ناب رمان
دانلود رمان | دانلود رمان عاشقانه |nabroman | رمان
ناب رمان

برای همین بود هیچ وقت پیشقدم نشد.
همیشه ته دلش دوستش داشت.
فکر می کرد شانسی با ترنج ندارد که هیچ حرفی نزد.
اما با اتفاق پیش آمده و جا زدن پولاد…
-چرت نگو!
-کمکم کن نواب.
-چطوری؟ با گندی که به زندگی دختر مردم زدی؟
-بهش زنگ بزن شاید به تو جواب بده.
نواب پوزخند زد.
حتی الان هم به فکر خودش بود نه ترنج!
-خیلی آشغالی پولاد.
-بهش پول میدم، دنبال یه وام بود، ده برابر اون وام رو بهش میدم.
نواب با تاسف نگاهش کرد.
-تو دیگه چه آشغالی هستی!
-خفه شو نواب، میگی چه خاکی تو سرم بریزم؟ من زندگی تحمیل شده نمی خوام، ترنج خوبه، ماهه اما وقتی قراره بهم تحمیل بشه نمی خوامش می فهمی؟ من باید آیسودا رو پیدا کنم….
نواب فقط با تاسف نگاهش کرد.
از شرافت و مردانگی هیچ چیزی نمی دانست.
این چند سال با چه کسی دوست بود؟
به سمت در رفت.
-کمکی از من برنمیاد.
-نواب…؟!
نواب توجهی نکرد.
از اتاق بیرون زد.
واقعا باید به حالش تاسف خورد.
پولاد با عصبانیت کارتابلی که روی میز بود را به سمت دیوار پرت کرد.
با ترنج حرف می زد.
راضیش می کرد.
می دانست که راضی می شود.
فوقش این بود که عمل می کرد…
بیشتر از این که نبود.
عصبی سر تکان داد.
با خودش تکرار کرد.
-درستش می کنم، به درک که نواب نیست، خودم حلش می کنم.
عین خر در گل گیر کرده بود.
نه راه پیش داشت نه پس!
اگر شکایت می کرد آبرویش می رفت.
تیتر روزنامه ها می شد.
ابدا نباید این اتفاق می افتاد.
به ترنج پیام داد:
“فردا بهتره منو ببینی قبل از اینکه از این بدبخت ترت کنم.”
دکمه ی سِند را زد و منتظر شد.

نمی خواست این همه بی رحم باشد.
بی وجود نبود که با ترنج اینگونه تا کند.
ولی تا آیسودا را پیدا نمی کرد.
تا او را به دست نمی آورد…
هیچ زنی در زندگیش مهم نمی شد.
حتی ترنجی که این چند سال پا به پایش ماند و همه جا به دادش رسید.
ولی باید این قضیه فیصله پیدا می کرد.
هرچه زودتر بهتر!
****
صدای در باعث شد شعله ی زیر گاز را خاموش کند.
رو به خاله سلیم که چرخ خیاطی اش را به سالن آورده و لباس می دوخت کرد و گفت:
-من باز می کنم.
کم کم به غروب نزدیک می شد.
باید بهارخواب را آماده می کرد.
خودش به خاله سلیم گفته بود همه ی کارهای این محرمی را انجام می دهد.
به سمت آیفون رفت.
نگاهی به تصویر انداخت.
دختری با صورت گرد و موهایی از فرق باز کرده دم در ایستاده بود.
چند باری در روضه دیده بودش!
اما هیچ وقت هم‌صحبت نشد.
در اصل از کنار خاله سلیم جم نمی خورد که بخواهد با کسی هم‌صحبت شود.
-کیه عزیزم؟
-یکی از همسایه ها!
گوشی را برداشت و گفت: بله؟
-سلام، خاله سلیم خونه اس؟
-بله!
-می تونم ببینمشون؟
دکمه باز شدن در را زد و گفت: بفرمایید داخل!
رو به خاله سلیم گفت: با شما کار دارن.
-بیا اینجا این سوزن رو برام نخ کن عزیزم، همسایه های اینجا میزبانن، خودشون میان داخل!
به سمت خاله سلیم رفت.
نخ سیاه رنگ را گرفت و برایش سوزن را نخ کرد.
چشمان ضعیفی داشت و معمولا خیاطی هایش را با عینک انجام می داد.
سوزن را به دست خاله سلیم داد که در باز شد و دخترک تقریبا قد بلندی با لبخند داخل شد.
-سلام.
-سلام سوفیا جان، خوبی عزیزم؟
سوفیا در حالی که پلاستیکی درون دستش بود داخل شد.
-سلام خاله جون، خوبم، شما خوبین؟
آیسودا بلند شد تا چای بیاورد.
سوفیا یکراست به سمت خاله سلیم آمد.
-مادر خوبن؟ کسالتش برطرف شد؟
-خداروشکر، خیلی بهتره!

