ناب رمان
دانلود رمان | دانلود رمان عاشقانه |nabroman | رمان
ناب رمان

جای که ازدحام کمتر بود و البته پژمان را کمتر عصبی می کرد نشستند.
آب زیر پایشان موج می زد.
با این حال آیسودا جرات نداشت درون سرما پا درون آب بزند.
فقط جمع شده در خودش کنار پژمان نشست.
به عمد هم خودش را به او چسباند.
البته سردش هم بود.
پژمان چپ چپ نگاهش کرد.
آیسودا هم با بلبل زبانی گفت: چیه؟ سردمه!
از دست این دختر خودش را درون آب پرت می کرد.
با این حال یکی به دو نکرد.
خوب می شناختش.
هزار تا جواب درون آستین داشت.
گاهی از انتخاب خودش درمانده می شد.
ولی تا یک لبخند شیرین می زد باز عاشق می شد.
روز از نو روزی از نو!
چه می کرد؟
این دختر وصله ی تنش بود.
آرام جانش بود.
چطور می توانست روزی از او بگذرد؟
حتی این بلبل زبانی ها و خل بازی هایش هم عشق بود.
در کمال تعجب آیسودا دستش را باز کرد.
آیسودا را درون آغوشش کشید.
آیسودا به نیمرخ جدی اش نگاه کرد.
-هیچ وقت نمیشه ازت گذشت دختر.
-مگه قراره ازم بگذری؟
-نه!
-پس چی؟
-یکم کمتر حرف بزن.
آیسودا مشتی به بازویش زد.
-اینقد به من امر و نهی نکن خوشم نمیاد.
پژمان لبخند کوچکی زد.
هیچی نگفته می گفت امر و نهی…
-چرا اومدیم بیرون؟
پژمان رک و راست گفت: تا تو دیوونه ام نکنی.
-وا، من چیکار دارم به تو؟
-اصلا نمی دونی؟
آیسودا ریز خندید.
خودش می دانست که چطوری به جانش افتاده.
-خیلی خب حالا اینجوری هم نبود.
پژمان لبخندش را حفظ کرد.
برگشت و به آیسودا نگاه کرد.
-لطفا همیشه اینجوری باش.
آیسودا با شیطنت پرسید: چجوری؟
-همینقدر خوب.
آیسودا خاص نگاهش کرد.
از آن نگاه هایی که پر از عشق و خواستن بود.

-حرف کنتور نمی ذاره آقا.
پژمان خندید.
بینی آیسودا را کشید و گفت: من پرحرف نیستم.
-یکی از دلایل حرص خوردن منم همینه.
پژمان این بار واقعا و بلند خندید.
-دلم چای می خواد.
-اینجا نیست.
-می دونم، یکم پیاده بریم ببینم این دکه ها ندارن؟
دستور، دستور خانم بود دیگر!
زن ذلیل نبود.
ولی بی نهایت عاشق بود.
بلند شد.
دست آیسودا را گرفت و از جایش بلندش کرد.
با هم قدم زنان به جلو رفتند.
-کاش زمستون زود تموم بشه.
-میشه!
-آره، عید رو دوس دارم، حال خوبی بهم میده.
پژمان همیشه شنونده ی خوبی بود.
-ماهی گلی هاتو دارم، انگار دارن بزرگ میشن.
لبخندی روی لب پژمان نشست.
-حاج رضا اینا حوض دارن، اما دوسش ندارم، رنگش پریده، ماهی بیچاره توش جون میده.
-باید دوباره رنگش کنن.
-بازم خیلی کوچیکه.
-اشکال نداره.
-مهم اینه من دوسش ندارم.
-بله خانم.
آیسودا لحظه ای ساکت شد.
لب هایش را بهم فشرد.
-یه پنج شنبه قبل عید می خوام برم سر قبر مامانم.
-می برمت.
-دلم براش تنگ شد.
حس کرد تن صدایش بغض زده شده.
دستش را دور تن نحیف آیسودا انداخت.
همین حمایت کافی بود که آیسودا لبخند بزند.
-تو باباتو دیدی؟
-دیدم.
-من تا الان ندیدمش، البته اگر دیدمش هم یادم نیست، شاید بچه بودم که دیدمش نمی دونم.
نوک زبانش آمد بگوید چه بهتر!
ولی نگفت.
-نداشتن بعضی آدم ها بهتره.
-شاید.
رسیده به دکه ای، آیسودا گفت: فکر کنم چای داشته باشه.
پژمان جلوتر قدم برداشت.
آیسودا اما کناری ایستاد.
پژمان چای گرفته به سمتش آمد.
-ممنونم.

