ناب رمان
دانلود رمان | دانلود رمان عاشقانه |nabroman | رمان
ناب رمان

حوله رو داد دستم که با تشکر زیر لبی، حوله رو از دستش گرفتم و راه افتادم از اتاق برم بیرون که صداش و پشت سرم شنیدم:
_دلبر خانم!

جلو در اتاق وایسادم و نیمرخ صورتم و چرخوندم سمتش:
_جونم
بهم نزدیک شد و درست روبه روم ایستاد:
_میگم این شاهرخ خان هم بی شباهت به عماد ما نیستا!
چشم ریز کردم و حرفی نزدم که بعد از یه کم مکث گفت:
_شاهرخ قبلا ضربه بدی از یه رابطه عاشقانه خورده که نمیدونم میدونی یا نه و حتی اگه ندونی هم خودش بهت میگه، حرفم اینه که اگه تو واسش همون عروس سوری چند روزه بودی به نظرم هیچوقت نمیومد دنبالت و بخاطرت خطر نمیکرد!
سری به نشونه رد حرفش تکون دادم:
_این شاهرخ شما، بدجوری به من مدیونه الانم از سر عذاب وجدانه که کمکم کرده!
نوچی گفت:
_اگه به این چیزا بود یه پول درشتی بهت میداد و تا زندگیت با اون پسره رو شروع کنی گ بعد هم با خیال راحت به زندگیش میرسید، قصه اینی نیست که تو میگی!

شونه ای بالا انداختم:
_به هرحال هرچی که هست، من فقط میدونم نمیخوام تن به ازدواج با حامی بدم و تنها هدفم هم همینه نه چیز دیگه ای!
پوفی کشید:
_من دیگه انقدر ها هم لجباز و یه دنده نبودم!
و زد زیر خنده که به خنده افتادم و بعد از ساکت شدن خنده هامون راهی حموم شدم و تند و سریع یه دوش گرفتم و بعد هم اومدم بیرون…

حوله رو داد دستم که با تشکر زیر لبی، حوله رو از دستش گرفتم و راه افتادم از اتاق برم بیرون که صداش و پشت سرم شنیدم:
_دلبر خانم!

جلو در اتاق وایسادم و نیمرخ صورتم و چرخوندم سمتش:
_جونم
بهم نزدیک شد و درست روبه روم ایستاد:
_میگم این شاهرخ خان هم بی شباهت به عماد ما نیستا!
چشم ریز کردم و حرفی نزدم که بعد از یه کم مکث گفت:
_شاهرخ قبلا ضربه بدی از یه رابطه عاشقانه خورده که نمیدونم میدونی یا نه و حتی اگه ندونی هم خودش بهت میگه، حرفم اینه که اگه تو واسش همون عروس سوری چند روزه بودی به نظرم هیچوقت نمیومد دنبالت و بخاطرت خطر نمیکرد!
سری به نشونه رد حرفش تکون دادم:
_این شاهرخ شما، بدجوری به من مدیونه الانم از سر عذاب وجدانه که کمکم کرده!
نوچی گفت:
_اگه به این چیزا بود یه پول درشتی بهت میداد و تا زندگیت با اون پسره رو شروع کنی گ بعد هم با خیال راحت به زندگیش میرسید، قصه اینی نیست که تو میگی!

شونه ای بالا انداختم:
_به هرحال هرچی که هست، من فقط میدونم نمیخوام تن به ازدواج با حامی بدم و تنها هدفم هم همینه نه چیز دیگه ای!
پوفی کشید:
_من دیگه انقدر ها هم لجباز و یه دنده نبودم!
و زد زیر خنده که به خنده افتادم و بعد از ساکت شدن خنده هامون راهی حموم شدم و تند و سریع یه دوش گرفتم و بعد هم اومدم بیرون…

دم دم های صبح بود اما خواب به چشمام نمیومد،
خدا میدونست بابا الان چقدر دلواپسمه،
گوشی و خاموش کرده بودم تا متوجه تماساشون نشم و اینطوری یه کم آروم باشم!
اما مگه میشد؟

مطمئن بودم الان حامی نه تنها به بابا بلکه به تموم آدم هایی که واسه جشن شب دعوت بودن همه چی و گفته بود و حسابی بی آبروم کرده بود و اون بلایی که میترسیدم سرم بیاد و حالا به سرم آورده بود فقط به تلافی اینکه من نتونستم خودم و راضی کنم که باهاش ازدواج کنم!

