ناب رمان
دانلود رمان | دانلود رمان عاشقانه |nabroman | رمان
ناب رمان

تنها یک نوشیدنی…. می‌توانم تنها یک نوشیدنی با نیک داشته باشم

لعنت

هردویمان را روی صندلی های چرمی و گرانقیمت نشاند… خیلی نزدیک به من نشسته بود …چشمهایش به ان طرف اتاق کشیده شدند و فریاد کشید

_ هی

یکی از پیشخدمت ها به سرعت به طرف ما امد و ان موقع بود که بادیگاردی که قبلا در اتاق دیده بودم را حالا در حالی که در انتهای قسمت وی ای پی ایستاده بود و دستش را دور دهانش گرفته بود و داشت چیزی را فریاد میزد دیدم

نفس عمیقی کشیدم و به نیک نگاه کردم

سفارش دادم

_اب گازدار

_ لعنت… داری منو مسخره می کنی ؟

به پیش خدمت گفت

_ برای اون یه کاسمو و برای من یه هنسی بیار

برای چند ثانیه چشم های پیشخدمت گشاد شدند… سپس خودش را جمع و جور کرد و به سرعت از انجا رفت…

نیک به من نگاه کرد و گفت

_دوست تو حسابی روی اعصاب منه

روی اعصاب من هم بود… اما در ان لحظه نیک هم به شدت مرا عصبانی کرده بود

تصمیم گرفتم پاسخی ندهم

پرسید

_ لعنت …. فکر میکنه میتونه با من بخواب و بعدش صاحب من بشه؟

پاسخی برای ان هم نداشتم …می بایست تایید کنم که او یک عوضی به تمام معنا بود اما حرفش کاملا درست بود

گفت

_ تو هم بدجور اعصاب منو خورد می کنی

من چه کار کرده بودم ؟

نپرسیدم… زیرا : اولاً که نمی خواستم بدانم و دوما سعی داشتم بالا نیاورم ….یا خودم را کنترل کنم که حمله قلبی به من دست ندهد ….

_تنها راهی که تونستم بفهمم زره به دور خودت نبستی وقتی بود که تو رو توی اون لباس لعنتی دیدم ….داری با کسی می خوابی ؟

با دستپاچگی گفتم

_ …ام…

چیز بیشتری نگفتند . زیرا به هیچ عنوان به او مربوط نبود و همچنین او داشت مرا تا سر حد مرگ می ترساند . دستش را میان موهایش کشید و ناگهان این فکر به سراغم امد که کمی به برادر بزرگترش شبیه است… اما نه خیلی زیاد ..هر دو موی مشکی و کمی حالت دار داشتند.. همچنین نیک چشم های ابی داشت اما به هیچ عنوان به اندازه ی چشم های نایت درخشان و سرزنده نبودند …حداقل 7 سانت کوتاه تر از نایت بود اما هنوز هم قد بلند محسوب می شد… اگر چه حالت چهره شان شبیه به هم نبود.. به هیچ عنوان…… نیک جذاب بود اما حتی یک ذره هم از زیبایی مردانه و بسیار چشمگیر نایت را نداشت….. حتی نزدیک هم نبود

دست‌هایش را انداخت و به من نگاه کرد . زمزمه کرد

_گند زدم

با صدای ارامی گفتم

_ چی ؟

به لبهایم که حرکت می کردند نگاه کرد . که چیز ناراحت کننده ای بود . اما از انجایی که در یک کلوب پر سر و صدا با صدای ارام صحبت کرده بودم اگر لب خوانی نمی‌کرد نمیفهمید چه گفتم

به طرف من خم شد و تکرار کرد

_ گند زدم …با تو… صحنه ای که قبل تر به راه افتاد گند کاری بود

بله اینگونه بود . این بار کمی با صدای بلند تر پاسخ دادم

_نگرانش نباش.. فقط بیا این نوشیدنی رو بنوشیم .. و بعد من.. اه…. میرم خونه و ..اه… تا بینم اوضاع چطور پیش میره

با چشم هایش به چشمهایم خیره شده بود و متوجه شدم که عصبانیت از انها بیرون رفته

_ با تو قیمتش چیه ؟

احساس کردم ابروهایم به یکدیگر نزدیک تر می شوند

_ببخشید ؟

دوباره به من نزدیک تر شد و خودم را مجبور کردم عقب نکشم . زیرا اگر چه الان عصبانی نبود اما نمی خواستم او را دوباره ناراحت کنم

_با تو باید چطور رفتار کنم ؟ شام ؟

اوه خدایا لطفاً از من درخواست نکن که باهات سر قرار بیام …خواهش می کنم …خواهش می کنم… خواهش می کنم

داشتم در نظر می گرفتم چگونه پاسخ او را بدهم …میترسیدم پاسخ بیش از اندازه او را عصبانی کند ……

که ان را احساس کردم……..

