: اینجا مجرد نشسته یکم

حیا کنید!….

باز هردومون اروم خندیدم.هومن هم بسمت خونه

روند! در طول راه کیان با دستش پشت دستم رو

نوازش و لمس میکرد و حس خیلی خوبی رو بمن

منتقل میکرد!…حس اینكه یكى نگرانته و به قدر

خدات تو رو میخواد!…آخ كه با اون همه بدبختى دلم چقدر بوجودش گرم بود!…

فرهاد

با صدای تلفن چشمهامو باز کردم!

احساس خستگی شدیدی میکردم!

باچشمای خمار گوشی رو برداشتم که صدای پدرم

رو شنیدم:کجایی تو از صبح زنگ میزنم جواب نمیدى؟!

خواب بودم !…حالا مگه چیشده؟!

بالاخره ازت شکایت کردند!یکی از پسرا صبح

تعقیبشون کرده و دیده كه به كلانترى رفتن و بعد

اونم سوار ماشین شدند وبه خونه برگشتند! کلی

هم عکس ازشون گرفته كه حسابی تو ماشین دل و

قلوه بهم میدادند !

دلم از این حرفش یجورى شد و سر دلم سوخت!

باید یه کاری کنی دنیا رو ببینم!

پدرم با عتاب گفت:پسره ى احمق!دنیا رو ولش کن !

دخترت رو بردار وبرو!…تو هم یكى رو دارى كه به

همون اندازه كه كیان و دنیا همو دوست دارند،تو رو

دوست داره!سولماز کنارت هست!…پسرم بیخیال دنیا

شو!….

كفرى گفتم:هیچ مى فهمى چى دارى مى گى؟!

یعنی چی بیخیال دنیا شو؟!…اینو تو گوشهات فرو

كن من بدون دنیا جایی نمیرم !

اما دنیا دیگه مال تو نیست!

نباشه!…اونو دوباره مال خودم میكنم!…پدر شما

كه باید دركم كنین!…خودت تونستى با وجود اون همه

دخترهاى رنگ و وارنگى كه دورت بود و مادرم رو با

اونا كشتى؛ فاطمه خانومو فراموش كنى كه حالا از

من اینو میخواى!

آهى كشید و گفت:چون نتونستم و عذاب دیدم میگم

كه تو فراموش كنى!…نمیخوام زجرى رو كه من این

همه سال دیدم تو هم بكشى!

بابا دل كه این چیزا سرش نمیشه!شمادركم كن!

دوباره آه كشید و گفت:باشه بعدا بهت زنگ میزنم !

مواظب خودت باش!

تلفن رو گوشه ی اتاق پرت کردم وباعصبانیت دستم

رو روی سرم گذاشتم که سولماز سرش رو روی

سینه ام گذاشت !

با حرفهاى پدرم به فكر فرو رفتم و به یاد رابطه ى

دیشبمون افتادم !

نمیدونم چرا اینبار یه لذت خاصی تو رابطه مون بود!

خیلی وقت بود همچین لذتی رو حس نکرده بودم!…

بی اختیار دستم رو تو موهاش فرو کردم و شروع به

بازی باموهاش کردم که خواب الو گفت: فرهاد!…

بذار بخوابم!تمام شب دختر تپلمون نذاشت بخوابم !

از این طرز صدا كردنش خوشم اومد و در حالیكه

لبخند می زدم ، گفتم:اما باباى دخترت گرسنشه ها!

با همون لحن پرناز و خواب الوش گفت :بیا منو بخور!

منم از خدا خواسته فورى روش خیمه زدم که چشماشو

باز کرد و با نگاهى پرسشى تو صورتم نگاه کرد!

تمام شب رو نزاشتى بخوابم!…فك كردم دیگه رنگ

منو ببینى راتو ور میدى!…هنوز هم میخوای؟!

دستهاشو دور گردنم حلقه کرد و لوند گفت: مگه از

تو میشه سیر شد؟!

لبهامو روی لبهاش گذاشتم و نرم شروع به بوسیدن

سولماز کردم !….

از وقتى مزه اش زیر دندونم رفته ،دیگه رابطه ى خشن

بهم مزه نمیداد!

دلم میخواست از این به بعد تمام رابطه هام اینجور

باشه!…

دست ازلبهاش کشیدم وسرم رو تو گودی گردنش فرو

بردم و زیر گلوش رو نرم بوییدم و بوسیدم !

اهى كشید كه از اینهمه نرمشش خوشم اومد و از

گلوش گازمحکمی گرفتم که احساس کردم دردش

گرفت!

ازش جدا شدم!…جای گازم قرمز شده بود و مطمئننا

تایکی دو ساعت دیگه کبود میشد!…اما مى شد لذت

رو تو چشماش دید!

شیطون ریز خندید که باز سرم رو پایین تر بردم!

هوس کردم یه بار دیگه باهاش یکی بشم که صدای

گریه ى کیاناز دراومد!

هردو وحشت زده بهم نگاه کردیم که سولماز خندید

برو کنار خانوم تپلیمون بیدار شد!

منم از حرف سولماز خندیدم!…وقتى اینطور با عشق

و علاقه از دخترمون حرف مى زد،دلم براش ضعف مى

رفت!

از روش کنار رفتم و اون هم فرز و چابك سریع لباس

خوابش رو تنش کرد و به سمت کیاناز رفت.

روش خم شد و یه مدت باهاش حرف زد و یك مرتبه

دماغش روگرفت و از جاش بلند شد و گفت:فرهاد!

شکمش خیلی کار میکنه !فکر کنم شیر بهش نساخته

باید شیرش رو عوض کنیم!

لازمه ببریمش دکتر؟؟؟

نمیدونم!…اما فکر مى کنم دکتر بریم بهتر باشه

کیاناز رو بغل کرد و از اتاق خارج شد!

با بیرون رفتن سولماز گوشی رو برداشتم!…

باید به دنیا زنگ میزدم !…

بعد دو تا بوق جواب داد:الو فرهاد؟!

دخترت اسهال گرفته!…اونوقت تومیری کلانتری

از من شکایت مى كنى؟!

تته پته افتاد:من…من…شکایت نکردم!…

و به گریه افتاد:فرهاد تو رو بخدا!…دخترم چشه؟!

نه دیگه!… نشد!…اگه برات مهم بود نمیرفتی

شکایت کنی!…

زار زد:فرهاد باید دخترمو ببرم بیمارستان!…چه

بلایی سر دخترم اوردی؟!

__ گوش بگیر ببین چى میگم!…هرچند تو كثافت تر از

اونى كه بخواى بخاطر عشقت دخترت رو فدا كنى!…

بنفعته به کسی نگی باهات تماس گرفتم!…..

بدون هیچ حرف دیگه ای تماس رو قطع کردم و شنیدم كه دم آخر زار می زد:فرهاد!!!!…….

 

کیان

هنوز كامل وارد خونه نشده بودیم كه تلفن دنیا

زنگ خورد و به وضوح متوجه دستپاچگی دنیا شدم !

كمى تو كارهاش دقیق شدم!…اصلا بهمون نگاه هم

نكرد !…انگار یه عالم دیگه سیر مى كرد! یه ببخشید

گفت وبه سمت اتاق خواب رفت!زیر چشمى در نظرش

گرفتم كه به اتاق خواب رفت و از لاى در به ما نگاه كرد

و چون مارو سرگرم صحبت دید گوشى اش رو برداشت

و جواب داد!

هومن بهم نگاه كرد و با چشم بهش اشاره كرد و ازم

خواست به دنبالش برم!

خودم هم با اینكه میخواستم اما نمیخواستم به حریم

خصوصى اش تجاوز كنم!اما با این اشاره ى هومن

بدون اینكه دنیا بفهمه و متوجه بشه دنبالش رفتم وى

پشت در فالگوش ایستادم وبه حرفهاش با فرهاد

گوش دادم !….از اینهمه خار و زبونى این دختر در

برابر فرهاد كفرم در اومد و از حرص دستم رو مشت

کردم!چطور تونست از منننننن پنهون كنه و بمن نگه

که فرهاد بهش زنگ میزنه ؟!با شنیدن صدای التماس

هاش دلم مى خواست سرم رو به دیوار بكوبم!….

چرا این دختر به من اعتماد نمى كرد؟!…چرا باورم

نداشت؟!…دارم به عشقمون شك میكنم!…یعنى من

فقط مرد روزهاى تنهایى اش بودم؟!…

نه!…عشق من و دنیا فرا تر از این حرفهاست!….ما با

هم دنیامونو ساختیم!…الان عشقش به من در مقابل

عشقش به دخترمونو قرار گرفته!…نباید ازش انتظار

داشته باشم من رو انتخاب كنه وقتى اون هنوز طفلِ

و بیشتر از هرچیزى و هركسی به توجه و محبت نیاز

داره!…باید خودخواهى رو كنار بزارم و واقع بین باشم!

دنیا بخاطر من كم سختى نكشید و كم درد رو تحمل

نكرد!…من هم باید مثل اون صبور باشم و تو روزهاى

سخت یار و یاورش باشم!…همونطور كه اون گلایه

نكرد من هم نباید گلایه كنم!…

درك روزهاى سختِ كه محبت رو نشون میده وگرنه

تو روزهاى خوش هم میشه محبت رو دید!…

با شنیدن هق هقش و اینكه متوجه شدم حرفش رو

تموم كرده وارد اتاق شدم كه بادیدن من با هول

و دستپاچگى اشک هاش رو پاک کرد و بمیرم براش!

سعى كرد لبخند بزنه اما حتى نتونست دهنش رو

كج كنه!…بمیرم براى صبورى ات!….

به سمتش رفتم و سعى كردم خودم رو سخت نشون

بدم و گفتم: عزیزم چرا باز هم گریه میکنی؟!

دلتنگ دخترمم!…

خوب پیداش می كنیم!…

سرش رو پایین انداخت و گفت:اگه اون روز

خودمون رو مشغول نمیكردیم این اتفاق نمى افتاد!…

از چیزى كه مى ترسیدم سرم اومد!…كنارش روى

تخت سست شدم و نشستم و سرمو تو دستهام

پنهون كردم!

دنیا!!!منو ببخش!…این حرفت الان دوروزه تو

مغزم اكو میشه و داره منو از درون میخوره!…اشتباه

از من بود!…شرمنده ى روى تو و مادرتم!…

دستم رو گرفت و با گریه زار زد:كیان تو رو بجون

دخترمون این حرف رو نزن!…تو پدر كیانازى!…

هیچكى بیشتر از تو براى دخترم دل نمیسوزونه!

حتى فرهاد!…ما فقط بخاطر عشق و علاقه و نسبت

خونى مونه كه دخترمون رو میخوایم اما تو بابت

مسئولیتى كه در برابر من و دخترمون دارى دخترمون

رو میخواى!این عشق و علاقه ى تو جاى تقدیر

داره!…كیان من و كیاناز اگه دنیا دنیا رو بگردیم

مردى مثل تو رو پیدا نمیكنم كه برامون دل بسوزونه

و بهمون عشق بورزه!

عذاب وجدانم سر سوزن كم نشد اما حرفهاى دل

نشینش خوب به دلم نشست و دل بیقرارم رو كمى

آروم كرد!…

لبخند تلخى زدم و دستش رو گرفتم و در حالیكه آه

مى كشیدم ،گفتم: اى كاش من شایسته ى حمایت

كردن از دوتا عزیزهام باشم!…

با عشق چشمهاشو روى هم فشرد و گفت:هستى!

دوباره آه كشیدم و گفتم:اگه بودم بهم میگفتى كه

دارى با فرهاد صحبت میكنى!…

چشمهاش از تعجب گرد شد و از شرمندگى سرخ و

سفید شد و من ادامه دادم:عزیزم وقتى من با تو

ازدواج كردم پى همه چیزى به تنم مالیدم!…ازمن

خجالت نكش!…من دركت میكنم كه نه تنها الان بلكه

سالیان سال بالاخره باید با پدر كیاناز در رابطه و

مراوده باشى!من هم مثل چشمهام به تو اعتماد دارم

و این حق رو بهت میدم!…پس تنها حواهشم اینه كه منو

به خودت محرم بدونى و همه چیزو برام تعریف كنى!

البته اگه میتونى!…

سرش رو پایین انداخت و زار زار گریه کرد!…

به سمتش رفتم و اونو در آغوش كشیدم وگفتم: من

میدونم فرهاد بهت زنگ زد!..منتها فقط بگو حال

دخترم خوب بود یا نه؟!

زار زد: نه!…حالش اصلا خوب نیست !…اسهال

گرفته خدامیدونه چی بهش دادن!…

اونو بخودم فشردم و گفتم: اروم باش عزیزم !…

گفتم پیداش میکنیم!…یكم بهم اعتماد كن!…

من طاقت ندارم دیگه کیان!….میترسم دخترمو

برای همیشه ببره!

__مگه من مردم؟!….قول میدم دخترمون روپس

بگیرم فقط یکم بهم وقت بده و تو صبورى كن!…

سرشو به سینه ام فشرد: ببخش که نگفتم فرهاد

بهم زنگ میزنه و من باهاش صحبت میكنم!…

ستار

داشتم به خونه ى فاطمه مى رسیدم!….تلفن رو

برداشتم و به فرهاد زنگ زدم:سلام!

سلام !…چخبر؟!…چیشد؟!…چى كارا كردى!…

اوه!…نفس بگیر پسر!…من تو راه خونه ى فاطمه

اینام!…مى خوام ادرس انبارو به دنیا بدم و بهش بگم

فردا یسر اونجا بیاد!…تو هم مى رى و این طورى

میتونی چند روز ببریش خونه سولماز و اونجا بمونین

تا من سرفرصت کارای خارج رفتنتون رو درست

کنم!….

نه بابا!…اینجورى خطرناکه!…به چند تا از زیر

دستهات بگو جلوى خونه باشن و بعد شما میرین

اونجا و بهش مى گى بدون اینكه كسی متوجه بشه

از خونه خارج بشه!…اینطور دردسرش خیلی کمتره!

فکر خوبیه!…فقط وقتی اوردنش پیشت میتونی

ازپسش بربیای؟!

اره میتونم!… تو اتاق حبسش میکنم تا از ایران

خارج بشیم!فقط کارای رفتنمون رو سریع تر انجام بده

باشه !…من دارم میرم!

بابا دو نفرو هم بفرست بیرون خونه سولماز كشیک

بایستند تا یه وقت خواست فرار کنه بتونیم بگیریمش!

من رسیدم!…فعلا!

بعد از قطع کردن تماس به چند تا از پسرها زنگ زدم

و كل جریان رو براشون توضیح دادم و ازشون خواستم

با ماشین بیرون خونه ى فاطمه کشیک بدند و وقتى

دنیا خارج شد اون رو به آدرسی كه فرهاد بهشون

میده،ببرند!

به محض واردشدن فاطمه بسمتم اومد!…

بعد سالها به آرزوم رسیدم و تازه داشتم دلشو به دست

می اوردم!

دلم نمیخواست به هیچ قیمتى اونو از دست بدم!

اما بخاطر فرهاد و بیمارى اش مجبور بودم!…اى كاش

فاطمه روزى كه متوجه مى شد این رو درك مى كرد!…

بادیدنم لبخند تلخی زد:سلام اقا ستار!