از فکر به امشب که بدجوری شوم بود قطره قطره اشکم سرازیر شده بود و بی صدا گریه میکردم تا مبادا یلدا و بچه هایی که امشب مهمون اتاقشون بودم بیدار شن، اما وسعت غمم به قدری بود که قطره قطره اشک ریختن آرومم نمیکرد

چونم میلرزید از شدت غم و غصه و دیگه توان کنترل خودم و نداشتم که بلند شدم سرپا و بی سر و صدا از اتاق زدم بیرون و رفتم تو سالن، شاهرخ و عماد تو اتاق دیگه خونه بودن و تو سالن پذیرایی کسی نبود.

رو زمین نشستم و تکیه به مبل، زانوهام و بغل کردم و واسه سرم تکیه گاه درست کردم و به شهر تلخی های ذهنم برگشتم.
سرم رو پاهام بود و روحم از این خونه پر کشیده بود پیش بابا که یهو با شنیدن صدای شاهرخ جا خوردم و لرزه ای به تنم افتاد:
_چرا اینجا نشستی؟
آروم لب زدم:
_ترسوندیم!

سالن نسبتا تاریک بود و جز نور مهتاب که از پنجره ها به داخل میتابید هیچ چراغی روشن نبود، پس قبل از اینکه بهم نزدیک بشه اشکام و با کف دست پاک کردم و مطابق پیش بینیم شاهرخ بهم نزدیک شد و روبه روم که رسید خم شد و با دقت نگاهم کرد:

_گریه میکنی؟
با صدای گرفته ای جواب دادم:
_مطمئنم الان حال بابام بده!
با تموم بدیاش هروقت دلم میگرفت سعی میکرد حالم و خوب کنه و حالا هم دریغ نمیکرد که با حالت مهربونی جواب داد:
_خب حال بابای منم بده!

عین بچه ها خودم و لوس کردم و گفتم:
_حال بابای من بدتره!
لحن حرف زدنم و تن صدام باعث به خنده افتادنش شد که انگشت اشارم و گذاشتم مقابل بینیم:
_هیس! بیدار میشن
با چشماش ‘باشه’ ای گفت و کنارم نشست.
دوباره سرم و گذاشتم رو پاهام با این تفاوت که سرم روبه شاهرخ بود و منتظر بودم تا اگه میخواد حرفی بزنه، حرفش و بگه و نهایتا هم سکوت بینمون شکست:
_خسته نشدی امروز انقدر آبغوره گرفتی؟

ابرویی بالا انداختم:
_نه!
نفس عمیقی کشید:
_ولی من خسته شدم از فرار با یه دختر که اشکش دم مشکشه!
دماغم و محکم بالا کشیدم:
_این دیگه مشکل خودته!

سری به نشونه تاسف واسم تکون داد:
_خانم زبون دراز شما که دل فرار نداشتی چرا فرار کردی؟
ناخوش احوال بودم اما این دلیل نمیشد که جوابش و ندم واسه همینم صاف نشستم و با اشاره بهش گفتم:
_چون یه استاد بی فکر باعث شد تا من یه اتو به اون درشتی بدم دست کسی که از بچگی تا الان عاشقمه!
اخماش رفت توهم و سریع جواب داد:
_اولا اون مردتیکه غلط کرده که عاشقته و میخواد اینجوری به دستت بیاره، دوما استادت بی فکر نبود اونم مثل تو دلش نمیخواست با کسی ازدواج کنه که دوستش نداره فقط همین!