ان گرمای ویبره کننده سوزان و ترسناک را….. احساس ان را می دانستم …بنابراین می دانستم که او دارد می اید

نیک هم ان را احساس کرد زیرا کمی از جا پرید …سرش به سرعت چرخید و من هم از او پیروی کردم ….. نایت را دیدم که به طرف ما قدم بر می دارد . صورتش خشمی خالص بود …و چشم هایش روی برادرش بود

مقابل نیک ایستاد و من همانجا که نشسته بودم خشکم زد

نیک شروع به صحبت کرد

_نایت___

با صدایی که ان گرمای ویبره کننده از ان احساس می‌شد پرسید

_ توی کلوپ من روی یه زن دست بلند کردی ؟

در نظر داشتم کم کم خودم را از ان صحنه دور کنم که نیک دوباره شروع کرد

_نایت ____

این تمام چیزی بود که توانست از دهانش بیرون اورد ….چون ناگهان دیگر نیک کنار من ننشسته بود…. ناگهان از روی صندلی اش بلند شده و به ان طرف اتاق پرتاب شده بود . با دو نفر از بادیگاردها برخورد کرد و همگی با او روی زمین افتادند

از روی صندلی پریدم …..سر نایت به شدت به طرف من چرخید و چشمهایش مرا سر جایم میخکوب کردند

با صدای ترسناک گفت ح

_رکت نکن

حرکت نکردم

دوباره به نیک که داشت بلند می شد نگاه کرد …سه تا از بادیگارد ها داشتند جلو می امدند ….نایت به یکی از بادیگارد ها با لحنی کوتاه و محکم گفت

_ درس

بادیگارد سرش را تکان داد و دستش را روی نیک که حالا رنگ به چهره نداشت قرار داد و به سرعت او را کشید و با خود برد . یکی دیگر از بادیگارد ها او را دنبال کرد …نایت به صحبت کردن ادامه داد …

_ دوستهای انیا رو پیدا کنید .اگه ماشین دارن او ها رو به خونه همراهی کنید و به اونها کپن وی ای پی هدیه بدید …همین حالا

واو … حرکت شایسته ای بود

کوپن وی ای پی برای اسلید …. همه می دانستند ان به چه معناست… یعنی اتاق خصوصی مخصوص به خود و دوستانت را در اختیار داشتی… پیشخدمت مخصوص به خودت و بادیگارد مخصوص به خودت و اگر با خود کپن را به همراه داشته باشی می توانستی نوشیدنی مجانی سفارش دهی

داشتم به این چیزها فکر میکردم که دست نایت محکم به دور انگشت هایم پیچیده شد و به طور دردناک انگشتانم را به یکدیگر فشار داد …با این حرکت شوکه شدم

زمانی برای پاسخ دادن به این حرکت نداشتم… زیرا حالا داشتم از پله ها به طرف بالا کشیده میشدم …فشار دستهایش را کمتر نکرد و من سعی داشتم همانطور که با سرعت در کنار او حرکت میکردم ..به زمین نیفتم …بنابراین همانطور که مرا به دنبال خود می‌کشید صدایی از لب هایم بیرون نیامد… سپس همانطور به کشیدن من از بین جمعیت ادامه داد …همه را بدون تردید به این طرف و ان طرف هول می داد …سپس به انتهای کلوب …بطرف یک در حرکت کرد …بادیگاردی که کنار در ایستاده بود قبل از انکه برسیم ان را باز کرد …و متوجه شدم که این در به راه پله ای باریک راه دارد …سپس از درگذشت … و خودم را در حالی که از پلکان بالا می‌رفتیم پیدا کردم ..سعی میکردم با نایت که به سرعت حرکت می‌کرد هم قدم شود

