ناب رمان
دانلود رمان | دانلود رمان عاشقانه |nabroman | رمان
ناب رمان

اخمی کرد و گفت:یعنی چی نه؟!پاشو تا اون روی

سگم رو بالا نیاوردی!…

نه!…من…نمیخوام…یعنى….نمیتونم…

دکتر با پوزخندی بلند شد و به سمتم اومد و در کمال

ناباوری فارسی حرف زد!…این هم ایرانی بود؟!!!!

چطور میتونستند به هموطن خودشون خیانت کنند؟!

چطور میتونن منو برای اون عربها اماده کنند؟!….

بی حسی میزنم !…اصلا درد نداره!… زود باش

خانم خوشکله!…

سهیل منو به سمت پرده هول داد و من خودم رو عقب

کشیدم تا نرم اما دکتر از پشت بهم چسبید و گفت:

مجبورم نکن یه امپول ارام بخش بزنم و راحت به کارم

ادامه بدم!…

وحشت زده به دست سهیل چنگ زدم و گفتم: سهیل

تو رو به خدا…تو رو قران… تو رو به هر کی میپرستی

نذار اینکارو با من بکنن!…

اشکهام بی اختیار از چشمهام سرازیر میشدند و

حرفهام و حرکتهام از کنترلم خارج شده بودند.

تردید و دودلی رو تو چشمهای سهیل میتونستم ببینم!

التماسهام رو بیشتر کردم که دکتر منو محکم روی

صندلی پرت کرد!…

جیغ بلندی کشیدم که منشی وارداتاق شد و دکتر

چیزی بهش گفت و به سمت یخچال گوشه ى اتاق

رفت و با یه جعبه اومد!دکتر رو به سهیل کرد و گفت:

محکم نگهش دار!…

سهیل پوف کلافه ای کشید و منو محکم نگه داشت!

منشی هم به کمکش اومد و دکتر سریع امپولی رو

اماده کرد و استین گشاد مانتوى عبام رو بالا زد و

محتویات داخل سرنگ رو وارد بازوم کرد!…

اول کمی تقلا کردم اما کم کم حس سستی زیادی

کردم و دست و پام شل شد و روی زمین افتادم!…

سهیل عصبی روبه دکتر کرد و گفت: چی بهش

تزریق کردی؟!

دکتر در حالی که نگاه شیطانی بهم انداخت گفت:

نترس یه ارام بخش قویه که تا شب همین جور اروم و

بی سروصدا نگهش میداره! الانم از اتاق برین بیرون

ببینم چقد وقت میبره ؟!…

توان حرف زدن یا حرکت کردن رو نداشتم !…فقط

چشمهام میدید و گوشهام صداها رو با تن عجیبی

میشنید!…سرم گیج میرفت !….

سهیل و منشی از اتاق خارج شدند و دکتر به سمت

در رفت و درو قفل کرد و به سمتم اومد و کنارم روی

زمین زانو زد و گفت: عجب تیکه ای هستی!…

به صورتم دست زد!…بدترین حال ممکن رو داشتم!

هیچ کاری ازم بر نمیومد!… از روی زمین بلند شدم

و روی صندلی قرارگرفتم و زیپ مانتو رو باز کرد و

شلوارکم رو که پام بود از پام خارج کرد!…

اشک از گوشه ى چشمم جاری شد!…دلم میخواست

جیغ بکشم!… دلم میخواست مقاومت کنم !….اما کاری

از دستم بر نمیومد!… حس کردم دستش رو به پایین

كشید و تنم رو لمس میکرد و بعد….. بعد از باز شدن

کمربندش و لذت بردن كاملش از بدنم…بدنی که سهم

تنها مرد زندگیم بود… بدنی که میخواستم بعد از

کیان خاک قبرم بشه….شروع به دوختن كرد!….

کارش که تمام شد با ضدعفونی بخیه ها رو تمیز کرد

و دوباره روم خیمه زد و لبهامو اسیر لبهاش کرد و من

هم طبق معمول این اواخر داشتم نفس کم میاوردم که

صدای سهیل اومد: دکتر چى شد؟!

دکتر ازم جدا شد و زیر لب غرید و گفت: لعنتی!…

میخواستم بازم باهات حال کنم ولی این پدر سگ

نمیذاره!…

و صداش رو بلند كرد!…

__ صبر کن بخیه اخره ….چیکارش کردی انگار ده

تا بچه زاییده !….

لباسهام رو مرتب کرد و کنار گوشم گفت: امیدوارم

بازم برای ترمیم بیارنت!…

سر گیجه و حالت تهوعم بیشتر و بیشتر میشد

اما جزناله های ریز کاری از دستم بر نمیومد!…

دکتر به سمت در رفت و درو باز کرد.سهیل سریع

وارد اتاق شد و به سمتم اومد!… نگرانى خاصی

تو چشمهاش بود كه با دیدن پایین تنه ام صورتشو

جمع کرد و گفت: چه بلایی سرش اوردی؟!… اینهمه

خون برای چیه؟!

دکتر در حالی که روی صندلیش کش و قوسی به

خودش میداد گفت: پوستش شل بود از رابطه زیاد

خونریزی کرد!…پد داخل اون کمد هست!… لباس

زیر نو هم هست !…براش بذار و ببرش!…

سهیل به سمت کمد رفت و بعد از انجام کارهایی که

دکتر گفت؛ منو بلند کرد که دکتر منشی رو صدا

کرد و منشی هم با ویلچر وارد اتاق شد و منو روی

ویلچرگذاشت و همراه منشی از مطب خارج شدیم!

سهیل سریع من و سوار ماشین کرد و روی صندلی

عقب خوابوندم و بعد از دادن بسته ای اسکناس به

منشی سریع سوار شد وحرکت کرد!

مدام دست به موهاش میکشید و به فرمون مشت

میزد!انقد سریع میرفت که چشام گرم شدو به خواب

رفتم!
.
.
.
سهیل

عصبی بودم !….نباید پیش اون کیوان نامرد تنهاش

میذاشتم…یادمه اخرین بار چطور اتفاقی وارد اتاق

شدم و دیدم داره به یك دختر تجاوز میکنه!…

حتما به گلاره هم دست درازی کرده بود!…به خودم

اومدم و عصبی سرم رو تکون دادم وگفتم: به تو چه

اصلا؟!

خودش این راهو انتخاب کرد!…میتونست کنار من

بمونه اما خودش انتخاب کرد که فروخته بشه!…

وارد عمارت شدم و به سمتش برگشتم !….

صورتش چقدر بی روح شده بود!…یک لحظه ترسیدم

نکنه بمیره؟!…در ماشین رو باز کردم وبه سمتش رفتم

وقتى بغلش کردم براى چند ثانیه اى اروم چشمهاشو

باز كرد و با دیدن من باز چشمهاش رو بست!….

لبهاش خشک شده بودند و گوشه لبش کبود شده بود!

صبح اینجور نبود!…

لعنتی کار کیوانه …. اونو به سمت طبقه بالا بردم

و اول خواستم به اتاق خودش ببرم اما بعد پشیمون

شدم و اونو به اتاق خودم بردم!…..

اونو روی تخت خوابوندم و شروع به درآوردن لباسهاش

کردم!…کبودی های جدیدی روی بدنش دیده میشدند

که کار من نبود!… لعنتی!…. کیوان نباید اینکارو

باهاش میکردی!…به حسابت میرسم!…

ملحفه رو تا گردنش بالا کشیدم و از اتاق خارج

شدم! تانیا پایین پله ها بود و با دیدن من به سمتم

اومد و نگاهم کرد که گفتم: یه چیز مقوی براش بپز

میخوام جون بگیره !…اگه بیدار شد ببرش حموم

هر چند دقیقه بهش سر بزن شاید چیزی بخواد!

چشم

سریع سوار ماشین شدم!… باید حق کیوان و کف

دستش میداشتم!….. لعنتی!!!!!…………..

به محض رسیدن به مطبش وارد مطب شدم و طبق

معمول در مطبش باز بود؛ چون هیچ مریضی بدون

وقت قبلی نمیومد!….

منشی نبود!.. حتما تو اتاق با هم مشغول بودند!…

به سمت اتاقش رفتم و درو باز کردم !….

حدسم درست بود!…روی کاناپه گوشه اتاقش

روی منشیش خیمه زده بود و حسابى مشغول بود!…

با دیدن من منشی اش جیغی کشید و کیوان دست

پاچه از روش بلند شد و شروع به درست کردن

شلوارش کرد كه من به سمتش رفتم و محکم یقه اش

رو گرفتم و گفتم:هرزه کم دور و برت ریخته که به

دخترایی که برای ترمیم میارم رحم نمیکنی ؟!…به چه

اجازه ای بهش دست درازی کردی ؟!

پوزخندی زد و گفت: اروم باش لعنتی !…مگه چیشد

حالا ؟!اون همه تو باهاش حال کردی !منم یه دست زدم!

با این حرفش کنترلم دست خودم نبود!…مشت محکمی

به صورتش زدم و غریدم: بیشرف

به سمتش رفتم و قبل بلند شدنش زیر مشت ولگدم

لهش كردم طورى كه اخ وناله هاش بلند شده بود!…

بالاخره دست از سرش برداشتم و گفتم : این اخرین

باریه کسی رو اینجا میارم!.. برو بفکریه قرار داد

جدید با یکی دیگه باش!…

انقدر بخاطرش غیرتی نشو!… اینم مثل بقیه

به سمتش رفتم که منشی جلومو گرفتم و تفی

حواله اش کردم و ازمطب خارج شدم!

عصبی سوار ماشین شدم و چندتا مشت به فرمون

زدم…. چرا باید بخاطر اون دختر بیام و با کیوان

دعوا کنم؟!….

كیوان درست مى گفت!…اون هم مثل بقیه…. من دیونه

شدم؟!اره حتما زده به سرم !باید زودتر اونو بفرستم

بره… همینطور پیش بره برام درد سر ساز میشه…

نمیدونم چرا اصلا دلم نمیخواست خونه برم و چشمم

بهش بیفته پس به سمت یکی از بارهای محبوبم رفتم

تا کمی اروم بشم…..
.
.
.
دنیا

حالت تهوع شدیدی داشتم!… چشمهامو باز کردم!

سریع اتاق رو شناختم و سعی کردم از جام بلند

بشم که درد شدیدی رو زیر دلم حس کردم !….

دستم رو زیر شکمم گذاشتم !…چند ثانیه هم نگذشت

كه حافظه ام برگشت و همونطور بی حال به حال زار

خودم گریه کردم !

صحنه ها درست مثل فیلم جلوی چشمم اومد و از

تخت پایین اومدم که سرم گیج رفت و به زمین افتادم.

هوا تاریک بود و احساس خفگی میکردم…

انگار به دست و پام وزنه بسته بودند.هنوز اثر دارو

تو بدنم بود!…باید حموم میکردم!حالم خوب نبود! دلم

میخواست جیغ بکشم اما صدایى از گلوم خارج

نمیشد!..چهار دست وپا به سمت حمام اتاق سهیل

رفتم و درو باز کردم و با سختی زیادی وارد وان

شدم وان و پراز اب گرم کردم و با لباس زیرم

دراز کشیدم!حس بدی داشتم!…گرد نبندم رو باز

کردم و به عکس سه نفرمون نگاه کردم… چقدر دلم

برای مردم تنگ شده بود… چقد مردونه وار هوامو

داشت!…چقدر مهربون بود و چقدر به خواسته هام

احترام میذاشت…بدنم باز سست شد و حس خواب

الودگی کردم !…بی حال به اب داخل وان نگاه کردم

از خونریزی شدیدم قرمز شده بود!….

همون لحظه دعا کردم بمیرم…………

کیان

نمیدونم دقیقا چند روز از ربوده شدن دنیا میگذشت…

چون روز برام شب نمى شد و شب برام روز!….

امروز به تهران رسیدیم !بالاخره بعد از یک هفته تلاش

مامان فاطمه قبول کرد به همراهم به تهران بیاد!

به هومن گفتم اپارتمانی برای مامان فاطمه اماده

کنه!…راستش مى ترسیدم، به خونه ى خودم ببرم

تا مبادا مادرم باهاش بد تا کنه !…به همین دلیل

گفتم اینکارو بکنم تا هردوتامون تو آرامش فكرى

باشیم!…به محض رسیدن به تهران هومن به

استقبالمون اومد و من مامان فاطمه و کیاناز رو

باهاش به خونه ى جدیدشون فرستادم!

خودمم یك راست با پرونده دنیا به کلانتری رفتم و

بعد از صحبت های لازم گروهی رو بصورت شخصی

استخدام کردم تا دنیا رو پیدا کنند… خیالم که ازاین

بابت راحت شد به خونه خودم رفتم تا مادرم رو ببینم

و به محض ورودم به خونه به سمتم اومد و محکم بغلم

کرد…. خیلی وقت بود مادرانه هاشو اینجور خرج من

نمیکرد!…برام عجیب بود!… با هم به سمت سالن

نشیمن رفتیم و روی کاناپه ى مورد علاقه اش نشستیم

نگاهی بهم کرد و گفت: پیدا نشد نه؟!…

از نگاهش هیچ چیز معلوم نبود!…نه خشم!…نه

عصبانیت!…نه ناراحتى!…

نه…ولی پیداش میکنم!

بهتره به زندگیت برسی، میدونی چقد پشت سرت

شایعه درست کردند؟!….کلی پول دادم تا خبرها نشر

داده نشن و همه خبرها رو گذاشتم تکذیب کنند که

اینده ى کاری ات رو از دست ندی!…

ممنونم مامان

پاشو استراحت کن !بعد درباره اش حرف میزنیم

ازخداخواسته به سمت اتاقم رفتم ولى همینکه وارد

اتاق شدم؛داغ دلم تازه شد !….

به سمت تخت رفتم و روش دراز کشیدم!بوی دنیارو

میداد!…محکم بالشتش رو بغل کردم و بغض مردونمو

شکوندم!…

احساس بدی داشتم انگار نیمی از وجودم و گم

کرده بودم!…چشمم به قاب عکسمون افتاد… یاد

اون روز افتادم………..

با حس گرمای لبش روی گردنم بیدارشدم و با

چشمهای خمار از خواب نگاهش کردم که خودشو

تو بغلم انداخت. لبخندی زدم و با صدای خواب الودم

گفتم: شیطونی میکنی بعد میاى بغلم قایم میشی؟!

ریز خندید و چیزی نگفت!….به سمتش چرخیدم

پاهاش رو بین پاهام قفل کردم و موهاشو بوییدم …

همیشه موهاش بوی خاصی داشت که مستم میکرد

نمیدونم چرا سر صبحى حس گرهام فعال شدند و دلم

میخواست باهاش یکی بشم و اون هم انگار متوجه ى

حالم شد چون سرش رو بالا گرفت و با صورت گل

انداخته اش نگاهم کرد!…دلم برای نگاهش ضعف

رفت و با خنده لبهامو روی لبهاش گذاشتم که اروم

شروع به همراهی ام کرد !….

تا حالا هیچ زنی رو مثل اون تو رابطه ندیدم كه ارامش

خاصی رو به من منتقل كنه! کم کم داغ شدم و اروم

یقه ى لباسش رو که حسابی باز بود از سرشونه هاش

کنار زدم و نرم سرشونه اش رو دهن زدم و اون هم

دستش رو به سمت شلوارم برد كه جلوشو گرفتم و

روش خیمه زدم…..

حسابی به نفس نفس افتاده بودم!…دنیا هم تو بغلم

نفس نفس میزد !…از حالتش خنده ام گرفت…..

حسابی از کارهاش کلافه شده بودم!… تب داشت و

هذیون مى گفت و تو حال خودش نبود!…از اینکه

اینجور بمن تمایل نشون میداد لذت میبردم با اینکه

میدونستم بهوش بیاد باز از من متنفر میشه !…

به سمتش چرخیدم و بغلش کردم و اون هم تو عالم

هذیون سرش رو تو بغلم پنهون کرد!…

لرزشش کمتر شده بود و حالا حسگرهاى من فعال!

هوس کردم باز تن و بدنش رو مال خودم کنم که یاد

عمل امروز صبح افتادم.

به اندازه کافی حالش بد بود؛ من نباید حالش رو

بدتر میکردم. موهای مرطوبش رو از روی صورتش

کنار زدم و بهش نگاه کردم و اونو با مادرم مقایسه

کردم. مادرم اون همه محبت شوهرش رو نادیده

گرفت و با پدرم همراه شد!…پدر که چه عرض کنم

یه تاجر پیر که فقط به فکر زیر شکمش بود و بعداز

حامله کردن عایشه یه پولی کف دستش گذاشت و

اونو تو این کشور غریب ول کرد و به ایران برگشت،

عایشه هم اول تن به خودفروشی داد و بعد خودش

تاجر فروش دخترای وطنش به پولدارای عرب و ترک و

چشم بادومی شد!اما گلاره با این همه اتفاق هنوزم

که هنوزه داره مقاومت میکنه… با گذاشته شدن دست

داغش روی سینه ام از فکر بیرون اومدم و دستم و

روی دستش گذاشتم و کلافه نفس کشیدم !..

این کارهاش و ادا و اطوارهاش بیقرارم میکرد و

براى اولین بار تو عمرم انسان وار رفتار كردم و نمی

خواستم تو این وضع حالش رو بدتر کنم پس دستش رو

با دستم محکم گرفتم و سعی کردم بخوابم!….
.
.
.
دنیا

صبح با سردرد شدیدی چشمهامو باز کردم و سرمو

تكون دادم كه متوجه شدم سرم رو یه جای سفت بود

به سقف اتاق خوابم خیره شدم و اتفاقهای دیروز و

مرور کردم!…اخرین بار تو وان حمام بودم!…

با برخورد دست سهیل به صورتم وحشت زده ازش

فاصله گرفتم که یكمرتبه زیر دلم درد گرفت و تیر

كشید كه اخ ریزی گفتم و سهیل سریع چشمهاشو

باز کرد و با دیدن من سر جاش نشست وگفت: حالت

خوبه؟

به صورتش زل زدم و یاد کار دیروزش افتادم كه من

رو دو دستی تقدیم اون دکتربی شرف کرد!…اخمی

کردم و رومو اونور کردم که متوجه بدن لختم شدم و

درحالیكه هین بلندى مى كردم سریع ملحفه رو دورم

پیچیدم!…بیشرف حتی وقتی بیهوش بودم هم بهم

رحم نکرد… با یاداوری ترمیم دستم و بین پاهام

گذاشتم که متوجه شورت و پدم شدم و نفسی از

سر راحتی کشیدم!…

پس بهم دست نزده بود… با صداش بخودم اومدم!

__ بهت دست نزدم! چون الان دیگه پرده داری!دیروز

تو وان بیهوش بودی تو اتاقت اوردم !…

و از تخت خارج شد و به سمت در رفت و جلوی

در چند لحظه اى ایستاد و به سمتم برگشت و

گفت: خودت خواستی کنارت بمونم!

با دلی شکسته پوزخندی زدم که گفت: فکر کردی

کیانم شوهرت!…

و بعد این حرف از اتاق خارج شد!با شنیدن اسم کیان بغضم ترکید و شروع به گریه کردن کردم……

همیشه بعد از هر رابطه انگار تازه یادش میومد با

هم چه کارهایی کردیم ، خجالت میکشید و تا یکی

دو ساعت تو چشمهام نگاه نمیکرد و سعی میکرد

خودشو ازم پنهان کنه که منم با بدجنسی تموم

اونو کنارم نگه میداشتم تا شرمش رو ببینم و كیف

كنم!…طبق معمول همیشه سرش رو بلند کردم و

مجبورش کردم نگاهم کنه که اون هم لبخندی زد و

طبق معمول همیشه چشمهاشو ازم دزدید و من از ته

دلم خندیدم و گفتم: تا کی میخوای خجالت بکشی؟!

من شوهرتم تو هم زنمی مال خودمی!….

سرش رو بالا گرفتم و گوشیمو از روی پا تختی

برداشتم و بهش گفتم:نگام کن ببینم!….

با خنده گفت:وای نه کیان !…تو این وضع میخوای

عکس بگیری؟!

__اره مگه چیه؟!…میخوام هی چشمت بهش بیفته تا

خجالت نکشی !….

و بعد با کلی ورجه ورجه کردن دنیا بلاخره اون عکس

رو گرفتم!…

آهى كشیدم ودستم رو به سمت عکس دراز کردم و

برش داشتم و قاب رو رو به روی صورتم قرار دادم و

گفتم: دلم برات تنگ شده خانمم

درحالی که قاب رو روی قلبم میذاشتم چشمهامو

بستم و بى اختیار اشك ریختم…….
.
.
.
سهیل

وارد عمارت شدم!…ساعت از دوازده شب گذشته بود!

از تاریکی اتاق تانیا فهمیدم همه خوابیدند !به سمت

طبقه ى بالا رفتم و وارد اتاقم شدم!…

با دیدن تخت خالی به سمت اتاق گلاره دویدم که

دیدم اتاقش هم خالیه و تختش مرتب !….