لیوان کاغذی چای را از دست پژمان گرفت.
به سمت لبه ی آب حرکت کردند.
هر دو ساکت بود.
نه اینکه کلمات ته کشیده باشد ها…
فقط گاهی سکوت قشنگ بود.
برای دلت درمان می شد.
لبه ی آب نشستند.
آیسودا لب به لیوان کاغذی چسباند.
جرعه ای نوشید.
صدای آب می آمد.
هر چند که آرام بود.
بدون موج و درگیری!
-یه روز بریم دریا.
-میریم.
-تو دریا رو دیدی؟
-آره.
-من ندیدم.
لبخند زد.
-من خیلی چیزها رو تجربه نکردم، نشد که تجربه کنم، گاهی هم نخواستم. یکم تنبلم. ولی حالا تو این مرحله از زندگیم دوست دارم خیلی چیزها رو تجربه کنم.
پژمان به نیمرخش نگاه کرد.
آیسودا لبخند به لب بود.
جوری چهره اش می درخشید انگار غرق در رویا باشد.
با خنده به سمت پژمان برگشت.
-گرم شدم.
پژمان حرفی نزد.
فقط نگاهش می کرد.
-دیگه بریم ها؟
پژمان مخالفتی نداشت.
خصوصا که فکر می کرد شیطنت از سر این بچه پریده.
از جایش بلند شد.
دستش را سمت آیسودا دراز کرد.
آیسودا انگشتان دستش را کف دست پژمان گذاشت و بلند شد.
آیسودا با لبخند گفت: این اولین باره که خوشحالم کنارمی.
راه افتاد.
دست پژمان را هم به دنبال خودش کشید.
-ممنونم که هستی.
چقدر تلاش کرده بود به این مرحله برسد؟
بلاخره رسید.
بلاخره دلش را احاطه کرد.
“من به تو رسیده ام جانا…
حالا هی بخند..
ناز بیا…
جان بشو…”
شده بود آنچه که می خواست.
قدم زنان به سمت ماشین راه افتادند.

در حالی که خدا هم داشت لبخند می زد.
**
صدای زنگ حاج رضا را که داشت خرده ریزهای حیاط را به انباری می برد به سمت در کشاند.
دستکش هایش را درآورد و لب حوض کوچک خانه گذاشت.
به سمت در رفت.
در را باز کرد.
پژمان بود.
-سلام.
-سلام، خوش اومدی، بیا داخل.
از جلوی در کنار رفت و پژمان داخل شد.
نگاهی اجمالی به حیاط انداخت.
تمیز و مرتب بود.
و البته پر از بنفشه های زیبا.
-حرف داشتم.
-بیا بریم داخل.
هوا هنوز سرد بود.
هرچند که روزهای آخر بهمن در حال طی شدن بود.
حاج رضا دست پشت کمرش گذاشت و او را به داخل هدایت کرد.
آیسودا که از پنجره دیده بودشان فورا به استقبال آمد.
لبخندی هم روی لب داشت.
در را رویشان باز کرد.
-سلام.
نگاه پژمان بالا آمد و روی صورت خندان آیسودا ماند.
از جلوی در کنار رفت تا دو مرد داخل شوند.
بوی قرمه سبزی می آمد.
با نفس عمیقی بوی خوب قرمه را به ریه هایش فرستاد.
با راهنمایی حاج رضا به سمت مبلمان رفتند.
با اینکه خانه ی دایی اش بود.
ولی احساس غریبگی می کرد.
شاید چون صمیمت خاصی به حاج رضا نداشت.
آیسودا در را پشت سرشان بست.
خاله سلیم دستان خیسش را با پیشبند جلویش خشک کرد.
برای سلام و احوالپرسی رفت.
آیسودا هم رفت تا چای بریزد.
-چی شده؟
-می خوام خونه ی اینجا رو بکوبم و دوباره بسازم.
حاج رضا کنجکاو پرسید: چرا؟
-آیسودا می خواد اینجا زندگی کنه نه عمارت.
حاج رضا فورا گفت: باید فکری به حال رابطه تون بکنی، من علاقه ای به اینجوری پیش رفتن ندارم.
-هروقت بگین میام خواستگاری.
خاله سلیم با جدیت گفت: آیسودا باید همه چیزو بدونه.
تن صدایشان جوری پایین بود به گوش آیسودا نمی رسید.
آیسودا چای ریخته آمد.
تعارف کرد که خاله سلیم بلند شد.
-بیا بریم دخترم.
آیسودا متعجب همراه خاله سلیم شد.