کنار خاله سلیم نشست.
آیسودا هم فورا چای ریخت و چند دانه بسکویت درون بشقاب گذاشت و آورد.
تمایل زیادی داشت دوست خوبی پیدا کند.
زیادی در این چند سال تنها بود.
سینی را مقابل سوفیا گرفت و گفت: بفرمایید عزیزم.
سوفیا فنجانی برداشت و با مهربانی تشکر کرد.
آیسودا سینی را روی زمین گذاشت.
سوفیا دو تکه پارچه از پلاستیکش بیرون آورد و گفت: می دونم باعث زحمتم، اینو مادر دادن برای دوخت چادر و مقنعه.
خاله سلیم لبخند زد.
-چه زحمتی عزیزم…
پارچه ها را در دست گرفت و نگاه کرد.
خوش دوخت بودند و اذیتش نمی کردند.
-برای سر نمازشه؟
-بله خاله جون.
آیسودا فقط نگاه می کرد.
سوفیا برگشت و نگاهش را غافلگیر کرد.
-من تو روضه دیدمت، کمی گرفتار بودم نشد بیام آشنا بشیم.
آیسودا فقط لبخند زد.
در عوض خاله سلیم گفت: دخترمون یکم خجالتیه!
لبخند آیسودا پررنگ تر شد.
سوفیا خیلی راحت گفت: بابا چه خجالتی؟ راحت باش دختر!
-ممنونم.
-اندازه های مادرتو دارم، می دوزم جمعه ای بگو بیاد ببینه کم و زیاد نشده باشه، عجله که نداره؟
-نه خاله جون.
سوفیا از بشقاب جلویش بسکویتی برداشت و همزمان با چایش گاز زد.
-چند سالته؟
هیچ وقت این همه خجالتی نبود.
ولی انگار هرچه سنش بالاتر می رفت ارتباط برقرار کردنش با دیگران برایش سخت تر می شد.
-26
سوفیا پررنگ لبخند زد و گفت: هم سنیم.
خاله سلیم لبخند زد و از زیر عینکش نگاهشان کرد.
این دختر به هم صحبتی غیر از او که ترجیحا هم سنش باشد احتیاج داشت.
-دانشگاه میری؟
-تموم کردم.
-من میرم، البته می دونی تنبلی کردم، یه چند سال درس نخوندم،علاقه نداشتم، تا بلاخره رشته ای که علاقه داشتم خوندم و قبول شدم.
سوفیا زیادی پر حرف بود.
و البته خیلی هم شیرین زبان!
از آنهایی که اگر ساعت ها حرف می زد خسته نمی شدی.
با اینکه کارش تمام شده بود ولی نیم ساعتی ماند و با آیسودا حرف زد.
دم رفتن شماره اش را هم داد که با هم در ارتباط داشتند.
آیسودا عمیقا خوشحال بود.