وحشت زده به اتاقم برگشتم و چراغو روشن کردم که

چشمم به لکه های خون روی زمین افتاد!…

یعنى چه اتفاقی افتاده ؟! رد خون رو گرفتم كه به

سمت حمام میرفت و من هم به سمت حمام رفتم و

درومحکم بازکردم و با دیدن دنیا داخل وان پر از

خون نمیدونم چرا قلبم برای یک لحظه از حرکت

ایستاد!….

به خودم اومدم و به سمتش رفتم و نبضش رو گرفتم

خدا رو شکر نبضش میزد!…

از تو وان درش اوردم و دوش رو باز کردم!فکر کردم

خودکشی کرده اما متوجه شدم خونریزى اش از جای

عملشه! پس اونو زیر دوش نگه داشتم که محکم بغلم

کرد و با نفس های گرمش زیر گلوم حال خرابم و

خراب تر کرد !…

محکم بغلش کردم و زیر دوش ایستادم تا حسابی تمیز

بشه؛اما زیر گلوم لب زد: سردمه…گرمم کن!…

و تند شروع به نفس کشیدن کرد و لرزه ای به بدنش

وارد شد!…خودمم حسابی خیس شده بودم !

دوش رو بستم و اونو به سمت اتاق بردم وروی کاناپه

درازش کردم!… لباس زیرش رو از تنش خارج کردم و

با حوله بدنش رو خشک کردم و به سمت اتاقش رفتم !

شورت و پدی برداشتم و به اتاق برگشتم وبعد از

گذاشتن پد روی شورت اونو تنش کردم و باز بغلش

کردم و به سمت تخت رفتم که دیدم تخت رو هم به

گند کشیده و لرزش بدنش هم بیشتر شده بود !

سریع به سمت اتاقش رفتم اونو روی تخت گذاشتم

و خواستم پتو رو روش بکشم که دستمو گرفت و

گفت: گرمم کن کیان!…

از شنیدن اسم کیان خوشم نیومد!…منو به جای

شوهرش اشتباه گرفته بود؟!… خواستم دستش رو

پس بزنم که صورت سرخ از تبش مانعم شد!…

لباسهامو از تنم بیرون اوردم چون حسابی خیس

شده بودم!

با لباس زیرم به تخت برگشتم و تن لخت وگرمش

رو بغل کردم و پتو رو روی خودمون کشیدم و اون هم خودشو بیشتر بهم چسبوند!….

حسابی از کارهاش کلافه شده بودم!… تب داشت و

هذیون مى گفت و تو حال خودش نبود!…از اینکه

اینجور بمن تمایل نشون میداد لذت میبردم با اینکه

میدونستم بهوش بیاد باز از من متنفر میشه !…

به سمتش چرخیدم و بغلش کردم و اون هم تو عالم

هذیون سرش رو تو بغلم پنهون کرد!…

لرزشش کمتر شده بود و حالا حسگرهاى من فعال!

هوس کردم باز تن و بدنش رو مال خودم کنم که یاد

عمل امروز صبح افتادم.

به اندازه کافی حالش بد بود؛ من نباید حالش رو

بدتر میکردم. موهای مرطوبش رو از روی صورتش

کنار زدم و بهش نگاه کردم و اونو با مادرم مقایسه

کردم. مادرم اون همه محبت شوهرش رو نادیده

گرفت و با پدرم همراه شد!…پدر که چه عرض کنم

یه تاجر پیر که فقط به فکر زیر شکمش بود و بعداز

حامله کردن عایشه یه پولی کف دستش گذاشت و

اونو تو این کشور غریب ول کرد و به ایران برگشت،

عایشه هم اول تن به خودفروشی داد و بعد خودش

تاجر فروش دخترای وطنش به پولدارای عرب و ترک و

چشم بادومی شد!اما گلاره با این همه اتفاق هنوزم

که هنوزه داره مقاومت میکنه… با گذاشته شدن دست

داغش روی سینه ام از فکر بیرون اومدم و دستم و

روی دستش گذاشتم و کلافه نفس کشیدم !..

این کارهاش و ادا و اطوارهاش بیقرارم میکرد و

براى اولین بار تو عمرم انسان وار رفتار كردم و نمی

خواستم تو این وضع حالش رو بدتر کنم پس دستش رو

با دستم محکم گرفتم و سعی کردم بخوابم!….
.
.
.
دنیا

صبح با سردرد شدیدی چشمهامو باز کردم و سرمو

تكون دادم كه متوجه شدم سرم رو یه جای سفت بود

به سقف اتاق خوابم خیره شدم و اتفاقهای دیروز و

مرور کردم!…اخرین بار تو وان حمام بودم!…

با برخورد دست سهیل به صورتم وحشت زده ازش

فاصله گرفتم که یكمرتبه زیر دلم درد گرفت و تیر

كشید كه اخ ریزی گفتم و سهیل سریع چشمهاشو

باز کرد و با دیدن من سر جاش نشست وگفت: حالت

خوبه؟

به صورتش زل زدم و یاد کار دیروزش افتادم كه من

رو دو دستی تقدیم اون دکتربی شرف کرد!…اخمی

کردم و رومو اونور کردم که متوجه بدن لختم شدم و

درحالیكه هین بلندى مى كردم سریع ملحفه رو دورم

پیچیدم!…بیشرف حتی وقتی بیهوش بودم هم بهم

رحم نکرد… با یاداوری ترمیم دستم و بین پاهام

گذاشتم که متوجه شورت و پدم شدم و نفسی از

سر راحتی کشیدم!…

پس بهم دست نزده بود… با صداش بخودم اومدم!

__ بهت دست نزدم! چون الان دیگه پرده داری!دیروز

تو وان بیهوش بودی تو اتاقت اوردم !…

و از تخت خارج شد و به سمت در رفت و جلوی

در چند لحظه اى ایستاد و به سمتم برگشت و

گفت: خودت خواستی کنارت بمونم!

با دلی شکسته پوزخندی زدم که گفت: فکر کردی

کیانم شوهرت!…

و بعد این حرف از اتاق خارج شد!با شنیدن اسم کیان بغضم ترکید و شروع به گریه کردن کردم……

دلم برای کیانازمم تنگ شده بود!…حساب روزها از

‌‎دستم پریده بود!خدایا تا کی قراره ازشون دور بمونم؟!

با بی حالی به سمت کمد رفتم!… بهتر بود لباس تنم

کنم!…این سهیل باز میاد تو اتاقم!به خودم قول دادم

باهاش حتی یه کلمه هم حرف نزنم!….

لباس هایم رو تنم کردم و به سمت بالکن رفتم!…خیلی

گرسنه ام بود، اما دلم نمیخواست باهاش رو به روشم!

گوشه بالکن نشستم و به باغ بزرگ عمارت نگاه کردم

که کسی به در چند تقه زد !….

فهمیدم تانیاست !…

‌‎__ بیا داخل!

‌‎وارد اتاق شد و گفت:سلام خانوم !….آقا فرمودند

كه تشریف بیارین صبحانه!…

‌‎__ الان میام

‌‎از جا بلند شدم و به سمت اشپزخانه رفتم كه صداى

سهیل رو شنیدم!
.
.
.
سهیل

‌‎رو به تانیاکردم وگفتم:برو صداش کن بیاد صبحانه

بخوره!…

‌‎__ چشم

‌‎درحال لقمه گرفتن بودم ک عایشه زنگ زد!بر خلاف

میلم مجبور شدم جواب بدم: بله؟!

بدون هیچ سلام و علیكى گفت:قرار بود دیروز بیاریش!

‌‎__حالش خوب نیست!…دیروز بعد عمل خونریزی کرد!

‌‎__سهیل تو چت شده ؟!…اون چه فرقی با بقیه داره؟!

‌‎__ با بقیه هیچ فرقی نداره !…فقط چون حالش خوب

نبود نیاوردمش!…

‌‎__به کی داری دروغ میگی؟!…تو بخاطرش زدی

‌‎کیوان رو ناقص کردی !….بعد میگی فرقی با بقیه

‌‎نداره؟!

‌‎__ هه…اومده پیشت چوغولی کرده ؟!….اوخی!…

‌‎__قیافه اش رو داغون کردی!

‌‎__حقشه تا به دخترایى که میبرم برای ترمیم دست

درازی نکنه!…

‌‎__ به تو چه که دست درازی میکنه ؟!…اون کارش

‌‎عالیه!…هیچ دکتر مثل اون تمیزکارش رو بلد نیست!

‌‎__ من دیگه کسی رو برای ترمیم پیشش نمیفرستم

خواستی دختری رو پیشش بفرستی من نمیبرم!…

خودت باید ببری!…

‌‎__ دختره رو تا یک ساعت دیگه بیار!

‌‎__فعلا نمیارم!….حالش خوب شد میارم!

‌‎__تو عقلت رو از دست دادی ؟!باید رقص یاد بگیره

‌‎و هزار تا کار دیگه نکنه میخوای عین ببوگلابی اونو

‌‎بفرستم پیش شیخ عدنان؟!

‌‎__رقص؟!!!!!…عمرا جلوی کسی برقصه چه برسه

‌‎بخواد یاد بگیره!…

و هر هر خندیدم!

‌‎__ تو نگران اون نباش بدتر از اونو رام کردم!

‌‎__حالش خوب شد میارمش!

‌‎__سهیل…

‌‎منتظر شنیدن ادامه حرفش نشدم و تماس رو قطع

‌‎کردم. سرمو که بلند کردم متوجه حضورگلاره شدم

یعنی همه حرفام رو شنیده بود؟! ظاهرم و حفظ کردم و گفتم : بشین صبحانه ات رو بخور باید بریم!…..

دنیا

وقتی حرفهاى سهیل رو با عایشه شنیدم کمی دلم

خنک شد که کیوان حسابی کتک خورده و از سهیل

به خاطر طرفدارى اش ممنون شدم!…

رو به روش نشستم و بی سر و صدا شروع به خوردن

صبحانه کردم !…اتفاقا خیلی گرسنه ام بود واحساس

ضعف میکردم و با قرار گرفتن ظرف پنیر و گردو جلوم

سرم رو بلند کردم که نگاهم به سهیل افتاد كه با

لبخندی که سعی درپنهان کردنش داشت، گفت:

بخور!…معلومه خیلی گرسنه ای!…

میخواستم ظرف رو ازش نگیرم!… اما واقعا گرسنه

بودم !…پس بدون اینکه باهاش حرف بزنم ظرف رو

ازش گرفتم و باز مشغول شدم!سنگینی نگاه سهیل

رو تمام مدتی که صبحانه میخوردم روی خودم حس

میکردم اما تصمیم گرفتم بهش توجه نکنم !….

اونم مثل اینکه از بی توجهی من حرصش گرفت، از

جاش بلند شد و گفت:خودتو اماده کن!عصر به عمارت

عایشه مى ریم!…

با شنیدن اسم عایشه اشتهام کور شد و با غم سرم

رو پایین انداختم.

بعد از بیرون رفتن سهیل از جام بلند شدم و به سمت

بالا رفتم!… عصبی شروع به قدم زدن کردم!… از

طرفى دلم نمیخواست به اون عمارت برم و فروخته

بشم از طرفی هم نمیتونستم به سهیل التماس کنم

که منواینجا نگه داره؛ چون نگه داشتنم اینجا مساوی

با هر شب رابطه داشتن من با اون بود!…کم کم

اشکهام هم سرو کله شون پیدا شد وکل صورتم از

اشکهام خیس شد!….

نمیدونم چقدر با خودم بكن نكن كردم كه تانیا وارد

اتاق شد و گفت:اقا منتظرن

الان میام!…

بی حال شال بلند و مانتو عبایی رو که سهیل عصرى

برام فرستاده بود؛به سرم کردم و از اتاق خارج شدم!

هنوز کمی درد داشتم اما نه به حدی که نتونم راه برم

دیگه نا امید شده بودم و خودمو به دست سرنوشت

سپردم كه سهیل با دیدنم پوزخندی زد و گفت: خوشکل

و سرحال شدی!…

طبق قولی که بخودم داده بودم سعی کردم باهاش حرف

نزنم كه به سمتم اومد و كفرى از لابلاى دندونهاى

كلید شده گفت:زبونتو موش خورده؟!

ازش چشم برداشتم و به در سالن نگاه کردم كه

دستم رو محکم فشار داد و من از درد چشمهامو

بستم و اون هم منو محکم پشت سرش کشید!…

پس لج کردی ونمیخوای باهام حرف بزنی؟

زیرلب غر میزد و من و یاد بچه كوچولوها می انداخت!

در ماشین وو باز کرد و محکم تو ماشین پرتم كرد و

خودش سوار ماشین شد!…از رفتارش ناراحت كه هیچ

كلى خوشحال شدم!…این همه اون حرصم داد كمى

هم من!…مگه چی میشه؟!… وسطهای راه بودیم که

تلفنش زنگ خورد:بله

اومدیم!… تو راهیم!…

شیخ عدنان اونو با اون حالت دید و پسندید!…

میترسی الان نپسنده؟! باشه نزدیکم!….

از حرفهاش تموم جون و تنم یخ زد!…پس همه چی

حقیقت داشت؟!….من فروخته میشدم ب شیخی که

اسمش برام کابوس جدیدی شده بود…

زیر چشمی منو زیر نظر داشت و اینو کاملا حس

مى كردم و فهمیده بودم، ولی نمیتونستم ازش خواهش

کنم منو پیش خودش نگه داره! چون اونم فقط بفکر

رفع نیازش بود… موبایلش رو باز برداشت و بعد

از کمی ور رفتن باهاش اونو به سمتم گرفت و گفت:

نگاکن!…یکی از مهمونی های خصوصی شیخ عدنان

گوشی رو که روی پاهام پرت کرده بود، برداشتم!

صدای رقص و ساز و اهنگ با هم قاطی شده بود!

مرد هیکلی و چهار شونه ای رو تو فیلم با لباس

عربی دیدم كه چند تا زن جلوش زانو زده بودند با

لباس هایی که فقط چند تا بند بودند و اون شلاقی

تو دستش بود و به بدن زنها میزد!…

مردم اطرافش هم با لذت نگاهش میکردند!…انقدر

محکم میزد که انگار منم درد رو حس مى کردم!…

به سمت یکی از دخترها رفت و موهاشو کشید که

سهیل گوشی رو از دستم کشید و با اخم گفت:

اشکهات رو پاک کن!…

متوجه نشدم کی اشكهام بارید و صورتم سرخ شد!

بدون پاک کردن اشکهام نگاهش کردم و گفتم:میخوای

واقعا منو به این بدی؟!

دارم میفروشمت !…فروختن با دادن خیلی فرق

داره!…

اینکارو با من نکن!…

__ دو تا راه داری!… قبلا هم بهت گفتم یا بمونی و

پیش من و هر روز و هر شب راضی نگهم داری و

اون هم با اراده ى خودت یا اینکه بری پیش شیخ

عدنان كه این کارهاش کمترین تفریحش بودند!….

یه ادم روانیه كه از وقتی زنش بهش خیانت کرده

کارش شده عذاب دادن زنها و اگه از زنی خوشش

بیاد تا زیر دستاش جون نده ولش نمیکنه!….

به خیانون نگاه کردم و از ته قلبم خدا رو صدا کردم!

نه میتونستم بمونم نه میتونستم برم!…حدود ده دقیقه

بعد جلوی اون عمارت بزرگ و منفور نگه داشت …

یعنی چند تا دختر اینجا بدبخت شدند؟!.چند تاشون

مثل من برخلاف میلشون اومدند؟!….

با کشیده شدن دستم توسط سهیل از ماشین پیاده

شدم !…

اخم وحشتناکی روی صورت سهیل بود!…حالا كه

فكرش رو میكردم یه جورایی اون برام بهتر از دکتر

کیوان و این شیخ سگ پیر بنظر رسید !…

لااقل اون منو فقط برای خودش میخواست!…

وارد سالن شدیم!… به محض ورودمون عایشه که

پیراهن حریر سبز رنگی تنش بود لبخندی از سر

رضایت زد و سر جاش جابجا شد!…

سنگینی نگاه کسی رو حس کردم و همون مرد رو

دیدم!…شیخ عدنان !….همون مردی که قرار بود بهش فروخته بشم!……

چقدر حس بدی بود كه مثل یه کالا فروخته بشی !…

قدمی به عقب رفتم که سهیل بازومو گرفت و در كمال

قساوت در میان نگاه نالان و ملتمس من، منو به سمت

عایشه هولم داد و عایشه هم از جاش بلند شد و به

سمتم اومد و در حالیكه زیر بازومو مى گرفت اروم

زیر گوشم گفت:حرف اضافه بزنی میدم سگهای

عمارت جرت بدن!…

با وحشت بهش نگاه کردم! دستم رو کشید و منو به

سمت شیخ برد و شیخ هم با دیدنم چشمهاش برقى

زدو در حالیكه لبخند می زد و گفت: مرحبا…. مرحبا

سبحان الله برای این جمال!…

عایشه قهقهه ى مزخرفی زد و گفت: جمالش خیره

کننده است شیخ!

دختر اریایی!!!….

عایشه منو کنار شیخ نشوند و به سر جاش برگشت

ونشست و شیخ کاملا به سمتم چرخید وبا چشمهاش

به انالیز کردنم پرداخت !…

سرم رو بلند کردم و با سهیل که صورتش از عصبانیت

سرخ شده بود چشم تو چشم شدم !…

شیخ دست و پا شکسته فارسی حرف میزد!…اشک

از گوشه ى چشمم جاری شد و همونطورى كه سرمو

پایین مى انداختم دیدم که سهیل دستش رو مشت

کرد!…شیخ نزدیک تر شد و با لحن خاص خودش

گفت: بوی ترس میدی، من عاشق این بو هستم!

وحشت زده نگاهش کردم!…چشمهای سبز و صورت

سبزه اش و ریش پر پشت سیاهش ازش مرد جذاب و

وحشتناکی ساخته بود!…

عایشه از جا بلند شد و به سمت سهیل رفت و دستش

روگرفت و كاملا معلوم بود به زور اونو از سالن خارج

کرد!…دلم میخواست نمیرفت!…

لعنتى با اینكه یكى از اینها بود اما بودنش بهم حس

امنیت میداد!… با حس گرمی دست شیخ روی پام از

جام پریدم که منو محکم کشید و من تقریبا تو بغلش

افتادم و زیر گوشم زمزمه كرد و گفت: اوووف نمیدونی

چند وقته منتظرم بیارنت تا از نزدیک ببینمت، ولی اون

سهیل پدر سگ بدجور داشت باهات حال میکرد و

راضی نمیشد بیارتت!…

نمیدونم چرا وقتی عایشه بود دست وپا شکسته حرف

میزد؛ اما الان خیلی روان حرف میزد!…چون نگاه

متعجب من رو دید، لبهاشو به گوشم چسبوند و گفت:

تعجب کردی از حرفام؟!

فقط تونستم بگم: ولم کن!

منو محکم تر گرفت و گفت: کجا ولت کنم ؟!…بعد این

همه انتظار تازه پیدات کردم!…

شالم و از سرم دراورد و موهامو با دستهاش نوازش

كرد و گفت:موی بلند دوست دارم!…

و بعد با دستهاش اسیرم کرد و شروع به بو کردن

بدنم کرد!…حالم داشت بهم میخورد!…ناخواسته

جیغى کشیدم و سعی کردم از میون دستهاش فرار

کنم که منو محکم گرفت و با حرص گفت: گربه های

وحشی رو دوس دارم!…نمیدونی چه لذتی داره اهلی

کردنتون!…

شروع به تقلا کردم که سیلی محکمی به صورتم زد!

مزه بد خون رو تو دهنم حس کردم كه با زبونش خون

کنار لبم رو لیسید و با تموم لذت مزه کرد و اهی از

سر شهوت کشید و گفت: حسابی با هم سرگرم میشیم!

نمیدونم چطور شد که یك مرتبه به ذهنم رسید تا

مردونگی اش رو هدف بگیرم و زانومو خم كرد و با

تموم قدرتى كه داشتم محکم به بین پاش زدم که

نعره ی بلندی کشید و منو رها کرد و من هم از فرصت

استفاده كردم و به سمت در دویدم و اون به دنبالم اومد

دستم تازه داشت دستگیره رو لمس میکرد که از پشت

سر موهام رو کشید و من هم با همه ى توانم جیغ

کشیدم !…سهیل و عایشه سراسیمه وارد سالن

شدند.

من روی زمین افتاده بودم و شیخ پاشو روی سرم

گذاشته بود كه سهیل با دیدن این حالتم به سمتمون

اومد اما عایشه میون راه دستش روکشید !…

اون هم همونطور كه به من خیره شده بود،دست عایشه

رو پس زد و به سمت شیخ اومد و اونو هول داد و شیخ

اخمی کرد و گفت: من اونو خریدم!…

ملک منه !…برای خریدش باید با من معامله کنی

نه عایشه !..حالا هم برو کنار!…

شیخ شروع به عربی حرف زدن كرد!.. لحنش تهدید

امیز بود!…پاشو از روى سرم برداشت که اخی از سر

درد گفتم و سهیل خم شد و بازوم رو گرفت و منو از

روی زمین بلند کرد!…عایشه دنبالمون از سالن خارج

شد و گفت:دیونه شدی سهیل ول کن این هرزه رو….

