ناب رمان
دانلود رمان | دانلود رمان عاشقانه |nabroman | رمان
ناب رمان

به سمت سولماز رفتم که بی حال روی تخت افتاده بود!

پیرزن چاقوی کوچکی رو برداشت و چاقورو بالای زخم

سولماز نگه داشت وبعد شیشه ی مشروب رو برداشت

و کمی از مشروب رو روی چاقو ریخت که اضافه هاش

روی زخم سولماز ریخته شد!

‎سولماز با گریه ناله ای کرد که به سمت بى بى رفتم و

با فریاد گقتم: داری چیکار میکنى؟

‎خنده ی چندشی کرد و گفت:نکنه میخای بدون الکل

کارکنم تا عفونت بگیره و بوى تعفنش خودتو خفه كنه؟!

بیا جوون بیا دست خانومتو محکم بگیر !…این تیکه

کمربندم داخل دهنش بذار زبونش رو گاز نگیره!…

‎کاری که گفت رو کردم و بعد رو به حمیدی کرد و گفت:

بیا پاهاشو بگیر!…

‎حمیدی به من نگاه کرد و با نگاه ازم اجازه گرفت که

اروم گفتم:بیا!

‎پاهای سولماز رو محکم گرفت و پیرزن چاقو رو داخل

زخم سولماز گذاشت که سولماز از شدت درد شروع به

پیچیدن به خودش كرد و بعد از كمى کلنجار رفتن با

بدن بی جان سولماز بالاخره تیر رو از پهلوش خارج

کرد و چاقوی دوم رو از روی پکنیک برداشت و بهش

نگاه كرد!…

نوكش حسابی قرمز شده بود !…زخم رو با دستش نگه

داشت و یكباره چاقو رو روش گذاشت و اون تیكه

رو سوزوند که سولماز جیغ بلندی کشید و بیهوش شد!

‎خودم انقدر ضعف کرده بودم که کم مونده بود ازحال

برم!…

با پارچه های کثیف داخل بقچه اش زخم رو تمیز

كرد و از جاش بلند شد و گفت:زیاد امیدی به زنده

بودنش نیست !…اگه تا فردا صبح دوام اورد زنده

‎میمونه،اما اگه خونریزی کرد باید گوشه باغ خاکش

کنی!…

‎با عصبانیت به سمتش چرخیدم وگفتم: میفهمی داری

چی میگی؟!

‎__دیر اوردینش !…من تموم تلاشم رو کردم !…عمرش

به دنیا باشه زنده میمونه!…

‎درحالی که سیگارش رو از گوشه روسریش بیرون میاورد

به سمت در رفت و حمیدی پشت سرش از اتاق خارج

شد و من به سمت تخت رفتم وکنار بدن بی جون سولماز

نشستم!

ازحال رفته بود!… سوختگى روی شکمش وحشتناک

بود، اماخوبی اش این بود جلوی خونریزی تا حدود

زیادی گرفته شده بود!….

باصدای هق هق دنیا كفرى به سمتش برگشتم !

کیاناز رو که خوابیده بود کنارش روى زمین گذاشته بود

و زانوهاشو بغل کرده بود وگریه میکرد!….

اگه این بی شعور به کیان خبر نمیداد الان سولماز

حالش خوب بود!

نفهمیدم دارم چیکار می کنم!…فقط از جام بلند شدم و

به سمتش رفتم و جلوش ایستادم!

با دیدن پاهام جلوش سرش رو بلند کرد و وحشت زده

نگاهم کرد!….

‎دلم میخواست حرصم رو سر یكى خالی کنم !…دستم

به سمت کمربندم رفت!…

‎بادیدن این کارم اشکهاش رو پاک کرد و با صدای

لرزونی گفت: فرهاد بخدا من نمیخواستم اینطور بشه!

‎ازش فاصله گرفتم وبه سمت در اتاق رفتم و درو قفل

کردم و به سمتش برگشتم !….

اونو خوب میشناختم!…اینکارهام باعث میشد ‎بیشتر وحشت كنه

دنیا

وقتی دراتاق رو قفل کرد و به سمتم اومد ؛نفسم بند

اومد و با چشمهایى گشاد شده از وحشت بهش نگاه

كردم!

وحشتم دو برابر هم شد وقتى کمربند بازشده اش رو

کامل از کمرش وا کرد!

دیگه طاقت نداشتم!…نه جسمى و نه روحى!…قبلترها

تحملم بیشتر بود!چون مشكلهام كمتر بود اما باوجود

كیان دلخوشیهام زیاد تر شده بود و تحملم كمتر!…

با گریه نگاهش کردم و گفتم: فرهاد تورو بخدا کاریم

نداشته باش!… کیانازخوابه!…

خوب منو مى شناخت!…پوزخندى زد و گفت:خوب

یادمه وقتی کتکت میزدم التماس نمیکردی الان چی

شده التماس میکنى؟!

سرم رو پایین انداختم و لال شدم!…هرچى مى گفتم

تف سر بالا بود!…خودمو برای یه کتک درست وحسابی

اماده کرده بودم.

اما در كمال تعجب صدای پوزخندش رو شنیدم و بعد

صدای وحشتناکش روکه مى گفت: بلندشو!

با تعجب سربلند كردم!

سرى به نشونه ى تایید فرود آورد و دوباره با سراشاره

كرد!…

تموم تنم سر شده بود!باترس ایستادم که بهم نزدیک

شد!…

خدا یا وقت اینطور و اینقدر نفرت تو چشاش موج میزد

چرا ولم نمى كرد؟!…چرا تنهام نمیزاشت؟!…چرا اجازه

نمیداد خوشبخت بشم؟!

رگه های سرخ سفیدی چشاش رو قرمزکرده بود و

من جرات نگاه کردن تو صورتش رونداشتم!…

اسلحه اش رو از کمرش خارج کرد و روی پیشونی ام

گذاشت!

توان هیچ حرف یاحرکتی رو نداشتم!… اگه واقعا

راست مى گفت و انقدر سولماز براش عزیز بود،چه

احتیاجی به من و عشق من داشت ک ولم نمیکرد!

با خرفى كه زد خون تو رگهام یخ بست و هاج و واج

بهش خیره شدم!

__ لباسهاتو دربیار!

باترس نگاش کردم.اسلحه رو تكون داد و غرید: کری؟!

نشنیدی چی گفتم؟!

دستهامو جلوى صورتم تو هم قلاب كردم و زار زدم:

فرهاد…غلط کردم!…

دوباره اسلحه رو تكون دادو گفت: لباسهاتو در بیار

صدات در بیاد یه تیر تو سر دخترت خالی میکنم!…

میدونستم هرچی التماسش کنم بدتر میشه!…

میترسیدم واقعا بلایی سردخترم بیاره!…

بادستهای لرزون دکمه اول مانتوم روباز کردم که

چشمهای مشتاق کیان جلوی چشمم اومد!….

پاهام لرزید و روی زمین سر خوردم و نشستم و هق زدم

فرهاد

اول قصد داشتم کتکش بزنم اما بعدش در كمال

خباثت به یادم اومد که لمس بدنش بیشتر از شكنجه

ى جسمى ازارش میده ، پس تصمیم گرفتم كمى

اذیتش کنم !…

وقتی تهدیدش کردم و دیدم از ترس لال شده ،دستهام

رو به سمت دکمه های مانتوش دراز كردم و با باز کردن

اولین دکمه به هق هق افتاد و سرجاش نشست !

با حرص پیراهنم رو از تنم درآوردم و رو به روش

نشستم!

دستهاش رو روى صورتش گذاشت تا چشمش به من

نیفته!

این کارهاش دیوونه ام میکرد!…درسته كه من لیاقتش

رو نداشتم و عرضه ى نگه داشتنش رو نداشتم اما اون

هم حق نداشت بخاطر تعهدش به کیان با من اینجور

رفتار کنه!….

انقدر كفرى و عصبى شدم كه اصلا نفهمیدم دارم

چیکار میکنم ؟!…

اونو روی زمین خوابوندم و دکمه مانتوش رو باز کردم.

اروم گریه میکرد و از خجالت دستشو از روى صورتش

کنار نمیبرد!

وقتی دکمه هاش رو باز کردم چشمم به تن و بدن

گندمی وسینه های خوش فرمش افتاد که نصفشون از

یقه ى تاپ تنگش دراومده بودند!

با حرص گفتم:دستهات رو از رو صورتت بردار!

با این حرفم بیشتر گریه کرد و من با حرص کامل روش

دراز کشیدم و دستهاش رو بالاى سرش نگه داشتم!…

یك دقیقه اى ازگریه ى زیاد صورتش ورم کرده بود!…

بهم حتى نگاه هم نمیکرد!…با یه دستم دستش رو

محکم نگه داشتم و با دست دیگه ام فکش رو گرفتم

ومجبورش کردم بهم نگاه کنه!…

اگه الان به اون شوهر عوضی ات خبرنداده بودی

سولماز حالش خوب بود!اما حالا كه اون تو این وصع

افتاده تو جورشو مى كشی و از شوهرت به نحو احسن

پذیرایى مى كنى!

تو رو خدا ولم کن!من شوهر دارم چرا نمیفهمی؟

حرفش عصبانی ام کرد!…اصلا اتیشم زد!…حس کردم

داره بهم خیانت میکنه!…

سیلی محکمی به صورتش زدم که بیشتر گریه کرد

و زیر گلوش رو بوییدم!

هنوز هم مثل اون موقع ها بدنش عطر دلنشینی داشت!

به سمت سینه هاش رفتم و بوسه های ریزی روی بدنش

گذاشتم!

چى انتظار داشتم؟!…كه اونم کم کم لذت ببره؟!…

مثل خود من كه هركى زیر خوابم مى شد برام فرقى

نداشت؟!

اما اون فقط گریه میکرد!…با این وضعش هم داشتم

حسابی داغ میکردم و همه چی رو فراموش کردم!…

همه فکر و ذکرم یکی شدن با دنیا بود!

روی نافش رو زبون کشیدم که در زده شد و صداى

حمیدى اومد:آقا؟!

با تو ذوقی که خورده بودم از روش بلند شدم و کلافه

بهش نگاه کردم وگفتم: خودتو جمع و جور کن!

و به سمت در رفتم و پشتش ایستادم و وقتی دیدم سریع

دکمه های مانتوش روبست درو باز کردم!

حمیدی سینی به دست جلوی در بود!

شام اوردم !دیر وقت شد!…ببخشید حتما گرسنه

هستین!

کلافگی ازسر و روم میبارید!…از جلوی درکنار رفتم

که حمیدی وارد شد!

سینی رو جلوی دنیا گذاشت و به سمت سولماز رفت

و دستش رو جلوی بینی سولماز گذاشت وبعد رو بمن

کرد: نمیخوام ناراحتت کنم اما زیاد امیدی به زنده

بودن این خانوم نیست !من هم تا فردا ظهر باید به

بندر عباس برسم!

ناامید نگاهم روى صورت سولماز چرخید:نمیتونم که

اینجا ولش کنم!…

تو راه آوردنش هم خطرناکه!… تا ظهر اگه حالش

خوب نشد باید همینجا ولش کنیم!

با عصبانیت به سمتش رفتم و یقه اش رو گرفتم:اون

همه پول ندادم که یکیمون رو ول کنی!

دستش رو روی دستهام گذاشت و با لحن خونسردی

گفت: نگفتم تو بیابون ولش کنیم جلوی چشم خودت

میذارم بچه ها اونو به داخل بیمارستان ببرند!دیگه

چی میخوای؟!

به سمت در رفت وگفت:شام بخورین وبخوابین فردا

کلی کار داریم!

بعد از رفتنش باز درو قفل کردم وبه سمت تخت

سولماز رفتم!… شیشه مشروب کنار تخت رو برداشتم

وسرکشیدم!…

عاشق این طعم تلخ بودم….ارومم میکرد!تو این سالها

دوست خوبی بود!…اما هیچ وقت فکر نمیکردم باعث

بشه سرطان کبد بگیرم!… اونم تو این سن !…

اول بهم گفته بودند كه دچار سرطان خون شدم اما

بعد از كلى آزمایش خبر دادند كه بدتر از اونه!…

سرطان كبد!…مادر همه ى سرطان ها!…

برای بار دوم بطری رو به دهنم گرفتم و سر کشیدم

که با حس یك درد شدید شروع به سرفه کردم!

بطری رو روى زمین انداختم و با دو تا دستم گلومو

گرفتم!…سرفه هام همراه با خون بود!…دنیا وحشت

زده بهم نگاه میکرد!

توانایی بلندشدن رو نداشتم!…فقط سرفه میکردم !…

همراه سرفه هام خون فواره میزد و بیرون مى ریخت!

به دنیا نگاه كردم و میون سرفه هام گفتم داروهام…

قرصهام!…تو کیفمند!…

فورى از جاش بلند شد و به سمت کیف دستی ام رفت

وبعد از باز کردن کیف سریع قرصها رو به سمتم گرفت

و لیوان اب رو به دستم داد و به سختی قرص ها رو با

همون خون تو دهنم بلعیدم!…

حالم اصلا خوب نبود!… تا ده دقیقه سرفه هام ادامه

داشت تا کم کم اروم شدم!…

بطری مشروب رو کنار گذاشتم و سرجام دراز کشیدم !

دنیا همونطور كه مطلوم و وحشت زده نگاهم مى كرد

كنارم نشست.

فرهاد؟!

نگاهش كردم.

خوبى؟!…

سر تكون دادم!…یه دلخوشی شیرین از اینكه نگرانمه!

لبخند محوى روى لبهام نشست و نگاهش كردم!

__ من و دخترت رو تنها نزارى!…

تو دلم قند آب مى كردند!…میدونستم از سر ترس و

بى كسیه اما هنوز كه منو مرد خودش مى دونست

برام كافى بود!…سرم رو بلند كردم و روى پاهاش

گذاشتم و اون هم از ترس چیزى نگفت.

دستش رو روى موهام گذاشتم و اون اول مكث كرد

و بعد از چند لحظه شروع به نوازشم كرد!…انقدر این

حركتش شیرین بود كه نفهمیدم چیشد کامل خوابم برد!
.
.
.
دنیا

وقتی شروع به سرفه کردن کرد!…وقتی دیدم داره

عذاب میکشه،نمیدونم چرا دلم به حالش سوخت ؟!

همیشه این من بودم که دلم زود به رحم میومد!..

حالم داشت از دیدن این صحنه ها بهم میخورد!…اتاق

پر از بوی خون و مردن بود!… از یه طرف سولماز و از

یه طرف هم فرهاد!….

ترسیدم!…ترسیدم كه فرهاد هم بمیره و این كثافتها

من رو به عربها بفروشند!….

وقتى فرهاد روى پاهام دراز كشید واقعا از خدا

خواستم تا برگردوندن ما به كیان اونو برامون نگه داره!

چون هرچى هم ذات به خراب بود اما به قول خودش

همه از روى عشق و دوست داشتن بود و اجازه نمى

داد دست احدى بهمون بخوره!…

وقتى خوابید بالشت روزیر سرش گذاشتم و به سر

جام برگشتم وکنار کیاناز دراز کشیدم !…

کل بدنم درد میکرد!…با اینکه حسابی گرسنه بودم

اما بدون اینکه لب به اون غذا بزنم خوابیدم!…اشتهام كامل كور شده بود!…..

کیان

روی صندلی عقب دراز کشیده بودم وبادستهام

پیشونی ام رو ماساژ میدادم که هومن وارد ماشین

شد!…

سنگینی نگاهش رو روم حس میکردم و بدون اینکه

دستمو بردارم گفتم:چی شده؟!

باید چند تا عکس از دنیا بهشون بدیم! احتمال

داره اون تیرخورده باشه و در اینصورت حتما اونو

به بیمارستانی جایی میبرند!

عصبی سرجام نشستم و گوشی مو به سمتش گرفتم

و گفتم: چند تا عکس بردار و بهشون بده !

بی سر و صدا گوشی رو برداشت و از ماشین خارج

شد! برای امشب بسم بود!…

من تحمل نداشتم و نمیتونستم از پس این همه مشکل

بربیام! اگه دنیا تیر خورده باشه،اگه اونو از دست

بدم….نه حتی فکر کردن بهش هم عذابم میده!…

انقدر با فکرای مختلف ذهنم رو مشغول کردم که خوابم

برد.
.
.
.

فرهاد

با سردرد شدیدی چشمهامو باز کردم و به اطرافم

نگاهی انداختم!….یکم گیج بودم !…

صدای ناله های خفیفی باعث شد به پشت سرم برگردم

و با دیدن سولماز روی تخت و دنیا گوشه ی اتاق همه

چی یادم اومد!

به سختی از جام بلند شدم و به سمت سولماز رفتم

رنگش پریده بود و پوست سفیدش سفیدتر و بی روح

شده بود!

لبهاش هم از تشنگی ترک برداشته بودند و با چشمهای

نیمه باز ناله میکرد وقتی منو دید، لب زد

ف…رهاد….

کنارش نشستم و دستم رو روی دستش گذاشتم :

حرف نزن عزیزم !…حالت خوب میشه

اب…اب بده!

لیوان اب رو از تو سینی برداشتم وبه سمتش رفتم

و انگشتم رو داخل لیوان زدم و روی لبهاش کشیدم!…

با ولع زیادی لبهاشو مکید وگفت: تورو…خدا اب بده!

اب برات خوب نیست !هنوزیکم خون ریزی داری

لبخند بی جونی زد و گفت:من دارم میمیرم

اخم کردم و گفتم:چرت وپرت نگو

__ دیشب خواب مامان وبابام رو دیدم!…مامانم…

گفت که…منتظر من!…

دستم رو روی لبهاش گذاشتم وگفتم:اگه ادامه بدی

دندون سالمی تو دهنت نمیمونه!…

بی جون شروع به سرفه کرد! دستپاچه شدم وبغلش

کردم.

با چشمای بی جون گفت:اب بده!…چیز زیادی به

مرگم نمونده!…

لیوان اب رو به دهنش نزدیک کردم و اون از شدت

تشنگی زیاد همه اب رو سرکشید!…

لیوان خالی رو از دهنش دورکردم و بعد به صورت

خسته وبی روحش نگاه کردم و اون اروم اروم شروع

به حرف زدن کرد:فرهاد…من ازمردن میترسم!…

بغض بدی به گلوم چنگ زد!…باصدای بغض کرده

گفتم: قرار نیست كه بمیری!…من کنارتم!…نترس!

سرش رو به سینه ام فشرد و بی جون گفت:خوابم

میاد!…خیلی سرده!…میشه گرمم کنی؟!…

محکم تر بغلش کردم كه آخى گفت و من با گفتن

ببخشید شروع به بوسیدن جای جای صورتش کردم!

انقدر محکم بغلش کردم که خوابید و بعد حدود نیم

ساعت دستم رو به سمت یقه بازش بردم، تا ببندم !…

اما با حس سردی بیش از حدش وحشت زده به صورتش نگاه کردم…………

آروم و با تردید صداش كردم: سولماز…سولماز

و صورتش رو اروم نوازش کردم !اما به عكس همیشه

عکس العملی نشون نداد!

خیلی اروم خوابیده بود!با وحشت سرم رو روی سینه

اش قرار دادم و گوش كردم اماصدایی ازقلبش شنیده

نمیشد…مرده بود…

سولماز من مرده بود!…زنی که بخاطر عشقی که بمن

داشت با همه ى بدیهای من ساخته بود!

به صورت بی روحش نگاه کردم و مردونه و بی صدا

گریه کردم !خدایا حقم نبود اونو هم از دست بدم!…

نمیدونم چقدر گریه کرده بودم که با صدای هق هق

دنیا به طرفش برگشتم كه سر جاش نشسته بود و

باچشمهای مظلوم و گریون بمن نگاه میکرد!

با دیدن گریه هاش دلم به درد اومد!

یعنی فاطمه راست میگفت که من دارم تقاص اشکهای

دنیا رو پس میدم؟!… نه! اینطور نبود!…اون اول زن من

بود!…حق نداشت برای کیان دلبرى کنه !…حق نداشت

خانومی هاشو خرج کیان کنه!… دنیا براى من بود!…

حق من بود!…

با فکری که به ذهنم اومده بود پوزخندی زدم و زیر لب

گفتم : داغ دیدن دنیا رو روی دل تک تک شون میذارم

سولماز رو روی تخت گذاشتم و از اتاق خارج شدم

حمیدی به سمتم اومد و گفت:ظهر باید حرکت کنیم!

باشه!

به سمت ماشین رفتم و ساک لباس سولماز رو بیرون

اوردم وبه سمت اتاق رفتم و ساک رو به سمت دنیا

پرت کردم وگفتم :از تو ساکش یه دست مانتو شلوار

بردار و بپوش!….

با تعجب نگاهم کرد و گفت:چرا؟!
۰
روی حرف من حرف نزن !…زود باش!…النگوها و

بقیه طلاهاتم دربیار!…

و از اتاق خارج شدم ، تا راحت تر این کارها رو انجام

بده !

حمیدی به سمتم اومد وگفت:حالش خوبه؟؟؟

بهش نگاه کردم و غمگین گفتم:اماده اش میکنم تا اونو

ببریم یه گوشه بذاریم و بعدش حرکت کنیم!

عجیب بود كه آثار ناراحتی رو تو صورتش دیدم!…

بهم نزدیک تر شد و دستش رو روی شونه ام گذاشت

وگفت:غم اخرت باشه…میگم بچه ها گوشه باغ براش

جا درست کنند!

__ نمیخواد!…یه نقشه دیگه دارم!…

حمیدی که انتطار نداشت انقدر اروم باشم چشمهاش رو ریز کرد و گفت: میشنوم!…..

دنیا

نمیدونم و هرچى فكر مى كنم به ذهنم نمى رسه هدفش

از این کارها چیه؟!…

لباسهامو گوشه ای گذاشتم و به سمت کیاناز رفتم و

بغلش کردم و به سولماز خیره شدم !

