خلاصه ای از داستان رمان: پزشکی بنام بهجت الزمان فخرالدینی ،
پزشکی که تمام وجودش را خرج خدمت به اجتماع کرده .
به واسطه کارش تمام عمرش را با کودکان و جوانان در ارتباط بوده .
ولی با تمام شناختی که نسبت به ککودکان و نوجوانان دارد در
درک و شناخت دختر خود آذر ، ناموفق مانده .
آذر روز به روز بزرگتر میشه و فاصله اون پدرش هر روز بیشتر و بیشتر میشه
از در اتاقم بیرون رفتم. صدای بلند بلند حرف زدن مامان ملوک می آمد.
با مامان بحث می کرد و طبق معمول موضوع بحثشان من بودم.
گوش ایستادم. در همان حال نیمی از ذهنم به دنبال این بود که اتوی موهایم را کجا گذاشته ام.
مامان عصبی بود و این کاملا مشخص بود.
از بلند بلند حرف زدن و خشم در صدایش می شد حال درونش را تشخیص داد.
مامان همیشه آرام بود. برای همه آرام بود.
فقط برای من بود که بهی جانی که برای همه مظهر آرامش و محبت بود،
تبدیل به بهجت الزمان فخرالدینی می شد. _مامان خواهش می کنم یکم با من همکاری کنید. کار سختیه؟
من هر کاری درباره آذر می کنم با حرف ها و کارهای شما پنبه میشه.
مامان این دختر داره از کنترل من خارج می شه.
تو رو خدا بفهمید که من نگرانشم. من مادرشم.
آخه کدوم مادریه که بد بچه اش رو بخواد؟ صدای مامان ملوک مثل همیشه آرام و دلنشین بود. _داری بهش سخت می گیری بهی. این طوری مثل ماهی از دستت لیز می خوره می ره. چند لحظه سکوت ایجاد شد. در اتاق را آهسته بستم و به راهرو نزدیک شدم. _مامان جان جامعه بد شده. من نگرانشم.
با دخترهایی نشست و برخاست داره که اصلا مورد تایید من نیستن. من فقط می ترسم. صدایش بغض آلود شد. لرزان و خسته. دو پله پایین آمدم. _این راهش نیست بهی. این طوری دارید از هم دور می شید.
شاید تو فکر کنی من پیر و خرفت شدم ولی یه چیزهایی هست که هم من می بینم و می فهمم _مامان ملوک تو رو خدا این چه حرفی می زنید.
من غلط بکنم یه همچین غلطی بکنم. شما تاج سر منید، فداتون بشم. صدایشان قطع شد.
ناب رمان نامی آشنا برای علاقه مندان به خواندن رمان و کتاب،
بعید است علاقه مند به خواندن رمان باشید و حداقل یک بار به ناب رمان سر نزده باشید
بیش از 4000 رمان رایگان و فروشی در سایت بیانگر قدمت ما در این حوزه می باشد
کلیه حقوق این وبسایت متعلق به " ناب رمان " بوده و هر گونه کپی برداری ممنوع میباشد!
طبق ماده 12 فصل سوم قانون جرائم رایانه ای کپی برداری از قالب و محتوا پیگرد قانونی خواهد داشت.