ناب رمان
دانلود رمان | دانلود رمان عاشقانه |nabroman | رمان
ناب رمان
مطالب محبوب

ان روز قرار بود یک روز طلایی باشد ….می توانستم ان را احساس کنم

…این را می دانستنم زیرا در اشپزخانه نایت که کیفیت یک رستوران را داشت ایستاده بودم و ادکلن او را که از پیراهنش ساطع می‌شد استشمام می کردم …همچنین پنکیک هایی که درست میکردم عالی بودند

میتوانستم صدای زمزمه وار نایت که داشت به طرفم می امد را بشنوم و می‌دانستم که دارد با تلفن صحبت می کند

همانطور که او را نگاه می کردم که نزدیک و نزدیکتر می امد لبخند اسرارامیزی که از عمق وجودم می امد بر لب نشاندم

باز هم کفش به پا نداشت و شلوار جینی که به خوبی پاهایش را در برگرفته بود پوشیده بود …..خوشمزه به نظر می رسید

کاملا امروز روز طلایی بود

همان طور که با تلفن صحبت می کرد به طرف من امد و چشم هایش روی من قفل شده بود…. به طرف پنکیک ها برگشتم…. شنیدم که به تلفن می گفت

_ اره..نه … ازش خوشم نمیاد….

سپس احساس کردم که پشت سرم امد

_… درسته….

به من چسبید و دست هایش را روی شکمم احساس کردم …به طرف پنکیک نیشخند زدم و انها را زیر و رو کردم….

_نه فردا این کارو می کنیم… اگه میخواد اونجا باشه باید موقعی باشه که کرت کشیک میده

وقتی مرا به خود فشرد پاهایم شروع به لرزیدن کردند

_خیلی خوب ترتیبش رو بده …تمام روز با انیا هستم …تمام تلفن ها و قرار هام رو کنسل کن… بعدا

دیدم که تلفنش روی کانتر افتاد… لب هایش به طرف گردنم امدند… بیخ گوشم زمزمه کرد

_خوشمزه به نظر می‌رسن عزیزم

زیر لب گفتم

_اره

می توانستم احساس کنم که با دهان بسته مقابل گردنم می خندد

لرزیدم

_دخترم همیشه مشتاق منه ؟

_اره

_ اره ؟

_اره ددی

همانطور که روی گردنم را می بوسید گفت

_این عزیز منه

لب هایم را گاز گرفتم

_ گرسنمه انیا… عزیزم روی درست کردن پنکیک ها تمرکز کن

زمزمه کردم

_ درسته

دو نفس عمیق کشیدم و سعی کردم لرزش پاهایم را متوقف کنم…. بعد از انکه متوجه شد روی خود تسلط پیدا کرد .. گردنم را یک بار دیگر بوسید و مرا رها کرد

به طرف ماشین قهوه سازی حرکت کرد… ماهیتابه را برداشتم و به طرف بشقاب هایی که روی میز چیده بودم حرکت کردم… نایت پرسید

_ قهوه خوردی ؟

_ اره عزیزم

_ میخوای برات گرمش کنم ؟

به او نگاه کردم و لبخند زدم

_من خوبم …صبحانه اماده است

صورتش نرم شد و فنجانش را بطرف بالا برد… بعد از انکه من پنکیک ها را روی بشقاب چیدم و روی انها شربت ریختم به او ملحق شدم

بعد از انکه سومین لقمه ام را قول دادم به اندازه کافی شهامت پرسیدنش را پیدا کردم

_میتونم یه چیزی ازت بپرسم ؟

همانطور که پنکیک را در دهانش قرار می‌داد زیر لب گفت

_هر چیزی

به او نگاه کردم… روی صندلی کنار او نشسته بودم . پاهایم را روی یکدیگر انداخته بودم… او هم پاهایش را باز کرده و به حالت ریلکسی روی صندلی نشسته بود

می توانستم از چهره‌اش بفهمم که از پنکیک هایم لذت می برد ….

_از پنکیک ها خوشت میاد ؟

چشمهایش به طرف من امدند

_اه……اره

سپس مقدار بیشتری را به داخل دهانش فرو برد

خنده نخودکی سر دادم

لقمه اش را جوید و ان را قورت داد . ابروهایش بالا رفتند

_ این چیزی بود که میخواستی بپرسی ؟

سرم را تکان دادم ….سپس گفتم

_ تو ترکه داری ؟

سرش کمی به یک طرف کج شد و پرسید

_ چی ؟

_تو ..ام….. اون شب گفتی به یه…ام…. شلاق یا ترکه نیاز داری.. بنابراین من……ام…. یه دونه داری ؟…. از اونا

برای مدتی به من نگریست سپس لبخندی ارام و با تنبلی روی لبهای شرورش نقش بست

انگشتهای پایم پیچ خوردند

به ارامی پرسید

_داری مشق شبتو انجام میدی ؟

به دروغ گفتم

_فقط کنجکاوم

همانطور که پاسخ می داد ان لبخند شرورانه را روی لب هایش حفظ کرد

_هر دو عزیزم ..اگه ازش خوشت نمیاد میتونیم با هم به خرید بریم

چند بار پلک زدم

_خرید ؟

_ خرید

اوه خدا

نایت به توضیح دادن ادامه داد

_ تسمه ها : گوشه هاش نرمه ..میتونی سوزشش رو احساس کنی اما هیچ اثری به جا نمی زاره و برای اینکه کنجکاوی ات رو برطرف کنم …اگه یکم گند کاری بالا بیاری دستای منو میگیری… اما اگه گندکاری بزرگتری داشته باشی تسمه گیرت میاد…. بزرگتر باشه ترکه

سعی کردم روی صندلی نلولم اما شکست خوردم و این از نظر نایت دورنماند

دستش را پشت صندلی من قرار داد و مرا به خود نزدیک تر کرد …خم شد …طوری که صورتش کاملا نزدیک صورتم بود

_ خودت میدونی… اما به هر حال باز هم بهت میگم… از اینکه از تنبیه خوشت اومده به طور لعنتی هیجان زدم عزیزم اما چنین اتفاقی نمی‌افته مگه اینکه کاری کرده باشی که نیاز به تنبیه شدن داشته باشی . اگه بخوای تجربه‌اش کنی بعد از خوردن پنکیک میتونم بهت یه الهام هایی بدم …اگه ازش خوشت اومد پس دختر بدی میشی… اگرچه قبلا هم بهت گفتم اما بازم میگم اگه دوست داشته باشی اینو به یه بازی تبدیل کنی با کمال میل باهات بازیش می کنم ..هر موقع که تو بخوای.. اگه دوست نداشته باشی به سبک کنترل گرانه خودم رابطه داریم… اما عزیزم….. وقتی به بازی وارد بشی باید بدونی اون تویی که منو کنترل می کنی .. میگیری چی میگم ؟

کنترل کردن نایت

خوشم اومد

سرم را تکان دادم

_راجع به این چیزا مضطرب یا خجالتی نباش انیا . تا جایی که راحت باشی و بخوای پیش بری تورو میبرم . هرگز کاری که تورو ناراحت بکنه انجام نمیدم . اگه خیلی پیش رفتم کلمه ی امن رو میگی و وقتی که این کلمه رو به زبان اوردی بهت قول میدم که ناامید یا ناراحت نمیشم . اگه چیز های بیشتری دیدی و خواستی اونها رو تجربه کنی فورا میای و به من میگی و من اونو بهت میدم.. درسته ؟

سرم را تکان دادم

چشمهایش نگاهم را گرفته بود

سپس با مهربانی پرسید

_حالا در حالی که دارم پنکیک می خورم باید به فکر ایده های الهام بخش باشم ؟

دوباره سرم را تکان دادم

دوباره با حالتی ارام و شرورانه نیشخند زد

پاهایم شروع به لرزیدن کردند

زمزمه کرد

_صبحانه ات رو بخور

نفس عمیقی کشیدم تا خودم را ارام کنم.. سپس توجه ام را به پنکیک ها بازگرداندم

بعد از خوردن دو لقمه…. تلفن در کیفم که نزدیک نایت بود به صدا درامد …دستش را دراز کرد…کیف را نزدیک خود کشاند… و تلفن را از ان بیرون اورد …به صفحه ان نگاه کرد سپس به من نگاه کرد… و تلفن را به دستم داد

زمزمه کرد

_ ساندرین

تلفن را از او گرفتم و ان را مقابل گوشم قرار دادم

_ هی

_ انیا ؟

با شنیدن صدای لرزان و ترسیده اش صاف روی صندلی نشستم و بی حرکت شدم

_ ساندرین کجایی ؟ چه اتفاقی افتاده ؟

احساس کردم نایت در کنار من حالت هوشیارانه ای به خود گرفت

با صدای شکسته زمزمه کرد

_ اوه خدا……. انیا

سپس شروع به گریه کردن کرد

چشم هایم به سرعت به طرف نایت که مرا زیر نظر گرفته بود کشیده شدند… حالت چهره اش خونسردانه بود

_ ساندرین عزیزم باهام صحبت کن ..چه خبر شده ؟ کجایی___؟

و دیگر تلفن بیخ گوشم نبود…. بلکه در دست نایت بود

_ ساندرین نایت صحبت می کنه.. خودت رو جمع و جور کن ..توی دردسر افتادی؟

همانطور که به او خیره شده بودم سکوت کرد

چشم هایم به چهره خونسردش قفل شده بودند

_درسته ..میدونی کجا هستی ؟

یک بار دیگر به سکوت کرد

داشتم میلرزیدم

نایت به من نگاه کرد …دست دیگرش را بالا اورد و به تلفن خود اشاره کرد

_ هنوز هم اونجاست ؟

از روی صندلی پریدم و به طرف تلفنش دویدم

اوه خدا

اوه خدا

_ باید مستقیم و سرراست باهام صحبت کنی ساندرین…اون تو رو مجبور به انجام این کار کرد یا خودت این کارو کردی ؟

اوه خدایا

اوه خدایا

تلفن نایت را به چنگ گرفتم و به سرعت به طرف او دویدم

_ خوبه ساندرین ..صاف و پوست کنده صحبت کردن چیز خوبیه.. پسری که اخر هفته گذشته تو رو رسوند رو به خاطر میاری ؟