سلام خانوم چطوری؟

خوبم !…شما خوبی ؟!

شکر!…زنده ام!…ولی بخاطر اشتباه فرهاد شرمنده ام

شما که تقصیری نداری !…بفرما داخل

اومدم فقط حال دنیا رو بپرسم !….چطوره؟؟

سرش رو با ناراحتی پایین انداخت:خوب نیست

اقا ستار!حالش بده دخترم!….

میتونم ببینمش؟!

چرا که نه بفرما داخل!….

وقتی وارد سالن شدم صدای مرد جوانی روشنیدم

که غریبه بود! اما اون با وارد شدن من لبخندی زد

و گفت: ایشون حتما اقا ستاره!

لبخندی زدم و باهاشون دست دادم و کنار دنیا نشستم:

از کجا متوجه شدى؟

از بس ذکر خیرتون رو شنیدم حدس زدم شما

عمو ستار معروف باشید!

و شما؟

بوادر زن كیانم!

با تعجب نگاهش كردم:جان؟!

من داداش دنیام

دلقك!…خنده ام گرفت: خوشبختم

چاکریم اقا ستار !اع ببخشید عمو ستار!

با این حرف پسر همه خندیدیم!روبه دنیاکردم وگفتم:

حالت خوبه؟

بغض کرد و گفت:نه عمو!…خوب نیستم !…دلم براى

دخترم تنگ شده!

حق داری عزیزم !…دوری از بچه سخته چه برسه

به طفل!…

نتونستین جایی از فرهاد پیدا کنید؟!

_نه عمو اما تو خودتو ناراحت نکن!…هرچى باشه اون

پدره!….آسیبى به بچه اش نمى رسونه!

خودش رو به آغوشم انداخت و شروع به گریه کرد!

اروم زیرگوشش گفتم:بدون اینکه کسی متوجه بشه

گوشیت رو چک كن و بعد از خونه خارج شو!….

مكثى كرد و با تعجب نگاهم كرد!…فكر كنم از اینكه

متوجه شد با پسرم در ارتباطم یكه خورد و گریه اش

شدت گرفت !…

ازخودم جداش گردم و به ظاهر بوسه اى روى پیشونی

اش گذاشتم وگفتم:بسه!…تو باید به خاطر دخترت

قوی باشى!… ما کمکت میکنیم پیداش کنی!…

با نفرت نگام کرد و از جاش بلند شد!…کیان هم بلند

شد که به دنبالش بره!

اگه من چیزی می گفتم شک میکردند كه خدا رو شکر

فاطمه به دادم رسید:بشین مادر!…بذارتنها بمونه و یه

دل سیر گریه کنه تا سبك بشه!….بخواد بخاطر من و

شما خودش رو نگه داره غمباد میگیره و خداى نكرده

بد میبینه!….

از این سخن بجاش درون حسابی کیف کردم !….

گوشیم رو از جیبم خارج کردم و پیامى رو که از قبل

اماده کرده بودم براى دنیا فرستادم:بی سرو صدا از

خونه خارج شو!….اما قبلش گوشیت رو خاموش کن

و به راننده بده!…به کسی هم چیزی نگو والا دیدار

دخترت رو به گور باید ببرى چون فرهاد میخواد اونو

از ایران ببره!…یادت باشه حتى اگه قصد رفتن هم

ندارى لال شی و حرفى نزنى!…چون فرهاد لب مرز

ایستاده و فقط منتظره تا من بهش زنگ نزنم و اون

از ایران خارج بشه!…من باید تا یه ساعت دیگه بهش

زنگ بزنم كه تو یا رفتى یا نرفتى!…. رفتى كه به امون

خدا نرفتى دخترش رو بر میداره و از ایران میره!اونو

تو خوب میشناسی كه با کسی شوخی نداره!…

امیدوارم تصمیم درستى بگیرى!….و این رو بدون كه من تا اخر عمرتون مراقب جفتتون هستم!…..

دنیا

وقتی بغلم کردم یک لحظه باخودم گفتم:ای کاش

پدرم زنده بود!…تو این روزهاى بد فقط اون بود

كه میتونست تکیه گاهم باشه!

با حرفی که تو گوشم زد، خشکم زد!…ازش جدا شدم

و با تمام نفرتى كه نسبت به پسرش داشتم بهش نگاه

کردم!…اما نتونستم عکس العملی نشون بدم!….

تنها كارى كه كردم به سمت اتاقم رفتم تا بفهمم از

بچه ام خبرداره یا نه؟!

روی تخت نشستم و هق هق زدم !…خدایا كمكم

كن!…وا موندم!…به کیان بگم یانگم؟؟

میترسم بهش بگم و اون فرهاد بیمار بلایی سر دخترم

بیاره و یا بدتر از همه اونو از من دور كنه!….

صدای پیام کوتاه گوشی ام بلند شد !…چکش کردم!

عمو ستار بود!…

بعد از خوندن پیامش معطل نكردم!…مانتوم رو از

پنجره ى اتاقم تو حیاط انداختم!

شلوارم رو زیر پیراهن بلندم پوشیدم و از اتاق خارج

شدم!

حتما کیاناز هم لباسش رو کثیف کرده !…پس ساك

دستیمو برداشتم وکنار مانتوم پرت کردم!

نفس عمیقی کشیدم و از اتاق خارج شدم !….

باخارج شدنم از اتاق همه به سمتم برگشتند و من

به سمت درسالن رفتم که کیان بسمتم اومد و

دستم روگرفت و با همه ى لطفش گفت: عذاب

میکشم وقتی میبینم که اینجورى داری خودت رو

اذیت میکنی!….

نمیدونم چرا و چه حسی بود كه به آغوشش رفتم و

خودم رو بهش فشردم!

ازحرکتم تعجب کرد! اما خیلی زود به خودش اومد

و اونم محکم بغلم كرد!

آروم زیر گلوش رو بوسیدم و ازش جدا شدم!

خواست همراهم بیاد كه گفتم:اگه میشه میخوام

یكم تنها باشم!

حتما گلم راحت باش!فقط زیاد توحیاط نمون

هوا هنوزم سرده!

چشم!

پیشونیم رو گرم بوسید و دوباره به سمت بقیه رفت

و من از سالن خارج شدم !….

سریع گوشه حیاط پیراهنم رو کندم و مانتوم رو

پوشیدم!

کیفم رو برداشتم و از حیاط خارج شدم و درو روی هم

گذاشتم که صدای بسته شدنش بقیه رو متوجه خروج

من نکنه!

به محض خروجم از خونه سمند مشکی رنگی جلوی

پام ترمز کرد!

دو نفر جلو بودند و یک نفر صندلی عقب نشسته بود

راننده روبمن کرد و گفت:سریع سوار شو!عجله داریم

باترس و لرز سوار شدم که سریع حرکت کرد!

باوحشت کیفم رو چنگ زدم که مرد کناری ام گفت:

گوشیت رو بده!

گوشی رو بدستش دادم و اونم بعد از خاموش کردن

اون،اونو به راننده داد و راننده هم تلفن خودش

روبرداشت و شماره ای رو گرفت:سلام اقافرهاد!…

بله اوردیمش!…فقط ادرس بدین!…خیالتون راحت!

چشم تا ده دقیقه دیگه اونجایی ام!

نمیدونم چى روى دهنم گذاشتند كه احساس ضعف

کردم و بیخوش شدم اما انگار تازه چشمهام گرم شده

بود که صدایى به هوشم آورد: خانوم پیاده شین!

چشم بازکردم و با دیدن دختر جوانی که جلوی در

ایستاده بود، متعجب نگاهش کردم!

اون هم چشم از من برنمیداشت!….

از ماشین پیاده شدم و آروم سلام کردم و اونم در

حالیكه جوابم رو مى داد درو برام بازتر کرد تا وارد

بشم!

براى بار آخر به پشت سرم نگاه کردم که راننده خطاب

بهم گفت: ما اینجا کشیک میدیم !….فکر فرار به

سرت نزنه که زیرت میکنم !…

وارد حیاط خونه شدم!حیاطش پراز گل و درخچه

های زیبا بود که خبر از خوش سلیقگی خانم خونه

میداد!…

باشنیدن صدای خنده کیاناز سرم رو بالا اوردم که

چشمم ب فرهاد و کیاناز افتاد!

اشک از گوشه چشمم جاری شد و کیف رو روی زمین

انداختم و به سمتشون دویدم!

خواستم کیانازو بغل کنم که فرهاد قدمی به عقب

رفت!

شوكه نگاهش کردم که گفت:تصمیم خودت روگرفتی؟!

شدت گریه ام بیشتر شد:چی از جون من میخوای ؟!

چرا من حق ندارم یه زندگی راحت داشته باشم؟!

__هنوز دیر نشده!…صبرکن برات دقیق بگم نقشه ام

چیه!…اگه دخترت رو بغل کردی و وارد سالن شدی

بایدکیان وتهران و زندگی که تا الان داشتی رو کلاً

فراموش کنی چون عمرا بذارم دیگه پیشش برگردی!

اما اگه دوستش داری میتونم یه فرصت بهت بدم

برگردی که دراون صورت بهیچ عنوان نمیذارم دیگه

دخترمو ببینی!

بغضم تركیدو فریاد کشیدم: وقتی شنیدم سرطان

گرفتی واحتمال خوب شدنت كمه! گفتم حتما ادم

مى شی ولى تو ذاتت خرابه فرهاد!…تو هیچ وقت

نمیتونی ارامش داشته باشی چون همیشه ارامش

رواز زندگی من گرفتی!منننن میمونمممم!… اما یه

روز دخترم و ازت میگیرم و و پیش کیان برمیگردم!

تنها مردی ک صاحب کل وجود منه!…

با این حرفم سیلی محکمی تو صورتم زد که روی

زمین پرت شدم و دختر جوان به سمتم اومدوگفت:

فرهاد دیوونه چیکار میکنی ؟!صورتش رو داغون كردى!

باکمک دخترجوان از روی زمین بلند شدم و به

سمت كیانازم رفتم كه با دیدن اون صحنه در حالیكه

گریه مى كرد سعی می کرد از بغل فرهاد خارج بشه

و به سمت من بیاد!
حس میکردم صورتم ازسیلی فرهاد ورم کرد!……

بدون اینکه به صورتش نگاه کنم دستهامو دراز کردم

و کیاناز رو از بغلش بیرون كشیدم و در آغوش گرفتم!

اما كیاناز رو رها نكرد!

توسط كیاناز بهم متصل شده بودیم!…دست روى

دستم گذاشت و نالید:منو ببخش!…یه فرصت دوباره

به جفتمون و بچه امون بده!…بزار دخترمون زیر

سایه ى پدرش بزرگ بشه!…بزار سهمى رو كه براى

منه مال من بمونه!…رحم كن!…نزار عقده ى دخترم

رو دلم بمونه!…من فقط ازت یه فرصت میخوام !…

یه فرصت دوباره!…مهلت بده تا ثابتت كنم عوض

شدم!

پوزخندى زدم و نگاهى بهش انداختم:چند دقیقه پیش

دیدم چقدر عوض شدى!

تو!..تو عصبانى ام كردى!…میدونى چقدر روت

حساسم!…دیگه جلوى من اسمى از كسی نبر!…

حتى براى اینكه تحریكم كنى این كارو نكن!…تو مال

منى و مال من هم خواهى موند!….

نگاهى تحقیر آمیز به اون دختر و خونه انداختم و

تفى روى زمین ریختم!

موندن تو این خونه هم كفاره داره!اون وقت ادعات

میشه منو میخواى؟!…اینطورى؟!…این مدلى؟!…

اصلا جاى خالى منو احساس كردى؟!…اصلا گذاشتن

یه روز تنها بمونى تا بفهمى چه غلطى با زندگى ات

كردى؟!…یا نه!…عروسك بازی تو دست یكى دیگه

دیدى تحریك شدى دوباره به دستش بیارى؟!…

من یه تار موى گندیده ات رو به صدتاى این خونه

و زندگى نمیدم!…

پوزخندى زدم و به اون دختر بیچاره نگاه كردم كه با

چشمهایى پر از اشك به فرهاد نامرد خیره شده بود!

همیشه همینه!…هروقت یه عروسك جدید گیرش

میاد با اون قبلى ها همین كارو میكنه!…

كیاناز رو به شدت كشیدم و وارد سالن شدم !…

نمیدونستم باید کجا برم؟!گوشه ای از سالن روی زمین

نشستم و دخترکم رو که تو بغلم بی تابی میکرد،محکم

بوسیدم وعطرتنش رو به جون خریدم!

مرتب به سینه ام چنگ میزد و غر می زد!… سینه رو

درآوردم و تو دهنش گذاشتم و به محض گرفتن سینه ام

پرقدرت شروع به مکیدن کرد!

انگار با هربار میك اون من دوباره جون می گرفتم!

سرم رو پایین انداختم و با اون كه تموم سعى ام رو

مى كردم بعد از مدتها دیدن دخترم ناراحت نباشم تا

روى شیرم تاثیر نزاره اما باز هم بی صدا گریه کردم!

__کیان!!!…کجایی؟!…بیا به دادم برس!…کمکم کن

من بدون تو نمیتونم دووم بیارم!…

کیاناز با ولع سینه ام رو میک میزد!…بیچاره دخترم

حسابی دلتنگم بود!…

بخاطر اون ازهمه زندگی ام گذشتم !…یاورم نمیشه !

یعنى دیگه نمیتونم کیان روببینم؟!…تو آغوشش برم

وبراش خودمو لوس کنم؟!…دیگه نمیتونم براش خانومى

كنم؟!…یعنی انقدر فصل زندگی ما کوتاه بود؟!….

ماکه بهم قول داده بودیم به پای هم پیر بشیم؟!

خدا کنه کیان گوشی اش رو تا حالا چک کرده باشه!

نیم ساعت بود دنیا به حیاط رفته بود تا تنها باشه تا

شاید بتونه اروم بشه!

نگرانش بودم و دلشوره داشتم!ازجام بلند شدم وبه

سمت حیاط رفتم ک دیدم تو حیاط نیست!

به سمت توالت رفتم!… اونجا هم نبود!…چند بار

صداش کردم اما جوابی نشنیدم!

چشمم به پیراهنش خورد که روی تخت افتاده بود!

به سمت پیراهنش رفتم و اونو از روی تخت برداشتم.

وقتی به حیاط اومد این پیراهن تنش بود!یعنى چى

شده كه لباس رو درآورد؟!…

به سمت جا کفشی رفتم!…حدسم درست بود! یکی از

کفشهاش تو جا کفشی نبود!

با دو وارد سالن شدم و فریاد زدم :دنیا رفته!

هومن از جاش بلند شد و گفت:یعنی چی رفته؟!

پیراهنش روی تخت بود کفششم تو جا کفشی

نیست!

فاطمه با دو دست به صورتش زد و گفت:یاخدا دخترم

کجا رفت؟!

هومن بسمتم اومد و گفت: شاید اشتباه مى كنى!…

اول بهش زنگ بزن!