نفسم و عمیق بیرون فرستادم:
_نمیدونم، شاید جفتمون اشتباه کردیم، شاید ازدواج من با حامی و ازدواج تو با اون دختره تقدیرمونه و ما داریم با تقدیر میجنگیم!

واسه چند لحظه تو فکر فرو رفت و بعد جواب داد:
_حتی اگه جنگیدن با تقدیر و سرنوشت باشه من این جنگیدن و ترجیح میدم به شروع یه همچین زندگی ای!
صورتم و کاملا چرخوندم سمتش و خیره تو چشماش گفتم:

_شاید تو با فرار امشبت بتونی به چیزی که میخوای برسی اما من هیچوقت موفق نمیشم و دیر یا زود وقتی پیدام کنن این بار یه دختر بی آبرو رو بی هیچ جشن و شاد باشی تقدیم حامی میکنن!
این و گفتم چشمام و بستم،
همزمان از گوشه چشمام قطره اشکی سر خورد و مسیر گونه هام و طی کرد!

آروم اسمم و به زبون آورد:
_دلبر
چشم باز کردم و منتظر نگاهش کردم،
فاصله بینمون و کم کرد و چسب من نشست و تو گوشم ادامه داد:

_من نمیذارم این اتفاق بیفته!

برخورد نفس هاش به گوشم باعث شد تا سرم و خم کنم رو شونم و بگم:
_چطوری؟
قیافه قلقلک زدم و که دید لبخندی رو لباش نشست:

_به شیوه ها و روش های گوناگون!
و با صدای آرومی خندید که چپ چپ نگاهش کردم:
_یکی مثل من داره غمباد میگیره یکی عین تو، تو این شرایط داره هرهر میخنده!

با این حرف من، لبخند رو لبش ماسید:
_من فقط میخوام حالت خوب باشه!
موهایی که اومده بود تو صورتم و فرستادم پشت گوشم:
_من خوبم!

چونم و بین دوتا انگشتش گرفت:
_پس بخند!
قیافم وا رفت:
_تو این شرایط؟
بیخیال یه تای آبروش و بالا انداخت:
_تا نخندی ولت نمیکنم، زود باش!

من خندم نمیومد و این آقا هم بیخیال خندیدن من نمیشد و دوتامون عین بز همدیگه رو نگاه میکردیم که تکرار کرد:
_زود باش!
و این ‘زود باش’ همزمان شد با روشن شدن چراغای خونه و ترسیدن من و شاهرخ!

هول شده بودیم و دوتایی اینطرف و اونطرف و نگاه میکردیم که صدای یلدا تو خونه پیچید:
_ببخشید، بیدار شدم دیدم نیستی فکر کردم از اینجا هم فرار کردی!

و پشت بندش عماد اومد همینطور که یلدارو صدا میزد اومد تو سالن:
_یلدا، شاهرخ نیست فکر کنم رفته…
و به محض رسیدن به کنار یلدا، نگاهش افتاد به من و شاهرخی که کنار هم نشسته بودیم و یهو همه باهم زدیم زیر خنده و شاهرخ بین خنده گفت:
_تا آخر عمر که قرار نیست فراری باشیم…

 

 

آرشیو نویسندگان
تبلیغات متنی
درباره سایت
ناب رمان نامی آشنا برای علاقه مندان به خواندن رمان و کتاب، بعید است علاقه مند به خواندن رمان باشید و حداقل یک بار به ناب رمان سر نزده باشید بیش از 4000 رمان رایگان و فروشی در سایت بیانگر قدمت ما در این حوزه می باشد
کلیه حقوق این وبسایت متعلق به " ناب رمان " بوده و هر گونه کپی برداری ممنوع میباشد!
طبق ماده 12 فصل سوم قانون جرائم رایانه ای کپی برداری از قالب و محتوا پیگرد قانونی خواهد داشت.