تلفن را به طرف او گرفتم… ان را گرفت … .. نزدیکش ایستادم ….به سختی گوش میدادم

_ خوبه.. یا اون یا من به زودی اونجا میایم .. قضیه ی اون مرد رو راست و ریست می‌کنیم و تو رو از اونجا میاریم بیرون ..کار احمقانه ای نکن.. وقتی منتظر مایی اگه میتونی از این مرد دوری کن.. فهمیدی بهت چی گفتم ؟

سپس یک سکوت دیگر

_ خوبه ..یک نفر داره میاد اونجا . حالا دیگه میذارم بری… باشه

یک بار دیگر ساکت ش

_د بزودی میام اونجا

تلفن را قطع کرد و ان را به دست من داد

اما به سرعت با تلفن خود شروع به شماره گیری کرد

زمزمه کرد

_میدونم ترسیدی عزیزم اما باید با کورت هرچه سریع تر صحبت کنم

زمزمه کردم

_باشه

حتی خودم هم می توانستم ترس را در صدایم بشنوم بنابراین می دانستم چرا بسرعت نگاهش به طرف من روانه شد …همچنین می دانستم چرا دستش را بالا گرفت و قاطعانه ان را اطراف من انداخت

گوشی تلفن را کنار گوشش بالا گرفت

_ کورت ؟ .. اره نایت ..یه موقعیت پیش اومده می خوام پاپیش بزاری

به او یک ادرس داد و همچنین خلاصه ای از موقعیت را برای او توضیح داد

_ اونجا میبینمت اما برای داخل رفتن منتظر نمون…اون منتظر یکی یا هر دوی ماست اگه تو اول اونجا رسیدی فورا اونو از اونجا بیرون بیار و بیارش اینجا … بعدش با اون مرد تصفیه حساب میکنیم …اما عاقلانه رفتار کن ..

کمی سکوت کرد

_بعدا

تلفن را قطع کرده و به من نگاه کرد

نفس عمیقی کشیدم

_اونقدر که فکر می کنی موقعیت بدی نیست اما موقعیت افتتاحیه . دیشب بیرون رفته.. با یه نفر اشنا شده و باهاش به خونه رفته… با توجه به ادرسی که بهم داد طرف پولداره ..بهش مواد داده… زیاد علاقه به مصرف نداشت اما می خواست هر طور که شده با اون پیش بره بنابراین قبول کرد ..از قرار معلوم این مرد زیاد بهش داده ..حسابی حالش به هم ریخته است.. احتمالا نئشه و مست*ه….این مرد بهش اجازه نمیده خونه رو ترک کنه.. نمیدونم چرا شاید به این خاطر باشه که اوضاع ساندرین به هم ریخته است و اوننمی خواد ریسک این که خودش رو به دردسر بندازه رو به جون بخره .. اما بالاخره میفهمم و ترتیبش رو میدم ..تو یا ویویکا ادرس خونه ی ساندرین رو دارید؟

زمزمه کردم

_بله هر دو داریم

_ به اونجا برید و لباس و هر وسیله ای که ممکنه بهش نیاز پیدا کنه رو بگیرید و به اینجا بیارید ..نمیدونم چی مصرف کرده پس نمیدونم چی رو دستمون داریم.. ممکنه هنوز هم ریسک پذیر باشه .. گرفتی ؟

سرم را تکان دادم

_باید برم

دوباره سرم را تکان دادم ب

ه سرعت به طرفم خم شد تا بوسه سریعی روی لبهایم بزند

سپس از انجا رفت

نفس عمیقی کشیدم

سپس تلفنم را بالا گرفتم تا با ویویکا تماس بگیرم

سپس با خودم فکر کردم بالاخره این روز قرار نبود چندان هم روز طلایی باشد

سپس فکر کردم بالاخره یک روز ساندرین مرا به کشتن میدهد

 

ویویکا در حالی که در اتاق نشیمن مدام قدم میزد میگفت

_ ساندرین لعنتی احمق . به محض اینکه این که اوضاع رو سر و سامون دادیم یه درس حسابی بهش می دم

زمزمه کردم

_ ویویکا

ایستاد و به من نگاه کرد

_ خبر خوب اینه که قبلا از این کارا نکرده. خبر بد اینه که تو یه قلب از طلای خالص داری . وقتی وقتش برسه قراره مثل یه مامان مهربون که همه چیز رو بهتر میکنه رفتار کنی تا وقتی که حالش بهتر شد… بعدش من به مامانی که قراره یه درس حسابی بهت بده تبدیل میشم

لب هایم را روی یکدیگر فشار دادم .

تلفنم زنگ خورد …پریدم و به ان نگاه کردم …از طرف نایت بود… ان را برداشتم و کنار گوشم قرار دادم

_عزیزم

_داریم میاریمش اونجا .. تقریبا رسیدیم. فقط مراقب باش که اوضاعش اساسی به هم ریخته است.. ده دقیقه دیگه اونجاییم . وقتی رسیدیم ماموریت تو شروع میشه . ویویکا رو خبر کردی ؟

_ اینجاست

_خوبه . اول اونو مجبور کن یه دوش بگیره . توی حمامی که جلوی سالن قرار داره

_خیلی خوب… اما به نظرت باید ببریمش بیمارستان ؟

_حسابی همه چی رو باهم قاطی کرده اما اگر قرار بود حالش بد بشه ساعت‌ها پیش این اتفاق میفتاد

_چی مصرف کرده ؟

_سوال بهتر اینه که چی مصرف نکرده.. اون عوضی چیز های اشغالی بهش داد تا اونو پایین بیاره.. اون ح******* یه ادم پولداره . بنابراین دسترسی به چیز های غیر قانونی براش اسونه

به سرعت نفسم را حبس کردم

نایت به صحبت کردن ادامه داد

_ کورت داره به حسابش میرسه

اوه پسر

حوله های حمام جلویی تمیزن . احتمالاً به زودی در هم بشکنه . باید مواظب باشی.. همچنین چند تا کیسه اماده کن.. امکان داره بازم بالا بیاره تمام مدت این کار را کرده و سر تا پاش رو پوشونده . احتمالاً به همین دلیله که هنوز هم نفس میکشه ….فقط امیدوارم تا موقعی که از ماشین من پیاده میشه دووم بیاره

من هم امیدوار بودم ….استون مارتین و بوی استفراغ با هم جور در نمی امدند

خدایا

به نرمی گفتم

_باشه عزیزم

_به زودی به اونجا میرسم ..بعدا

_بعدا

تلفن را قطع کردم و چشم‌هایم به طرف ویویکا کشیده شد…. به او گفتم ن

زدیکن . دارن میرسن

پاسخ داد

_ امروز گفتم که عاشق نایتم ؟

لبخند زدم.. لبخندم ترسیده …خوشحال و امیدوارانه بود

سپس زمزمه کردم

_قبلا نه اما الان این کارو کردی

سپس تلفن را روی کانتر قرار دادم و برای مراقبت کردن از ساندرین اماده شدیم

…………………………………..

ویویکا را که داشت به فیلمی که در تلویزیون قرار داده بود نگاه میکرد و ساندرین که حالا خوابیده بود را در اتاق رها کرده و به پایین هال رفتم تا نایت را پیدا کنم

همان طور که داشتم به رفتن ادامه میدادم کورت را سر راه دیدم.. چشمهایش به طرف من امدند ..چانه اش را بالا اورد و گفت

_ هی

و به حرکت کردن ادامه داد

به انتهای سالن رسیدم . ایستادم و به در سمت چپ نگاه کردم و دیدم که بسته است… سپس به سمت راست نگاه کردم…. و نایت را دیدم که بیرون …در حال سیگار کشیدن است

به طرفش حرکت کردم

به نرده ها تکیه داده بود و قبل از ان که به در برسم مرا تماشا می کرد

به محض اینکه قدم بیرون گذاشتن در را پشت سرم بستم و گفتم

_خوابیده

_خوبه . به محض اینکه بیدار شد احساس مزخرفی داره اما بدون تردید به این احمق یه درس اساسی میدی

دو قدم ان طرف تر ایستادم و لب هایم را به یکدیگر فشردم

_خیلی زود متوقف شدی

به حرکت کردن ادامه دادم

به سرعت یک دستش را دور کمرم قرار داد و مرا به طرف خود کشاند ….بیشت وزنم را به او تکیه داده بودم ….دست هایم را بالا اوردم و ان ها را روی س*ینه اش قرار دادم

به ارامی گفتم

_خیلی متاسفم نایت اون یکشنبه طلایی ما رو خراب کرد

_این کار را کرد و حسابی به خاطر این عصبانیم . همچنین به خاطر وضعیتی که اونو توش پیدا کردم هم عصبانیم . از اینکه مجبور شدم با چنین مزخرفی دست و پنجه نرم کنم عصبانیم… از اینکه مجبور شدم روز تعطیل کورت رو خراب کنم و باهاش تماس بگیرم عصبانیم … از اینکه به جای اینکه توی رستوران خوب شام خوب بخوری مجبوری با چنین مزخرفاتی دست و پنجه نرم کنی عصبانیم… از اینکه الان همه توی خونه منن عصبانیم چون بالاخره برای یه روز کامل تو رو داشتم …چشم به راه این بودم که حسابی بهت عملکرد الهام امیز نشون بدم

مرا به خود فشرد

_اما از بین همه اینها انیا.. تو باید بیشتر از من عصبانی باشی چون این احمق دوست توئه و سعی نمی کنه عاقلانه رفتار کنه و بزرگ بشه.. این که دیگه داره کم کم به ایجاد کردن صحنه های بد و قرار گرفتن توی موقعیت های وحشتناک عادت میکنه قراره حسابی کار دستش بده

کاملا حق با او بود

به ارامی با او موافقت کردم

_ اره

نایت به دقت مرا نگاه کرد… پک عمیقی به سیگارش زد و دود ان را بیرون داد…. سپس ان را در جا سیگاری که روی نرده قرار داده بود خاموش کرد