دست تو جیبم کردم!…گوشیم نبود!…بسمت اتاق رفتم

تاگوشیم رو بردارم!…کنار تخت بود!…برش داشتم و

سریع شماره ى دنیارو گرفتم!

خاموش بود!…باعصبانیت به هومن و فاطمه و ستار

كه کنار در ایستاده بودند نگاه کردم وغریدم: گوشیش

خاموشه مطمئنم رفته پیش فرهاد!

ستار اخمی کرد و از کنار در دور شد و گفت :لطف

كن این كارهاش رو به فرهاد بیچاره ربطش نده!

فرهاد کی وقت کرد وارد خونه بشه و دنیا رو مجبور كنه

لباسش روعوض کنه وببرتش!حتما رفته بیرون قدم بزنه!

دنبالش از اتاق خارج شدم و گفتم :پس چرا بی سر و

صدا رفت؟!چرا تو حیاط پیراهنش روکنده و چرا گوشی

اش خاموشه؟!

با پوزخند اعصاب خردکنش به سمتم برگشت و

گفت: حتما تو رو محرم تنهاییش نمیدونست که اینجور

بیرون رفته!…

حرف دهنت رو بفهم!…صبر منم حدی داره!…

رو به فاطمه کرد و گفت: من میرم خونه ام! خبری از

دنیا شد بهم زنگ بزن !…اگه پیداش نکردین بریم

عکسهاشو پخش کنیم پیدا بشه !

خواستم به سمتش برم که هومن جلومو گرفت و ستار

با خونسردى تمام از خونه خارج شد!

بعد از رفتن اون فاطمه رو به ما کرد و گفت:به

ستار اعتماد ندارم خیلی خونسرده!

روی مبل نشستم و با استیصال گوشی مو یکبار دیگه

چک کردم!

پى امهارو چك كردم و در كمال ناباورى پى ام دنیا

رو دیدم!

عشقم!… ستار منو پیش فرهاد فرستاد!جلوى

در نگهبان گذاشته و تهدیدم كرد!…هر اتفاقی که برام

بیفته مطمئن باش تو تنهاعشق منی و من دوستت دارم

منو ببخش که نتونستم بهت چیزی بگم چون دخترم

در خطره!

با فریاد گوشی رو به زمین زدم که هر دو به سمتم

اومدند و هومن گوشی ام رو برداشت و صفحه اش

رو باز کرد و با دیدن پیام دنیا باعصبانیت گفت: بریم

کلانتری!

فاطمه سراسیمه گفت:چیشده ؟!جون به لب شدم!

ستار دنیا رو تهدید کرده و ازش خواسته بره پیش

فرهاد!…

فاطمه خانم دست روی قلبش گذاشت و روی زمین

نشست:اون بمن قول داده بود!…اون گفت ادم خوبی

شده!…

به سمتش رفتم!…. تازه حال قلبش داشت خوب میشد:

مادر نگران نباش!…پیداش میکنیم!…

بغلم کرد و شروع به گریه کرد:یه بار دیگه دخترم و ازم

گرفت!…الهى برای دخترم بمیرم !…خدامیدونه الان چه حالی داره و كجاست؟!……

فرهاد

الهى دستم بشكنه!…چرا انقدر محکم تو گوشش زدم!

خودم هم باورم نمیشد باز بخوام روش دست بلند کنم

تو این مدت دلم براش خیلی تنگ شده بود و به خودم

قول داده بودم وقتی دوباره به دستش آوردم باهاش

مهربون باشم!

میخواستم تموم نبودها رو براش جبران كنم!…یه

زندگى نو رو با هم تجربه كنیم!…یه عشق تازه!….

ایروهام در هم بود و مشتهام گره خورده!…سولماز

نزدیكم شد و در حالیكه چونه اش رو روى كتفم تمیه

مى داد دستهاشو توى دستهام قفل كرد!

اونم مثل من احساس بى پناهى مى كرد!…دلم به حال

جفتمون سوخت!…

چرا یكى مثل دنیا به هركس مى رسید مى شد پشت و

پناهش و اون وقت یكى مثل من و این دختر بدبخت !…

حتى یه دوست و رفیق فاب هم نداشتیم!…

رو به آسمون كرد و گفتم:خدایا!…مگه قرار نیست همه

چیزت عادلانه باشه؟!…من جواب كدوم ندونم كارى مو

دادم كه اونقدر بزبختى بزرگ شدم؟!چرا نخواستى من

تو زندگى ام خیر ببینم!…مگه بدبختى هاى بچگى ام

برام بس نبود؟!…خدایا هرچى تاوان دادم بسه!…دیگه

طاقتم طاق شده!خودت كوتاهش كن!دیگه نمیكشم!

سولماز دستم رو گرفت و كشید و با هم وارد سالن

شدیم و من در سالن رو از داخل قفل کردم و نگاهى

به سالن انداختم وچشمم به دنیا افتاد!…

در حالیكه هق هق میزد، به کیاناز که تو بغلش بود

وخوابیده بود نگاه میکرد!

دلم میخواست به سمتش برم و بغلش کنم و از دلش

دربیارم اما غرور لعنتی ام نذاشت!…

اون پیش سولماز بهم توهین كرد و گفت كه عاشق کیان

شده و معلوم بود كه اونو خیلی از من بیشتر دوس

داشت و این برام قابل هضم نبود!…

سرم درحال انفجار بود!…حوصله ى خودمم نداشتم!

به سطل آشغالى كه گوشه ى سالن بود لگدى زدم كه

یك صداى وحشتناك تو سالن پیچید و دنیا و كیاناز

سه متر از جاشون پریدند!

به سمت اتاق خواب رفتم و باحرص دراتاق رو باز کردم

ومحکم به سمت تخت رفتم و روش نشستم و سرمو تو

دستهام گرفتم كه سولماز لیوان به دست بسمتم اومد

و لیوان اب روبدستم داد وگفت:برات قرص سردرد

اوردم!…بخور!…میدونم سرت درد میکنه!…

با لبخند تلخى بهش نگاه كردم!…سولماز واقعا عاشقم

بود!…

همه چیز رو درباره ى من میدونست جز بیماری ام!…

کنارم نشست و گفت:حالت خوبه؟

باعصبانیت به سمتش برگشتم و گفتم: به هیچ عنوان

درسالن رو براش باز نمیکنی !…دوتا دارى چهار تا

چشم دیگه قرض میگیرى و هواشو دارى!

انگشت اشاره ام رو به تهدید بلند كرد و گفتم:سولماز!

بفهمم کمکش کردی فرارکنه یا با کسی تماس بگیره

گردنت رو خرد میکنم و مثل سگ از اینجا پرتت میكنم

بیرون!و دیگه نمیزارم جایى زندگى كنى!میشناسی

منو دیگه؟!

با وحشت بهم نگاه کرد و مثل بچه اى كه از ترس تنبیه

مادر به خودش پناه میاره،بهم چسبید و سرش رو روى

سینه ام گذاشت و خودش رو لوس كرد وگفت: خیانت

کردن به تو کار من نیست!

اما من بى حوصله پسش زدم و گفتم: برو پیشش!

دلم پیششه!…خیلی محکم زدمش!…

نا امید از كنارم بلند شد و در حالیكه لب و لوچه اش

آویزون شده بود نگاه گلایه آمیزى بهم انداخت و و از اتاق خارج شد……

دنیا

نمیدونم بخاطر كنكى كه خوردم بود یا نه!…از خستكى

بیش از حد بود!…سرگیجه ى شدیدی داشتم!

چشمهامو چندبار باز و بسته کردم که تو یكى از این

پلك زدنها وقتى چشمهامو باز كردم یک جفت پای سفید

و خوش تراش زنونه جلوم دیدم كه ناخنهای مانیكور

شده ى پاش رو یه لاک قرمز خوش رنگ زده بود

وحسابی بهشون رسیدگی کرده بود!

سرم رو بالا اوردم و با پوزخند نگاهش كردم!یه تاپ

شلوارک تنگ سورمه اى تنش بود!…از حق هم نگذریم

صورت زیبایی هم داشت!

با همین كارهاشون شوهرهاى مردم رو مى قاپن و

مال خودشون مى كنند و احمقهایى مثل فرهاد دین

و ایمون خودشون رو هم میبازند!

با ناراحتی،تحقیر و پوزخند نگاهش کردم که کنارم

زانو زد و با لحن مثلا دلسوزى گفت:پاشو ببرمت اتاق

مهمان و اونجا استراحت کن!

آره جون خودت!…مثلا الان برام دل سوزوندى!…

دستش رو گرفتم و آروم گفتم: من باید برم!…شوهرم

الان نگرانم میشه!… خواهش میکنم کمکم کن!

من نمیتونم به فرهاد خیانت کنم!

دستش رو گرفتم و گفتم:من یه زنم و نگاه یه زن دیگه

رو خوب تشخیص میدم!…مى دونم كه تو از خداته من

نباشم!…پس كمكم كن برم بعدش اون و این زندگى

لعنتى مال تو!

صورتش رو جمع کرد و در حالی ک از جا بلند میشد

گفت: خیانت نمیكنم حتى اگه به قیمت از دست رفتن

زندگى خودم هم تموم بشه!…

متاثر نگاهش كردم: زنشی؟!

پوزخندی زد وگفت: نه اما وقتهایی که تو نبودی من

بجات بودم!

مثل خودش پوزخند زدم و گفتم:من همیشه بودم!…

هیچ وقت تنهاش نزاشتم!…(و نگاه تحقیر آمیزى

بهش انداختم و گفتم)اون بود كه همیشه بخاطر شماها

تنهام میزاشت!…

اونم مثل خودم تحقیرآمیز نگاهم كرد و گفت: من باور

نمیكنم كیان شوهرت باشه!…

دست به سینه زدم:چون هر هرزه ى سر راهى رو جاى

من انتخاب نكرد متعجبى؟!…

آخه هركس كه بخودش برسه كه هرجایى محسوب

نمیشه!…میشه آدای همسردارى!…شاید اگه تو مثل

من بخودت می رسیدى الان من اینجا نبودم!…

__ چاییدى!…چیزى هم نیست روت بندازم!…نیست

كه با این آداب همسردارى جنابعالى الان من رو طلب

نكرده واس همین تو باید بیاى یادم بدى چطورى به

شوهرم برسم!…اگه تونست دوسال به تو وفادار بمونه

خودم شخصا میام ازت آداب همسردارى رو یاد میگیرم!

و اخمم شدیدتر شد و گفتم:اون اصلا انقدر ارزش رو

نداره كه من بخوام با یه هر…( نگاه تحقیر آمیزى بهش

انداختم و ادامه ندادم)بحث كنم!…حالا بگو کجا باید

برم؟!

اوه اوه!…از گوشهاش دود میزد بیرون!…اگه ترس از

كیان نبود،پوستم رو قلفتى كنده بود!

سمت دیگه ی سالن رو نشونم داد وگفت:اونجا!

به سمت اتاقى كه نشون داد رفتم که فقط توش کمد

دیواری بود و یه جالباسی که کل دیوار و گرفته بود

خواستم درو ببندم که با پا جلوى درو نگه داشت

و چون من كنار رفتم ،وارد اتاق شد و در یکی از کمد

ها رو باز کرد و تشک و پتو و بالشتی دراورد و گوشه

ی اتاق گذاشت وگفت: رواینا استراحت کن!

جوابش رو ندادم و اونم دیگه چیزى نگفت و از اتاق

خارج شد و درو پشت سرش بست!

درحالیکه کیاناز رو تو بغلم گرفته بودم تشک رو پهن

کردم و همراه کیاناز دراز کشیدم!

چقدر دلم براش تنگ شده بود!…محکم بغلش کردم

و به چند دقیقه هم نکشید که خوابم برد!…

حالا مسكن همه ى درد هام كنارم بود!……

فرهاد

باید زودتر از ایران میرفتم!…حتما تا الان به پدرم هم

شک کردند!

گوشی ام رو برداشتم و خواستم به پدرم زنگ بزنم

که موبایلم زنگ خورد!…

شماره ناشناس بود!…با تردید جواب دادم:بله؟!

سلام اقا فرهاد!…حمیدی هستم!… دوست

پدرتون !…ایشون بمن گفتن بهتون بگم به هیچ

عنوان به شماره اش زنگ نزنید!کیان ازش شکایت

کرده و گویا خانم سابقتون قبل اومدن پیش شما

برای کیان پیغام گذاشته!…الان اولین کاری که

میکنید اینکه خط وگوشی خانمتون رو جایی دورتر

از منطقه ای که اونجا هستین نابود کنید و بعدشم

تا اطلاع ثانوى بیرون نرین تا من کاراتون رو اماده

کنم!…فقط یه عکاس فردا میفرستم ازتون عکس بگیره

برا شناسنامه و پاسپورت!…

باشه!… مرسی

حمیدی رو چند باردیده بودم!… از ادمهای خلافکاری

بود که پدرم گاهی باهاش کار میکرد!

یاد حرفش افتادم که گفت زن سابقت قبل اومدنش

برای شوهرش پیغام گذاشته و باعصبانیت از جان

بلندشدم و بسمت اتاقش رفتم که تو سالن سولماز

جلوم رو گرفت و گفت:ساعت سه شد نهارو بکشم؟!

صبر کن!…باید اول ببینم چرا اونکارو کرده؟!

چه کاری؟!

داخل نیا و دخالتم نکن!

درو باز کردم و خواستم محکم درو ببندم که دیدم

جفتشون اروم کنارهم خوابیدند.

درو بی سر و صدا بستم و بسمتشون رفتم

کیاناز مثل جوجه تو بغل دنیاخوابیده بود و دنیا هم

جوری بغلش کرده بود كه انگار میخواست ازش فرار

کنه!

کنارشون روی زمین زانو زدم و بصورت دنیام خیره

شدم !.،،چقدر دلم براش تنگ شده بود!…

رد،سیلی که به صورتش زدم هنوز معلوم بود!دستم

رو به سمت صورتش دراز کردم و سرانگشتهام تازه

صورت ورم کرده اش رو لمس کرد که تکونی خورد و

زیر لب زمزمه کرد:خوابم میاد کیان!…

با شنیدن اسم کیان انقدر عصبی شدم که نفهمیدم

چطور با دستم کتفش رو به عقب هول دادم و اون

بیچاره وحشت زده ازجاش پرید!…

هنوز گیج خواب بود ولی کاملا رنگش پریده بود!

لبش رو با زبونش ترکرد و با ترس بیشتری به خودش

و من نگاه کرد!

یقه ى مانتوش کاملا باز بود؛ چون داشت به کیاناز

شیر میداد و همین كه نگاه من رو روش دید فورى

خواست یقه اش رو جمع كنه که بهش نزدیک تر شدم

ودستهاشو گرفتم كه با وحشت لب زد: ولم کن!

صورتم رو به صورتش نزدیک تر کردم و گفتم: چرا؟!…

گناهه؟!…

انگار با گفتن این حرفم جراتش رو بیشتر کرد!

خیره نگامه کرد و گفت:اره گناهه!…من زن مرد دیگه

ای ام!… میفهمی اینو؟!

با این حرفش بازوش رو گرفتم و بلندش کردم و اونو

به دیوار زدم که اخ ارومی گفت !

