نیم رخ به آینه ایستادم. تونیك بنفش و مشكی تا روی ران هایم بلندی داشت.
پهلوهایم پر تر شده بود. هم خودم تغییر سایزم را حس كرده بودم ، هم همسایه مامان اینا كه در كوچه مرا دیده بود گوشزد كرده بود … كه خوش آب و رنگ تر از قبل شده ام. به قول خودش یك پرده گوشت گرفتم و آب زیر پوستم رفته.
دست كشیدم روی جلوی شكمم… حس داشت .
برای من … گرچه هنوز خیلی پیدا نبود .
شاید اكثریت می گفتند اضافه وزن است ولی همان خانم همسایه از چشم هایم فهمیده بود. باز هم به قول خودش از برق چشمهایم. برق چشم و یك پرده گوشت كه چیزی نبود. من حسش می كردم.
قلب درونم را… امانتی كوچكم را… نیم چرخی زدم و از پهلوی دیگر به آینه نگاه كردم. از این طرف هم چیز زیادی پیدا نبود. مثل همان سمت. آینه همیشه دروغ می گفت. همیشه… نشانش نمی داد و من داشتمش … آینه حس من را می فهمید؟ نه…
دست كشیدم روی گونه ها. چند لك قهوه ای رویشان افتاده بود. كتاب چه نوشته بود؟ ماسك بارداری؟ ممكن است نروند؟ به جهنم كه نروند. سر و ته این لكه ها با كرم به هم می آمد ولی سر و ته موجودی كه درون شكمم بود چه؟ جان جانانم… آینه دروغ می گفت.
دانلود رمان آجر لق با لینک مستقیم
از آیینه چشم گرفتم. تن خسته ام را روی تخت رها كردم. باز دستم سر خورد روی شكمم.
دلم می خواست بدانم این دست كشیدن ها به همان اندازه كه مرا سرشار از مادری می كند او را هم سرشار می كند از فرزندی؟
دكتر چه كار می كرد؟ لبه دستش را روی شكمم می كشید و فشار می داد؟
به قول خودش به اولین سفتی كه رسیدی همانجا رحم است. البته كه چیزی حس نكرده بود.
گفته بود سن بارداری ات هنوز كم است. كتاب هم نوشته بود. تا 12 هفتگی فقط درون لگن.
من هنوز دوازده هفته هم نبودم. هیچی نبود. فقط یك حس عظیم و مفرط… یك سرشاری بی حد و حصر. لبخند پهنی روی لب هایم نشست. دكتر گفته بود اگر بخواهی قلبش را نشانت می دهم.
روی صفحه سیاه و برفكی دستگاهش . میان حجم سیاهی و خطوط خاكستری.
فقط یك نقطه بود كه بالا و پایین می رفت و من تك و تنها غرق خوشی شدم.
گفته بود تا چشم بگذاری می توانی صدای قلبش را هم بشنوی.
گفته بود بعد از اینهمه سال دیدن زن باردار و جنین ، باز هم در خلقت خدا می ماند كه چطور موجودی با اندازه تنها یك میلی متر می شود نوزاد.
و من در ذهنم ادامه نوشته بودم كه بشود بچه ، نوجوان بعد جوان ، زن بگیرد ، شوهر كند ، خودش بچه دار شود. ادامه اش می شد چندین سال…
انقدر كار نشده و اتفاق نیفتاده بود كه باید می افتاد. انقدر بار بود كه باید به ثمر می نشست. صبر… فقط صبر
ناب رمان نامی آشنا برای علاقه مندان به خواندن رمان و کتاب،
بعید است علاقه مند به خواندن رمان باشید و حداقل یک بار به ناب رمان سر نزده باشید
بیش از 4000 رمان رایگان و فروشی در سایت بیانگر قدمت ما در این حوزه می باشد
کلیه حقوق این وبسایت متعلق به " ناب رمان " بوده و هر گونه کپی برداری ممنوع میباشد!
طبق ماده 12 فصل سوم قانون جرائم رایانه ای کپی برداری از قالب و محتوا پیگرد قانونی خواهد داشت.