سپس هر دو بازویش دور من حلقه شدند … گفت

_ درسته… کورت داستان کامل رو فهمیده ..این مرد که دیشب با ساندرین بود حسابی پولداره.. به طور فوق العاده ای پولداره.. مورد دیگه اینکه یه مدته چشمش به ساندرین بوده نه فقط برای اینکه باهاش بازی کنه یا یه شب باهاش باشه… این احمق بیشعور واقعا ازش خوشش میومده.. فکر می‌کرده با این کار میتونه چیزی رو بهت ثابت کنه ..میتونه نشون بده مرد بزرگیه.. می خواسته بهش نشون بده که ارتباطات قوی داره… ادم با حالیه… نمیدونم از کجا این همه پول به دست اورده اما به طور وحشتناکی اعتماد به نفس داره …هرگز چنین موادی مصرف نکرده بوده نمیدونم چطور تونسته اونو به دست بیاره اما این مشکل من نیست… مشکل من اینه که یه زنی دارم که یه دوستی داره که سرشو توی باس*نش فرو کرده و نمیتونه خوب ببینه… این مرد مثل بلیط لاتاری اون بود و به جای اینکه با کلاس و قشنگ و شیرین رفتار کنه حسابی خودش رو پایین اورد… در صورتی که این مرد فکر میکرد اون ادم باکلاس.. قشنگ و شیرینیه…این مرد می تونست دنیا رو به پاهاش بریزه اما در عوض ساندرین گند کاری بالا اورد ..حالا سراسر خونه اون مرده بوی استفراغ اونو میده و همچنین من و کورت حالش رو جا اوردیم … احتمالاً اگه تا حالا شمارشو ازش گرفته به محض اینکه ساندرین پاشو از خونش بیرون گذاشته او نو از گوشیش پاک کرده ….اگه تو و ویویکا هرچه سریعتر کمکش نکنید چشاش باز بشه این مشکل همیشه براش پیش خواهد اومد ..اونموقع مدام خودش رو توی موقعیت‌های خطرناک قرار میده …و چون که تو مال منی انیا و اون توی چنین مواردی به تو رو میاره…. مجبورم قدم جلو بزارم و اون مرد لعنتی که این کارو باهاش کرده رو درب و داغون کنم

نفسم را حبس کردم و به چشم هایش خیره شدم

_شوخی نمیکنم . کاملاً جدیم… پس به من یه لطفی کن و هر چه سریعتر چشمای این لعنتی رو باز کن

_باشه

نایت به من خیره شد

سپس با لحنی نرم تر اما قاطعانه به من گفت

_یکی از مردها اتفاقی که با نیک افتاد رو دیده . اون شب توی کلوپ نبودم و مرد های من اون نزدیکی نبودند . نمیدونم می خواست تا کجا باهات پیش بره انیا . گفتی ویویکا شخصیت محافظ گری داره اما تو هم همین طوری و کاری که انجام دادی تا بتونی ساندرین رو از اون مخمصه بیرون بیاری اینو ثابت میکنه . اون موقع تصمیم اشتباهی گرفتهی …دیگه چنین تصمیمات اشتباهی نگیر . در این طور مواقع باید مثل ویویکا رفتار کنی … رفتار شیرینی نداشته باش… خم نشو …خودت رو به خطر ننداز . میگیری چی میگم ؟

سرم را تکان دادم

نفس تندی از بینی داخل کشید و سپس نگاهش از روی شانه ام عبور کرد ..دیدم که در فکر غرق شده بنابراین بازوهایم را اطرافش انداختم.. سرش پایین امد و به چشمای من نگاه کرد… ناگهان گفت

_ راجع به پدرم بهت گفتم اما بهت نگفتم اون پدرم نیست… پدر خوندمه… هیچ ایده ی لعنتی ندارم که پدرم کیه چون مادرم قبل از اینکه با اون ملاقات کنه یه فاحشه بود

چند بار پلک زدم و بدنم بی حرکت شد

اوه خدای من

زمزمه کردم

_اوه نایت عزیزم

دستش بالا امد و ان را پشت گردنم قرار داد اما هرگز نگاهش را از من نگرفت

_ تا جایی که میدونم همیشه وضعیت افتضاح و درب و داغونی داشت تا زمانی که کارل به زندگی ما وارد شد ..اون کمکش کرد از اون وضعیت مزخرف بیرون بیاد.. نیک پسر اونه … هرگز طوری با من رفتار نکرد که احساس کنم من پسرش نیستم …به طور قانونی منو به فرزند خوندگی گرفت ..اسمش رو به من داد… اون موقع کوچیک بودم اما می تونستم تمام خاطرات افتضاح قبل از کارل رو به خاطر بیارم . میدونم با عقل جور در نمیاد و نمی دونم چطور این کار رو کرد اما با این که اوضاع اشفته و مزخرفی داشت همیشه مادر خوبی بود …اون عاشق من بود و به بهترین شیوه ای که میتونست از من مراقبت می‌کرد . هرگز راجع بهش صحبت نکردن اما فکر می کنم کارل یکی از مشتری های دائمی اون بود …عاشقش شد و کمکش کرد خودش رو جمع و جور کنه.. اونو از توی خیابون بیرون کشی..د زندگی خوبی بهش داد …میدونم شیوه نامتعارفیه اما به خوبی کار کرد

به نرمی و با احتیاط به او گفتم

_خوشحالم که اینو به من گفتی عزیزم …می خوام راجع بهت چیزهای بیشتری بدونم اما دارم به این فکر می کنم که چرا داری اینو با من در میون می زاری

_ دلیلش اینه که اون زندگی خوبی داشت ..پدر و مادر خوبی داشت.. تحصیلات خوبی داشت.. اما به خاطر مرد ها کارهای احمقانه ای انجام میداد ..با مرور زمان وضعیتش کثیف تر.. شلوغ تر و به هم خورده تر شد تا جایی که کل زندگیش به یک اشغالدونی تبدیل شد… از همون سن کم فهمیدم که امکان داره اتفاقات مزخرفی برای زن ها بیفته… چیزایی که تو نمیتونی بهشون فکر کنی .. از این اتفاق‌ها می‌افته چون اونا تصمیمات و کارهای احمقانه ای انجام می دن و شخصیت ضعیفی دارن… دوست تو دختر ضعیفیه و نه به این خاطر که پدرش اون رو لوس کرده ….فقط به این دلیل که این شخصیت اونه ….وقتشه به خودش بیاد ….قبل از اینکه به شیوه های خیلی بدی درس عبرت بگیره و کسی دیگه نتونه ازش محافظت کنه یا اونو نجات بده

قول دادم

_من و ویویکا باهاش صحبت می کنیم

_تا موقعی که کبود میشی باهاش صحبت کن و اگه مجبور شدی با خشونت باهاش برخورد کن.. اگه نتونستی این کار رو انجام بدی خودم یه چشمم بهش هست و اگه همه اینا جواب نداد باید خودتو از اون جدا کنی چون یه روزی بالاخره زندگی تو رو هم با خودش به منجلاب میکشونه … مطمئن باش که من تمام تلاشم رو می کنم ازش جدا بشی اگرچه اون دوست توئه این هم و تصمیم خود توئه اما هرگز از موضعم پایین نمیام… گرفته چی میگم ؟

زمزمه کردم

_ گرفتم

مرا به خود فشرد…. زمزمه کرد

_درسته ..حالا می خوام برای تو و ویویکا ناهار درست کنم ..چیزی هست که از خوردنش خوشش نمیاد ؟

خدایا خدایا خدایا چقدر این مرد وقتی مهربان و ارام می‌شد دوست داشتنی بود ….حتی می توانست تو را مجبور کند که دیگر دست از نفس کشیدن برداری

_ در طول هفته رژیم غذایی میگیره تا وزنش رو متعادل نگه داره اما اخر هفته‌ها حسابی از خودش پذیرایی می‌کنه.. سالاد درست نکن که نمیخوره

گوشه لب هایش به طرف بالا متمایل شد و زمزمه کرد

_ فکر می کنم از این عوضی خوشم بیاد

_ اون یه subئه

اوه خدایا

ایا با صدای بلند گفتم ؟

دیدم که نایت به ارامی پلک زد

بله مانند اینکه با صدای بلند گفته بودم

خودم را به او فشردم و دست هایم را اطرافش محکمتر کردم …با حالتی زمزمه وار به او التماس کردم

_ بهش نگو که من بهت گفتم …حتی نمیدونم چرا بهت گفتم

پرسید

_ قبل یا بعد از اینکه بهش گفتی من صاحبتم اینو باهات در میون گذاشت ؟

اوه پسر

_ بعد

نیشخند زد

_ یه مشاور حرفه ای برای خودت پیدا کردی… شانس اوردی عزیزم

چشم هایم را چرخاندم

همانطور که مرا بیشتر به خود می فشرد احساس کردم به خاطر خنده بدنش می لرزد

_ صاحب داره ؟

سرم را تکان دادم و گویی که ویویکا پشت دیوار پنهان شده و می‌تواند صدایم را بشنود زمزمه کردم

_داره به دنبال یه نفر میگرده

زمزمه کرد

_ زیاد طول نمیکشه

_راستش یه جوری صحبت می کرد مثل اینکه پیدا کردن ادم درستش کار اسونی نیست

با چشمهایت نگاه مرا به خود گرفت و پاسخ داد

_ اره لعنتی….. اسون نیست

اوه

خدا

نگاهش خمار شد … سرش را پایین اورد و به نرمی مرا بوسید… سپس عقب کشید

_ ناهار بدون سالاد

بله …. یک مرد خوب و مهربان

زمزمه کردم

_متشکرم عزیزم

او هم پاسخ داد

_ خواهش می کنم عزیز

یک بار دیگر مرا به خود فشرد سپس مرا رها کرد و با یکدیگر به داخل خانه بازگشتیم

نایت به اشپزخانه رفت و من به طرف ساندرین و ویویکا حرکت کردم

 

فصل ۱۲

در حالی که کفش های پاشنه بلند پلاتینیومی با لباس ساتن پلاتینیومی بسیار باحالم را پوشیده بودم که کاملاً به خوبی روی بدنم نشسته بود ..از هال پایین رفتم