حاج رضا و پژمان تنها شدند.
-اومدم مشورت، با آیسودا حرف زدم نمی خواد برگرده عمارت، احتمالا بخاطر علاقمند شدن به شما و پیدا کردن دوستای جدیدشه که ترجیح میده اینجا باشه.
-با آیسودا حرف می زنم ولی مطمئنم شوکه میشه.
-باید این مرحله رو طی کنه.
حاج رضا متفکر بود.
برای خودش نمی ترسید.
نگران حال و روز آیسودا بود.
هنوز درست و حسابی این دختر را نمی شناخت.
به عواطف و احساساتش واقف نبود.
درون خانه اش زندگی می کرد.
ولی آنقدرها که با سلیم وقت می گذراند با او دو کلمه هم حرف نمی زد.
حق هم داشت.
برایش غریبه بود.
ارتباط برقرار کردن با هم جنسش راحت تر بود.
-هرچه زودتر بدونه بهتره.
با خودش قرار گذاشته بود همه چیز را عید سال بگوید.
وقتی همه دور هفت سین جمع شده اند.
اما انگار نمی شد.
باید هر چه زودتر می دانست تا خواستگاری شود.
این همه نزدیکی بین خودش و پژمان به مذاقش خوش نمی آمد.
-قضیه رو میگم بعدش عموشو خبر می کنم برای خواستگاریش..
مکث کرد.
دوباره ادامه داد: یه صیغه ی محرمیت بخونین، تو زمانی که قراره خونه ساخته بشه بیا همین جا بمون.
-لازم نیست میرم هتل.
-تا کی؟ یک ماه؟ دو ماه؟ سه ماه؟
اصلا دوست نداشت زیر منت کسی برود.
حالا دایی اش باشد یا غریبه.
-مهم نیست.
-رو حرفم حرف نیار پژمان، تمام این سالها خطا کردی هیچی نگفتم، لازم نیست باز هم ادامه بدی.
دهانش بسته شد.
نه بخاطر اینکه جوابی نداشت.
محض همان احترام بزرگتری کوچکتری بود.
وگرنه زندگی او به کسی ربطی نداشت.
-پس رفع زحمت می کنم.
-بمون باید اینجا باشی وقتی همه چیز رو می فهمه.
سرش را برگرداند و صدا زد: خانم.
خاله سلیم و آیسودا درون اتاق بودند.
-خانم میشه با دخترمون بیاین.
-الان.
پژمان هم کمی نگران بود.
موقعیت حساسی بود.
ممکن بود هر اتفاقی بیفتد.
حتی بغض و گریه ی آیسودا.
چیزی که واقعا تحملش را نداشت.
همان وقت ها درون عمارت هم که گریه می کرد جایی می رفت که صدایش را نشنود.
طاقتش را نداشت.

