دانلود رمان قبول میکنم با لینک مستقیم و رایگان
نویسنده: مهدیه مومنی
خلاصه رمان:
رمان در موردیک ازدواج اجباریه…دوقلب سرد که قراره باهم گره بخورن اونم ناخواسته ولی آیاهمیشه این دوقلب سردمیمونه؟
اگر میخوای بفهمی سرانجام این اجبار چی میشه پس رمان رو بخون.
پایان خوش
قسمتی از رمان:
بله؟
-برای کارای شرکت شاید مجبور باشیم بریم شمال.توکه مشکلی نداری؟
نگاهی به نیم رخش انداختم:
-من وتو؟
توی چشمام نگاه کردوپوزخند تلخی زد :
-آره…میترسی از تنها بودن بامن؟شهلا توچته؟
سرمو به زیر انداختم:
-نه نه نمیترسم فقط کمی تعجب کردم.
-نمیخواستم تورو سرگردون کنم به پدر بزرگ گفتم تنها میرم شهلا هم بره خونه مامان اما پدربزرگ قبول نمیکنه میگه این یکسال همه جا باید باهم باشیم مثل زن وشوهرای واقعی…منم گفتم باخودت حرف بزنم اگرنمیخوای بامن بیای به پدربزرگ بگو.
نگاهی به چهره ی دلخور واخمهای درهمش انداختم:
-نه مشکلی نیست میام.چند روزه؟
-معلوم نیست شاید ۴ماه شایدم کمتر.
سری تکان دادم…
&&&
-شام بریم بیرون؟
دستامو روی پام گذاشتم:
-نمیدونم اگه میخوای بریم.
جلوی رستوران شیکی نگه داشت وباهم وارد شدیم پس از سفارش گفت:
-شهلا بیا باهم مهربون باشیم خب؟مثل دوتا دوست.
نگاهش کردم :
باشه.
خوشحال بهم نگاه کرد ومن لبخند محوی زدم.خودمم ازاین تلخیا خسته شده بودم پس بهتر بود که رفتارمو عوض کنم تا توی این یکسال خاطره ی بدی ازخودم به جانذارم.حالا دیگه به پاکان اعتماد داشتم کامل ودیگه ازش مثل قبل نمیترسیدم.
شام خوبی بود.
وقتی رسیدیم خونه گفتم:
-ممنون برای شام.
لبخندزد:
-نوش جونت.
&&&
دوهفته از روز ازدواجمون میگذشت وتوی این دوهفته اتفاق خاصی نیفتاده بود.روال زندگیم خسته کننده وکسالت اور شده بود مثل قبل.صبح ها باپاکان میرفتیم شرکت وعصر ساعت۵خسته برمیگشتیم خونه گاهی شام میپختم وبیشترازبیرون میگرفتیم بعدم هرکدوم بی حرف به کارامون میرسیدیم.تمام حرفامون حول کار بود وازهم دور میشدیم هرروز بیشترازدیروز.
۱۵شهریور ماه بود وهوا فوق العاده گرم.مشغول بررسی یه سری اسناد بودم که تلفن زنگ خورد برداشتم که صداش اومد:
-بیا توی اتاقم