ناب رمان
دانلود رمان | دانلود رمان عاشقانه |nabroman | رمان
ناب رمان

همراه مادرجون وارد سالن شدیم و کیاناز به

محض دیدنم شروع به دست زدن و بازى

كردن شد.

اى جانم!…کیفم وکنار در سالن رها کردم و به

سمتش رفتم!

اونو از روى زمین بلند کردم و محکم بوسیدم

چقدر دلم براش تنگ شده بود!….

با دستهای تپلش صورتمو لمس می کرد و

صداهای جالبی رو از خودش درمی اورد .

خندیدم وروی زمین نشستم وپاکت شکلات رو

نشونش دادم که شروع به خندیدن کرد!

شکلاتی بیرون اوردم و به دستش دادم كه با ذوق

سریع شکلات رو تو دهنش گذاشت و شروع به

ملچ ملوچ کرد .

مادرجون هم غیبش زد و بعد از چند دقیقه سینی

به دست به سمتم اومد که سریع بلند شدم و

سینی چای و کیک رو از دستش گرفتم وگفتم:

چرا زحمت کشیدی مادرجون؟

زحمتی نیست گل دختر بیا چایی بخور!

روبه روی هم نشستیم درحالی که فنجون چای

زعفرانی رو به لبم نزدیک می کردم کمی از اون

رو چشیدم!….

طعمش مثل همیشه عالی بود لبخندی زدم

و گفتم:طعم چای زعفرونیتون همیشه خاصه!

اونم لبخندی زد و درحالی که ظرف کیک رو به

سمتم میگرفت؛ گفت:باکیک بخور دخترم!…

نوش جانت!…

کمی ازکیک رو برداشتم وهمراه چای ام خوردم

مادرجونم مشغول چای اش شد ولی کاملا معلوم

بود منتظر بود براش تعریف کنم….

فنجون رو داخل سینی گذاشتم و گفتم: نمیخواین

بدونین چیشد؟

منتظرم خودت بگی!

__ کیان بهمش زد با اینکه من با همه شرطهاش

موافقت کردم امااون همه چی روبهم زد!

ابروشو داد بالا وگفت:چه شرطی؟؟؟

سرم رو پایین انداختم !….روم نمیشد از شرط و

شروط کیان بگم…هیچ دختری با وجود همچین

شرطهایى قبول نمیکرد زن دوم باشه!

اونم زن دوم موقت… مادرجون درحالی که

بلند میشد سینی رو بلند کرد و گفت:برم یه چایی

دیگه بریزم!

ممنون بودم ازفهم و درکش چون حس کرده

بود برام سخته تا براش توضیح بدم حرفى نزد و

اصرارى نكرد.

بعد از رفتن مادرجون باز سرگرم بازی با کیاناز

شدم.
.
.
.
#فاطمه

نمیدونم چرا از کار کیان خوشحال بودم…

درست بود كه خودم بخاطر حال خراب خودم و

اینكه كیاناز بتونه یك زندگى خوب رو به دست

بیاره كیان رو تشویق به ازدواج مى كردم تا بعد

از خودم دلشوره ى كیاناز رو نداشته باشم .

درست بود کیان حقش بود به زندگیش ادامه بده

اما دختر منم حقش بود که همسر عاشق و وفادار

داشته باشه!…

ما میدونستیم دخترم زنده است.اگه من بنا به

تعارف كیان رو وادار به ازدواج مى كردم خیلى

زودتر از اینها منتظر واكنش پریشبش بودم اما….

هرچند هنوز هم دیر نشده بود.اما خیلی زودتر از

اینها منتظر این واكنش بودم!

استکان های چای رو پرکردم وبه سمت سالن

برگشتم!…ایناز و کیاناز مشغول بازی باهم بودند

گوشه ای نشستم وبهشون خیره شدم…ایناز دختر

خوبی بود اما کیان حق دختر من بود !….