انگار کم کم داشت به دنیای دخترانه اش برمی گشت.
دنیایی که آنقدر فاصله افتاده بود که خودش خودش را نمی شناخت.
به محض بدرقه کردن سوفیا و داخل شدن، رفت و زیر خورشش را خاموش کرد.
خاله سلیم کم کم داشت آشپزی را یادش می داد.
خیلی چیزها بلد نبود.
خدا را شکر که خاله سلیم را داشت.
خدا را شکر که اتفاقی از مغازه ی حاج رضا سر در آورد.
این همه تغییر و تحول را مدیون این زن و شوهر دوست داشتنی بود.
استکان های شسته ی دیشب را درون لگن بزرگی جمع کرد و روی اپن گذاشت.
-امشب پذیرایی چی هست خاله جون؟
-یکی از همسایه ها حلوا برنجی درست کرده، گفته تا قبل ساعت 8 میارم.
سر تکان داد و گفت: میرم بهارخواب رو جارو و آب پاشی کنم.
-دستت درد نکنه عزیزم.
-شما هم پای چرخ خیاطی بلند شین دیگه، کمر براتون نمی مونه.
خاله سلیم لبخند زد.
چقدر نعمت دختر داشتن خوب بود.
حیف که خدا آنها را قابل ندانست که بچه ای به خودش و حاج رضا بدهد.
آیسودا تند و فرز به بهارخواب رفت.
کل سطحش را جارو کشید.
شلنگ را برداشت و شیر آب را باز کرد.
کل حیاط را آب پاشی کرد.
بوی خاک نم خورده فضا را معطر کرد.
نفس عمیقی کشید و لبخند زد.
صدای اذان بلند و رسا شروع به پخش شدن کرد.
مسجد نزدیک بود و به محض تلاوت قرآن یا اذان صدای کل محله را برمی داشت.
زیر لب بسم اللهی گفت و شیر آب را بست.
کم کم حاج رضا هم پیدایش می شد.
متوجه شده بود این شب ها زود می آید.
البته خود خاله سلیم گفته بود یکی ماه رمضان یکی هم دهه اول محرم شب ها زود فروشگاه را می بندد و به خانه برمی گردد.
مرد خداپرست و دنیادیده ای بود.
داخل شد.
بوی خوب غذا می آمد.
خاله سلیم وضو گرفته به نماز ایستاده بود.
اهل نماز و روزه نبود.
خدایش را بر طبق اعتقادات خودش می پرستید.
اما آنقدر تحت تاثیر این خانواده بود که به سمت روشویی رفت.
وضو گرفت و چادرش را برداشت.
ایستاد و نماز خواند.
هیچ چیزی اندازه ی نماز سبکش نمی کرد.
سلام نمازش را داد و بلند شد.
خبری از پژمان نداشت.
باید می رفت سراغ گوشیش.

نه اینکه دلواپس یا نگران باشد ها…
اصلا مگر که بود که تازه بخواهد دلواپسش هم باشد.
فقط عجیب بود که سراغش را نگرفته.
همیشه که بیخ ریشش بود.
حالا یعنی داشت برایش کلاس می گذاشت؟
اصلا مشکوک می زد.
باید سراغش را می گرفت.
گوشیش که درون شارژ بود را در آورد.
روی یکی از مبل ها نشست و شماره اش را گرفت.
هیچ دلیلی برای زنگ زدن نداشت.
ولی مثلا می توانست بگوید کلید خانه اش را که داده گم شده.
مثلا از کجا می خواست بفهمد که دارد دروغ می گوید؟
اصلا دروغ هم بگوید به او چه؟
بعد از تقریبا 6 بوغ در حالی که ناامید شده بود که جواب می دهد، صدایش پیچید.
همیشه بم بود و خاص!
از آن تریپ هایی که تا همیشه صدایش درون گوشت می پیچد.
می شد با صدایش کلی خاطره بازی کرد.
البته نه برای او…
-الو؟
-چی شده؟
حرصی گفت: مثلا سلام.
حس کرد لبخندی مرموز روی لب آورد.
-مثلا علیک.
-منو مسخره می کنی؟
-چی شده دختر؟
-آیسودا!
جوابش را نداد.
-کلیدی که دادی گم شده!
-حواس پرت نبودی.
-نیستم.
-پس چی؟
وقتی اینگونه سعی داشت رودستش بزند حرصی تر می شد.
-گم شده دیگه!
-میارم برات.
-کی؟
پژمان متعجب گفت: عجله داری؟
هول شده گفت: نه، چه عجله ای!
-فردا صبح!
-باشه خب…
پشیمان شد که زنگ زده.
الکی خودش را فقط کوچک می کرد.
-میرم دیگه…