اروم خوابیده بود!…اگه من سعی نمیکردم فرار کنم

این اتفاق براش نمی افتاد!…

با یاد آورى این صحنه باز گریه ام گرفت و کیاناز

تو بغلم از گریه هاى من بی تابی میکرد!

دکمه های مانتوی تنگ سولمارو باز کردم و سینه امو

تو دهنش گذاشتم!

جدیدا یاد گرفته بود وقتی سینه رو میبنه لبخند میزد!

از دیدن خنده اش ذوقی کردم ومحکم اون بوسیدم که

در باز شد و فرهاد وارد اتاق شد كه با دیدنش شالم

رو روی سینه ام کشیدم و پوزخند صدا دارش رو

شنیدم كه بسمتم مى اومد و روبه روم نشست وگفت:

زود بهش شیر بده !کار داریم

با تردید گفتم:چه کاری ؟؟؟

تو بهش شیر بده!… بعد بهت میگم !…

کیاناز با شنیدن صدای فرهاد سینه مو ول کرد و به

صورت مردی که باعث ب وجود اومدنش شد نگاه کرد

و خندید !….بالاخره خون گواهى مى داد!…

فرهاد هم حس پدرانه اش گل كرد و لبخندی زد و اون

رو از بغلم برداشت و شروع به بوسیدنش كرد !

با همه ى بدیهاش واقعا کیانازو دوست داشت! کیاناز

هم اونو دوس داشت!…

همونطور كه با كیاناز بازى مى كرد،به من نگاه کرد

و گفت:لباسات رو به تن سولماز کن و طلاهات رو هم

تو دست و بالش بزار!

با وحشت نگاهش کردم !حرفش باعث شد خشکم بزنه !

بلافاصله ازفکری که به ذهنم رسید گریه ام گرفت،

یعنى انقدر پست شده بود كه میخواست با این کار

به کیان و بقیه بفهمونه که من مردم !

سرم رو به چپ و راست تکون دادم وگفتم: میخوای

بگی من مردم؟!

اخمی کرد و نگاهم کرد كه فورى از نگاهش ترسیدم و

عقب نشستمو اون با تشر گفت:

دنیا الان وقت جر و بحث با من نیست !…کاری نکن

تورو به جاش زنده زنده خاکت کنم!….بدون هیچ

حرفی گمشو لباسهاش رو عوض کن ؛ وقت نداریم!

دروغ چرا!…همیشه از لحن عصبی اش مى ترسیدم!

از جا بلندشدم و به سمت تن بی جون زنی رفتم که

قرار بود نقش مردن منو بازی کنه!…قراربود به همه

بگه که دیگه دنیای زنده ای وجود نداره !….

مانتوی خونی اش رو از تنش خارج کردم و اشکهام

سرازیر شد و با بسته شدن در فهمیدم که فرهاد از

اتاق خارج شده !… رو به سولماز کردم و گفتم: تو رو

خدا به کیان بگو دنیا نیستی!…

دستهای لرزونم به سمت شلوارش رفت و به سختی

شلوارش رو از پاش در اوردم!…

گریه هام بیشتر شد و به هق هق افتادم !….

داشتم برای پایان زندگی ام گریه میکردم !…کیان

نابود می شد!….مادرم چی؟!…تکلیف اون چی مى شد

لباسهام رو به تنش کردم و کنار تخت نشستم و هق

زدم !….

النگوهامو از دستم به سختی خارج کردم و دست

سولماز رو که یخ کرده بود بلندکردم وجلوم گذاشتم!…

النگورو خواستم وارد دستش کنم که دیدم نمیشه !

مرده بود اما دلم نمیخواست اذیتش کنم !….پس ساک

کیانازو برداشتم و روغن بچه رو برداشتم و کمی روی

دستش روچرب کردم و شروع به گذاشتن النگوها

کردم !…

یاد روزی افتادم که با کیان به بازار طلافروش ها رفتیم

و اون با تموم عشقش رو به من کرد و گفت:میخوام

طلا بخریم!…

دستش رو محکم گرفتم وگفتم:حلقه دارم!طلا نمیخوام

نووووچ!…حلقه فرق داره !….شنیدم جنوبیا عاشق

النگو هستن!…

خندیدم و گفتم:اره اما تهرانیا النگونمیزارن!… فک

میکنن دهاتیه!…

بغلم کرد و گفت: من اینطور فکر نمیکنم !…همیشه

دوس داشتم وقتی زنم رو بغل میکنم !…صدای جرینک

جرینگ النگوهاش تو گوشم بپیچه!…

ازحرفش گر گرفتم وسرم رو پایین انداختم و اون هم

یواشكى و سریع لپم رو بوسید و گفت: عاشق این

خجالت کشیدناتم!…

لبخندی زدم و اعتراض امیز اسمش رو صدا زدم:کیان

درحالیکه وارد یکی ار مغازه های شیک میشدیم،گفت:

جون دل کیان!

بعد از كلی خندیدن برام شش تا النگوی خوشگل

خرید و وقتى طلا فروش رو به من کرد و گفت:

دستتون روبدین تا النگوها رو دستتون بندازم !

کیان دستکش پلاستیکی رو از طلافروش گرفت و گفت: خودم این کارو میکنم!…

از غیرتش خوشم اومد !…دستم رو به سمتش گرفتم

و اون هم در حالیكه با انگشتهاش دستم رو نوازش

میکرد، النگوها رو تو دستم می انداخت و من چقدر

لذت میبردم از این نوازشهای عاشقانه سر

انگشتهاش!…

اخرین النگو رو به دست سولماز انداختم و در حالیكه

اشکهام صورتمو حسابی خیس مى کردند گوشواره

هامو هم به گوشش زدم و به یاد مادرم افتادم!

این گوشواره ها رو وقتی تولدم بود برام خریده بود!

یادم نمیره چقدر ذوق و شوق داشت تا اونو به گوشم

بندازه !….با گریه گفتم:مامان تو رو خدا باور نکن

من مردم !…تو رو بخدا مامان باور نکن!…

پلاک زنجیر مورد علاقه ام رو خواستم از گردنم در

بیارم که کیان بعد از بدنیا اومدن کیاناز وقتی اولین

عکس سه نفرمون رو گرفت ، این پلاک زنجیر رو

سفارش داد و عکسمون رو داخلش گذاشت !…

قفل پلاک گردنش رو باز کردم اما دلم نیومد اون رو

به گردن سولماز بندازم! پس زیر لباسم پنهونش کردم!

در همین لحظه فرهاد وارد اتاق شد و به سمتم اومد و

با دیدن سولماز اخمی کرد و گفت: چرا حلقه ات رو

دستش ننداختی؟

حلقه بزرگ تک نگینم حسابی به چشم میخورد!…با

تردید حلقه رو از انگشتم بیرون اوردم و به دستش

کردم. دستام خونی شده بود!

رو به فرهاد کردم و گفتم: باید برم دستشویی

از اتاق رفتی بیرون سمت چپ سالنه!

از اتاق خارج شدم و به سمت دستشویی رفتم.

روبه روی اینه ترک خورده ی دستشویی ایستادم و

شیر اب رو بازکردم و چند مشت اب به صورتم زدم !

قیافه ام از خستگی داغون شده بود و بی صدا باز

گریه کردم !

انقدر گریه کرده بودم كه دیگه نای گریه کردن نداشتم

چشمهام شدید میسوختند!

باز صورتم رو با آب سرد شستم و به اتاق برگشتم

ک دیدم فرهاد و اون مرده حمیدی سولماز رو داخل

پتو پیچیدند و حمیدی از اتاق خارج شد و خیلی زود

به همراه دو تا پسر جوان به اتاق برگشت و رو به پسرا

کرد و گفت:ببرینش همونجا که گفتم! ماهم الان حرکت

میکنیم و دنبالتون میام!

فرهاد درحالی که کیاناز رو به دستم میداد گفت:برو

سوار ماشین شو!

میخوای باهاش چیکارکنی ؟!اون كه صورتش شبیه

من نیست میفهمند من نیستم!

__ تو کاری به این چیزها نداشته باش و برو سوار

ماشین شو!

به سمت ماشین رفتم و سوار شدم.روکش ماشین

رو عوض کرده بودند!

دلم میخواست دوش بگیرم! اخه لمس بدن سولماز نجسم

کرده بود، اما مگه فرهاد میذاشت ؟!

جنازه سولماز رو داخل پراید مشکی کنار ماشینمون

گذاشتند و حرکت کردند!

فرهاد و حمیدی سوار ماشین شدند و پشت سرشون

حرکت کردیم!

حرکات فرهاد بیش از حد عصبی بود و این منو نگران

میکرد!

پک های عصبی که به سیگار میزد حس دلشوره ی منو

بیشتر میکرد !بعد حدود یک ساعت جایی توقف کردند!

از تو ماشین به پراید نگاه میکردم!

جنازه سولماز رو از ماشین خارج کردند و یکی از

پسرها یه بطری پلاستیکی رو از تو صندوق خارج

کرد که فرهاد از ماشین پیاده شد و با صدای بلندی

گفت:صبرکنید!

با وحشت به صحنه ی روبه روم نگاه میکردم! بدنم

ازتصور چیزی ک به ذهنم رسیده بود یخ كرده بود!

فرهاد

بدن‌ بی جون سولماز رو، روی زمین گذاشتند و

پسرجوان به سمت صندوق رفت و بطری بنزین

رو بیرون اورد و به سمت جنازه اومد!

باید برای بار اخر اونو میدیدم! از ماشین پیاده شدم

و فریاد زدم:صبر کنید!

و به سمتشون رفتم و بطری رو از دست اون جوون

گرفتم و گفتم :ماشین رو از اینجا دور کنید خودم

اینکارو میکنم!

یه نگاه بهم دیگه کردند و بعد به حمیدى و چون

حمیدى سر فرود آورد، سوار ماشین شدند و من

کنار جنازه اش زانو زدم!

و با دستهای لرزون پتو رو از دورش باز کردم !

چقدر اروم خوابیده بود !…

از ته دل براش گریه کردم!…شاید تنها كسی بود كه

مثل مادرم دوستم داشت، ولی دیگه گریه فایده

نداشت چون اونو بر نمیگردوند!

اونقدرى دوستم داشت كه بخاطر راضی نگه داشتن

من دست به هر کاری میزد و الان من پست فطرت

میخواستم ، بجای مراسم ابرومندانه اونو اتیش بزنم

که همه فکرکنند دنیاست، كه مرده و فوت شده و

در كمال قساوت به این فكر مى كردم كه كاش یه

بچه هم در كنارش بود!…اینطورى دیگه كسی به

دنبال زن و بچه ام نبود!

ازکارم خجالت مى کشیدم !پیشونی اش رو بوسیدم و

گفتم:منو ببخش ! میدونم که با این كارمم مخالف

نیستی ولی باز شرمنده اتم! نمیتونم بزارم دنیا رو ازم

بگیرند و اونو ازدست بدم !…

بطری رو از روی زمین بلند کردم و کمی از بنزین را

روی صورتش ریختم و بقیه اش رو روی سینه و دست

و پاش!…

نمیخواستم کامل بسوزه!.. فقط میخواستم صورتش

رو خراب کنم تا قابل تشخیص نباشه !

از تصور اینکه قراره صورت قشنگش رو بسوزونم

اعصابم خراب می شد!

ترسیدم از نظرم برگردم پس فورى از جام بلند شدم

و کبریت رو از جیبم بیرون اوردم و برای اخرین بار

نگاهش کردم و کبریت کشیدم !

اتیش سریع شروع به پیش روی کرد!…

قدم قدم عقب میرفتم که صدای جیغ دلخراشی منو از جا پروند…….

دنیا مثل دیونه ها جیغ میکشید و به سمت سولماز دوید !

به سمتش رفتم و محکم نگهش داشتم: دیونه شدی؟!

با گریه جیغ میکشید: ولم کن… اتیشش نزن!… اونو

جای من جا نزن!…مامانم دق میکنه…. نه تو رو خدا

نه!..باید خاموشش کنیم…. کیان نباید باور کنه من

مردم!… نه!…اتیش رو خاموش کن !…

داشت دیونه میشد و من با اون ضعف بدنى ام توان

نگه داشتن اون رو نداشتم !…

نصف بدن سولماز کامل سوخته بود !…

ولش کردم و به سمت جنازه در حال سوختن رفتم و

پتو رو برداشتم و چند بار روی جنازه زدم !

اتیش در حال خاموش شدن بود و بوی سوختگی

گوشت همه جا رو پر کرده بود !…من دیگه حالم

داشت بهم میخورد!…

دنیا به سمت جنازه رفت و رو به روش نشست و

عزا گرفت و از ته قلبش جیغ میکشید و گریه میکرد !

عصبی دستش رو کشیدم و اونو به سمت ماشین بردم

كه دستش رو محکم از تو دستم بیرون کشید که

سیلی محکمی ب صورتش زدم و با اون سیلی

گریه اش بند اومد وبه صورتم نگاه کرد !…

چشمهاش بی روح شد!…

نگرانش شدم!… اشک اروم از چشمهای نازش روی

گونه هاش لغزید و لب زد: کیان دلش میشکنه اگه فکر

کنه من مردم

به سمت در ماشین هولش دادم و وقتى سوار شد از

ماشین دور شدم و گوشی که حمیدی بهم داده بود رو

از جیبم خارج کردم و به شماره کیان كه از بر حفظ

كرده بودم ، زنگ زدم !

خیلی زود صدای نگرانش رو شنیدم: الو…

باصدای گرفته ای گفتم: باعث شدی بمیره!

از پشت تلفنم میتونستم حدس بزنم الان شوكه شده و

خشکش زده و من در كمال قساوت و با لذت تموم

ادامه دادم: جنازه اش رو اتیش زدم که نتونی باز

صورتش رو ببینی !امیدوارم تو جهنم بتونی ببینیش

ناگهان فریاد زد: دروغ میگی !…اون زنده است!.،.

لعنتی!… اون زنده است!…

جایی که جنازه اش رو انداختم برات مسیج میکنم

دخترم رو باید اروم کنم !…

تماس رو قطع کردم و گوشی رو زیر پام له کردم

و همونجا ولش کردم و سوار ماشین شدم و حمیدی

حرکت کرد!

دنیا در حالی که کیاناز رو بغل کرده بود، روی صندلی

عقب به خواب رفته بود!…

رو به حمیدی کردم و گفتم: اون پسرا کی ادرس رو

برای کیان میفرستن؟؟

تا سه ساعت دیگه میفرستند! اول باید حسابی

از اینجا دور بشیم!…

در كمال خباثت لبخندى به لبم نشست: خوبه!….

کیان

با حرفایی که بهم زد انگار دنیا دور سرم میچرخید !…

هومن و سرگرد موسوی بهم خیره شده بودندو با قطع

شدن تماس بدنم دیگه تحمل وزنم رو نكرد و روی زمین

سر خوردم که هومن به سمتم اومدو بغلم کرد و گفت:

چیشده کیان ؟!…کی بود؟!…

با چشمهای اشكى و گریون نگاهش کردم و نا باور

زمزمه كردم و گفتم: اتیشش زده !…دنیای ناز منو اتیش

زده !….(زار زدم)هومن !….زنمو اتیش زده!…

هومن محکم تکونم داد و گفت: عقلت رو از دست

دادی ؟!میخواد اذیتت کنه!…

دنیا بود که تیر خورده بود !…گفت منتظر باشم

برام ادرس رو میفرسته!

سرگرد موسوی گوشی رو از دستم گرفت و گفت: میرم

ببینم میتونن ردشو از مکالمه ای که باهات داشت

پیدا کنیم یا نه!

با کمک هومن از جا بلند شدم و به سمت ماشین

رفتم و هومن با تردید گفت: بذار ببرمت درمانگاه

حالت اصلا خوب نیست!

قرص سر درد برام بیار فقط !…مغزم داره از کار

میوفته !…هومن!…من بدون دنیا چطور زندگی کنم ؟!

من بدون زنم میمیرم !…من زن وبچه امومیخوام!

اروم باش مرد!… ناسلامتی مردی !…این حرفها و

کارها چیه؟؟

مگه مردها دل ندارند؟!مگه ما حق نداریم گریه کنیم

هومن حالم خوب نیست!…

داشبورد رو باز کرد و بسته قرص رو به سمتم گرفت

و گفت: بخور یه کم اروم بشی!

قرص وبطری اب رو از هومن گرفتم و همزمان سه تا

قرص روبا هم خوردم !…سر درد وحشتناکی داشتم !

فاطمه خانم هر بار زنگ میزد و از پشت تلفن گریه

میکرد حالم رو بدتر میکرد !….

اگه دنیا واقعا مرده باشه جواب مادرش رو چی بدم؟!

برای نهار از ماشین پیاده نشدم !یک ساعتى گذشته

بود که سرهنگ موسوی به همراه هومن به سمت

ماشین اومدند و با دیدن اونها فورى از ماشین پیاده

شدم که سرهنگ گفت: تونستیم یه رد پیدا کنیم !

مکان دقیق نیست اما تماس همون حوالی گرفته

شده و تا اینجا دو ساعت فاصله داره!

پس منتظر چی هستین؟؟؟

سوارشین دنبال ماشین های ما بیاین!… باید کل

اون منطقه رو بگردیم!

همراه هومن سوار ماشین شدیم و بعد از ده دقیقه به

همراه شش ماشین پلیس براه افتادیم !…

استرس وحشتناکی پیدا کرده بودم و توان کنترل رفتار

خودمو نداشتم!…زیر چشمی به هومن نگاه کردم كه باز

سیگار کشیده بود!…خیلی وقت بود ترک کرده بود !…

اما الان كاملا معلوم بود خیلی تحت فشاره که اینطور

سیگارمی کشید! دستم و به سمتش دراز کردم و گفتم:

سیگار میخوام!

پاکت را از جیب پیراهنش بیرون اورد و به سمتم

گرفت و در حالی که سیگارم را روشن میکردم گفتم:

یادته اون شب ک پیداش کردیم؟!…

هومن سیگار را روی لب هایش جابجا کرد و گفت:

اره یادمه!…

هومن فکرشو نمیکردم اون زن باردار تو اون مدت

کم همه ى زندگی من بشه!

فقط زندگی تو نشد ، دنیا خیلی برام عزیز بود!

با ناراحتی به سمتش برگشتم !…یعنی چی دنیا

براش عزیز بود؟! چرااز فعل بود استفاده میکنه ؟!مگه

دیگه نیست ؟!متوجه ناراحتیم شد!دست روى پام

گذاشت و گفت:نمیخواستم ناراحتت کنم !…

دارو ندارمون یكى بود!با هم این حرفها رو نداشتیم!

_ وقتی درباره دنیا حرف میزنی حق نداری از

فعل بود استفاده کنی!… اون همیشه هست !…

آهى كشید و گفت:حق با توئه!…

ناراحت شده بود اما مى دونستم نه از حرف من!… بلكه از یاد دنیا!………..

دو ساعت بعد همه ى ماشین ها نگه داشتند و ما

هم به دنبالشون نگه داشتیم!…

سرهنگ موسوی شیشه را پایین کشید و گفت:

اینجاست!…منطقه رو اروم و با سرعت کم میگردیم

هر جا چیزی نظرتون رو جلب کرد بوق بزنید!…

چشم!

فقط یادتون نره اگه چند نفرو دیدین زنگ بزنید

و خبر بدین !…خودتون درگیر نشین !….نمیخوایم

ریسک کنیم وباز جون کسی به خطر بیفته!

هومن ماشین رو به حرکت دراورد و اروم شروع به

رانندگی کرد!…

هر ماشینی به سمتی میرفت و حدود نیم ساعت

بعد در حال گشتن بودیم که پیامی برای گوشیم

ارسال شد!…سریع پیام رو خوندم و چون ادرس رو

بلد نبودم سریع ادرس رو برای موسوی ارسال کردم

و تماس گرفتم: سرهنگ ادرس و براتون فرستادم!

دیدم !ادرس همینجاییه که الان داریم میگردیم

پس…

با صدای بوق زدن ماشینی حرفش را قطع کرد و

شخصی رو مخاطب قرار داد و گفت : برو به

سمتشون!

چیشده سرهنگ؟!

کمی سکوت کرد وگفت : برگردین پیداشون کردیم

دنیازنده اس؟!

مكثى كرد و گفت:فقط برگردین

تلفن رو روی داشبورد كوبیدم و گفتم: هومن برگرد

مثل اینكه پیداشون کردند!…

هومن هم شوكه و خشک شده بمن نگاه کرد !…

روى پیشونی اش عرق نشسته بود و اون هم مثل

من از رو برو شدن با چیزی کهزپیدا کرده بودند و یا

شاید حال خراب من ترسیده بود!

با فریاد به سمتش برگشتم: حرکت کن لعنتی!….

بیچاره با فریاد من تازه بخودش امده و تكونى خورد

و ماشین رو به حرکت در اورد!…

به سمت ماشین ها رفتیم!… همه کنار درخت بزرگی

ایستاده بودند!… موسوی بی سیم بدست قدم میزد

از ماشین پیاده شدم و به سمتشون دویدم که

میان راه موسوی به همراه دو نفر دیگه جلومو

گرفتند!

فریاد زدم:ولم كنین!.،.میخوام ببینمش!…

موسوی در حالی که سعی میکرد ارومم کنه گفت:

هنوز معلوم نیست خودشه یا نه !…یکم صبر کن

تا اونو به پزشکی قانونی منتقل كنیم!…

نگاهش کردم!…

اشک از گوشه ى چشمم گونه ام رو خیس کرد و

لب زدم: پرشکی قانونی… چرا… مگه زن من مرده

که میخواین پزشکی قانونی ببرینش؟!

هومن از فرصت استفاده کرد و به سمت درخت

دوید و با صدای گریه بلند از من دور شد !