دلم میخاست بیشتر از این اذیتش کنم وحرصم رو

سرش خالی کنم!…

پس بهش نزدیک تر شدم!… کاملا بین من و دیوار

گیرکرده بود و از این همه نزدیکی به نفس نفس افتاده

یود!

سرم رو به سرش نزدیک تر کردم و در حالی که داشتم

به یقه ى بازش نگاه میکردم؛ گفتم:سرتو بالا بگیر!

خودتم میدونی هرکاری که الان بخوام رو میتونم انجام

بدم!

با این حرفم سرش رو بالا اورد و با چشمهای اشکی

نگام کرد!

نگاهمو ازش گرفتم وباز به یقه اش خیره شدم که

دوباره به حرف اومد:مردونگی هم تو وجودت نیست !

من ناموس کیانم و با زنهای هرزه ی اطرافت فرق دارم

دیگه داشت کم کم عصبانیم میکرد!…

با دستم فکش رو محکم گرفتم و سرش رو بالا آوردم

و گفتم:با من درست حرف بزن! نکنه یادت رفته که

تو قانون زندگی من زن زبون دراز جایی نداره!

ولی تو قانون زندگی جدید من ساکت شدن جایی

نداره!

پوزخندی زدم و گفتم:خوب شیرت کرده!…نترس از

اول ادمت میکنم !…وقت زیاده برای ادم کردنت!

تا چند روز دیگه از اینجا میریم!… اونم یه جای دور

اونوقت میخوام ببینم چیکار میخای بکنی؟!

دستم روبسمت یقه اش بردم!… دلم بی قرار لمس

تنش بود!… بدون این لباسهای مزاحم!…

تو این مدت حسابی دلتنگ شبهایی بودم که تا

صبح تو تختم نگهش میداشتم !

با برخورد دستم به زیر گلوش اشکهاش سرازیر شد!

بار اولی بود که وقتی لمسش میکنم گریه میکنه !…

حس بدی بهم دست داد و با عصبانیت از دیوار جداش

کردم و یه بار دیگه به دیوار کوبوندم که از درد صورتش

جمع شد و با حرص فریاد کشیدم: چرا گریه میکنی

لعنتی؟!انقدر عاشقشی که من لمست میکنم اینجور

میشی؟!جفتتون رومیکشم!…دنیا کاری میکنم حسرت

بدل دیدن هم بشین حالا ببین!….

ولش کردم که سر جاش سر خورد و از اتاق خارج

شدم!…

سولماز روبه روی در اتاق ایستاده بود و چشمهاش

بارونی بود!

به سمتم اومد !…نفس نفس میزدم!… دستش رو

روی سینه ام سمت قلبم گذاشت وگفت: اروم باش

نباید انقدر زود عصبانی بشی!…

پسش زدم: حالم خوب نیست سولماز برو کنار!….

اما اون دوباره بهم چسبید:من اینجام تا هر وقت

حالت خوب نیست حالت رو خوب کنم!

روی پنجه پا ایستاد و لبش رو روی لبهام گذاشت…

اروم لبهامو مى بوسید!چقدر این دختر ظرافت داشت

و من تا بحال متوجه نبودم!

به کمرش چنگ زدم که یک لحظه لبهاش بیحرکت روی

لبهام موند و من با حرص شروع به بوسیدن لبهاش

کردم !داشتم نفس کم میاوردم که با باز شدن در اتاق

سولماز فورى ازم جدا شد!

عصبی به سمت راستم برگشتم که دیدم دنیا در حالی

که کیاناز رو بغل کرده درو باز کرده و بما خیره شده!

نمیدونم چرا اما دست پاچه شدم و دنیا به شدت

ابروهاش رو در هم كرد وگفت: خودشو کثیف کرده

مای بیبی تو ساکم هست میشه ساکم رو بدین!…

سولماز به سمت دیگر سالن رفت و ساک دنیا رو

برداشت و به دستش داد و گفت:سرویس بهداشتی

اون قسمت سالنه!

بدون هیچ حرفی ساک رو داخل اتاق گذاشت و به

سمت سرویس بهداشتی رفت.

سولماز به سمتم اومد و در حالیكه لبش رو به دندون

مى گرفت ، گفت: مارو دید!

اخمی کردم وگفتم: بذار ببینه، برام مهم نیست !…

غذاشو بده و بیا تو اتاق کارت دارم!

با شیطنت لب به دندون گرفت و لبخندی زد و گفت:

چشم عزیزم!…
.
.
.
دنیا

کیانازو سریع شستم و وارد اتاق شدم و درو محكم به

زدم و شروع به غر زدن کردم !

مرتیکه بی حیا خحالتم نمیکشه اینکارو اینجا

میکنه!…یه پاش لبه گوره و دست ازاین کثافت

کاریاش برنمیداره!…

کی پاش لبه گوره؟!

باعصبانیت به طرف اون دختره جلف برگشتم :

همون کسی که تازه داشتی باهاش عشق بازی

میکردی!

سینی غذارو روی زمین گذاشت وگفت:چی میگی تو؟!

همینکه شنیدی !…اون مریضه !..چیز زیادی

تا مرگشم نمونده!…بهش بگو جاى این كارا بره

توبه كنه!…

اشک از گوشه چمشش روی گونه های برجسته و

خوشکلش سرازیرشد.

باتعجب نگاش کردم یعنی انقدر دوستش داره…

بهم نزدیک شد و گفت:میدونی میخواد بمیره وانقدر

خونسردی؟!

پوزخندى زدم و گفتم:اععع!…عاشقم بود و داشت

منو مى كشت؟!…اون به درك!…عاشق منه كه جلوى

چشم من با تو كثافتكارى مى كنه؟!…نخیر خانوم!…

اون فقط زندگی منو نابود کرده!…اى كاش یه بار بود

اما نه یه بار اونم دوبار؟! انتطار داری عاشقش باشم؟!

اون عاشقته!

قهقهه ى آرومى زدم و گفتم: یه زمانى منم عاشق بى

لیاقتش بودم !…خودش پسم زد!…الان من فقط عاشق

شوهرمم نه اون!

ازم فاصله گرفت و از اتاق خارج شد!…نمیدونم

چرا با اینكه سر سوزن بهش حس نداشتم اما با

دیدن اون صحنه اعصابم خراب شد!…

حداقل میتونستى یه مدت جلوى خودت رو نگه دارى

تا شاید نظر من عوض بشه!…

بی اهمیت به زر زر كردن اون دختره ى مزخرف به

کیاناز شیر دادم و وقتى حسابى سیر شد، اسباب

بازیهاش رو جلوش انداختم و به سمت سینی رفتم

وشروع به خوردن کردم!

بوی غذا بدجوراشتهام روتحریک کرده بود!…

فرهاد

روی تخت دراز کشیده بودم که سولماز وارد اتاق شد،

بادیدن چشمهای سرخش روی تخت نشستم و گفتم:

چیشده؟!

خودشو به من رسوند و محکم بغلم کرد!

ازکارش تعجب کردم و در حالیكه اونو از خودم جدا

و به صورتش نگاه مى کردم پرسیدم:چیشده؟؟

سرش رو پایین انداخت و با شدت بیشتری گریه

کرد!

از گریه کردن زن جماعت متنفربودم !…سرش رو بالا

گرفتم و گفتم: چته؟ دنیا بهت چیزی گفته؟

باسرگفت نه !….بیشتر عصبی شدم و غریدم:پس

چرا گریه میکنی؟

به صورتم زل زد و گفت:منو با خودت ببر

چرند نگو سولماز!… خودتم میدونی نمیتونم ببرمت!…

تنهایی از پس دنیا بر نمیای خودتم میدونی!

تو نگران ما نباش

چرا به من نگفتی؟؟

چی رو؟؟

مریضی ات رو

اخمی کردم و اونو از خودم جداکردم و از روى تخت

بلندشدم و به سمت در رفتم كه دنبالم اومد و بازوم

رو گرفت و گفت:بذارکنارت بمونم!…خواهش میکنم

به سمتش برگشتم وگفتم:غروب عکاس میاد تا از

من و دنیا عکس بگیره !…برامون مدراک جعلی درست

میکنن که بدون دردسر از ایران خارج شیم!

__ پس من چی؟!

نمیدونم چرا اما احساس کردم باید باز بی رحم بشم

اینبار نه براى خودم!…بلكه براى اون!…تو چشمهاش

نگاه کردم وگفتم : تو از اولشم تو زندگی من جایی

نداشتی!

بهم نزدیک تر شد!…با اون چشمهای جذابش بهم

خیره شد و خیلی اروم لبهاشو روی لبهام گذاشت و

اروم شروع به بوسیدنم کرد!…

مى خواستم ازم دل بكنه!…اما اون دختر قلبى به

وسعت دریا داشت!…

منم با كمال میل همراهیش کردم!… دلم ارامشی از

جنس سولماز میخواست !

درحالیکه اون میبوسیدم بسمت تخت هدایتش كردم و

اروم روی تخت انداختم و روش خیمه زدم !…….

کیان

هوا تاریک شده بود و هنوز از دنیا خبری نبود!…

پلیس هم به دنبالش بود!…اما هنوز شواهدى

سرنخى و یا هرچیز دیگه اى پیدا نکرده بودند!…

وکیل ستار هم اونو با قید وثیقه و سند ازاد کرد!…

با اعصابى خراب درحال رانندگی بودم که هومن

گفت: ساعت دو شبه !…کیان برگردیم خونه!…

نمیدونم کجاست !…هومن نگرانم!… میترسم

بلایی سرش بیاره!…

نگران نباش!…اون از روى عشق این كارو كرده!

نه هومن!…تو اونو ندیدی!…شرارت از سر و

روش میبارید!…مطمئنم تا الان حسابی دنیا رو

چزونده!…چه جسمى و چه روحى!…

مى دونم!…میدونم چه حیوونى باید باشه كه

دنیاى به این صبورى رو به ستوه اورده اما قبول كن

كارى از دستمون بر نمیاد!…بریم خونه یكمى

استراحت كنیم با فكر و چشم باز حركت بعدى رو

انجام بدیم!…

دیگه با هومن حرفی نزدم ولى ماشین رو به سمت

خونه هدایت كردم!…

خوب شد هومن با ماشین خودش اومد!….

بعد نیم ساعت به خونه رسیدیم و به محض وارد

شدن فاطمه خانم با سر و وضع پریشونى به

سمتمون اومد و گفت:چیشد؟!..پیداش کردین!…

هومن فاطمه خانم رو بسمت تخت برد و گفت:

چرا تا الان بیداری مادر،!

دل نگرانشم پسرم!…معلوم نیست اون نامرد تا

الان چقدر دنیا رو اذیت کرده!….

اذیتش نمیکنه!..خیالتون راحت!…من بهتون

قول میدم زودتر پیداش کنیم!…

دستهاشو عاجزانه به سمت آسمون گرفت و نالید:

خدا کنه !…میترسم از نبودش دق كنم !…طاقت

ندارم باز چشم انتظارش باشم!…

طاقت دیدن حال مادر دنیارو نداشتم!…

نمیتونستم مثل هومن ارومش کنم!…خودم یکی

رومیخواستم تا ارومم کنه!…

به سمت اتاق خوابمون رفتم و وارد اتاق شدم

ودرو از داخل قفل کردم و با لباس های بیرونم

خودم روروی تخت انداختم!…

بالشت دنیا رو بغل کردم و بوییدم!…بوی دنیا

رو میداد!…محکم بالشت رو در آغوش كشیدم

و به قطره های سمج اشک اجازه دادم بالشت

خوشبوی دنیامو خیس کنند!

تلفنم رو از جیبم بیرون اوردم و وارد گالری شدم!

با دیدن عکسهای دنیا بغضم شدیدتر شد!

__دلم برات تنگ شده بى معرفت !….چرا خبرم

نکردی؟! چرا نگفتی ستار تهدیدت کرده،چرا فکر

کردی نمیتونم ازت حمایت کنم؟!… دنیا؟من طاقت

دوری تو و کیانازو ندارم اینجورى کم میارم!…

انقدر با عکسهاش درد و دل کردم که نفهمیدم کی خوابم برد؟!…….

دنیا

با حس گرسنگی از خواب بیدار شدم!… چقدر من

این روزا خوابم زیاد شده بود؟!….

به ساعت مچی ام نگاه کردم!..،ساعت سه ى نیمه

شب بود!…

من چقدر خوابیده بودم؟!…احساس گرسنگی از

خواب بیدارم کرد!

روسری ام رو روی سرم درست کردم و اروم از اتاق

خارج شدم!

همه خواب بودند!… با فکر اینکه میتونم الان فرار

کنم،به سمت درسالن رفتم!

دسته دررو اروم کشیدم که دیدم در قفله!…پس

با ناراحتی تو سالن برگشتم كه صدای قار و قور

شکمم دراومده بود!

به سمت سالن اشپزخونه رفتم!….در یخچال رو

باز کردم و با دیدن سالاد الویه لبخند تلخى زدم

و ظرف سالاد رو بیرون اوردم و کیسه نون رو هم

روی میزگذاشتم و شروع به خوردن کردم !

باورم نمیشد انقدخوشمزه باشه !….

همینجور مشغول خوردن بودم که احساس کردم

حالم داره بهم میخوره!

با عجله از جام بلند شدم که هجوم مایع تلخی رو

تو گلوم احساس کردم و با عجله بسمت سرویس

بهداشتی رفتم و هرچی خورده و نخورده بودم

رو بالا اوردم!…

انقدر عوق زدم و بالا اوردم که حس کردم جونی

ب تنم باقى نمونده!

صورتم رو شستم و با حال زاری از سرویس

بهداشتی خارج شدم !

با دستم دهنم رو پاک کردم که سرم به جای گرم

وسفتی برخورد کرد!

سرم رو بلند کردم و با دیدن فرهاد با بالا تنه ی

لخت جیغ خفه ای کشیدم و به عقب برگشتم

که به دیوار خوردم!

نزدیک اومد و با حالتی نگران گفت:خوبی؟

چرا عوق میزدی؟؟

سرم رو پایین انداختم وگفتم:نمیدونم فکر کنم

از استرس باشه!…

بهم نزدیک تر شد و گفت:چرا بهم نگاه نمیکنی؟!

جوابش رو ندادم که دست گرمش رو زیر چونه ام

گذاشت و سرم رو بالا اورد و آروم گفت:تو چشمهام

نگاه کن!…

با چشمهای اشکی ام نگاهش کردم!….به صورتش

خیره شدم !…چقدر تو این چند وقت عوض شده

بود؟!…تو این مدت بین موهای فوق العاده

سیاهش چند تا تارموی سفید هم به چشم میخورد

كه انگار جذابترش كرده بود!….

بغضم رو بلعیدم و گفتم: فرهاد!….

باز هم نزدیک تر اومد؛بطورى كه کاملا نفسهاش

روروی صورتم حس میکردم!…

خودم روجمع و جور کردم که گفت:جون فرهاد؟!

با بهت بهش نگاه کردم!… جون فرهاد ؟!!!!….

تا حالا تو اون همه مدت زندگیمون اینجور جوابم

رو نداده بود!….

