ناب رمان
دانلود رمان | دانلود رمان عاشقانه |nabroman | رمان
ناب رمان

با نزدیک شدن به خونه هر لحظه شاد تر از قبل میشدم و صدای خنده هام بالاتر میرفت که شاهرخ ماشین و سرکوچه نگهداشت و عین وحشی ها برگشت سمتم و دو طرف شونم و گرفت:
_چت شده تو دختر؟ پدرت فوت شده داری بشکن میزنی و میخندی؟ دیوونه شدی؟

مردتیکه داشت مزخرف میگفت، اونم راجع به بابا و ممکن نبود که من ساکت بمونم!
دستاش و از رو شونه هام انداختم و با اخم جواب دادم:
_حرف دهنت و بفهم!

و دوباره خنده هام و از سر گرفتم و در ماشین و باز کردم و پیاده شدم،
تا دیدن بابا راهی نمونده بود!
میخواستم تموم این مسیر و اون شعری و بخونم که خودش همیشه واسم میخوند،
چی میگفت!؟

آها یادم اومد، برام میخوند:

‘یه دختر دارم شاه نداره
صورتی داره ماه نداره
از خوشگلی تا نداره…’

شعر و میخوندم و میرفتم سمت خونه که با ظاهر شدن، یه نفر که هنوز سر بلند نکرده بودم ببینم کیه شعرم نصفه موند و با شنیدن صداش فهمیدم خود مزاحمشه، حامی!

_دیگه مرد بابات، فاتحه بخون!
سرم و بلند کردم و نگاهش کردم،
حامی با شاهرخ فرق داشت،
اون یه غریبه بود و میتونستم مودبانه رفتار کنم وقتی چیزی راجع به بابا میگفت، اما حامی نه!

اون داشت راجع به پدر من و عموی خودش حرف میزد‌!
زل زده بودیم بهم،
سفیدی چشماش قرمز بود و از نگاه من هم خون میبارید!

بزاق دهنم و جمع کردم و بی اینکه نگاهم و ازش بگیرم تف کردم تو صورتش:
_دفعه آخرت باشه راجع به بابای من و عموی خودت اینجوری حرف میزنی!

رد تفم رو صورتش باقی بود که با پشت دست صورتش و پاک کرد و دست دیگش و واسه خوابوندن زیر گوشم بالا آورد که چشمام و بستم اما قبل از فرود اومدن دستش به روی صورتم صدای فریاد شاهرخ به گوشم رسید و همین باعث شد تا چشم باز کنم:
_دستت بهش بخوره، زنده نمیذارمت…

کنارم که دیدمش خیالم یه جورایی راحت شد که حامی بهم آسیبی نمیزنه و بیخیال جفتشون که با فحش و فحش کشی از همدیگه پذیرایی میکردن راه افتادم تا برسم به خونه.

مسخره ها واسه اینکه نقششون طبیعی جلوه کنه کل کوچه رو هم با پارچه مشکی خفه کرده بودن و حرص درار تر از همه چی جمع شدن فک و فامیل و در و همسایه و گریه و زاریشون بود!

رسیدم دم خونه و عصبی دست بردم سمت پارچه مشکیایی که زده بودن رو دیوارای خونه و با خشونت تمام شروع کردم به کندنشون از دیوار و همزمان داد زدم:

_با اجازه کی دیوارای این خونه رو سیاه کردین؟
و خشونت بار تر از قبل بقیه پرچمارو کندم که یهو صدای شیون و زاری زن عمو به گوشم رسید و بعد هم خودش روبه روم ظاهر شد و من و به آغوش کشید:
_آروم باش عزیزم….

و های های رو شونم زجه زد و من بی هیچ حرکتی و حرفی فقط منتظر بودم تا گریه زاریش تموم بشه و برم تو خونه و به این چند روز دوری از بابا پایان بدم که بین گریه هاش ادامه داد:

_روز آخر خیلی بی تابت بود، کاش کنارش بودی!
این و که گفت ازش جدا شدم و خیره بهش ابرویی بالا انداختم:
_چی میگی زن عمو، نکنه توهم هم دستشونی؟

و قبل از اینکه جوابی بده رفتم تو خونه،
خونه ای که حیاطش پر از آدمای مشکی پوش بود و حالا با دیدن من هم پچ پچ هاشون تو گوش همدیگه به راه بود!

بی توجه به هرکسی که بود و نبود بابا رو صدا زدم:

_بیا بابا، اومدم… دلبرت اومد!
و نمیدونم چرا اما قدم هام کند شد،
انگار منتظر بودم قبل از ورود خودش بیاد جلوی در و با همون لبخند دلنشین همیشگیش نگاهم کنه،
اما نیومد،
ثانیه ها گذشت اما نه خودش و نه لبخندش و ندیدم و حالا قدم هام بی جون تر از همیشه برداشته میشد،
دیگه نایی نداشتم!

با رسیدن به در خونه حواسم و از اطراف و ناله و زاری ها گرفتم و به داخل خونه نگاه کردم،
خونه ای که پر از آدم بود اما بابا رو بینشون نمیدیدم!
لب های خشک شدم و با زبون تر کردم و این بار آروم تر از قبل صداش زدم:

_بابا…
اما با دوباره به آغوش کشیده شدنم، این بار توسط یلدا حرفم نصفه موند و سرم به روی شونش پناه گرفت!
آروم اشک میریخت و بین گریه سعی داشت بهم دلگرمی بده:

_آروم باش عزیزم…
و حالا اما آرامشی نبود که با بغض گفتم:
_انقدر ازم دلخوره که نمیخواد منو ببینه؟
نفس عمیقی کشید:
_پدرت فوت شده، نیست که ببینتت!
و دستش و رو سرم کشید.