درحالی که گردنم را خم کرده بودم داشتم گوشواره هایم را می پوشیدم.. نایت با تلفن صحبت می کرد . می دانستم جایی در اشپزخانه است . امروز جمعه بود . سه هفته از اتفاقی که برای ساندرین افتاده بود می گذاشت . خبر خوب این بود که تا چهارشنبه دیگر به یک تکنسین قانونی تبدیل می شدم . کلاس هایم به پایان رسیده بودند و سه تا از شب هایم ازاد شده بود.. خبر خوب دیگر اینکه یکی از کارمندهای نایت هر دوشنبه برای مانیکور هفتگی پیش من وقتی رزرو کرده بود.. خبر خوب دیگر اینکه ساندرین… پس از انکه داستانی که نایت راجع به مردی که با او به خانه اش رفته بود را به او گفتم و متوجه شد که ان مرد واقعا تحت تاثیر او بوده اما با کارهای احمقانه ای که انجام داده احتمالا او را برای همیشه از دست داده ….حالا کمی ارام تر شده بود و در خلوت زخم‌هایش را لیس میزد

خبر خوب بیشتر اینکه پایان اپریل بود..هوا گرم می شد و تابستان از راه میرسید…. فصل مورد علاقه من در راه بود

من و نایت غالب اوقات یکدیگر را نمی دیدیم اما هر شب در یک تخت می خوابیدیم ..گاهی اوقات انقدر دیر می امد که تنها با شنیدن صدای الارم متوجه میشدم کنار من است ..حداقل یک بار در روز تلفنی با یکدیگر صحبت می‌کردیم ..گاهی اوقات پنج دقیقه و گاهی اوقات بیشتر طول می کشید…

یک بار مرا برای خوردن ناهار بیرون برد و وقتی راجع به دخترهای دفتر به او گفتم …. با صدای بلند خندید …فکر می کرد که با مزه باشد اما به من قول داد که حتماً سر و کله اش را انجا نشان خواهد داد… وقتی به دفترم امد با همان تیپ کت و شلوار همیشگی بسیار باکلاس و الگانتش ظاهر شد.. همچنین به من خبر رسید که حتی به یکی از مسئولان پذیرش لبخند زده… سراغ مرا گرفته و از انجایی که همه ان دور و بر پنهان شده و او را دید میزنند …پس همگی لبخند او را دیده بودند… تعجبی نداشت که بعد از رفتنش همگی با حالت موافقت انگشتشان را بالا داده و او را تصدیق کرده بودند

وقتی این گزارش را به او دادم باز هم با صدای بلند خندید

بعد از انکه یکشنبه اولمان توسط ساندرین خراب شد ..دیگر هرگز یکشنبه‌ها به هیچ تلفنی پاسخ نمی داد و از انجایی که همواره سرش شلوغ بود و تلفنش زنگ میخورد می دانستم به خاطر من قوانین خود را زیر پا گذاشته… من هم بخاطر او تلفن خود را یکشنبه ها خاموش می کردم

حالا…. اگرچه امروز روز کاری برای او بود و ساعت از ده گذشته بود اما داشت مرا به اسلید میبرد… کمی قبل تر به من گفته بود : یه لباس انتخاب کن ..می خوام از پنجره دفترم اون بیرون ببینمت

نمیدانستم قرار است خودم تنها میان ان همه جمعیت چه کار بکنم اما به خاطر اینکه نایت میخواست مرا از پنجره دفتر اش ببیند می‌دانستم بالاخره راهی برای سرگرم کردن خودم پیدا خواهم کرد

حالا اماده شده بودم …بلاخره وقتی از پله ها پایین امدم و به جلوی اشپزخانه رسیدم توانستم گوشواره را داخل گوشم بیاندازم…. به نایت نگاه کردم که به من خیره شده …چشم هایش با حالت گرسنه ای سر تا پایم را از نظر گذراندند

پاهایم شروع به لرزیدن کردند

به طرف تلفن گفت

_انیا اماده است… دیگه صحبت مون تموم شد

سپس دکمه تلفن را فشرد و ان را روی کانتر انداخت

با صدای خش دار گفت

_ اینجا …همین حالا

از او پیروی کردم…

وقتی انجا رسیدم دست هایش به طرف کمرم امدند….. بالا و پایین حرکت کردند.. محکم سر شانه های او را گرفته بودم و به چشمهایش نگاه میکردم.. مرا به خود نزدیک تر کرد و با دست به پشتم ضربه زد و باز هم مرا محکمتر به خود چسباند

به تندی نفسی عمیق کشیدم …می توانستم ماهیچه های محکمش را زیر انگشت هایم احساس کنم …به نرمی از او پرسیدم

_میتونی دستبندم رو ببندی ؟ نمیتونم قفلش رو ببندم

_ بدش بهم

دست بندم را به او دادم و مچ دستم را برایش بالا گرفتم… سرم را خم کردم تا حرکات او را تماشا کنم …همانطور که دستبند را به دور مچ دستم می بست گفت

_ دوستت ویویکا فقط با همنژاد های خودش رابطه داره یا رنگهای مختلف رو ترجیح می ده ؟

دستبند مرا بست … چشم هایم را بطرف بالا گرفتم و دیدم که دارد مرا نگاه میکند

پاسخ دادم

_ همنژاد خودش رو ترجیح میده

_ ترجیحات خاص و عجیب و غریبی داره ؟

سرم کمی تکان خورد

_ ام………….. زیاد راجع به جزئیات با هم صحبت نکردیم اما فکر می‌کنم ترجیح میده یک نفر کنترلش رو به دست بگیره.. میدونم دوست داره گاهی اوقات دختر بدی باشه ..چیز دیگه ای رو برام توضیح نداد

دستور داد

_ ازش بپرس تا جوابش رو پیدا کنی

چند بار پلک زدم

سپس پرسیدم

_چرا ؟

_شنیدم پسر ها صحبت میکنن.. یه نفر هست که دنبال یه دختر میگرده تا تصاحبش کنه و همچنین به دنبال رابطه ی طولانی مدته .. قبلا دوست تورو دیده و خیلی رک و مستقیم گفت که دوست داره اونو به زانو در بیاره… ازش چند تا سوال پرسیدم گفت که اهل رابطه ی کنترل گرانه است . می خواد دخترش کاملا زنانه و با رفتاری شیرین باشه به هیچ عنوان از دختر هایی که رفتارهای عجیب و غریبی دارن و خشن هستن خوشش نمیاد.. اگه دوستت چنین رفتاری داشت بهم بگو تا بهش اطلاع بدم

به او خیره شدم و می دانستم که چشم هایم بی نهایت بزرگ شده

سپس نفس عمیقی کشیدم و گفتم

_ واقعا ؟

یک طرف لبهایش بالا رفت.. دستش پشت کمرم قرار گرفت و مرا نزدیک تر کشید

زمزمه کرد

_واقعا

یک اینچ عقب رفتم و سرم را به یک طرف خم کردم

_میتونی اونو تایید کنی ؟

نایت با صدای بلند شروع به خندیدن کرد و من هم لبخند زدم

سپس مرا باز هم به طرف خود کشید …یک دستش بین شانه هایم قرار گرفت و گفت

_ اه.. کاری که اون با دست هاش لب ها و بقیه اعضای بدنش انجام میده رو نمیتونم تضمین کنم و حتی اگه میدونستم هم به اون قسمت وارد نمیشدم … باید باهم یه مدت وقت بگذرونن و این بستگی به دوست خودت داره که اونو پیدا کنه.. اما اگه منظورت اینه که اون مرد خوبیه ؟….مطلقا

ارام تر شدم و زمزمه کردم

_ خیلی خوب

سپس دستهایم به طرف گردنش حرکت کردند و نوک انگشت هایم داخلی موهایش فرو رفتند

_ شما مردا …ام.. راجع به این طور چیزا زیاد با هم صحبت می کنید ؟

_اگه داری می پرسی دیگران میدونن چقدر از اینکه ددی تو باشم لذت میبرم.. لعنت نه .. هیچکس چیزی در مورد من نمیدونه و قطعاً راجع به تو هم نه ..میتونن حدس بزنن که چی بین ما میگذره ؟ احتمالا…اینکه من به کنترل کردن علاقه دارم یه راز مخفی نیست و همچنین راشان مردیه که هیچ اهمیتی نمیده کسی راجع به اون چه فکری میکنه …اهمیتی نمیده دیگران نسبت به تمایلات اون چه عقیده ای دارن … همچنین به شدت دخترایی که با اونها رابطه داره رو سختگیرانه انتخاب میکنه

نیشخند زد

_پسرها میدونن توی کلوپ یه عالمه دختر میتونن به دست بیارن.. اگه یه نفر از اونا از چنین روشی خوشش بیاد پس به طرف اونا میره .. دخترهایی که توی کلوپ حاضر می شون معمولاً ارزش چندانی ندارن… فقط رابطه های یک شبه اند.. من دوست تو رو میشناسم و راش میدونه که اون دختر با ارزشیه

شروع به خندیدن کردم و نایت هم همانطور که مرا نگاه میکرد لبخند زد

انگشت هایم در موهایش فرو رفتند و به چشم هایش خیره شدم ..به نرمی گفتم

_ عزیزم نیاز داری موهاتو کوتاه کنی

به ارامی پاسخ داد

_اه…نه هر موقع هیجان زده میشی انگشتات رو داخل موهای من فرو می بری . از اینکه احساس کنم هیجان زده شدی خوشم میاد . تا زمانی که مجبور نشم به سلمونی نمیرم …تا اون موقع عزیزم یه چیزی داره که انگشتاشو توش فرو کنه

احساس کردم کل بدنم ذوب شد

………………………………………..