با اینکه منم با ازدواجشون موافق بودم اما این

رو مى دونستم که بزرگترین اشتباه ازدواج مجدد

کیان هست !….چون مطمئنم بلاخره دنیا یه روز بر

میگرده و این براش بدترین عذاب دنیا مى شد

اگه مىفهمید اون همه عشق کیان بهش درعرض

چندماه به ازدواج مجددش ختم شده…

ایناز با دیدن من که تو فکرم کیاناز رو بغل کرد و کنارم نشست وشروع به نوشیدن چاییش کرد

#کیان

دکمه پیراهنم رو بستم و خواستم از اتاق خارج

بشم که با چشمهای گریونش نگاهم کردم و

گفت:این حق من از این عشق نبود!….

بس کن دختر! لطفا انقدر قضیه رو بزرگ نکن!

قضیه رو بزرگ نکنم؟من یه روزى عشقت

بودم…من قرار بود زنت بشم چطور تونستی منو

انقدر راحت بذاری کنار!….

قرار ما زن موقت بود!… اینو هیچ وقت

فراموش نکن…الانم من زندگی خودمو دارم .

بهتره توهم مثل گذشته به وظایفت عمل کنی!

به سمتم اومد و گوشه کتم و به دست گرفت

و با گریه گفت:باهاش ازدواج نکن…اون تو رو

فقط بخاطر شهرتت میخواد،عاشقت نیست!

پوزخندی زدم ونگاش کردم:یادت که نرفته تو هم

بخاطر مشکلات مالی که خانواده ات داشتند زن

صیغه ای من شدی!

گوشه ى کتم رو رهاکرد و روی زمین کنار پام

نشست وهق زد!

گوشهام تحمل شنیدن صدای گریه هاش

رونداشت اخمی کردم و در رو با عصبانیت محکم

بستم و از خونه خارج شدم و به محض خروجم

همه دست زدن وگفتن :عالی بود…خسته نباشید!

لبخند خسته ای زدم و به سمت کانکس مخصوص

خودم رفتم!…بعد از تعویض لباس و پاک کردن

گریم تلفنم رو برداشتم و به مادر جون زنگ زدم

باید خبرش میکردم که میخوام برم دنبال دنیا

حتما خوشحال میشد!

بعد از خوردن اولین بوق جواب داد:جانم مادر؟!

سلام مادرحون خوبین؟

شکر خدا پسرم توخوبی؟؟

خوبم ممنون !….کیاناز چطوره؟

خوبه داره بازی میکنه…

مادرجون میخوام یه خبرخوب بهتون بدم!

خوش خبر باشی پسرم

من تا اخر ماه میرم دبی…میخوام خودم دنبال

دنیا بگردم..اینجورخیالم راحت میشه !

با صدای بغض دار گفت:راست میگی مادر؟؟؟

واقعامیخوای خودت بری دنبال دخترم بگردی؟؟

بله مادرجون من وهومن میریم البته نمیخوایم

کسی بفهمه!

خیالت راحت به کسی چیزی نمیگم اصلا کسی

رو جز شما ها ندارم که بخوام باهاش حرف بزنم…

کیان پسرم خیلی خوشحالم کردی مادر !…

لبخندی زدم و گفتم: نوکریم حاج خانم …حالاکه

انقدر خوشحالتون کردم من ونهار مهمون نمی کنید؟

قدمت روجفت چشمام بیا منتظرتیم!

چشم تانیم ساعت دیگه اونجام!

__ خوش اومدی!

بعد از قطع تماس به سمت ماشینم رفتم وبه سمت خونه مادرجون روندم.

#ایناز

بعد از گذاشتن کیاناز داخل تختش به سمت

پذیرایی رفتم که صدای حرف زدن مادرجون

روشنیدم و ناخواسته به حرفهاشون گوش دادم!

کیان میخواست به دبی بره و دنبال دنیا بگرده!

اگه پیداش کنه چی؟ تکلیف عشق من بهش چی

میشه؟…. اونکه میدونه من عاشقشم…اونکه

قراربود یه فرصت به عشقم بده…

تحملش برام سخت بود …مثل یه مرده متحرک

به سمت اتاق کیان رفتم. اروم وارد اتاق شدم و

درر بستم و پاهام بى اراده منو به سمت تخت

كیان کشوندند.