جون فرهاد رو فقط به دوست دخترهاش اون هم

نه به همه به اون دوست دخترهاى خاصش

میگفت !…

نفسش رو تو صورتم فوت کرد!…فهمیدم داره از

این لحظه ها لذت میبره!!!

اما باید خودمو کنترل کنم تا عصبانی نشه!تجربه

نشون داده روى مرد جماعت نرمش بهتر جواب

میده تا پرخاش!….

نگاهش کردم و آروم گفتم:چی از من میخوای؟؟

خودت رو میخوام!…. دخترم رومیخوام!…

میخوام باز با هم باشیم!…

اما فرهاد!….من ازدواج کردم!

_طلاق میگیری !…همونجور که از من طلاق گرفتی!

__ اما…اما….(مردد بودم بین گفتن و نگفتن اون

جمله ام؛اما گفتم) من دوستش دارم!….

یكباره رنگ نگاهش عوض شد و دستش از چونه ام

بسمت گونه ام رفت!…

انگشتهاش رو روی گونه ام نوازش وار تکون مى داد!….

 

با وحشت بهش نگاه میکردم که یك مرتبه گلوم رو با

دستش محکم گرفت و فشرد!

هول و دستپاچه دستم رو روی دستش گذاشتم وگفتم:

دستت رو بردار!…

براى خودم نمی ترسیدم!…فقط به فكر دخترم بودم!

اگه من میمردم اون بى لیاقت دخترم رو مى گرفت و

با خودش میبرد!…اون لیاقت بزرگ كردن دختر من

رو نداشت!….اون یه حیوون بود كه با حیوونهایى

مثل خودش زندگى مى كرد!…

رگهاى گردنش برجسته شده بود و رنگ چشمهاش

به رنگ خون دراومد و از لابلاى دندونهاى كلید شده

اش غرید: تو غلط میکنی اونو دوس داشته باشی !

تو به عشق دارى و یه شوهر!…من عشق اول و اخر

توام!…

تو چى؟!…من عشق چندمت بودم؟!…بعد من چند

نفر اومدن؟!…تا كجا پبش رفتى؟!…

اشاره به اتاق خوابشون كردم و گفتم:هنوز آدم نشدى

مى گى منو میخواى اون وقت جلوى چشم من با اون

دختره اى!…انتظار چیو دارى از من؟!…

انتظار همون دنیاى سابقم رو!…همون زن چشم

و گوش بسته ام رو!…لعنت به كیان!…لعنت به اون

كه چشم و گوش تو رو اینطور باز كرد!…

دستش از دور گردنم جدا شد و به دیوار كنارم تكیه

داد و نالید:زندگیمو ازم گرفت!…جونشو میگیرم!…

پوزخندى روى لبم نشست و گفتم:اون زبون منو باز

كرد؟!…نخیر آقا!…تو باعث شدى چشمهاى من

باز بشه!…تو نگاه منو به دنیا تغییر دادى!…البته

باید یه تشكر كنم ازت چون تو باعث شدى كه اون

دنیاى احمق بمیره و یه دنیا زاده بشه كه بلد باشه

زن هم شعور داره زن هم شخصیت داره!…به زن هم

بها میدن اگه طرفت یه مرد باشه!…نه یه نامرد!…

تیز نگاهم كرد!…حال ندار بود!…كاملا معلوم بود!…

دنیا!…من تو رو به اون مرتیكه نمیدم!…تو تا اخرش

مال خودم میمونى!…

اون دختره عاشقته!…از رفتار و كردارش معلومه!

چرا وقتى اینطور بهت مى رسه و خدمات میده

باهاش ازدواج نمیکنی؟!… اون تورو همه جوره تامین

میکنه !من هیچ وقت براى تو اون دنیای گذشته نمیشم!

حتى اگه به زور نگهم دارى!…اینو تو گوشهات فرو

كن!…

پوزخندی زد و گفت: نگران اون نباش!..،اونم کنار تو

نگه میدارم !…خودت میدونی و علایق منو مى شناسی

که من با یکی نمیمونم!

نگاهم نفرت برانگیز تموم وجودش رو جستجو كرد و

گردنى زدم و از کنارش رد شدم و به اتاق جدیدم پناه

اوردم!

دهنم طعم تلخی گرفته بود!…کیاناز رو بغل کردم وبی

صدا گریه کردم،انقدر كه نفهمیدم كى خوابم برد…..

فرهاد

صبح با به صدا دراومدن زنگ رو به سولماز کردم

وگفتم: اول برو ‎درو باز کن!… بعد دنیا رو بیدار کن

و بهش بگو عكاس اومده میخواد ازش عکس بگیره!

چشم!…

با صورتی بغ کرده به سمت در رفت و بعد چند دقیقه

به همراه حمیدی ویک پسر جوان که ساکی در دست

داشت وارد سالن شدند و من به استقبالشون رفتم !…

سولماز هم به سمت اشپزخونه رفت وبعد چند دقیقه با

سینی شربت وارد سالن شد!

پسر جوونی که همراه حمیدی اومده بود ، بدجور تو نخ

سولماز رفته بود و انگار یواش یواش داشت می رفت رو

اعصابم!

اخمی کردم و با صداى عصبی گفتم: خانم

تشریف ببر و دنیا رو بیدار کن!…

‎سولماز که از لفظ خانم جا خورده بود با بهت بهم

خیره شد که ابروهامو در هم كردم و اخم غلیظى بهش

‎کردم و با چشم و ابرو بهش اشاره كردم زودتر بره!

اون هم فورى بند و بساطش رو جمع كرد و به سمت

اتاق دنیا رفت!…

من هم اروم از جا بلند شدم وبه دنبالش به سمت اتاق

رفتم و پست سر سولماز وارد اتاق دنیا شدم!

دنیا با دیدنمون ‎اخمی کرد و در حالیكه نگاهش رو

مى گرفت به کیاناز دوخت و من باهمون لحن عصبى

كه با سولماز حرف زدم ، گفتم:سولماز ‎یه روسری خوب

الان بهت میده و تو سرت میکنی و مثل بچه ى ادم

میاى و عكس میگیرى؟!

سرش رو بالا آورد و گفت:میخواى منو كجا ببرى؟!

اینش به تو ربطى نداره!…فقط یادت باشه فكر فرار

به سرت نزنه!…بیرون خونه چهارتا قلچماغ نگهبانى

مى دن كه فقط منتظرن پاتو از در خونه بزارى بیرون

كه مثل سگ تو رو از هم بدرند!

و بعد رو به سولماز كردم و گفتم:تو نم دنبالم بیا كارت

دارم!

دنیا پوزخند صداداری زد که حسابی کفری ام کرد اما

الان وقت عصبانیت نبود!

از اتاق خارج شدم و به سمت اتاق خواب سولماز رفتم!

سولماز هم مثل جوجه ای که دنبال مادرش راه میوفته

‎بی سر و صدا وارد اتاق شد كه من به سمتش برگشتم!

تونیک شلوارش یکم تنگ بود اما نسبت به بقیه ى

لباسهاش خیلی گشاد بود!

رنگ عنابی خیلی بهش میومد!…به سمتش رفتم

وروسری اش رو كمى جلوترکشیدم !

سرش رو بالا گرفت وبهم نگاه کرد!…ایروهامو در هم

كردم و گفتم :جلوی اون مرتیکه یکم مراعات کن!….

باچشاش داشت تورو میخورد!

‎چشمهاش برقی زد و بهم نزدیک تر شد و گفت:

غیرتی شدی؟!

بى غیرت نبودم!…

‎نگاهش رنگ غم گرفت وگفت:توکه داری میری پس

نیازی نیست روم غیرتی بشی!…بعد تو خدا میدونه

اخر و عاقبتم چی میشه!…

‎چونه اش رو با دستم گرفتم و پیشونی ام رو به

پیشونی اش زدم وگفتم:کی گفته قراره اینجا بمونی؟!

‎با تعجب به من نگاه کرد و گفت:منظورت چیه؟

همراه من میاى؟!

پس دنیا چى؟!با وجود من قبول نمى كنه زنت بشه!

تو كارى به اون نداشته باش!اون راهى جز

اطاعت نداره!حاضرى تا اخر عمرت زنى باشى كه

تنهاییهامو پر مى كنه؟!

اشک ازگوشه چشمش جاری شد و لبخندی زد و گفت:

حاضرم!…

شاید هیچ وقت عقدت نكنم!…در اینصورت هم باز

باهام میمونى؟!

میمونم!…همینكه فقط بدونم مال توام برام كافیه!

دنیا یرام از تو عزیزتره!..این ناراحتت نمیكنه؟!

لبهاش رو به لبهام نزدیک کرد و لب زد: مهم نیست!

‎از برخورد لبهاش به لبهام قلقلکم اومد و لبهاشو اسیر

لب هام کردم اما برخلاف میلم ازش جد اشدم و گفتم:

پاسپورت داری؟!

آره دارم!

خوبه!…بریم یه روسرى به دنیا بده كه عكسش رو

بگیره!…تو هم تو سالن نمیاى!…كار داشتى جلوى ا

آشپزخونه بمون و صدام كن!…

شیطون خندید و گفت: چشم!

‎و من به سمت سالن رفتم و بعد حدود ده دقیقه دنیا

درحالی که روسرى مشکی سولماز رو به سر داشت

وارد سالن شد و من رو به حمیدی کردم وگفتم:

میتونید عکس رو بگیرین!…

‎پسری که همراه حمیدی بود از جاش بلند شد و ساکش

رو باز کرد و وسایل عکاسی اش رو دراورد و بطرف

دنیا رفت وگفت: لطفا کنار اون دیوار سفید بایستید!…

‎دنیا بدون هیچ اعتراضی به سمت دیوار رفت و ایستاد.

پسر رو بمن کرد و گفت:تمام شد!…شمام تشریف

بیارین!….

‎از جام بلند شدم و همونجایی ایستادم که دنیا ایستاده

بود و از منم چند تا عکس گرفت و بعد شروع به جمع

کردن وسایلش کرد!

‎به سمت حمیدی رفتم و گفتم: تا کی اینجا بمونم؟

تا دوروز دیگه كه به سمت بندر حركت مى كنیم!

از اونجا شما رو به دبی مى فرستم!….

امنه؟

خیالت راحت !…کارمو خوب بلدم!

و بعد رو به پسر جوان کرد و گفت:پاشو بریم!….

بعد از رفتن حمیدی و پسر جوان به سمت حیاط رفتم

و سیگارى روشن کردم و به اینده ى شیرینى كه در انتظارمون بود فکر کردم!…..

کیان

سه روزى مى شد كه از تنها عشق زندگى ام!…همه

كسم!….دنیا خبر نداشتیم !

حالا بجز دخترم زنم رو هم ازم گرفته بودند!…

خوشبختانه هنوز خبر به گوش خبرنگارها نرسیده بود!

حوصله عکاسها و خبر نگارها و رسانه رو نداشتم!….

مامورهای پلیس همه جا رو گشته بودند ولى هیچ

خبری از دنیا و دخترکم نبود!…

تنها همدمم تو این روزها فقط عکسهاشون بود!….

حال فاطمه خانمم زیاد تعریفی نداشت و هومن تنها

کسی بود که سعی میکرد تو این میون به ما روحیه بده !

هرچند اونم کم نگران نبود!…

باصدای فاطمه خانم از اتاق خارج شدم!

کیان مادر بفرما شام !

اومدم!

اصلا میلی به غذا نداشتم اما دلم نمیخواست با بیرون

نرفتنم اونو بیشتر ناراحت کنم!…

وارد سالن شدم که دیدم هومن و فاطمه خانم منتظر

منند!… لبخندی زدم وکنارشون نشستم و هومن طبق

معمول شروع به حرف زدن كرد تا كمى ما رو بخندونه!

تازه داشت موفق میشد که تلفنم زنگ خورد !…

شماره ناشناس بود!…

با استرس خاصی که داشتم جواب دادم :بله

اقا کیان؟!

صداش فوق العاده وحشت زده بود!…

بفرمایید!

ببخشید من وارد سرویس بهداشتی شدم كه خانمی

كه قبل من اینجا بود از من رژ لبم رو قرض گرفت و

وقتى من پشت سرش وارد دستشویی شدم دیدم

شماره شمارو نوشته وگفته به کیان زنگ بزن بگو

زنت رو دارن میبرن بندرعباس!….

از جام بلند شدم وگفتم:شما الان کجا هستین؟

یه پلیس راه قبل چهار شیر هست اونجارو رد

کنید یه سرویس بهداشتی هست کنار یه ساندویچ

فروشی !…من اینجام اما اون خانم سوار ماشین شد

و رفت!…

مرسی خانم !…ممنونم !…نمیشناسمتون اما

بدونید لطف بزرگی در حقمون کردین!…انشاءالله

خدا در ازاش یك در هزار بهتون بده!…

رو به هومن کردم وگفتم: زود باش دنیا رو دیدن كه

دارن به بندرعباس مى برند!

فاطمه خانم سریع از جاش بلند شد و گفت:اونجا چرا؟!

روبه هومن کردم وگفتم:لباس بپوش تابه سرگرد موسوی

خبر بدم!

رو ب هفاطمه خانم کردم وگفتم:نمیدونم الان میریم

دنبالش!…شمام برین پیش یکی از اشناها كه تنها

نمونید!…

یاهاتون میام!

نه مادر!… الان نه!… معلوم نیست ما تا کجا بریم!

به سرگرد موسوی زنگ زدم و همه چی رو براش توضیح

دادم !

هومن هم حاضر و اماده از اتاق خارج شد وگفت:بریم

چهار شیرو بلدی؟؟

اره ماشینم نقشه یاب داره!…

خوبه پس!…بریم!…

با عجله به سمت ادرسی رفتیم که اون خانم داده بود

سرگرد موسوی هم دوباره زنگ زد:اون خانم مشخصات

ماشین روبهتون نداد!…

نه متاسفانه!… فقط پیام دنیا رو رو در توالت داده

در همین حین هومن با دیدن ماشین های پلیس نگه

داشت وما هم از ماشین پیاده شدیم و با دیدن سرگرد

موسوی تماس روقطع کردم و دوون دوون به سمتش رفتم

چیشد؟

میخوان از کشور خارج بشن که دارن میرن بندر!

الان باید چیکار کنیم؟

شما هیچ كار اما من به دنبالشون نیرو فرستادم

و به همه افراد داخل راه هم اطلاع دادیم!… ان شاءالله

گیرش می اندازیم!

منم بندر میام !

ما کارمون رو بلدیم !…خیالتون راحت!…

_البته البته!…اونکه صددرصد!…اما میام بلكه دلم رو

قانع كنم و خیالم راحت باشه!…

باشه!..شمام حرکت کنید و من هم هرجا سرنخی

پیدا کردم خبرتون میکنم!

رو به هومن کردم و گفتم: من با ماشینت میرم تو به

خونه برگرد !….

دیونه شدی اگه فكر كنى میزارم تنها بری

خیلى خسته ات کردم!…

زر نزن عشقم!…دنیاقبل اینكه زن تو بشه خواهر

من بود!…پس با هم میریم!

