پتو رو روش صاف کردم و گفتم
_چیزی نمیخوای؟
بدون اینکه نگاهش و از روم برداره گفت
_چرا…
منتظر نگاهش کردم آغوشش و باز کرد و گفت
_تو رو میخوام.
لبخندی روی لبم نشست. از موقعی که مرخص شده بود اجازه نداد کنارش بخوابم.
از خدا خواسته دمپایی هام و در آوردم و خودم و توی آغوشش جا دادم و سرم و روی سینش ثابت کردم و با لذت چشمام و بستم و گفتم
_آرمیین…!
_بله.
با کمی دو دلی گفتم
_چرا؟
_چی چرا؟
_چرا قلبت و سیاه کرده بودی و اجازه نمیدادی کسی واردش بشه؟چرا هر بار که فکر کردم دوستم داری خلافش و بهم ثابت کردی؟ چرا هیچ وقت اجازه ندادی وارد قلبت بشم.
با تاخیر جواب داد
_اجازه ندادم…. ولی به زور اومدی تو.
_چرا؟ چرا هیچ وقت نخواستی؟
نفس بلندی کشید و گفت
_از قصه گفتن خوشم نمیاد.
_برای یه بارم شده هر چی تو دلته بریز بیرون… لطفا..
سکوت کرد! کم کم داشتم از حرف زدنش نا امید میشدم که گفت
_من توی تورنتو به دنیا اومدم. خانوادم به اون کشور مهاجرت کرده بودن… پدرم،مادرم…. یه خواهرم داشتم.
مکث کرد.
_هیچ وقت از خواهرت نگفته بودی!
صداش گرفته شد
_اگه دل سیاهم واسه اینه که از تک تک شون… از تک تک آدمای زندگیم ضربه خوردم. سال هاست حتی بهش فکر هم نکردم چه برسه به اینکه بخوام بیانش کنم.
سرم و بالا گرفتم و نگاهش کردم. خیره به چشمام گفت
_ زندگی من از اولش سگی بود.
دقیقا چهارده سالم بود که یه روز صدای داد و هوار بلند شد.
من و خواهرم پریدیم پایین،بابام بود که داشت سر مامانم داد و هوار می کرد و می خواست از خونه بندازتش بیرون.اول از دست بابام عصبانی شدم چون فکر میکردم داره به مامانم تهمت میزنه اما اون زنیکه ی هرزه هر وقت ما خونه نبودیم جنگی میکرد اونم با یه پسر جوون تر از خودش…
بابام دست اون زنیکه رو گرفت و پرت کرد توی حیاط… پریدم جلو،طرف اون و گرفتم اما اون یه بشکه نفت خالی کرد روم و یه فندک گرفت سمتم و بابام و تهدید کرد که اگه بخواد از خونه بیرونش کنه منو آتیش میزنه. اون موقع بابام منو خیلی دوست داشت وقتی این صحنه رو دید عقب نشینی کرد. به ظاهر اون زنیکه پیروز شده بود.
حرفایی که میشنیدم باورم نمیشد. مگه امکان داشت یه زن روی بچش نفت بریزه و قصد جونش رو کنه؟
_اون با تهدید اینکه یه بلایی سرمون میاره تو اون خونه موندگار شد. امیدش به مرگ بابام بود و بالا کشیدن ارث و میراثش!!! گذشت و بابام این موضوع و به ظاهر فراموش کرد. سال اول دانشگاه با یه پسر ترم آخری رفیق شدم. برای خودمم عجیب بود که اون پسر بخواد بیاد سمت من… به مرور بهترین رفیقم شد طوری که هر روز میومد خونمون…
باز هم مکث کرد. بند شدن نفسش و عصبی شدنش رو حس کردم و نگران گفتم
_می خوای ادامه ندی؟
سری به طرفین تکون داد و گفت
_آبجیم بارها بهم گفت این پسر نگاه درستی نداره. گوش ندادم!به رفیقم بیشتر از خواهر خودم اعتماد داشتم.
فکش قفل کرد و نفسش یکی در میون شد. نگران براش یه لیوان آب ریختم و به سمت لبش بردم. دستم رو عقب زد… دیگه با من نه،انگاری با خودش حرف میزد
_یه روز وقتی از خونه برگشتم صدای داد و هوار میومد. وقتی رفتم تو اون زنیکه حمله کرد سمتم و هر چی از دهنش در میومد بارم کرد… بابام یه سیلی بهم زد و اون موقع تازه بین زجه هاشون فهمیدم….
صورتش می لرزید… حالت وحشتناک و عصبی بهش دست داده بود که من و می ترسوند. ادامه داد
_خودش و دار زده بود،اون حروم لقمه ی عوضی بهش تجاوز کرد. النا هم خودش و دار زده بود… به خاطر من… اون به خاطر من مرد اما در واقع تقصیر اون زنیکه ی جنده ی نمک به حروم بود. چون اونی که من بهش می گفتم رفیق یه زمانی دوست پسر ننه ی فاحشه م بوده و وقتی اون زنیکه از زندگیش پرتش کرده بود بیرون اومد سراغ من. چون اونم دنبال ثروت بابام بود و وقتی اون زنیکه اون و به خواستش نرسوند به وسیله ی ما انتقام گرفت.
مامانم… بابام… رفیقم… همه از پشت بهم خنجر زدن.تنها کسی که واقعا دوستم داشت النا بود اونم به خاطر من…
نتونست ادامه بده.
اشکم در اومده بود،نم اشک و تو چشمای اونم می دیدم.
بغلش کردم،با وجود حال خرابش ادامه داد
_تو دانشگاه از یه دختر خوشم اومد اونم ایرانی بود،با هم رفیق بودیم. بعد از ماجرای النا از اون خونه زدم بیرون و توی خونه ی اجاره ای با دوستم زندگی میکردم. با سانی قرار ازدواج گذاشتیم تا درس من که تموم شد ازش خواستگاری کنم اما سال آخرم با پولدارترین پسر دانشگاه ریخت رو هم و یه ماه بعدش با اون ازدواج کرد. از حرصم برگشتم خونه ی بابام. اون زنیکه دیگه اون جا زندگی نمیکرد. بابام یه زن دیگه گرفته بود… یه زن که خودش یه پسر داشت به اسم سام…
مات موندم،منظورش از سام…
گرفته ادامه داد
_اونا مثل بختک افتاده بودن به مال و منال بابام،من که برگشتم حرص نامادریمم بیدار شد و انقدر زیر گوش بابام وز زد که بابام از این رو به این رو شد. فکر میکرد من پسرش نیستم و اون زنیکه با هرزه بازیاش منو حرومی دنیا آورده اما من مطمئن بودم اون بابامه.