با عصبانیت گفتم

_نایت ارومتر.. نمیتونم با این سرعت حرکت کنم

کار اشتباهی بود

زیرا همانطور که چرخید دستم را محکم کشید و شروع به افتادن کردم ….مرا گرفت… و همانطور که از روی شوک فریاد کوتاهی کشیدم …مرا میان بازو هایش بلند کرد ..سپس به بالای پله ها رسیدیم… به طرف پایین راهرو حرکت کرد …دری را باز کرد و از ان عبور کرد … سپس مرا محکم روی پاهایم روی زمین کوباند

این حرکت باعث شد بدنم به لرزه دراید . در را بست . موسیقی که بطور مبهم از راهرو به گوش می‌رسید حالا کاملا ساکت شد ….و خودم را با یک نایت بی نهایت عصبانی و بی نهایت وحشتناک… در یک دفتر خصوصی رو در رو دیدم

به ارامی و با صدایی که عصبانیت هنوز هم از ان تشعشع می کرد پرسید

_ مشکل …کوفتی… تو…چیه ؟

چند بار پلک زدم

_چی ؟

من کاری نکرده بودم و فکر میکردم که او خودش هم می بایست این را بداند و دچار سوء تفاهم نشود ..بنابراین در حالی که به طرف او خم می شدم فریاد کشیدم

_ من کاری نکردم

به طرف من امد….. به سرعت

چند قدم به عقب برداشتم… نه به ان سرعت …با چیزی برخورد کردم …افتادم و به صورت یک طرفه روی میز افتادم … نایت روی من خم شد …یک دستش را روی بالای پشتی صندلی… و دستش دیگرش را روی دسته صندلی کنار من قرار داد . صورت اش تنها یک اینچ با صورت من فاصله داشت

خدایا خدایا خدایا او داشت به شدت مرا می ترساند …. چرا عصبانی بود؟ انهم از دست من ؟

با لحنی شیطانی زمزمه کرد

_ تو این طوری لباس پوشیدی مگه نه ؟

زمزمه کردم

_چی ؟

با لحنی ترسناک گفت

_ تو……خونه رو…. ترک نمی کنی….. در حالی….. که…. اون مدلی…. لباس پوشیدی….. بدون اینکه…. مردی مثل من همراهیت کنه

زمزمه کردم

_ مردی مثل تو ؟

_مردی که حاضر باشه اگر یه مرد دیگه حتی بهت نگاه انداخت به صورتش شلیک کنه ..بله انیا ….مردی…….. مثل…… من

واقعا جدی بود …جدی بود …

هر کلمه که از دهانش در می‌امد

خدایا تمام ان کلمات را از روی صداقت بیان می‌کرد

_نایت داری منو میترسونی

با عصبانیت گفت

_خوبه

چشمهایش سراسر صورتم را پیمودند …سپس با صدایی خش دار و عصبانی گفت

_ لعنت به من….. لعنت به من… لعنت……. به من

منظورش چه بود ؟

نه نه نمی خواستم بدانم

همچنین ان کوپنهای وی ای پی را هم نمی خواستم …حتی اگر بدانم که می توانم ان ها را اینترنتی به فروش برسانم و تقریباً می توانم پول افتتاح یک سالن را از ان طریق به دست بیاورم

فقط می‌خواستم بروم ….حالا

با احتیاط از او درخواست کردم

_میتونی یکم عقب بری تا بتونم بلند بشم و از اینجا برم ؟

_فردا بهت صبحانه میدم… ساعت ۹ میام ورت می دارم

چند بار پلک زدم

سپس دوباره زمزمه کردم

_عذر می خوام ؟

_شنیدی چی گفتم

سرم را تکان دادم

_ نمیتونم

_چرنده … ۹… اگه دوباره بگی نه هنوز هم به هر حال فردا بهت صبحانه میدم . اما چون که …امشب …تمام شب… تا صبح به تخت خوابم بسته شدی

سراسر بدنم به لرزه در امد… که مطمئن نبودم چیز خوبی باشد…. یا خیلی خیلی خوب بود یا خیلی خیلی بد

در حالی که نفس عمیقی میکشیدم به ارامی‌ گفتم

_نایت

_ ساعت ۹

به سرعت گفتم

_ساعت ۱۱ یه مشتری دارم

سرش تکان خورد و ابروهایش به یکدیگر نزدیک تر شدند

_ یه مشتری؟

_ ام… کاشت ناخن… هر دو هفته یک بار وقت ملاقات داره.. اسمش شرلیه

انقدر ترسیده بودم که توضیح بیجا می‌دادم… به من خیره شد و احساس کردم سراسر بدنم به خاطر درخشش خشمناکی که از چشم هایش بیرون می امد داغ شد