تو دخالت نکن!…من اونو نمیفروشم!

خریت نکن !…عدنان ادم درستی نیست خودتو

بخاطر این هرزه به خطر ننداز!…

سهیل پوزخندی زد و منو سوار ماشین کرد.عایشه

با چشمهای به خون نشسته به من خیره شد و برام

خط و نشون کشید.ماشین و دور زد و رو به سهیل کرد:

هرچی بخوای بهت میدم اما اینبارو لج نکن!

تو نگران من نیستی مثل همیشه نگران منفعت

خودتی!…اما اینبار فکرشم نکن!…

ماشین رو به حرکت در اورد و سریع از اونجا دور

شد!…وقتی از عمارت خارج شد هق هقم بلندتر

شد که عصبی روی فرمون مشتی زد و گفت :

__بس کن!…گریه نکن!خودت خواستی بهش فروخته

بشی پس الان این زر زر کردنت واسه چیه؟!

توان حرف زدن نداشتم هق هقم بلند و بلندتر مىشد !

کارهام دست خودم نبود!…خودمو روی صندلی مچاله کردم و شروع به گریه کردم!

سهیل ماشین رو نگه داشت و منو تو بغلش کشید !…

نمیدونم چرا اما یه حس ارامشی بهم منتقل شد و برای

اولین بار من هم محكم بغلش کردم و بلند بلند شروع به

گریه کردم!

اون هم دستش رو نوازش وار روی کمرم میکشید و

سعی داشت ارومم کنه !…

فشار عصبی زیادی روم اومده بود!…اما اون انقدر

نوازشم کرد که نفهمیدم چطور چشمهام گرم شد و

همونجا تو بغلش خوابم برد!…خوابم بود یا بیهوش

شدم؟!….
.
.
.
سهیل

بد سر در گم شده بودم!…از یه طرف گریه های دنیا،

از یه طرف تهدید شیخ و از یه طرف حرفهای مادرم !…

مطمئنم شیخ سعی میکرد تا اونو ازم بگیره !…من روى

انتخابش دست گذاشتن بودم!…تو این چند وقته خودش

رو به آب و آتیش زده بود تا زودتر به مراد دلش

برسه!…اما من امشب كاخ ارزوهاشو روى سرش

خراب كرده بودم!…

موندنمون تو دبی اصلا به صلاحمون نبود! باید

به یه کشور دیگه میرفتیم …. نباید بذارم اونو ازم

جدا کنند!… اگه گلاره به دست شیخ بیفته یه هفته هم

نمیتونه دوام بیاره!…ترکیه فکر خوبی بود!… البته الان

نمیشه به ترکیه هم بریم!….باید بذارم چند روز بگذره!

بدون اینکه از خودم جداش کنم ماشین رو روشن کردم

و به سمت عمارت رفتم !…

باید نگهبانهای بیشتری میاوردم !جون گلاره در خطره!

بعد رسیدن به عمارت برخلاف میلم اروم صداش زدم:

گلاره؟!….

بیدارشو رسیدیم

وحشت زده از بغلم بیرون اومد و گفت: کجا… منو

کجاا اوردی؟!

بیچاره!…هنوز تو شوک کارهای شیخ بود!…اروم

بغلش کردم و اون هم براى دومین بار تو امشب بدون

هیچ واكنشى تو بغلم جاى گرفت و من در حالیكه غرق

لذت بودم ،گفتم: نترس پیش من جات امنه!… اوردمت

عمارت خودم!

گنگ به اطرافش نگاه کرد وبعد چشم تو چشمم گذاشت

و گفت:نمیخوام برم پیش شیخ !…بذار تو خونه ات

بمونم!… تورو خدا سهیل!… من ازش میترسم !…

کتک های تو رو میتونم تحمل کنم اما اونو نه….

__ موندن پیش من عواقب دیگه ای داره که تو اونها رو نمیخوای!… پیاده شو برو داخل!….

کیان

با صدای مامان چشمهامو باز کردم!…

پاشو پسر دیر وقته!…

مامان خسته ام چیکارم داری؟!

الان میرسند!

اخمی کردم و گفتم: هزار بار گفتم دعوتشون کردی

من نمیام!.،.

زشته کیان ابروی من و جلوشون نبر!… بس کن

انقدر لجباز نباش!….دیدی که تو این یک ماه هیچ

خبری از دنیا نشد!…خودتم میدونی دیگه بر نمیگرده،

ایناز دختر خوبیه !…پاشو اماده شو

هه… حتما!…اینم مثل نازی خوبه و خانومه!..

نه این یکی خیلی خانمه!… تو پاشو بیا ببینش

نظرت عوض میشه!..

مامان اسم دنیا هنوز تو شناسنامه منه و هیچ وقت

هم خط نمیخوره

تا سه ماه دیگه اگه ازش خبری بهت نرسه عقدتون

چه بخوای چه نخوای باطله اقا!…

مامان چه باطل بشه چه نشه !…من نه ازدواج

میکنم و نه اسم دنیا رو از شناسنامه امم خط میزنم

باشه هر کار دوس داری بکن اما الان بلند شو !

باید اماده بشی مهمون داریم!…

باشه شما بفرمایید بیرون

بعد از بیرون رفتن مامان بی حوصله سرجام نشستم،

چشمم به عکس دنیا خورد !….

تو عكس از ته قلبش خندیده بود!….با بغض به عکسش

نگاه کردم و گفتم: هیچ وقت کسی جای تو رو نمیگیره

ناامید نمیشم و بازهم دنبالت میگردم !….

عکس رو بوسیدم و سر جاش گذاشتم و به سمت حمام

رفتم و بعد از یه دوش مفصل از حمام بیرون اومدم!…

لباس ساده و راحتی پوشیدم و به سالن رفتم!…

مامانم گرم صحبت با مهمونهاش بود !…با پایین

اومدن من از پله ها همه به سمتم برگشتند و مادرم

اخمی کرد و گفت: ببخشید کیان مثل اینکه یادش رفته

مهمان داریم با لباس راحتی اومده !…

درحالی که اروم سلامی کردم سر جام نشستم و

گفتم: نه یادم رفته مادرجان فقط دلیلی ندیدم از

این رسمی تر بپوشم!…

مرد مسن که کنار خانمش نشسته بود، لبخندی زد و

با لحن کاملا متینی گفت: کار درستی کردی پسرم،

من جمالی هستم این بانو هم خانمم محتاج هستن !

ایشونم دختر نازم ایناز جان!…تنها میوه ى عشق

زندگی منو محتاج بانو !…

کمی از رفتار مودبانه اش خجالت کشیدم و سر

جایم جابجا شدم و گفتم: خوشبختم!… منم کیان

هستم!…

مادر مجلس رو به دست گرفت و باز مشغول صحبت

شدند و من ترجیح دادم تو بحث شون شرکت نکنم!

سنگینی نگاه اون دختر رو روی خودم حس میکردم

و سرم رو بلند کردم و غافلگیرش کردم اما برخلاف

تصورم روشو اونور نکرد و خیره نگاهم کرد و

لبخندی زد!…

چشمهاش منو یاد دنیا مى انداخت !شبیه چشمهای

دنیا بود!…همون فرم !…همون اندازه !….همون

رنگ !…نمیتونستم ازش چشم بردارم !…هنوز لبخند

رو لبهاش بود!…با شیطنت چشمکی زد که بخودم

اومدم و رومو اونور کردم !…

دستپاچه از جا بلند شدم و گفتم: ببخشید یه تماس

بگیرم میام !…

سریع از سالن خارج شدم و به سمت تاب کنار

استخر رفتم و روی تاب نشستم و شماره فاطمه

خانم رو گرفتم !…

سریع جواب داد البته اون نه هومن!….

سلام بر داماد بداخلاق

تو اونجا چیکار میکنی؟؟؟

اومدم دیدن مامانمم و دختر خواهرم مشکلی

داری؟؟؟

کیاناز چطوره؟؟؟

خوبه پدر سوخته بیا ببین چه کارایی میکنه!پاشو

بیا!…

نمیشه بعد شام میام مهمون داریم!..

اوه اوه مهمون!…حالا کی هست؟!

مادرم و که میشناسی از وقتی پرونده جستجوى

دنیا بسته شده دوره افتاده دنبال زن میگیرده!…

جان خودت بگو یکی هم واسه من پیدا کنه!

گمشو

اع!…داماد هم انقدر بی ادب و بیتربیت نوبره!

ب مامان سلام برسون دخترمم اذیت نکن بای

برو بابا گودزیلا

خندیدم و تماس رو قطع کردم که کسی روی تاب

کنارم نشست!…

به سمتش برگشتم که اینازو دیدم !…سوالی نگاهش

کردم که گفت:مزاحم شدم؟!…

چیزی نگفتم که ادامه داد: من نیومدم که خودمو

بهت بندازم!…

از لحن صریحش تعجب کردم و با تعجب به سمتش

برگشتم که خندید و گفت: ولی واقعا ازت خوشم

اومد!…برخلاف همه هنوز امیدواری زنت رو پیدا

میکنی!…

پیداش میکنم و برش میگردونم تو این خونه و

خانمی میکنه

بهش حسودیم شد که تو رو داره!

لبخندی زدم و گفتم: حسودیت نشه همیشه یه

اتفاقی میوفتاد که ما رو از هم جدا میکرد

پیدا میشه !،.مطمئن باش خدا بخاطر این عشق

پاک باز شما رو بهم میرسونه

انگار این جمله اش منو هم امیدوار كرد: واقعا اینجور فکر میکنی؟!
اوهوم
اوهوم گفتنش منو یاد دنیا انداخت، واقعا دختر خوب وفهمیده ای بود!… به سمتش برگشتم و گفتم: بخاطر برخورد اولم معذرت میخوام!…

مهم نیست !…موافقی بریم پیش دخترت!… با این لباسای راحتی که نمیشه برم بیرون!

چرا نمیشه!…نکنه مثل مادرت عاشق تجملاتی؟!نه گفتم شاید تو خوشت نیاد!..
__من مشکلی ندارم ماشینم دم دره با اون بریم مشتاقم دخترت و ببینم!…

لبخندی زدم و دلم خواست باهاش به دیدن کیاناز برم

دنیا

تو این چند وقت سهیل خیلی اروم شده بود و نمیدونم

چرا و چى شده بود كه اصلا از من تقاضای رابطه

نمیکرد!…

مدام بیرون از خونه وقت میگذروند و کمتر جلوی من

افتابی میشد!…

بعضی از شبها اخر شب میومد و به همراه خودش

چند تا دختر میاورد و تا صبح وقتش رو با اونها

می گذروند!…

براى من كه نبایست مهم مى بود!…تنها چیزی که

الان تو این مرحله از زمان برام مهم بود دور بودنش از

من بود كه جفتمون سعى مى كردیم مراعات كنیم!…

خبری از تهدید شیخ عدنان و عایشه هم نبود و این

ارامش منو بیشتر میکرد !…

تنها چیزی که عذابم میداد دور بودن از خانواده ام

بود!…كاشكى فقط یه بار دیگه مى تونستم اونهارو

ببینم!

نمیدونم چرا و چى شده كه از دیروز خبری از سهیل

نبود و این کمی نگرانم میکرد!…

همیشه تا شب بر میگشت اما از دیروز ناپدید شده

بود و حتى شب هم به خونه نیومده بود!…

به ساعت نگاه کردم !…ده شب بود!… کلافه به سمت

اتاقم رفتم و روی تخت دراز کشیدم و سعی کردم

بخوابم!تازه چشمهام گرم شده بود که در اتاقم محکم

باز شد.

به خیال اینكه سهیله و باز مست كرده وحشت زده از

جا پریدم؛اما با دیدن دو مرد سیاه پوش جیغ بلندی

کشیدم که دوون دوون به سمتم اومدند و منو از تخت

بلند کردند.

شروع به تقلا کردم ولی زورم بهشون نمیرسید و یکی

از مردها منو روی دوشش انداخت و از پله ها پایین

رفت!…

از ته قلبم جیغ میکشیدم كه تانیا رو دیدم كه وحشت

زده به سمتمون اومد و مرد دوم مشت محکمی به سرش

زد و اون همون جا از حال رفت!…

با تمام قدرتم به سرو بدنش میزدم اما اثری نداشت

و منو سوار ون مشکی رنگی کردند که ترسم رو دو

چندان كردند!…

خواستم از ون پیاده شم که مرد سیلی محکمی بهم

زد!…

تقلاکردن فایده نداشت سر جام نشستم و شروع به

گریه کردم.

ماشین حرکت کرد و باز من تو دردسر تازه ای افتادم

بعد نیم ساعت به عمارت اشنایی رسیدیم و با دیدن

عمارت عایشه داغ دلم تازه شد!

از اینکه بخواد منو به شیخ عدنان بده گریه ام گرفت !

منو به زور از ماشین پیاده کردند و به داخل سالن

هدایت کردند.

مثل همیشه با یه لباس بلند حریر روی صندلی

سلطنتی اش نشسته بود كه یکی از مردها منو به

نزدیکش برد و مجبورم کرد روی زمین جلوی پاش بشینم و زانو بزنم!……

با دیدنم پوزخندى روى لبهاش نشست و چشمهاش رو

ریز كرد و کمی از مشروبش رو خورد و گفت: بالاخره

بعد از یک ماه تونستم از غفلت سهیل استفاده کنم و

بیارمت اینجا!

چی از جون من میخوای؟؟

هیچ زن یا دختری حق نداری بین من و سهیل

قرار بگیره!

مگه من بین شما قرار گرفتم؟!

بعد از ترمیم چند بار با هم رابطه داشتین؟!

از این حرفش جلوی مردای سیاه پوش شرم كردم و

سرم رو پایین انداختم که با دادی که کشید دستهامو

روی گوشهام گذاشتم!

حاضرم قسم بخورم یه بارهم لمست نکرده و

ترمیمت هنوز سالمه!

با چشمهای اشکی نگاهش کردم و گفتم: تو رو خدا

ولم کن!…من کاری بهش ندارم!…چند بار هم ازش

خواستم بذاره برم اما نذاشت!…

پوزخندی زد و گفت: میفرسمت یه جایی که حسابی

از سهیل دور بشی!…

با وحشت نگاهش کردم و گفتم: منو نفرست پیش

شیخ عدنان!… خواهش میکنم هر کاری بخوای برات

انجام میدم!….

شیخ عدنان؟!

بعد از بردن اسمش قهقهه ى زشتی سر داد و گفت:

کلی ضرر کردم تا راضی اش کردم فراموشت کنه، تنها

دلیلشم سهیل بود!

چشم ازم برداشت و گفت: فتانه!…فتانه!…

فتانه سریع از پله ها پایین اومد و به سمتمون اومد

با دیدنش کمی اروم شدم!… اون حتما میتونست کمکم

کنه!…

اماده اش کن برای فرداشب با بقیه میره چین

چین ؟!!…اونجا برای چی؟!..

چند تا مشتری توپ اونجا دارم كه عاشق دخترای

ایرانی چشم بادومى و پوست گندمی هستند! درست

مثل تو!…

من نمیخوام فروخته بشم!…

نظرت اصلا مهم نیست!… بهتره فکر گریه و زاری

و فرارو هم نکنی!…اصلا چون توزمینه کاری من

هیچکس مثل سهیل دلش برات به رحم نمیاد مطمئن

باش حسابی درد میکشی بخوای لج کنی!…

فتانه دستمو گرفت و منو بلند کرد. با گریه به عایشه

نگاه کردم و گفتم: اینکارو با من نکن لعنتی !…انقدر

عذابم نده!…

فتانه منو کشید و اروم زیر گوشم گفت: انقدر سر و

صدا نکن بیا بریم!….

منو به همون طبقه ای برد که اولین شب در یکی از

اتاقهاش لباسامو عوض کردم و درو باز کرد و گفت:

اروم باش برو بخواب.

ملتمس نگاهش کردم و گفتم: فتانه خواهش میکنم

کمکم کن!…

با فسوس بهم نگاه كرد:کاری از دست من برنمیاد

به سهیل گفتم نیاد اینجا اما به حرف من گوش نداد!

سهیل کجاست؟!….

تو ویلای کنار دریاست !…از اینجا دوره! حسابی

سرگرمش کردند!

تو رو خدا!!! خبرش کن یه جوری!…

دیونه شدی میخوای عایشه منو با تو یکی کنه؟!

زار زدم: من نمیخوام باز فروخته شم خواهش میکنم

کاری از دست من ساخته نیست!… بهتره بخوابی

فکر فرارم نکن!…بیرون از این اتاق اتفاقات خوبی

درانتظارت نیست !…

و از اتاق خارج شد و درو بست!…

به سمت تخت رفتم و روی تخت دراز کشیدم و شروع به گریه کردم!…

تازه داشتم به ارامش میرسیدم،
اما…………

سهیل

با سردرد شدیدی چشمهامو باز کردم!….

لعنتى!…لعنت به من!…باز دیشب حسابی مست کردم!

اما فكر و خیال اون دختر نمیزاره!…اگه مست نكنم

تموم رگ و خونم اون دخترو میخوان و تك تك ابعاد

وجودم اونو فریاد میزنند!….

اما من نباید شب رو بیرون از خونه میموندم!… دنیا

شب رو تنهایى سر كرده و این خیلی خطرناكه!….

سرجام تکونی خوردم كه با تكون خوردن من دو تا

دختر فورى از كنارم بلند شدند و خودشونو كنار

كشیدند!….با تعجب به دو تا دختر لخت نگاه كردم

که دو طرفم روی تخت دراز كشیده بودند!…

كمى مكث كردم تا به یاد بیارم چه اتفاقى افتاده؟!

اوه!…به یاد دیشب افتادم !…من با دخترهای عمارت

عایشه چه كار كردم؟!….

تو ذهنم دوتا جرقه زد و كورسویى روشن شد!…صبر

کن ببینم!…چرا عایشه منو با این دخترا تنها گذاشت؟

از فکری که به ذهنم رسید وحشت زده از روی تخت

جستى زدم و بلند شدم!…

باید همین الان به خونه میرفتم !….تلفن رو برداشتم و

دیدم که لعنتى رو هم خاموش كردند!….

سریع روشنش کردم و با روشن شدنش تموم تنم سر

شد!…کلی تماس از دست رفته از عمارت و تانیا بود!…

مثل اعدامى كه محكوم به اعدامه و خودش با پاى خودش

پاى چوبه ى دار میره!…با اینكه می دونستم چى در

انتظارمه اما باز شماره ى تانیا رو گرفتم که با صدایى

كه از ته چاه در میومد به محض برداشتن گوشى گفت:

اقا روم سیاه گلاره رو بردند!…

فریاد زدم: کیها؟؟؟

دو تا مرد سیاهپوش!…

اونهارو نشناختى؟! جلوشون رو نگرفتی؟!

اقا بیهوش شدم !…نتونستم گلاره رو بگیرم!…

گوشى رو بلند كردم تا به دیوار بكوبم اما با فكر اینكه

اونطورى بدبختى هام بیشتر میشه،فریادى كشیدم كه

اون دوتا دختر هرزه از جلوى چشمهام ناپدید شدند!…

باید میفهمیدم دنیا کجاست!…نمیشد مستقیم پیش

عایشه رفت!…اینطورى اون زن بیمار گلاره رو بیشتر

ازم دور میکرد!…تنها راه چاره ام فتانه بود كه با تردید

بهش زنگ زدم!… اون فقط میتونست کمکم کنه …

بعد از سه تا بوق كه انگار برام به قرنى طول كشید،

جواب داد: بله؟!

فتانه گلاره هنوز دبی یا اونو فرستادن؟!

مكثى كرد!…كاملا معلوم بود داره لاپوشونى مى كنه!…

من اطلاعی ندارم!

الان وقت جارو جنجال نبود!…زار زدم: تو دیشب سعی

کردی جلوم رو بگیری خواهش میکنم کمکم کن!…

سهیل منو تو دردسر میندازى!..

همراهم میبرمت تا از این زندگی لعنتی راحت شى!

سریع خودتو برسون قراره بفرستنش بره!

کجا؟؟؟ کی؟؟

امشب به چین!….

دارم میام!

فقط زودتر!…

به ساعت نگاه کردم!…ساعت هشت صبح بود!… به دو

سه تا از رفیق فابهام که پایه ى همه کارهام بودند زنگ

زدم و ادرس عمارت عایشه رو دادم !…

خودم هم سوار ماشین شدم و به سمت عمارت پرواز

كردم!…

حدود ساعت نه بود که به عمارت رسیدم!… ماشین

احمد رو کنار خیابون دیدم و به سمتش رفتم و به شیشه

اش زدم !…طبق معمول سرگرم گوشی اش بود وبا دیدن

من شیشه رو پاییین كشید و گفت: دیر کردی!…

راهم دور بود!…بقیه کجان؟!

صالح و یعقوب سر خیابونن نگفتی اسلحه برای

چی میخواستی؟!…

__بریم پیش بقیه تا بگم !….

احمداز ماشینش پیاده شد و با هم به سمت ماشین

صالح رفتیم كه با دیدنمون لبخندی زد و سرى تكون داد!

فورى سوار ماشین شدیم و بچه ها با نگاه پرسشى به

سمتم برگشتند و منتظر بودن حرف بزنم!

