دانلود رمان سوگلی سال های پیری از ناب رمان
ترم اول تموم شد .برای تعطیلات بین دو ترم به مشهد اومدم .
مثل عقده ای های از زندون گریخته از کوچه و خیابون جمع نمی شدم .
من و حسنا انگار یک متر برداشته بودیم و صبح تا شب مشغول متر کردن خیابونها بودیم !
به اعتراضات مامان هم گوش نمی کردیم .
گاهی میلاد(نامزد حسنا )هم به عنوان دستیار ما رو در متر کردن کمک می کرد.
یه شب داداش حسین و سمیه اومدن خونمون، گفتن شام خوردن و روی مبل ها نشستن !
وسط های شام بودیم که داداش حسین بدون مقدمه رو به بابا گفت: – امروز طاهر زنگ زده و به من گفت که از شما و مامان اجازه بگیرم تا واسه خواستگاری حورا با خانواده ش بیان اینجا.
من که انگار برق دویست و بیست ولت بهم وصل کرده باشن، نشسته خشک شدم و قاشق بین بشقاب و دهنم معلق موند.
بابا و مامان نگاهی به هم و بعد به من انداختن .همه در یک آن ساکت شدن.
و داداش حسین با خونسردی ادامه داد: – البته قبول دارم که یک کم اختلاف سن بین حورا و طاهر زیاده ولی چند سال که طاهر رو می شناسم .
پسر با مسئولیت و اهل زندگیه .تحصیلکرده هم هست .وضع مالیش هم که بد نیست !
فکر نمی کنم این اختلاف سن چیز مهمی باشه که به تقاضاش فکر نکنید، این طور نیست؟ بابا دستی به صورتش کشید و گفت : – چی بگم؟
…طاهر جوون خوب و سالمیه …والا!
مامان لقمه اش رو فرو داد و گفت: – من که فکر می کنم این اختلاف سن چیز مهمی نباشه که اصلا بخوایم در موردش بحث کنیم !
سال کوچکتر نیست؟
بیا ببین چه کیا و بیایی داره و ۵۱ مگه دختر خانم توفیقی مداح از شوهرش چقدر تو فامیل شوهر احترامش میکنند
.شوهرش هم یک خانم جان میگه ده تا خانم جان از بغلش میریزه.
بابا نگاه نسبتا جدی به مامان انداخت و در جواب حسین گفت : – در هر حال نظر حورا مهمه.