-حاج رضا خونه اس؟
-نه، ولی میاد تا یه ساعت دیگه.
خاله سلیم نمازش را خوانده بود داشت چادرش را تا می زد.
-میام می بینمش!
ابرویی بالا انداخت.
با کمال پررویی گفت: واسه چه کاری؟
-کاری نداری دختر؟
-چرا نمی گی آیسودا؟
-شبت بخیر!
تماس قطع شد.
مطمئن بود از زور خشم و تحقیر صورتش سرخ شده.
خدا لعنتش کند که زنگ می زد سراغش را بگیرد.
آدم نبود که!
گوشی را درون دستش فشرد.
-آیسودا جان!
فورا از جایش بلند شد.
-بله خاله جون؟
-شام آماده شد؟
-بله!
-بیا چای بریز دستت درد نکنه.
-چشم.
از جایش بلند شد تا چای بریزد.
خون خونش را می خورد.
فقط در فکر این بود یک طوری تلافی کم محلی هایش را بکند.
نه آن وقت که در خانه اش بود و مدام موس موس می کرد.
نه به الان که طاقچه بالا می گذاشت.
فکر کرده بود کیست؟
وارد آشپزخانه شد و دو فنجان چای ریخت.
خاله سلیم تسبیحش درون دستش بود و ورد می گفت.
کنارش نشست و سینی را روی زمین گذاشت.
توجه کرده بود با اینکه خانه مبله بود ولی ترجیح می دادند روی زمین بنشینند.
انگار که مبلمان فقط دکور بود.
-عصبی به نظر می رسی.
دستی به صورتش کشید و گفت: نه بابا!
-کم حرص بخور دختر!
لبخند زد و گفت: بفرمایید چای!
-جوون لایقیه ولی اگه دلت باهاش نیست سعی کن کم بری سراغش!
مگر سراغ پژمان هم می رفت؟
او بود که ولش نمی کرد.
-من که نمیرم، اون میاد.
حرفش رایحه ی طنز داشت.
خاله سلیم حکیمانه نگاهش کرد.

حرف دیگری نزد.
چون نمی خواست بیخود او را در راه اشتباه بیندازد.
همینطور که پیش می رفت خوب بود.
حس می کرد کم کم ممکن است اتفاقاتی برایش بیفتد.
اتفاقاتی که سرنوشتش را کاملا تغییر می داد.
**
قبل از مراسم آمده بود.
لباس سیاه به تنش داشت.
چقدر رنگ سیاه جذابش می کرد.
هیکلش درون سیاهی لباسش خوش تراشتر شده بود.
کنار حاج رضا درون حیاط ایستاده بود و حرف می زد.
نمی فهمید بحثشان در مورد چیست؟
ولی هرچه بود حاج رضا قبول داشت.
آنقدر محوش بود که نفهمید خاله سلیم دارد نگاهش می کند.
وقتی به خودش آمد که عین دیوانه ها از کنار پنجره عقب رفت.
خودش را ملامت کرد.
هیچ چیزی تغییر نکرده بود که داشت خودش را می کشت.
این مرد همان بود.
بدون کوچکترین تغییری!
پرده را انداخت.
-خاله جون نمیریم؟
خاله سلیم با لبخند گفت: میریم عزیزدلم.
یکباره تمام صورتش پر از خجالت شد.
نمی فهمید چرا حس می کرد لبخند خاله سلیم معنی خاصی دارد.
چادر را از چوب لباسی کنار در برداشت و به سر کشید.
خاله سلیم خودش را به او رسانده چادر به سر کشید و همراهش شد.
آیسودا کمی زودتر از او از ساختمان بیرون آمد.
نگاه پژمان به او افتاد.
نگاهش را از او گرفت.
پژمان رو به حاج رضا گفت: هرچی بگید تهیه می کنم.
-لیستش رو می نویسم.
قدمی عقب گذاشت و گفت: پس مزاحمتون نمیشم.
-بمون پسرم، اینجا می دونی که، هرشب مراسم آقامونه.
-هستم در خدمتتون، ولی کمی کار دارم.
سری برای خاله سلیم تکان داد.
بدون توجه به آیسودا رفت.
تمام قد به او برخورد.
این رفتارها یعنی چه؟
اصلا مانده بود.
نه به قبلش نه به الان؟
دیگر دوستش نداشت یا چیزی عوض شده بود؟
-بریم عزیزم؟