سپس گفت

_ناهار . یک

اوه خدا

تکرار کردم

_نایت_____

_ ناهار . انیا .یک . میای پیش من …یا پسرها تورو پیدا میکنن و پیش من میارن

خدایا واقعا جدی بود

به ارامی و صداقت به او گفتم

_ داری منو میترسونی

با عصبانیت گفت

_ خوبه چون هر غلطی که گفتم رو انجام میدی . حالا باید برم ..یه نوشیدنی برات میفرستم و تو قراره اونو بنوشی و در همان حین منتظر من میمونی که…. مردی که بتونم با تو بهش اعتماد داشته باشم …رو اینجا بفرستم ..تا تورو بیرون ببره.. تا هر مردی که اینجا توی کلوپ هست با چشم هاش تو رو نبلعه… قراره تو رو توی یه ماشین بزاره و بخونه برسونه ..تو رو تا در ورودی همراهی میکنه …همچنین تا در اتاق به همراه تو میاد… بهش چرت و پرت تحویل میدی …اون به من میگه ….و من تنبیهت می کنم …گرفتی چی میگم ؟

زمزمه کردم

_نه واقعا

زمزمه کرد

_ میفهمی

خودش را عقب کشید و سعی کردم از روی صندلی بلند شوم ….با نگاه خیره اش مرا سر جایم میخکوب کرده بود

_ لباس عزیزم …یه بار دیگه اونو می پوشی… اما فقط برای من

سپس از بین در ناپدید شد

شنیدم که از ان طرف ان را قفل کرد

و سپس رفته بود

 

فصل ۵

شاید بگی دیوونم …لعنت.. خودم هم فکر می کنم دیوونم.. اما روز بعد یک ربع به یک… داخل ماشین نشسته بودم و به طرف ساختمان نایت حرکت میکردم

با ویویکا و ساندرین تماس گرفتم و خلاصه ای از انچه که گذشته بود را به انها گفتم . بنابراین اگر ناپدید شوم فکر می‌کنم یک نفر می داند کجا به دنبالت جسدم به گردد

دیشب کمی بعد از انکه نایت انجا را ترک کرد یک پیشخدمت و یک بادیگارد به طبقه بالا امدند . بنابراین نمی توانستم فرار کنم . دوباره یک اب گازدار سفارش دادم

به اطراف نگاهی انداختم.. دیوارها به رنگ قرمز غنی و گرمی بودند.. مانند ش*راب ..میز بزرگ و چوبی تیره ای در گوشه ای از اتاق قرار داشت.. روی ان لپتاپ ..چندین تلفن.. کاغذ و پوشه هایی قرار داشتند.. صندلی بسیار بسیار تیره چرخانی مقابل میز قرار داشت ..کنار ان دو صندلی چرمی دیگر.. مبل های ست ان کنار های دیوار قرار گرفته بودند .. و وسایل گرانقیمت دیگر که به رنگ تیره اما به گرمی اتاق را دکور کرده بودند …همچنین دیوار ها با تابلو هایی از دنور پوشیده شده بودند

بعد از انکه اب گازدار را برایم اوردند ان را سر کشیدم و منتظر ماندم …و همزمان از پنجره ی یک طرفه ی بزرگ دفتذ… به محیط کلوب خیره شدم . به ادمهایی که می رقص*یدند.. نورها ..خنده ها.. و همه فعل و انفعالاتی که در کلوب در حال رخ دادن بود نگاه کردم

هرگز فکر نمیکردم نایت یک مرد کلاسیک باشد …ممکن بود فکر کنم او یک بیمار روانی که چهره ای بسیار جذاب دارد است… اما هرگز فکر نمیکردم که یکی از طرفدار های بتهوون باشد

۱۰ دقیقه بعد از انکه نوشیدنی ام را تمام کردم به وسیله بادیگاردی که نام او را نمی دانستم اما بسیار شباهت به هالک داشت.. به خانه اسکورت شدم

