هیلدا کنار 206 سفید رنگ باباش وایساده بود که همراه حامی رفتیم کنارش.
با دیدن ما یه کمی نگاهش جون گرفت که با ذوق نگاهمون کرد:
_مرسی که اومدین!
حال و احوالی با حامی ای که از قبل میشناختش کرد و بعد هم حامی رفت سراغ لاستیک سمت شاگرد که پنجر شده بود و گفت:
_هیلدا خانم جعبه ابزارتون کجاست؟
هیلدا زد رو پیشونیش و جواب داد:
_حس میکردم ماشین و سنگین میکنه واسه همین گذاشتمش خونه!
با این حرف هیلدا، حامی فقط خودش و نگهداشت که نخنده و حرفی نزد که من از خنده ترکیدم و گفتم:
_دوباره از اون کارای خاص خودت کردیا
نیشگونی از بازوم گرفت و چپ چپ نگاهم کرد که زدم رو دستش:
_چیه حقیقت تلخه؟
سریع جواب داد:
_اصلا دلم خواست نیارمش، از ریختش خوشم نمیاد!
اشاره ای به حامی کردم:
_الان حامی بشینه دعا کنه که پنچری لاستیکت گرفته شه مهندس؟
حامی لبخندی زد:
_دعوا نکنید بگردید یه جعبه ابزار پیدا کنید
هیلدا شونه ای بالا انداخت:
_این اطراف که کسی نیست، همه پارک کردن رفتن
دستم و گرفتم جلو دهنش و گفتم:
_باشه نمیخواد واسه تنبلیت بهونه بیاری خودم میرم بالاخره یه نفر و پیدا میکنم!
و راه گرفتم تو پارکینگ و با شنیدن صدای ماشین روشنی که از سمت راست پارکینگ میومد راه افتادم به اون سمت،
یه مزدا3 سفید رنگ ته پارکینگ پارک شده بود و انگار صاحبش داشت با تلفن حرف میزد و بدجوری هم عصبی بود که صداش این قسمت پارکینگ و پر کرده بود،
نصفه نیمه شنیدم که داشت میگفت:
‘هفته بعد میان؟ من نمیدونم کاوه یه جوری این ماجرا رو جمع و جور کن، یا اصلا یه کاری کن که نیان وگرنه من میدونم و تو با این نقشه کشیدنت!’
صدا تو سرم میپچید و یه جورایی واسم آشنا بود که آروم آروم به ماشین نزدیک و نزدیک تر میشدم!
فقط دو قدم مونده بود تا رسیدن به آدم پشت فرمون که یهو در ماشین باز شد و آدمی از این ماشین پیاده شد که فکرشم نمیکردم!
با دیدن توتونچی انگار زبونم بند اومده بود که حرفی نمیزدم و اون با اخم زل زده بود بهم و بعد از چند ثانیه سکوت بینمون شکست:
_کارت به جایی رسیده که میفتی دنبال من و فال گوش وایمیسی؟
فکر احمقانش بدجوری حرصم و درآورد که عصبی نگاهش کردم:
_من فال گوش واینساده بودم!
نگاه اون از نگاه من هم خشمگین تر بود این و با هر قدمی که به سمتم برمیداشت بیشتر میفهمیدم!
انقدر بهم نزدیک شد و من عقب عقب رفتم که خوردم به ماشین پشت سرم و دیگه راهی واسه دوری ازش وجود نداشت، که روبه روم وایساد و همینطور که زل زده بود بهم دستاش و گذاشت دو طرفم و از جایی که قد بلندی داشت یه کمی خم شد و سرش و به صورتم نزدیک تر کرد و…
با صدای آروم اما عصبی ای تو گوشم گفت:
_چیا شنیدی؟
خیلی حرف ها شنیده بودم،حرفایی که اگه یه کم بهشون فکر میکردم و کنار هم میچیدمشون،هیچ کدوم بی ربط و الکی نبودن!
وقتی ازم جوابی نشنید سرش و کشید عقب و تو فاصله چند سانتی متری صورتم دوباره پرسید:
_چی شنیدی؟!
با کیفم کوبیدم به یکی از دستاش تا بتونم از شرش خلاص شم و برم اما انگار دستاش از سنگ بودن که حتی ذره ای تکون نخوردن!