حرفش تو ذهنم تکرار میشد،دلم میخواست داد و بیداد راه بندازم و حقش و بذارم کف دستش، درست بود که چند روزی بهم پناه داده بود اما این دلیل نمیشد که این حرفارو بزنه، اما انگار توان هیچ کاری رو نداشتم!

دستام فقط میلرزید و پاهام دیگه هیچ جوره تکون نمیخورد،

چشمام داشت سنگین میشد و خنده دار بود اما انگار خوابم میومد که سنگین پلک میزدم و به یه نقطه نامعلوم نگاه میکردم!

یه حالی مثل بچگیا، که جلو تلویزیون خودم و به خواب میزدم تا بابا بغلم کنه و تو بغلش چشم باز میکردم و دوتایی میخندیدیم،
شاید الان هم داشتم نقشه همون موقع هارو دوباره اجرا میکردم اما این بار میترسیدم،
اگه خودم و به خواب میزدم یا نه اصلا واقعا میخوابیدم اما خبری از بابا نمیشد چی؟
اگه…

اگه حرف اینا راست بود چی؟
لابه لای پلک زدنام، چشمام واسه چندمین بار تر شد،
غم تموم دنیا جمع شده بود تو دلم و حالا نم نم از چشمام بیرون میزد!
سرم و رو شونه یلدا یه کمی جابه جا کردم و نفس عمیقی کشیدم که یه دفعه صدای فریاد حامی تماما بهمم ریخت:
_تو باعث شدی بابات دق کنه و بمیره، حالام اینطوری خودت و به موش مردگی نزن عوضی!

نگاهم سمتش نچرخید اما سرم و بلند کردم و همزمان صدای یکی از مردهای فک و فامیل تو حیاط پیچید:
_چی میگی حامی، این دختر الان عزا داره!

سرم و چرخوندم سمتشون، دست حامی و گرفته بود و سعی داشت ببرتش بیرون اما مصمم سرجاش وایساده بود:
_عزا داره؟ گول قیافش و نخورید این همونیه که سر عقد فرار کرد و داغ دیدن عروسیش و به دل باباش گذاشت، اون…
با بلند شدن صدای عمو حرف حامی نصفه موند:

_بس کن، حداقل بذارید مراسم اون خدابیامرز آبرومند برگزار شه!
و با نگاه تاسف باری، سری به نشونه تاسف برام تکون داد و ادامه داد:

_توهم برو، بعد بیا سرخاک!
دهنم خشک شده بود،زبونم تو دهنم نمیچرخید اما طاقت شنیدن این حرفارو نداشتم که آروم قدم برداشتم سمت عمو و لب زدم:

_بیام کجا؟
و اون جدی تر از هر وقتی خیره تو چشمام جواب داد:

_سر خاک برادر بیچاره من و بابای خودت!
با شنیدن این جمله تلخ تر از زهر، چشم هام سیاهی رفت و دیگه چیزی نفهمیدم…

رمان
#حامی

حالش بد بود،
اون اولش که رسید دیوونه بازی درآورد،
همه چی و بهم ریخت اما حالش بد بود!
داشت خودش و گول میزد و میخواست یه تنه همه چی و تغییر بده اما مگه میشد؟
مگه با این کاراش عمو دوباره زنده میشد؟
نه…

همه چی تموم شده بود،
دلبر همه چی و تموم کرده بود!
دلبری که میدونست چقدر دوستش دارم،
دلبری که میدونست جون میدم براش و اون کار و باهام کرد!
هنوز هم این چند روز و اتفاقاتش برام مبهم و باور نکردنی بود!

یهو چیشد؟
چطور شد که فرار کرد؟
انقدر سخت بود خواستن من؟
انقدر سخت بود با من زندگی کردن؟
واسه چندمین بار تو آینه خودم و نگاه کردم،

ظاهرم بهم ریخته بود به سبب این مصیبت دردناک اما با تموم این خستگی و بهم ریختگی،

من از لحاظ ظاهری هیچی از اون مردتیکه کم نداشتم و باور نمیکردم که دلبر بخاطر پول و پله اون و انتخاب کرده باشه و باهاش هماهنگ کنه و فلنگ و ببنده!

آخه من میشناختمش،
من میدونستم تموم این سالها ب نداری بزرگ شده درست عین خود من اما دم نزده،
اما ندیدم که حتی یک بار به روی عموی خدا بیامرز بیاره که چرا فلان چیز و نداره!

پس اون نمیتونست من و بخاطر این چرندیات سر کار بذاره و باعث و بانی تموم این اتفاقات بشه،

حتما قضیه چیز دیگه ای بود،
حتما پای این مردتیکه از همون اول در میون بود و میخواست به اون برسه…
قصه عشق و عاشقی بود اما من،
حامی نبودم اگه میذاشتم این عشق به نتیجه برسه!

 

آرشیو نویسندگان
تبلیغات متنی
درباره سایت
ناب رمان نامی آشنا برای علاقه مندان به خواندن رمان و کتاب، بعید است علاقه مند به خواندن رمان باشید و حداقل یک بار به ناب رمان سر نزده باشید بیش از 4000 رمان رایگان و فروشی در سایت بیانگر قدمت ما در این حوزه می باشد
کلیه حقوق این وبسایت متعلق به " ناب رمان " بوده و هر گونه کپی برداری ممنوع میباشد!
طبق ماده 12 فصل سوم قانون جرائم رایانه ای کپی برداری از قالب و محتوا پیگرد قانونی خواهد داشت.