به سمت هومن دویدم !…از اون فاصله فقط پاهای

زنی رو با کتونی مشکی میدیدم !….هومن کناراش

نشسته بود و زجه میزد !….

حس میکردم پاهام ب زمین چسبیده!….

به سختی قدم برمیداشتم و نمیدونم چرا هرچى راه

مى رفتم بهش نمیرسیدم !….

کنار هومن ایستادم و با دیدن صحنه رو بروم خشکم

زد!…

یه جنازه ى سوخته!….چیز زیادی ازش نمونده بود!

جلوتر رفتم که باز دونفر دستهامو گرفتند!

به سمتشون برگشتم و با دیدن موسوی به همراه

مرد دیگه ای گفتم: این دنیا نیست مگه نه؟!

موسوی با لحن گرفته ای گفت: معلوم نیست !یکم

خودتون رو کنترل کنید!…میبریمش پزشکی قانونی

اونجا معلوم میشه!…

به جنازه نگاه کردم وگفتم: بهش دست نمیزنم فقط

بذارید کنارش بشینم!

نمیشه !…صحنه نباید دست بخوره!…

با فریاد گفتم: زنمه !…میفهمی ؟!زنمه !…دیگه اونو

ندارم!…بذار نگاهش کنم!…

منو عقب تر بردند و کنار هومن نشوندند و موسوی

رو به همکارش کرد و گفت: امبولانس کجاست؟

__ تا یک ساعت دیگه میرسه!…

باز بهش نگاه کردم!… صورت ماهش سوخته بود!

بدنش رو هم سوزونده بود!،،،حتی اگه مرده باشه

چطور دلش اومد ؟!چطور تونست زندگی منو اتیش

بزنه؟!…چطور تونست اینکارو بکنه؟!…

چشمم به النگوهاش افتاد یاد اون رور افتادم!…

چقدر النگوهاشو دوس داشتم!….

گذشته

محکم بغلش کردم و روی تخت پرتش كردم و روش

خیمه زدم!…

لبامو روی لباش گذاشتم و شروع به بوسیدن اون

لبهای شیرین کردم !…

دستهاش رو روی شونه هام حرکت میداد كه صدای

برخورد النگوهایى كه خودم براش با سلیقه ى خودم

خریده بودم ، بیشتر منو تحریک میکرد!

انگار برام قشنگ ترین موسیقی اون لحظه بود!

میدونستم جنوبى ها عاشق النگوئن ولى حانومم

انقدر حجب و حیا داشت كه بخاطر اینكه باعث

تحقیر و حقارت شان و شخصیت بازیگرى من نشه

حتى از فكر كردن به اون هم سرباز مى زد!

وقتى النگوهارو دستش كردم تا یه هفته وقتى زیر

چشمى اونو میپاییدم میدیدم كه در حالیكه لبخند

شیرینى روى لبهاش نشسته، پنهونى النگو هاش رو

نوازش مى كرد !…

دستهاش رو بالای سرش نگه داشتم و گفتم:

شیطونی ممنوع!…

شروع به تقلا کرد و در حالیکه سعى مى كردصداشو

پایین نگه داره، آروم جیغ جیغ مى كرد : کیان!…

النگوهام شکست !…کیان نکن!…

با شیطنت لبهاش رو بوسیدم:ای جووونم!…

و بعد در حالی که محکم بغلش میکردم زیر خنده

زدم !…

با صدای هومن از مرور خاطره های قشنگم با این

جسد سوخته بیرون اومدم وبهش نگاه کردم !…

تو خیالات خودم دیوانه وار و عصبی میخندیدم که

هومن نگران بغلم کرد و گفت: كیان!….گریه کن!

اروم میشی کیان!…

باز به دنیا نگاه کردم!…چشمم به حلقه ی ستمون

افتاد!…

به زور از هومن جدا شدم و در حالیكه چهار دست و

پا به سمت جنازه مى رفتم ، گفتم: حلقه اش رو

نگاه کن!…عاشقش بود!…هومن یادته؟!….

بیچاره انقدر صبور و خانوم بود كه وقتی براش حلقه

خریدم كلى خوشحال شد و ذوق كرد!….

حتى به ذهنش هم خطور نمیكرد بخواد حلقه ى

ست بزاره!…

هومن فورى از جاش بلند شد و به سمت من دوید

و سعى كرد منو هم بلند کنه.

میخواست منو ازش دور کنه!….

میخواست منو از زندگیم دور کنه!…

کنترل خودمو از دست دادم و با عصبانیت هولش

دادم و سعی کردم به سمت دنیا برم که چند نفرى

جلومو گرفتند!

آنقدر فریاد کشیدم که همه جا یک لحظه تاریک شد!…….

فرهاد

دنیا تمام شب رو ناله میکرد و كابوس مى دید!….

کیاناز رو پیش خودم اورده بودم و با هر بدبختی بود

ساکت نگهش داشتم وخوابوندم تا دنیا رو بیدار نکنه !

ساعت حدود ده صبح بود که به بندرعباس رسیدیم .

حمیدی وارد شهر شد و ماشین رو جلوی خونه ای

ویلایی نگه داشت و بعد از در زدن وارد خونه شدیم !

زن میان سالی به سمتمون اومد و حمیدی باهاش

چندتا جمله حرف زد و بعد به سمت ما اومد و سلام

کرد و کیاناز رو ازم گرفت و گفت: خوش اومدین !

خانومتون رو بیدارکنید!من دخترتون رو داخل میبرم

تشکری کردم و به سمت دنیا رفتم در و باز كردم و

اروم صداش زدم !

جوابی جز ناله ازش نشنیدم !دستم و روی صورتش

گذاشتم که متوجه شدم شدیدا تب کرده!… نگران

چند بار تکونش دادم که باز ناله کرد اما چشم باز نكرد!

دنیارو از تو ماشین بیرون كشیدم و بغل کردم و با

دیدن صندلی خونی وحشت زده به دنیا نگاه کردم !

کل صندلی خونی بود !…وحشت زده اونو به داخل

خونه بردم که اون خانم به سمتم اومد و گفت:حالش

خوبه؟؟؟

نه !…نمیدونم چرا خونریزی داره!…

زخمی شده؟؟؟

نه!…نمیدونم !…تب کرده !…کل روکش صندلی

هم خونیه

بیارش دنبالم ببینم چخبره!…

همراهش وارد سالن شدیم و به سمت یکی از اتاق

ها رفت و درو برام باز کرد و من هم دنیا رو روی تخت

گوشه اتاق گذاشتم که خانومه گفت : برو بیرون !…

باید معاینه اش کنم!…

چه معاینه ای؟!

یا پریود شده یا بچه سقط کرده !….نمیخوای که

جلوی چشمت معاینه اش کنم؟!

حرف دیگه ای نزدم و از اتاق خارج شدم !حمیدی

به سمتم اومد و گفت: فک کنم باید سه تا زن میگرفتی !

از تیکه اش خوشم نیومد اخمی کردم وگفتم: میخوام

برم حموم!…

__ اون قسمت سالنه ساکتم تو سالن کنار مبله!…

بدون هیچ حرف دیگه ای از کنارش گذشتم و به سمت حمام رفتم !…ساکم رو برداشتم و وارد حمام شدم!

دنیا

با حس درد زیادی زیر شکمم بیدار شدم !…سرم به

دستم وصل بود!…به اطراف نگاه کردم !زن سبزه ای

کنارم نشسته بود كه با دیدنم لبخندی زد و گفت:

بلاخره بیدار شدی؟؟؟

من کجام؟!…دخترم کجاست؟!…چیشده؟!شما

كى هستین؟!

اسمم زبیده اس!…از صبح بیهوش بودی !تبت هم

بالا بود!…دیر اوردنت!… بچه ات سقط شده بود!

یک بار دیگه حرفش رو با خودم تکرار کردم !…بچه ات

سقط شده بود!…بچه؟!

بیاد تاریخ افتادم !نگاهش کردم و گفتم: امروز چندمه؟

بیست و پنجمه

من دو هفته پیش وقت پریودیم بود!اونقدر ذهنم درگیر

بود که اصلا حواسم به تاریخ پریودیم نبود!

دستم رو روی شکمم گذاشتم و زار زدم!…من بچه ای

رو از دست دادم که حاصل عشق من و کیان بود !…

رو به خانوم کردم و گفتم: میشه کمکم کنی؟!

چه کمکی از من ساخته است؟!

یه موبایل برام جورکن تو رو بخدا!… من باید به

شوهرم زنگ بزنم!

پس اینی که اوردت کیه؟؟

شوهر سابقمه!.. منو از شوهرم دزدید!… اون

نگران منه!…تو رو خدا کمکم کن !…هر چقد بخوای

بهت پول میدم !…

نگاهی بهم انداخت وگفت:شرمنده شهرام منو خاکم

میکنه !

دستهامو روی صورتم گذاشتم و با صدای بلند هق

زدم!

از جاش بلند شد و از اتاق خارج شد!…

دلم برای دخترم کیاناز تنگ شده بود!…اما الان اصلا

نمیتونستم نگهش دارم!…

بدنم ضعیف شده بود و خون زیادی از دست داده

بودم !…باید حمومم میکردم !…كل بدنم بوی خون

گرفته بود!…حس بدی داشتم !….

دلم میخواست بیشتر برای بچه ی چند هفته ای ام

گریه میکردم اما واقعا دیگه اشکی برام نمونده بود !

با باز شدن در سرم رو بلند کردم !…فرهاد بود!…

اخمی بهش کردم و سرم رو پایین انداختم و اون کنارم

نشست و با پشت دستش صورتم رو لمس کرد که خیلی

غیر ارادی دستش رو پس زدم!

با چشمای اشکی نگاهش کردم:میدونستی خیلی

نامردی؟!کیان از دخترت مراقبت کرد!اونو به دنیا

اورد! ولی توبچه اش رو کشتی !…تو…..

با سیلی که بصورتم خورد ساکت شدم !…دیگه صبر

و توان دعوا و زبون درازی رو نداشتم !…نباید باهاش

دهن به دهن بشم !…اون ثبات اخلاقی نداره!…

سرم رو پایین انداختم و گفتم: باید حموم کنم!…

پاشو خودم میبرمت حموم!…

وحشت زده نگاهش کردم و گفتم: حق نداری به من

دست بزنی چه برسه منو ببری حموم!…. فهمیدی؟!

__ هه!…یادت رفته من کی ام ؟!رو حرف من حرف

نزن و الا بلایی سرت میارم که نفهمی اون بلا از

کجا رو سرت نازل شده!…

سرم و از دستم جدا کرد و با احتیاط بلندم کرد!

به ساعت اتاق نگا ه کردم!…ساعت شش عصر بود!

منو به سمت در سفید رنگی برد که حدس زدم حموم

باشه !…در بین راه ساک سولماز رو بلند کرد و به

همراه خودش اورد و منو داخل حموم هول داد و

خودشم به دنبالم وارد شد!حمام بزرگ و مجللی بود!……

پشتم بهش بود!…. درد داشتم و توانایی مقابله با اونو

نداشتم و با چسبیدنش بهم از پشت لرزی به بدنم افتاد

و آروم نالیدم !….با اینکه میدونستم فایده نداره اما

سعی کردم ازش جدا بشم اما اون محکم تر بغلم کرد

که اخ ریزی از درد گفتم و اون هم سرش رو روی

شونه ام گذاشت و زیر گوشم زمزمه كرد و گفت: باور

مى كنى یا نه اما من نمیخواستم اون بچه رو از دست

بدی!…

اشکهام سرازیر شد و با گریه گفتم :میشه تنهام

بذاری؟!

روبه روم ایستاد و دستش به سمت یقه ى مانتوم رفت

که دستهام وروی دستاش گذاشتم و اون هم باصدای

اروم ولی عصبی گفت:بهتره به این وضع عادت

کنی!…خیلی دارم خودمو کنترل میکنم!… دنیا

نمیخوام بهت اسیبی برسونم !بوی گند خون گرفتی

پس بذار حمومت بدم!

خودم میتونم حموم کنم!

بدون جواب دادن به خواهشهام مانتوم رو از تنم

خارج کرد و من با تاب ابی رنگ و شلوار لی خونیم رو

به روش ایستاده بودم!…

خون به پوست پام و شلوارم چسبیده بود و بوی گندی

میداد!…

ازخودم بدم اومد!… اما نمیتونستم جلوش شلوارم رو

دربیارم!…

تصمیم گرفتم با همین تاب وشلوار برم زیر دوش و

بسمت دوش هم رفتم واب گرم رو باز کردم و با لباس

زیر دوش ایستادم!…

پشتم بهش بود ولى سنگینی نگاهش رو از پشت سرم

هم حس میکردم که به سمتم اومد و از پشت بهم چسبید

و دستهاش دور کمرم حلقه شد!

با ترس گفتم:ولم کن!…حالم خوب نیست…

با لباس چرا زیر دوشی؟!از من خجالت مبکشی؟!

با دیدن دستها و بازوهای لختش فهمیدم لباسش رو

درآورده!…ترسیدم!…ترسیدم از اینکه بخواد بهم دست

درازی کنه!…سرم رو پایین انداختم !…پاهاش لخت

بود!…اشکهام سرازیر شدند!… چرا انقدر باید اذیت

میشدم؟!…منو به سمت خودش چرخوند و من چشمهامو

بستم!… دلم نمیخواست نگاهش کنم !…

لبهاشو به گوشم چسبوند و گفت:بیرون شش هفت تا

پسرجوونه !…صدات در نیاد!…میدونی اگه بفهمن با

هم تو حمومیم چه بلایی سرت میارن؟!

وحشت زده چشمهامو باز کردم و چشم تو چشمش

شدم و گفتم:فرهاد من تازه بچه سقط کردم !…حال و

روزم رو به راه نیست!…تو رو خدا ولم کن!…

دستش به سمت لبه تابم رفت:کاریت ندارم !…فقط

میخوام حمومت بدم

__ خودم میتونم!…

چشمای سرخش رو روی صورتم نگه داشت و گفت:

فقط یه کلمه دیگه!!!حرف بزنی همین کف حموم لختت

میکنم و هرکارى دلم بخواد باهات میکنم !…هیچ

اهمیتی هم نمیدم که وضع الانت مناسب نیست!

کاری جز سکوت از دستم برنمیومد!…بدنم به خاطر

گرمای آب شل شده بود و خونریزیمم بند نمیومد!…
شدید ضعف داشتم………

فرهاد

دوس داشتم بیشتر بهش بچسبم!…لعنتى جسم وروح

خسته امو بد آروم میکرد !…اما اون اینو نمیخواست !

كاملا معلوم بود دلش با من نبود!لباسهاش رو از تنش

در آوردم !…چقدر این دختراشک داشت؟!…

اشکهاش تموم نمیشدند!… چشم از صورتش گرفتم و

به بدنش خیره شدم !…

یاد اون روزا افتادم که اونو داشتم و قدرش رو نمى

دونستم!اما با خودم عهد کرده بودم انقدر بهش خوبی

کنم که اون روزهاى لعنتى از یادش بره !…

اونو زیر دوش نگه داشتم وشروع به شستن پاهاش

کردم .از برخورد دستم با بدنش میلرزید!…

عاشق این رفتارهاش بودم !…همیشه خجالتی بود!…

هیچ وقت برای رابطه باهام پیش قدم نمیشد!… همیشه

دلش میخواست من جلو برم !…

بعد از شستن كامل بدنش آب رو بستم و حوله رو

دورش پیچیدم و خواستم لباسهاش رو تنش کنم که با

صدای بی جونی گفت:تورو به هر کی میپرستی دست

از سرم بردار!

ساک رو کنارش گذاشتم و ازش فاصله گرفتم.با بی

حالی لباسهای سولماز رو پوشید!

پد بهداشتی روی لباس زیرش گذاشت واز حمام خارج

شد……….
.
.
.

کیان

بعد تحویل بدن سوخته دنیا به پزشکی قانونی به سمت

خونه رفتیم !قبل وارد شدن رو به هومن کردم و گفتم:تا

جواب آزمایش نیومده به فاطمه خانم چیزی نگو!…

هومن دستش رو روی شونم گذاشت و گفت:کیان

میدونم که دنیا رو خیلی دوست داشتی منم دوسش

دارم اما لباسهای دنیا تنش بود و طلاهای دنیا تو

دستش بود چرا فکر میکنی دنیا نیست؟!چرا گفتی

آزمایش دى ان اى میخوای؟!….

با یقین گفتم: چون اون دنیا نیست!…اول فکر کردم

خودشه اما وقتی طلاهاشو بهم دادند فهمیدم خودش

نیست یه تقشه اس تا من فک کنم اون مرده!..

منظورت چیه؟؟؟

من براش یه گردنبند خریدم !…عکس من و دنیا و

کیاناز تو پلاکش زیر نگین قایم شده!…دنیا اونو بیشتر

از حلقه امون دوس داشت!…اون زنده اس چون قبول نکرده اونو بده!….من مطمئنم!……

هومن دیگه حرفی نزد و فقط با تاسف نگاهم كرد!….

تو نگاهش ناامیدى هویدا بود!….اما می دونم محض

خاطر من حرفى نزد!…. وارد خونه شدیم و به محض

وارد شدن فاطمه خانم به سمتمون اومد!

سلام!…چی شد مادر؟!…پیداش نکردین؟!…

دستم رو روی شونه اش گذاشتم و گفتم: سلام مادر

جان!…

دست پاچه كشیده آرومى صورت نگرانش زد و گفت:

خاک به سرم !…ببخش سلام نکردم پسرم!

این چه حرفیه مادر خدا نکنه… ماشینشون رو گم

کردیم! اما هنوز اهوازن! همه جاده هایی که از اهواز

خارج میشه رو تحت نظر دارند پیداشون میکنیم!

_خدایا شکرت … گفتم از اهواز برن بیرون سخته

پیدا کردنشون!…

هومن که خبر از حال من داشت باخنده گفت: مگه ما

میذاریم در برن مادر؟!

انشالله پسرم !.،،من برم براتون یه چیزی بذارم

بخورین!گرسنه این!…

من میخوابم !…گرسنه ام نیست خسته ام

باشه پسرم!…پس من برا هومن غذا میذارم!

هومن نزدیک تر اومد و گفت: منم برم بخوابم!.. بیدار

شدیم یه چیزی میخوریم!….
.
.
.

فرهاد

حمیدی به سمتم اومد و گفت:باید امشب حرکت کنیم!

باشه ساعت چند؟؟

ساعت یک به بعد میریم سمت جزیره از اونجا رد

میشیم

خیلی طول میکشه؟؟

یک روز بعد میرسیم !…فقط باید جلو خانمت رو

بگیری !…جز ما ادمای دیگه ای هم هستند!نبایداز

اتاقتون بیرون بیاین!هر اتفاقی هم افتاد نباید دخالت

کنید!… من فقط امنیت اون اتاقی رو تضمین میکنم

که شما توش هستین!…تو اتاقم همه چی هست لازم

نیست بیاین بیرون غذا هم براتون میارن دم در!

باشه!خیالت راحت!میدونم چطور ارومش کنم؟!

خوبه…من برم بقیه کارها رو هماهنگ کنم !…

بعد از رفتن حمیدی به سمت اتاق رفتم .دنیا یه گوشه

نشسته بود و درحال شیر دادن ب کیاناز بود!

رو به روش نشستم و گفتم:حالت بهتره؟؟

بدون اینکه نگاهم کنه، گفت:تا وقتی پیش توام خوب

نیستم!….

باز شروع نکن!…دنیا تو مگه کیاناز و نمیخوای؟

مگه مادرش نیستی؟!

نمیخوام پیش تو باشم چرا اینو نمیفهمی ؟

نذار باز سگ بشم دنیا… امشب حرکت میکنیم

وای به حالت بخوای اذیت کنی!

هنوز حرفم تمام نشده بود که شروع ب سرفه کردم

باز هم سرفه های خونی!…حالم روز به روز بدتر

می شد!…باید به محض رسیدن به اونور اب دنبال

درمان جدی بیماری ام باشم!…

بعد از خوردن داروهام برای اینکه تو راه اذیت نشم خوابیدم!….

دنیا

وقتی گفت قراره امشب حرکت کنیم حالم باز دگرگون

شد!…این اخرین فرصت منه!… باید امشب قبل از

خارج شدن از کشورم فرارکنم !…والا دیگه هیچ وقت

نمیتونم خانواده ام روببینم!… تا الان کیان و مادرم

جنازه م سولماز رو به جای جنازه من دیدند!…

نکنه باورشون بشه که من مردم؟! نکنه دیگه دنبالم

نگردند؟!امیدوارم که کیان متوجه نبود گردنبند بشه.

خدایا این تنها امید منه!…منو ناامیدم نکن!.،،

تا اخر شب از استرس زیاد تو اتاق خواب نداشتم!…

کیاناز رو محکم بغل کرده بودم و نمیدونستم چه راهی

روپیش بگیرم؟!

مرتب هوس بوسیدنش به سرم میزد و من هم محکم

اونو میبوسیدم!… وقتی باهاش حرف میزدم نگاهم

میکرد و گاهی میخندید!… هر روز خوشکل تر از روز

قبل میشد!…

با صدای فرهاد سرم رو بلند کردم : اماده شو !

مانتو شلوار سولماز تنم بودم و چیزی نداشتم که بخوام

جمع کنم!

فرهاد به سمتم اومد و گفت: راه بیفت!

به همراه فرهاد از خونه خارج شدم و سوار ماشین

حمیدی شدیم !…بعد از حدود نیم ساعت ماشین

حمیدی کنار ساحل نگه داشت !..همه جا تاریک بود !

حدود ده دقیقه داخل ماشین بودیم که مرد لاغر اندامی

به شیشه ماشین زد و حمیدی با دیدنش لبخندی زد و

گفت:ده دقیقه اس منتظرتم!…

خوب همه جارو چک کردم بعد اومدم !..قایق داره

میاد !…هر وقت چراغ قوه رو روشن کردم پیاده شین!