وقتی دیدم کاری از دستم بر نمیاد با صدای نسبتا بلندی گفتم:
_ولم کن میخوام برم!
و با اخم زل زدم بهش که دستش و گذاشت جلو دهنم تا صدام درنیاد و با پوزخند سری تکون داد:
_خوشم اومد،اونقدری هم که فکر میکردم دست و پا چلفتی نیستی!
از هیچ تلاشی واسه گاز کرفتن دستش دریغ نکردم و بالاخره موفق شدم و دستش و گاز گرفتم که سریع دستش و برداشت و پر نفرت لب زد:
_دختره وحشی!
با کیفم هولش دادم عقب:
_میخوای بیشتر از این صدمه نبینی بذار برم
و به سرعت راهی شدم که یه دفعه مقنعم کشیده شد و همین باعث شد تا وایسم و توتونچی بیاد روبه روم:
_خوب گوش کن چی میگم!
ابرویی بالا انداختم:
_دلم نمیخواد گوش کنم!
و پررو پررو زل زدم بهش که کلافه نفسش و فوت کرد تو صورتم:
_برخلاف تصورت که فکر میکنی با لجبازی جذابی باید بهت بگم که بی نهایت رو مخ و غیر قابل تحملی!
لبخند حرص دراری زدم:
_کسی از شما نظری نخواست!
و قبل از اینکه بخواد چیزی بگه زدم رو صفحه ساعتم:
_دیگه داره کلاسمون شروع میشه بهتره بریم استاد!
و بی توجه بهش راه افتادم تو پارکینگ که صداش و پشت سرم شنیدم:
_بعد از کلاس،سر چهار راه بالاتر از دانشگاه میبینمت!
تو همون قدم وایسادم و نیمرخ صورتم و چرخوندم سمتش:
_با حرفایی که شما داشتید میزدید به نظرم آدم قابل اعتماد و اطمینانی نیستید و من ترجیح میدم که نیام!
و دوباره راه افتادم،
صداش و پشت سرم میشنیدم:
_خوبه که حرف هام و شنیدی و خوبه که بدونی واسه من هیچ کاری غیر ممکن نیست و اگه با زبون خوش نیای به روشهای دیگه ای خودت و کنارم خواهی دید!
و دیگه صدایی نشنیدم.
جمله های آخرش تو سرم میپیچید، تو واقعا کی بودی شاهرخ توتونچی؟
ته دلم از حرف هاش ترسیده بودم که فکرش از سرم بیرون رفتنی نبود!
غرق افکار پریشونم بودم که گوشیم زنگ خورد، این بار حامی بود که به محض جواب دادن صداش تو گوشی پخش شد:
_الو دلبر، تو کجا موندی؟ بیا خودمون جعبه ابزار پیدا کردیم.
به گفتن یه ‘باشه’ آروم بسنده کردم و با تموم ذهن مشغولی هام رفتم کنارشون…
کارای پنچر گیری طول میکشید و همین باعث شد تا من و هیلدا بریم سرکلاس و حامی همونجا بمونه.
وارد کلاس که شدیم، توتونچی اومده بود،با تموم وجود منتظر بودم چند تا تیکه درشت ببنده به خیکم اما اینکار و نکرد و در جواب سلام هیلدا گفت:
_سلام بفرمایید
تو دلم جواب سلامش و دادم،
مردتیکه حالا که بند و آب داده بود و حرفهاش و شنیده بودم مودب شده بود!
کنار هیلدا رو صندلیای ته کلاس نشستم،مطابق عادت همیشگیم یه آدامس انداختم تو دهنم و نا محسوس جویدمش و همزمان توتونچی درس رو شروع کرد،
مغرور و جدی درس میداد طوری که انگار اتفاقی نیفتاده و فقط هر از گاهی نگاهم میکرد و البته سریع هم چشم ازم میگرفت تا بالاخره کلاس تموم شد و زد بیرون.
همراه هیلدا از کلاس رفتیم بیرون که تو راهرو توتونچی جلومون سبز شد و با لبخند الکی ای خطاب به من گفت:
_خانم آقایی جلسه بعد فراموشتون نشه و دوباره دیر بیاید!