اون تو یه دختره!… باید بیارمش بیرون!…اگه دیر

بجنبم برای همیشه اونو از دست میدم!…

صالح خیلی ریلكس و آروم سیگارش رو روشن کرد

و گفت: پس قضیه عشقیه ؟!

شاید اون تو خیلی اتفاقها بیفته اگه نمیتونید بیاین

و معذوریت دارین اصلا ناراحت نمیشم!….

یعقوب در حالی که اسلحه ای رو به سمتم میگرفت،

لبخندى جسورانه زد و گفت: بریم عشقتو بدزدیم!…

و با این حرفش هر چهار نفر خندیدم و بعد قرار دادن

ماشین ها رو به روی عمارت به فتانه زنگ زدم و گفتم:

گلاره رو اماده کن من رو بروی عمارتم!..

ما تو اتاقیم اما تو باید وارد عمارت بشی اخه عایشه

هم اینجاست!…

میام!…

به همراه پسرها وارد عمارت شدم كه نگهبان با

دیدنمون مشکوک نگاهم کرد و من مثل همیشه

چشمکی بهش زدم !…

فورى متوجه شد در برابر سکوتش پول خوبی گیرش

میاد!پس روشو اونور کرد و ما به سمت عمارت رفتیم!

به محض وارد شدن به سالن فتانه رو دیدم که طبقه دوم

پشت یکی از ستون ها ایستاده!…

رو به پسرها کردم و گفتم:میرم دختره رو پایین بیارم

وبعد میریم!…

به محض بالا رفتن گلاره و فتانه رو دیدم كه انقدر گریه

کرده بود كه چشمهاش رو به زور باز نگه داشته بود !

دلم میخواست بغلش کنم اما الان وقتش نبود!…دستش

رو کشیدم و با خودم از پله ها پایین بردم!…

فتانه هم در حالی که کیف دستیش رو روی شونه اش

میذاشت، همراه ما اومد!…

به در سالن كه رسیدم صدای عایشه رو شنیدم.

ازاینکه کسی دورم بزنه متنفرم!…

به سمتش برگشتم که دیدم اسلحه به دست وسط

سالن ایستاده و با پوزخندى به ما نگاه مى كنه!…

گلاره فورى خودش رو پشتم پنهون كرد و به لباسم چنگ

زد!…از اینكه بهم اعتماد كرده بود غرق لذت شدم!

نمیدونم چه خریتى بود كه با وجود اون همه معشوقه

به همچین چیزهاى مسخره اى دل خوش می كنم!…

پوزخندی زدم و گفتم:تو بازی رو شروع کردی

داری منو به این دختر خراب میفروشی؟!

مگه تو کی هستی جز کابوس شبانه ی من!…

با چشمهای اشکی و صدای لرزونی فریاد کشید:

من مادرتم!…میفهمی ؟!…بخاطر تو کلی عذاب

کشیدم پسره ى احمق !…

رو به صالح کردم و گفتم: گلاره رو تو ماشین ببر تا

بیام !…

كه با شلیک گلوله ى اسلحه ى عایشه همه به سمتش

برگشتیم كه اون اسلحه رو به سمتمون گرفت و گفت:

کسی بدون اجازه من از سالن خارج بشه خودم

میکشمش!…

چشمهامو ریز كردم و گفتم:حرف حسابت چیه؟؟؟

اون دختر باید بره چین!…

من دوستش دارم!… نمیذارم ازم دورش کنی!

تو بقیه رو فراموش کردی اینم فراموش میکنی!

گلاره با بقیه فرق داره!

منو بخاطر این هرزه تنها نذار!

__بهترین کارو میخوام بکنم!… میخوام از این لجنزار

خارج بشم و تنهات بذارم!…

وقتی دیدم اسلحه اش رو پایین اورده دست گلاره

رو گرفتم تا از سالن خارج بشیم که با صدای فریاد

نه گفتن فتانه و جیغ عایشه به پشت سرمون برگشتیم!

همزمان صدای دو تا گلوله تو سالن پیچید……….

عایشه با بدنی خونی کف سالن افتاده بود و فتانه در

حالی که اسلحه به دست کنارم ایستاده بود،نفس نفس

زنون مثل اینكه خودش هم باورش نمى شد، گفت: من

اونو کشتم!…میخواست بهت شلیک کنه!…

دست گلاره رو رها کردم وبه سمت عایشه دویدم و اونو

درآغوش کشیدم !

هر چی بود، مادرم بود!…کسی که منو به دنیا اورده

بود!…

طبق معمول با دیدنم پوزخندی زد و گفت: الان اومدی؟!

حالت خوب میشه الان میبرمت بیمارستان!…

رو به یعقوب کردم و گفتم: نگهبانا رو صدا بزن !زود

باش!…

میخوای تو دردسر بیفتیم ؟!…ولش کن راه بیفت!

به چشمهاش نگاه کردم!…میدونستم زیاد زنده

نمیمونه!… تیر سینه اش رو شکافته بود!…

دستم رو فشار داد و گفت: عین پدرت تخم حرومی !

پوزخند تلخی زدم و اشک از گوشه چشمم جاری شد:

هیچ وقت درست نمیشی!..

تنهام نذار!

باید برم!

من مادرتم!…

اماهیچ وقت برام مادری نکردی !..

به سرفه افتاد و خون از گوشه لبش بیرون زد.با

کشیده شدن بازوم توسط صالح از عایشه جدا شدم

و به سمت بیرون سالن رفتم!…

لحظه ى اخر بهش نگاه کردم!…همونطور ملتمس

نگاهم مى کرد اما نمیشد بمونم !…

چیزی به مرگش نمونده بود و بودنم کنارش حالش رو

خوب نمیکرد.سوار ماشین شدیم و به سمت عمارت

یعقوب رفتیم.صالح هم به عمارتم رفت و همه مدارک

منو جمع کرد. من هم به تانیا زنگ زدم و باهاش

هماهنگ کردم که به صالح کمک کنه تا زودتر كارها

رو راست و ریس كنه !…

.
.
.

کیان

از سر صحنه ى فیلمبردارى به سمت خونه ى مامان

فاطمه رفتم که با دیدن ماشین ایناز لبخندی روى لبم

نشست و گفتم: این دختر همه رو عاشق خودش کرده !

و آهى كشیدم و زمزمه كردم:درست مثل مادرش!….

زنگ درو كه زدم صدای پرانرژی ایناز و شنیدم: بله

اقای خوشتیپ ؟!

میدونستم منو میبینه لبخندی زدم و گفتم: درو باز کن

خانوم زشت خسته ام!…

__ زشت خودتی بیا بالا!

در با تیکی باز شد و وارد شدم و به محض ورود

بوی خوش قورمه سبزی به مشامم رسید!…

وارد سالن شدم و با دیدن کیاناز بغل ایناز لبخندی

زدم و به سمتش رفتم كه کیاناز با دیدنم دست زد و

خودش رو تو بغلم انداخت!…

بعد از مدتى که خواستم بشینم به سمت ایناز

برگشت و خودش رو تو بغل ایناز پرت کرد و هر دومون

شروع به خندیدن کردیم!…

با صدای مامان فاطمه به سمتش برگشتم: خوش اومدی پسرم!….

با لبخندى به سمتش برگشتم!…چقدر حضورش

مثل دخترش برام آرامبخش بود!…

سلام مامان حالت خوبه؟!…

خوبم پسرم تو خوبی؟بشین برات چایی بیارم!…

ایناز در حالی که کیاناز رو به بغلم میداد گفت: شما

بشین من براتون چایی میارم!…

زحمتت میشه دخترم

چه زحمتی ؟!شما از صبح داشتی نهار و اماده

میکردی بشینید من میارم!…

همراه مامان فاطمه گوشه ی سالن نشستم و کیاناز

رو بوییدم وبوسیدم !…

مامان صبر كرد تا آیناز وارد آشپزخونه شد و بعد

لبخندی زد و گفت: دختر خوبیه!…

بله خیلی مهربونه فکر نمیکردم تو این مدت کم

انقدر تو جمع ما جا باز کنه برای خودش!…

مامان فاطمه سرش و به سمتی کج کرد و سعی کرد

حرفی بزنه،اما انگار پشیمون شده باشه!…

نتونستم بهش فرصت بدم تا بیشتر از این استخاره

کنه!…پس گفتم: چیزی میخوای بگی مادرجان؟!

نه گل پسرم چیزی نیست!…

یه گروه جدید فرستادم دبی خبر از حال دنیا

بگیرند!…خدارو چه دیدین شاید رحمى به حال

شما كرد و پیدا شد!…

اگه بتونه خودش خبرمون میکنه….

ان شالله سریع تر بتونه!..

اما پسرم تو که نمیتونی همینجور بمونی!…

اخمى به ایروهام نشوندم و گفتم: منظورتون چیه

مامان؟؟

لبخند تلخى زد و آهى كشید و گفت: ایناز دختر خوبیه!

اخمی کردم و سرد گفتم: دنیا دخترتونه!

تو هم پسرمی!…اما معلوم نیست چه اتفاقی براش

افتاده که تا الان نتونسته ما رو خبر کنه !…تو هم که

بین خونه ات و کارت و من و کیاناز و دنیا سرگردون

موندى!…

کیاناز دخترمه و من در قبالش مسئولم!…

آخه مادر!…تو هم حقته یکم ارامش داشته باشی!…

با ورود ایناز سینی به دست هر دو سکوت کردیم!…

ایناز سینی رو جلوی من و مامان گذاشت و کنارم

نشست !…

همینطورى اش هم توجه هاش کلافه ام میکرد چه

برسه به اینكه مادر هم ازم خواست كه بهش فكر كنم!…

حس خیانت بهم دست داد!… سریع چای رو خوردم و

از جام بلند شدم که هر دو هم زمان گفتند : کجا؟!

برم خونه استراحت کنم!…

پس نهار چی پسرم؟!قورمه سبزى رو بخاطر تو پختم!

مرسی مادر اما واقعا خسته ام !خواستم فقط به

شما و کیاناز سر بزنم و بعد به خونه برم!

ایناز از جا بلند شد و گفت: اگه وجود من اذیتت کرده

من الان میرم آخه از صبح اینجا بودم!…

دستپاچه گفتم:نه ایناز اصلا اینطور نیست!…

مادر پا درمیونی کرد و گفت: پس بمون و با هم

نهار بخوریم تا آیناز قبول كنه حرفت درسته!…

بالاجبار قبول کردم!…….

دنیا

قرارمون این بود كه به ترکیه بریم !…چند روزى

مى شد كه تو عمارت دوست سهیل بودیم !…

خبر مرگ عایشه رو حتى توى اخبار هم نشون دادند

و چقدر از خوبى و نجابتش داد سخن داشتند!….

سهیل خیلی ساکت شده بود !…مدام تو خودش بود!

حس میکردم بخاطر مرگ عایشه ناراحته!…هرچى هم

بد اما بالاخره مادرش بود!دلم مى خواست میتونستم

دلدارى اش بدم اما جرات نزدیک شدن بهش رو

نداشتم !…

تو این چند روز اصلا بهم نگاه نمى كرد و مرتب روشو

ازم میگرفت و موقع خوابیدن جدا مى خوابید و حتى

اصلا سعی نمیکرد بهم نزدیک بشه!…

دلم به حالش مى سوخت!… مدیونش بودم!… بار

اولی نبود که جونمو نجات داده بود!… بعد از خوردن

شام به اتاق فتانه رفتم .اونم خیلی حالش خوب نبود

کنارش روی تخت نشستم و گفتم:حالت خوبه؟؟

نگاهش روى صورتم نشست و مدتى در سكوت نگاهم

كرد. بعدش نگاهش رو ازم گرفت و به رو تختى دوخت:

بیست سال پیش بود!.. منو از تو یه حراجی خرید!…

خیلی ترسیده بودم!خودشم هم سن و سال خودم بود.

اما خیلی زرنگ تر و خوشکل تر از من!…ازم خواست

کمکش کنم!… ازش متنفر بودم! با اینکه منو از لجن

زار زیر خواب این و اون بودن نجات داده بود اما اون

هم کمتر از بقیه نبود!… به نظر من بدتر از اون اصلا

وجود نداشت!…یادمه اولین بار که به کارهاش اعتراض

کردم منو به دست سه نفر داد و اونها تا یه هفته عذابم

دادند و وقتی به عمارت برگشتم توان راه رفتنم نداشتم

بهم گفت اگه باز تکرار کنم تنبیه بدتری برام در نظر

میگیره…. خیلی ازش میترسیدم!تا اینکه بعد پونزده

سال خوش خدمتی براش عاشق شدم!التماسش کردم

بذاره به زندگیم برسم اما نمیخواست طعم داشتن

خانواده رو بچشم!هر کی باهاش کار میکرد به تنهایی

محكوم مى شد!چون خودش تنها بود،دلش نمیخواست

کس دیگه هم سروسامون بگیره!مخصوصا من و سهیل

تا به خودم بیام متوجه شدم حامله ام و حس کسی رو

داشتم که از خوشى زیاد در حال پروازه و تو آسمونها

سیر مى كنه!…با خودم فکر میکردم اگه عایشه بفهمه

پای یه بچه وسطه، کوتاه میاد!…اما اون لعنتى وقتی

فهمید حامله شدم یه شب مردى رو كه واله و شیداى من

بود رو با حیله و نیرگ خاص خودش به اتاقش كشوند و

زیر دستهای دیگه اش منو به اتاق کنارش بردند و

مجبورم کردند تا صبح به عشق بازی اون دو تا نگاه

کنم!…

سكوت كرد اما دوباره كه به حرف اومد بغض سنگینى

راه گلوشو بسته بود كه صداش رو خفه كرده بود!

__ باورم نمیشد!مردی ک انقدر ادعای عشق و عاشقی

میکرد!…داشت تو تخت عایشه من و بچه ام رو فداش

میکرد!…

دیگه بیشتر از اون توان ایستادن روی پاهام رو

نداشتم و نمیدونم چى شد و چطور شد و فقط وقتی به خودم اومدم كه تو بیمارستان بودم و بچه ى سه ماهم سقط شده بود!…..

وقتی به عمارت برگشتم ،خبری از اون خیانتکار نبود!

تا الان هم نفهمیدم چه بلایی سرش اومد و هیچ وقت

هم از عایشه سراغش رو نگرفتم !…

عایشه هم هیچ وقت درباره اون شب و سقط بچه ام

حرف نزد!…اما لعنت بهش!…از اون روز به یه کوه یخ

تبدیل شدم!…یه زن بی احساس که هرروز به دخترها

درس میداد تا برن و زیر خواب ادمهای مختلف بشند!

(اینجا نگاهش با لبخند محوى روى صورتم چرخید گفت:)

وقتی تو رو دیدم حس کردم عین خودمی، اون روز

نمیخواستم عایشه رو بکشم اما وقتی یاد عشق سهیل

به تو و یاد بچگی پر از درد سهیل افتادم، با خودم

گفتم : با خوشبخت شدن سهیل و نجات جونش

بزرگترین انتقام رو ازش میگیرم و اصلا نفهمیدم

چطور اسلحه رو به سمتش گرفتم.

دلم از شنیدن حرفهای فتانه به درد اومده بود!…فقط

یك خیانت دیده می تونست اوج درد فتانه رو بفهمه و

من هم قبلا طعم خیانت رو چشیده بودم و كاملا درکش

میکردم، اما زندگی اون از من خیلی سخت تربود!…

بهش نزدیک شدم و بغلش کردم و اون هم بعد از چند

ثانیه مكث سرش رو روی شونه ام گذاشت و اروم هق

زد!… دل منم به درد اومده بود و پا به پاش گریه کردم.
.
.
.
#سهیل

به سمت اتاق خوابمون رفتم!…دلم ارامش میخواست!

یه ارامش از جنس گلاره!… زنی که همه زندگی ام شده

بود؛ اما به اندازه ى ذره اى دوستم نداشت!…

وارد اتاق شدم!…طبق معمول روی تخت خوابیده بود!

به سمتش رفتم و اروم كنارش دراز کشیدم و مثل هر

شب به صورتش خیره شدم!…

محو تماشاى صورتش بودم که یكمرتبه بی هوا

چشمهاش رو باز کرد و من و غافلگیر کرد!…

دیگه دیر بود و نمیشد رومو اونور کنم،پس بی صدا

بهش خیره شدم که لبخندی زد و گفت: سلام!…

دختره ى دیونه رو!…آخه الان وقت سلام کردن بود؟!…

اما لبخندش عجیب به دلم نشسته بود!…اولین بار بود

که بهم لبخند میزد و من ترسیدم !…ترسیدم كه باز

هوسش از خود بی خودم کنه !…پس رومو ازش گرفتم

و چشمهامو بستم که صداى روح نوازش رو شنیدم :

سهیل…من…من…میخوام… ازت تشکر کنم…. تو

همیشه منجى من بودی !…بخاطر مرگ مادرتم متاسفم

بغض بدی خفه ام کرده بود!…بی اختیار به سمتش

برگشتم و محکم بغلش کردم !…

اولش حسابى جا خورد، اما برعکس دفعه های قبل

پسم نزد!…بدون هیچ حرکتی تو بغلم اروم نفس

میکشید!…حس میکردم معذبه و فقط برای خاطر

دلسوزی اش اینبار پسم نزد اما به همینش هم دلخوش

بودم!…من !…سهیلی كه یه شهرو رو انگشتهام مى

چرخوندم مثل بچه هایى كه گدایى محبت مى كردند به

نوازش هاى بدون عشق و محبتهاى گلاره راضى بودم

و مثل موم تو دستش نرم مى شدم!….سرم رو تو

موهاش فرو کردم و مردونه گریه کردم !…

دلم میخواست منو ببوسه و با حرفهای عاشقونه اروم

کنه…. اما خواستن همچین چیزی از گلاره جزء محالات

بود!…پس خودمو به آغوشش دلخوش كردم و انقدر عطر موهاش رو بوییدم تا خوابم برد!……

دنیا

سهیل به سمتم اومد و چمدونم رو جلوم گذاشت وگفت:

سریع لباس بپوش یک دو ساعت دیگه پرواز داریم!

کجا میریم؟

میریم ترکیه اونجا هوا سرده لباس گرم بپوش!

با فکر اینکه کیان فقط اینجا میتونه منو پیدا کنه

اخمی کردم و گفتم: اما من نمیتونم باهات بیام

ترکیه!

اخم وحشتناکی بین ابروهای مردونه اش نشست و

گفت: تو چی گفتی؟

همین که شنیدی!… من همینجا میمونم!

با سوختن یه سمت صورتم اشک از چشمم جاری

شد و اون به بازوم چنگ انداخت و گفت: میدونم تو

اون کله ى پوکت چی میگذره ؟!…میدونم میخوای بخاطر

چی اینجا بمونی !…

راستش از لحنش وحشت کردم!…كلا آروم بود ولى

اگه عصبانی میشد، هیچکس جلودارش نبود!…

منو محکم به دیوار کوبید که صدای اخم بلند شد.

میرم به فتانه بگم اماده بشه!… وای بحالت

بخوای گریه زاری بکنی یا تو فرودگاه ابروریزی

کنی!…مطمئن باش همون امپولی رو بهت تزریق

میکنم که اونروز کیوان تو مطبش بهت تزریق کرد و

همونكارى رو مى كنم كه اون باهات كرد!…پس بهتره

ادم بشی !…

و بازوم رو رها کرد و از اتاق خارج شد!…سرجام

روی زمین نشستم و به بی کسی ام و بی پناهی ام

هق زدم!خدایا خودت کمکم کن!برخلاف میلم لباس

پوشیدم و گوشه ى اتاق منتظر شدم تاسهیل بیاد و با

هم به فرودگاه بریم!…

لج بازی اثری نداشت!… میترسیدم باز منو ببره پیش

اون کیوان و هر بلایى دلشون بخواد سرم بیارند!…

.
.
.

آیناز

به کیان که روی تخت گوشه ى اتاق کیاناز خوابیده بود

نگاه کردم و اروم کیاناز رو داخل تختش گذاشتم و به

سمت کیان رفتم!…

برام بیش از اونى كه فكرش رو مى كردم قابل احترام

بود !با اینكه خودش هم میدونست دنیا رو هیچ وقت

نمیتونه پیدا کنه، اما هنوز امید داشت!…

حس قشنگی تو دلم به وجود اومده بود!دلم میخواست

این خانواده مال منم بود!…

کیان، کیاناز مامان فاطمه، هومن من همه شون رو

میخواستم!…کنارشون حس ارامش خاصی رو

داشتم!…

اما از حق نگذریم اینها حق دنیا بود!… زنی که الان

وجود نداشت!…با حسرت به کیان نگاه کردم!…غرق

خواب بود!…

لبه ی تخت نشستم و بهش نگاه كردم!…هوس کردم

دست توى موهاش بکشم!…میدونستم بیدار بشه

هیچ وقت منو نمیبخشه!…

باید اعتراف مى كردم!…من عاشقش شده بودم !….