یاسر حواست به مهمونام باشه!

بهشون شرایط رو گفتی؟؟

اره

پس مشکلی پیش نمیاد!…فقط بگو از اتاقشون

بیرون نیان!

باشه خیالت راحت!

یاسر خداحافظی کرد و از ماشین دور شد و فرهاد

رو به حمیدی کرد وگفت: مگه قراره با قایق بریم؟!

نه اون سه تا کشتی بزرگ رو میبینی؟!

فرهاد به رو به روش نگاهی انداخت و گفت: اره!

خب با قایق شما رو به کشتی ها میرسونن و بعد

که سوار کشتی شدین حرکت میکنن!

اما این کشتی ها كه مسافرتی نیستن!…

داری قاچاقی خارج میشیا!…نکنه یادت رفته؟!

بازم میگم هر چی دیدین و هر صدایی شنیدین

نه عکس العمل نشون میدین و نه از اتاقتون خارج

میشین !…چون اونوقت تضمینی نیست زنده بمونید!

حرفهاش حسابی منو ترسونده بود!…با روشن شدن

چراغ قوه حمیدی گفت: وقتشه پیاده شین !

از ماشین پیاده شدیم و من وحشت زده به قایق نگاه

کردم و گفتم:فرهاد ایران بمونیم !…قسم بجون کیاناز

پیشت میمونم و ترکت نمیکنم !…ولی نریم خطرناکه!…

تردید رو تو چشمهاى اونم دیدم که حمیدی حرف زد :

زود باشین نباید دیرکنید!…

فرهاد پوف کلافه ای کشید و دستم رو گرفت…………

همراه فرهاد به سمت قایق رفتیم!…دو تا مرد داخل

قایق بودند كه با دیدن ما رو به یاسر کردند و گفتند:

یه نفر کمه !

حمیدی دستی ب صورتش کشید و گفت: نتونست

خودوشو به ما برسونه!…

کرایه اش رو پس نمیدیم!…

اشکال نداره !…واس خودتون!… نوش جونتون!…

انگار خوششون اومد!

سریع سوار بشین !…دیر نشه!

همه به جز یاسر سوار قایق شدیم و قایق حرکت کرد!

چون اولین بار بود سوار قایق میشدم با ترس به بازوی

فرهاد چنگ زدم و کیاناز و به سینه ام چسبوندم و همه

اش خدا خدا میکردم قایق غرق نشه!

نگران خودم نبودم همه ترسم واسه دخترم کیاناز بود …
.
.
.

فرهاد

فکر میکردم موقع سوار شدن دنیا اذیتم مى کنه اما

بیچاره انقدر ترسیده بود که فقط با چشمهاى درشتش

به این ور و اونور نگاه میکرد!…

بعد ده دقیقه به کشتی رسیدیم و ملوان های کشتی

باربری با دیدن قایق ما نردبونی پایین انداختند که

دنیا با دیدنش رو به من کرد و گفت: نگو که قراره از

این نردبون بالا برم!

نکنه انتظار داری اسانسور برات بیارم؟!

من میترسم فرهاد!اگه کیاناز بیوفته چی؟!

نترس!…من كیاناز رو میارم!… پشت سرتم!…

محکم دخترک کوچولومونو بغل کرد و گفت: نه فقط بغل

خودم باشه!… خیالم راحته!… پیش تونه!…

باشه!…پس محکم بغلش کن !…

ساک رو باز کردم و سریع شال سولماز رو بیرون اوردم

و به وسیله ى اون کیاناز رو محکم به بدن دنیا پیچیدم

و گره زدم!…

از نردبون برو بالا!…من پشت سرتم!… هر اتفاقی

كه بیفته نمیزارم بیفتین!….

با دستهای لرزون دو طرف نردبون رو گرفت و شروع

به بالا رفتن کرد و من هم پشت سرش بالا میرفتم که

مبادا یه وقت خداى نكرده براش اتفاقی بیفته!…

بلاخره با کلی استرس وارد کشتی شدیم ووقتى بالا

گرفتیم متوجه شدم ملوان ها به دنیا بد نگاه میکنند

و این اعصابم رو خرد و خراب میکرد !…

رو به پیرمرد مسن و خوش پوشی کردم که حدس زدم

ناخدای کشتی باشه

سلام ناخدا!

سلام !…بیاین دنبالم !…شمارو به اتاقتون میبرم!

شمامهمونهای سفارش شده اید!

ممنونم!

دست دنیا رو گرفتم و پشت سر ناخدا راه افتادم!

میونه راه بودیم که دختری بالباس های پاره و چشمهای

اشکی رو دیدیم !

دوتا مرد قد بلند و وحشتناک و سیاه چهره دستهاش

رو گرفته بودند و با وضع بدی اونو میکشیدند!

دختر با دیدن ما شروع به التماس کردن کرد: تو رو

خدا کمکم کنید!..من نمیخوام برم… من اهلش نیستم

دنیا احساساتی شد و خواست حرفی بزنه که با دست

ساکتش کردم و اونو به دنبال خودم کشیدم !

ناخدا زیر چشمی ما رو زیر نظر داشت !…به سمت

ته سالن رفتیم که ناخدا اتاقی رو نشونمون داد وگفت:

تا فردا شب همینجا بمونید و به هیچ عنوان بیرون نیاین

اینو برای خودتون میگم !

خیالتون راحت !…ممنون!…

در رو بازکردم و با دنیا وارد شدم و در و از داخل

قفل کردم !…

دنیا کیاناز رو روی تخت گذاشت وبه سمتم اومد و گفت:

اون دختر و دیدی؟؟ از ما کمک مى خواست !…

به ما ربطی نداره!برو بگیر بخواب !…سرو صدا هم

نکن كه براى خودمون درد سر درست بشه!…

چه انتظاری دارم؟!تویی که به سولماز رحم نکردی

و اونجور اتیشش زدی به اون دختربدبختی کمک میکنی

که اصلا نمیشناسی؟!…

وقتی اسم سولماز رو اورد و وقتی یادم انداخت چطور

اونو اتیش زدم ؛ انگار داغ دلم رو تازه کرد و اصلا

نفهمیدم چطور دستم بلند شد و به صورتش نشست!

انقد ضربه ى دستم محکم بود که محكم به زمین خورد

و قلبم به درد اومد!…

به سمتش رفتم که با گریه و اروم گفت: به من

دست نزن !…

دستم رو بالا آوردم و عقب رفتم و روی تخت نشستم و

پاکت سیگارم رو بیرون اوردم و شروع به سیگارکشیدن

کردم !…

دنیا از جاش بلند شد و کنار کیاناز خوابید و روشو

ازم گرفت و من هم همونجا دراز كشیدم و انقدرى

فکرم درگیر حرفهای دنیا بود که خوابم برد……

دنیا

با صدای نق و نوق کیاناز چشمهامو باز کردم و سرجام

نشستم و بغلش کردم و بهش شیر دادم !

انقدر تنبل بود كه با چشمهای بسته شیر میخورد و نق

میزد!… دلم براش ضعف رفت و محکم اونو بوسیدم!

بعد از چند دقیقه که سیر شد خوابش برد!… اونو سر

جاش گذاشتم که دوباره صدای گریه و جیغ شنیدم :

ولم کنید.. نمیام ولم کنید… نه!…

اروم کیاناز رو جابجا کردم و به سمت در رفتم !…

فرهاد خواب بود و خوابش هم سنگین !…اروم درو باز

کردم و از اتاق خارج شدم !

راهرو خلوت بود و فقط صدای گریه اون دخترومیشنیدم

اب گلومو بلعیدم وبه سمت صدا رفتم و با دیدن صحنه

ی رو بروم خشکم زد!…

یه لنج بزرگ کنار کشتی ایستاده بود و حدود سی تا

دختر جوان رو داشتند به لنج منتقل میکردند!

اولین چیزی که به ذهنم رسید قاچاق دختر بود!…

وحشت زده خواستم به اتاق برگردم که بهکسی خوردم

و با تموم دلهره و ترسم وحشت زده برگشتم که با

صورت اروم ناخدا روبه رو شدم و با من من گفتم:

خواستم یه کم هوا بخورم!…

وقتی کوچیک بودی مادرت یادت نداد که شیطونی

عواقب خوبی نداره؟!

من چیزی ندیدم! لطفا بذارید برگردم تو اتاق !

دخترم الان بیدار میشه!

با شنیدن صدای شلیک گلوله وحشتم بیشتر شد و به

پشت سرم برگشتم!

همون دخترى بود که نمیخواست بره!…حالا کف کشتی

با سری خونی افتاده بود!…

پاهام شل شد و روی زمین افتادم كه یکی از مردهای

لنج با عصبانیت گفت: چرا کشتی اش؟!من باید سی تا

دخترو تحویل بدم! یکی کم باشه پوست منو میکنن

مادر…

ناخدا که میترسید اعتبارش زیر سوال بره ، دستم رو

محکم کشید و به سمتشون رفت!…

شوکه شده بودم و توانایی هیچ حرکتی رو نداشتم !

منو جلوی پاهای اون مرد انداخت وگفت: این بجای

اون!… تازه خوشکلترم هست !…

تازه به خودم اومدم!… داشت منو میفروخت!….

باعصبانیت گفتم: چی میگین شوهر و بچه ام تو

کشتی ان !…شما دارین سر من معامله میکنید؟!

با سیلی که به صورتم خورد محکم به مرد کناری ام

برخوردم و ناخدا با چشمای خشمگین گفت: هرزه!…

من گفتم از اتاق بیای بیرون تضمینی نیست چه اتفاقی

قراره برات بیوفته!…

به گریه افتادم !…تحمل این مشکل رو دیگه نداشتم !

به سمت ناخدا رفتم و به پاش افتادم : تو رو خدا دختر

شیر خواره دارم!… با من این کارو نکن !…غلط کردم

تو رو خدا بذار برگردم !…

مردی از داخل لنج وارد کشتی شد و محکم منو از

موهام بلند کرد وبه سمت لنج برد!

با تمام وجود شروع به جیغ کشیدن کردم، بلکه فرهاد

بیدار بشه و به دادم برسه!… اما خبری از فرهاد نبود!

همراه بقیه دخترا وارد لنجم كردند و پل چوبی بین لنج و

کشتی رو کشیدند.

گریه هام بیشتر شد ! دستی دستی خودمو بدبخت

کردم!مدام جیغ میکشیدم و تقلا میکردم که مردی به

سمتم اومد و محکم منو پرتم کرد و به سمتم اومد و

شروع به لگد زدن کرد !…هنوز به خاطر سقط بچه ام

درد داشتم و اون نامرد انقدر زد که سرم گیج رفت و همه جا تاریک شد…..

فرهاد

با سر و صداهای بلند و صدای شلیک گلوله های

پی درپی به خودم اومدم و با وحشت بیدار شدم و

به جای خالی دنیا نگاه کردم !!!!

کیاناز هم بیدار شده بود و گریه میکرد .به سمتش رفتم

وبغلش کردم تا اروم بشه!…

به سمت توالت رفتم اما خالی بود!…

لعنتی!….دنیا کجا رفته بود؟!…. صدای شلیک گلوله ها

بیشتر میشد و نمیتونستم با کیاناز از اتاق خارج بشم.

از طرفی هم معلوم نبود دنیا کجاست ؟!

مردد به سمت در رفتم که ناگهان در با صدای بدی باز

شد و با دیدن مامورهای انتظامی با عصبانیت

اسلحه ام رو از کمرم برداشتم وبه سمتشون گرفتم

كه یکی از مامورها گفت: اسلحه ات رو روى زمین

بزار!…همه دوستات روگرفتیم!…

زنم کجاست؟؟؟

هیچ زنی تو کشتی نیست!… به نفعته تسلیم بشی!

خشکم زد!… یعنی چی هیچ زنی تو کشتی نیست ؟!

یك مرتبه یادم اومد در از داخل قفل بود !…حتما دنیا

برای نجات اون دختر از اتاق خارج شده !

این پلیسها هم حتما میدونستند كه این كشتی مسول

قاچاق است که اونو گرفتند!

وای خدا!…یعنى دنیام کجا بود ؟!…با گذاشته شدن

اسلحه رو شقیقه ام و حس سردی به خودم اومدم !

باخشم به مامور نگاه کردم و گفتم: زنم رو باید پیدا

کنید !…تواتاق پیشم بود!…

ارشدشون وارد اتاقک شد و گفت: زنت کجاست؟!

وقت پنهان کاری نبود!…جون دنیا در خطر بود!اگه

اونو برده باشند براى فروش به دبی میبرند و به شیخ

های عرب مى فروشند!

دستم رو مشت کردم وگفتم: من با زن و بچه ام

میخواستم از ایران خارج بشم!… بیدار شدم زنم نبود!

خواستم برم بیرون كه همکاراتون وارد اتاق شدند!

هیچ زنی تو کشتی نبود و نیست!

غیر ممکنه!… ما حدود سه ساعت پیش وارد کشتی

شدیم و من خسته بودم و زود خوابم برد!…

در همین لحظه صدای بیسیم ارشد بلند شد!

بله میثاق بگوشم!

قربان گوشه کشتی جسدیه دختر رو داخل بشکه

پیدا کردیم!

باشنیدن صدای مرد به سمت در رفتم که دونفر جلوم

رو گرفتند.

نمیخوام فرار کنم! فقط بذارید اون دخترو ببینم!

خواهش میکنم زن من کنارم تو اتاق بود!…

ماموری به سمتم اومد و کیاناز رو از من گرفت و به

دستم دستبند زد و گفت: راه بیفت !…

کیاناز مدام انگشتش را می مکید و نق میزد!…

همراه بقیه به سمت عرشه ى کشتی رفتم و ناخدا و بقیه

ملوان ها گوشه ای دستبند به دست نشسته بودند.

چند ساز بشکه ای رو وسط عرشه كشیده بودند

ارشدشون رو بمن کرد و گفت: برو داخل بشکه رو نگاه

کن!

با پاهای لرزون سمت بشکه رفتم و مامور کناریم در

بشکه رو برداشت !….

هیکل کوچکی داخل بشکه گذاشته شده بودند و سرش

پایین بود!

موهاش همرنگ موهای دنیا بود.نفسم بند اومد و اشک

از گوشه ى چشمم جاری شد و اروم سرش رو بلند کردم

اولین چیز سوراخ بزرگی که وسط پیشانی بزرگش بود

به چشمم خورد !

به صورتش دقت کردم !خوشحال به سمتشون

برگشتم و گفتم: این زن من نیست !…وقتی وارد

کشتی شدم اونو دیدم!

رو به ناخدا کردم و گفتم: زن من کجاست ؟!اون همه

پول گرفتین که زن من الان گم بشه ؟!

ناخدا خیلی اروم گفت: من جز تو و دخترت کسی رو

سوار کشتی نکردم !

یادم رفت که دنیا قرار بود هویتش مخفی بماند!

رو به مامورکردم وگفتم: ساکم تو اتاقه مدراک من و

زنم اونجاست!… رسولی برو اتاق همه وسایلش روبیار!…..

بعد حدود چهار ساعت به بندرعباس رسیدیم.کیاناز رو

به زور با پستونک اروم نگه داشته بودم !

به محض وارد شدن به اداره پلیس دو تا خانم کیاناز

رو ازم گرفتند و بردند که یه چیزی بهش بدند تا اروم

بشه!

منو به سمت اتاق سرهنگ بردند و بعد ورودم سرباز

ادای احترام کرد و گفت: جناب سرهنگ آقارو اوردم!

میتونی بری بیرون

چشم قربان

وسط اتاق ایستاده بودم که سرهنگ، گفت: وسایلت رو

چک کردیم!نشون میده دو تا خانم باهات بودن نه یکی!

و چیز جالب تر اینکه تو دو تا شناسنامه داری یکی

توش زنت رو طلاق دادی بدون بچه و یکی هم توش یه

زن داری با یه بچه !…روی اون صندلی بشین !….

روی صندلی کناریم نشستم که سرهنگ از جا بلند شد

و گفت:من سرهنگ دیناروند هستم مسئول پرونده های

قاچاق انسان!… اون کشتی که تو و زن و بچه ات توش

بودین، طبق خبری که به ما دادند،حامل سی تا دختر

بود که داشتند برای فروش از ایران خارج میکردند !…

اون دختر توبشکه رو یادته؟!اسمش ساراست!… دو ماه

پیش اونو دزدیده بودند! ما احتمال میدیم زنت و به جای

اون برده باشند!چون گروهای قاچاق انسان باید طبق

برنامه عمل کنند و هیچ وقت نباید از تعدادی که اعلام

کردند به مشتری کمتر یا بیشتر انسان جابجا کنند!

با عصبانیت روی پام کوبیدم و گفتم: یعنی چی؟!یعنی

زن و منو بردن یعنی…

با حس گرمی خونی که از بینیم راه افتاده بود ،دستى

به بینى ام كشیدم وسرهنگ به سمتم اومد و گفت: حالت

خوبه؟!

لرز بدی به بدنم راه پیدا کرد و سرهنگ با صدای بلندی

سرباز رو صدا کرد که سرباز بلافاصله وارد اتاق شد و

ادای احترام کرد وگفت:بله قربان

دکتر و صدا کن !

چشم قربان

و باز هم ادای احترام و خروج از اتاق!….

حسابی سرم گیج میرفت !…حالم داشت بد میشد!

خون دماغم بند نمی امد!…بین پاهام و روی زمین

حسابی کثیف و خونی شده بود !….سرهنگ پاکت

دستمال کاغذی رو به سمتم گرفت که در باز شد و مرد

عینکی سبزه ای وارد اتاق شد و جعبه کمک های اولیه

رو کنارم گذاشت و سرم رو بالا نگه داشت وگفت:سلام

سرهنگ

سلام خوبین اقا دکتر؟!

دکتر رو بمن کرد و گفت: چقدر رنگت پریده حالت خوبه ؟!

به سختی لب زدم: قرصام تو کیف دستیم هستن

کدوم کیف دستی؟!

سرهنگ به سمت میزش رفت وپلاستیک قرصهام رو

برداشت و به سمت ما برگشت و رو به دکتر کرد و گفت:

اینا همراهش بودند!

دکتر بعد نگاه کردن به قرصا گفت: اینا رو تو مصرف

میکنی؟!

بله

به سرهنگ نگاهی انداخت وسریع قرصها رو با یک

لیوان اب به من داد !

مثل اینکه فهمیده بود حالم خوب نیست!قرصها رو

خوردم اما خون بند نمی اومد دکتر با لحن نگرانی گفت:

باید بستری بشه سرهنگ!

سرهنگ اخمی کرد و گفت: یه خون دماغه دکتر!

باید متخصص نظر بده !…اما سرطانش پیشرفته

است!

یاد حرف دکتر افتادم كه گفته بود، استرس برام حکم

مرگ رو داشت !…

بعد از ناپدید شدن دنیا و حرفهای سرهنگ استرسم

صد برابر شده بود!…

هجوم فکرای مختلف به سرم باعث شده بود، سرم

به مرز انفجار برسه !

دکتر از اتاق خارج شد و گفت: میرم وسایلم رو جمع

کنم تا به بیمارستان منتقلش كنم!

سرهنگ با سر موافقت کرد و دکتر از اتاق خارج

شد……
.
.
.
دنیا

با سر درد شدیدی چشمامو باز کردم!…یه جای تاریک

بودم که حسابی خفه بود!

به اطرافم خوب نگاه کردم که متوجه دختر های اطرافم

شدم .دختر کناریم گفت: حالت خوبه؟؟

با گریه گفتم:کجاییم؟؟

فكر مى كنم نزدیکهای دبی هستیم !خیلی وقته

اینجاییم!

با دست تو سرم زدم و با گریه گفتم: تا الان دخترم

بیدار شده و حتما کلی گریه کرده!

داخل کشتی چیکارمیکردی؟

با دخترم و شوهر سابقم میخواستیم از ایران

خارج بشیم !

پوزخندی زد و گفت: با شوهر سابقت فرار کردی؟!

با یاداوری اتفاقا این چند روز بغضم ترکید و گفتم:

نه منو به زور اورد!…شوهرم همه جا رو داره دنبالم

مى گرده اما فرهاد زرنگ تر از این حرفها بود و من

هم نمیخواستم بیام!…

بهتره همه چی رو فراموش کنی و کمتر عذاب بکشی!

یعنی چی همه چی رو فراموش کنم؟!

یه کم مخت و بکار بنداز!… تو فروخته شدی بجای

اون دختری که کشته شد!…پات برسه دبی چون باکره

هم نیستی هر شب قراره بایکی باشی!….

با شنیدن حرفهاش به مرز جنون رسیدم…………

حرف زدن با این دختر حالم رو بدتر خراب میکرد! سرم

را روی زانوهام گذاشتم و با تمام وجودم گریه کردم .

خدایا همیشه رمانهاى انلاین تلگرام رو مى خوندم و با

خودم میگفتم چه اراجیفى!…الان خودم سرنوشتى رو

پیدا كردم كه حتى ذهن آدم هم از وجود داشتنش

وحشت میكنه!….

دو ساعتی گذشت که در اون اتاق بزرگ که انگار زیر

عرشه لنج بود باز شد و چهار تا مرد سیاه پوست به

همراه یک مرد عرب وارد شدند.

چراغ قوه هایشان را روشن کردند و یكباره نور بدی به

چشممون خورد که اكثرا دستمون رو جلوی صورتمون

گذاشتیم!

مرد عرب به سمتمون اومد و به تک تک مون نگاه کرد و

به زبان فارسی گفت:سی تان؟!…

بله اقاسهیل سی تا!…

خوبه همه رو بیارین بیرون و سوار ماشین کنید !

هر کی هم خواست سر و صدا کنه بکشینش !….

وقتی این حرف رو زد ترس و وحشت بدی به همه وارد

کرد!همه مثل مادر مرده ها در سكوت به همراه هم از

لنج خارج شدیم و سوار ماشین اتوبوسی شدیم و

ماشین حرکت کرد!