دیشب اصلا نتوانستم بخوابم ..تنها می‌توانستم به اینکه چگونه با نایت مواجه می شوم فکر کنم . سپس با دوستانم تماس گرفتم و داستان را برای انها تعریف کردم . حالا بهترین شلوار جین و بهترین کفش پاشنه بلند به همراه یک پلیور کشمیر صورتی رنگ را پوشیده بودم …موهایم را صاف کرده بودم و ارایش سبکی داشتم

متاسفانه تنها مکانی که توانستم برای پارک ماشین پیدا کنم حدود ۱ بلوک بالاتر بود… و این بدان معنا بود که وقتی به لابی ساختمان او رسیدم هفت دقیقه دیر رسیده بودم

اگر نایت از شدت عصبانیت کبود شده باشد به درک

همین حالا باید این رفتار خاتمه پیدا کند… هم او و هم برادرش ….و من قرار بود شخصا این نکته را متذکر شوم

نگهبان با لبخند با من احوالپرسی کرد

_خانم گاگ

از اینکه نام فامیل مرا می‌دانست بسیار متعجب شدم . سپس تلفن را برداشت

_ اقای سبرین گفتن شما قراره امروز به اینجا بیاید . بهشون اطلاع میدم

نفسعمیقی کشیدم ..به او لبخند زدم و منتظر ماندم …در ذهنم ..خودم را برای دعوا اماده میکردم

سپس دوباره تلفن را روی رسیور قرارداد ..لبخند زد و گفت

_ اقای سبرین درخواست دارند به طبقه بالا برید

مشخصا حالا که کاملا نشان داده بود چه روانی است فراموش کرده بود چگونه یک جنتلمن باشد

هرچی

لبخند دیگری به نگهبان تحویل دادم و با عصبانیت ..در حالی که سعی می کردم نشان ندهم عصبانی هستم… از اسانسور بالا رفتم.. اگرچه وقتی میخواستم دکمه اسانسور را فشار دهم با شدت تمام این کار را کرده بودم

درهای اسانسور باز شدند . قدم به بیرون گذاشتم و سپس پشت سر من بسته شدند

همانطور که صدای بسته شدن درهای اسانسور را می شنیدم با خود فکر می کردم شاید ایده خوبی نباشد که به اینجا امده ام …

نفس عمیقی کشیدم و به طرف در ساختمان نایت حرکت کردم

درست است… می بایست به داخل بروم …انچه که می بایست بگویم را بگویم و سپس بیرون بیایم

وقتی به انجا رسیدم در به وسیله قطعه کوچکی چوب که لای در قرار گرفته بود باز بود ..صدای موسیقی از داخل خانه به گوش می رسید …ارام و کلاسیک… تماما صدای پیانو بو و به هیچ عنوان اطلاعی راجع به چنین اهنگ هایی نداشتم

به در تقه ای زدم و گفتم

_نایت ؟

صدای عمیقش را شنیدم که میگفت

_ اشپزخونه

بله ان روی روانی اش خود را نشان می داد و ان جنتلمن رفته بود

از حال پایین رفتم و تقریبا به دو مرد که لباس های مشابهی به تن داشتند و در حال حمل کردن یک تخت خواب بودند برخورد کردم … ایا نایت داشت اسباب کشی می کرد ؟

زمزمه کردم

_متاسفم متاسفم

خودم را به دیوار چسباندم تا بتوانند از کنار من بگذرند . وقتی از من عبور کردند دیدم که اتاق نشیمن بدون ان که با ان همه جمعیت پر شده باشد واقعاً با شکوه و دیدنی بود

تصمیم گرفتم که… این که او یک مرد خوش اخلاقی که به من علاقه داشته باشد نیست بلکه یک روان پریش است …واقعاً ازاردهنده است

به طرف اشپزخانه چرخیدم… سپس متوقف شدم و به رو به رویم خیره شدم

کت و شلوار به تن نداشت… بلکه تیشرت مشکی که به زیبایی اندام اش را در برگرفته بود و ماهیچه های دیدنی پشتش را به نمایش می گذاشت به تن داشت… همچنین شلوار جینی که بی نهایت بی نهایت بی نهایت به او می امد… می توانستم باس*ن خوش فرمش را در انها به خوبی ببینم …کفش به پا نداشت و موهای پرپشت اش اشفته بودند . دستهایش در حال اشپزی کردن بودند و حالت چهره اش بی احساس بود. اما این‌ها باعث نمی شد از جذابیت او چیزی کم شود . چشمهای ابی زنده اش روی من بودند

یا خدا

_عزیزم بیا اینجا

یک دستور

به سرعت از خواب و خیال اینکه نایت یک مرد جذاب است بیرون امدم

او یک عوضی روانی بود

انجا نرفتم ….