در حالی که دستم در دست نایت بود به کلوب وارد شدیم . صدای موسیقی بالا بود و نورهای فلش زن همه جا را روشن کرده بودند …

اما داشتم به زندگی ام در دو ماه گذشته فکر می کردم

همچنین به مردم فکر کردم

اقای سابرین

همچنین در حالی که نگاهم به کف اتاق بود گوشه لب هایم بالا رفته اما از درون لبخند پهنی بر چهره داشتم

وقتی به پله ها رسیدیم و می خواستیم از ان ها بالا برویم …چشمم به پاهایم افتاد… به کفش هایی که تقریبا ۹۰۰ دلار ارزش داشت ….و انها را به پا کرده بودم…

که ناگهان شنیدم یکی گفت :

_سورپرایز

به سرعت سرم بالا امد و متوجه شدم که بخش وی ای پی پر از دوستانم ….و همچنین بادکنک های رنگی است…. و همگی دخترها فریاد می کشند

_ فارغ التحصیلی مبارک

اوه

خدای

من

بدنم بی حرکت شد… چشمهایم به طرف بالا کشیده شدند

مدرک تکنولوژی پوستم را چهارشنبه دریافت می‌کردم

اوه خدای من

همانطور که احساسات مرا از پا در می اورد احساس کردم هر لحظه امکان دارد گریه کنم …..و خدا را شکر که نایت خیلی سریع حرکت کرد…. و گرنه همگی می دیدند که همانجا فرو می پاشم و شروع به گریه میکنم

فورا مرا در اغوش گرفت و صورتم را به گردن خود فشرد … بیخ گوشم زمزمه کرد

_ عزیزم

مقابل پوست گردنش گفتم

_اون….اون برام….. اون موقع از خونه بیرون رفته بودم….. کسی رو نداشتم…. وقتی از دبیرستان فارغ التحصیل شدم جشن نگرفتم….

محکم مرا به خود فشار داد

_خوب حالا یکی داری

با حالتی گریه کنان و با صدای شکسته گفتم

_این…. این فقط….. گواهی پوسته

در حالی که محکم مرا در اغوش گرفته بود کنار گوشم زمزمه کرد

_ این یک دستاورد و موفقیته . تو براش سخت تلاش کردی و اونو به دست اوردی بنابراین به خاطر این موفقیت لعنتی جشن می گیریم

سعی کردم نفس عمیقی بکشم… اشک هایم را از روی گونه پاک کردم و به او نگاه کردم …..خیلی زیبا به نظر می رسید

_متشکرم

لب هایم تکان خورد اما صدایی از انها بیرون نیامد

می دانستم که توانسته منظورم را لب خوانی کند زیرا سرش پایین امد و کنار گوشم زمزمه کرد

_هر کاری برای عزیزم می‌کنم

نفس لرزانی کشیدم…. بدنم به شدت به اکسیژن نیاز داشت…. احساس می کردم قلبم را از دست دادم

نایت مرا رها کرد اما دستم را گرفت…. سپس مرا بطرف مهمانی هدایت کرد

……………………………………………………………

برای نیم ساعت نایت پیش ما بود …اما می بایست به کار برگردد

همچنین مرا ازاد گذاشت که در این مهمانی هر کاری که دلم می خواهد انجام دهم . بنابراین تا جایی که می توانستم نوشیدنی خوردم . اما به خاطر او نرق*صیدم

وقتی احساس کردم حسابی نوشیدنی روی من تاثیر گذاشته ویویکا را یک گوشه گیر اوردم ..به طرف او خم شدم و کمی بیخ گوشش فریاد کشیدم

_می خوام یه چیزی ازت بپرسم . شاید از دستم عصبانی بشی ولی بعدا ازم تشکر می‌کنی … اهل رفتار های عجیب غریب و پیچیده توی رابطه ای ؟

سرش به سرعت عقب رفت… ابروهایش به یکدیگر گره خورد و چشم هایش را باریک‌ کرد . فریاد کشید

_ چی ؟

دوباره به طرف او خم شدم و کمی فریاد کشیدم

_ از نظر جنسی میگم

سرش چرخید… به چشمهایم نگاه کرد و او هم کمی فریاد کشید

_چرا الان داریم راجع به این چیزا صحبت می‌کنیم ؟ نایت باهات رفتاری داشته که تورو گیج کرده ؟

_ نه ..اون…اه…. ممکنه یه نفر رو برات گیر اورده باشه

دوباره سرش به سرعت به عقب رفت و این بار ابروهایش را بالا داد…. نفسم را حبس کردم… امیدوار بودم به خاطر اینکه راز او را به نایت گفته بودم از دست من ناراحت نشده باشد

سپس با صدای بلند اما با لحنی کنجکاو پرسید

_هم رنگ خودم ؟

نفسم را به ارامی بیرون دادم و سعی کردم خودم را کنترل کنم که لبخند نزنم

ویویکا ….خدا… من عاشق این دختر بودم

سرم را تکان دادم

_جذابه ؟

سرم را تکان دادم

_ نمیدونم ..اگرچه نایت اونو تضمین میکنه.. گفت مرد کاملا خوبیه اما اهل ..ام…. دخترای خشن و عجیب غریب نیست…و ام…. تورو این دوروبر دیده و مستقیم گفته که میخواد …….

خم شدم و بیخ گوشش فریاد کشیدم

_……. تو رو به زانو دربیاره

در حالی که چشم هایش گشاد شده بودند به عقب رفت…

_ اوه لرد

نیشخند زدم

به سقف خیره شد

_خدایا… خواهش می کنم کاری بکن مرد جذابی باشه …خواهش می کنم …خدایا خواهش می کنم بذار جذاب باشه

پرسیدم

_و این یعنی اینکه می تونم به نایت بگم بهش علامت مثبت بده ؟

چشمهایش به طرف من بازگشتند و به سرعت فریاد کشید

_ لعنت اره عوضی

خنده نخودکی سر دادم و کیفم را به دست گرفتم… تلفن همراهم را از ان بیرون کشیدم و به نایت پیام دادم

“ن…و… اهل رفتار پیچیده نیست.به طرف علامت بده.. تقریباً داره از شدت هیجان به نفس نفس میفتهxxxxooo… آ”

پیامی به عنوان پاسخ دریافت نکردم

۱۵ دقیقه بعد………. مردی بسیار قد بلند با شانه های پهن و ماهیچه هایی بیش از اندازه بزرگ با قیافه بسیار جدی و گیرا… در کت و شلواری مانند نایت… از پله های بخش وی ای پی بالا امد …..چشمهایش روی ویویکا قفل شده بودند

نگاه هم اول به طرف ویویکا رفت ……و دیدم که مثل چسب چشمهایش به او چسبیده …..به طور افتضاحی سعی می‌کرد نشان دهد هیپنوتیزم نشده

سپس نگاهم به طرف پنجره نایت کشیده شد

سپس لبخند زدم

یک لبخند بزرگ

 

با سر کشیدن لیوان پنجم که کمی احساس سرخوشی کردم…. احساس کردم دستی به ارامی روی کمرم قرار گرفت… نایت نبود.. می‌توانستم بوی او را تشخیص دهم… لمس سبکی بود و به سرعت از بین رفت

سرم را چرخاندم و به هالک کورت نگاه کردم

فریاد کشیدم

_هی

چند بار پلک زد.. سپس یک طرف لب هایش در حد یک میلی ثانیه بالا رفت

سپس گفت

_ نایت تورو توی دفترش میخواد

اوه خدای مهربان

ادامه داد

_من تو رو اسکورت می کنم

هنوز هم همان طور که فریاد می کشیدم گفتم

_ راهو نشون بده مرد من

سرش را تکان داد

سپس راه را نشان داد.. او را دنبال کردم.. وقتی از قسمت vip بیرون امدم نزدیک من ایستاد ..گاهی اوقات با دستش کمرم را می گرفت تا مرا راهنمایی کند.. گاهی اوقات مقابلم ایستاده و دستش را اطراف من قرار می داد و مردم را از سر راه کنار می زد و اجازه نمی داد کسی مرا لمس کند

اقای سابرین

خدایا

دوست پسر من جذاب….. و به هزاران شیوه مختلف باحال بود ….که واقعاً با شمردن انها سرگیجه می‌گرفتم ….حتی وقتی که ان اطراف نبود باز هم می‌توانستی ان باحالی را احساس کنی

بادیگاردی که کنار در پلکانی که به دفتر نایت منتهی می‌شد ایستاده بود ما را دید و قبل از انکه به انجا برسیم در را برای ما باز کرد

به او لبخند زدم و از در عبور کردم

کورت دیگر مرا همراهی نکرد.. به تنهایی از پله ها بالا رفتم …همانطور که از پله ها بالا میرفتم لیوان نوشیدنی ام را به دست گرفته بودم.. وقتی به در دفتر او رسیدم در زدم ..

نایت پاسخ داد

_ انیا

دستگیره در را چرخاندم در را هول دادم … سرم را به داخل فرو بردم.. نایت را دیدم که کنار کابینت نوشیدنی ها مقابل دیوار ایستاده بود… پرسیدم

_اشکالی نداره بیام داخل ؟

_ عزیزم کورت رو فرستادم تا تو رو به این جا بیاره نیاز نیست حتی در بزنی

لبخند زدم و داخل شدم.. او را دیدم که در حالی که لب هایش به طرف بالا متمایل شده بودند سرش را تکان میداد

در را بستم و به طرف او حرکت کردم… متوجه شدم دارد بطری شامپاینی باز میکند… یکی از ان بطری هایی که عکس گل روی انها نقش بسته بود… که بر این معنا بود بطری گرانقیمتی است

می خواست جشن بگیرد

برای من

خیلی خوب باشه

لب هایم را لیس زدم

خودش بود

اتفاق افتاده بود

خدایا

من عاشق شده بودم

خدایا

در بطری با صدای “پاپی” باز شد… کیف دستی و لیوانم را روی میز قرار دادم و به ان تکیه دادم …او را نگاه کردم که نوشیدنی می ریخت… به ارامی گفتم

_ ام…. قبلا منو با مهمونی که برام برگزار کردی لوس کردی عزیزم

_نه به اندازه کافی

احساس کردم پروانه ها در شکمم به پرواز در امده اند

بله

عاشق

شده

بودم

لیوان را به دستم داد… سپس بطری را کناری گذاشته و دستور داد

_ اینجا

به اندازه یک قدم با او فاصله داشتم… بنابراین به طرفش رفتم.. دستش را اطراف من حلقه کرد …دست ازادم را روی شانه اش قرار دادم و او هم لیوان اش را بالا گرفت… من هم همین کار را تکرار کردم… در حالی که به چشمهایم خیره شده بود لیوانش را به لیوانم زد