به اسمون صاف دبی نگاه کردم و از ته دلم خدا رو

صدا کردم!….

خدایا چه بلایی قراره سرم بیاد؟!…تو کشور خودم

نتونستم از خودم دفاع كنم ، تو این کشور غریب قراره

چه اتفاقی برام بیفته؟!

بعد یک ساعت ماشین جلوی عمارت بزرگی نگه داشت

و با دیدن عمارت به اون جذابى دخترها شروع به حرف

زدن کردند.

همه زیرلبست و پنج سال بودند ومن با تاسف بهشون

نگاه میکردم!…چطور همچین چیزى ممكن بود؟! همه

ى اونها خبر داشتند كه قراره تنشون هرشب اسیر

کسی بشه و بعد انقد اروم بودند؟!…

وقتی وارد عمارت شدیم کمک راننده اتوبوس را باز

کرد و همه اروم و پشت سر هم پیاده شدیم !

سهیل همون مردی بود که اول فکر کردم عربه اما

وقتی به فارسی صحبت کرد،فهمیدم كه ته لهجه اش

شبیه شیرازیا بود، پس ایرانى بود!به سمت ما امد و

گفت: به خونه جدیدتون خوش اومدین! من سهیل هستم

من و اقا سهیل صدا کنید!…صاحب این عمارت

بانو عایشه هستند! اگه دخترهای خوبی باشین و

اذیتش نکنید خیلی مهربونه!…اما اگه یکیتون سرپیچی

کنه، مطمئن باشید تو یک چشم بهم زدن کشته میشه!

اینجا شوخی نداریم! همه تون به اراده خودتون اومدین!

پس بدون هیچ اعتراضی وارد عمارت بشین! خدمتکارا

شما رو به حمام میبرند تا این کثافتها ازتون شسته

بشه !…همتون بوی گند گرفتین!…

و خودش جلوتر از همه به سمت داخل عمارت رفت و

دخترها همه پشت سرش راه افتادند که من سکوت رو

جایز ندونستم و آروم و زیر لب گفتم: من كه به اراده

خودم نیومدم!…من باید برگردم!…

دختر کناریم دستم رو کشید و گفت: دیونه ای شدی

احمق ؟!…

سهیل دخترها رو کنار زد و به سمتم اومد ورو به روم

ایستاد و گفت:چی گفتی؟

زار زدم تا دلش برام بسوزه و كارى به حالم بكنه!

__ من با شوهر و دخترم تو کشتی بودم كه یکی از

دخترها کشته شد و ناخدا منو بجاش سوار لنج کرد !

من باید برگردم !…دخترم الان گریه میکنه!… اون فقط

چهار ماهشه!….

چقدر ساده و احمق بودم كه فکر مى کردم دلش برحم

میاد!…

دورم چرخی زد و زیر گوشم گفت:یعنی با کره نیستی؟

با شنیدن حرفی که زد خون تو رگهام یخ بست و به

گونه ام دوید!

جرات نگاه کردن بهش رو نداشتم که خنده ی چندشی

كرد وگفت : به نفعته گذشته ات رو فراموش کنی !چون

عایَشه بهت رحم نمیکنه!مخصوصا که باکره هم نیستی!

و با دستش هولم داد و من با حال زارى بر خلاف میلم

قدم برداشتم!

به همراه دخترها وارد عمارت شدیم. وقت حرف زدن

و مخالفت نبود!… باید تا یه مدت صبر میکردم !…

بعد از وارد شدن با دیدن عمارت مجلل و پرزرق و برق

چشمهام تا اخرین حد ممكن باز شد!شبیه قصربود!

کل نمای داخلی مرمر سفید بود و پله ها و مبل ها

طلایی بودند. لوستر های بزرگ و کوچیک دور تا دور

سالن بودند !

من به چلچراغ بزرگی که به سقف وصل بود، نگاه

کردم!عمارت چهار طبقه بود که فقط یه سقف داشت .

چند تا خانم که لباس خدمتکاری پوشیده بودند تند و

فرز به سمتمون اومدند و ما رو به طبقه اول بردند.

انتهای سالن طبقه اول حمام بزرگی بود که دوش ها

کنار هم قرار داشتند و خوشبختانه دور هر دوش پرده

نازک سفیدی بود و مجبورمون كردند كه هر کدوم به

سمت دوشی بریم و زیر دوش لباسهامون رو دراوردیم!

واقعا به حمام کردن احتیاج داشتیم !

زیر دوش ایستادم و به خونی که بین پاهام بود خیره

شدم و یاد بچه اى كه از دست دادم افتادم !…

دختر بود یا پسر؛ نمیدونم!… اما چقدر زود اونو از

دست دادم !الان فرهاد و کیاناز کجان؟! خدایا خودت

مواظب دخترم باش !…اگه پیش کیان بود نگران نبودم

اما فرهاد!…با اون حالش چطور میخوادمواظب دخترکم

باشه؟!…چشمم به گردنبندم افتاد!…

پلاک رو باز کردم و به عکس سه نفرمون نگاه کردم و

گریه کردم و با صدای زن مسنی سرم رو بالا گرفتم

و بهش نگاه كردم!….مثل اینکه همه ایرانی بودند!…

چرا هنوز دارند حموم میکنند؟! زود باشین باید

برین سالن کناری!….

با حرفی که زد تمام بدنم لرزید!

این خون چیه؟!…پرده روبزن کنار!

با وحشت به دیوار چسبیدم.پرده رو محکم کنار زد و

من با دیدن همه خدمتکارها و چند تا از دخترها و اون

زن بد اخلاق که داشتن منو لخت تو اون وضعیت

میدیدند، حسابی خجالت کشیدم و دستهامو جلوی

بدنم گرفتم!…

زن اخمی کرد و گفت: پریودی؟

سرم روبه دو طرف تکون دادم که فریادش بلندتر شد

و گفت: وای به حالت بفهمم خودت بکارتت و پاره کردی

که نفروشمت !…

اشک از چشمم سرازیر شد و گفتم: من شوهر دارم !

منو به زور از شوهرم جدا کردند!… پریروز بچه ام رو

سقط کردم !…یه دختر چهار ماهه هم دارم !…

فکر مى کردم دلش برحم میاد، اما خشمش بیشتر

شد و با فریاد گفت:سهیل!…سهیل!…

به دو دقیقه نکشید که سهیل وارد حمام شد!….

همه دخترها فقط یه حوله ى کوتاه دور بدنشون بود!…

خودم رو پشت پرده نازک پنهان كردم که صدای سهیل

رو شنیدم!…

بله عایشه خانم؟!

این چی میگه ؟!مگه قرار ده تا زن و بیست تا دختر

باکره نبود؟!

گویا تو راه یکی از دخترها کشته میشه و اینو

جاش میفرستند!…والا ما خودمونم بی اطلاع بودیم!

لعنتی… چرا دقت نمیکنید؟!دیگه با ناخدا کار

نکنید!

چشم خانم!

کمی خوشحال شدم که بدردش نمیخورم، اما باحرفی که

زد با ترس بیشتر به دیوار چسبیدم!

بعد تمیز کاری اش اینو تو سالن پیش دكترمیبرى تا اونو ترمیم كنه!…….

سهیل در حالیكه پوزخند چندشی به لب مى آورد،

نگاه هیزى به من انداخت که بدجور تنم رو لرزوند.

آب دهنم رو قورت دادم و سر بزیر انداختم كه

خدمتکاری به سمتم اومد.

كمكم كرد تا خودم رو خشك كنم و بعد از خشک کردنم

شورت و پدی بمن داد و بعد مثل باقى دخترها حوله ی

یك وجبى کوچیکی به دستم داد .

با شرم نگاهى به حوله انداختم و با ناله گفتم: این

خیلی کوچیکه !….

نگاه تند و تیزى بهم انداخت و در حالیكه اخم مى کرد،

گفت: به لخت بودن عادت کن !….تو و دخترای اینجا

بیشتر وقتتون رو قراره لخت باشین!

با این حرفش چهارستون بدنم لرزید و بى اراده و

ناخودآگاه اشک از گوشه چشمم سرازیر شد !

اون هم در كمال بى رحمى دستم را کشید و منو به

همراه بقیه به سالن دیگه اى برد که تو همون طبقه

بود!…

هر کدوم از دخترها گوشه ای از سالن نشسته بودند و

خدمتکارهایی که از رنگ پوست و شکل چشمهاشون

میشد فهمید فلیپنی هستند، شروع به شمع اندختن

روى بدنشون کردند.

زنی که منو خشک کرده بود صدام کرد و گفت:دختر!

اسمت چیه؟

با همون بغض و اشک دهن باز كردم تا بگم دنیام!….

اما از ترس آبروى كیان لب فرو بستم و اولین اسمى كه

تو ذهن و دهنم اومد رو به زبون آوردم و گفتم:

گلاره !….

بشین روی این صندلی تا برات شمع بندازن!….

اما من…

هیسس !…حرف نزن!… سهیل رو دیدی كه چطور

نگاهت میکنه !….اینجا همه اونو میشناسند!… عایشه

خانم دخترهایی رو که سرپیچی میکنند رو یه شب

دست سهیل میده و اون جوری عذابشون میده که صبح

روز بعد خودشون برای هرکارى پیش قدم میشند!

اشک از گوشه چشمم جاری شد و گفتم: آخه من اصلا

اینکاره نیستم!…

اکثرا این کاره نیستیم !…مجبور شدیم!….ترمیمت

کنن هم به یه نفر فروخته میشی و زندگی خوبی پیش

رو داری !…اما اگه عایشه لجش بگیره اول زیر خواب

سهیل میشی و بعد تو رو میفرستند تو دسته زنهایی که

همزمان به سه نفر یا بیشتر فروخته میشن!…. باور کن

تو رو به گروهی بفروشن خیلی عذاب میکشی !…پس

دختر عاقلی باش و كمتر جفتك بنداز!….

انگار از روى دلسوزى حرف مى زد!انقدر از حرفهاش

وحشت کرده بودم كه دیگه حرفی نزدم و خودمو به دست

سرنوشت سپردم!…

یه دختر جوون به سمتم اومد و کل بدن و صورتم رو

شمع زد !…هرچند موی زیادی تو بدنم نداشتم،چون کلا

بدنم کم مو بود!…

كارش كه تمام شد، دستش رو به سمت شرتم برد که با

اخم گفتم: نمیبی پد گذاشتم؟!

همون زن اولى كه به نظر میومد دلسوز باشه ،باز به

سمتم اومد و گفت: صبر کن تمیزت کنه!…

آخه خونریزی دارم!

اشکال نداره!… کارش رو بلده!…

__ اما…

با اخم کنارم ایستاد و با دستهاش بالا تنه ام رو روی

صندلی پرت کرد و نگه داشت و دختر فلیپینی هم

فورى شورتم رو پایین کشید و خیلی سریع کارش رو

انجام داد !…درد زیر شکمم کم بود؛ سوختگی بین

پاهامم اضاف شد….

حدود یک ساعت بعد کار همه دخترها از جمله من

تمام شد و زنی که منو نگه داشته بود رو به ما کرد

و گفت: اسم من فتانه هست !…دستورهای عایشه

خانم رو اجرا میکنم و باز هم تاکید میکنم هر گونه

سرپیچی از دستورات اینجا عواقب خیلی بدی داره !

اینجا عشق و عاشقی معنا نداره !دل رحمی و دلسوزی

فقط واسه خودتون خوبه و برای هر کس دیگه اى

بخواین دلسوزی کنید دودش تو چشم خودتون میره !

الان همه جز گلاره به سالن بعدی میرین و بعد از

معاینه ى بکارت و نوشتن سن و اسم خودتون به اتاق

هاتون فرستاده میشین!…

همه دخترها رفتند!…من اما تنها کسی بودم که

کجا میریم؟!

اول میبرمت تو یه اتاق تا لباس تنت کنی !…بعد

باید با سهیل بری برای ترمیم!…

چشمهام گرد شد و گفتم:چی؟!!!تو رو خدا نه !…چرا

یکی از اون ده تا رو که پرده ندارن نمیبرین؟!

در حالیكه به سمتم مى اومد، نگاه عاقل اندر سفیهى

بهم انداخت و محکم دستم رو کشید: دیونه شدی ؟!

احمق اونها رو برای سکس های گروهی مى فرستند!

بهتره کمتر حرف بزنی و دنبالم بیای!…

از نگرانی اش کمی دلم گرم شد!…خواستیم از سالن

خارج بشیم که بار دیگه صداش کردم: فتانه خانم!

با حرص به سمتم برگشت و كفرى گفت: بازچیه؟

چطور بیام بیرون ؟!حوله ام کوتاهه!…

مهم نیست!با اسانسور میریم!بیا!…تو این عمارت

همه خانمند جز نگهبانهای بیرون و سهیل !…

به ناچار پشت سرش از سالن خارج شدم!… مدام

به دور وبرم نگاه میکردم و خداروشکر كه اسانسور

کنار سالن بود و مجبور نبودیم زیاد راه بریم و من با

اون وضع بگردم!…

طبقه دوم یه سالن خیلی خیلی بزرگتر بود که حدود

چهل تا اتاق داشت !…

در همه اتاق ها سفید رنگ بود و از فاصله درها میشد

تشخیص داد که همه اتاق ها یک اندازه اند.

فتانه خانم اولین درو باز کرد و وارد شد و من هم پشت

سرش وارد شدم !…

یه اتاق تقریبا بزرگ بود که توش چهار تا تخت و چهار

تا کمد لباس بزرگ بود که کنار هر تخت جز کمد یه میز

ارایش بزرگم بود. به سمت اولین کمد رفت و درو باز

کرد و پیراهن قرمز یقه بازی بیرون اورد و گفت:فک کنم

اندازه ات باشه! صبر کن یه سوتینم برات بیارم!…

به پیراهن یقه بازروی تخت نگاه کردم و حیرون گفتم:

اینو بپوشم؟!!

نه!…چادر عمه منو سرت کن!…

سوتین همرنگ پیراهنم که گیپور بود رو به سمتم گرفت

و گفت : زود بپوش !…

مجبور بودم !…پس زیر نگاههای خیره ى فتانه لباسم

رو پوشیدم !…بعد از پوشیدن لباس از جاش بلند شد و

گفت: موهات خشک شده شونه اشون کن تا بریم!…

خیلی خسته بودم!…ساعت یک شب بود!..اما میدونم

اجازه ى استراحت نداشتم !…پس موهای بلندم رو

شونه کردم و روبروی فتانه ایستادم .

با رضایت نگاهى به سرتاپاى من كرد و لبخندی زد و

گفت: پول خوبی بابت تومیدن !…خیلی خوشکلی !…

برای اولین بار از اینکه ازم تعریف میشد، خوشحال

نشدم!…اون هم متوجه حال خرابم شد وبا دستش

کمی هولم داد و گفت: زود باش!…باید بریم !…

سر جام ایستادم.سینه هام درد میکرد و تیر مى كشید!

حتما کیاناز گرسنه است!فتانه روبروم ایستاد و با

کلافگی گفت:باز كه ایستادى!…

اشك تو چشمهام جمع شد و با بغض دستى به سینه ام

كشیدم و گفتم:دخترم گرسنشه!…شیر مى خواد!…

رنگ نگاه و لحنش عوض شد و اروم تر گفت: فکر کردن

به گذشته تو رو بیشتر از هرچیزى ناراحت میکنه!…

ادمهای بیرون این اتاق خیلی بی رحمند!… بهتره راه

بیوفتی!…

دستم رو کشید و منو باهمون چشمهای گریون از

اتاق خارج کرد و همگى سوار اسانسور شدیم و

به طبقه هم کف رفتیم و وقتی از اسانسور پیاده

شدیم ؛ سهیل و عایشه رو دیدیم که داشتن در

گوش هم حرف میزدند و پچ پچ مى كردند!…

فتانه بدون اینکه بهم نگاه کنه ،اروم گفت: سهیل ادم

خشنیه !…خیلی هم بی رحمه !…نگاه چرب زبونی اش

نکن سعی کن باهاش بحث نكنى!…هرچى مطیعتر

باشى به نفعته!…

من میترسم!…

__ نترس!…ترمیم خیلی درد نداره!…تو که درد زایمان

رو کشیدی!…

عایشه با دیدن من و فتانه از سهیل فاصله گرفت و

چشمهاى سهیل با دیدنم برقی زد و لبخند چندشی

زد!

عایشه نگام کرد و گفت:بیا جلو ببینم!…..

به فتانه نگاه کردم و اون هم با تكون دادن سرش بهم

فهموند که به سمتش برم !…

به سمت عایشه رفتم و اون با چشمهاى درشتش به

سر تا پام نگاه کرد و من هم بی اختیار دستم رو

روی یقه ام گذاشتم و سعی کردم اونو کمی بالاتر

بکشم که یكمرتبه با صدای بلندی شروع به خندیدن

کرد و گفت: بهتره باهاش کنار بیای!اشکهات رو هم

پاک کن!…

بعد با همون خنده رو به سهیل کرد و گفت: نظرت چیه؟

سهیل سرى تكون داد و گفت:فرداصبح بهت میگم

و خنده ی بدی کرد که اشکهام با شدت بیشتری

اما بی صدا شروع به ریختن کرد!

سهیل در حالیكه به سرتا پام خیره بود، از جاش بلند

شد و روبروم ایستاد و من هم از ترس قدمی به عقب

رفتم که به پهلوم چنگی زد و منو جلوتر کشید!

اخی گفتم و سرم رو پایین انداختم.چون گرمای

دستش پهلوم رو اذیت میکرد!

نزدیك و نزدیک تر شد و با دست دیگه اش چونه امو

گرفت و مجبورم کرد که به صورتش نگاه کنم اما من

چشمهامو بستم تا صورتش رو نبینم که زیر گوشم گفت:

الان چشمهات رو ببند!اما یکم دیگه باید تا صبح

چشمهات باز باشه !….

با حرفش شروع به لرزیدن کردم که عایشه باز خندید

و گفت: انقدر اذیتش نکن !…زود راه بیوفت !…فردا

ظهر باید اینجا باشه!…

در كمال تملق و چاپلوسی تا كمر خم شد و گفت:

چشم بانوی خوشکل من!…

به فتانه نگاه کردم که دستش رو نامحسوس مشت

کرده بود!…

از این حركتش فهمیدم کارم تمومه و با کشیده شدن

دستم توسط سهیل گریه ام اوج گرفت!….

من رو كشون كشون و بزور از عمارت خارج کرد و

سوار ماشین مشکی رنگ خارجی شد که اسمش رو

هم حتى نمیدونستم !…

بین راننده و صندلی عقب شیشه ای بود شیشه رو باز

کردو به عربی چیزی گفت و راننده حرکت کرد و اون باز

شیشه رو بست و پرده کوچیکی رو کشید !

انقدر ضربان قلبم تند شده بود که حس میکردم

الانهاست از دهنم بیرون بزنه !…

تو خودم جمع شدم که اون با لبخند چندشش بهم

نزدیكتر شد و دستش روی رون پام گذاشت !

خواستم دستش رو پس بزنم که دستهامو محکم

گرفت و بطرف خودش کشوند !…

با گریه چشم تو چشمش شدم و گفتم: تو رو به

خدا کاری به من نداشته باش !…باورکن من شوهر

و بچه دارم !…

با صدایى كه در اثر شهوت دورگه و خمار شده بود

گفت: مهم نیست!… دیگه کسی رونداری !….

با این حرفش زار زار گریه کردم!… از به یاداوری

بی کسیم بغضم بیشتر شد و به هق هق افتادم!…

و اون منو روی صندلی پرت کرد و روم خیمه زد !…

سعی کردم رومو برگردونم تا چشم تو چشمش نشم

که لبهاش روی گردنم نشست و گفت:پوستت سفید

نیست!… گندمیه!… همون رنگی که من عاشقشم !…

و دوباره زیر گلوم رو بوسید که با صدا هق زدم و اون

در كمال بى رحمى پیشونی اش رو روی پیشونی ام

گذاشت و گفت: هیشششش…. این همه اشک تمومی

نداره؟!

ولم کن!…

باسیلی که به صورتم زد، ساکت شدم !از روم کنار

رفت و سیگاری برداشت و روشن کرد!…سر جام

نشستم ویقه ام رو بالاتر کشیدم تا پوست سینه ام

کمتر دیده بشه و كنار ماشین تو خودم جمع شدم!

طولی نکشید که ماشین وارد عمارت دیگه ای شد و

سهیل باز دست سردم و با دست گرمش گرفت و از ماشین بیرون کشیدم.

به دنبالش وارد عمارت شدم !…زیبا بود؛ اما نه به

زیبایی عمارت عایشه !

به محض ورودمون خدمتکاری به سمتمون اومد که

سهیل چیزی به عربی گفت و بعد دستم رو گرفت و

منو به طبقه دوم برد و اولین در رو باز كرد و به اتفاق

هم وارد شدیم!

خیلی راحت میشد فهمید که اتاق خواب خودشه !…

گوشه و کنار اتاق پر از عکس های مختلف سهیل بود!

معلوم بود كه حسابی خود شیفته بود!…از اونها که

دوس دارند مدام از خوشون عکس بگیرند!

به سمت تخت رفت و گفت: اونجا نایست!بیا اینجا!…

سر جام نشستم و با خودم گفتم: دنیا نباید کوتاه بیای!

حتی اگه کشته بشی مقاومت کن!…

با صدای بلند تری گفت: مگه نشنیدی چی گفتم ؟!

با ترس بدون اینکه سرم رو بلند کنم گفتم: من نمیخوام

بهم دست بزنی…نمیام پیشت…

صدای قدمهاش خبر از اومدنش به سمتم میداد!

از ترس سرم رو بلند نکردم و از ته قلبم خدا رو صدا

کردم.جلوم ایستاد!… یک لحظه سرم رو بلند کردم

که دیدم با دستهاش داره دکمه های دشداشه اش

رو باز میکنه !…

سرم رو پایین انداختم که از کنارم رد شد و به سمت

کمد دیواری رفت !