در عوض پرسیدم

_ داری اسباب کشی می کنی ؟

پاسخ داد

_ لعنت نه… نیک رو از اینجا بیرون مییندازم .. دیر کردی ..بیا اینجا

بازوهایم را روی سی*نه ام در هم قفل کردم

_در واقع نه … وقت ندارم به اونجا برم . فقط ۱۵ دقیقه وقت دارم . اما چیزی که می خوام بهت بگم به این قدر زمان هم نیاز نداره

همانطور که صحبت می کردم چشم هایش هرگز مرا ترک نکردند … و زمانی که صحبتم تمام شد هنوز هم روی من بودند …مدتی همین گونه گذشت… سپس همانطور که به طرف تلفن حرکت کرد… ان را از شارژ بیرون کشید… دکمه روی ان را فشرد …و ان را مقابل گوشش گرفت…… هنوز هم چشم هایش روی من بود

_یه کلورادو ابی رنگ جایی توی خیابون پارک شده . کلیدا رو بهت میدم . ده دقیقه بعد اونو به گاراژ بیار باشه ؟

کمی مکث کرد . سپس ادامه داد

_ عالیه. بعدا

سپس تلفن را به زمین گذاشت و به سراغ گوشتی که داشت ان را مزه دار می کرد رفت . به او خیره شدم.. نایت به گوشت خیره شد.. سپس گفت

_ماشین اشغالیه عزیزم . باید یه چیز بهتر برات بگیرم

_ماشین من هیچ مشکلی نداره

گردنش چرخیده شد و چشم هایش به طرف من امدند

_ خسته کننده است

پاسخ دادم

_ منو از نقطه a به نقطه b میرسونه

_ بله اما با استایل مزخرفی این کارو میکنه

چرا داشتیم راجع به ماشین من صحبت میکردیم ؟

_ اونی که به سراغ ماشینم فرستادی رو بیخودی فرستادی . اینجام تا بهت بگم خیلی خوشحال میشم اگه دیگه هرگز تو یا برادرت رو نبینم و اگه این اتفاق بیفته خیلی ناراضی میشم و ممکنه احساس کنم باید با پلیس تماس بگیرم . اگه نمیخوای چنین دردسری براتون پیش بیاد …من مطمئن میشم هرگز دیگه به کلوپ تو نمیاو و تو هم مطمئن میشو که خودت و یا نیک هرگز با من برخورد نخواهید داشت

_ عزیزم . بیا اینجا

ایا مواد زده بود ؟

با عصبانیت گفتم

_نه .. دارم میرم

_تو نمی‌خوای از من عبور کنی

ابروهایم بالا رفتند

_نمیخوام ؟

_نه

_ اشتباهه… متاسفم . خداحافظ نایت

همانطور که می خواستم از خانه خارج شوم دوباره کارگران به انجا برگشتند . بنابراین سعی کردم دیوار اشپزخانه را دور بزنم . یک قدم بالا گذاشتم …..سپس نه تنها داخل اشپزخانه بودم.. بلکه ناگهان پشتم به کانتر چسبیده شد و نایت هم به من چسبید

با دست محکم لباس او را چسبیده بودم و در حالی که وحشت زده شده بودم ضربان قلبم بالاتر رفت . داخل خانه اش کارگر وجود داشت و با این وجود او با خشونت مرا گرفته بود

زمزمه کردم

_برو کنار

نمیخواستم صدایم بالاتر برود

او هم زمزمه کرد

_ نه

سپس دستش بالا امد و من چشمهایم را بستم و خود را اماده هر حرکتی کردم …اما مقابل فکم قرار گرفت و چشم هایم به شدت باز شدند

به این دلیل که دست هایش بسیار مهربانانه بودند…. و من نمی توانستند احساس شیرینی که داشت را انکار کنم …و صورتش متفاوت بود.. بی احساس نبود …وقتی ان چشم های ابی درخشان صورتم را جستجو می کردند چیزی پشت انها بود… چیزی که هنوز به خوبی او را نمی شناختم تا بتوانم ان را حدس بزنم…. طوری که گویی دارد با خودش صحبت می کند زمزمه کرد