لبخند تلخی زدم وگفتم:خیلی بی تربیتی

جووووون!…بی تربیت دوس داری!…

با هم سوار ماشین شدیم و به سمت جاده بندر عباس اهواز رفتیم…………

فرهاد

باصدای زنگ تلفن چشمهامو باز کردم و با دیدن

شماره حمیدی سریع جواب دادم :الو؟!…

سلام اقا فرهاد امشب حرکت میکنیم!….

چقدر زود؟!…

اگه دست نجنبونیم ردمونو میزنن!…اطلاعات

ایرانو نشناختى قوى تر از اینهاست!…واس همین

من هم عادت ندارم بیشتر از دو دقیقه باكسی

بحرفم!…

لعنتى داشت مى گفت خفه شو زودتر زرمو بزنم!….

باشه باشه!…هرجور خودتون صلاح مى دونین!

باید چیكار كنیم؟!…

خودتون رو اماده کنید و نفری یه ساک یا یه

چمدون متوسط فقط همراه خودتون بیارین!…

سعی کنید بارتون سنگین نشه!

باشه مرسی !….

گوشی رو روى دراور انداختم و به سمت سولماز

برگشتم!

مثل همیشه طبق دلخواه من برهنه و بدون لباس

تو بغلم خوابیده بود!

برام عجیب بود كه چرا احساس میکردم برام عزیزتر

از قبل شده بود!

محکم بغلش کردم و سرشونه ى لختش رو بوسیدم

ک خواب آلو به سمتم برگشت و با چشمای نیمه باز

لبهامو بوسید و گقت: بذار بخوابم فرهاد!… دیشب

تا صبح سرویس بودم خسته ام!…

از شیرین زبونى اش خنده ام گرفت و دوباره خم

شدم و لبهاشو بوسیدم: کلی کار داریم خانومی!…

خواب دیگه بسه!…. بیدار شو!

اما چون دیدم با ناز روشو اونور كرد و دوباره خوابید

سرجام نشستم و جوری که بشنوه و تحریك بشه

با بدجنسی گفتم: باشه!…بخواب!… (و با شیطنت

اضافه كردم)با دنیا و دخترم تنها میریم!… تو همین

جا بمون و یه دل سیر بخواب!…..

با شنیدن حرفم مثل فنر از جا پرید و گفت:کی

میخوایم بریم؟!

امروز عجیب سرخوش بودم!…حس اینكه دوباره

دارم خانواده امو به دست میارم باعث شد لبخندی

بزنم و اونو جاى اونها بغل كنم و ببوسم و تو شادى

خودم شریك كنم!

و بعدش گفتم:برای امشب باید اماده بشیم!…تو

هم همینطور!…زیاد با خودت وسایل نیار!یه دست

لباس بیرونی با یه دست لباس راحتی !….دبى

رسیدیم باهم میریم خرید!….

اونم از خوشحالی زیاد محکم بغلم کرد و سر و

صورتم رو بوسه بارون کرد!

دوباره داشت براى خودش شر بلند مى كرد!….اما

قبل اینكه اتفاقى بیفته و حسگرهام كامل به راه

بیفتند به زور ازش جدا شدم و گفتم: تا من دوش

میگیرم برو صبحونه رو اماده کن و بعد دنیا رو بیدار

کن تا بهش خبر بدم!…

اون كه الان بیدار نمیشه !….عادت داره خیلی

میخوابه!….

انگار طعنه زد!….به سمتش برگشتم و چشمهامو

ریز كردم و با كنجكاوى گفتم: منظورت چیه خیلی

میخوابه؟! دیدی که کیاناز شبها تا صبح بیداره!….

انگار داشت با خودش كلنجار مى رفت!كلافه گفتم:

حرف بزن ببینم منظورت چیه؟!

آخه اون مدام عوق میزنه و صورتشم خیلی بی

روح شده!…نمیدونم من فكر میكنم یا اون واقعا

شبیه زنهای حامله است!….

چشم غره اى بهش رفتم و با عصبانیت گفتم:حرف

چرت نزن!…برو صبحونه رو اماده کن!…

و كفرى وارد حمام شدم و درو محكم به هم كوبیدم

و زیر دوش ایستادم و على رغم میلم ناخواسته به

حرف های سولماز فکر کردم !….

چرند مى گفت!…آخه اون سنى نداره كه بخواد

این حرفهارو بزنه یا زن حامله رو تشخیص بده!

هرچند اون یك زنه و بهتر از من میفهمه یه زن

حامله چه شکلی میشه و به همین خاطر من

متوجه نشدم!….

نکنه واقعا حامله باشه؟!….

اه!…لعنتی!…لعنت به این زندگى كه اصلا نمیخواد

روى خوشش رو به من نشون بده!….

تازه داشتم احساس خوشبختى مى كردم!….اصلا

راحت و آسوده زندگى كردن به ما نیومده!….

اگه واقعا بچه ای در کار باشه خودم اون بچه رو

میکشم!….هرچند اون بیشرف از بچه ى من مثل

تخم چشمهاش نگهدارى كرد!…اما دنیا حق نداره از اون مرتیکه بچه ای داشته باشه!….

با سردرد شدیدی که داشتم از خواب بیدار شدم!

صدای اواز خوندن بلند سولماز کل خونه رو برداشته

بود!….

واقعا كه از قماش فرهاد بود!وقیح و بى ملاحظه!

چه زن بی مراعاتى!….هرزه گرى كه فقط به عمل

نیست!…گاهى اوقات افكار آدم هم هرز میپره!…

ولی از اینجور آدمها بعیده!…اونها خویشتن دار تر

از این حرفهان!حتما دلیلی داره که اینجور کبکش

خروس میخونه !…

بی حال به ساعت نگاه کردم !….

ساعت دوى بعدازظهر بود!دوباره به پهلو خوابیدم

و دستم رو دراز كردم و كیاناز رو نوازش كردم كه

چشمم به حلقه ى تو دستم افتاد !…..

یاد کیان افتادم !…چقد دلم براش تنگ شده بود !

خدا میدونه الان چقدر دل نگرانمه !….

یه روزى اصلا فکرش رو هم نمیکردم قرار باشه

اینجورى از هم جدا بشیم !….

حاضرم همه عمرم رو بدم و فقط یه بار دیگه حتى

اگه شده از راه دور ببینم!….آخ كه چقدر خوب مى

شد میتونستم فقط یه بار دیگه بغلش کنم !….

باصدای کیاناز به سمتش برگشتم !….معلومه خیلی

وقته بیدار شده !….داره پاتو شش ماه میذاره و یكم

تپل تر از قبل شده!…

محکم بغلش کردم و زیر گلوش رو که بوی خاص

خودش روداشت بو کردم !….

این دختر و کیان همه وجود و امید من براى ادامه

ى زندگى ام بودند!…

كمى باهاش بازی كردم و بعد سینه ام رو دراوردم

تا بهش شیر بدم كه در اتاق با صدای بدی باز شد

و با دیدن فرهاد سریع سرجام نشستم و سینه ام

رو تو پیراهن فرو بردم و شالم رو جلوتر کشیدم !…

همونطور كه خیره نگاهم مى كرد درو بست و به

سمتم اومد!…

رو به روم نشست و گفت: کیاناز رو بده!….

با ترس بهش نگاه کردم وگفتم:کجا میخوای ببریش

__جایی نمیرم !…همینجام!…دلم براش تنگ شده!

با تردید کیانازو بغلش دادم و اون هم چند بار لپش

رو بوسید و بعد در حالیكه به من نگاه مى كرد

گفت: خودت رو اماده کن امشب حرکت میکنیم!….

با ناراحتى بهش نگاه کردم!…

یك دل دو دل بودم حرف بزنم یا نه!…اما دل یه

دریا زدم و گفتم: بذار برم….فرهاد خواهش میکنم!

من تازه داشتم طعم خوشبختی رو میچشیدم ولم

کن بزار برم سر خونه زندگیم!….

کیانازو سرجاش گذاشت و بهم نزدیک شد و با اخم

گفت: خونه زندگیت جاییه که من باشم و زندگى

كنم نه جای دیگه و پیش كس دیگه!

زار زدم و نالیدم: چرا نمیفهمی من شوهر دارم؟!

باسیلی که به صورتم زد،طعم خونو تو دهنم حس

کردم و اشک بی اختیار از چشمهام سرازیر شد و

اروم آروم هق زدم !

بهم نزدیکتر شد و این نزدیک شدنهاش هربار

اتیشم میزد!…

با هربار نزدیك شدنش احساس میکردم دارم به

کیان خیانت میکنم !….

کامل بهم چسبید!…شدت اشکهام بیشتر شد!

دستهاش رو به پهلوهام گرفت و کمی فشار داد!

دستهام رو روى سینه هاش گذاشتم و هولش دادم

اما دریغ از یه تکون کوچیک!….

با بغض نالیدم : تو رو خدا برو عقب!….

دستهام رو پایین آورد و محکم بغلم کرد!…انقدر كه

نمیتونستم دستهامو یا بدنم رو تکون بدم!….

اشک هام پشت سر هم به روى گونه هام می

ریختند!… و هرچی بیشتر تقلا میکردم فشار

دستهاش بیشتر میشد !….

سرش رو روی شونه ام گذاشت و زیر گوشم گفت:

هیس!….انقدر تکون نخور!… بذار یکم اروم شم!

جمله ى معروف کیان بود!….همیشه وقتی خسته

و نا اروم بود بغلم میکرد و این حرف رو بهم میزد !

بغضم صدا دار ترکید و نالیدم:لعنتی!… ولم کن!….

من فقط کیان رو اروم میکنم میفهمی؟! من زن

کیانم!…بی غیرت!…

میدونستم زدن این حرفا برام حکم مرگ رو دارند

اما راضی بودم بمیرم وتن به این حقارت ندم!….

محکم دستهاشو دورم پیچید طورى که از شدت اون

احساس کردم پهلوهام ودستهام شکستند! و لبهاشو

به لاله ى گوشم زد و گفت:فقط بذار پام برسه به

اون ور اب،دنیا بلایی سرت میارم که خودت به پام بیفتی وازم بخوای که عقدت کنم!…..

بازیگر بود!…كه بود!…شهره بود!…كه بود!…همه ى

ایران دوستش داشتند و عاشقش بودند!…به درك!

اینها اصلا براى منى كه همیشه سرم تو لاك خودم

بود مهم نبود!…اما وقتى اسمش رو از زبون دنیا

مى شنیدم دیوانه مى شدم و دلم میخواست اونو

بكشم!….

وقتی دنیا اون حرفها رو زد، احساس کردم به مرز

جنون رسیدم!….

بعد از اینكه تهدیدش کردم؛ محکم گوشش رو گاز

گرفتم که صدای آروم آخ گفتنش دلم رو به درد

اورد!

اصلا دلم نمیخواست اذیتش کنم اماحرفها و

کارهاش داغونم میکرد!

اون حق نداشت با وجود من به کیان فکر کنه !

سرمو از رو شونه اش برداشتم و یه گوشش نگاه

كردم كه سرخ شده بود و گوشه ى لبش هم خونی

بود.

هوس کردم لبهاش رو هم ببوسم و اون همچنان

گریه میکرد و تو بغلم میلرزید!

بی اختیار لبهامو روی لبهاش گذاشتم !

اشکهاش گونه هامو خیس مى کرد!….اما یه جاذبه

اى داشت كه کارهام دست خودم نبود!….

لبهام به سمت گوشه ى لبش رفت و خون کنار لبش

رو به زبون كشیدم که گریه اش بیشتر شد!….

دلم میخواست همراهی ام کنه اما لعنتى این کارو

نمیکرد و این حرصمو بیشتر میکرد!….

با گریه کیاناز برخلاف میلم ازش جدا شدم که سر

خورد رو زمین و با صدا گریه کرد!

کیاناز با دیدن گریه های دنیا جیغ بلندی کشید که

عصبی دست تو موهام کشیدم و از اتاق خارج شدم
.
.
.
دنیا

با گریه ی کیاناز بالاخره دست از سرم برداشت!…

کیاناز رو محکم بغل کردم !…گریه هام باعث

وحشتش شده بود!…سینه امو تو دهنش گذاشتم

تا اروم بشه!… انقدر گر گرفته بودم احساس

میکردم لبهام ورم کرده !….

با پشت دست اروم لبمو پاک کردم که متوجه شدم

واقعا ورم کردند و برجسته ترشدند!…

در حالی که به کیاناز شیر میدادم و سعی داشتم

ارومش کنم روحم به گذشته به وقتی که زن فرهاد

بودم پرواز كرد!….

یادمه با همه ى بلاهایی که سرم میاورد وقتی بهم

نزدیک میشد، دلم زیر و رو میشد!

اما بعد از فرهاد کیان انقدر باهام مهربون بود

و عاشق که الان هیچ حسی نسبت ب نزدیکی های

فرهاد تودلم بوجود نمیاد!

لبخند تلخی زدم و با خودم زمزمه كردم: هیچ وقت

فرهاد نمیتونه باعث بشه از بودن با اون لذت ببرم

لذت من فقط تو اغوش گرم کیانه!… فقط شوهرمه

که میتونه باعث ارامش جسمم و قلبم بشه!….كیان

بهت قول میدم که تمام سعی امو کنم که بهت

برگردم!…

همونطور كه به كیاناز شیر مى دادم دوباره خوابم

برد!… نمیدونم چه مرگم شده بود!…هیچ وقت انقدر نمیخوابیدم!….

فرهاد

میخواستم به سمت حمام برم که سولماز از پشت

بهم چسبید و گفت:تنها،تنها؟!

كلافه و بی حوصله گفتم: برو اماده شو تا دو

ساعت دیگه باید حرکت کنیم!…به دنیا هم بگو

اماده شه!…

كمى دپرس شد اما مهم نبود!…

چشم!…

بدون هیچ حرف دیگه ای وارد حمام شدم و نیم

ساعت بعد از حمام خارج شدم وشروع به پوشیدن

لباسهام کردم و سولماز با تاپ سفید و شلوار جین

برفی اش وارد اتاق شد و گفت:همه چی رواماده

کردم !…دنیاهم اماده است!….

خوبه یه چیزی درست کن بخوره !….هنوز نهار

نخورده!….منم زنگ بزنم به حمیدی بیاد!….

به سمتم اومد و لباهشو روی لهبام گذاشت و نرم

بوسید:خوشکل شدی؟!….

لبخندی زدم وگفتم:خوشکل بودم عزیزم چشم دیدن

نداشتی!…

و در حالی که سشوارو اماده میکردم گفتم:کمتر

زبون بریز !…والا کاردستت میدم و رفتنمون کنسل

میشه!….

جیغی کشیدو از اتاق با خنده خارج شد!….ازهمه

بیشتر سولماز خوشحال بود!….بیچاره انقدر تنها و

بى كس بود كه حتى با حضور دنیا هم انگار قدم

به بهشت میزاشت!….

بعد از تموم شدن کارم به حمیدی زنگ زدم و

خبردادم ک اماده هستیم!….

نیم ساعت بعد همراه دوتا ماشین جلوی خونه بود!

استرس اینو داشتم دنیا کار دستمون بده!…. تصمیم

گرفتم قبل حرکت کردن حسابی اونو بترسونم تا

تو راه اذیت نكنه!….وسایل و داخل ماشین گذاشتم

و سولماز هم به سمت دنیا رفت تا ساک کیانازو

برداره و من پشت سرش وارد شدم!….