روی تخت نشستم و با دستای لرزونم بالشتش رو

لمس کردم.

بالشت رو به سمت صورتم کشیدم و محكم

بغلش کردم وصدای هق هقم رو توی بالشت

خفه کردم… انگار تازه به خودم اومده باشم

بالشت وپرت کردم و از جام بلند شدم !…

باید از اینجا میرفتم!…قبل از اومدن کیان…

اشکهامو پاك کردم و به سمت سالن رفتم.

مادرجون از خوشحالی زیاد صورتش گل انداخته

بود و با وسواس خاصی در حال چیدن سفره بود

با دیدنم لبخندش عمیق تر شد و گفت: دست و

صورتتو بشور الان کیان میاد دور هم نهارمیخوریم!

به زور لبخندی زدم وبه سمت گوشه سالن رفتم

کیفمو برداشتم وگفتم: نه مادرجون !…من باید برم

یه کاری برام پیش اومد!….

نمیشه که الان وقت نهاره !…اخه کجا میخوای

بری دختر؟!

قربونتون برم !…سعی میکنم فردا هم بهتون سر

بزنم!

__ باشه دخترم هرجور راحتی!

کیفم‌ و سریع به دست گرفتم‌ و از خونه خارج شدم

به محض بستن در حیاط به در تکیه دادم و به

اشکهام اجازه دادم باز صورتم رو خیس کنند.

همون اول هم همچین روزی رو میدیدم روزی رو

كه کیان منو بخاطر دنیا بذاره کنار….

دست خودم نبود !….من دیوانه وار عاشقش شده

بودم و تحمل زندگی بدون کیان برام سخت بود !

چرا عشق من رونمیدید ؟!اونکه میدونه الان دنیا

اون ور آب داره دست به دست این و اون میشه

چرا باز میخواد پیداش کنه؟!یعنی انقدر دوستش

داره که با وجود دونستن این حقیقت بازم میخواد

اونو پیدا كنه؟!

اشکهامو پاك کردم وخواستم از در حیاط دوربشم

که ماشین کیان رو دیدم .

سرمو پایین انداختم و سعی کردم تند قدم بزنم و از اونجا دور بشم….

دلم نمیخواست باهاش رودررو شم! نباید من و

انقدر ضعیف میدید !…

تقصیر خودم بود كه بهش بیش از حد خودم

نزدیک شدم!

چند قدم ازش دور شده بودم که ماشین ونگه

داشت و پیاده شد!

سعی کردم تندتر راه برم.چند بار صدام کرد اما

توانایی برگشتن ونگاه کردن بهش رو نداشتم !…

سرم و پایین انداختم وبه راه رفتنم ادامه دادم که

حس کردم داره دنبالم میدوئه!حسم درست بود

یك دقیقه بعد با کشیده شدن کیفم به سمتش

برگشتم!

با اخم نگاهی بهم انداخت و گفت: چرا صدات

میکنم جواب نمیدی؟!

نگاه گذرایی بهش انداختم وسرم پایین گرفتم و

به کفش های کتونیم که درست مقابل کفش

های اسپرت کیان بودن نگا کردم که سرش وپایین

گرفت وگفت: چراگریه کردی؟ چیشده؟!

درحالی که سعی میکردم بغضم نترکه گفتم: چیزی

نیست من کاردارم باید برم!

کیفمو كشید و گفت: بریم خونه بعد از نهار خودم

میرسونمت!

هه…کیفمو گرفته!…تاهمین دو سه روز پیش لب

تو لب بودیم الان کیفم ومیگیره!…

باهمه توانم کیفمو كشیدم وگفتم: نه..نمیام!

به سمتم برگشت وگفت: بچه شدی ایناز؟!

نمیدونم چرا ما با تمام وجودم سرش فریاد زدم:

اره بچه شدم!….حالا ولم کن!….

متعجب از صدای بلندم که تو خیابون خلوت

اکو شده بود. بهم نگاه کرد و گفت: چرا فریاد

میكشی؟!