_ چه جنگ هایی که به خاطر صورتی مثل این به پا نشده

همانطور که انگشت شصتش به ارامی روی گونه ام را نوازش کرد نفس کشیدن را فراموش کردم

_یه مرد ممکنه به خاطر این خودش رو به زمین بندازه . روی زانو بیوفته و التماس کنه تا این صورت رو نگه داره… زجر بکشه تا از اون محافظت کنه . به خاطرش گلوله بخوره

نگاهش به طرف چشمهایم بالا امدند

_برادر خودش رو مسموم کنه تا چنین صورتی رو صاحب بشه

اوه

خدای

من

با حالتی نفس بریده گفتم

_نایت

_ تو از من عبور نمی کنی

خودم را در حالی که میگفتم

_باشه

پیدا کردم

_اون دیشب کارتش رو برای تو بازی کرد . باید میدونستم ..اگه به صحنه بیایی چشم اونو میگیری …وقتی صداشو شنیدم کنترل اعصابم رو از دست دادم.. از دست اون عصبانی بودم و اونو روی تو خالی کردم ..عزیزم …من عصبانی میشم …خیلی زیاد…

تکرار کردم

_ باشه

_سعی می کنم متوقفش کنم اما از اونجایی که خودمو میشناسم زمان هایی وجود داره که نمی تونم …و باید سعی کنی یه جوری باهاش کنار بیایی

_باشه

_ حالا کارگرها تقریباً کارشون تموم شده . من غذا درست می کنم و تو ژاکتت رو بیرون میاری و کلیدهای ماشینت رو به من میدی تا بتونم ماشینت رو به گاراژ بیار . و یک لیوان نوشیدنی می نوشی… غذا میخوری… و بعد از ظهررو با من میگذرونی

_ باشه

همانطور که به چشمهایم نگاه میکرد صورتم را در دست هایش نگه داشته بود …….سپس زمزمه کرد

_باشه

سپس همانطور که دستهایش صورتم را به طرف بالا اوردند سرش به طرف پایین خم شد ….و همانطور که هنوز نگاهم را با نگاه خود گرفته بود بینی اش را به بینی من زد . نفس ..ریه هایم را ترک کرد و قلبم که تپیدن را فراموش کرده بود دوباره به ضربان درامد

زمزمه کرد

_اگه دوباره تورو لمس کنه میکشمش

اوه. پسر

انگشت هایم لباس او را محکم تر گرفتند

_ نایت

_ هر کسی که تو رو لمس کنه رو می کشم

اوه خدا

همانطور که لرزه ای از ستون فقراتم می گذشت احساس کردم بینی اش بالا امد و به طرف شقیقه هایم کشیده شد . احساس کردم پیشانی اش به پیشانیم برخورد کرده و سپس مرا رها کرد

از ان جایی که داشت خودش را عقب می کشید پیراهنش را رها کرده و چشمهایم را باز کردم

همانطور که به طرف ورودی اشپزخانه می‌رفت فریاد کشید

_ هی ..یکی از شما پسرها میتونه طبقه پایین بره و این کلید رو به نگهبان بده ی؟

کی از انها گفت

_مسئله ای نیست

نایت به طرف من چرخید…. چند لحظه به او خیره شدم… سپس کیفم را از روی شانه پایین اورده و کلید هایم را از ان بیرون اوردم … به طرف او حرکت کردم… کف دستش را بالا گرفت… کلیدها را کف دستش انداختم و برای چند ثانیه چشم هایش با نگاه من برخورد کرد …سپس چرخید و پشت دیوار ناپدید شد

آرشیو نویسندگان
تبلیغات متنی
درباره سایت
ناب رمان نامی آشنا برای علاقه مندان به خواندن رمان و کتاب، بعید است علاقه مند به خواندن رمان باشید و حداقل یک بار به ناب رمان سر نزده باشید بیش از 4000 رمان رایگان و فروشی در سایت بیانگر قدمت ما در این حوزه می باشد
کلیه حقوق این وبسایت متعلق به " ناب رمان " بوده و هر گونه کپی برداری ممنوع میباشد!
طبق ماده 12 فصل سوم قانون جرائم رایانه ای کپی برداری از قالب و محتوا پیگرد قانونی خواهد داشت.