_ بهت افتخار می کنم عزیزم. به شدت تلاش کردی و مبارزه کردی تا راهی پیدا کنی که زندگیت رو بهتر کنی

به چشمهایش لبخند زدم

_ متشکرم عزیزم

لیوان هایمان را بالا اوردیم و نوشیدنی را سر کشیدیم …وقتی جرعه ای از نوشیدنی اش را سر کشید به سرعت ان را روی میز قرار داد… لیوان مرا هم از دستم گرفت و ان را کنار لیوان خودش قرار داد… سپس دستش را داخل جیب شلوارش فرو برد… زیر لب گفت

_ دستت عزیزم ..کف دست تو بیار بالا

کف دستم را به طرف او گرفتم

دستش بیرون امد و یک جفت کلید را کف دستم قرار داد… همان‌طور که به ان خیره شدم احساس کردم نمی توانم نفس بکشم …سپس بیشتر به ان خیره شدم

فکر می‌کنم کلیدهای یک ماشین بودند که نمی توانستم ان را قبول کنم.. من عاشق او بودم اما همین حالا هم برای من کارهای بسیاری انجام داده بود

اما کلید ماشین نبودند …..قبلا کلید خانه خودش را هم داشتم …..همانطور که چشمم را از کلیدها بر می داشتم و به او نگاه میکردم یک ابرویم را بالا دادم گفتم

_ چی___

کاملا به طرف من چرخید و با هر دو دست مرا به خود چسباند

_روز دوشنبه اون ه*رزه که عاشق پول خرج کردنه تورو میبینه.. کارت ویزیتش رو بهت میدم .. باهاش تماس بگیر.. باهاش قرار ملاقات بذار… نظرت رو بهش میگی.. اگه مشکی نمی خوای پس اسمی از قرمز نیار

در حالیکه هنوز هم گیج بودم سرم را تکان دادم

_معذرت می خوام ؟

ادامه داد

_وقتی برنامه‌اش رو چید با من تماس می گیره .. شرکتی که استراتژی بازاریابی کلوب رو برای من طراحی می‌کنه برات برنامه ریزی میکنه.. اگه میخوای محیط زنانه و شادی داشته باشه اونا ترتیبشو میدن

_ نایت …داری راجع به چی صحبت میکنی ؟

_ بیشتر بلوک های تجاری این اطراف مال منه عزیزم …یه مغازه همین نزدیکی هاست.. روبروی پیچ.. این کلیدها مال در ورودی اونه…اونجا سالن جدید تو میشه

اوه خدای من

اوه خدای من

اوه خدای من

در حالی که احساس می کردم قفسه سینه ام به تنگ امده از میان بازوهایش بیرون امدم ….قلبم به سختی و شدت می تپید

زمزمه کردم

_ نمیتونم اینو قبول کنم و این کارو نمیکنم

ابروهایش به یکدیگر نزدیک شدند…. سرم را تکان دادم… احساس می کردم ناگهان سیلی از احساسات به من هجوم اورده… از این که می خواست چنین کاری برای من انجام دهد بسیار خوشحال بودم…. اما قرار نبود چنین اتفاقی بیافتد

با صدای بلندتری گفتم

_متاسفم …حرکت بی ادبانه ای بود عزیزم ..کاری که انجام دادی خیلی شیرین و خوبه.. و واقعا قدردان اون هستم اما نمیتونم قبولش کنم

چشم هایش باریک شدند…

_ برای چه جهنمی نه ؟

_فقط اینکه…… من فقط…….. نمیتونم

کمی مرا به دقت زیر نظر گرفت.. سپس بازو هایش را روی سی*نه اش قفل کرد

_ چرا انیا ؟

_من……….. اگه توضیح بدم درک نمیکنی

دستور داد

_ امتحانم کن

نفس عمیقی کشیدم و به ان طرف اتاق نگاه کردم …سپس فکر کردم شاید بتواند متوجه شود…. بنابراین دوباره به او نگاه کردم

_ باید خودم این کارو بکنم ..باید مال خودم باشه… باید به شیوه خودم این کارو انجام بدم

_عاشقتم عزیزم

احساس کردم ماهیچه های شکمم منقبض شدند… قلبم فشرده شد… می دانستم جدا این کلمات را بر زبان می‌اورد…. اما طوری انها را می‌گفت انگار که خودم قبلا ان را می‌دانم

تکرار کرد

_عاشقتم…. اما این خیلی افتضاحه

داشتم به این که او عاشق من است فکر می کردم

او عاشق من بود

سپس به موضوع پیشرو تمرکز کردم

_نایت عزیزم تو همه ی این ها رو خودت به دست اوردی

دستم را اطراف کلوپ چرخاندم تا منظورم را واضح تر بیان کنم

_ نمیتونی منو درک کنی ؟

سرش به یک طرف کج شد و سپس گفت

_من همه این لعنتیا رو خودم به دست نیاوردم

پلک زدم

_ چی ؟

_ عزیزم میدونی راه اندازی کلوپی مثل این چقدر هزینه میبره ؟

به هیچ عنوان نمی دانستم

_نه

_ یه عالمه . من یه شریک خاموش داشتم ..اون سرمایه گذاری می کرد و من اینجا رو راه اندازی می کرد .. تمام کار را خودم به تنهایی انجام ندادم.. اون هر موقع دخالت می‌کرد همه چی رو به هم می ریخت و به طور مداوم این کارو می کرد …به هیچ عنوان نمی تونست تاکتیک سکوت رو درک کنه . مهم نبود از چه تاکتیکی استفاده می‌کردم و چقدر بهش توضیح میدادم …دو سال بعد دیگه کارم باهاش تموم شد . چند حرکت کردم و کنترل کامل رو خودم به دست گرفتم . مجبورش کردم از اینجا بیرون بره ..اگرچه با خشونت …دیگه از دستش به اندازه کافی کشیده بودم و اون یه نیمه ی مغزش احمق بود و یه نیمه دیگه اش عوضی… اگرچه نمی تونست در زمینه مبارزه کار زیادی انجام بده …حالا بطور کامل کلوپ رو اداره می کنم و اون توی کاستاریکا با سه چهار تا زنه و منابع محلی میگن اونا مدام با هم در حال جنگند نه بخاطر بدست اورد توجه اون بلکه به خاطر دست و دلبازی که از خودش نشون میده چون هنوز هم بیشتر از اونکه عقل داشته باشه پول داره ..یکی از ایده های درخشانش این بود که توی کلوب بخشی راه بیندازیم تا زنها توی گل وول بخورند …الان احتمالا داره زندگی ایده‌الش رو زندگی میکنه

احساس کردم لبهایم به لبخندی باز شد

پرسیدم

_ زنها توی لجن وول بخورند ؟

_همونطور که گفتم یه احمق عوضی بود

شروع به خندیدن کردم اما به نظر نایت اصلا بامزه نبود

_خسته شدم انیا..از اینکه دو ساعت بعد از اینکه توی تخت خواب کنار تو دراز کشیدم بخوای از تخت بیرون بری خسته شدم… از کلاسها و مشتری های شبانه خسته شدم که نمیزارن زنم رو برای شام بیرون ببرم… و در اخر قرار نیست یه گوشه بشینم و ببینم زنم داره برای زندگی راحت جون خودش رو در میاره در حالی که من می تونم براش یه کاری بکنم

_نایت___

_نمیتونی قبولش کنی چون برات غیر قابل قبوله.. تا دو هفته دیگه انیا …تماما به کارت سر و سامون میدی و مشتری هات رو به روز منتقل می کنی… و شبهات از این به بعد با من گذرونده میشن ..هر طور که دلت میخواد سالن رو دیزاین کن… خودت تصمیم بگیر چطور باید اونو بچرخونی …ما فقط برات بازاریابی می کنیم تا مشتری هات رو به دست بیاری و تا زمانی که خودت توی جاده موفقیت قرار بگیری هزینه هات با منه

_ نایت___

_این موضوع اصلا قابل بحث نیست

فریاد کشیدم

_نایت

_چیه ؟

_خیلی خوب اما من ۲۰ هزار دلار برای راه اندازی سالن پس انداز کردم بنابراین تمام مخارجی که برای من انجام میدی رو حساب می کنی و وقتی که راه افتادم یک برنامه ریزی می کنیم تا بتونم هزینه هایی که برام انجام دادی رو بهت برگردونم

چیز اشتباهی برای گفتن بود ……….زیرا چهره اش به شدت سخت شد

_تو یه هدیه رو پس نمیدی انیا

با دقت پاسخ دادم

_ اما این خیلی زیاده

_ وقتی یک هدیه بهت داده میشه به عهده شخصی که اونو بهت میده است که تصمیم بگیره زیاده یا نه

_من____

حرفم را قطع کرد

_خوشحالی ؟

زمزمه کردم

_ اره

_به طریقی که فکر می کنی قراره ادامه پیدا کنه ؟

قلبم منقبض شد و به او خیره شدم…. سسپس به پنجره دفترش نگاه کردم…. نمی توانستم مهمانی که برایم گرفته بود را ببینم اما می دانستم انجاست

مهمانی که او به من داده بود

اقای سابرین

دوباره به او نگاه کردم

_ من عاشقتم .. بنابراین بله

به ارامی چشم هایش را بست… سرش را پایین انداخت

فکر می‌کنم این برایش معنایی داشت

به او خیره شدم… قد بلند… بزرگ.. قوی …ترسناک… کسی دلش نمی خواست سر به سر نایت سابرین بگذراد…

به اینکه به نظر می رسید احساسات به او اغلب کرده و سرش را پایین انداخته بود تا چهره اش مشخص نشود نگاه کردم و فهمیدم که در اشتباه بود…..م این برایش به معنای همه چیز بود