درحالی که هق میزدم گفتم: فقط تنهام بذار کیان

فقط برو!….

نباید بدونم چیشده ایناز؟!

هه…چیزی نشده اما من خرعاشق مردی شدم

که زن داره..مردی که باهمه وجودش عاشق زن

گمشده اشه…مردی که سر دوراهی قرار گرفت

وخواست به عشق من یه فرصت بده اما الان

پشیمون شده!

اخمی کرد و بهم نزدیک شد وگفت: ایناز باید با

هم حرف بزنبم که مسلما اینجا جاش نیست!…

__ جدی…پس کجا جاشه…توخلوتمون؟؟؟

بهش نزدیک شدم ودستش رو گرفتم و روی گونه

ام قرار دادم و گفتم: تو خلوتمون که زود كوتاه

میای وتنم وبه جای تن دنیا تصاحب میکنی؟

با این حرفم ناباور سرش روزتکون داد و گفت:

باورم نمیشه ایناز!…این تویی که داری این

حرفارومیزنی؟؟؟

اراده ای رو حرفهام وکارهام نداشتم!….عصبی

خندیدم وگفتم:چیه؟؟؟حقیقت تلخه…اره قبول

دارم خودمم کم کرم نریختم. اما تو هم بی اراده

بودی، که زود تسلیم شدی…یادت نره تو عاشق

دنیانیستی!…یه عاشق هیچ وقت به عشقش

خیانت نمیكنه! اماتو خیانت کردی !….

با سوختن یه طرف صورتم با بهت به کیان

نگاکردم دستم و روی صورتم گذاشتم!

با بهت بهش نگاه کردم و گفتم:با چه حقی دست

رو من بلند کردی؟

قدمی به عقب رفت و پشت به من کرد و به

سمت خونه مادرجون رفت،

حرفهای بدی بهش زده بودم!…خودم خوب

میدونستم که اگه من اون همه دلبری نمی کردم

سمتم نمیومد پس بی هدف شروع به راه رفتن

کردم!نمی دونستم باید چیکار کنم؟!کجا برم؟!…

فقط دلم می خواست دور بشم از اون خونه و

خیابون كه رنگ و بوى كیان رو داشت……..

#کیان

باورم نمی شد ایناز اینجور رفتار کنه…

خودم پشیمون بودم که دست روش بلند کردم

اما دقیق كه فكر مى كردم مى دیدم حقش بود!

شاید اینطورى از من متنفر می شد و دیگه سمتم

نمیومد!

در ماشین رو بستم و کلید رو تو در خونه انداختم

و قبل وارد شدن یکبار دیگه به پشت سرم نگاه

کردم !….

اثری از ایناز تو خیابون نبود. اهی ازسر کلافگی

کشیدم و وارد خونه شدم و به محض واردشدن

بوی پلوماهی به مشامم خورد!

یاد دنیا افتادم تو پخت غذاهای خونگی محشر

بود و لبخند تلخی زدم و وارد سالن شدم!

مادرجون به محض دیدنم لبخندی زد و به سمتم

اومد!چقدر خوشحال بود…

سلام پسرم نهار اماده است.دستات رو بشور

و بیا!

سلام مادرجان چشم،کیاناز خوابه؟؟

الان دیگه بیدار میشه خواب سرظهرش از نیم

ساعت بیشتر نمیشه!

خوبه دلم براش تنگ شده!

به سمت حمام رفتم تو روشویی گوشه حمام

صورتمو شستم!به صورتم تو اینه نگاه کردم و

دیدن دوش ازاینه رو به روم منو یاد شبی انداخت

که بی هوا وارد حمام شدم و ایناز رو لخت دیدم!

عصبی سرم و به دوطرف تکون دادم تا فکرای

مسخره سراغم نیاند و باشنیدن نق نق کیاناز

صورتمو با حوله اویزون کنار روشویی خشک

کردم و از حمام خارج شدم.

