در اتاق و بست و با اخمایی در هم خودش و روی تخت پرت کرد. از این که دست پیش و گرفته بود ازش عصبانی بودم من که کاری نکردم که کل راه اخمای مبارکش و تحمل کنم..
مانتوم و از تنم کندم و بی طاقت گفتم
_میشه بگی واسه چی قیافه گرفتی؟
نیم نگاهی به سمتم انداخت و بدون جواب دادن چشماش و بست.
تحویل بگیر هانا،توی مهمونی همه رو مالید و حالا اخم و غیظش برای توعه.
در کمدم و باز کردم و عمدا س*کسی ترین لباس خوابم و پوشیدم و بدون پاک کردن آرایشم با فاصله از آرمین خوابیدم..
خلقش رو می دونستم،هر اتفاقی هم که میوفتاد باید دست و پاش روی یه جنس مؤنثی می بود تا خوابش ببره.
چند لحظه بعد صدای بالا پایین شدن تخت اومد.
از خش خش کردناش فهمیدم داره لباس عوض می کنه.
دوباره دراز کشید!طولی نکشید که دستش رو روی رون پام حس کردم.
هیچ عکس العملی نشون ندادم،سرش که توی گردنم فرو رفت دردش و فهمیدم و خودم رو کنار کشیدم.
صدای عصبیش توی گوشم پیچید
_چه مرگته؟
با اخم نگاهش کردم و گفتم
_مرگیم نیست دلم نمیخواد. البته اگه نظر منم واست مهمه
با لحن بدی گفت
_جنیفر نیستی که انقدر خودت و واسم می گیری. یه دختر بی پدر و نفهمی. حتی یه بچهی پونزده ساله هم بهتر از تو بلده حال بده.
مثل خودش با طعنه جواب دادم
_نکنه با بچه ها هم بودی؟ ازت بعید نیست اونارم….
حرفم قطع شد!سرش رو جلو آورد و لب پایینم رو بین دندون هاش گرفت و فشرد
طعم خون رو توی دهنم حس کردم!سرش رو عقب کشید و گفت
_نخواه که مثل سگ بک* * * هانا ملاحظه تو میکنم آدم باش و هر وقت که میخوام باش… درست باش نه با هارت و پورت منت. الانم بهت ده دقیقه فرصت میدم اگه حس و حالم و برگردوندی و تحریکم کردی که هیچ اگه نکردی ترش نکن اگه یه جای دیگه خودم و آروم کردم.
پشتش و بهم کرد و دیگه محلی بهم نذاشت.
بغض کردم و بی هوا گفتم
_پس تو هم ترش نکن اگه با یکی دیگه ریختم رو هم و کمبود محبت هام و جبران کردم…
با این حرفم علاوه بر اون منم خشکم زد.
سرش و به سمتم برگردوند و بدترین نگاه عمرش رو بهم انداخت.
با لحن بدتری گفت
_وقتی رو زبونت میاد یعنی اون کاره ای و ادای تنگا رو در میاری!منه خر هم تو رو تو لباس مریم مقدس می دیدم…سام،میلاد… چند بار بهشون سرویس دادی که دور ک*ونت موس موس می کنن و…
هیستریک داد زدم
_خفه شووو….
از جام بلند شدم،گلدون کنار میز و پرت کردم و داد زدم
_حق نداری من و به چشم یه هرزه ببینی… حق نداری من و با اون کثافت های دورت یکی بدونی آرمین حق نداری…
اشکم در اومد و برای اینکه اون عوضی نبینه چه به حالم آورده از اتاق بیرون رفتم و روی کاناپه ی توی پذیرایی نشستم و به اشکام اجازه ی باریدن دادم.
احمقی هانا… لاس زدنش و با دخترا دیدی خیانت کردناش و دیدی زن گرفتنش و دیدی… بازم پاش موندی و اون چه راحت متهمت میکنه به هرزگی.
سرم و بلند کردم و نگاهم به دو بطری مشروب و جعبه ی سیگارش افتاد.
دندون هام و روی هم فشردم و طی یه تصمیم ناگهانی جام رو از اون مایه ی قرمز رنگ پر کردم و همه رو سر کشیدم.
تا ته وجودم سوخت اما کافی نبود… بیشتر از اینا باید می سوختم تا آروم بگیرم.
از توی جعبه ی گرون قیمت آرمین سیگاری برداشتم و با فندک طلاش روشنش کردم و پکی به سیگار زدم.
به سرفه افتادم اما تحمل کردم…
پک دوم رو که زدم ولع خاصی وجودم و پر کرد و انگار که آروم تر شدم
_اون واست سنگینه بچه جون.
برگشتم و با دیدن آرمین نگاهم و با بی تفاوتی ازش گرفتم.
کنارم نشست و پچ زد
_ژست سکسی تو دوست دارم. بد مست بی جنبه ی من!