دستم به سمت موهاش رفت و اروم با سر انگشتهام

موهاش رو لمس کردم که تکونی خورد و با دستهاش

کمرم رو گرفت و سرش و روی پاهام قرار داد و با

صدای خواب الودی گفت: تو موهام دست بکش!…

از عکس العملش تعجب کردم!… انتظار نداشتم

اینکارو انجام بده!… حالا که خودش میخواست

ارومش کنم چرا من قبول نکنم؟!…

دستم و یکبار دیگه تو موهاش کشیدم که لبخندی زد

و با همون چشمای بسته اش گفت: خیلی دلم برات

تنگ شده بود!…

همین حرفش کافی بود تا بفهمم منو با دنیا اشتباه

گرفته!…اهی از سر این ضد حال بزرگ کشیدم و

سعی کردم سرش رو از روی پاهام بردارم که حلقه

دستهاشو تنگ تر کرد و گفت: اروم بگیر خانوم!…

نمیدونم چرا بغض به گلوم نشست و لعنتى داشت

خفه ام میکرد؟!…

به اشکهام اجازه ریختن دادم و با برخورد اولین

قطره ى اشک به صورتش چشمهاشو باز کرد!…

خواب الود به من نگاه کرد و هول و دستپاچه سریع

ازم فاصله گرفت.

اشکهامو پاک کردم و بلند شدم تا از اتاق خارج بشم

که گفت: من داشتم خواب میدیدم واقعا معذرت میخوام

به سمتش برگشتم و گفتم: لازم به عذرخواهی نیست

من دیگه میرم خونمون!…
.
.
.

فاطمه

با صدای زنگ تلفن ایناز از جا بلند شدم تا صداش

کنم به تلفنش جواب بده!…

جلوى در اتاق بودم که اینازو دیدم به سمت تخت رفت

و با حسرت به کیان نگاه کرد…..

دختر خوب و مهربونی بود و عاشق کیاناز بود….

خودمم میدونستم دنیا حالا حالاها پیداش نمیشه!

منم با این وضع قلبم زیاد موندنی نیستم!….

بعد از دنیا دلم فقط رضا میداد که ایناز برای کیاناز

مادری کنه!…

دقایقى بعد با گریه از اتاق خارج شد که با دیدن

من شرم زده سرش رو پایین انداخت!…

لبخند تلخی به روش زدم و دستش رو گرفتم و به

همراهم به اتاقم كشوندم!

اونو کنارم نشوندم و گفتم: عشق از اون مهمونهای

ناخونده است که وقتی میاد بدون در زدن میاد و بهت

اجازه نمیده کاری رو درست انجام بدی !….حسابی

شلوغ بازی در میاره و گیجت میکنه… اولهاش اذیتت

میکنه اما بعد بدجور به دلت میشینه وقتی هم که

میخواد بره همه تلاشت رو میکنی تا نگهش داری و

بعضیا موفق میشن وبعضیا هم نه….

من حق ندارم عاشق مردی بشم که خودش زن

داره!…

میدونم دنیا زنده است… از اوضاع دخترایی که

فروخته میشن هم خبردارم و هرشب دعا میکنم دخترم

کمتر اذیت بشه!…اما من زیاد موندنی نیستم!…

کیاناز و به دست هر کسی نمیتونم بسپارم!… کیان هم

به تنهایی از پسش برنمیاد…. به کیان فرصت بده!…

با ناباوری بهم نگاه کرد!…مثل اینكه انتظار نداشت

که همچین حرفی رو بزنم !…

از جا بلند شدم و گفتم: ترجیح میدم اگه قراره کسی

بعد از دخترم برای نوه ام مادری کنه تو باشی!….

بعد از گفتم این حرفها یکبار دیگه نگاهش کردم که

محکم خودش رو تو آغوشم انداخت و بغلم کرد و بلند زیر گریه زد!……

دنیا

با ابروهایى در هم و بغضى نهفته و اخمى غلیظ همراه

سهیل و فتانه سوار هواپیما شدیم و بعد از ده دقیقه

هواپیما پرواز کرد!…

باز هم دست بى رحم سرنوشت داشت منو از خانواده ام

دور و دورتر میکرد…..

با ناراحتی و بغضى فرو خورده به بیرون زل زده بودم

که گرمای دست سهیل رو روی پام حس کردم !…

دلم نمیخواست به سمتش برگردم اون منو بعنوان یه

عروسک میخواست نه یك زن!….عروسكى كه بتونه به

راحتى همه جا به دنبال خودش بکشونه….

سرش و به سرم نزدیک تر کرد و زیر گوشم زمزمه وار

گفت : تواین مدت كه ازت دور شده بودم دلم بدجورى

هوای لمس بدنت رو کرده!…

اخمم شدیدتر شد که از پشت کلاه بافتنی که سرم

کرده بود گاز ارومی از گوشم گرفت و باز زمزمه كرد:

صبح وقتی برسیم برات برنامه دارم…

اهمیتی بهش ندادم و چشمهامو بستم، که خوشبختانه

سریع خوابم برد!…و دم دمای صبح بود که رسیدیم!

با کرختی زیاد از خواب بیدار شدم و بعد از پیاده

شدن از هواپیما همراهشون سوار ماشین مشکی

رنگی شدم و از فرودگاه دور شدیم!….

خیابونهاش مثل خیابون های دبی تمیز بود وپر درخت…

خواب از سرم پرید و با ذوق بچگانه ای به بیرون زل

زدم كه فتانه با دیدن ذوقم لبخندی زد و گفت: انگار

از اینجا خوشت اومده !…

با شوق به سمتش برگشتم تا حرفش رو تایید كنم که

با دیدن نگاه خمار و پر شهوت سهیل لبخند روی لبهام

خشک شد وسکوت کردم…

از نگاه بدش معلوم بود باز میخواد چه فكرى توسرشه و

مى خواد چیکار کنه ! اما من که ترمیم شده بودم و اون

برای فروختنم هم که شده نباید بهم دست میزد !…

وحشت تجربه یه بار دیگه زن شدن به وجودم اومد !…

از اولین رابطه ام که بر باد رفتن دنیاى ساده ى

دخترونگی هام بود اصلا خاطره ى خوبی نداشتم

که الان بخوام برای بار دوم اینکارو بکنم اونم باز

با کسی مثل فرهاد!…خشن و خودخواه و استبداد

طلب!…

تا رسیدن به خونه ی ویلایی بزرگ که معلوم بود قسمت

بالای شهر بود کسی حرفی نزد و به محض ورود ماشین

به ویلا پیاده شدم !…

دلم میخواست زودتر به اتاقی پناه ببرم و خودمو از

دست سهیل پنهان کنم…

اما همینکه به در ورودی سالن رسیدم دستم کشیده

شد و با تعجب به کسی که دستم و کشید نگاه کردم و در كمال خوشبختى سهیل رو دیدم!…

آب دهنمو قورت دادم و مدتى بهش خبره شدم و بعد

از چند لحظه مكث گفتم:چرا اینجور دستمو میکشی؟

منو به خودش نزدیك كرد:چرا از من فرار میکنی؟

دستمو از بین دستهاش كشیدم اما موفق نبودم!

فرار نکردم!.. فقط خستم میخوام بخوابم!…

پوزخندی زد و منو به بغلش رسوند و گفت:تنهایی؟!…

فتانه با لبخند از کنارمون گذشت و وارد خونه شد.

سهیل هم در حالی که منو محکم تر بغل میکرد و تو

موهامو بو میکشید وارد شد و گفت: فتانه!… اتاق

طبقه پایین برای توئه!…اتاق طبقه بالا برای من و گلاره!

سعى كردم خودمو از بین بازوهاش نجات بدم.

یعنی میخوای بگی خونه ی به این بزرگی فقط

دو تا اتاق داره؟!

نه عزیزم بالا شش تا اتاق خواب هست اما خب

ما یکم سروصدامون زیاده!..

هر دو بلند خندیدند که من عصبانی تر شدم؛اما

جرات زدن هیچ حرفی رو نداشتم!..

فتانه در حالی که وارد اتاق میشد گفت: زیاد سر و

صدا نکنید!.. واقعا خسته ام و میخوام بخوابم!

_چشم خانوووووممممم!…

منو به سمت پله ها برد که با حرص گفتم: میشه

ولم کنی؟؟

خونسرد گفت: نه نمیشه!..

حرفات جلو فتانه واقعا وقیح بود!…

اشکال نداره اون غریبه نیست!…

خسته ام خوابم میاد

__خستگیت و در میکنم!..، قول میدم!….

طبقه دوم واقعا شیک بود و یه راهروی بزرگ داشت

که هر سمتش چهار تا در وجود داشت!…

به درها نگاه مى کردم که سهیل گفت: اون دو تا در

اضافه انباری هستند!….اینجا رو خیلی وقته دارم!

به سمت اخرین اتاق رفتیم و سهیل در اتاق وو باز

کرد و من و رو به داخل هدایت کرد!…دکورش دقیقا

شبیه دکور اتاق قبلی سهیل بود!…

گوشه کنارش هم عکسهاش بود!….عاشق عکسهای

خودش بود!…خود شیفته!….

با کشیده شدن پالتوم بهش نگاه کردم و گفتم: تو

که تو این مدت با زنهای دیگه بهت بد نگذشته لطفا

الانم بهم کاری نداشته باش !..

با سیلی که به صورتم خورد بهت زده بهش نگاه کردم

که نزدیک تر اومد و گفت: بی لیاقت تو باعث شدی

مادرم بمیره.بخاطر تو دار و ندارم و تو دبی فروختم

و اومدم تو یه کشور دیگه و میخوام از نو شروع کنم

و حتى شاید ورشکسته بشم !..اینهارو میفهمی؟!…

بعد تو بجای اینکه منو راضی نگه داری این حرفو

بهم میزنی؟!

اشک از گوشه چشمم جاری شد و گفتم: من ازت

کمک نخواستم .

قهقهه ای عصبی زد که وحشتم رو بیشتر کرد و بازوم

رو محکم تو دستاش فشرد و گفت: من بودم التماس

فتانه میکردم سهیل و خبرکن؟!من بودم التماس کردم

دست شیخ عدنان نسپرمش ؟!خیلی بهت رو دادم !..

خیلی باهات مدارا کردم اما تو درست بشو نیستی….

سهیل

همیشه همینطور بود کاری میکرد یا حرفی میزد

که عصبانی بشم….

اون همه خوبی در حقش کرده بودم الان خانم داره

برامن ناز میکنه که بهش دست نزنم!…

حرکاتم دست خودم نبود!… نمیتونستم كم محلى

هاش رو تحمل كنم!…با حالتی عصبی اونو به سمت

تخت بردم و کنار تخت شروع به درآوردن لباسهاش

کردم!…الان فقط بدنش میتونست ارومم کنه…

با کندن پولیور بافتنی اش با یه ست لباس زیر جلوم

بود!اوووففففف!حتى با دیدنش هم احساس آرامش

مى كردم.محکم بغلش کردم و زیر گوشش گفتم: اروم

باش تا منم اروم باهات رفتار کنم!…اگه یاد بگیری

به حرفام گوش بدی کمتر اذیت میشی !….

اونو روی تخت خوابوندم و اون هم مثل همیشه فقط

اشک ریخت!…اوایل التماس میکرد اما الان میدونست

التماس کردن هم فایده نداره؛پس فقط بی صدا گریه

میکرد و این اعصاب منو خراب تر میکرد!…

کتم رو از روى شونه هام برداشتم و با پیراهن و شلوار

کنارش روی تخت دراز کشیدم !…

اتاق هنوز خوب گرم نشده بود و احساس کردم لرز

خفیفی تو بدنشه !…بغلش کردم و گفتم: سردته؟

چیزی نگفت !…

در حالی که کامل بغلش میکردم لحاف رو روی

خودمون کشیدم و با دست ازادم شروع به نوازش

بدنش کردم!…سرشو پایین انداخت و اروم گرفت.
.
.
.
دنیا

بازم برگشته بودم سر خونه ى اول… بازم داشتم

اسباب بازی جنسی سهیل میشدم!…اشکهام متوقف

نمیشدند و گرمای دستش مورمورم میکرد!…خودش

رو بیشتر بهم چسبوند و زیر گلوم رو ریز بوسید!…

دستش رو روی یکی از سینه هام گذاشت و اروم

شروع به ماساژ دادن کرد!…بعد دوباره دستش رو

داخل لباس زیرم كرد و همزمان کنار گردنم رو زبون

زد و لیسید!…نمیدونم چرا؛ اما ناخواسته اه ارومی از

بین لبهام خارج شد كه با شنیدن صدای اهم ازم

فاصله گرفت و منو به سمتش کشید!…برق تعجب

و حیرت و خوشحالی تو چشمهاش معلوم بود.

لبخندی زد و گفت: خوشت اومد!!!

باورم نمیشداز این کارش لذت برده باشم!…بغضم با

صدا ترکید و گفتم: تو رو خدا ولم کن اینجور احساس

گناه میکنم.

به یكباره لبخند از روی صورتش پاک شد و خشمگین

منو روی تخت هول داد و از اتاق با عصبانیت خارج

شد…لحاف رو تو بغلم گرفتم و شروع به گریه کردم.

خدایا منو ببخش!…من داشتم از گناه لذت میبردم ؟!

خدایا …. منو ببخش !…نفهمیدم !..

میون گریه و زارى هام چشمهام گرم شد و خوابم

برد….

با صدای در چشمهامو باز کردم و فتانه رو دیدم که بهم نگاه میکرد !…

سر جام نشستم که گفت: صبحانه که نخوردی

پاشو بیا حداقل نهار بخور!…سهیل خیلی وقته

پایین منتظره!…

خیلی خسته بودم!…

از سر و وضع سهیل معلومه كه بهش سرویس

ندادی پس چرا خسته ای؟!… البته سر و وضع

خودت یه جور دیگه است!…پس چرا سهیل پكره؟!

تازه به خودم اومدم که اصلا لباسى تنم نیست

خجالت زده ملافه رو دورم پیچیدم و گفتم: وای

هواسم نبود چیزی تنم نیست!…

لبخند تلخى روى لبهاش نشست و در حالیكه عقب

گرد مى كرد،گفت: سهیل چمدونت رو بالا آورد!…

اونجا کنار کمده!… لباس بپوش زودى بیا پایین!…

چشم

بعد از بیرون رفتن فتانه سریع به سمت حمام رفتم

و بعد از مسواک زدن لباس مناسب پوشیدم و پایین

رفتم!… سهیل و فتانه پشت میز غذاخوری کنار

سالن نشسته بودند و یه خانم با لباس فرم مشغول

چیدن میز بود !…

به سمتشون رفتم و بعد از سلام کوتاهی کنار فتانه

نشستم که سنگینی نگاه جفتشون رو حس کردم.

سرم رو بلند کردم که دیدم سهیل با اخم وحشتناکی

نگاهم میکنه و فتانه اروم زیر لبى گفت: پاشو کنارش

بشین!…

اما من جام خوبه!…

سهیل از جا بلند شد و محکم بازوم رو تو دستش

گرفت و از جا بلندم کرد.

اخی گفتم و نگاش کردم: چرا اینجور میکنی ؟!دستم

درد گرفت.

با تو دهنی که خوردم ساکت شدم: هر چی بگم حق

اعتراض نداری !..حق بهانه گرفتن و درخواست و

التماس نداری!…تنهاچیزی که باید بشنوم کلمه چشم

هست… فهمیدی؟؟؟

میدونستم الان وقت سرکشی نیست !…سهیل بدجور

عصبانی بود!…پس اروم گفتم: چشم.

و به همراهش به سمت اون طرف میز رفتم و کنارش

روی اولین صندلی رو به روی فتانه نشستم!..

دلم میخواست به حال خودم گریه کنم اما گریه کردن

هم هیچ سودی به حالم نداشت !…

پس مثل اونها بیخیال شروع به غذاخوردن کردم

اما این بغض لعنتى اجازه نمى داد!…پس بعد از

کمی غذا خوردن خواستم از جا بلندشم که سهیل ى

محکم روی میزد زد و گفت: مگه من بهت اجازه دادم

از جات بلند بشی که بلندشدی؟!

با ناراحتی از رفتار جدید سهیل سر جام نشستم،

تازه نشسته بودم که سهیل دهنش رو با دستمال

کنارش پاک کرد و از جا بلند شد وگفت: همراهم بیا

اتاق .

مرتیکه احمق خو منم تازه بلند شده بودم چرا گفتی

بشین؟!… ولی این حرفا رو تو دلم گفتم ! مگه جرات

داشتم با صدای بلند بگم؟!…

دنبالش از پله ها بالا رفتم و با هم وارد اتاق شدیم

و بی توجه به من به سمت تخت رفت و گفت: بیا

کمرمو ماساژ بده.

بی سروصدا به سمتش رفتم و با اکراه شروع به

ماساژ دادن کمرش کردم!…

انقدر به کارم ادامه دادم که نفس هاش منظم شد و خوابید!….

وقتی حس کردم خوابید،دستهامو برداشتم و خواستم

از روى تخت بلند شم که دستمو محکم کشید!

چشمهاش حسابی سرخ شده بودند و با صدای

دورگه ای گفت: یادم نمیاد بهت اجازه داده باشم

بری!…

دیدم خوابی گفتم مزاحمت نشم!…

منو طورى محکم کشید که کنارش روى تخت افتادم

و مجبورم کرد دراز بکشم و بعدش روم خیمه زد و

سرش و روی شونه ام گذاشت و همونطور كه

چشمهاش رو مى بست،گفت: میخوام بخوابم!

وای بحالت بیدارم کنی.

سنگینی اش اذیتم میکرد!… با ناراحتی گفتم:

سهیل خیلی سنگینی !…

سهیل موهامو با دستش کشید که دردم اومد وجیغ

آرومى كشیدم واون گفت: هر حرفی جز چشم بزنی

تنبیه میشی پس ساکت باش!…

مجبور بودم تحملش کنم !…میدونستم عادت داره

تا صبح تو جاش غلت بزنه؛پس باید تا خوابیدنش

تحمل مى كردم!
.
.
.
سهیل

برخورد دیشبش باعث شده بود شیوه ى جدیدی رو

امتحان کنم! دلم نمیخواست اذیتش کنم ؛ اما انقدر

نیازهای منو سرکوب میکرد که تحریک میشدم اذیتش

کنم.هر چی باهاش راه میومدم اون بیشتر از من دور

میشد!…میدونستم بدنم برای بدنش زیادی سنگینه

مخصوصا که تو این مدت لاغر شده بود و مثل اون

اوایل که پیشمون آورده بودنش توپر نیست! نفس های

کلافه اش رو که به سختی میکشید حس میکردم و

خودمو الكى به خواب زدم و با چشمهای بسته از روش

کنار کشیدم تا راحت بشه اما اون با کلافگی اهی

کشید و زیر لب گفت: بلاخره تمرگید!…

بمن گفت تمرگید؟!… دختره ی احمق !….دوباره پاهامو

روی پاهاش قفل کردم که لعنتی ارومی گفت !….

از كارهاى خودم و حرفهاى اون خنده ام گرفته بود اما

نباید میفهمید که هنوز بیدارم !…

بیچاره از ترس بیدار شدنم تکون نمیخورد!نقشه های

بدی براش داشتم، ولی تقصیر خودش بود!…

بالاخره انقدر دست مالیش کردم که جفتمون خوابمون

برد.

صبح قبل از بیدار شدن دنیا از اتاق خارج شدم و

به سمت سالن پذیرایى رفتم !…

فتانه پشت میز نشسته بود و در سکوت قهوه میخورد.

روبه روش نشستم که با دیدن من لبخندی زد و سلام

کرد!…

چرا انقدر زود بیدار شدی؟!

بیشتر عمرم رو تو عمارت مادرت بودم و باید

همیشه صبح زود بیدار میشدم كه کارایی که بعهده

ام بود رو انجام میدادم!

به خودت استراحت بده فقط کافیه اینجا هواست

به دنیا باشه!…

چشم، با کارت چیکار كردی؟؟؟

قبلا اینجا یه رستوران خریده بودم که دست یکی

سپرده بودم !…الان دارم یه سری تغییرات توش

ایجاد میکنم که خودم راهش بندازم!

پس میخوای رستوران دار بشی؟!

اره رستوران داری رو دوس دارم

__خوبه موفق باشی

بعد از بلعیدن اخرین لقمه ام از جا بلند شدم و گفتم: فعلا…

دنیا

وقتی بیدار شدم اثری از سهیل نبود!…

یاد دیشب افتادم كه چقدر اذیتم کرده بود نامرد!…

با اخم به سمت کمد رفتم و بعد از عوض کردن لباسهام

به طبقه ى پایین رفتم .

فتانه تو سالن نشسته بود و مشغول مطالعه کتابی بود

به سمتش رفتم و محترمانه سلام کردم. کتاب رو کنارش

گذاشت و گفت: سلام … صبحانه اماده اس برو

بخور بعد بیا اینجا با هم حرف بزنیم!…

پس شما چی؟

من صبحانه خوردم!…

به سمت اشپزخونه رفتم که گفت: سهیل هم صبحانه

خورد!…

اخمی کردم و به سمتش برگشتم و گفتم: کوفت

خورده بود انشاءالله.

فتانه از حرفم قهقه ای زد و گفت: درد نگیری دختر.