اشک در چشمانم جمع شد

چشمهایش را باز کرد و به من نگاه کرد

_بیا اینجا عزیزم

به اغوشش باز گشتم

زمزمه کرد

_لطفاً بهم اجازه بده اینو بهت بدم

_نمیتونم چنین چیزی رو قبول کنم …هرگز نمی تونم برات جبران کنم____

مرا به خود فشرد و صورتش را نزدیک صورت من پایین اورد

_ پنکیک های خوشمزه ..باشه گفتنای شیرین و نرمت.. اینکه در طول چند هفته باعث شدی بیشتر از چند دهه بخندم ..اون بله ددی گفتنات که اون رو سراسر بدنم احساس می کنم… اولین پیام تلفنی که برام به جا گذاشتی… عزیزم اون رو ذخیره کردم و حداقل روزی یک بار بهش گوش میدم… اگه تمرکزم رو از دست بدم تورو توی تخت خوابم می بینم که با حالت شیرینی از من استقبال می‌کنی… هر موقع که بهم لبخند میزنی… لباس منو میپوشی.. توی خونه راه میری …به مسیح قسم میخورم که روز منو میسازه… مهم نیست چه روز کاری بدی داشته باشم وقتی که از تخت خواب تو بیرون میام و با این امید که دوباره شب به تختخواب پیش تو برمیگردم فکر می کنم میتونم از پس هر چیزی بر بیام… توی دنیایی که پر از اشفتگی و سردرده چنین چیزی مثل تو داشتن عزیزم بینهایت ارزشمنده و قیمتی براش نیست… باید بدونی هدیه های مختلفی وجود داره …چیزایی که من بهت میدم تو خیلی بیشتر برام جبران می‌کنی عزیزم.. بهم اعتماد کن

به او یاد اوری کردم

_ اما ما خیلی وقت نیست که با همیم

_ تو عاشق منی و من هم عاشق توام دیگه بقیه‌اش بی معناست

زمزمه کردم

_ نمیخوام هرگز فکر کنی دارم ازت سو استفاده می کنم

_ ازم درخواست مازاراتی کردی ؟

سرم را تکان دادم

_نه

_ایا اصلاً ازم چیزی خواستی ؟

_ نه اما____

_تو فقط چیزی که بهت میدم رو ازم قبول می کنی عزیزم …همین حالا دارم بهت میگم و اینو خوب به یاد داشته باش انیا… به طور لعنتی از اون تلفن لعنتی ات ممنونم که به موقع خراب شد چون اگه خراب نمیشد مجبور نبودی اون شب به اتاق خواب من بیای و دیگه من نمی تونستم هر شب در حالی که تو رو توی اغوش گرفتم و عطر موهات توی بینی امه به خواب برم ….و در حالی بخوابم که می دونم در ارامش خواهم خوابید و خوشحال از خواب بیدار میشم…

اوه خدایا

_نایت__

دوباره مرا به خود فشرد

_ اجازه بده اینو بهت بدم

ساکت شدم ….نمی توانستم چیز دیگری بگویم

صورتش نزدیکتر امد

_بهم…. اجازه بده…… اینو…… بهت بدم

چشم های سرزندگی ابی اش را تماشا کردم ….سپس زمزمه کردم

_باشه

او هم زمزمه کرد

_باشه

چشم هایم را محکم بستم س…پس انها را باز کردم و به نرمی پرسیدم

_تو عاشق منی؟

_ عزیزم تو برای من ساخته شدی

اوه خدایا

دوباره نزدیک بود احساساتی شوم…دستش پشت سرم قفل شد و صورتم را به گردن خود فشرد… با صدای شکسته زمزمه کردم

_متشکرم

با حالت غرولند کنان گفت

_ تو سخت ترین زنی هستی که تا حالا دیدم که میشه بهش هدیه داد

سرم را عقب کشیدم و چشمهایم را باریک کردم

_اوه پس تو با کلکسیون زن هات هم سخاوتمندانه رفتار می‌کردی ؟

نیشخند زد

_ عزیزم چنین سوالی از من نپرس …اما هرگز به هیچ کس یه سالن هدیه ندادم

با عصبانیت گفتم

_ خوبه

ادامه داد

_ یا تلفنی که هزاران دلار ارزش داشته باشه

دوباره با عصبانیت گفتم

_عالیه

_شاید یه لباس یا کفش… اما نه همزمان هر دو…. و مطمئناً نه سه جفت

با حالتی تفکر امیز ادامه داد

_ حتی دو تا هم بهشون همزمان هدیه ندادم

_شاید ایده خوبی باشه که حالا دهنتو ببندی نایت

دوباره نیشخند زد …سپس گفت

_ حالا کیه که رئیس بازی در میاره ؟

_من اجازه دارم رئیس بازی درارم …قراره صاحب یکی از باحال ترین سالن های دنور بشم

بازوهای نایت اطرافم محکم تر شدند و با صدای بلند خندید

او را تماشا کردم در حالی که به او لبخند میزدم

من عاشق اقای سابرین شده بودم

فصل سیزدهم

در حالی که مقابل اجاق گاز ایستاده بودم …تلفنم روی کانتر مرمر مشکی نایت به صدا درامد

داشتم برای درست کردن اسپاگتی اب داغ میکردم …گوشت هایی را که از یخچال بیرون اوردم رها کردم و تلفنم را برداشتم …شماره ویویکا را روی صفحه نمایش دیدم …همانطور که دوباره به طرف اجاق گاز باز می‌گشتم تلفن را بیخ گوشم قرار دادم

_ هی عزیزم

_من دختر بدی بودم

به طرف گوشت ها چند بار پلک زدم

سپس با صدای بلند خندیدم

میان خنده پرسیدم

_واقعا اینطور بودی ؟

او هم در حالی که می خندید گفت

_ خیلی …امروز بهت گفتم عاشق نایت سابرینم ؟

در حالی که لبخند میزدم گوشت را به هم زدم

_دیروز گفتی اما امروز نه

_ خیلی خوب حالا میگم

به نرمی پرسیدم

_ اینطور برداشت می کنم که اوضاع با راشان خوب پیشرفته

یک ماه از زمان مهمانی که نایت برایم گرفته بود میگذرد…. دیگر یک منشی که تنها فایل ها را مرتب می کردم نبودم ….تمام مشتری هایم را به روز تغییر داده بودم ….همچنین چند نفر دیگر از کارکنان نایت به لیست مشتری هایم اضافه شده بودند ….همچنین بیشتر اوقاتم را با مالینا … که نایت راجع به او صحبت می‌کرد و می‌گفت اخلاق رئیس مابانه ای دارد و دوست دارد پول خرج کند می گذراندم… اما در واقع در نظر من رفتار رئیس منشانه ای نداشت اما قطعاً عاشق پول خرج کردن بود… حالا داشتیم برنامه هایی که برای…. سالن بسیار باحالم….. چیده بودیم را عملی می کردیم ….همچنین با پیشنهاد نایت داشتم یک دوره انلاین مدیریت بیزینس های کوچک را می گذراندم… بنابراین هنوز هم سرم بسیار شلوغ بود

روزها به سالن می رفتم و شب ها به خانه ی نایت باز میگشتم… با هم شام میخوردیم سپس او برای کار ..خانه را ترک می کرد.. ساعتی اطراف خانه می‌گشتم ..تلویزیون تماشا میکردم ..کتاب می‌خواندم …با تلفن صحبت میکردم ..مطالعه می کردم و سپس به طرف تختخواب می رفتم…. و از انجایی که دیگر نیاز نبود شبها کار کنم می‌توانستم اوقات بیشتری را با نایت بگذرانم

زندگی بسیار شیرین و خوب بود

و حالا به نظر می رسید برای ویویکا هم شیرین شده

در جواب سوالم گفت

_..عسله عسل

در نهایت تعجب من و ویویکا راشان مدت سه هفته بود که با ویویکا رابطه اش را با قرار گذاشتن و کارهای عادی شروع کرده بود..او ۳۶ ساله بود و ۹ سال اختلاف سنی با ویویکا داشت که به شدت او را نگران می کرد…. همانطور که به وی‌وی گفته بود وقتی اولین بار او را دیده بود … ویوی را دید که به کلاب امده…و راشان در بخش وی ای پی خود نشسته و به دنبال دختر درستش برای رابطه طولانی می گشت….. و تنها نمی خواست که با وی وی رابطه جنسی داشته باشد بلکه میخواست که شریک او باشد ..اما ویویکا بی صبر بود و می خواست هر چه سریعتر رابطه را شروع کند… او هم مانند من قبل از انکه با نایت اشنا شوم… هیچ عقیده راجع به روابط عاشقانه نداشت… اما حالا داشت از او یاد می گرفت و این به شدت او را مجذوب خود کرده بود…

همانطور که یک قرار به قرار بدی منجر می‌شد کم کم می توانست راشان را درک کند و حسابی عاشق او شده بود… اگرچه او واقعا مرده جذابی بود

هفته پیش با من تماس گرفت و گفت راشان بالاخره قفل رابطه را شکسته و بعد از ان…. همانطور که راشان دوست داشت بگوید…. شروع کرد به.. به زانو دراوردن ویویکا ….و از ان زمان تاکنون ویویکا بر قله دنیا زندگی می کرد

پرسیدم

_ بعد از اینکه دختر بدی بودی باهات رفتار خوبی داشت ؟

زمزمه کرد

_این که یه مرد قد بلند پر قدرت جذاب بخواد تنبیهت کنه ؟ لعنت اره… انیا اون باهام خوب بود.. حسابی میدونه داره چه کار میکنه.. گاهی اوقات احساس میکردم توی یک دنیای دیگه ام

در حالی که اسپاگتی ها را داخل اب قرار می‌دادم به طور مبهمی به این فکر کردم که شاید باید از نایت بخواهم تا با یکدیگر به خرید برویم و باید راهی پیدا کنم تا دختر بدی باشم

زمزمه کردم

_عالیه عزیزم

_وقتی خوابه منو به خودش میبنده

چند بار پلک زدم

_چی ؟

_دستامون رو به هم میبنده بنابراین نمی تونم خیلی از اون دور بشم… دوست داره وقتی خوابه زنش نزدیکش باشه

احساس کردم قلبم ذوب شد

از اینکه چنین رابطه ای را به دست اورده بود برایش بسیار خوشحال بودم….. همواره ارزو داشتم که در رابطه خوبی باشد

_ازش خوشت میاد ؟

_اینکه یک کوه ماهیچه محکم و گرم منو بغل کنه… که دوست داره من نزدیکش باشم ؟

به نرمی نفس کشید و سپس گفت

_ مطلقا …دارم توی یک دنیای رویایی زندگی می کنم

زمزمه کردم

_ اوه وی وی

_ انیا

از جا پریدم و چرخیدم….. نایت را دیدم …. قبلا در اتاق مطالعه اش بود و حالا گوشه بار ایساده …..