آیسودا همراه با خاله سلیم آمد.
قافه اش کنجکاو و متعجب بود.
نمی فهمید چه شده؟
با این حال جلوی خودش را نگرفت و پرسید.
-خبری شده؟
حاج رضا با ملایمت گفت: بیا بشین.
آیسودا مقابل حاج رضا و کنار پژمان نشست.
حس می کرد مساله مهم باشد.
قیافه ی هر دو مرد جدی بود.
از این جدیت اصلا خوشش نمی آمد.
-چیزی شده؟
خاله سلیم با دلسوزی نگاهش کرد.
حاج رضا هنوز جرات گفتنش را نداشت.
پژمان گفت: من شروع کننده باشم؟
حاج رضا دستش را بالا اورد.
رو به آیسودا گفت: می خواستم عید برات بگم اما خب…
آیسودا سرش را کمی کج کرد.
قلبش تند می زد.
-مادرت…
رنگ آیسودا پرید.
ماجرا چه بود؟
-من تنها داییت هستم، برادر مادرت، مادر تو و پژمان.
حتی اگر تصادف هم می کرد این همه حالش خراب نمی شد.
شل و بی حال به به مبل تکیه داد.
انگار فشارش افتاده باشد.
پژمان به سمتش نیمخیز شد.
-خوبی؟
حاج رضا و خاله سلیم هم از جایشان بلند شده به سمتش آمدند.
-آیسودا…
جوابی نداد.
خانه دور سرش می تابید.
نمی فهمید باید چرا حالش خراب شود.
شوکه شده بود یا هر چیز دیگری؟
-یکم آب قند برایش بیارین زن دایی.
خاله سلیم فورا رفت.
بیخ به پژمان نگاه کرد.
این مرد غریبه نبود؟
پسر خاله اش؟
تمام مدت فامیلش بود؟
هم خونش؟
دستش روی دسته ی مبل سفت شد.
چقدر معما دور و برش بود و خبر نداشت.
چقدر زندگیش کوفتی بود.
به حاج رضا پیرمرد مهربان نگاه کرد.
عین پدر نداشته اش دوستش داشت.

خاله سلیم فرز با لیوان آب قند آمد.
آن را جلوی دهانش گرفت.
-یکم بخور فشارت بیاد بالا.
میل نداشت.
ولی شاید حالش را کمی بهتر می کرد.
دستش لرز خفیفی داشت.
لیوان را گرفته کمی نوشید.
-همش واقعیه؟ هرچی گفتین؟ سرکار نیستم؟ مثلا دلتون خواسته یکم باهام شوخی کنیم؟
کمی بغض داشت.
پژمان درکش می کرد.
واقعا سخت بود.
حاج رضا با شرمندگی گفت: ببخش دخترم که زودتر نگفتم.
مثلا بخشش نبود که!
فقط درک نمی کرد.
حالیش نبود قضیه از چه قرار است.
به پژمان نگاه کرد.
-راسته؟
-آره راست.
گریه اش گرفت.
لیوان را پس زد.
دستانش را روی صورتش گذاشت و زیر گریه زد.
پژمان سر تکان داد.
نمی فهمید چطور باید آرامش کند.
خاله سلیم با دلسوزی در آغوشش کشید.
-فدات بشم درسته دیر بهت گفته شد و تمام این مدت عذاب کشیدی، ولی این هم یکی دیگه از مراحلیه که تو زندگیت داری طی می کنی.
نفسشان از جای گرم بیرون می آمد.
حدود 4 ماهی در این خانه بود.
مدام عذاب وجدان سرباری بودن را داشت.
بدون اینکه بداند اینجا خانه ی دایی خونیش است.
شاید باز هم همان عذاب وجدان را داشت.
ولی حداقل کمتر بود.
کمتر عذاب می کشید.
راحت تر کنار می آمد.
از جایش بلند شد.
-کاش زودتر گفته بودین.
به سمت اتاق رفت.
-اجازه بدین یکم تنها باشم.
واقعا احتیاج داشت.
حاج رضا بی حال و ناراحت روی مبل نشست.
پژمان رفتنش را نگاه کرد.
آیسودا به اتاق رفته.
شال و کلاه کرد.
پژمان با حساسیت بیرون رفتنش را نگاه کرد.
از جایش بلند شد.
به آرامی گفت: میرم دنبالش.