سر تکان داد و با خاله سلیم همراه شد.
مثلا بی توجه می رفت که چه؟
می خواست بگوید بی اهمیت شده؟
پس چرا راهش را از این محله نمی کشید برود؟
به خانه ی بغلی رفتند.
تعداد زیادی نیامده بودند.
ولی سوفیا آمده بود.
درست عین هرشب که زود سر و کله اش پیدا می شد.
جای همیشگی نشست.
سوفیا که چای می خورد با دیدنش بلند شد.
با لبخند به سمتش آمد.
کنارش نشست و گفت: سلام، خوبی؟
-سلام، ممنونم.
-فکر می کردم زودتر میای؟
-یکم شام خوردن و کارا طول کشید.
سوفیا جرعه ی آخر چایش را نوشید.
-میگم…
تن صدایش را پایین آورد و گفت: این پسره…یعنی همین مرده که تازگی اومده تو کوچه مون…
اخم هایش در هم گره خورد.
همین مانده بود که چشم دختر همسایه هم او را بگیرد.
-خیلی میاد خونه ی حاج رضا، فامیلن؟
شانه بالا انداخت و گفت: نمی دونم.
صمیمی نبودند که بخواهد در مورد همه چیز حرف بزند.
و عمرا اگر می گذاشت بحثشان راجع به پژمان باشد.
-خیلی خاصه، استایلش رو دیدی؟ من چند بار اتفاقی دیدمش.
حس کرد دارد دندان روی دندان می سابد.
-هیچ چیز خاصی نداره.
-کج سلیقه نباش، هر کی ببیندش دلش میره.
درون دلش با خودش تکرار کرد: ولش کن دختر، یه چی داره میگه، نپری بهش…
-برای من که آدم خاصی نیست.
سوفیا چشمکی زد و گفت: نکنه خودت یکیو داری؟
داشت…
یکی را بیشتر از 8 سال داشت.
اما همه ی عشق و دلدادگی 8 ساله اش خراب شد.
با هم خوابیش با این و آن…
این مردی بود که عاشقش بود؟
می گفت بود چون باید دیگر از افعال گذشته استفاده می کرد.
این عشق را در دلش کشته بود.
-کسیو ندارم.
-باشه، حالا که این یارو برات خاص نیست، یکم اطلاعات ازش برام گیر میاری؟
متعجب نگاهش کرد.
این دختر چرا این همه زود صمیمی می شد؟