همین که ‌پامو از حمام بیرون گذاشتم پشت دیوار

قایم شدم و وقتی کیاناز خوب روشو سمت

اشپزخونه گردوند اروم صداش کردم:کیاناز!بابایی!

قبل اینکه روشو سمتم بگردونه خودمو پشت دیوار

قایم کردم.مادرجون نگاهش کرد و گفت:وای کی

بود کیاناز؟؟؟

وقتی کیاناز به مادرجون خیره شده بوداروم سرمو

بیرون اوردم و باز صداش کردم:دختربابامن اینجام

سریع پشت دیوار قایم شدم که منو نبینه از تو اینه

سالن اونو میدیدم و دلم برای حرکاتش ضعف

میرفت!…سردرگم به همه طرف نگاه میکرد بلکه

منوببینه اما منو پیدا نمی کرد و شروع کرد به

صدا کردنم: با…با…بابا…با…با…بابا

چند بار صدام ‌کرد وقتی دید خبری ازم نیست

باصدای بلندی شروع به گریه کرد و من به محض

اینكه صدای گریه اش رو که شنیدم دیگه نتونستم

جلوی خودمو بگیرم و از پشت ‌دیوار خارج شدم و

به سمتش رفتم و با دیدنم ذوق زده میون گریه

شروع به خندیدن کرد و تقلا می کرد بیاد بغلم!

محکم بغلش کردم وشروع به بوسیدنش کردم

اشک هنوز تو چشمهاش بود ؛ ولی میخندید

چشمهاشو بوسیدم و اونو محکم به سینه ام

چسبوندم.یادگار عشقم بود؛ منو به یاد دنیا

می انداخت و مثل دنیا عطرتنش ارومم میکرد!

وقتی میگفت بابا همه خستگی هامو از یادم

میبردم !

باصدای مادرجون به سمتش برگشتم :بیا نهار مادر

داره سرد میشه!

چشم اومدم

سرجام نشستم و کیاناز رو بغلم گذاشتم و کمی

برنج با قاشقم له کردم و تو دهنش گذاشتم که

مادرجون گفت:بده من بهش نهار بدم

نه خودم بهش نهار میدم دوس دارم غذادادن

بهش رو!

لبخندی زد و دیگه حرفی نزد.هرسه کنارهم با

خوشحالی نهار رو خوردیم و بعد از تمام شدن

نهار سمیه شروع به جمع کردن سفره کرد.

من هم از جا بلند شدم و به سمت روشویی رفتم

اول دست وصورت کیاناز رو شستم بعد هم دستای

خودم رو شستم و به سالن برگشتم. مادرجون

گوشه ای نشسته بود و سینی چای رو جلوش

گذاشته بود.

عاشق چایی دارچینی بعد از نهارش بودم! هر تایم

چایی خوردن مادرجون طعمش فرق داشت صبح

ها چایی ساده بود!بین صبح تا ظهر چای زعفرانی

می خورد و بعد نهار همیشه چای دارچینی بود

عصر و غروب و شب هم طعم مشخصی نداشتند

یه بار چای سبز ،یه بار چای به، یه بارم چای

باطعم دیگه!….

سرجام نشستم و با کیاناز شروع به بازی کردن

كردم و مادرجون سینی روبه سمتم گرفت و گفت:

کیاناز رو بذار کنار و چایی ات رو بخور پسرم!

__ مرسی دستتون دردنکنه!

کیاناز رو گذاشتم کنار و استکان چای رو برداشتم!

مادرجون با تردید نگاهم كرد و انگار تو گفتن

جمله اش شك داشت ولى به هر حال گفت:

کیان مادر؟!

جانم مادر؟!

خبری ازدنیا بهت رسیده؟؟؟

متعجب نگاهش كردم: نه چطور مگه؟؟

اخه…اخه امروز

شرمنده سرم رو پایین انداختم و حرفش رو قطع

کردم و گفتم:من در حق دنیا بد کردم…به جای

اینکه خودم برم دنبالش چند تا مامور فرستادم

پیداش کنم…اینا به کنارخواستم ازدواج کنم!!!!