بعد از خوردن صبحانه با عجله به سالن رفتم !…دلم

میخواست بدونم فتانه چیکارم داره ؟!کنارش نشستم

و گفتم: چیکارم داشتین؟!

بیا بشین اینجا!

و کتاب رو کنارش گذاشت !…به جلد کتاب نگاه کردم

بافتنی بود لبخندی زدم و یاد مادرم افتادم…

مادرم عاشق بافتنی بود!…. فتانه دستش و روی

دستم گذاشت و گفت: با سهیل بد تا نکن.

از حرف بی مقدمه اش ناراحت شدم و دستم رو از

زیر دستش کشیدم و با اخم گفتم: من یه روز از

دستش فرار میکنم مطمئن باش!…

نمک نشناس نباش دختر!اون بخاطر تو این همه

سختی کشید!…حتى مادرش هم از دست داد!..

از جام بلند شدم و كفرى گفتم: اون بخاطر هوس

خودش اونکارا رو کرد فقط واسه اینکه منو به تختش

بکشونه….

نگاه عاقل اندرسفیهى بهم انداخت:بی عقل نباش!

سهیل با یه اشاره کوچیک کلی دختر و میتونه دور

و برش داشته باشه اما اینکار و نکرد!…اون تو رو

انتخاب کرد!…

من شوهر دارم

تو از خانواده ات خبر نداری اونا هم از تو خبری

ندارن !…مطمئن باش تا چند وقت دیگه عقدت با

شوهرت خود به خود باطل میشه!

این حرفا برام مهم نیست! من از زنده بودن شوهرم

خبر دارم!

چطور خبر داری؟!…میدونی شوهرت الان

حالش چیه؟!چطوره؟!… حتماا الان فهمیدند که تو

فروخته شدی !…میدونی فروخته شدن پیش مردم عوام

معنیش چیه؟ مطمئن باش برگردی شوهرت مثل قبل

عاشقت نیست… هر بار بهت نزدیک بشه به این فکر

میکنه که بدن چند نفر بدنت و لمس کرده و باهات

به اوج رسیدن .

حرفاش حقیقت تلخی بود که تا حالا بهش فکر نکرده

بودم !… از شنیدن حرفای فتانه خشکم زده بود!…

وقتی حال خرابمو دید بهم نزدیک تر شد و گفت: بهتره

با زندگی جدیدت کنار بیای!… میدونی اگه سهیل و

عصبانی کنی زندگی رو برات جهنم میکنه !…فکر

فرار از اینجا رو هم از سرت به در کن!… تو ترکیه

تجارت و فروش دختر خیلی بدتر از دبی هست

مطمئن باش از دست سهیل فرار کنی گیر ادمایی

بدتری میوفتی كه دیگه عاشقت نیستن!…بلكه فقط تنتو مى بینن!…

و با گفتن این جملات از جاش بلند شد و من و با کلی سوال تنها گذاشت………..

اگه کیان باورش شده باشه که من مرده ام…اگه

فرهاد بهش گفته باشه که منو فروختند،در هر دو

صورت من کیان رو ا‌ز دست میدم…

یعنی کیان منو ببینه ازم متنفر میشه؟!…

از اینکه انقدر حرفای فتانه روم تاثیر گذاشته بود

عصبی بودم.‌..

چرا تا حالا به این چیزها فکر نکرده بودم؟!چرا عین

ادمهای نفهم خودمو به نفهمی زده بودم؟!…

با بغض به سمت طبقه بالا رفتم و وارد اتاق شدم

و یه گوشه روی زمین نشستم !…

سرد بود اما سرمای کف اتاق رو حس نمیکردم و

تنها چیزی که بهش فکر میکردم برخورد کیان بود !

یاد مادرش افتادم!… حتما انقدر به پرو پاش میپیچه

تا بالاخره ازدواج کنه…

انقدر تحت فشار بودم که حتى با بادآورى همچین

فكرى كنترل اعصابم رو از دست دادم و با صدای

بلندی شروع به جیغ کشیدن کردم.

سرم رو روی زمین گذاشتم و شروع به گریه کردم

و هر چقدر بیشتر گریه میکردم داغ دلم تازه تر

میشد !…

چرا مثل قبلا گریه هام ارومم نمیکرد؟!…یعنی به

همین راحتی دارم خانواده ام رو از دست میدم؟!…
.
.
.
سهیل

خوشحال از جوش خوردن معامله ی رستوران به خونه

برگشتم!

ساعت دو ظهر بود که وارد خونه شدم .فتانه روبه روی

تی وی نشسته بود و فیلم نگاه میکرد كه با دیدنم سلام

کرد و گفت:نهار خوردی یا بگم بذارن برات؟؟؟

گلاره کجاست؟؟؟

تو اتاقشه

یه دوش بگیرم میام برای نهار

باشه

به سمت طبقه دوم رفتم و وقتی وارداتاق شدم با دیدن

تاریکی اتاق فکر کردم که گلاره خوابیده!…

اروم به سمت کمد رفتم که دیدم کف اتاق تو خودش

جمع شده بود وبخواب رفته بود !

نگرانش شدم !…چه اتفاقی براش افتاده ؟!به سمتش

رفتم و تکونش دادم!

گلاره … گلاره چرا اینجا خوابیدی؟؟؟حالت خوبه؟!

جوابی نداد که نگران تر شدم !…محکم تر تکونش

دادم که با حالتی گیج چشمای خوشکل و درشتش

رو باز کرد و نگام کرد!

چت شده ؟!

بی حال بهم نگاه کرد و سعی کرد خودش رو ازم جدا

کنه ولی بهش این اجازه رو ندادم و محکم اونو تو بغلم

گرفتم و به سمت تخت بردم و روی تخت خوابوندم

وچشمهاشو بست !

کلافه به سمت حمام رفتم !

بهتر بود از فتانه بپرسم چش شده !..و بعد یه دوش

اب گرم لباس پوشیدم و از اتاق خارج شدم و در

حالی که به سمت میز غذاخوری میرفتم با صدای

بلندی گفتم: فتانه بیا اینجا کارت دارم!

با برداشتن عینک از چشمش باشه ای گفت و از جاش

بلند شد و به سمتم اومد !

خدمتکار هم اخرین ظرف غذا رو گذاشت و به

اشپزخانه رفت ! بدون اینکه به فتانه نگاه کنم گفتم: گلاره چش شده؟؟؟

روبه روم نشست و گفت: یه سری حقیقت بود که

فراموش کرده بود!باید یادش می انداختم که انداختم!

سربلند كردم و نگاهش كردم: چی گفتی بهش؟!

بهش فهموندم که شوهرش هر چقدر هم عاشقش

باشه ، وقتی بفهمه اون زیر خواب کسی بوده عمرا

اونو بپذیره !…

قاشق و چنگال رو رها کردم و نگاهش کردم:

اون چی گفت؟!

مثل همیشه گریه کرد و جیغ کشید!…منم نرفتم

پیشش بهتره با این اوضاع کنار بیاد!

میتونی بری!

ازجاش بلند شد و به سمت اتاقش رفت و من بقیه

غذامو با طیب خاطر خوردم و لبخندی زدم…

آفرین به تو فتانه!…با این هوش و ذكاوت بالات!…

گلاره هم بلاخره کوتاه میومد!…

از فردا هم سه تا نگهبانی که استخدام کردم میان و

من با خیال راحت میتونم به ادامه کارهای رستوران

برسم !…

بالاخره منم یه زندگی اروم و بی دردسر و باید شروع

کنم و تنها دلیلش هم گلاره است !

از هرز زندگی کردن خسته شدم!از اینکه همیشه

باید باعث بدبختی این و اون باشم!… میخوام

کنارش یه زندگی راحت داشته باشم !…میخوام اون

مادر بچه هام باشه!… از فکر اینکه گلاره برام پسر

یا دختری بیاره بلند قهقه ای زدم و ادامه غذامو

با رضایت كامل خوردم!….

حتى از فكرش هم دلم غنج مى رفت!…
.
.
.
کیان

دوره بی خبری ام از دنیا چهار ماه رو رد کرد و

عقدمون ناخواسته باطل شده بود !…

نمیدونستم زنده است یا مرده و پیش کدوم نامردی

فرستاده شده ؟!

فقط میدونستم هر جا هست داره عذاب میکشه…

اصرار مادرم هر روز بیشتر از روز گذشته میشد…

میخواست راضی ام کنه که به خواستگاری ایناز برم…

ایناز هم با حرفهاش ارومم میکرد!…

میگفت نگران نباشم و هر وقتى به اصرار مادرم

به خواستگارى اش رفتیم خودش همه چی رو بهم

میزنه!…

واقعا ازش ممنون بودم!…دخترمهربون و خوبی بود.

کیانازم هم حسابی بزرگ شده بود و بازیهاش خیلی

دلنشین تر شده بود!

همه اش دلم میخواست بغلش کنم و باهاش بازی کنم …

هومن هم مدتی بود اروم گرفته بود و حس میکردم

خبرایی شده اما فعلا نمیخواد بگه…

باید باهاش یه شب نشینی دو نفره راه بندازم و از

زیر زبونش بیرون بکشم !…

امشب خوب بود!…صحنه ی اخر فیلم برداری بود

و به حضورم احتیاجی نبود فعلا….

تلفن رو برداشتم و شماره اش رو گرفتم.مشغول

بود!… لبخند بد جنسی زدم و دوباره شماره اش

رو گرفتم که بعد حدود شش تا بوق صدای کلافه اش

اومد: بمیری از دستت راحت شم!….

خندیدم وگفتم:چرا؟؟؟؟؟!!!!!!

تومجردی من مجرد نیستم انقدر مزاحم زندگی شخصی من نشو لطفا!…..

چه غلطا!…از کی تا حالا تو متاهل شدی عوضی؟!

از خیلی وقته!… چشم بصیرت نداشتی ببینی

چرت و پرت نگو امشب ساعت ده میام خونه ات!

بیخود کردی!….من خونه نیستم!…

اشکال نداره!… منتظرت میشم تا بیای!

عجب ادمی چتری هستی تو با من چیکار داری؟!

میخوام باهات یکم حرف بزنم!

ببین کیان !…بیا یه لطفی در حق خودم و خودت

و بقیه کن!…بیا برو ایناز رو عقد کن !…باباش كه خر

پوله !…پاشم لب گوره !…هم ثواب میکنی هم پولدار

میشی !…تازه ننه اتم ولت میکنه!…کیاناز هم مادردار

میشه!… منم به عشقم میرسم!… از شر تو راحت میشم !

اگه به هومن اجازه میدادم تا فردامیخواست حرف

ردیف کنه !…پس وسط حرفش پریدم و گفتم: خفه

شو!…هومن من ده خونه اتم!کلید هم دارم!…بای!

داشت واس خودش عرعر مى كرد كه بدون شنیدن

حرفش قطع کردم وخندیدم و به سمت حمام رفتم!

مطمئن بودم الان هومن داره بهم فحش میده!….اما

برام مهم نبود!…

بعد از خوردن شام کنار مامان فاطمه و کیاناز به

سمت خونه هومن رفتم!…چراغهای خونه اش روشن

بود!…

هنوز کلید رو تو در ننداخته بودم که در به شدت باز

شد وصدای هومن اومد: خوش اومدی بلای اسمونی !

خندیدم و گفتم: پشت ایفون کشیک میدادی؟!

هیییعععع اره !…از كجا فهمیدى؟!…نیست داشتم

کارای خاک بر سری میکردم !…از تو ایفون کشیک

‌میدادم!كه تا اومدی خودمو زود جمع ‌کنم !

خاک بر سر بى تربیتت!

ابروی نداشتمو بردی الان کل ساختمون حرفامونو

میشنون بیا بالا!

باز كن بیام!

به سمت طبقه سوم ‌که واحد هومن بود رفتم.در باز بود

لبخندی زدم و وار دشدم!… با دیدن صحنه روبه روم

متعجب صداش کردم: هومن واقعا اینجا خونه خودته ؟!

با لباس ست راحتیش وارد سالن شد و گفت: اره بفرما

داخل !…

بمن گفت بفرما داخل ؟!!!!….نه واقعا عاشق شده بود

خونه اش حسابی تر و تمیز و منظم شده بود!… همیشه

با یه شورت تو خونه میگشت ؛ الان اینجوری ؟!عجب!…

روی مبل نشستم و گفتم: عاشق کی شدی تو؟؟؟

لبش رو به دندون گرفت و با دست تو صورتش زد و

گفت: خاک عالم… استغفرالله!…عشق چیه اخوی؟!

این وصله ها بمن نمیچسبه!…

زر نزن!…این تغییرات اثرات عشقه !…زود باش

تعریف کن ببینم!

روبروم نشست و پاهاشو رو هم انداخت و گفت:

ننه ات بهت یاد نداده زندگی شخصی هر کس

به خودش ربط داره؟!

نوچ بمن یاد نداده حالا زود بگو مردم از

فضولی!…

__ایشالله گور به گور بشی من از دستت راحت

بشم!

بلند خندیدم و گفتم: عین پیر زنا نفرین نکن !…بگو ببینم قضیه چیه؟؟؟

در حالی که اروم و با حالتی مودبانه چای اش را

میخورد گفت : میخوام باهات قطع رابطه کنم !

پقی زدم زیر خنده و گفتم: خب بعد قطع کردن

رابطه ات با من میخوای چیکار کنی؟؟؟

متاهل بشم!البته اگه زود زن بگیری شاید باهات

رابطه امو قطع نکردم!تداوم دادم!

هومن جدی باش!…زیاد خندیدم بسه!قضیه چیه؟

چایی رو سرجاش گذاشت و محکم بغلم کردو تا من

اومدم بفهمم چى به چیه عین دیوونه ها بازوم رو گاز

گرفت که من بلند داد زدم:هوووی چته وحشی؟!

جان تو دلم برا خل بازیام تنگ شده بود !…اخیشش

برگشتم به حالت اولم !….

بازومو تو دستم گرفتم و ماساژ دادم: خدایا اینو شفا

بده !

شفا نمیده !…از من قطع امید کرده !

میگی چیشده یا نه؟!

یك مرتبه گفت: خانم مکی زاده

باچشمای درشت نگاهش کردم که باز گفت: میدونم

خیلی با هم فرق داریم اما واقعا ازش خوشم میاد!

دیوانه تو کجا خانم مکی زاده کجا؟!

دل عاشق شده دست خودم نیست

اون نظرش چیه؟؟؟

خندید و گفت: دارم کم کم راش می اندازم!

چطوری اونوقت؟!

فک کن یه ادم اهنی رو تبدیل به یه ادم واقعی کنی!

پدرت در اومده پس

بدجور اما واقعا دوستش دارم!

لبخندی زدم و گفتم: امیدوارم خوشبخت بشی

باز جدی شد و گفت: تو چیکار کردی؟!

هیچی همه دلایل نشون میدن که اثری از دنیا تو

دبی نیست معلوم نیست کجا فرستادنش زنده اس یا…

دلم نمیومد بگم مرده !…پس سکوت کردم. هومن دستش

رو روی شونه ام گذاشت و گفت: تا کی میخوای اینطور

بلاتکلیف بمونی؟!

نمیدونم هومن خودمم خسته شدم!… ازطرفی

میترسم سرو سامان بدم به زندگی ام و دنیا پیدا

بشه!…اونوقت چطور تو چشمهاش نگاه کنم ؟!نمیگه

نامرد بود که زود منو كنار گذاشت ؟!

دنیای که من میشناسم همچین چیزی نمیگه،

درکت میکنه!..

نمیدونم خیلی دلم براش تنگ شده !…هومن از

طرفی تنها دلخوشی ام کیانازه !اما همیشه خونه

مامان فاطمه است و برام رفت و امد کردن بین خونه

خودم و مامان فاطمه و محل کارم سخته!

ایناز دختر خوبیه چرا به خودت و اون یه فرصت

نمیدی؟!

حس میکنم هنوز زوده!… بذار لااقل یک سال

بگذره!

__بهت اصرار نمیکنم باید خودت تصمیم بگیری هر

چی باشه دنیا هم عشق زندگیته و هم زن قانونی و شرعی ات……………

دنیا

سهیل کاملا نسبت به من بی تفاوت شده بود!

سرگرم رستورانش شده بود و شب و روز سرکارش!

گاهی حتى شبها هم به خونه نمیومد! البته خیلی هم

برام مهم نبود!…تنها چیزی که برام مهم بود نبودنش

کنار من بود!….چون دلم نمیخواست اصلا و به هیچ وجه

تن به رابطه باهاش بدم!…

هر روز کیاناز رو تو ذهنم تصور میکنم !…چندبارى

از فتانه تقاضا كردم تا گوشی اش رو بده تا به صفحه

اینستاگرام کیان برم ؛ اماقبول نکرد!…

دلم میخاست کیانازو؟ببینم چه شکلی شده !…حتما

الان حرف زدن هم یاد گرفته بود…هعیییی!….

همه چی رو روال و آروم بود تا اینکه اونشب سهیل

زودتر از همیشه به خونه اومد وگفت:لباس تنت کن

مى خوایم بریم بیرون!

با تعجب نگاهش كردم: واسه چی؟!

خسته و كلافه از سوال من ابروهاشو در هم كرد و

غر زد: خسته نشدی دوماه تو خونه نشستی؟!

واقعا از خونه موندن و به در و دیوار زل زدن خسته شده

بودم ودلم میخواست بیرون برم و هوایى عوض كنم!…اما

میترسیدم درعوض این تفریح خواسته نابجایى در ازاش

ازم داشته باشه !…

اون هم انگار ذهنم رو خوند!… پوزخند صدا دارى زد و

وگفت: نترس مغز فندقی!… ازت نمیخوام که درعوضش

تختم روگرم کنی!

اخمی کردم و پشت چشمى براش نازك كردم و گردنى

بهش زدم که به سمت حمام رفت وگفت:تا من یه دوش

میگیرم تو هم اماده شو!

فتانه هم میاد؟؟؟

نه مگه فتانه پرستارمونه که همه جا همراهمون

بیاد!…فتانه براى بیرون رفتن ازادی تام داره !…

لازم نیست اونو هم من بیرون ببرم !….

پوزخندى زدم و در حالیكه از ته دلم به آزادى فتانه

حسادت مى كردم گفتم : این وسط فقط منم که اینجا

زندانی ام!…

اون هم متقابلا پوزخندى زد و گفت:اگه خانم خوبی

بشی توهم ازادی بیرون رفتن رو داری!…

بدون اینکه منتظر جوابم بشه وارد حمام شد و من

به سمت کمد رفتم وبه لباس های داخل کمد نگاه کردم

یه پیراهن بافتنی البالویی رنگ تا زیر زانو بیرون اوردم

و همراهش یه پوتین بلند مشکی تا زیر زانو پوشیدم

وموهامو بافتم وکت سفیدرنگ پشمی روکه سهیل برام

خریده بود رو تنم کردم وبرای اینکه با بدن لخت سهیل

روبرو نشم از اتاق خارج شدم وبه سمت سالن رفتم

که فتانه رو دیدم که تیپ زده بود و اون هم قصد داشت

بیرون بره!….

با دیدن من لبخندی زد و گفت:خوشکل شدی!

سرد جوابش رو دادم:مرسی تو هم خوشکل شدی!

خوش بگذره بای بای

روی مبل گوشه سالن نشستم وبه در و دیوار خیره شدم

تا سهیل از اتاق خارج بشه…

داشت حوصله ام سر میرفت که شاهزاده ام سوار بر

اسب بدبختی زندگی ام ازپله هاپایین اومد و من بهش

خیره نگاه كردم!…

از حق نگذریم عجب جذاب بود و چه تیپهایى هم میزد!

یه کت و شلوار سورمه ای تنش بود که زیرش یه

پیراهن ابی اسمونی پوشیده بود!

کت چرمش رو هم روی دستش انداخته بود و اون هم

بادیدن من لبخندی زد و در حالیكه با نگاه هیزش از

بالا تا پایین منو نگاه مى كرد؛ گفت:معطلت کردم

آهى از سر بى حوصلگی كشیدم و گفتم: نه

هنوز همچنان خیره اش بودم که بهم نزدیک تر شد و

با شیطنت بهم چشمکی زد كه من خیلی ضایع و با

دستپاچگى فورى نگاهمو ازش دزدیدم و به در و دیوار

دوختم که باصدای بلندی خندید و در حالی که دستم

رو میگرفت، گفت:بریم بیرون که کلی کار داریم!

ازاینکه دستم روگرفته بود معذب و ناراحت بودم اما

چاره ای جز اطاعت نداشتم و همراه با سهیل سوار

ماشین مشکی رنگش شدم!

به محض سوار شدن و كمر بند بستن؛ دستم رو گرفت و

روى دنده گذاشت و دست خودش رو روى دست من!

معذب نگاهش كردم كه با محبت لبخندى به لب آورد و

چشمكى زد و بوسه اى تو هوا برام فرستاد!…

اما من بى تفاوت رومو برگردوندم كه صداى آه بلندى رو

كه كشید شنیدم!…تا به مقصد برسیم حرفى نشد!حدود

ده دقیقه اى رو تو راه بودیم که بالاخره جلوی فروشگاه

بزرگی ماشین رونگه داشت وگفت:پیاده شو رسیدیم!…

با تعجب به فروشگاه نگاه کردم وگفتم:چرا فروشگاه

لباس؟!