-اگه بگم نه ناراحت میشی؟
سوفیا با خنده نگاهش کرد.
-الان نه، ناراحت نمیشم چون زیاد صمیمی نشدیم اما چند ماه دیگه ناراحت میشما.
تا چند ماه دیگر از این ستون به آن ستون هم فرجی بود.
بلاخره راه حلی برای منحرف کردن ذهن سوفیا پیدا می کرد.
-کو تا چند ماه دیگه؟!
سوفیا باز هم خندید.
خودش را خوب می شناخت.
زود با دیگران صمیمی می شد.
شاید برای همین بود که این همه با اطمینان حرف می زد.
-زود می گذره دوستم…چای می خوری؟
-بدم نمیاد.
-الان برات میارم.
سوفیا بلند شد تا برود و چای بیاورد.
حس می کرد تا بناگوشش داغ شده!
عصبی بود.
ابدا که حسادت نمی کرد.
اصلا چرا باید حسادت می کرد؟
ولی عصبی بود و ناراحت!
دلش می خواست سوفیا را خفه کند.
پژمان آدم بود که چشمش هم او را بگیرد؟
هنوز پژمان را نمی شناخت که اینگونه حرف می زد.
اگر می شناختش از صد فرسخیش هم رد نمی شد.
ته دلش یکی نهیب بود که دارد چرت و پرت می گوید.
انگار نوعی گول زدن خودش باشد.
سوفیا با چای خوش رنگی برگشت.
آن را جلویش گذاشت و گفت: برات خصوصی آوردم.
لبخند زد و گفت: ممنونم.
سوفیا خودش را به او چسباند و گفت: چه وقتایی میاد خونه ی حاج رضا؟ همینو بگو حداقل؟
-نمی دونم واقعا، سرزده اس.
-لعنتی!
-اونقدرها هم خاص نیستا که ذهنتو درگیرش کنی.
سوفیا دستش را روی ران پای او کوباند و گفت: چون اون تیکه ی وجودی رو پیدا نکردی.
حرفش زیادی معنی داشت.
از آنهایی که درکش کمی سخت بود.
-شاید حق با تو باشه.
کم کم داشت روضه شلوغ می شد.
همه ی همسایه ها آمده بود.
در این چند مدت خیلی ها را شناخته بود.
همه هم در مورد او کنجکاوی می کردند.
خاله سلیم هم سربسته می گفت از فامیل های دور است.
جواب خوبی برای کنجکاوی های بی حدشان بود.

ولی مگر بیخیال می شدند؟
باز هم می پرسیدند تا بلاخره یک چیزی از بینش در آوردند.
چایش را برداشت و جرعه ی نوشید.
-چرا اومدی اینجا آیسودا؟
به سوفیا نگاه کرد.
از اسمش خوشش می آمد.
نمی دانست چه معنی می دهد.
فقط می دانست یک اسم فارسی نیست.
انگار که یک اسم خاص فرانسوی باشد.
-واسه کار و درس.
-می خوای کنکور بدی؟
-امسال آره!
واقعا هم قصد داشت امسال درس بخواند.
باید ارشدش را ادامه می داد.
-هر کمکی ازم برمیاد بهم بگو.
دختر پرحرفی بود.
فضول هم بود.
تازه به پژمان چشم هم داشت.
اما بانمک بود و مهربان.
از آنهایی که می شد حسابی با او وقت گذراند و خسته نشد.
-مرسی عزیزم.
-می خوای باز برات چای بیارم؟
-نه ممنونم.
-اهل استخر رفتن هستی؟ من هستم، ولی مگه پایه پیدا میشه؟ همش تنهایی، نمی چسبه به آدم.
اهلش بود.
یعنی کلا از سرگرمی و وقت گذرانی های سالم خوشش می آمد.
ولی این کارها پول می خواست.
فعلا هم درآمدی نداشت که بتواند از این ولخرجی ها بکند.
-یکم کارامو مرتب کنم هستم، چرا که نه؟!
سوفیا خندید.
-عالیه!
صدای روضه خواند آقا سید از بلندگو پخش شد.
فردا باز هم جلسه بود.
می خواستند در مورد مدرسه ای که قرار بود بسازند مشورت کنند.
از این برنامه ریزهایشان لذت می برد.
بحث می کردند ساعت ها تا شاید به نتیجه ای برسند.
-اسمش چیه؟
-کی؟
-همون مرده ته کوچه دیگه!
ای خدا پس چرا یادش نمی رفت؟
-پژمان.
-اوه چه اسم باکلاسی!

آرشیو نویسندگان
تبلیغات متنی
درباره سایت
ناب رمان نامی آشنا برای علاقه مندان به خواندن رمان و کتاب، بعید است علاقه مند به خواندن رمان باشید و حداقل یک بار به ناب رمان سر نزده باشید بیش از 4000 رمان رایگان و فروشی در سایت بیانگر قدمت ما در این حوزه می باشد
کلیه حقوق این وبسایت متعلق به " ناب رمان " بوده و هر گونه کپی برداری ممنوع میباشد!
طبق ماده 12 فصل سوم قانون جرائم رایانه ای کپی برداری از قالب و محتوا پیگرد قانونی خواهد داشت.