پشت سر آیسودا از خانه بیرون رفت.
نمی خواست شاهد این باشد که در ناراحتی دیوانگی کند.
آیسودا بدون اینکه متوجه پژمان باشد دست در جیب پالتویش به سمت خیابان رفت.
پژمان به سمت ماشینش رفت.
می دانست با تاکسی می رود.
سوار ماشینش شد.
آیسودا که به خیابان رسید.
پژمان هم با ماشین سر خیابان بود.
آیسودا دست تکان داد.
سوار تاکسی شد.
پژمان هم پشت سرش راه افتاد.
کاملا به او حق می داد.
هر کس دیگری هم به جایش بود ناراحت می شد.
شوک بدی بود.
تاکسی به سمت خیابان حکیم نظامی می رفت.
بلاخره هم سر جلفا نگه داشت.
آیسودا از ماشین پیاده شد.
پژمان هم متعاقب او، ماشین را جای دوری نگه داشت.
تا به خودش بیاید آیسودا وارد کوچه شده بود.
با عجله از ماشین پیاده شد.
به دنبالش روان شد.
به نظر عصبی می رسید.
شانه هایش که تکان نمی خورد.
پس گریه نمی کرد.
هوا داشت تاریک می شد.
آرام پشت سرش قدم برمی داشت.
قدم زنان به سمت کلیسای وانک می رفت.
روبروی کلیسا، روی لبه ی یک سکو نشست.
خودش را در آغوش کشید.
نه گریه می کرد نه عین خیلی ها با خودش حرف می زد.
نگاهش فقط به کلیسا بود.
کمی با فاصله ایستاد و نگاهش کرد.
چراغ ها کم کم روشن می شدند.
سرما هم شدت می گرفت.
بلاخره طاقت نیاورد.
به آرامی جلو رفت و کنارش نشست.
آیسودا بدون اینکه نگاهش کند گفت: می دونستم دنبالم میای.
-حالت بهتره؟
-نه!
-متاسفم .
-چرا بهم نگفتی؟ چهار سال منو توخونه ات زندانی کردی لعنتی!
-مادرت می دونست.
با پرخاش به سمتش برگشت.
-به درک، مهم من بودم، من!
باز اشکش آمد.
-مگه آدم وقتی با یکی فامیله باید قایم کنه؟

-نه!
با پرخاش گفت: پس چی؟ چرا قایم کردی؟
-بلاخره می فهمیدی.
آیسودا با عصبانیت نگاهش کرد.
-نگام کن، من به اندازه ی کافی اعصابی . ناراحت هستم، پس میشه جواب سوالمو بدی؟ نمی تونی پاشو برو، بهت احتیاج ندارم.
پژمان نگاهش کرد.
جوری گریه می کرد انگار مادرش دوباره فوت کرده.
-دقیقا از چی ناراحتی؟
-از چی نباید ناراحت باشم؟ شماها از من پنهون کردین، من چهار ماه تو خونه ی آدمی بودم که فکر می کردم غریبه ان، شرمم می شد تو خونه اش باشم، احساس سرباری داشتم، عذاب می کشیدم می فهمی؟
پژمان آدمی نبود که زخم زبان بزند.
-می فهمم.
-پس چی میگی؟
-همه چیز برمی گرده به ازدواج و فرار مادرت، پدربزرگمون تردش کرد، بعد از اون هیشکی ازش خبر نداشت. اتفاقی پیداش کردیم، البته من با دیدن تو، مادرتو پیدا کردم.خود مادر خواست کسی حرفی نزنه.
-چرا؟
-خجالت می کشید.
اشک روی صورتش ماسید.
به پژمان نگاه کرد.
-از خانواده ی خودش؟
-آره بخاطر علاقه ی دردسرسازش به پدر تو، که ظاهرا آخر و عاقبت خوبی هم براش نداشت.
-بازم حق نداشتین ازم پنهون کنین.
-درسته.
پژمان به کفش های برق افتاده اش نگاه کرد.
همیشه مرتب و منظم بود.
کفش هایش همیشه صیقلی بود و برق می زد.
کت و شلوارهایش اتو کشیده…
با موهای مرتب…
ادکلن خاصش…
-اصلا برام جذاب نیست که پسرخاله می.
پژمان لبخند زد.
-چرا؟
آیسودا شانه بالا انداخت.
یکهو گارد گرفت.
-تو پسرخاله ی من بودی، هم خونم اینقد عذابم دادی؟
پژمان متعجب نگاهش کرد.
-کدوم عذاب؟
-تو منو زندانی کردی.
-اسمش زندانی کردن نیست.
-پس چیه؟
مطمئن بود کمی از ناراحتیش کم شده.
حالا نوبت گیر دادن بود که خودش را خالی کند.
بنابراین زیاد دم پرش نرفت.
-باشه حق با توئه.
-خوبه قبول داری.
-چی بگم؟