و غیر مستقیم بهم فهموند که تا چند دقیقه دیگه خودم و برسونم سر چهار راه!
با رفتن توتونچی هیلدا دست به سینه روبه روم وایساد:
_هوی ببینم تورو!
سری تکون دادم:
_چیه؟
چشماش و تو کاسه چرخوند:
_بین تو و این استاد جدیده چی میگذره؟
و مو شکافانه زل زد بهم، تو دلم خنده ام گرفت که داشت فکرای احمقانه ای میکرد و با یه کم مکث جواب دادم:
_راستش و بخوای تو جلسه اول عاشقم شد، اون روز بعد از کلاس من و رسوند خونمون و هرروز داره بهم تکست میده و میگه میخواد باهام ازدواج کنه!
با دهن باز و همچو بز خیره بهم مونده بود که انگشت اشاره ام و کردم تو دهنش و ادامه دادم:
_ببند اینو، پشه مشه میره توش!
و همینطور که میخندیدم از کنارش رد شدم.
بدو بدو اومد دنبالم:
_د بنال ببینم، واقعا تو استاد و مخ کردی؟ اونم این که از همه نظر اوکیه؟
و شروع کرد به گفتن مزایای توتونچی:
_وای باورم نمیشه، اون بااون تیپ و هیکل، با اون لباسای اتوکشیده و کفش واکس خوردش به تو پیشنهاد ازدواج داده؟ خری اگه قبول نکنی دلبر!
دیگه نمیتونستم خودم و نگهدارم که وایسادم و آزادانه زدم زیر خنده، انقدر خندیدم که به هیلدا برخورد و با دستش کوبید تو سرم:
_زهرمار، به چی داری میخندی؟
از شدت خنده نفس نفس میزدم و با همین حال جوابش و دادم:
_آخه عزیز من، دوست من، خر! اون میاد به من پیشنهاد ازدواج بده؟ به دلبر 1100؟
و گوشیم و نشونش دادم که خنده اش گرفت:
_من و میذاری سر کار؟
اوهومی گفتم:
_خواستم یه کم شاد شی، بد کردم؟
آه عمیقی از دستم کشید که زدم رو شونه اش:
_بدو برو پارکینگ، پسر عموی بیچاره من و کاشتی اونجا
ضربه ای به پیشونیش زد:
_وای اصلا حواسم نبود، بیا بریم
ابرویی بالا انداختم:
_تو که ماجرای مارو میدونی، من نمیام خودت برو بعد بهت زنگ میزنم.
و بی هیچ حرفی ازم جدا شد من موندم با فکر اینکه برم پیش توتونچی یا نه!
قدم برمیداشتم به سمت در خروجی و تو دو راهی رفتن یا نرفتن گیر کرده بودم که راه اول و انتخاب کردم و واسه اینکه فکر نکنه ازش ترسیدم خودم و به 4راه سر خیابون رسوندم…
هنوز به چهارراه سر خیابون نرسیده بودم که با شنیدن صدای بوق ماشینی، سرجام وایسادم،انتظار دیدن توتونچی رو داشتم اما همین که برگشتم با یه پرشیای شامل یه راننده مزاحم روبه رو شدم:
_خانمی در خدمتیم!
با اشاره دست ‘خاک تو سرت’ ی بهش گفتم و بی توجه بهش راه افتادم که مزدا 3 توتونچی جلوم پیچید.
با قدم های آروم رفتم سمت ماشینش و سوار شدم که نرسیده توپید بهم:
_مگه عروس میبری که انقدر یواش یواش راه میای؟
هنوز در ماشین و نبسته بودم که با زبون درازم جواب دادم:
_میخوای برم؟!
و چپ چپ نگاهش کردم،
آخ که چه صفایی داشت وقتی خلوار خلوار حرص تو چشماش میدیدم و از چشماش میخوندم که چقدر دلش میخواد خفم کنه و نمیتونست!
با نفس عمیقی خم شد سمتم که خودم و عقب کشیدم:
_چیکار میکنی؟
فقط نگاهم کرد بدون اینکه جوابی بده و در رو بست و به حالت قبلش برگشت که فهمیدم چه گندی زدم و ترجیح دادم واسه جلو گیری از سوتیای بیشتر ساکت بشینم سرجام!