لبخند مهربونی زد و گفت:نمیدونم كجا ولى یه بار از

یه جا شنیدم که میگن زنا وقتی ناراحتن فقط خریده

كه میتونه خوشحالشون کنه!…

دقیقا عین این حرف و جمله رو کیان هم بهم میزد!….

لبخند تلخی زدم وگفتم:ناراحتی من برات مهمه!

اخمی کرد و با لحن جدی گفت:الان دقیق میدونم

میخوای چی بگی؟!…اما برام مهم نیست !…ابروم

مهم تره !….فرداشب مهمونی دارم و نمیخوام جلوی

همه با لباس های بی کلاس و از مد افتاده ات بگردی!

با حرص ازماشین پیاده شدم که گوشه ى کتم رو کشید

وگفت:فکر فرار به سرت نزنه چون پدرت رو در میارم!

از اینکه اسم پدرم رو تو دهن نجس و كثیفش اورده

بود خیلی ناراحت و دلگیر و عصبانى شدم !

امامگه توان مخالفت یا اعتراض داشتم؟!….

از جنگیدن خسته شده بودم!…. دلم ارامش میخواست !

كمى ملایمت!…كمى ملاطفت!…تو رفتارش!…كردارش!

پس سکوت کردم و منتظر شدم اون هم پیاده بشه!…..

سهیل

دلم نمیخواست ناراحتش کنم اما اون همیشه کاری

میکرد که من کنترل خودمو از دست بدم و دعواش کنم!

سریع از ماشین پیاده شدم وبه سمتش رفتم که به

مجتمع خیره شده بود!…

دست دراز كردم و دستش رو گرفتم و زیر گوشش گفتم:

باید داخلشو ببینی !بزرگترین مجتمع تجاری استانبوله!

بدون هیچ حرفی به همراهم راه افتاد!

انقدر محو تماشای مغازه ها بود که اعتراضی نمیکرد

و من هر جا دلم میخواست اون رو به همراه خودم

میکشیدم!…

بالاخره تو طبقه ى سوم تونستم مغازه ى مورد نظرمو

پیدا کنم و با هم وارد مغازه شدیم !….

فروشنده که پسر بور و جوونی بود به سمتمون اومد و

با زبان زیبای ترکی گفت:امرتون اقا در خدمتم!

ممنون میشه به روزترین مدلهاتون رو ببینم!

بله حتما الان ژورنال رو براتون میارم!…

دنیا رو به سمت مبل کنار مغازه کشیدم ونشستیم .

بیچاره به محض نشستن عجول و معذب بهم نگاه

كرد و گفت: چرا نشستیم؟!

به زور جلوی خنده امو گرفتم وگفتم: باید ببینیم

بهمون اجازه خرید میدن یانه؟؟

ابروهاش تو هم شد و گیج نگام کرد و گفت:یعنی چی

اجازه میدن یانه؟؟؟مگه نمیشه همینطورى خرید کرد؟!

خودمو ناراحت نشون دادم وگفتم:نه متاسفانه اول باید

برن توسیستم هویت مون روچک کنند بعد اگه ادمهای

محترمی بودیم اجازه خرید بهمون میدن؟!

چى؟!…مگه ما مسخره ى دست اینهاییم؟!….بلند

شو بریم من نمیخوام اینطور خرید كنم!

نه!… الان یه کتاب میارن ما باید توش امضاء کنیم

و بعد از امضا و چک کردن امضامون با اون کتاب

اجازه صادر میشه!…

درست مثل دختربچه های هفت ساله حرفمو باور کرد و

بعد انگار فکری به ذهنش رسیده باشه لبخندی عمیق

بر لب آورد!…

دختره ى ساده ى دیوانه!…دقیق فکرش رو میدونم!…

مثل همیشه ساده لوحانه رفتارکرد…مطمئنم حتما با

خودش گفت : امضای اصلی ام رو انجام میدم و بعد

اینها میفهمند و متوجه مى شن كه من دزدیده شدم و

نجاتم مى دن!

خخخخ!….دختره ى بی عقل….

حدود پنج دقیقه بعد فروشنده به همراه کتاب ژورنال

به سمتمون اومد و گفت:این ژورنال همه مدلهاش رو

سایز خانم داریم!….

بله ممنونم

دنیاکه انگار تازه متوجه شد سرکارش گذاشتم ؛ به

محض باز کردن کتاب اخمى كرد و در حالیكه پره هاى

بینى اش از حرص باز شده بود، گفت:سرکارم گذاشته

بودی؟!

نتونستم جلوی خنده ام رو بگیرم وباصدای بلند قهقهه

زدم و گفتم:خیلی ساده لوحی دختر!…

تو هم خیلی بیمزه ای واقعا!…

جدی نگاش کردم ودرحالی که سعی میکردم نخندم ؛

ژورنال رو روی پاهاش گذاشتم و گفتم:اگه خودت

انتخاب نکنی مجبورم خودم انتخاب کنم!

قرى به گردنش داد وبه صفحه های ژورنال نگاه کرد!

همین جور ورق میزد و مدل هارو پشت سر میذاشت !

دیکه داشت حوصلم رو سر مى برد!معلوم بود قصدش

رو نداره انتخاب کنه ؛و فقط داره منو سر مى دوونه!….

کلافه نگاهش کردم وگفتم: اینها به روزترین مدلهای

ترکیه و کل اروپا هستن !…اونوقت تو هنوز داری ورق

میزنی؟!

من نمیتونم هیچ کدوم ازاینهارو بپوشم!

ابروهام در هم شدو گفتم: چرا اونوقت؟!

من به اندازه کافی به خاطر جناب عالی مرتکب گناه

شدم!…با پوشیدن این نیم مترپارچه بیشتر خودمو غرق

گناه نمیکنم که دو سه تا عوضی تر از تو از نگاه کردن

به من لذت ببرن!…تو غیرت و تعصب ندارى من رو خودم

غیرت دارم!

حرفهاش مثل کارد به قلبم میخورد!…احساس کردم

دود از سرم بلند شد و با اخم نگاش کردم وغریدم:

اگه فقط یک کلمه دیگه!…فقط یه کلمه دیگه جز چشم

از اون دهن گشادت بشنوم همینجا کاری میکنم صداى

سگ بدی!…

وحشت زده بهم نگاه کرد و سکوت کرد!

كفرى ژورنال رو از روی پاهاش برداشتم وخودم شروع

به انتخاب کردم !…اکثر لباس ها باز بود!….

دوست نداشتم کسی به گلاره نگاه کنه اما خب دلم

هم نمیخواست حرف حرف اون بشه!

پس پیراهن یاسی براقی رو انتخاب کردم که از

قسمت پشت كمرش کلا باز بود و از جلو روی جناغ

سینه اش تور کار شده بود و دنباله ى کوتاهی داشت !

پیراهنش واقعا خیره کننده بود!…این رنگ به بدن گندمی

گلاره هم میومد!…اینو بدون اینكه حتى تو تنش تصور

كنم مطمئن بودم!…

روبه فروشنده کردم وگفتم:اینو میبریم!

پرومیکنید؟؟؟

حتما!

پس خانمتون رو به اون اتاق راهنمایی میکنم!

خودم راهنمایى اش میکنم ترکی بلد نیست!…

اوك اقا!

به سمت اتاق لباس ها رفت و منم رو به گلاره کردم و

بلند شدم:پاشو برو اتاق پرو لباسهات رو در آر تا

پیراهنت رو بیاره!

اون پشتش خیلی بازه!… تازه قسمت سینه اش

هم توره، دار و ندارم مشخص میشه!…

__ یادت رفت تازه بهت چی گفتم؟!

تو خودش جمع شد و اخمى به صورتش نشست و گفت: اخه….