-هیچی، بیا منو بخور.
رویش را از پژمان گرفت.
پژمان خنده اش را مهار کرد.
دختره ی دیوانه.
-اینا سرده، پاشو بریم یه کافه یه چیزی بخور.
-میل ندارم.
بلند شد.
زیر بازویش را گرفت و بلندش کرد.
-اینقد سرتق نباش دختر.
با کفش های اسپرتش روی کفش پژمان آمد.
کارش کاملا به عمد بود.
می دانست پژمان از نامرتبی بدش می آید.
ولی این بار چون می دانست آیسودا لج کرده چیزی نگفت.
-راحت شدی؟
-نه!
مقابل پژمان ایستاد.
از دو طرف دستانش را درون جیب پالتوی پژمان فرو کرد.
جوری نفس به نفسش ایستاده بود که پژمان گفت: الان میان جمعمون می کنن.
-تو با نفوذی مگه نه؟ کی به تو دست می زنه آخه؟
حس می کرد دارد دق و دلی هایش را بیرون می ریزد.
پژمان فقط نگاهش کرد.
-دروغ میگم؟
-بسه دیگه.
-چی بسه؟ مگه چی گفتم؟
-بیا بریم.
-فک می کنی دیوونه شدم؟ تو که از این دیوونه خوشت میاد.
مستقیم به چشمان قهوه ای رنگش نگاه کرد.
انگار سر دلش پر بود از حرف های نگفته.
-تا آخر عمرم هم این دختر دیوونه نیمه ی جان منه.
دوباره بغض کرد.
پژمان با عشق موهایش را از روی صورتش کنار زد.
روسریش را مرتب کرد.
مردمک های آیسودا لرزید.
-اینقد خوب نباش.
-چند دقیقه پیش بد بودم که.
دستانش را بیشتر درون پالتوی پژمان فرو برد.
-من نمی دونم از این به بعد بدون تو اگه یه روز دوسم نداشته باشی چیکار کنم.
وقتی حرف می زد صدایش می لرزید.
بغض داشت خفه اش می کرد.
بغض نکن.
انگار تلنگر زد.
دوباره اشکش پایین آمد.
-من دارم دیوونه میشم.
پژمان با مهربانی بغلش کرد.
-عشق من تموم نمیشه.
کنار گوشش گفت: با این وضع هرچی هم با نفوذ باشم میان جمعمون می کنن.

 

آرشیو نویسندگان
تبلیغات متنی
درباره سایت
ناب رمان نامی آشنا برای علاقه مندان به خواندن رمان و کتاب، بعید است علاقه مند به خواندن رمان باشید و حداقل یک بار به ناب رمان سر نزده باشید بیش از 4000 رمان رایگان و فروشی در سایت بیانگر قدمت ما در این حوزه می باشد
کلیه حقوق این وبسایت متعلق به " ناب رمان " بوده و هر گونه کپی برداری ممنوع میباشد!
طبق ماده 12 فصل سوم قانون جرائم رایانه ای کپی برداری از قالب و محتوا پیگرد قانونی خواهد داشت.