می دونستم اخم هام حسابی صورتمو وحشتناک

کرده بودند!…درسالن رو محکم بستم و از شدت

بسته شدن در هردوشون از جا پریدند و درحالی

که تفنگی رو که ازحمیدی براى چند دقیقه قرض

گرفته بودم رو از زیر کتم خارج میکردم به سمتشون

رفتم!…هردو ترسیده بودند!… اسلحه رو روی سر

کیاناز گذاشتم ک دنیا باوحشت جیغى كشید و

با گریه گفت:دیونه شدی؟!…اینو ازسر دخترم بردار!

چشم تو چشمش گذاشتم و گفتم:دنیا اگه حتی

یک لحظه فکر فرار به سرت بزنه یا اینکه بخوای

کسی رو باخبر کنی مطمئن باش بدون هیچ

تردیدی اول کیانازو و بعدش تو رو میكشم!… من

عاشق جفتتونم اما اگه بخوای ولم کنید و برین

پیش اون مرتیکه حروم زاده جفتتون رو میکشم

فهمیدی؟!

و فهمیدی اخر رو با چنان فریادی گفتم که با ترس

سرش رو تکون داد و گفت:فهمیدم!….

سولماز با صورتی به رنگ گچ به سمتم اومد که

سرش داد زدم و گفتم:کمکش کن بیاد سوارماشین

بشه!…كل حواست هم به این و کاراش باشه!….

یادت نره توهم کشته میشی اگه خطایی از این

سر بزنه!….

بعد بدون توجه به ترس و وحشت جفتشون از

سالن خارج شدم!…فیلممو خوب بازى كرده بودم

چنددقیقه طول نکشید که هر دو ساكت و آروم

به سمت ماشین اومدند!….

من و سولماز ودنیا سوار سانتافه مشکی رنگ

حمیدی شدیم که خودش رانندگی میکرد و چهار تا

مرد دیگه هم بودند که سوار پرشیای سفید رنگی

بودند و جلوتر از ما حرکت مى کردند!….

رو به حمیدی کردم وگفتم:اینا همراهمون میان؟!

بله همراهمون میان كه اگه اتفاقی بیوفته کمک

میکنن فرار کنیم!…

خوبه!…

و بعد درحالی ک تخمه ها رو کنارش میذاشت ماشین رو به حرکت دراورد!….

دنیا

با کارى كه فرهاد كرده بود حسابى ترسیده بودم

اما نباید تسلیم میشدم !….

اگه از اهواز خارج میشدم کیان هیچ وقت پیدام

نمیکرد!….خدا میدونه قراره چه بلایی سرم بیاد!….

تازه به چهار شیر رسیده بودیم که رو به فرهاد کردم

و گفتم:میشه ماشین ونگه دارین؟!

تیز به سمتم برگشت وبا اخم گفت:برای چی؟؟؟

__هم کیاناز خودشو کثیف کرده هم من باید برم

سرویس بهداشتی!…

اخمش شدت گرفت و گفت: نیم ساعت نیست

از خونه بیرون زدیم الان یادتون افتاد؟!…

کمی به لحنم رنگ جرات دادم وگفتم:باکاری که

شازده کرد نه وقت شد و نه حواسى برامون موند

كه کارهاى معمولى و عادیمونو انجام بدیم!….

روشو به سمت راننده کرد و گفت:اقای حمیدی بی

زحمت یه جاکه چشمت به سرویس بهداشتی

خورد نگه دار!…

راننده از آینه مشكوك نگاهم كرد و بزور گفت:به

روی چشم!….

پنج دقیقه بعد ماشین رو کنار سرویس بهداشتی

نگه داشت !…خدا خدا میکردم اونجا شلوغ باشه!

ازماشین پیاده شدم که سولماز وفرهاد هم پیاده

شدند و بی توجه به جفتشون وارد سرویس

بهداشتی شدم !….

خانما دوتا دوتا پشت در سرویس بهداشتی ها

ایستاده بودند ومنتظر بودند تا نوبتشون بشه!….

سولماز کلافه کنارم ایستاد و گفت:چه بوی گندی

میاد!….

رو بهش کردم و گفتم:میتونی بیرون منتظر باشی!

پوزخندی زد و گفت:که راحت از یکی تلفن بگیری و

به كیان جانتون زنگ بزنی؟!….

اخمی کردم و در حالیكه گردن مى زدم ،گفتم:پس

بمون ونق نزن!…

همین موقع خانم کناریم اینه ای از تو کیفش در

آورد و مشغول تجدید رژلبش شد!….

یه فكرى فوری به ذهنم رسید و رو به خانمه کردم

و گفتم:چه رژ قشنگی!….منو یاد یه خاطره انداخت!

اول کمی از حرفم جا خورد و بعد از اون كاملا معلوم

بود تو دوراهى دست و پا میزنه و در آخر رژ رو به

سمتم گرفت و گفت:میخوای بزنی؟!…

به سولماز که با پوزخند بهم نگاه میکرد چشم غره اى
رفتم و رژ رو از اون خانم گرفتم و نوبتم كه شد

کیانازو به دست سولماز دادم و وارد سرویس

بهداشتی شدم !….

ریسك بود!…اگه سولماز بعد من وارد دستشویى

مى شد لو مى رفتم و به بدتربن نحو ممكن تنبیه

مى شدم اما به هر حال از رفتن و یه عمر مردگى

كردن بهتر بود!….

سریع شماره کیان روى در نوشتم درو نیمه باز

کردم و رو به سولماز کفتم:لطفا کیانازو بهم بده!

پوشک کیانازو باز مى کردم كه یادم افتاد از رژ به

لبم نزدم !….اون عفریته ى صد سر خورده حتما

شک میکرد!…

با اکراه کمی از رژ رو به لبم زدم و از توالت بیرون

اومدم و رو به خانم کردم وگفتم :بیاین توالت خالیه

و تمام التماسم رو تو چشمهام ریختم ونگاهش کردم

وقتى وارد توالت شد به سمتش برگشتم و به در

زدم كه درو باز کرد و با بهت بهم نگاه کرد!….

لب زدم:تورو خدا کمکم کن!….

انگار ماجرا رو فهمید؛چون چندبار سرى به عنوان

تایید فرود اورد!….رژ رو به سمتش گرفتم و با

صدای سولماز به سمتش برگشتم: زود باش!…

فرهاد الان عصبانی میشه!….

خدا خدا میکردم اون خانوم قضیه رو جدی بگیره

وبه کیان خبر بده!…

با ترس و لرز سوار ماشین شدیم و حمیدی حرکت کرد!….

فرهاد

رفت و آمد دنیا و سولماز خیلی به طول كشید!….

با اینكه از شوق زن و بچه ام سر از پا نمیشناختم

اما نمیدونم چرا یسره دلشوره داشتم!…

با خودم فكر مى كردم من كه امروز و فردا مردنى ام

پس عیبى نداره كه اگه چیزى پیش اومد اونهارو

هم با خودم ببرم!…از موندن دخترم تو دست اون

مرتیكه جعلق كه بهتر بود!

حمیدى حركت كرد و هنوز یه ساعت از حركتمون

نگدشته بود كه تلفن حمیدی ب صدا در اومد و

اون در حالیكه ابروهاش رو در هم مى كرد جواب

داد:چیشده؟

ابروهاش كلا در هم شد و از آیینه عقب به پشت

سرمون نگاه كرد!

غیرممکنه!…چطور لو رفتیم؟!

باشه !….باشه!…از جاده دوم میرم!…. امیدوارم

اونجا تحت نطر نباشه!…تو هم خوب گوشهاتو تیز

كن خبرى شنیدى زود اطلاع بده!….

قطع كرد و با عصبانیت گوشى رو روى داشبرد انداخت!
با اخم نگاهش کردم وگفتم: چیشده؟

حمیدی ابرویی بالا انداخت و در حالیكه از آینه به

دنیا نگاه مى كرد گفت:واس اولین بار تو عمر كاریم

لو رفتم!…نمیدونم چطورى؟!…اما یکی لومون داده

بچه ها بودند كه زنگ زدند و گفتند جلوتر ماشین

هارو ایست میدن و بازرسی میکنن!….و دقیقا هم

دنبال یه مرد به همراه یه زن جوان و یه بچه شیر

خوارن!

نمیدونم چرا منم نگاهم به سمت دنیا برگشت كه

انگار تو چشمهاش برق رضایت و خوشحال مى درخشید!
احساس کردم اون این کارو کرده كه اینطور شادو

خوشحاله!…پس به سمتش برگشتم و گفتم: تو

کسی رو خبر کردی؟!

به وضوح رنگش پرید و دستپاچه شد و گفت:نه

من همه وقت همراهتون بودم!…كى وقت كردم؟!

و اینچنین خودش خودش رو لو داد!

سولماز با وحشت سیخ شد و نشیست و انگار یه

چیز مهم كشف كرده باشه، به من نگاه کرد و با

هیجان گفت:وقتی رفت دستشویی از یه خانم رژ

لب گرفت!….با اون چیكار كردى؟!…واس كسی

پیغوم گذاشتى؟!…اع اع اع!…منو بگو چرا بعد

ببرون اومدنش دستشویى رو چك نكردم!….

از دست جفتشون به حدی عصبانی بودم که دلم

مى خواست هردوشون رو بكشم!….خوبه به خود

احمقش گفته بودم كه چشم ازش برنداره!….

اگه کنار دنیا نشسته بودم حسابی کتکش میزدم!..

اما همه نفرتم رو تو چشمهام ریختم وگفتم:این

کارت و فراموش نمیکنم و قول میدم بدجور تاوان

این کارت رو پس بدی!….حالا كى و كجا؟!…

میخوام ببینم كاسه ى صبرم تا چه حده!….

بغض کرد و لب ورچید و با ترس و لرز کیانازو به

سینه اش فشرد!

سرجام نشستم و باز با همون دلشوره كه حالا دو

برابر شده بود رو به حمیدی که اصلا انگار اتفاقى

نیفتاده و عین خیالشم نبود، کردم وگفتم: الان

چیکار مى کنیم؟

پوزخندى روى لبهاش نشست و در حالیكه از توى

آیینه به دنیا نگاه مى كرد گفت: یه راه میون

بر هست كه حتى خلوت تره!…از اونجا مى ریم!.

فقط جاده اش خاکیه و امیدوارم به دزد راه نخوریم

پوففففففف!….از عصبانیت زیاد سیگاری روشن کردم و با حرص شروع به کشیدن کردم!…

كیان

دلشوره تموم دل و روحمو خووده بود و اگه هومن نبود

دیگه فكرم كار نمى كرد!…

با استرس و نگرانى رو به سرهنگ کردم وگفتم:مطمئنید

که هنوز از اینجا نگذشتن؟!

ما بعد اونا حرکت کردیم و یه ربعه رسیدیم اما اونا

هنوز به اینجا نرسیدند؟!….

طبق سرعتی که داشتن باید از اینجا رد میشدند

امانمیدونم چرا در كمال تعجب رد نشدند!… حتما

یه جایى تو راه توقف کردند!…

درهمین حال بیسیم سرهنگ ب صدا در اومد:جناب

سرهنگ؟!یه سانتافه سفید بیست دقیقه پیش وارد جاده

خالی شد! دوربین ها ازش عکس گرفتن و دوتا خانم

تو ماشین مشاهده شدند که یکیشون بچه شیر خواره

هم بغلش بود!….

ادرس و دقیق برام بفرست ماالان حرکت میکنیم

بگو دوتا ماشین هم برای پشتیبانى بیان!…

چشم جناب سرهنگ

و بعد رو به من کرد و گفت:راه بیفت !…فکر کنم

پیداشون کردیم!

با خوشحالی به سمت هومن رفتم و سوار ماشین

شدیم!…خدا کنه خودشون باشند!…حدود بیست

دقیقه بعد به جاده خالی رسیدیم !….

نورپایین زدم !…رد چرخ ماشین رو خاک ها تازه بود و

چون فقط رد یه ماشین بود سرهنگ لبخندی زد و گفت:

فکر کنم درست راه رو اومدیم!… جاده متروکه است و

فقط رد یه ماشین هست!.. حتما دوستاشون بهشون

خبر دادن که ما تو راه بازرسی گذاشتیم!….

هومن دستی به ریش کوتاه ولی پرپشتش کشید وگفت:

میگم پیداشون کردیم تیراندازی هم میکنید؟!

بستگی به اوضاع داره!…چطور؟!

بعد دو تا ماشین کافیه برامقابله باهاشون؟!…

سرهنگ لبخند دلگرم كننده اى بهش زد و گفت:

نیروهای ما رو دست کم نگیر اقا هومن!…

نه !…منظورم این نبود!.،،

كلافه سر گردوندم و به دور و ورم نگاه كردم كه یك

مرتبه وقتى به سمت چپم نگاه مى کردم با دیدن

روشنایی چراغ های ماشینی تو اون سمت تپه ها با

صدای نسبتا بلندی گفتم:اونجا چراغ یه ماشین دیدم

كه در حال حرکته!…حتما خودشونن!…

هومن و سرهنگ هم هر دو به سمت چپ نگاه کردند

و هومن ماشین رو نگه داشت، تا دقیقتر نگاه کنند!

و سرهنگ همونطور كه نگاه مى كرد بیسیمش رو دراورد

و یك سری اعداد گفت و بعد گفت:این موقعیت رو تحت

نظر بگیرین!یادتون نره بخ زن وبچه کار نداشته باشین

اونها خودی اند!…

رو به هومن کرد و گفت: برو سمت اون تپه ها!

__ چشم!…

از ته قلبم خدا رو شکر مى کردم که تونستیم خیلی زود

پیداشون کنیم!…

امیدوارم زیاد اذیتش نکرده باشند!… به محض دیدن

فرهاد باید یه کتک مفصل بهش بزنم که دیگه از این غلطها با ناموس مردم نکنه!….مرتیکه بی شرف!…

فرهاد

با زیاد شدن سرعت ماشین سوالى به حمیدی نگاه

کردم که بدون اینكه حرفى بزنم نگاهمو خوند و با

پوزخند توضیح داد : بی شرفا پشت سرمونند!… باید

یه جوری دست به سرشون کنم!…

با این حرفش به پشت سرم برگشتم که نور چراغ

ماشینی رو دیدم!

با عصبانیت مشتی به داشبرد زدم و گفتم:لعنتی!…

حمیدی بین یکی از تپه ها پیچید و گفت:ماشین دوم

رو دیدی؟!…

متعجب به پشت سرم نگاه كردم:نه ندیدمش!

خونسرد توضیح داد: باید پیادتون کنم والا گیر میفتین!

این وقت شب تو این بیابون میخوای پیادمون کنی؟!

خیالت راحت !…برمیگردم!… فقط مى خوام اینها

رو دست به سر کنم و بعدش بیام کنار یکی از تپه

ها نگه میدارم!… سریع پیاده بشین و از اون سه تا

تپه ى بزرگ رد بشین!…من دور میزنم و بعدش به

سمتتون میام! بچه ها هم دارن میان!… اونها هم

کمکمون میکنند!…

اگه یه وقتى شما رو گرفتن چی!؟؟؟

تلفن همراهش رو دراورد و به سمتم گرفت و گفت :اگه

منو گرفتن به سجاد زنگ بزن!… شماره اش تو لیست

مخاطبین هست اون کمکت میکنه!…از لحاظ پولم نگران

نباش من باهاش بعدها حساب میکنم !…ادم قابل

اعتمادیه !….