به بازوش چنگ زدم وگفتم: بدون هیچ حرف دیگه ای
به اتاق پرو مى رى و اون روی سگ منو بالا نمیارى !
با اخم به سمت اتاق پرو رفت !….
لعنتى!…حتم اخمش هم با ادا و اطوار همراه بود و
دلنشین بود!…
دلم مى خواست و هوس كرده بود لهبای جمع شده اش
رو ببوسم و کبودشون کنم!
 فروشنده لباس به دست اومد و تا لباس رو از دستش
گرفتم و در اتاق رو زدم گلاره دستش رو بیرون اورد و
بدون اینکه بذاره اونو ببینم لباس رو گرفت و درو بست !
لبخندی زدم و روی مبل روبروی اتاق پرو نشستم
تالباس رو تنش کنه!….
.
.
.
#دنیا
مثل همیشه حرف زور میزد ولی من زیر بار حرف زور
نمیرم!…
میدونم چطوری مهمونی رو کنسل کنم !…حالا بذار اون
دلش خوش باشه که من لباس مورد علاقه اش رو تنم
میکنم!…
وفتی به در ضربه زد فهمیدم خودشه اما نذاشتم منو
ببینه و دستم رو كمى بیرون اوردم و لباس رو ازش
گرفتم !…
صدای پوزخندش رو شنیدم و این اعصابم رو بیشتر
خرد میکرد!…
لباس رو با هزار بدبختی تنم کردم وبه خودم نگاه کردم
اگه صورت ارایش نکرده واصلاح نکرده ام رو فاکتور
میگرفتم؛ تو تنم محشربود!…
اما لعنتى پشتش خیلی باز بود!…کل کمرم تا گودی
مشخص بود!…سینه هامم تا خطشون نصفه مشخص
بودند!
اخمی کردم و موهامو باز کردم و یه مقدارش رو روی
سینه ام ریختم و بقیه اش رو هم روی کمرم رها کردم!
اینجور بدنم خیلی مشخص نمیشد!…
با صدای سهیل دل از اینه کندم و بی میل دراتاق پرو رو باز کردم!
‌‎سهیل
‌‎با صورتی گل انداخته از خجالت ؛ در اتاق پرو رو
‌‎ باز کرد و سربزیر تو قاب در ایستاد!….
‌‎من با دیدنش سرجام ایستادم و نگاهش کردم!…
‌‎دور کمرش تو لباس فوق العاده بود!…موهاشو روی
‌‎سینه هاش ریخته بود که دیده نشن!…
‌‎ناخودآگاه از این کارش خوشم اومد و خوشحال
‌‎شدم و لبخندى روى لبهام نشست!
‌‎فورى معذب شد و سر به زیر انداخت و گفت: برم عوض
کنم؟!…
‌‎__برگرد بذار پشت لباستم ببینم!….
‌‎بی میل پشت بمن ایستاد!… دختره ى دیونه کل کمر
لباسشو زیر اون موهای نرم و پر پشتش پنهون
‌‎کرده بود!
با خنده گفتم: خوبه برو درش بیار!
‌‎چیزی نگفت و به سمت اتاق پرو رفت، تا هزینه رو
پرداخت کنم، دنیا هم از اتاق بیرون اومد و به سمتم
اومد و فروشنده سریع لباس رو داخل کاورش گذاشت
و به دستم داد و من با دست دیگه ام دست دنیا رو
گرفتم و به سمت بقیه ى مغازه ها رفتم !….
باید براش کفش و کیف و شنلم میخریدم !…
بعد از خرید وسایلی که نیاز داشت به سمت ماشین
رفتیم و خریدها رو داخل ماشین گذاشتم که متوجه
شدم دنیا همونطور كه سر جاش ایستاده ،به من
اخم کرده ؛ به سمتش رفتم و گفتم: چرا اخم کردی؟؟
میدونی چقدر پول خریدات شده؟!
‌‎اخمش بیشتر شد و گفت: خودت اصرار داشتی
‌‎بخری !…الان منت میذاری؟!…
خندیدم و دستش رو کشیدم که گفت: باز کجا؟!…
‌‎__شام نمیخوری؟!…
‌‎مظلوم نگاهم کرد وگفت: چراخیلی گرسنه ام!…
‌‎__پس بریم شام بخوریم!…
.
.
.
‌‎کیان
‌‎حرفهای هومن حسابی کلافه ام کرده بود!…ساعت یک
‌‎شب بود که از خونه اش بیرون زدم !….
خیلی احساس ‎تنهایی میکردم!ماشین رویه گوشه
پارک کردم و گوشیم رو از تو جیبم بیرون اوردم..
بعد از روشن کردن نت گوشی کلی پیام به گوشی ام
اومد!…دزدیده شدن دنیا خیلی روی شهرتم اثر منفی
‌‎گذاشته بود و اکثرا گفته بودند دنیا بمن خیانت کرده و
با اینکه چند بار مصاحبه کردم که اینطور نبوده و
نیست ؛ اما بعضی ها هنوز اصرار داشتند که نشون
‌‎بدن دنیا بمن خیانت کرده!…
 وارد واتس اپ شدم که دیدم ایناز انلاینه! نمیدونم
 چرا اما دلم خواست باهاش کمی چت کنم پس براش
نوشتم:سلام
‌‎سریع جواب داد: سلام خوبی؟!
‌‎__تاالان بیداری؟؟؟
‌‎__اوهوم
‌‎بازگفت اوهوم و باز منو یاد دنیا انداخت…
‌‎سکوتم که دید و نوشت.
‌‎__چیزی شده؟؟؟
‌‎__سر در گمم!
‌‎__کجایی؟؟؟
‌‎__یه گوشه ى خیابون تو ماشین!..
‌‎__یعنی این بازیگر معروف و محبوب و خوشکل این وقت
شب جایی جز تو ماشین نشستن نداره؟!
‌‎خندیدم و نوشتم: خونه هومن بودم حسش نیست برم
خونه!
‌‎__ بیا پیشم!
‌‎ازجوابش جا خوردم و نمیدونستم چی براش بنویسم که
باز پیام داد: خونه تنهام مامان بابا غروب رفتند شمال
واسه عروسی پسر یکی از دوستهاشون!….
‌‎دلم میخواست برم و باهاش حرف بزنم !…نمیدونم
چرا حرف زدن باهاش ارومم میکرد!…
 اما درست نبود این وقت شب پیشش برم ،انگار متوجه
دو دل بودنم شد که نوشت: به فکر قضاوت مردم نباش!
بیا!…منو تو دو تا دوست خوبیم!
‌‎__اما الان دیر وقته!
‌‎__مردهای عاشق به زنهاشون خیانت نمیکنند! بهت
‌‎اعتماد دارم که بلایی سرم نمیاری !…زود باش!من
‌‎برم چایی درست کنم تا بیای!
‌‎__باشه
‌‎ماشین و روشن کردم و به سمت خونه ایناز رفتم !…
‌‎حدود نیم ساعتی باید رانندگی میکردم……
ایناز
باورم نمیشد به دیدنم میاد!…
سریع به اتاقم رفتم!…نباید منو با این لباس میدید!
خیلى زشت بود!….به خودم تو اینه قدی اتاقم نگاه
کردم!…یه لباس خواب حریر مشکی رنگ تنم بود!…
به سمت کمد رفتم و یه شلوار و تاپ پوشیدم و موهای
بلوندم که تا سر شونه هام میرسید رو شونه کردم و
عطر مورد علاقه ام رو زدم که صدای زنگ رو شنیدم!
خودش بود!…
با عجله به سمت ایفون رفتم و به محض دیدن صورت
کیان درو باز کردم و به سمت اشپزخونه رفتم تا چایی
رو تو فنجون بریزم و کیک و توی بشقاب بذارم !
در حال تزیین سینی بودم که صداشو تو سالن شنیدم.
سلام…
سلااااام تو اشپز خونه ام!…الان میام!…
سینی به دست از اشپزخونه خارج شدم که دیدم
روی مبل نشسته و به اطراف نگاه میکنه!
خوش اومدی!
با شنیدن صدام به سمتم برگشت و لبخندی زد و
گفت: چرا زحمت کشیدی؟؟؟
 زحمت نیست این وقت شب میچسبه
ممنونم
یه قدم بهم نزدیک شد و سینی رو از دستم گرفت!
کنارش نشستم و گفتم: بفرمایید!
ممنونم
کلافگی از سروروش میبارید.خودشو با چای و کیک
مشغول کرده بود! دلم میخواست سر صحبت رو با
اون باز کنم اما اون بدجور تو فکر بود و کلافه…
پس ترجیح دادم سکوت کنم تا خودش حرف بزنه!
.
.
.
کیان
من عقل خودمو از دست دادم…
اره! من واقعا عقل خودمو از دست دادم !…
نصف شب اومدم خونه اش که چی بشه ؟!…یعنی
احمق تر از من کسی نیست!…
اگه کسی منو اینجا دیده باشه چی میگه….
وای خدا خودت کمک کن!…الان بلند بشم برمم این
دختر فکر میکنه من عقلم و از دست دادم.
فنجون چای رو داخل سینی گذاشتم و تا اومدم ازش
تشکر کنم ؛ برق جرقه ای زد و همه جا تاریک شد!
ایناز جیغی کشید و بمن چسبید!
 اروم باش… برق رفت!
 وای نه…. من … من خیلی میترسم
خندیدم و گفتم: فک نمیکردم انقدر ترسو باشی!
بازوم و بیشتر بغل کرد و گفت: ترسو نیستم فقط…
فقط من شب کوری دارم !…تو جاهای کم نور دیدمو
از دست میدم و همه چی رو مه الود میبینم که واقعا
وحشتناکه!…
با حیرت نگاهش كردم.
تو که این مشکل رو داری چرا شب تنها خونه
میمونی؟!
خدمتکار دخترش تب داشت بهش اجازه دادم
بره !…اصلا فکرشو نمیکردم برق بره!
اگه الان من نبودم چیکار میکردی؟؟؟
حرفشم نزن کیا!…سکته میکردم بخدا!…
از لفظ کیا گفتنش خوشم اومد و نمیدونم چرا خیلی
بهم چسبید و این حالمو بد میکرد!
سعی کردم کمی ازش فاصله بگیرم که خودشوبیشتر
بهم چسبوند وگفت: تو رو خدا دور نشو!من میترسم !
__صبرکن گوشیمو از جیبم در بیارم چراغ قوه رو
روشن کنم !
بدون اینکه بازوم و ول کنه ،گفت: باشه!…
گوشی رو بیرون اوردم و چراغ قوه رو روشن کردم و
روی میز گذاشتم !
کمی اطرافمون روشن تر شد!…به صورتش نگاه کردم
که حسابی سرخ شده بود!
بمن نگاه کرد و سریع سرش رو پایین انداخت.
حالتهاش برام جالب بود!…دخترونه و ظریف!…
ابروهامو بالا دادم و گفتم: از من میترسی؟!
آروم زمزمه كرد: نه…
پس چرا یه دفعه سرتو پایین انداختى؟!
 اخه نور تو صورتت میخوره وحشتناک شدی!
بی اختیار خندیدم و گفتم: از من ترسیدی بعد اینجور
بهم چسبیدی؟!…
خجالت زده بازوم رو ول کرد و گفت: خب ببخشید!
دلم بحالش سوخت!…اونو به سمت خودم کشیدم و
بغل کردم و گفتم: حالا گریه نکن!…بیا پیشم تا برق
 بیاد من هم اینجا میمونم!
 دستهاشو دور کمرم حلقه کرد و سرشو به سینه ام
چسبوند!
 با فرو رفتن تو بغلم تازه فهمیدم چه غلطی کردم…
منکه میدونستم اون نسبت بمن یه حس هایى داره!
منکه چند بار بدون اینکه متوجه بشه به حرفهاش با
مامان فاطمه گوش داده بودم و خبر از عشقش به
خودم داشتم ؛ نباید بهش اجازه میدادم بیشتر بهم
نزدیک بشه!…
ناگهان بی اختیار کمی اونو از خودم جدا
کردم و گفتم: برم درو پنجره های سالن رو چک کنم
دزد نیاد!
باز ازم آویزون شد!
وای دزد نه!…
ایناز جایی نمیرما !…همین جا تو خونه ام!
منم باهات میام!…آخه میترسم!
هووف باشه!
از جا بلند شدم که محکم بهم چسبید و گفت: صبر
کن خووووب!
خندیدمو گفتم: باشه دختر کوچولو!
با هم همه درو پنجره ها رو چک کردیم و داشتیم
به سمت مبل میرفتیم که نمیدونم چطور پام پیچ
خورد و زمین افتادم و اینازم محکم روم افتاد که
اخ بلندی گفتم و اون هم وحشت زده بغلم کرد و زار
زدو گفت: کیان من میترسم!
__چیزی نشد پام یه جا گیرکرد و خوردم زمین!…
سرش رو بلند کرد و بهم نگاه کرد!…چشمهای
درشتش تو اون تاریکی خیلی بیشتر شبیه چشمهای
  دنیا شده بود و بی اختیار دستمو از کمرش برداشتم و
موهاشو پشت گوشش انداختم!…
اونم مثل من بیقرارشده بود و نامنظم نفس میکشید
و بهم زل زده بود!…دستمو نوازش وار روی گونه اش
کشیدم و دست دیگه امو که روی کمرش بود محکم تر
بغلش کردم که ایناز چشمهاشو بست!
نگاهم از چشمهاش به سمت لبهاش کشیده شد. با
انگشت شستم اروم روی لبهاش کشیدم !….
کارهام دست خودم نبود….همه وجودم تمنای وجود
شبیه دنیایی شو میکرد !…
خودم عصبی شدم و دستم رو برداشتم وخواستم
اونو از روم هول بدم که مقاومت کرد و چشمهاش رو
باز کرد و وقتى بهم نگاه کرد؛ اشک رو توی چشمهاش
دیدم و دلم لرزید و بی اختیار جاهامون رو عوض کردم
و روش خیمه زدم و لبهاش رو اسیر لبهام کردم!
انقدر همه چی سریع اتفاق افتاده بود که فرصت فکر
کردن رو از جفتمون گرفته بود…
چند دقیقه اى مشغول لبهاش بودم و اون هم با همه
وجودش همراهی ام میکرد !….
دیگه داشتم کنترل خودمو بیشتر از دست میدادم و
دستهام شروع به لمس بدنش کرد !….
اه های ریزی از بین لبهاش خارج میشد که تو دهن من
خفه میشد و چشماش باز بود !…
میدونستم که نمیتونه درست ببینه و طرز نگاهش انقدر
شبیه دنیا بود که حس کردم دنیا تو بغلمه و دارم ازش
لذت میبرم ومیخوام بدنم با بدنش یکی بشه!…
 دستم به سمت یقه ى نیمه باز تاپش رفت و به محض
کشیدنش بسمت پایین سینه هاش مشخص شد و بی
اختیار سرمو روی سینه هاش گذاشتم و شروع به
بوسیدن بدن بلوری اش کردم !…
اگه بدنش کمی تیره بود و موهاشم مشکی شک نمیکردم
که خود دنیاست!…
داشتم پیشروی میکردم و چیزی تا کندن لباسای
خودم نمونده بود که برق اومد و همه جا روشن شد!
انگار کسی منو از بلندی به پایین پرت کرده باشه!
 با حیرت به اطراف نگاه کردم و بعد چشمم به ایناز
افتاد!…
 لبهاش حسابی ورم کرده بود و بالا ى سینه اش کبود
شده بود و چون نگاه متحیر منو دید وحشت زده بمن
نگاه کرد و دستهاش رو روی سینه های برهنه اش
گذاشت وسعی کرد؛ خودشو از زیرم بیرون بیاره !…
ازروش کنار رفتم و کلافه تو سالن قدم زدم!من چیکار
کردم؟!… خدای من !…من انقدر بی اراده نبودم…
دنیا با من چیکار کردی؟!… من داشتم با یاد و خاطره
ى تو بهت خیانت میکردم… من داشتم به اون دختر تجاوز
میکردم!…
عصبی به سمت در سالن رفتم که صدای گریه
ایناز مانعم شد!…
شرمنده اش بودم!… اون بمن اعتماد داشت !…
به سمتش برگشتم که ناباور نگاهم کرد و به سمت
اتاقش دوید و در و محکم بست!
عصبی به سمت مبل رفتم و نشستم !….صدای گریه
هاش از تو اتاق می اومد!… عذاب وجدان پیدا کرده
بودم!…بین موندن و رفتن مردد بودم اما بالاخره باید
یه جوری از دلش در میاوردم !….
عصبی به سمت اتاقش رفتم و ضربه ای به در زدم که
گریه هاش بند اومد اما جوابی نداد…
باز به در زدم که دوباره صداى گریه اش پیچید و
جوابی نداد!…دلم نمیخواست بی اجازه وارد اتاقش
بشم !…
به در اتاقش تکیه دادم و گفتم: شرمنده ام ایناز… تو
بمن اعتماد داشتی… باور کن عمدی اونکار رو نکردم!
 در باز شد و ایناز بیرون اومد!…چشمهاش حسابی
ورم کرده بود و کنارم نشست و اونم به دیوار تکیه داد
 و گفت: تو با من بودی چون شبیه دنیام !…مگه نه؟!
به سمتش برگشتم !…دهنم باز وبسته شد….اما
 نمیدونستم باید چی بگم!پس سرم و پایین انداختم
که سرشو روی شونم گذاشت و گفت: من واقعا عاشقتم
کیان!…..
به عشقش اعتراف کرد!!!….
حالا من باید چی میگفتم؟!میگفتم داشتم ازت لذت
میبردم چون منو یاد عشقم مى انداختی؟!
ترجیح دادم فقط سکوت کنم!…اصلا با اون خرابكارى
روم نمیشد حرفی بزنم!… اون هم لحظاتى فین فین كرد
و بعد ادامه داد: من هر چقدر تو بخوای باهات کنار
 میام فقط یه امید بهم بده!…
کلافه نگاهش کردم و گفتم: ایناز من میترسم…
میترسم یه زندگی جدید برای خودم تشکیل بدم و
بعد دنیا پیداش بشه تو بگو اونوقت باید چیکار کنم…
 هر وقت دنیا بیاد من میرم!…
مگه زندگى بچه بازیه ایناز؟!… تو فرصت های
خیلى بهتری برای ازدواج داری!…چرا باید به پاى
من مرد زن دار بسوزى و بسازى؟!…
اما…اما من دوستت دارم!…
و نفس عمیقى كشید!…انگار نفسس رو واس این
جمله حبس كرده بود!…
بهم وقت بده… من باید فکر کنم… من به وقت
 احتیاج دارم!…
 باشه هر چی تو بگی!…
دوباره سرش و روی شونه ام گذاشت و چشاشو
 بست….
.
.
.
دنیا
بعد از خوردن اون شام دلچسب و خوشمزه زیر
نگاه هاى خاص سهیل به خونه برگشتیم!…
نمیدونم چرا یكمرتبه دلم میخواست یه جوری از
اخبار کیان و خانواده ام با خبر بشم!…
سهیل اروم تر شده بود!…
نمیدونستم بهش بگم یا نه؟! اما بالاخره دل به دریا
زدم و در حالیكه سعى مى كردم محكم باشم با
تردید بهش نگاه کردم و گفتم: میشه که منم مثل
فتانه موبایل داشته باشم ؟!
در حالی که رانندگی میکرد بهم نگاهی انداخت و
گفت: برای چیته؟؟
خب… خب حوصله ام از تو خونه بودن سر
میره !خودمو با گشتن تو اینترنت سرگرم میکنم!
میگم فتانه بهت بافتنی یاد بده سرگرم بشی!
من بافتنی دوس ندارم!
فعلاصلاح نمیدونم گوشی دستت بدم!
چرا منکه شماره کسی رو حفظ نیستم!پس نمیتونم
با ایران تماس داشته باشم!…
كلافه سرى تكون دادو گفت:تمومش کن این بحث و
دوس ندارم!…
میترسیدم باز عصبانی بشه پس سکوت کردم،
صبح وقتی از خواب بیدارشدم؛سهیل رفته بود!…
 خوشبختانه دیشب کاری به کارم نداشت!…البته
از حق نباید گذشت؛خیلی وقته كارى به كارم
نداره!به سمت اشپزخونه رفتم و فتانه رو دیدم!…
سلام بیدار شدی؟!
بله سلام!
بیا کنارم بشین صبحانه بخور!
اوكى
بعد از نشستن کنار فتانه مشغول صبحانه خوردن
شدم که فتانه خطاب به گوشی اش گفت: همه مردها
 نامردن!…
متعجب سر بلند كردم:منظورت کیه؟؟؟
 یکی از بازیگرهاى ایرونى زنش چند ماهی
ناپدید شده!…الیته چند جا گفتن توسط شوهر
 سابق دزدیده شده و چند جا هم نوشتن که با
شوهر سابقش فرار کرده و جالبه هیچ عکسی
هم از زنه نیست ….
احساس کردم روح از بدنم جدا شده و فقط با شك و
شبهه به فتانه نگاه کردم و گفتم: اسم بازیگره چیه؟؟؟
کیان!…خیلی هم خوشکله!….جالبه که شایعات
مجددا میگن كه به زودی شاهد ازدواج مجددش
میشیم!…
زمزمه كردم:نامرد انقدر زود میخواد ازدواج کنه؟
__فعلا خودش چیزی نگفته اما چند جا اونو با
یه دختر جوون دیدن!… جالبه که دخترشم بغل
اون دختر جوون بوده پس حتما حقیقت داره!…
با شنیدم اسم دخترش نور امید تو دلم درخشید!…
 پس کیاناز پیش کیان بود………
تپش قلبم زیاد شده بود!….
انقدرى بهم فشار اومده بود كه راه تنفسم رو هم
بسته بود!…
 دلم میخواست جیغ میکشیدم و میگفتم چطور میخواد
ازدواج کنه ؟!…
هنوز یک سال هم از ناپدید شدن من نگذشته؛ انقدر
 زود کوتاه اومد؟!…
چرا این شایعه ها درباره ى منه؟!…چرا اون از من
دفاع نمى كنه؟!…چرا هیچ جا عكسی از من نذاشته؟!
من احمق رو بگو كه به خاطر اینكه آبروى اونو حفظ
كنم اسم واقعی ام رو به فتانه و سهیل نگفتم!…
همه فک میکنند من گلاره هستم !….
از شدت شوك و اعصاب خردى حالت تهوع بدی بهم
دست داده بود!… توان هضم این خبر رو نداشتم!…
با سستى از جام بلند شدم که فتانه گفت: چرا رنگت
پریده؟!…
میشه گوشیتو بدی ببینم ؟!…میخوام عکس زن
جدید کیان رو ببینم!…
با شوخى و شیطنت بهم خیره شد!
نکنه تو از طرفداراش بودی و حسودیت شد ناقلا؟!
بى حس و حال به سمتش رفتم!…تموم تنم سر شده
بود!
__لطفا بذار اون دختره رو ببینم!…
با تردید گوشی رو به سمتم گرفت و،گفت: اون
دختره اس!…
به صفحه گوشی نگاه کردم!… دخترم بغلش بود!…
اما کیان كیان سابق نبود!…نمیدونم احساسم این
بود و یا واقعا شکسته شده بود!…
الهى بگردم!…دخترم!… کیاناز از ته دلش مى خندید
و اون دختر مو بلوند عفریته با عشق به کیان نگاه میکرد!
نمیدونم چقدر محو عکس بودم که فتانه گوشی رو
از دستم گرفت و مشكوك گفت: چرا گریه میکنی،؟؟؟
اشکهامو پاک کردم و بدون اینكه جوابى بهش بدم
به سمت اتاق خواب برگشتم و درو بستم و خودمو
روی تخت پرت کردم و تا تونستم گریه کردم !…
حتما کار مادرش بود!…
حتما اون مجبورش کرده بود که ازدواج کنه!…
 اما من هنوز زنشم!…من هنوز زنده ام !…
چطور با اون همه عشقی که بمن داشت حاضر شد
قبول کنه؟!… این بود اونهمه ادعاى دوست داشتنت؟!
اما اگه من بودم تا هزارررر سال دیگه قبول مى كردم؟!
لعنت!…لعنت به این حس زن بودن!…لعنت!…
هق هقم بلندتر شد و مثل دیونه ها سر جام نشستم
و گفتم: نه اون هنوز هم عاشق منه!… حتما فکر کرده
من مردم!…حتما فرهاد بهش گفته اون جنازه برای
دنیا بود و نه سولماز!…حتما همینه … ولی این حرفها
 چه فایده داره ؟!..وقتی برگردم ایران حتما همسر
جدیدش منو قبول نمیکنه و کیان نمیتونه باز منو زن
خودش بدونه !…
با گریه به گردنبندم نگاه کردم و گفتم: عقلت رو از
دست دادی ؟! فکر کردی بعد این همه وقت زیر خواب
سهیل بودن کیان باز هم قبولت میکنه ؟!
روی تخت دراز کشیدم و از ته دلم خدا رو صدا کردم…
عشقم داشت ازدواج میکرد؟!…
اون دخترمو طلایی داشت صاحب خانواده من
میشد… قراره هر شب بغل کیان من بخوابه…
یعنی کیان همه عشقش رو به اون دختر قراره بده…
نه!…خدایا من طاقت این غم بزرگ و ندارم !…
من تحمل اینو ندارم که عشقمو به یه زن دیگه ببخشم…
خدایا بمن صبر بده !…
خدایا کمکم کن دیونه نشم!…
 خدایا صدامو میشنوی ؟!….
احساس بدی داشتم !…
انقدر بد كه حتى اون رو براى دشمنهام آرزو نمیكنم!
قلبم داشت از شنیدن این خبر تیکه تیکه میشد !….
بدبختی اینجا بود که حتى نمیتونستم کاری کنم!…
حتى نمیتونستم بهش خبر بدم که من زنده ام !…
با هجوم مایه ى تلخی به گلوم به سمت سرویس
بهداشتی داخل حمام دویدم !…
معده ام خالی بود و عوق میزدم و اب تلخ زرداب
از گلوم خارج میشد!…
باز هم معده ام عصبی شده بود و از شوک خبری
که شنیده بودم حالت تهوع بهم دست داده بود!
از وقتی زن کیان شده بودم از شر درد معده ام راحت
شده بودم و الان باز هم معده ام درد گرفته بود!
روی کاشی های سرد حمام نشستم و باز گریه كردم!
دخترم تو بغل كیان چقدر قشنگ مى خندید!…اصلا
حس نبودن منو درك نكرده بود!…
.
.
.
فتانه
در حالی که به صفحه گوشی ام نگاه میکردم به
دیوار اتاق گلاره تکیه زدم !
از وقتی عکس داخل گردنبندش رو دیدم فهمیدم که
زن بازیگر معروف ایرانی هست!
 اخبار شوهرش رو هم دنبال میکردم !…
اسم واقعی اش هم گلاره نبود دنیا بود…
صفحه شوهرش پر از عکسهاى دونفرشون بود!…
قضیه دزدیده شدن اونو توسط شوهر سابقش و
اومدنش به دبی رو کامل تو اینترنت خونده بودم!
واقعا هم براش سنگ تموم گذاشته بود مژدگانی
میلیاردى هم برای پیدا کردنش گذاشته بود!
اما خبری از دنیابهش نرسیده بود !…
اوایل دلم خواست بهش کمک کنم اما وقتی فهمیدم
سهیل انقدر دوستش داره؛بیخیال شدم !…
سهیل حق اینو داشت که یه زندگی اروم داشته باشه…
من خودم بزرگش كردم وشاهد بزرگ شدنش بودم
  و دیدم چقدر کمبود عشق داشت…
گلاره میتونست اونو خوشبخت کنه ؛ به شرطی که
زندگی سابقش رو فراموش میکرد!
 اگه کپشن زیر عکسها رو میخوند میفهمید که خبر
ازدواج کیان یه شایعه است و اون دختر دوست
خانوادگیشونه !…اما حالش خرابتر از این حرفها
بود!…
صدای گریه هاش دلم و بدرد اورد!… اما اون زن
قوی بود!… باهاش کنار میومد!.. از جا بلند شدم و
به سمت اتاق خودم رفتم !…
امیدوارم تا شب اروم بگیره و بتونه با سهیل به مهمونی
بره!…هرچند نمى شد هم سهیل به زور اونو با خودش
همراه مى كرد!…
.
.
.
#سهیل
تلفن رو ازروی میز برداشتم و ادرس خونه رو به
ارایشگری که دخترها معرفی کرده بودند دادم و
بعد به فتانه زنگ زدم که سریع جواب داد!
 جانم؟!
فتانه ارایشگر داره میاد بگو گلاره اماده بشه!
 من دو ساعت دیگه میام تا بریم.
باشه الان اماده اش میکنم
 بگو یه چیزی بخوره شام رو دیر میدن!…
چشم!
تو هم لباس بپوش !…خودتم خوشکل موشکل کن !…
 شاید یه شوهر واست گیر اوردم!…
__ادم شو بچه!…
قهقه ای زدم و تماس و قطع کردم.
از اینكه با گلاره به این مهمونى مى رفتم خیلی خوشحال بودم!…
بی حوصله تو بالکن نشسته بودم وبه منظره ی روبروم
نگاه میکردم!
انقدر گریه کرده بودم که دیگه نه جانى برام مونده بود
و نایى براى گریه كردن!…اصلا حال درست و حسابى
 نداشتم!…حتى نهارم نخوردم!….
خبر ازدواج کیان داغونم کرده بود!…
ازترس در خطر افتادن ابرو و شهرت کیان نمیتونستم
چیزی بگم!…فقط از درون خودخوری میکردم !…
با صدای فتانه به طرف در برگشتم
 دختر تو کجایی ؟!سه ساعته دارم صدات میکنم!
 ببخشید سرم درد میکنه!
 پاشو دست و صورتتو بشور!آرایشگر تا نیم ساعت
دیگه اینجاست.
وای نه!…من حوصله مهمونی رو ندارم فتانه لطفا
سهیل رو راضی کن من نرم!…
عصبى شد و كلافه گفت: حرف الکی چرا میزنی؟!
 مگه سهیل گوش به من میده؟! تو هم بهتره تا سهیل
نیومده بلند بشی !…نمیخوای که باز کتکت بزنه!
سرم رو میون دستهام گرفتم و گفتم: بخداحال ندارم
 چرا ولم نمیکنید؟!
به سمتم اومد!… سنگینی نگاهشو حس میکردم!….
 سرم رو بالا اوردم و نگاهش کردم !…
دستش به سمت یقه ام اومد و گردنبندم رو لمس کرد و
با یه حرکت اونو از گردنم کشید که براثر ساییده شدن
زنجیر روی پوستم احساس سوزش کردم و اخی از
سردرد کشیدم که گفت: بایدفراموشش کنی !…اون
نامرد تو رو فراموش کرده!فک میکنه مردی !…اثری
ازت پیدا نکرده!…
ناباور بهش نگاه کردم که گفت:همه چیزو میدونم!…
شوهرت داره یه زندگی جدید میسازه!… بهتره تو
هم فراموشش کنی و یه زندگی جدید واسه خودت
بسازی!..
اشکهام باز صورتمو خیس کردند که گفتم:اما من
نمیتونم !…من عاشقشم!… میفهمی؟!… عاشقشم!
 عشق کیلو چنده ؟!…مردها وفا ندارند!… دیدی
که حتی یک سال هم منتظرت نشد!…بهتره تو هم
فراموشش کنی تا کمتر اذیت بشی!…این گردنبند
هم  بهتره پیش من بمونه!.،
 نه فتانه !…تو رو بخدابدش به من !…تنها دلخوشی
ام عکس دخترمه!…اونو ازم نگیر!…
 عکس دخترت و خودم برات پرینت میگیرم و میارم!
و از اتاق خارج شد و من و با غم بزرگی که روی دلم
نشسته بودو قصد کشتنم رو داشت تنها گذاشت!
حرفهای فتانه مدام تو ذهنم چكش شده بود وتکرار
میشدند…
چرا کیان یک سال هم صبر نکرد؟!
چرا بیشتر منتظرم نشد؟!….
 یعنی انقدر عشقش به من سطحی بود ؟!
با شنیدن صدای فتانه که صدام میکرد به سمت
حمام رفتم تا دست و صورتمو بشورم!..
حوصله ى توبیخ های سهیل رو دیگه نداشتم!…
 درحال شستن صورتم بودم که ورود دونفر رو به اتاقم
حس کردم و از حمام خارج شدم که فتانه رو به همراه
یه خانم جوان دیدم !…
از ساک توى دستش و کیف تو دست فتانه فهمیدم
باید آرایشگر باشه !….
آروم سلام کردم که فتانه گفت:بشین رو بروی میز
توالت تا کارش رو بکنه !…منم یه دوش بگیرم ،میام
 تا منم آماده کنه !..
 باشه !..فقط بهش بگو آرایشم غلیظ نباشه!یه
آرایش ملایم!…موهامم نمیخوام بالا ببنده!…
لباسم بازه!…بگو نصفش رو روی سینه ام بذاره و
نصفش روهم پشت سرم روی کمرم رها کنه تا ابروم
 نره!…
 خود سهیل مدل مو و آرایشت رو بهش گفته من
اجازه ى دخالت ندارم! تو هم بهتره اعتراض نکنی!
 هووف خدا!…کی از دست اینا منو نجات میدی؟!
بدون هیچ حرف دیگه ای روی صندلی نشستم تا
ارایشگر کارش رو شروع کنه!
نگاههای ارایشگر درطول سشوار کشیدن موهام پر
از تحسین و رضایت بود!…اما من دیگه یه جسم مرده
بودم كه حتى نفس كشیدن هم برام مهم نبود چه برسه
به تایید نگاه دیگران!…
بعد از سه ربع فتانه هم به جمعمون پیوست!…

آرشیو نویسندگان
تبلیغات متنی
درباره سایت
ناب رمان نامی آشنا برای علاقه مندان به خواندن رمان و کتاب، بعید است علاقه مند به خواندن رمان باشید و حداقل یک بار به ناب رمان سر نزده باشید بیش از 4000 رمان رایگان و فروشی در سایت بیانگر قدمت ما در این حوزه می باشد
کلیه حقوق این وبسایت متعلق به " ناب رمان " بوده و هر گونه کپی برداری ممنوع میباشد!
طبق ماده 12 فصل سوم قانون جرائم رایانه ای کپی برداری از قالب و محتوا پیگرد قانونی خواهد داشت.