زیر چشمی نگاهش کردم که دیدم داره لباس هاش رو

عوض میکنه!…کسی به در ضربه ای زد که سهیل در

کمد رو بست و به سمت در اتاق رفت و درو باز کرد !

خدمتکار با چرخ مخصوص غذا وارد شد و میز رو چید

و از اتاق خارج شد!

بیا شام بخور!

خیلی گرسنه ام بود و احساس ضعف میکردم

ولی دوست نداشتم باهاش غذا بخورم!

گرسنه نیستم!

هرجور راحتى!…خودت گرسنه میمونی!…حالا برو

رو تخت بشین!خوشم نمیاد موقع غذا خوردن کسی تو

دهنم نگاه کنه!

سرم روبلند کردم و دیدم شروع به خوردن کرد با

تردید گفتم: اقا سهیل!

سهیل صدام کن!

من خدمتکارت میشم !هر کار بکی میكنم! فقط

مجبورم نکن تنمو بفروشم!…

سرش رو بلند کرد و گفت: بسه دیگه!حرف نزن!…

مگه ایرانی نیستی؟!…منم ایرانی ام !..تو رو خدا

مجبورم نکن!،..

__ ساکت شو

دست خودم نبود!… نمیخواستم تن به این حقارت

بدم!…پس بار اصرار كردم:بی غیرت نباش من یه بچه

ی کوچیک دارم که الان حتما داره گریه میکنه !

با عصبانیت میزرو به عقب هول داد و به سمتم اومد

و با اولین ضربه ای كه بهم زد به زمین افتادم و دست

تو موهام کرد و موهامو به چنگ گرفت و كشید و منو

به سمت تخت برد و روی تخت پرتم كرد و روم خیمه

زد و گفت: بذار باهات اروم رفتارکنم !…اگه عصبانی

بشم تا خونت و در نیارم اروم نمیگیرم!

من هم با هق هق گفتم: منو بکش اما اینکارو با من نکن!

خودش رو بیشتر بهم چسبوند و گفت: دهنتو ببند !

اما من عوض دهنم چشمهامو بستم و سعی کردم

هولش بدم که دستهامو بالای سرم بهم چفت كرد و نگه

داشت و با اون یكى دستش شروع به لمس بدنم کرد!

هق هقم بلند شد!…

خدایا!!!!چه بنده ى بدى برات بودم كه فرهاد کم بود

الان این جاش رو گرفت؟!…….،،،،

بعد از لمس بدنم چشمهاش سرخ شد!…كاملا مى

تونستم حس كنم كه حس گرهای مردونه اش بیدار

شده بود و این رو هم میدونستم حتى اگه بمیرى

جلوی شهوت یه مردو نمیتونى بگیرى!…

با اینكه نا امید بودم شروع به تقلا کردم بلکه خسته

بشه و ولم کنه!…اما اون با یه حرکت پیراهنم رو پاره

کرد و با بی رحمی تمام به جون و بدنم افتاد!…

یه لحظه فقط دستش رو حس کردم كه به سمت پایین

تنه ام میرفت و بعد نمیدونم چى شد كه فقط سیاهی

مطلق………………
.
.
.

کیان

تو سالن کنار هومن و فاطمه خانم نشسته بودم كه

تلفن زنگ خورد!…

سرهنگ موسوی بود:سلام اقای موسوی

سلام علیكم!…یه خبر خوب دارم !

باذوق و شوق زیاد گفتم: دنیا رو پیدا کردین؟!

اهی کشید و گفت: نه!…جواب ازمایش هفته ى دیگه

میاد!…ولی فرهاد و کیاناز رو پیدا کردیم!…

دونفر؟!…چرادونفر؟!…كجا؟!…

توی یه کشتی تو راه دبی پیداشون کردند. جوری

که مامورها گفتند فرهاد ادعا کرده زنش همراهش

بوده و وقتی بیدار شده پیداش نکرده!…

الان حرکت میکنیم میایم بندر!

باشه فعلا!….

هومن و فاطمه خانم هر دو منتظر بمن نگاه میکردند

و با قطع تلفن فاطمه خانم جلو اومد و گفت: دنیا

کجاست؟

به هومن نگاهی انداختم که فاطمه خانم با دستش

صورتمو به سمت خودش كشوند و گفت: من صبرم

خیلی زیاده…. پوست کلفت شدم!…بگو پسرم….

بگو بذار دلم اروم بگیره!…

سرم رو پایین انداختم !،،.توانایی گفتن حقیقت رو

نداشتم!…

اروم به سینه ام زد و گفت: توکل به خدا!…

از کنارم رد شد که هومن گفت: کجا مادرجان؟!

میرم دو رکعت نماز بخونم. بعدش اماده میشم

با شما میام بندرعباس !…

به سمتش برگشتم و هول و دستپاچه گفتم:آخه شما

حالتون خوب نیست!…

با صدای بغض داری گفت: میام !…

و بعد به سمت اتاقش رفت…من هم به سمت

اتاقم رفتم و روی تخت دراز کشیدم و به صفحه ى

گوشی ام نگاه کردم!…

بك گراندم عکس دنیا بود!…اشکی از گوشه ى چشمم

چکید وگفتم: پس کجایی تو خانمم؟!…نصف عمرم

کردی کی پیدات میکنم؟!…دنیا روزی که پیدات کنم

انقدر محکم بغلت میکنم که استخونات بشکنه!

تا بفهمى دیگه بى اجازه ى من تكون نخورى!…دلم برات یه ذره شده بی معرفت!…

دنیا

با حس سردرد شدیدی چشمهامو اروم باز کردم!…

چند لحظه توشوک بودم!… هنوز نمیدونستم کجام؟!

یك مرتبه با بیاداوری اتفاقی که بین من و سهیل افتاد

اشک از گوشه ى چشمم به روى گونه ام چكید اما

عجیب درد گرفت!….

سعی کردم بشینم؛ اما درد شدیدی تو کل بدنم

پیچید!…تو همین لحظه در باز شد و سهیل وارد

شد!…

با دیدنش اخمی کردم و سرم رو پایین انداختم

که با دیدن تنم متوجه شدم هیچی تنم نیست!… با

تکون خوردن تخت متوجه شدم که روی تخت نشست!

ملافه رو بالاتر کشیدم که اون هم کمکم کرد تا بشینم.

حرفی نمیزد!…

منم انقدر درد داشتم که ترجیح دادم باهاش حرف

نزنم!… سنگینی نگاهش و روی خودم حس میکردم.

دستش رو روی بازوم کشید و گفت: دیشب خیلی

اذیتم کردی!… اما حسابی ازت لذت بردم!…بزار یه

خبر خوش بهت بدم!شاید واسه خودم نگهت داشتم!…

با این حرفش با عصبانیت بهش نگاه کردم و گفتم: اگه

یه بار دیگه بهم دست بزنی خودمو میکشم !…فهمیدی؟!

بهم نزدیک تر شد و با فشارش منو به تاج تخت

چسبوند که کمرم تیر کشید واخ بلندی گفتم و اون

هم با دستهاش بدنم رو لمس کرد و سرش رو تو موهام

فرو کرد و بو کشید وبعد گفت: تمام شب خونریزی

داشتی والا الان بازم زیر خوابم میشدی !…زبونت رو

بدهن بگیر و منو وحشی نکن…چون عواقب خوبی برات

نداره!… الانم بلند شو باید بری حموم کنی !…بوی

گند گرفتى!…

به عقب برگشت و دستم رو اروم کشید که سعی کردم

ملافه رو نگه دارم تا بدنم رو نبینه !

خنده ی عصبی كرد و گفت: چی رو قایم میکنی؟!

دیشب تا صبح لخت تو بغلم بودی!… فقط حیف زود

از حال رفتی!….

و درهمون حال كه با جملاتش خردم مى كرد منو از تخت

جدا کرد و به سمت حمام گوشه ى اتاق برد و منو وارد

حمام کرد و درو بست !

ملتمس نگاهش کردم و گفتم:خواهش میکنم بذار خودم

حمام کنم!..

نمیدونم چرا رنگ نگاهش مهربون شد و بعد جدی

گفت: در حمام و قفل نکن!… دخترعاقلی هم باش !…

با سر موافقت کردم که اون از حمام خارج شد !

ملافه رو روی زمین انداختم و به سمت اینه قدی گوشه

حمام رفتم و با دیدن بدنم دستم رو روی دهنم گذاشتم

تا صدای گریه ام بیرون نره!…..

تمام بدنم رو کبود کرده بود و جای انگشتهاش و گاز

گرفتنهاش روی بیشتر جاهای بدنم بود !…

بی صدا گریه کردم برای خودم و برای بدبختی هام…

به سمت وان رفتم!…

وان رو پر از اب گرم کردم و داخلش دراز کشیدم

دستم به سینه ی ورم کرده ام خورد!… انقد ورم کرده

بود که به محض برخورد دستم شیر ازش خارج شد!…

به یاد کیانازم افتادم و شدت گریه هام بیشتر شد و

انقدر گریه کردم که چشمهام گرم شد و همونجا تو وان خوابم برد……….

کیان

بعد از دو ساعت به همراه فاطمه خانم و هومن به سمت

بندرعباس حرکت کردیم.تمام طول راه فاطمه خانم تسبیح

دستش بود و ذکر میگفت .

هومن بیچاره هم با همه ى شیطنتش اصلا سعی

نمى کرد سکوت جمع رو بشکنه…

بالاخره روز بعد ساعت هفت صبح به بندرعباس

رسیدیم. اولین کاری که کردم به سرهنگ موسوی زنگ

زدم و سرهنگ بعد از دادن شماره تماس سرهنگ

دیناروند آرزوى موفقیت كرد و قطع کرد!

به سمت اداره پلیسی که موسوی ادرس داده بود، رفتم.

هر چند خیلی طول کشید تا پیداش کردم و بعد اون به

سرهنگ دیناروند زنگ زدم که بعد از معرفی من خیلی

گرم و با محبت احوالپرسی كرد و بعد اون گفت كه تا

یک ساعت دیگه اداره است.وقتى وارد اداره شدیم تا

منتظر سرهنگ دیناروند بشیم خوشبختانه سرهنگ

دیناروند زودتر از ما اونجا حاضر بود كه با دیدن ما

به سمتمون اومد!

از ابهتش و ستاره هاى سرشونه اش حدس زدم باید

خودش باشه پس از جام بلند شدم و باهاش سلام و

احوالپرسی کردم كه لبخندی زد و گفت: بفرمایید تو

اتاق من!…

هر چهار نفر وارد اتاقش شدیم و سرهنگ پشت میزش

نشست و بعد از بررسی پرونده ها گفت: جناب سرهنگ

موسوی کامل برام توضیح دادند که چه اتفاقی برای

خانومتون افتاده و طبق حرفهای فرهاد و شواهدی که

ما پیدا کردیم!… فقط یه خانم همراه فرهاد سوارکشتی

شده و توی کیفش دو تا مدرک شناسنایی برای دوتا

خانم متفاوته!… خوشبختانه ما حس کرده بودیم قراره

ناخدا و دار دسته اش یه بار دختر و از کشور خارج کنه

درسته نتونستیم دخترها رو نجات بدیم اما در عوضش

تونستیم هم فرهاد و دستگیرکنیم هم ناخدارو!یه دوربین

تو ساحل گذاشته بودیم که خانمی رو نشون داده که

همراه فرهاد بوده و درسته صورتش خیلی واضح

نیست ، اما شاید شما بتونید شناسایى اش کنید!

فاطمه خانم که از دیروز ساکت بود و جز مواقع صرورى

حرفى نمیزد،به حرف اومد و گفت: پس اون خانم الان

کجاست؟!

متاسفانه ناپدید شده! ما احتمال میدیم اونو هم

با دخترها خارج کرده باشند!

فاطمه خانم دستش رو روی قلبش گذاشت و گفت:

خب… خب اون دخترها رو کدوم کشور فرستادند؟!

کاملا تو رفتار سرهنگ مشخص بود كه كلافه شده ،از

جاش بلند شد وگفت:میرن دبی و از اونجا خدا میدونه

کدوم کشور فرستاده میشن؟!

تحمل شنیدن حرفهای سرهنگ دیناروند واقعا سخت

بود!…اون هم براى غیرت یك مرد ایرونى!…

در همین لحظه کسی به در ضربه زد ومرد جوانی با

کت و شلوار وارد شد و لب تابش رو به سمت سرهنگ

گرفت و گفت: قربان فیلمی که از ساحل گرفتیم…

لطفا فیلم رو نشونشون بده!

لب تاپ رو روی میز جلوی ما گذاشت و فیلم رو پلی

کرد. فرهاد دست دختری رو گرفته بود و از ماشین

پیاده كرد!قد و قواره اش شبیه دنیا بود اما صورتش

معلوم نبود.کلافه سرم رو پایین انداختم که هومن گفت:

هم قد دنیاست اما صورتش مشخص نیست !…

فاطمه خانم درحالی که اشک چشمش رو پاک میکرد

گفت: کیان مادر دنیا زنده است این دختر منه…

حرفش انقدر به دلم نشست كه با لبخندبهش نگاه

کردم و گفتم: مطمئنی مادر؟!…

اره مادر!… وقتی از ماشین پیاده اش کرد بچه

رومحکم بغل کرد!… فقط یه مادر اینجور بچه اش رو

بغل میکنه!… این دنیای منه!…

سرهنگ گفت: امیدواریم خودش باشه…

فرهاد و کیاناز کجان؟

فرهاد بیمارستان بستریه !…حالش زیاد خوب

نیست!…دختر گلتون هم خونه پیش خانم بنده اس!

قرار بود بفرستیم بهزیستی تا شما تشریف بیارین

که خانمم گفت بچه رو ببرم خونه تا اون نگهش داره!…

یاد کیاناز افتادم !…چقدر دلم براش تنگ شده بود!

فورى از جا بلند شدم و گفتم: میخوام دخترم رو ببینم

اگه نیم ساعت بمن وقت بدین میبرمتون!

ممنون زحمتتون دادیم!

به همراه هومن و فاطمه خانم از اداره خارج شدیم و

به سمت ماشین رفتیم. فاطمه خانم لبخند تلخی زد و

گفت: دلم براش تنگ شده!…

دلم گریه مى خواست… حالا که مطمئن شدم دنیا

زنده است ، دلم میخواست اروم بشم! سرم رو روی

پای فاطمه خانم گذاشتم وگریه کردم و اون با

دستهاش موهامو نوازش میکرد که باعث میشد ارومتر

بشم…بوى دنیاى منو داشت!…همینش آرومم میكرد!

با صدای گوشی موبایلم سرم رو از روی پای فاطمه

خانم بلند کردم!…

چقدر حضور این زن کنارم بهم ارامش میداد!آرامشى

از جنس دنیا!…

جانم

اقا کیان کجایین من دم در اداره ام!

به جلومون نگاه کردم و سرهنگ دیناروند رو دیدم

و هومن براش بوق زد که به سمتمون اومد و من

خواستم از ماشین پیاده شم که مانعم شد و گفت:

پیاده نشین!اون سمت ماشینم و پارک کردم دنبالم

بیاین!

ممنون خیلی زحمت دادین !…

این چه حرفیه؟!جنوبیها عاشق مهمونن هر چند

شما صاحب خونه ای!

شرمنده کردین!

دشمنت شرمنده شه

بعد از رفتن دیناروند سوار ماشین شدم و حرکت

کردم !…خداروشکر خونه اش خیلی دور نبود. هوای

جنوب خیلی گرم بود و دلم میخواست زودتر یه دوش

اب سرد بگیرم!…. سرهنگ جلوی درب منزل سفید

رنگی نگه داشت و در زد من هم پشت سرش پیاده

شدم تا کیاناز رو تحویل بگیرم و به هتل بریم تا

تکلیف بقیه ى کارها مشخص بشه !…

سرهنگ وقتی دید تنها پیاده شدم اخمی کرد و گفت:

پس چرا بقیه پیاده نشدن؟!

نه دیگه مزاحم نمیشیم! هتل رزرو کردیم کیاناز و

ببرم که بریم مادر جانم خسته است!

بابا دستت درد نکنه اقا کیان!

در همین لحظه خانم جوانی با لباس و چادر قشنگی در

و باز کرد و با دیدن کیاناز تو بغلش دلم براش ضعف

کرد و در حالیكه اشك مى ریختم اونو از بغلش گرفتم

و محکم بخودم فشردم و تا تونستم صورتش رو بوسه

بارون كردم . سرهنگ از فرصت استفاده کرد و به

سمت ماشینم رفت و مادر و هومن رو به زور پیاده کرد

وبه سمت خونه اورد!

فاطمه خانم هم کیاناز رو ازم گرفت و شروع به گریه کرد

هومن هم دست کمی از ما نداشت!…در حالیكه

اشکهاش رو پاک مى کرد، گفت: بدین بمن این نانازو

ببینم !…

بغلش کرد و شروع به شوخی و خنده کرد: سلام گل دایی،

بابات فدات شه !…دلم برات قد نخود شده بود توت فرنگی

ازحرفهاش لبخند تلخى رو لب همه مون نشست!…اگه

دنیا اینجا بود حتما از خنده غش مى كرد!…عاشق دلقك

بازى هاى هومن بود!…سرهنگ رو به خانمش کرد و گفت:

خانم اجازه بدین وارد شیم!

خانمش لبخندی زد و با لهجه ى شیرین جنوبى اش

گفت”:ببخشید انقد تحت تاثیر قرار گرفتم یادم رفت

دعوتتون کنم داخل خونه !…بفرمایید توروخدا!…

مادر جان لبخندی زد و گفت: مزاحمتون نمیشیم

این چه حرفیه مادر ؟!بفرمایید خانمم نهار پخته!..

دیگه تعارف رو كنار گذاشتیم و وارد خونه اشون شدیم
واقعا خسته بودیم و به استراحت احتیاج داشتیم……..

دنیا

سر جام غلتی زدم که احساس کردم زیر سرم یه چیز

سفت و گوشتیه!…

فورى چشمهامو باز کردم که با دیدن خودم تو بغل

سهیل جیغی کشیدم و سرجام سیخ نشستم !….

با چشمهای سرخ بیدار شد و گفت: تو نمیتونی عین

ادم رفتار کنی؟!…تو خونتونم با جیغ از خواب بیدار

مى شدى؟!…

ملحفه رو بالاتر کشیدم که بدن لختم رو پنهون کنم !

فقط لباس زیرم تنم بود!سهیل یه نگاه به از بالا تا

پایینم انداخت و بعد در حالیكه روش رو اونور مى کرد

گفت: سر و صدا نکن میخوام بخوابم!…خسته ام!…

یخرده به مغزم فشار آوردم!…من اینجا چیكار

مى كردم؟!

آخرین صحنه ى بیدارى بار قبل رو یادم نمیاد!…

اوه!یك مرتبه یه یادم افتاد!من اخرین بار تو حموم

بودم!پس الان اینجا روی تخت چیکار میکنم؟!

هییییعععع!….چى شده؟!…چه اتفاقى برام افتاد؟!

كلافه به سمتم برگشت وگفت: تو وان بیهوش شده

بودی !…میفهمی ؟!اوردمت بیرون و لباس تنت کردم!

حالا هم خفه خون بگیر!…سرم درد میکنه !…

ملحفه رو دور خودم پیچیدم و از روی تخت بلند شدم و

به سمت کمد رفتم و با دیدن لباس داخل کمد خدارو

شکر کردم. سریع یه دست لباس برداشتم و پوشیدم.

اونم چه لباسی؟!…یه پیراهن تا روی زانو!… چرا

شلوارى تو لباسها نبود ؟!…یا لباس زیر بود یا ست

لباس راحتی که به نظرم نپوشیدن اونها بهتر از

پوشیدنشون بود !…به سمت گوشه ی اتاق رفتم و

روی کاناپه نشستم و تو دلم غر زدم و گفتم: كثافت

چه لباسهایى رو هم انبار كرده!…همه مخصوص

همون فاحشه هایى اند كه لیاقت خوابیدن باهاشون

رو داره!… مرتیکه احمق!…

و پشت چشمى بهش نازك كردم و رومو گرفتم وانقدر

به در و دیوار اتاق نگاه کردم تا خسته شدم !…

نگاهى به سهیل انداختم كه خواب بود،جراتى به

خودم دادم وبه سمت در اتاق رفتم!…

باید یه تفحص مى كردم تا ببینم راه فرارى از اونجا

دارم یا نه!… اروم درو باز کردم و از اتاق خارج شدم

و به سمت راه پله ها رفتم!….

از شانس خوبم خدمتکار دیشب رو سرراهم دیدم

كه با دیدن من خیلی سرد با لهجه ی خنده داری

گفت: غذا در اشپزخانه پایین!….

و بعد به سمت پایین راه پله هارفت!…پوفففففف!…

اتفاقا حسابی گرسنه ام شده بود!…به دنبالش اروم

از پله ها پایین رفتم و وارد اشپز خونه شدم !….

اشپزخونه ی بزرگی بود که وسطش یه میز و صندلی

چهار نفره بود. خدمتکار با دیدنم به سمت دیگ های

مسی روی گاز رفت و به من اشاره کرد که پشت میز

بشینم و برام غذا کشید و جلوم گذاشت !….

نگاهش کردم و گفتم: ممنونم زحمت کشیدین !…

انگار انتظار نداشت ازش تشکر کنم چون بلافاصله

حالت صورتش از سردی خارج شد و لبخند کم رنگی

زد!…سرم رو پاییم انداختم و شروع به خوردن کردم

یا من خیلی گرسنه ام بود یا غذا واقعا خوشمزه بود!