پک دیگه ای به سیگار زدم و با صدای گرفته ای گفتم
_واسه چی اومدی پایین؟
با چشمای خمار به پاهام نگاهم کرد، خودش و به سمتم کشید و پچ زد
_فکر کردم و دیدم جز دختر بچه ی خودم هیچکی واسه ی ارضا کردن روحم ساخته نشده وگرنه چیزی که زیاده * * *
با طعنه پوزخند زدم
بازوم رو کشید و گفت
_اگه قصد نداری اون سیگار و روی سینم خاموش کنی بغلت کنم…
لب برچیدم و سیگار و توی جا سیگاری خاموش کردم.
در آغوشم کشید و موهام و از صورتم کنار زد و زمزمه وار گفت
_قهری فسقلی؟
جوابی ندادم،شل بودم و حس هیچی نداشتم. روی سرم و بوسید و گفت
_اگه گند زده شده به اعصابم واسه خاطر تو نیست عسلم،ببخش!
لبخند محوی روی لبم اومد و اون ادامه داد
_من میخوامت هانا،بین هزار تا داف باز چشمم دنبال توعه اما تو جایگاه تو نمیدونی و به چهار تا دختر که من هیچ حسی بهشون ندارم حسادت میکنی. فکر کردی من با بغل کردن یه دختر تحریک میشم و وا میدم؟ من عمرم و با این لخت و لوند ها بزرگ شدم.
با لب هایی آویزون گفتم
_من حسودی میکنم آرمین.من حتی به نگاه دخترا تو دانشگاه حسادت میکنم درکم کن.
با لحن مهربونی گفت
_چشم،تو جون بخواه حالا بخشیدی؟
سرم رو بلند کردم و به جای جواب دادن بوسه ای به لب هاش زدم.
من جز بخشیدن این مرد کاری بلد نبودم.
چهار ماه بعد.
با حرفی که بهروز زد کل جمع زدن زیر خنده! بدتر از همه خودم که صدای خندم تا آسمون هفتم می رفت.
اشک از چشمام جاری شد و بهروز ادامه داد
_حالا این که هیچی دختره بود توی کلاس مون…
کل کافه متعجب به ما نگاه می کردن… لابد با خودشون می گفتن اینا از تيمارستان ایران فرار کردن.
بهروز از خاطرات دانشگاهش تو پاریس تعریف می کرد و همه از خنده روده بر شده بودن.
ته سیگارم و توی جا سیگاری خاموش کردم… قبل از اینکه سیگار دیگه ای از جعبه بیرون بیارم باز بهروز یه تیکه پروند که پقی زدم زیر خنده. حتی آرمین هم نیمچه خنده ای روی لبش بود.
وارد بحث شدم و گفتم
_حالا بذار من تعریف کنم…یه بار سر کلاس رو یه سؤال مونده بودم آرمین لطف کرد بهم تقلب رسوند بعد دختر میز جلویی مون دید.
همه با قیافه ی شوکه و آرمین با لبخند ریزی به من نگاه می کرد.
ادامه دادم
_دختره بلند گفت وااای استاد تهرانی داره تقلب می رسونه این و که گفت کلاس ترکید من از ترس داشتم سکته می کردم اما آقا انگار نه انگار. با اخم و تخم زیر سی ثانیه یه جوری همه رو خفه کرد که کسی نفسم نمیکشید آخر هم نامرد نمره ی اون سوال و ازم کم کرد.
سیگاری کنج لبم گذاشتم،لذت بردن رو توی چشم آرمین میدیدم.خیلی وقت بود همونی شدم که اون می خواست.
از زیر میز دستم رو گرفت،بهزاد برادر دوقلوی بهروز گفت
_کاش مام دختر می شدیم مخ استاد دانشگاه مونو میزدیم بلکه نیم نمره بهمون اضافه کنه پاره شدیم از درس خوندن.
با خنده گفتم
_ولی من واقعا درسم خوب بود مگه نه آرمین.
دستش و روی پای برهنه م گذاشت و گفت
_واسه همین زرنگیش گرفتمش.
مینا گفت
_بهم میایین،راستی هانا چند ساله رو هیکلت کار کردی شدی این؟
با لبخند کوتاهی گفتم
_از شونزده سالگی اما همیشه ورزش سبک می کنم ولی این اواخر جون تمرینم با آرمینه سخت تر می زنم.
با تحسین گفت
_دو تاتون هیکل هاتون عالیه!
لبخندی زدم و چیزی نگفتم.
گارسون یک بطری ودکا به همراه جام های سلطنتی رو روی میز گذاشت.
آرمین کنار گوشم گفت
_خسته شدی بریم تو اتاقمون؟
سری به علامت منفی تکون دادم که گفت
_اما من کلافم پاهات رو مخمه.
برای ضایع نشدن جلوی جمع نگاه ازش گرفتم تا ادامه نده اما زهی خیال باطل.
دستش رو با پرویی روی رون پام سر داد و با پشت دست آروم نوازشم کرد.