همزمان كه ماشین رو نگه می داشت، اسلحه اش رو به

سمتم گرفت و گفت: این همراهت باشه!… لازمت میشه

رو به سولماز و دنیا کردم که از ترسشون سریع پیاده

شدند!

کیاناز رو از بغل دنیا گرقتم و كشیدم که نالید:دخترم

رو بده!

باعصبانیت نگاهش کردم وگفتم:صدات در بیاد یا

بخوای فرارکنی اولین تیرو تو سر دخترت حروم میکنم !

فهمیدی ؟!…حالا به دو و بدون سروصدا همرا هم بیا!…

هر سه به سمت تپه هایی که حمیدی بهمون نشون داده

بود راه افتادیم !…

همه جا تاریک بود و فقط صدای زوزه میومد که ترس

سولماز و دنیا بیشتر شده بوداما چاره ای نداشتیم!….
.
.
.

کیان

برای چندلحظه ماشین روگم کردیم که باز از پشت یکی

ازتپه ها اونو دیدیم! هومن سرعتش رو بیشتر کرد و دو

تا ماشین کمکی هم سرو کله شون پیداشد كه همراهی

مون کردند!…

تو تاریکی شب به دور و ورم خیره بودم تا ماشین رو

گم نكنیم كه چشمم به چند نفر افتاد که روی تپه هاى

دست راستمون داشتن میدویدند.

فورى رو به موسوی کردم وگفتم:اونجارو!…فکر کنم

دنیا باشه!

کجا؟!

__ سمت راست روی اون تپه

بیسیم رو از روى داشبورد بلند کرد و گفت:ما میریم

سمت راست!…سوژه ى اصلی رو دیدیم!… شما این

ماشین رو دنبال کنید!…

و رو به هومن کرد و گفت:زود به سمت تپه های سمت راست برو!

به پای تپه که رسیدیم با دیدن دو زن و یک مرد فهمیدم

خودشون هستند!…

تقریبا خودم رو از ماشین پرت كردم و پیاده شدم و با

تمام قدرتم صداش کردم!….

__ دنیا……دنیاااااااااا

مكث كرد و بعد با ناباورى به سمتم برگشت!…با اینكه

صورتش رو دقیق نمیدیدم اما كاملا معلوم بود كه تعجب

كرده!…لحظه ای ایستاد که فرهاد نمیدونم بهش چی

گفت که اون دوباره به حرکت در اومد!…

به سمت تپه بالا رفتیم که سرهنگ موسوی با صدای

بلندی رو به فرهاد گفت: تسلیم شو والا مجبورمیشم

تیراندازی کنم!…

فرهاد اصلا توجهی به حرف سرهنگ نشون نداد و به

راه خودش ادامه داد که سرهنگ تیری به سمت اسمون

شلیک کرد!صداش سکوت وحشتناک شب رو ترسناكتر

كرد!…

مردی از اون سمت تپه به سمتشون اومد و با چشمهای

ناباورم دیدم که کیانازو از بغل فرهاد گرفت !…

سرهنگ که مثل من دید و متوجه شد بچه ای تو بغل

فرهاد نیست، یه تیر دیگه برای ترساندن فرهاد شلیك

كرد و تقریبا نزدیک به پاش زد!….

فرهاد با عصبانیت برگشت ودر حالیكه فحش مى داد

چند بار تیراتدازی کرد!

هومن دستمو كشید و پشت سنگی سنگر گرفتیم !…

داشتن از تپه رد میشدند که سرهنگ باز شلیک کرد

و باز فرهاد بهمراه اون مرد شروع به تیراندازی کردند!

یک لحظه سرهنگ سرش رو بالا برد و تیراندازی کرد

که میان صدای بلند تیراندازی صدای جیغ دلخراش

یک زن به گوش رسید!

هر دو مرد به سمت زنى كه زخمى شده بود رفتند و

بلندش کردند و من با وحشت به سینه سرهنگ زدم و

گفتم:چیکار کردی؟دنیا رو زدی!…

هومن به سمتم اومد و گفت:اروم باش!… دو تا زن

بودند!…ما كه نمیدونیم كدومشون بود!…

با بى قرارى موهامو كشیدم و گفتم: دنیا رو زد !…

مطمئنم صدای جیغ دنیا بود!….

در همین حین فرهاد و اون مرد از فرصت استفاده

کردند و سریع از تپه رد شدند!

ما هم به دنبالشون به سمت بالای تپه رفتیم که دیدیم

سوار سانتافه شدند وحرکت کردند!

همه ایستادند اما من با تمام قدرت پشت سرشون

دویدم اما حتى به گرد پاشونم نرسیدم !…و با عجز

روی زمین ‌نشستم!دلم ‌گریه میخواست!…درست مثل

بچه اى كه براى اسباب بازى مورد دلخواهش گریه

مى كند!…کم ‌اورده بودم !…اگه ‌دنیام تیر خورده باشه

چی؟!…اگه ‌دنیام ‌مرده باشه چی؟!….

نه!… خدایا!…من ‌طاقت ازدست دادنش رو ندارم‌!

خدایا خودت رحمى به حال زارم بکن!….

هومن و سرهنگ به سمتم ‌اومدند و ‌سرهنگ با

بیسیمش حرف ‌میزد!…

هومن روبه من ‌کرد و گفت:دوستاشون جلوی ماشین

های ‌کمکی ‌روگرفتند و اون سانتافه تونست بیاد این

ور نجاتشون بده!….

بدون هیچ حرف و جوابی از جام بلند شدم و راه

اومده رو برگشتم و روی صندلی نشستم وچشمهامو

بستم و سرمو تو دستهام گرفتم!…بد داغون بودم!…

سرهنگ و هومن سوار ماشین شدند و هومن بدون هیچ حرفی حرکت ‌کرد!

‎فرهاد

حسابی ترسیده بودم!… ترس از چى بود؟!…از زندان؟!

من كه دیگه آخرهاى عمرم بود!…ترس از جونم هم

نداشتم!… تمام ترس من بابت از دست دادن دنیا بود!

حس مى کردم گیر افتادیم که یه دفعه حمیدی پیداش

شد و کیانازو ازم گرفت و سریع سوار ماشینش کرد

و دوباره به سمتمون برگشت كه اونها شروع به تیر

اندازی کردند!

‎با حمیدی هر دو تامون تیراندازی میکردیم و سولماز هم

دست دنیا رو گرفته بود که یه وقتى به سمت اونها فرار

نکنه!….هرچند با وجود كیاناز برد با من بود حتى اگه

كیان هم میخواست دنیا از من جدا نمى شد!…

بارى لحظه اخر قبل از رد شدن از تپه باز تیراندازی

کردند که دنیا با تمام وجودش جیغ كشید و با جیغ

دنیا تیر اندازى قطع شد!

با صداى جیغ دنیا انگار دنیام پیش چشمم تیره و تار

شد و تموم تنم سر شد و وقتى به سمتشون رفتم روحى

تو تنم نمونده بود!تمام فکرم این بود كه دنیا تیر خورده

و الان باید جنازه ى غرق در خون اونو بغل بكشم!…

منتظر این صحنه بودم تا ماشه ى تفنگ رو بكشم و

خودم رو هم خلاص كنم اما با دیدن سولماز که وحشت

زده فقط نگاه میکرد فهمیدم اون تیر خورده و با اینكه

خیلی دلم سوخت اما نفسى از سر آسودگى كشیدم!

‎ دنیا به گریه کردن افتاده بود و من سولمازو در آغوش

كشیدم و به سمت ماشین رفتم! دنیاجلو نشست

و من در حالیكه سولمازو ‎بغل كرده بودم عقب نشستم و

حمیدی سریع ماشین رو روشن كرد و به حرکت درآورد

‎تیر به پهلوش خورده بود و خونریزی داشت!….و من

در كمال جوونمردى خدارو شاكر بودم كه دنیا بجاى

اون نیست و خیلی برام عجیب بود كه بیچاره با همه

ى دردش سکوت ‎کرده بود و نه ناله میکرد و نه حرفى

میزد!….

یه لحظه ترسم گرفت و وحشت زده اروم سیلى به

‎صورتش زدم و گفتم: سولماز!….حالت خوبه؟!…میدونم

درد دارى ولى تحمل كن عزیرم!…

‎نگاهش رو به نگاهم دوخت و لبخند زورکی زد و من رو

به حمیدی کردم ‎وگفتم:باید ببریمش بیمارستان!….

دیونه شدی میخای گیرپلیس بیوفتیم؟!

داره از دست میره میفهمی؟

__ یه جاى امن هست كه یه ساعتى باهاش فاصله

داریم اما باید تحمل كنه!….

با ترس تكونش دادم كه ابروهاش در هم شد و گفتم:

چرا ناله نمیكنه؟!…نكنه داره میمیره؟!….

حمیدى خیلی راحت جواب داد:شوكه شده خونریزى

هم داره !…انتظار دارى جیغ و داد كنه؟!…الان سعى

كن زخمش رو ببندى و جلوى خونریزى رو بگیرى تا

شانس زنده بودنش بیشتر بشه!…

وبغلش کردم !…خودم هم احساس ضعف میکردم!…

این چند روز حتی داروهامو هم استفاده نمیکردم!…

فشار آرومی به دستم آورد که وحشت زده ‎نگاهش

کردم و تمام التماسم رو تو چشمهام ریختم و گفتم:تنهام نزار!…………

لبخندى زد!…تلخ و سرد!…اونقدر كه از سردى اش

خون تو رگهام یخ بست!

با صدای اروم و بی حالی گفت:من از مردن میترسم…

دستهاشو تو دستم گرفتم و بوسه اى روش گذاشتم

سولماز عزیزم تو قرار نیست بمیری!….

دستش رو مقابل صورتش نگه داشت و به خون روی

دستش نگاه کرد!

اشک از گوشه ى چشمش سرازیر شد و با همون

لبخند تلخ به من نگاه كرد!

بی اختیار خم شدم و روى گونه اش رو بوسیدم و

دوباره بلند شدم و بهش نگاه کردم!

خودش رو تو بغلم جمع كرد و گفت:سردمه

با بغض رو به حمیدی کردم وگفتم:بخاری ماشین و

روشن کن!

دنیا با گریه به سمتم برگشت وگفت:حالش خوب

میشه؟!

درسته كه از خوشحالى اینكه زنده است سر از پا

نمى شناختم اما كفرى نگاهش كردم و سرش داد زدم

وگفتم: وای بحالت بمیره !….دنیا زنده ات نمیذارم !

با این حرفم جلوى دهنش رو گرفت و به هق هق افتاد !

میدونستم بخاطر خودش نیست كه گریه مى كنه!…

دلسوزتر از این حرفهاست!….

کتم رو در آوردم و روی سولماز انداختم!

شروع به لرزیدن کرده بود! محکم بغلش کردم!…حال

خودمم زیاد خوب نبود؛ اما الان وقت ضعف نبود !….

بعد حدود یک ساعت به روستای دورافتاده ای رسیدیم !

حمیدی به سمت انتهای روستا رفت و جلوی درب بزرگ

واهنی نگه داشت و خودش ازماشین پیاده شد و در

همون خونه رو زد!

خیلی زود مرد قد بلندی درو باز کرد و حمیدی کمی

باهاش حرف زد و بعد سوار ماشین شد و با ماشین

وارد خونه شدیم !

خونه باغ بزرگی بود که پر از درخت بود. حمیدی

ماشین رو انتهای باغ جلوی عمارت درب و داغونی

نگه داشت و رو به من گفت:امشب رو اینجا میمونیم!

سرى تكون دادم و با نگرانى گفتم: دکتر از کجا

میاریم ؟!

در حالیكه ازماشین پیاده مى شد، گفت: بیاین پایین!

دنیا بدون هیچ حرفی در حالی ک کیاناز رو تو بغلش

محکم گرفته بود از ماشین پیاده شد و كنار و چفت

من ایستاد!…هرچند از ترس بود اما از اینكه هنوز

بهم ایمان داره غرق در شادى و شعف مى شدم!

با اینكه وضعیت سولماز اینطورى بود و خیلی بابتش

ناراحت بود اما باز یه دلخوشی تو دلم ایجاد مى كرد!

آروم روى سولماز خم شدم و تکونش دادم!… ناله ی

ضعیفی کرد و من آروم بغلش کردم وگفتم:ببخشید!

یكم درد دارى اما الان میبرمت داخل!….

به سمت داخل عمارت رفتیم و وقتى وارد شدیم حمیدی

اتاقی را کنار پله ها نشونم داد و گفت:برین اونجا تا

برم بی بی رو بیارم!…

دنیا مثل بچه ها به من چسبیده بود و به همراه من

وارداتاق شدو فورى گوشه ای نشست وبی صدا گریه

کرد!

سولماز رو روی تخت قدیمی گوشه اتاق گذاشتم!…

همه لباسهام خونی شده بود و بدن سولماز دیگه مثل

قبل گرما نداشت!

عصبی شروع به قدم زدن تو اتاق كردم و مشت یك

دستم رو به اون دستم کوبیدم!

حدود بیست دقیقه طول كشید تا در اتاق باز شد و یه

پیرزن خمیده با ظاهر وحشتناکی بقچه بدست وارد

اتاق شد!

حمیدی هم به دنبالش وارد شد و در حالی که پیکنیک

کوچکی رو کنار تخت سولماز میگذاشت گفت:بی بی

خیلی وقته تیر خورده بجنب فقط از دست نره!

به حمیدی نگاه کرد و باصدای دورگه اى گفت:حرف

نزن کارمو بلدم!…

با چندش و تعجب رو به حمیدی کردم وگفتم:این مگه

دکتره ؟!…

حمیدی پوزخندی زد و گفت:از ده تا جراحم بهتر

کارشو بلده!

با صدای پیرزن به پشت سرم نگاه کردم كه كنار

سولماز نشست و شال رو از پهلوش برداشت و با

دستهای لرزونش بقچه اش رو باز کرد!

چشمم به دو سه تا چاقو خورد که کنار شیشه های

مشروب بود !

این پیکنیک وروشن کن !…خیلی خون ریزی داره

حمیدی پکنیک رو روشن کرد و رو به من گفت: تو باید کمکش کنی!…..

آرشیو نویسندگان
تبلیغات متنی
درباره سایت
ناب رمان نامی آشنا برای علاقه مندان به خواندن رمان و کتاب، بعید است علاقه مند به خواندن رمان باشید و حداقل یک بار به ناب رمان سر نزده باشید بیش از 4000 رمان رایگان و فروشی در سایت بیانگر قدمت ما در این حوزه می باشد
کلیه حقوق این وبسایت متعلق به " ناب رمان " بوده و هر گونه کپی برداری ممنوع میباشد!
طبق ماده 12 فصل سوم قانون جرائم رایانه ای کپی برداری از قالب و محتوا پیگرد قانونی خواهد داشت.