اخرای غذا خوردنم بود که صدای منحوسش رو

شنیدم كه خمار و كشدار مى گفت:نوش جونت!… ولی

تو رو خدا چاق ترنشو به اندازه کافی توپر هستی!…

لقمه ام رو به زور بلعیدم و از ظرف غذا عقب کشیدم

كه اون وارد اشپزخونه شد و رو به روم نشست !….

خدمتکار سریع وارد شد و غذای سهیل رو براش

کشید و تو سینی گذاشت که سهیل گفت: تانیا

اینجا غذامو میخورم !…

خدمتکار که فهمیدم اسمش تانیاست و اصلا این اسم

به صورت سبزه وچشمای بادومیش نمیومد با تعجب به

سهیل نگاه کرد که سهیل اخمی کرد و گفت: نشنیدی

چی گفتم ؟!

بدون هیچ عکس العملی غذا رو جلوش گذاشت و

جفتش ایستاد و سهیل هم بدون توجه به تانیا شروع

به غذاخوردن کرد!…وقتی متوجه سنگینی نگاهم شد

بدون اینكه نگاهم كنه ،گفت: اگه هنوز گرسنته بگو

تانیا برات غذا بذاره !…بدم میاد موقع غذا خوردن

کسی مثل سگهاى گرسنه اى كه پشت قصابى مى

ایستند بهم نگاه کنه!…

سرم و پایین انداختم تا باز عصبانی نشه و خیلی

نگذشت که صدای تلفن همراهش بلند شد !

بابی حوصلگی نگاهی به صفحه انداخت و جواب

داد: بله

بهش بگو فعلا مهمون منه!…

__ با من بحث نکن!چند روز دیگه میبرمش پیش دكتر!

كلافه دستى به صورتش كشید و بعد در حالیكه

با چشمهاى هیزش سرتا پامو آنالیز مى كرد،گفت:

سرت داد میزنم چون الان کسی نیست که بخوام جلوش

نشون بدم ازت حساب میبرم چند روز دیگه خودم

میبرمش دکتر،بعد میارمش عمارت!…

نمیدونم طرف مقابل چی میگفت!..اما حدس مى زدم

عایشه باشه!…

این رو هم فهمیدم بحثشون سر منه!…. عرق سردی

روی پیشونیم نشست!…

دلم نمیخواست اینجا بمونم و از طرفی هم ترس

اینو داشتم كه اگه از اون عمارت برم ، معلوم نبود

کجا قراره فرستاده بشم؟!…

تو فکر فرور فته بودم که با صداش به خودم اومدم!

__به چی فکر میکنی؟!

كى صحبتش رو تموم كرده بود كه من متوجه نشدم!

ناخوداگاه دستم به گردنبندم رفت و گفتم: هیچی!…

چشمهاش ریز شد و از جاش بلند شد و رو به روم

ایستاد!

از سریع بلند شدن شوکه شدم و خودمو عقب كشیدم

که دستش به سمت یقه ام اومد و من به فکر اینكه باز

میخواد بهم دست درازی کنه ، عقبتر رفتم كه دستش

رو دراز تر كرد و گردنبند رو گرفت و کشید و برای

اینکه زنجیر پاره نشه من هم از جام بلند شدم و رو

به روش ایستادم!….

پلاک رو باز کرد و به عکس سه نفره مون نگاه کرد و

گفت: شوهر و بچه اتن؟؟؟

اشک از گوشه چشمم جاری شد و چشمهامو بستم

و اروم اشک ریختم !….

چقدر ساده لوح بودم كه فكر مى كردم دلش به حالم

مى سوزه!…اما اون نامرد گردنبند رو ول کرد و با یه

حرکت محکم منو نگه داشت و لبهاش و روی لبهام

گذاشت و عمیق و وحشیانه بوسید!….من تمام سعی

ام رو کردم كه ازش دور بشم اما نتونستم!…

بعد از چند دقیقه لبهامو رها کرد، اما عقب نکشید!

لبهاش رو روی گونه ام کشید و کنار گوشم گفت:

بهتره اونهارو فراموش کنی!…

و بعد از گفتن این حرف از اشپزخونه خارج شد.

من سرجام سر خوردم و روى مبل ولو شدم و نشستم

و هق زدم!…هق زدم واسه بدبختی هام!… برای

سرنوشت سیاهم!…براى تقدیر بى رحمم!…انقدر

گریستم كه سرم در حال انفجار بود و با همون بی

حالی به سمت طبقه بالا رفتم !

فکر فرار هم نباید به سرم بزنه !چون متوجه شدم

این خونه انقدر امنیتش زیاده که سهیل همین جورى

به امون خدا ولم نکرده و نرفته…

به سمت تخت رفتم و دراز کشیدم !…نمیدونم چرا

سینه هام اروم گرفته بود؟!یعنی الان کیانازم ارومه؟!

خدایا دخترم رو به تو سپردم !خدایا نذار دخترم اذیت بشه… خدایا کمکم کن…

کیان

خدا اموات سرهنگ دیناروند و خانمش رو بیامرزه!

حسابی ازمون پذیرایی کردند و مارو شرمنده كردند!

ظهر سر سفره نهار نشسته بودیم که باز کیاناز بی

تابی رو شروع کرد!بلافاصله بلند شدم و اونو از مامان

فاطمه گرفتم و بغل کردم و كیاناز همونطور كه بیتابى

مى كرد بهم نگاهی انداخت و بلافاصله ساكت شد.

انگار پیش من بیشتر احساس ارامش میکرد ، چون

فورى سرش رو روی سینه ام تکیه داد و اروم چشم

هاش رو بست !

لبخندی زدم و پیشونی اش رو بوسیدم و مامان فاطمه

هم لبخندی زد و گفت: پدرشو بیشتر از همه دوس داره.

از لفظ پدر دلم ضعف رفت!با لبخند به مامان فاطمه

نگاه کردم و گفتم: خوابید؟!…

اره مادر خوابید!.. پیش تو ارامش بیشتری داره!

بغض کردم که بلقیس خانم همسر سرهنگ گفت:

بچه رو به من بدین تا اونو بزارم سر جاش!

خودم میبرم!…فقط بگین کجا بخوابونم؟!

تو اتاق بغلی براش جا انداختم!

ممنونم

از جا بلند شدم و به سمت اتاق رفتم و دخترم رو سر

جاش گذاشتم و پیشونى اش رو باز بوسیدم!…

کنارش دراز کشیدم و تو دلم گفتم: دنیام میدونم دلت

پیش دخترته!…اما نگران نباش خانمم!… من اینجام

مثل چشمهام مواظبشم تا برگردی….
.
.
.
فرهاد

با سرفه ى زیاد از خواب پریدم!…درد بدی تو کل

بدنم پیچید!…چشمهامو بازكردم و دیدم كه سرباز

وارد اتاق شد و با دیدن حالتم گفت: الان دکتر و صدا

میکنم !…

تا بره و برگرده باز خون بالا اوردم و به ملحفه نگاه

کردم كه از خون قرمز شده بود!ضعف شدیدی داشتم.

فکر گم شدن دنیا نابودم کرده بود!… همه اش تقصیر

من بود!… نباید اونو به اینجا میاوردم…

از تصور فروخته شدن دنیا به شیخ های عرب دیوونه

مى شدم …

با وارد شدن دکتر و چند پرستار از فکر خارج شدم .

دکتر با نگرانی شروع به معاینه من کرد و گفت: چرا

انقدر استرست و زیاد میکنی؟! مگه نگفتم استرس

برات حکم مرگ رو داره ؟!

جوابی نداشتم به دکتر بدم!…مگه میشه استرس

نداشته باشم؟!

با تزریق مایع سرم تو رگ هام چشمهامو بستم و

به دکتر و پرستار توجهی نکردم. پرستار به سمتم

اومد و شروع به تعویض لباسم کرد و در اثر تزریق مایع آرامبخش خیلی سریع خوابم برد!….

دنیا

با حس گرمای دستی روی رون پام چشمهامو باز

کردم و با دیدن سهیل که روم خم شده بود و داشت

پامو نوازش میکرد وحشت زده سعی کردم پسش بزنم

و بشینم که با دست دیگه اش روى سینه امو فشرد و

نگه داشت تا نتونم بشینم…

زیونم بند اومده بود و فقط با چشمهام و نگاهم

التماسش میکردم!…

هوا تاریک شده بود و نور از بالکن به داخل اتاق

می تابید..

همونطور كه با نگاه خمارش نگاهم مى كرد،کنارم

دراز کشید و من از ترس تو خودم جمع شدم و با

صدای ضعیفی گفتم: تو رو بخدا!…الان نه….

لبهای گرمش رو به گوشم چسبوند و با صدای دورگه

ای گفت: پس کی؟!…

بغض تو صدام شكست و زار زدم: خواهش میکنم ولم

کن!…

مصرانه خودش رو بهم مى فشرد و من هم عاجزانه از

بین بازوانش فرار مى كردم: من الان میخوام!..میشنوی

چی میگم؟!…الان بهت احتیاج دارم!…

و زبونش رو به گوشم کشید که تنم مور مور شد و با

همه ى وجودم هولش دادم!…

بخاطر هولم تكون نخورد اما از حركتم حسابى جا

خورد و بخاطر اینكه اون پس زدم، سیلی محکمی بهم

زد و گفت: نرمش به تو نیومده!…

و جستى زد و روم خیمه زد و در حالی که بدنش رو به

بدنم مى مالید، گفت: میدونی از بعد از ظهر تا الان

کجا بودم؟!… پیش عایشه بودم !…برات یه مشتری

توپ گیر اورده بود و داشت بال بال میزد که تو رو

ازم پس بگیره !…درازاى تو پنج تا دختر کم سن و سال

داد كه یکی شونم باکره بود!….

همونطور كه تهدیدم مى كرد، با سر انگشتهاش

شقیقه هام رو نوازش مى کرد و ادامه داد: اما من تا

ازت سیر نشم نمیذارم جایى برى!…

از خودم متنفر شدم…. از جنس زن متنفر بودم!…

درست مثل یه عروسک شده بودم که از دستی به دست

دیگه ای منتقل میشدم!دیگه اختیار اشکهام هم دست

خودم نبود!…با رفتن دستش زیر لباسم اشکهام

تبدیل به هق هق شد!…دل خودم به حال گریه هام

می سوخت.عجیب بود که دل این مرد به رحم نمیومد

و لاله ى گوشم رو به دهن گرفته بود و به هواى خودش

مى خواست تحریكم كنه و چون گریه هام بند نیومد،منو

به شدت به سمت خودش برگردوند و گفت:میخوام باهام

همراهى كنى تا اذیتت نكنم!…اگه نخواى باهام باشى

به بدترین نحو ممكن راضى ات میكنم!…

و لبهاش رو روى گردنم گذاشت و عمیق بوسید و چون

گریه هام بند نیومد گاز ریزى از گردنم گرفت!…

رومو اون سمت كردم تا عكس العمل هام راضى اش

نكنه!…اما فكم رو گرفت و محكم به سمت خودش كشید

و گونه هام رو فشرد تا لبهام غنچه بشه و با بى رحمى

لبهاش رو روى لبهام گذاشت و چندثانیه اى بوسید و

چون ارضاع نشد لبهام رو هم گاز گرفت و همزمان

پیراهنم رو تو تنم پاره كرد!…

دستهام رو ضربدرى جلوم نگه داشتم اما مگه می

تونستم حریف اون دستهاى قدرتمند بشم!…

مچ دستهامو گرفت و از هم باز كرد و دوطرفم به تخت

چسبوند و با لذت به تنم خیره شد!

__ ببین گلاره!…انقدر سرتق بازى در نیار كه مجبور

بشم كارگرا رو صدا كنم كه نگهت دارند!چون اونطورى

مجبور میشم تو رو باهاشون تقسیم كنم و بعد اینكه

كارم تموم شد تو رو به دست اونها بسپرم!…اصلا

دوست ندارم اینطورى بشه!…

نرم نشدم!…اما كوتاه اومدم!…نمیخواستم یك چند

منظورن بشم!…لب به دندون گرفتم تا صداى هق هقم

بلند نشه!…و اون نامرد در كمال بی رحمى با اون

چشمهاى هیزش كل بدنم رو از نظر گذروند و بعد روم

خم شد و لبهاش رو زیر گلوم گذاشت و انقدر به کارش

ادامه داد تا بالاخره اروم گرفت…. بی حال کنارم روی

تخت دراز کشید و محکم از پشت بغلم کرد!….

نمیدونم چرا حس كردم با تموم محبتش این كارو

انجام داد ولى من با تموم قوام سعی کردم از بغلش

بیرون بیام که اروم گفت:انقدر ول نخور!… میخوام

بخوابم !

خودم هم انرژی تو بدنم نمونده بود که بخوام باهاش

بجنگم وسعی کنم کنارش بزنم و از این اتاق لعنتی

خارج بشم!…

جز اشک ریختن کاری از دستم بر نمیومد؛ پس بی

صدا به روزگار بدم گلایه كردم و گریه کردم !….

گریه كردم چون بلاتکلیف بودم و نمیدونستم قراره چه

بلایی سرم بیاد……….

کیان

سرهنگ دیناروند رو به من کرد و گفت : دیروز بعد از

نهار که شما رفتین استراحت کنید از اداره تماس

گرفتند و گفتند فرهاد حالش زیاد تعریفی نداره و

قراره منتقل بشه به اهواز و شما میتونید برگردین

اهواز!…

پس دنیا چی جناب سرهنگ؟!…تگلیف اون چی

میشه؟!

ببینید!…گرفتن فرهاد کاملا اتفاقی بود!… ما بعد

از پیدا کردن دو تا مدرک شناسایی عکسش رو تو

سیستم وارد کردیم و فهمیدم تحت تعقیبه… خانم

شما هم بعنوان گمشده عکسش تو سیستم هست !…

به محض پیدا کردنش بهتون اطلاع میدیم!…

با تردید گفتم: اگه از ایران خارج شده باشه چی؟؟

نمیتونم بهتون دروغ بگم!احتمال خارج شدن

خانمتون از ایران نود درصده… در اون صورت

فقط جوری میفهمیم که یا خودش بره سفارتی جایی

یا اینکه یکی از مامورهای ما اتفاقی پیداش کنه!

شما خارج از کشورم مامور دارین؟!

از سرجاش بلند شد و لبخندی زد و گفت: ایران

رو دست کم نگیرین!…

بعد گفتن این حرف به سمت اشپزخونه رفت و فاطمه

خانم از اتاق خارج شد!

تصمیم گرفته بودم از این به بعد مامان فاطمه

صداش کنم با دیدنم به سمتم اومد و گفت: الان

باید چیکار کنیم؟

بر میگردیم اهواز!…فرهاد هم منتقل میشه تا

محاكمه بشه !…هر چند حالش اصلا خوب نیست!

با تاسف سرش رو پایین انداخت و گفت: من شکایتی

از فرهاد ندارم !…

با تعجب نگاش کردم و گفتم: مادر جدى میگین؟!اون

باعث شد ما دنیا رو از دست بدیم !…معلوم نیست

کی پیداش کنن !…

با چشمهای اشکی نگاهم کرد و گفت: زنده موندن

بدون مجازات من و تو براش عذاب اورتره!به جاش

حضانت کیاناز رو میگیریم !…چون ستار صلاحیت

نگهداری کیاناز و داره!…تحمل دوری از یادگار دنیا

رو ندارم کیان…. اگه میبینی ارومم ،بخاطر كیانازه!

به سمتش رفتم و محکم بغلش کردم وگفتم: هر چی

شما بگین منم همون کار و میکنم !….

از من جدا شد و پیشونی ام رو بوسید و گفت:

میرم وسایلمونو جمع کنم!…

باشه مادر جون

به سمت اشپزخونه رفتم !…باید فرهاد رو میدیدم .

سرهنگ دیناروند به سمتم برگشت و گفت: کاری

داشتی؟!

میشه منو ببرین بیمارستان میخوام فرهاد رو

براى چند لحظه هم كه شده ببینم!…

کمی فکر کرد و گفت: حالش انقدرهام خوب نیست که

بخوای باهاش دعوا کنی!…

_نمیخوام باهاش دعوا کنم !….فقط میخوام حرف بزنم

میخوام بهش بگم که شکایتی ازش ندارم !….

با تعجب بیشتری بهم نگاه کرد و گفت: واقعا؟

بله

الان اماده میشم بریم بیمارستان!

به طرف سالن برگشتم که هومن رو دیدم كه به سمتم

اومد و محکم بغلم کرد!….تشکرامیز نگاهش کردم و

گفتم: ببخشید تو هم کنارمون حسابی عذاب کشیدی

این چه حرفیه…افخمی زنگ زد كه برام بلیط گرفته.

باید برگردم تهران نوبت بازی صحنه هایی رسیده که

من باید بازی کنم!…

باشه داداش!برو!موفق باشی !کی بلیط داری؟؟

امروز ساعت یک !دلم میخواست بمونم اما نشد!

ما هم امروز بر میگردیم اهواز.

بعدش میخوای چیکارکنی؟

اول باید مادر و راضی کنم با من و کیاناز بیاد

تهران !نمیتونم اینجا تنهاش بذارم!بعدشم اومدم

تهران چند نفرو مامور میکنم تا پرونده پیدا کردن

دنیا رو به عهده بگیرند و هر چقدر هم پول بخوان

خرج میکنم !…باید پیداش کنم!…

رو منم حساب کن!…

__ ثابت شده ای داداش

جلوی درب بیمارستان نگه داشتم و از ماشین پیاده

شدم!سرهنگ دیناروند به سمتم اومد و گفت:مطمئنی؟

بله بریم لطفا!…

همراه سرهنگ دیناروند وارد بیمارستان شدیم. سالن

سوم سربازی با دیدن سرهنگ ادای احترام کرد و

سرهنگ ازش پرسید: بیداره

بله قربان!… تازه دکتر پیشش بود!فردا صبح

قراره منتقل بشه!…

سرهنگ رو به من کرد و گفت: میخوای باهات بیام؟

نه اگه اجازه بدین تنها برم!…

مردد نگاهم کرد و گفت: باشه بفرمایید!….

تشکری کردم و وارد اتاق شدم! یه اتاق متوسط با

دو تا تخت بدون هیچ امکاناتی که فرهاد روی یکی

از تخت ها دراز کشیده بود!… با بسته شدن در

سرش رو بالاتر اورد و با من چشم تو چشم شد!…

چند تا نفس عمیق کشیدم و به سمتش رفتم!…

معلوم بود شوکه شده بود و انتظار نداشت من رو

اینجا ببینه !…روی صندلی کنار تختش نشستم.

اروم حرکاتمو زیر نظر داشت!… به صورتش نگاه

کردم.

خستگی و بیمارى رو به راحتى میشد ازصورتش

تشخیص داد!….ازش متنفربودم اما واقعا صورت

مردونه و پر جذبه ای داشت!سرفه ای کرد که بهش

نزدیک تر شدم وگفتم: زیاد زنده نمیمونی!…

پوزخندى زد و گفت: خوشحال میشی مگه نه؟!

نه… دلم میخواد زنده بمونی اینجور بیشتر عذاب

میکشی!…

سرجام ایستادم و نگاهمو به پنجره دوختم اما

حافظه ام به عقب برگشت: داشتیم از سر صحنه

بر میگشتیم که اونو دیدیم!…اخرای شب بود و دو تا

پسر سعی میکردند اونو به زور سوارماشینشون کنند

با هومن به کمکش رفتیم و فهمیدم کسی رو نداره !

از نامردی تو گفت!…از فرارش…از بی سر پناهیش

اونجا هیچ حسی بهش نداشتم اما نمیدونم چرا دلم

خواست کمکش کنم؟!شاید همونجا یه حركت كوچولو زد!

اونو به خونه ام بردم و از اون شب شد خانم خونه ی

من !هر روز برامون صبحونه اماده میکرد وغذا میپخت

و کارای دیگه رو انجام میداد !…روز به روز بیشتر به

چشمم میومد!…

با به یاداوری اون روزهاى خوب بغض بدی به گلوم

نشست و خفه ام کرد!…بغضم رو بلعیدم و ادامه دادم:

دخترهای اطرافم مثل کنه بهم میچسبیدن!…لباس

پوشیدن و ارایش کردنشون افتضاح و فجیع بود،

اما اون تنها دختری بود که سعی میکرد سمتم نیاد !

مزاحمم نشه و به چشمم نیاد!،،، ساده بود و نجیب !

خصوصیاتش رو هیچ دختری نداشت!… عاشقش

شدم و تصمیم گرفتم بخاطرش با همه چی بجنگم و

به دستش بیارم و تصمیم گرفتم پدر بچه اش بشم !

بچه ای که از تو بود، خودم کیاناز رو تو ماشین

به دنیا آوردم!…دنیاى بیچاره ام سر زا تا پای مرگ

رسیده بود!

انقدر برام عزیز بود که وقتی کیاناز رو بغلم دادند

واقعا حس کردم دختر خودمه!…و من همه ى عشقمو

بین این مادر و دختر تقسیم کردم!…تو دیگه از کجا

پیدات شد؟!چرا نذاشتی کنار هم خوشبخت بمونیم؟!

دستش رو مشت کرد و با لحن بدجنسی گفت: تو

دخترم رو بدنیا اوردی اما من بچه ات رو کشتم!…

حرفش رو چند بار با خودم تکرار کردم !…بچه ی

من رو کشت ؟!…

گنگ نگاهش کردم که گفت: درست شنیدی بچه ات !

میدونستی دنیاحامله بود؟!…نمیدونستی مگه نه؟!…

هه خودم باعث شدم بچه اش رو سقط کنه !…چون

نمیخواستم از تو ردی تو زندگی جدیدم باشه !….

با عصبانیت از جا بلند شدم و یقه اش و چنگ زدم:

نامرد بی همه چیز

خوشحالم که از هم جداتون کردم!

محکم تریقه اش و گرفتم و گفتمبه چه قیمتی به قیمت

زیر خواب شدن دنیا… احمق دنیا رو با دخترای فراری

از کشور خارج کردند! خدا میدونه الان زیر خواب کی

شده؟!… این حرفها به ذهنت رسیده؟!…بیشرف!!!!