ماشین و که به حرکت درآورد سخرانی هاشم شروع شد انگاری که گفت:
_ازت میخوام یا هرچی که امروز شنیدی و فراموش کنی و به زندگیت برسی یا…
پریدم وسط حرفش و با پوزخند گفتم:
_یا چی؟ نکنه میخوای سرم و زیر آب کنی؟؟
و منتظر نگاهش کردم که با چشم های گرد شده و پر تعجبش جواب داد:
_فیلم پلیسی زیاد میبینی؟
لبخندی زدم:
_ای گاهی وقتا!
خنده آرومی کرد و گفت:
_حالا که یه چیزایی فهمیدی، میتونی چندماهی واسه من کار کنی!
متعجب نگاهش کردم که ادامه داد:
_پول خوبی گیرت میاد، انقدری که زندگیت زیر و رو بشه، فقط یه مدت نقش بازی کن و بعدش هم هر کی میره پی زندگی خودش!
پوزخند زدم:
_شما تو حرفات داشتی از یه سری اموال و اومدن یه سری افراد و پیچوندن یه سری دیگه حرف میزدی، حالا من بیام خودم و سابقه دار کنم بخاطر 2هزار پول؟
با این حرفم ماشین و کنار خیابون نگهداشت و چرخید سمتم:
_کدوم سابقه؟ تو فقط گوش کن من چی میگم…
تکیه دادم به در و گفتم:
_خب میشنوم!
نگاهش و ازم گرفت و خیره به خیابون گفت:
_پدر من یه تاجره و تو همین رفت و اومدا و تجارتاش با کله گنده های کشورای مختلف حرف ازدواج من و با یکی از دختر همین تاجرا زده، یه دختر ژاپنی واسم گذاشته کنار که من باهاش ازدواج کنم و اینطوری اوضاع کاری پدرم به خوبی پیش میره
ناخودآگاه خندم گرفت:
_اوه، عروس چشم بادومی زورکی؟!
و به خندیدنم ادامه دادم اما اون بی کوچیک ترین لبخندی حرفش و ادامه داد:
_یکی دوسالی میشه که خانوادم ایران نیستن، من بهشون گفتم ازدواج کردم که بیخیال من و اون خانم ژاپنی بشن اما حالا اونا دارن میان ایران و من باید یه کاری کنم
و رو برگردوند به سمتم:
_تا چند ماه پیش قرار بود ازدواج کنم اما نشد
تو این حرفش انقدر غم نشسته بود که نتونستم نپرسم و گفتم:
_شکست عشقی؟
بی مکث جواب داد:
_یه بی لیاقت بود!
و قبل از اینکه من بخوام حرفی بزنم بحث و عوض کرد:
_واسه این مدت که خانوادم میان ایران، نقش زن من و بازی کن و در عوض من هر چقدر پول که بخوای بهت میدم
از اینکه فکر میکرد با پول میشه همه چی و عوض کرد زورم گرفت که جواب دادم:
_همه آدما خریدنی نیستن! ضمنا فکر کردی من خرم؟ میخوای به بهونه اومدن ننه بابات من و بکشونی خونه خالی؟
کلافه دستش و کشید تو صورتش:
_تو با خودت چی فکر میکنی دختر جون؟ فکر میکنی من آدمیم که واسه این کارا این همه حرف بزنم؟
شونه ای بالا انداختم:
_من که تورو نمیشناسم!
دقیق تر از قبل نگاهم کرد:
_ببین حتی قرار نیست من و تو به اندازه یه ساعت باهم تنها بمونیم، همه چی فیلمه، الکیه!
حرف هاش تو سرم میپچید، من میتونستم در ازای این کار زندگیمون و زیر و رو کنم و به نظرم ارزشش و داشت که ابرویی بالا انداختم:
_از کجا معلوم پای حرفت بمونی؟
لبخند کجی گوشه لب هاش نشست:
_من زیر حرفم نمیزنم!مطمئن باش
نگاه پر تردیدم و بهش دوختم:
_من الان باید چیکار کنم؟
برق رضایت تو چشماش درخشید و ماشین و به حرکت درآورد…