دانلود رمان تا تلاقی خطوط موازی با لینک مستقیم و رایگان
تا تلاقی خطوط موازی داستان زندگی دختری به نام بهار را روایت میکند که به خاطر خطاهای گذشتهاش از پلیس فراری است اما پس از مدتی عاشق مردی میشود که در این حرفه فعالیت میکند و بهار نمیداند در این شرایط چه انتخابی داشته باشد.
در بخشی از کتاب رمان تا تلاقی خطوط موازی میخوانیم:
دسته گل بزرگی که در دست داشت را به هیچ کس از اطرافیان نداد و من فهمیدم میخواهد به دست خودم بدهد.
خیلی ناخودآگاه به زبانم آمد و آهسته گفتم:
– ای جان!!
مستی سرش را جلوی صورتم خم کرد و با حیرت گفت:
– مرگ من درست شنیدم؟
حقیقتا اینبار خجالتم واقعی بود. آخر این چه حرفی بود؟! بخدا دست خودم نبود. برای منی که خلأ یک مرد در زندگیم حس میشد
حالا پیدا شدن همچین کیسی عین خوشبختی بود. قبل از آنکه جوابی به مستی بدهم نزدیکمان شد و با طمأنینه گل را به سمتم گرفت:
– سلام.
– سلام. (گل را گرفتم و بدون تشکر عقب رفتم)
برخلاف تصورم همه چیز بسیار صمیمی بود. هیچ دلخوریای در طرفین دیده نمیشد. مهمانی تبدیل شده بود به یک مهمانی خودمانی، صدای قهقهههای مردانه از یک طرف پذیرایی و این طرف هم مجلس زنانه و حرفهای فوق زنانه.
فرید و محمد دست به دست داده بودند و همه را میخنداندند. این وسط هم من دزدکی امیراحسان را دید میزدم. باشخصیت و با پرستیژ میخندید.
دلم برای لوده نبودنش ضعف رفت. کم کم احساساتی را تجربه میکردم که به عمرم تجربه نکرده بودم.
تا مادر میگفت فلان پذیرایی را از مردان بکنیم با کله داوطلب میشدم.
هربار هم که چیزی میبردم آنور، بدون آنکه نگاهم کند برمیداشت و باز هم توجهش را میداد به بحث خودشان. دلم میخواست از شادی جیغ بکشم. اگر بگویی بیجنبه، بله بیجنبه شده بودم.