پشیمونی وعصبانیت رو تو چشمهاش دیدم!یقه اش

رو ول کردم و گفتم:حکمت کمتر از اعدام نیست!اما

ازت هیچ شکایتی ندارم !…با دخترم ومامان فاطمه

میرم تهران و یه تیم تجسس مامور میکنم تا دنیا رو

پیدا کنند!…از زیر سنگ هم شده پیداش میکنم!…

توبمون این کینه و حسادتی که تو قلبته!… عشق یه

بار میاد و همراهت میشه !…قدرشو بدونی خوشبخت

میشی واز دست بدیش دیگه هیچ کاری برش نمیگردونه!

اینو تو اون سرت فرو کن یه بار از دست دادیش و

باز بدست اوردیش !…میتونستی برای همیشه بعنوان

دختر عمو و زن سابقت نگهش داری اما بازم با

حماقتت کاری کردی نه تنها تو از دستش بدی بلکه

منم از دستش بدم!….

ازش فاصله گرفتم و به سمت در اتاق رفتم که باشنیدن

صداش ایستادم

من…. عاشقش بودم…. نمیخواستم این اتفاقا بیفته!…..

مى خواستم لب باز كنم و بگم خاك تو سر اون عشقى

كه تو مى خواهیش!…اما لب فرو بستم !…دلم نیومد!..

آخه عشقش عشق منم بود!…دیگه توانایی موندن تو اون

اتاق رو نداشتم !…در و باز کردم و از اتاق خارج شدم

سرهنگ دیناروند با دیدن حالم سکوت کرد و کنارم قدم زد

و با هم از بخش خارج شدیم و بدون هیچ حرفی کمی

تو محوطه بیمارستان قدم زدیم و بعدش هر کدوم سوار

ماشین خودمون شدیم و به سمت خونه رفتیم .باید سریع

تر به اهواز برمى گشتیم تا بتونم مادر رو قانع کنم و با

هم به تهران برگردیم!…
.
.
.
دنیا

یک هفته گذشته بود و من هر روز و هر شب به اجبار

سهیل پام به تخت اون کشیده میشد!…

اون نرمش روزهای اول رو نداشت !…دیگه به محض

اینكه گریه میکردم یك فصل مفصل کتک میخوردم !….

اخرین کتک رو هم همین دیشب خوردم !….به محض

اینكه وارد اتاق شد شروع به دراوردن لباسش كرد!…

__ امشب نخواى با دلم راه بیاى به بدترین نحو ممكن

ازت پذیرایى مى كنم!…

ازم مى خواست همراهیش کنم اما من قبول نکردم!…

ملحفه رو دور خودم پیچیدم و عقب عقب رفتم!روى تخت

چهار دست و پا شد و روى زانوهاش به سمت من اومد

و چون دید عقبى میرم مچ پام رو گرفت و منو به سمت

خودش كشید.

جیغى كشیدم كه با پشت دست تو دهنم زد!…اولین بارم

نبود!…دیگه دهنم وا نمى شد!…

دست برد و یقه ام رو از دوطرف كشید و پاره كرد و با

چشمهاى خمارش با لذت به من خیره شد!

دستهامو ضربدرى جلوى تنم گرفتم و زار زدم!دستهامو

به شدت پس زد و روى كمرم نشست و با دوتا پاش

پاهامو چفت كرد و مچ دستم رو بالاى سرم نگه داشت!

سرش رو تو گودى گردنم فرو برد و گازى از گردنم گرفت

كه آخم به هوا رفت!…كمى بیشتر خم شد و زیر گلومو

بوسید كه پاهام از زیر پاهاش در اومد و تا بخودش

بجنبه جفت پا تو شكم رفتم و فرار كردم!…

اوج حماقت!…آخه به كجا؟!…گوشه ى دیوار چمباتمه

زدم و اون هم با کمربند بهم حمله کرد !….

تو طول این چند روز انقدر كتك خورده بودم كه کل بدنم

کبود شده بود و درد شدیدى داشتم!بعد اینکه یه دست

مفصل کتکم زد به بدن بی روحم دست درازی کرد و

انقدر جسمم رو زجر داد که بالاخره خورشید دلش

سوخت و طلوع کرد وچشمهای من از درد بسته و بیهوش

شد!…

خوشبختانه وقتی بیدار شدم یا نمیدونم به هوش اومدم

سهیل تو اتاق نبود!…

همه جا تاریک بود!…به ساعت نگاه کردم و با تعجب

یکبار دیگه به ساعت نگاه کردم !…

غروب بود و این یعنى من کل روز رو بیهوش بودم!

با بدنی کوفته به سمت حمام رفتم و بعد از یه دوش

درست و حسابی از حمام خارج شدم و به سمت کمد

رفتم و در کمد رو باز کردم و نگاه كردم كه هیچ لباس

پوشیده ای داخلش نبود! یه تاپ و شلوارک عروسكى

انتخاب كردم و پوشیدم كه یك مرتبه هوس نماز خوندن

به سرم زد!…

از وقتی اومده بودم نماز نمیخوندم!…انگار من مقصر

بودم واز خدا خجالت میکشیدم!… سرم رو به دوطرف

تکون دادم و گفتم:خودم که راضی نبودم مجبورم میکرد

ازفکری که به سرم زد لبخند پر دردی زدم و به سمت

اتاق سهیل رفتم و اروم در و باز کردم و چون كسی رو

ندیدم به سمت کمدش رفتم !…

یاد لباس های عربیش افتادم و دشداشه و چفیه ای

بیرون اوردم و مثل دیوونه ها شروع به خندیدن کردم !

باورم نمیشد قراره با اینها نماز بخونم !…به سمت

اکواریوم اتاق رفتم و با هر بدبختی که بود ریگی از

داخل اکواریوم بیرون اوردم و به اتاقم برگشتم !….

دلم میخواست نماز بخونم !…مثل همون قدیمها كه هروقت

دلم گرفته بود مى خوندم!…

وضو گرفتم و لباس های سهیل رو پوشیدم .قیافه ام

خنده دار شده بود اما چاره ای نداشتم!

به سمت کمد رفتم و ملافه ی تمیزی بیرون اوردم و رو

به روی بالکن پهنش کردم و ریگ رو جلوم روی زمین

گذاشتم و با بغض گفتم: نمیدونم قبله کدوم طرفه؛ولی

اینو خوب میدونم تو رو به رومی خدا جون!…میدونم

اون روب رویی و داری نگام میکنی!…

از جا بلند شدم و نمازم رو شروع کرد!…

سهیل

به سمتش رفتم!طبق معمول بغلم کرد وگونه ام رو بوسید

هرچی باشه،من پسرش بودم!…همون تخم حرومی که

با خیانت به شوهرش بدست اورده بود و بعدش راهی

این کشور شده بود…

جالب بود که همیشه سعی میکرد منو از بقیه پنهان کنه

و هیچکس جز فتانه خبر نداشت اون مادرمه !…

روی مبل نشستم که برام مشروب ریخت و گفت:چرا

زنگ میزنم جواب نمیدی؟!

بهت گفتم هر وقت ازش سیر شدم اونو میارم!…

اما مشتری صبر نداره!… میفهمی که؟!…شیخ

عدنان فیلمش رو تو اتاق اپیلاسیون دید وازش خوشش

اومده!…سه برابر بقیه براش پول داد.باید زودتر اونو

ترمیم کنیم تا پولو بگیریم!…

پوزخندی زدم و گفتم: اگه ندمش چی؟!….

اخمی کرد و مشروب خورى رو به میزکوبید و گفت:

چرااحمق شدی باز؟!…خودتم خوب میدونی شیخ

عدنان از مشتریای خوب منه…

میدونم!…اما فعلا اون دختر عروسک منه و منم هنوز

ازش سیر نشدم!

گوش بده !…یه محموله فردا شب میرسه شش تا

شونو بردارو اون دخترو به من بده !…

همیشه اینجور منو گول میزد و رامم میکرد!…خوب

میدونست که تنوع طلبم از جا بلند شدم و گفتم:

حله شش تا دختر باکره میخوام!…

اخمی کرد و گفت:شش تا باکره میدونی چقدر

فروششونه؟!

خودت گفتی شش تا بجای اون!…

اره !…اما یه باکره بینشون ببر نه همه شون!…

دوختنشون که کاری نداره یه سوزن میگیری و

یه نخ تموم میشه میره!…

باشه فردا اونو به مطب دکتر میبرى و زودتر کارش

رو انجام مى دى!…دستتم بهش نمیزنی!…میدونم الان

بدنش رو حسابی کبود کردی چند روز بهش استراحت

بده!….

__ باشه عایشه جون بای!…

منتظر نشدم که باز چرند بگه و از عمارت خارج شدم

و به سمت ماشینم رفتم!…

شیخ عدنان رو خوب میشناختم !…یه مرد چهل ساله

که فوق العاده تمایل جنسی اش هم بالا بود و یه عمارت

خارج از شهر داشت که دخترهای زیادی رو اونجا نگه

میداشت !…آدم هوس بازی بود و دخترها رو مجبور

به کارهای عجیبی میکرد!…تو چند تا ازمهمونی هاش

بودم و با چشم خودم دیده بودم که چه رفتاری با

دخترها و زنهای عمارتش داشت…

مطمئنا گلاره دستش می افتاد کاری میکرد این دختر خودش رو بکشه……

به عمارتم رسیدم هنوز چراغ اتاقش خاموش بود !…

دلم به حركت افتاد!..دیشب بدجوری کتکش زده بودم!

کل روز رو بیهوش بود…

اونکه فهمیده بود اگه اونو تحویل عایشه بدم، بدترین

چیزها رو تجربه میکنه،چرا سعى نمیكرد منو راضی

نگه داره تا اونو نگه دارم…

معصومیت خاصی توچشماش بود که دلم میخواست

توو وجودم حلش کنم !…

سریع از پله ها بالا رفتم و در اتاقش رو اروم باز کردم

که با دیدن اون صحنه خشکم زد…

دشداشه ام حسابی به تنش زار میزد با چفیه سفیدم

حجاب کرده بود و رو به بالکن نماز میخوند…

اتاق کاملا تاریک بود و سفیدی لباسم تن گلاره صحنه

ی قشنگی رو به نمایش گذاشته بود!…

تصمیم داشتم امشب باز اونو توى تختم بکشونم و

برای اخرین بار باهاش اروم بشم، اما با دیدن صحنه

ى رو به روم پشیمون شدم!…

همه دخترها بعد از یه مدت کفر میگفتند و تسلیم

میشدند، اما گلاره با همه فرق داشت !….

وارد اتاق شدم و روی تخت نشستم كه اون سجده

کرد و سرش رو حدود ده دقیقه روی ریگ بزرگ و سیاه

روی ملافه نگه داشت که بعد سر جاش نشست و با

چشمهای اشکی به سمتم برگشت و گفت: بازم

میخوای عذابم بدی؟!نمیخوای دست از سرم برداری؟!

دلم برا دخترم تنگ شده میفهمی دلتنگی یعنی چی؟!

دلم برای شوهر و مادرم تنگ شده…

از جا بلند شدم و رو به روش نشستم !…محو صورتش

شده بودم!با اون لباسها انقدر دلربا و جذاب شده بود

که ادم هوس میکرد بهش بچسبه و باز هم طعم بدنش

رو بچشه!..،،

کنارش نشستم كه كمى خودش رو عقب کشید و من با

بدجنسی تمام گفتم: فردا از دستم خلاص میشی!…

میبرمت پیش دکتر دو تا بخیه بهت میزنه !…

به دستم که بین پاهایش رو نشان میداد نگاه کرد و

اشک از چشمهاش سرازیرشد و گفت: امیدوارم بمیری.

از جا بلند شدم !…اگه بیشتر میموندم باز اتفاق

دیشب مى افتاد !…دم در که رسیدم ،ایستادم و گفتم:

لیاقت نداشتی زیرخوابم بمونی!… عایشه میخواد تو

رو به شیخ عدنان بفروشه!…اون یه مرد روانیه که زنا

رو تا سر حد مرگ عذاب میده!… یه حرمسرا داره که

توش شب تا صبح قراره عذاب بکشی!…

لرزشش رو کامل میدیدم !..میدونستم این حرفها باعث

ترسش میشه!…دلم میخواست بهم التماس کنه تا نگهش

دارم!…

__ این اخرین فرصتته !…میرم تو اتاقم اگه خودت با

پای خودت اومدی که نگهت میدارم اگه نه،فردا راس

ساعت هشت صبح به مطب میریم و بعداون باید

برای رفتن به عمارت عایشه آماده بشى و بعد دوره

دیدن پیش فتانه به حرمسرای شیخ عدنان فرستاده

میشی !اون عادت داره اخر هر هفته جشن میگیره

و زنهای حرمسراشو جلوی همه به نمایش میذاره و

به دوستهاش هدیه میده!قول میدم که بیام بهت سر

بزنم و یادت بندازم که پیش من اوضاعت بهتر بود

در و محکم بستم و به سمت اتاقم رفتم و عصبی

روی تخت دراز کشیدم و گفتم: لعنتی بیا…. پاشو

خودتو تقدیمم کن!…اگه فقط التماسم کنی نگهت

میدارم !…لازم نیست حتما به تختم بیای !…فقط

التماس كن نگهت دارم ازم بخواه ازت حمایت کنم!

تا نیمه های شب منتظرش شدم اما نیومد!…حتما

فکر میکرد که من دارم سر به سرش میذارم دختره

احمق….

دنیا

پاهام یاراى بلند شدن و همراهى رو نداشتند.

حرفهاش داغونم کرد!روزی که ازش میترسیدم رسید!

از جام بلند شدم و لباسمو عوض کردم و روی تخت

نشستم!…خدایا چیکار کنم ؟!…اگه دروغ گفته باشه

چی؟!… اگه میخواست منو بفروشه چرا این همه مدت

نگهم داشت ؟!

کلافه از جا بلند شدم و شروع به قدم زدن کردم اگه

راست گفته باشه چی؟!… من نمیتونم برم پیش اون

مردی که اسمشو گفت…. من توانایی اینو ندارم

پیش مرد دیگه ای برم و باز با اون هم بخوابم!

ازاتاق خارج شدم و به سمت اتاق سهیل رفتم…

میخواستم در بزنم که پشیمون شدم !…حتما دروغ

گفته و میخواد منو مجبور کنه همراهی اش کنم….

دوباره به اتاقم برگشتم و روى تخت دراز كشیدم و

سعى كردم بخوابم!…اون هم چه خوابی!….تا صبح

فقط کابوس میدیم!….

صبح با صدای محکم بسته شدن در از جام پریدم!…

با دیدن سهیل که لباس بیرونی اسپرت تنش بود

چشمهامو با دست فشار دادم و بدون اینکه حرفی

بزنم نگاهش کردم!….رو به روم ایستاد و گفت:

فک کردی بهت دروغ گفتم؟!…..

پوزخندی زد و روی تخت نشست: یه دوش بگیر

و بعد برو تو اتاقم یه دست لباس بیرونی برات

اماده کردم!… باید زودتر برای ترمیم بریم!…

با حرص نگاهش کردم و گفتم: من جایی نمیرم!…

بهم نزدیک شد و دستش رو روی سینه ام کشید و

گفت: دوس داری زیر خواب من بمونی؟!

دستش رو محکم پس زدم و گفتم: حتی فکرشم نکن

همچین چیزی رو دوس دارم !…من ازت متنفرم!!!

عصبانی شد و سیلی محکمی به من زد که روی تخت

پرت شدم !…از جاش بلند شد و گفت:حقته زیرخواب

شیخ عدنان بشی!… قول میدم همون روز اول بلایی

سرت بیاره که روزی هزار بار ارزو میکردی ای کاش

اینجا میموندی و كلفتى منو مى كردى!…من میرم

صبحانه بخورم سریع اماده شو!…

بعد از بیرون رفتن سهیل به ناچار به سمت حمام رفتم!

تو آینه قدى حمام به خودم خیره شدم!…کبودی های

بدنم خیلی زیاد بود و بدنم رو وحشتناک کرده بود!…

بعد یه دوش سرسری از حمام خارج شدم و لباس

راحتی تنم کردم و به سمت اتاق سهیل رفتم و همینکه

وارد اتاق شدم چشمم به مانتو عبای مشکی با شالش

افتاد که به طرز قشنگی سنگ دوزی شده بودند و

کنارشون یه کفش پاشنه بلند مشکی بود!…

لباسهامو عوض کردم و به سمت طبقه پایین رفتم !…

سهیل توى سالن صبحانه میخورد!..باصداى راه رفتن

من سالن از صداى پاشنه ى كفشها پر شده بود!…

سهیل سرش رو بلند کرد و نگاهم کرد!تحسین رو تو

چشمهاش میدیدم.چون شلوار بلندی پام نبود کمی

معذب بودم هر چند مانتوم خیلی بلند بود و حسابی

پوشیده بود!…روی صندلی نشستم که خدمتکار

صبحانه رو رو به روم گذاشت و با اشاره ى سهیل از سالن خارج شد!…

سرم رو پایین انداختم و شروع به خوردن کردم !

خیلی گرسنه ام بود!….

با صدای مسخره آلود سهیل سرم رو بلند کردم:عجب

دل خجسته ای داری !…معلومه عجله داری كه از

اینجا بری!… نمیدونی اون بیرون چه اتفاقاتی قراره

برات بیفته!…

بااین حرفش لقمه تو دهنم تبدیل به زهرمار شد و با

بى میلى قاشق رو سر جاش گذاشتم و کمی چای

خوردم تا لقمه از گلوم پایین بره كه یك مرتبه چایى

به گلوم پرید و شروع به سرفه کردم كه سهیل ازجاش

بلند شد و چند ضربه به کمرم زد.

از شدت سرفه ها اشک به چشمهام نشست و بهش

نگاه کردم و گفتم:بسه

دستم رو گرفت و مجبورم کرد از جا بلند بشم و با

هم به سمت بیرون رفتیم .

تو این چند روز اجازه خروج به حیاط عمارت رو هم

نداشتم و فقط تو سالن داخلی عمارت میگشتم.

سهیل به سمت ماشینش رفت و گفت: سوارشو

به سمت در عقب ماشین رفتم که گفت: مگه فکر کردی

راننده اتم؟!…

برخلاف میلم روى صندلى جلو نشستم و سهیل سریع

سوار شد و حرکت کرد.

در طول راه از استرس زیاد جرات هیچ حرف یا حرکتی

رو نداشتم !…من تحمل این عمل سرپایی رو نداشتم.

خدا میدونه بعد از اینكه ترمیم مى شدم قراربود چه

اتفاقاتی بیفته؟!جلوی ساختمون بزرگی نگه داشت .

تصمیم گرفتم درو باز کنم و فرار کنم… تو یه حرکت

سریع درو باز کردم و خواستم پیاده شم كه سهیل به

سمتم پرید و مانتوم رو کشید كه بخاطر بلندی پاشته

کفشم پام پیچ خورد و محکم زمین خوردم.

از همون داخل ماشین به سمتم خیز برداشت و کنارم

ایستاد و تا سرم رو بلند کردم،سیلی محکمی بهم زد

و گفت: فکر کردم ادم شدی خواستم باهات درست

رفتار کنم اما مثل اینکه دوس داری مثل بقیه باهات

رفتار کنم!…

دستم رو محکم کشید و منو که اروم گریه میکردم

بلند کرد و بعدازبستن درهای ماشین به سمت سالن

رفت .

به لباسهام نگاه کردم!… اگه تو ایران بودم الان

همه شون خاکی شده بودند اما انقدر خیابون تمیز

بود که لباسم حتى کثیف نشد. همراه سهیل به طبقه

پنجم رفتیم و بعد از خروج از اسانسور چشمم به در

شیک و بزرگی افتاد که تابلوی کوچیکی بالاش قرار

داشت!…حدس زدم که مطب اون دکتر باشه!…اب

دهنم رو قورت دادم و روبه سهیل کردم و گفتم:من

میترسم!…

دلش به حالم سوخت دستم رو محکم فشار داد و

گفت: راهیه که خودت انتخاب کردی پس ترسو نباش

وارد مطب شدیم!بزرگ و شیک بود!…خانم جوانی

با لبخند چندشی به سمت ما اومد و بالوندی خاصی

بازوی سهیل رو گرفت و شروع به حرف زدن کرد و

چون عربی حرف میزد نفهمیدم چی بهش گفت اما

از حق نگذریم واقعا دختر خوشکلی بود!…ما رو به

سمت اتاق دکتر هدایت کرد و سهیل همراهم وارد

شد!…

با دیدن دکتر که مرد مسنی بود ترسم بیشتر شد و

با بغض نالیدم: سهیل توروخدا

__ ساکت شو حرف نزن!…

دکتر بعداز سلام و احوال پرسی چیزی به سهیل

گفت که سهیل رو بمن کرد و گفت: پاشو برو پشت

اون پرده و لباسهاتو بالا بزن !…شورتتم درآر تا

کارش رو شروع کنه!…

با شنیدن حرف سهیل کل بدنم یخ کرد و رو به

سهیل كردم و با صداى لرزونى گفتم:نه!…

 

آرشیو نویسندگان
تبلیغات متنی
درباره سایت
ناب رمان نامی آشنا برای علاقه مندان به خواندن رمان و کتاب، بعید است علاقه مند به خواندن رمان باشید و حداقل یک بار به ناب رمان سر نزده باشید بیش از 4000 رمان رایگان و فروشی در سایت بیانگر قدمت ما در این حوزه می باشد
کلیه حقوق این وبسایت متعلق به " ناب رمان " بوده و هر گونه کپی برداری ممنوع میباشد!
طبق ماده 12 فصل سوم قانون جرائم رایانه ای کپی برداری از قالب و محتوا پیگرد قانونی خواهد داشت.