چشم هایش روی صورت من بود…. حالت چهره اش به طور عجیب و غریبی غیر قابل خواندن بود

به داخل تلفن گفتم

_یه لحظه ویویکا

سپس تلفن را روی شانه ام قرار دادم و گفتم

_ بله عزیزم

دستور داد

_بزار ویویکا بره

لحن صدایش عجیب بود… راستش حالتی داشت که دیگر اغلب ان را نمی دیدم… نه با من …..و لحن صدایش……………..

همانطور که گوشی را مقابل گوشم قرار دادم به چشمهایش نگاه کردم

_ویویکا نایت میخواد باهام صحبت کنه باید برم عزیزم

_باشه عزیزم …دختر بدی بودی ؟

لبخندی کوچکی زدم… هنوز هم به او نگاه می کردم

_ نه اخیراً

_پس این کارو بکن و بهم گزارشش رو بده بعدا

_ بعدا

تلفن را قطع کردم و همان لحظه که این کار را کردم نایت گفت

_ اجاق رو خاموش کن

_ اما اسپاگتی____

_عزیزم …اجاق.. خاموش بشه

نفس عمیقی کشیدم . سپس چرخیدم.. تلفن همراه را کنار گذاشتم و اجاق گاز را خاموش کردم ..به طرف او باز گشتم

_همه چیز خوبه ؟

_ امکان داره از طرف پلیس یه ملاقات داشته باشم . دارم اینو الان بهت میگم تا اماده بشی . همچنین دارم بهت میگم چون حق این که بدونی رو داری

بدنم بی حرکت شد

اما لبهایم زمزمه کردند

_چی ؟

دیوید واتسون امروز حسابی کتک کاری داشته و قبل از اینکه به بیمارستان برسه بر اثر خونریزی مرده

دستم جلو امد و محکم کانتر را گرفتم

دیوید واتسون کسی بود که پدر و مادرم را کشته بود …به نایت خیره شدم ….سپس زمزمه کردم

_چطور میدونی ؟

_ اینو میدونم چون یکم پرس و جو کردم …فهمیدم اون کیه و کجاست ..بعد با چند نفر از ادمایی که چند نفر دیگه رو میشناسن صحبت کردم و اینو خیلی واضح و مشخص کردم که اگه دیوید واتسون از ازادی مشروطش لذت نبره مثل لطفی در حق من میمونه

اوه خدای من

_اهمیت نمیدم که او کیسه اشغال مرده باشه .. اگرچه ترجیح می‌دادم قبل از اینکه دخل اونو بیارن یکم بیشتر باهاش بازی می‌کردن

اوه خدای من

به ارامی پرسیدم

_چرا این کارو کردی ؟

_چون اون باعث بانی یازده سال بد بختی برای زن من شد … و این قبل از این بود که کاملا متوجه بشم اون عمه ی هرزه ات چه چیزهایی ازت گرفته.. میدونم برای اینکه زندگی شرافتمندانه ای داشته باشی مجبور بودی ۱۶ ساعت در هفته به مدرسه بری و کار کنی . همچنین میدونستم تلفنی داری که کار نمیکنه و این یعنی نا امنی …و زنی که پدر داره …مهم نیست در چه شرایط مالی باشه… هرگز اجازه نمیده در چنین وضعیت نا امنی قرار بگیره.. همچنین میدونستم که خانواده واقعی نداری .. تمام اینها باعث بانیش اون اشغال بود.. اگرچه می خواستم کاری کنم تقاص تمام این ۱۱ سال رو پس بده اما حالا کاری از دستم بر نمیاد چون دیگه زنده نیست

نمی‌دانستم راجع به ان چه فکری بکنم… نمی‌دانستم راجع به نایت چه فکری بکنم که چنین کاری انجام داده بو

د بنابراین صحبت نکردم

نایت در حالی که با چشم هایش مرا سر جایم میخکوب کرده بود ادامه داد

_ وقتشه یه چیزی در مورد من بدونی انیا

با ملایمت ادامه داد

_ من توی دنیای تو زندگی نمیکنم . من توی یه دنیای دیگه زندگی می کنم و این دنیا مال منه… من اونو به دست میگیرم و اون طور که دلم بخواد می سازمش …و اونو کنترل می کنم …من یه قانون وکد دارم و هر کسی توی دنیای من طبق کد من زندگی میکنه …و در دنیای من مردی که به یه شوهر و یه پدر.. در حالی که داره به سر کارش میره شلیک کنه ….و یک گلوله هم توی مغز زنش خالی کنه … کسی که مادر زن من باشه …. به راحتی نفس نمیکشه …میتونم ببینم که داری با این اطلاعات مبارزه می کنی . بهت زمان میدم . اما باید با این حقیقت کنار بیای . باید دک کنی که مجازات و کیفر توی دنیای من ضروری و حیاتیه . هیچکس حق نداره با چیزی که مال منه بازی در بیاره

زمزمه کردم

_ این مال بیست سال پیش بود نایت

_ هیچ اهمیت لعنتی نمیدم انیا

_تو اون موقع حتی منو نمیشناختی

_ به این هم اهمیت لعنتی نمیدم

_اون مجازات جرمش رو پرداخت

با قاطعیت گفت

_ نه به اندازه کافی

با این حرف نمی توانستم مخالفت کنم….. کاملا حقیقت داشت

به چشمهایش نگاه کردم… سپس به ارامی و با احتیاط گفتم

_ فکر نمی کنی این یکم دیوونگیه ؟

_ حتی …بهش… نزدیک هم… نیست

نفسم را حبس کردم

نایت به چشمهایم خیره شده بود …..به ارامی نفسم را بیرون دادم و به طرف دیگری نگاه کردم

_چشات رو من باشه

به طرف زمین گفتم

_ به زمان نیاز دارم

با صدایی خشن گفت

_به… مردت…. نگاه کن

قلبم در سینه به طور دیوانه واری به طپش درامد . نگاهم به طرف او پر کشید

_هیچکس حق نداره سربه سر چیزی که مال منه بذاره

ساکت بودم

_کارل سابرین وقتی ۷ سالم بود به زندگی من اومد و این اغازی برای پایان یه زندگی مزخرف و گند خالص بود . دیوید واتسون وقتی ۷ سالت بود به زندگی تو اومد و اون ح******* لعنتی زندگی تورو به گند کشید.. من هفت سال زندگی بعد تجربه کردم و در ازاش ۲۸ سال زندگی خوب به دست اوردم.. تو ۷ سال زندگی خوبی داشتی و بیست سال زجر و بدبختی تجربه کردی و این برای من به هیچ عنوان قابل پذیرش نیست…. و وقتی در نظر من چیزی قابل پذیرش نیست راجع بهش اقدام می کنم

از اینکه چنین احساسی داشت خوشم می‌امد

هنوز هم نمی توانستم کاری که برای من انجام داده بود را پردازش کنم بنابراین در سکوت باقی ماندم

_ اون به طور غیر قابل جبرانی مسیر زندگی تو رو تغییر داد . متوجه شدم با سیگار کشیدن من مشکلی نداری به این دلیل که تورو به یاد پدر میندازه و این نشون میده تو عاشق پدرت بودی و بی نهایت دلت براش تنگ شده …..و بیشتر از هر ادم لعنتی که میشناسم کابوس می بینی…. تو هر شب پیش من می خوابی عزیزم و اگه برای یک ثانیه فکر کردی نمیفهمم حداقل یکبار در هفته با هراس از خواب بیدار میشی کاملا در اشتباهی… هر دفعه ی لعنتی متوجه میشم …گفتی وقتی ۷ سالت بوده کابوس هات شروع شدند و این یعنی اون اشغال اینو بهت داده… این همه زندگی تو رو به گند کشید و تاوانش رو داد ..همونطور که گفتم توی دنیای من هر کسی سربه سر چیزی که مال منه بذاره باید تاوان پس بده.. باید اینو متوجه بشی انیا چون تو مال منی.. توی دنیای من زندگی می کنی ..پس باید راهی پیدا کنی تا با قوانین من کنار بیای عزیزم ..هیچ گزینه ی دیگه ای وجود نداره

لبهایم را به یکدیگر فشردم

سپس سرم را تکان دادم

نایت با دقت مرا مورد بررسی قرار داد… سپس به ارامی پرسید

_ اسپاگتی قراره کی اماده بشه ؟

به نرمی پاسخ دادم

_شاید ۱۵ دقیقه بعد. باهات تماس میگیرم

زمزمه کرد

_باشه عزیزم

سپس چرخید و رفت

او را تماشا کردم…. سپس سر جایم بی حرکت ایستادم…. به روزی که با او ملاقات کرده بودم فکر کردم ….سپس چرخیدم و به ادامه اشپزی پرداختم

 

آرشیو نویسندگان
تبلیغات متنی
درباره سایت
ناب رمان نامی آشنا برای علاقه مندان به خواندن رمان و کتاب، بعید است علاقه مند به خواندن رمان باشید و حداقل یک بار به ناب رمان سر نزده باشید بیش از 4000 رمان رایگان و فروشی در سایت بیانگر قدمت ما در این حوزه می باشد
کلیه حقوق این وبسایت متعلق به " ناب رمان " بوده و هر گونه کپی برداری ممنوع میباشد!
طبق ماده 12 فصل سوم قانون جرائم رایانه ای کپی برداری از قالب و محتوا پیگرد قانونی خواهد داشت.