داشتم به عشقم خیانت میکردم…اگه من ناپدید

شده بودم دنیا تا اخرین روز عمرش منتظرم

میموند!

سرش رو بلند کرد و با چشمهای بارونی نگاهم کرد

و گفت:با فکر کردن به اینکه دخترم اسیر باند

خطرناک تجارت دخترای جوون شده نمی تونستم

ازت بخوام ک منتظرش باشی خوب شنیده بودم

که چه‌ بلایی سر همچین دخترایی میاد…و از ته

قلبم داغون بودم !….از بد شانشی دخترم تو

عشق و زندگی مشترک.. اون‌ اوایل عاشق

فرهاد بود ولى اون از خدا بیخبر خیلی اذیتش

کرد و خیلی عذابش داد اما دنیا انقدر صبور

بود‌ که حتى دم‌ نمیزد!وقتی فرار کرد و اومد

اینجا و تو و هومن کمکش کردین؛برام تعریف

کرد!وقتی اومدین اهواز و از عشقش بهت گفت

ازعشق تو به خودش برام تعریف کرد خدا شاهده

که دو رکعت نماز شکر خوندم که بالاخره دخترم‌

مردی رو پیدا کرد که لیاقت قلب پاکش رو داره!

نمی دونستم روزگار براش نقشه های شوم تری

کشیده!…

حرفهاش قلبم ‌رو به درد اورد…دلم به حال دنیام

سوخت و دستم رو روی دست چروکیده اش

گذاشتم و گفتم:انقدر خودتون رو اذیت نکنید

قول میدم پیداش کنم!

امیدوارم زودتر پیداش کنی کی میری پسرم؟

خدا بخواد تا اخر همین ماه با هومن راهی

دبی می شیم!

ان شاءالله!
.
.
.
#سهیل

سوار ماشین شدم و به سمت خونه رفتم.

حسابی فکرم ‌مشغول اون مزاحم بود و تازه به

خونه رسیده بودم که تلفنم زنگ خورد!

بادیدن شماره ناشناس حس کردم که باز هم

خودشه و با تردید جواب دادم:بله

صدای پوزخند شخصی به گوشم خورد و بعد

صدای اه و ناله ى زنی که با گریه همراه بود؛

ناگهان نمی دونم چه بلایی سرزن اومد که شروع

به جیغ کشیدن کرد و انقدر جیغ کشیدناش

وحشتناک بود که وحشت زده تلفن رو از

گوشم دور کردم!

با قطع شدن صدای جیغش گوشی روبه گوشم

نزدیک کردم و با صدای تحلیل رفته ای گفتم:کی

هستی؟؟؟چی از جون من میخوای؟؟

صدای هن و هونش معلوم بود که درحال رابطه

است و صورتمو جمع کردم و خواستم قطع کنم

که صدای زن رو شنیدم كه با لهجه ترکی اسم دنیا

رو صداکرد عصبی به اطرافم نگاکردم وگفتم” چی

میگی؟؟؟

گل…ار..ه…گلا..ره

چی از گلاره میخوای؟!

صدای خنده ی عصبی مردی رو شنیدم و بعد

صدای ضربه زدنش به بدن زن و گریه ها و

التماس های زن… عصبی گوشی رو قطع کردم

وسرم رو روی فرمون گذاشتم!

نمیدونم چقدر سرم روی فرمون بود که با ضربه

زدن کسی به شیشه سرم رو بلند کردم.با دیدن

اتاش شیشه رو پایین دادم و گفتم:کی اومدی؟؟

همین الان ….حالتون خوبه؟

درحالی که از ماشین پیاده می شدمگفتم:نه!…

خوب نیستم…مدارک رو اوردی؟؟؟

بله…

بریم داخل

چشم

پشت سر من وارد حیاط شد و من سوئیچ رو به

سمت یکی از نگهبانهای دم در پرت کردم که سری

به معنی اطاعت تکون داد وبه سمت ماشین رفت

و من به همراه اتاش وارد سالن شدم.

اخمهام توهم بود ولی بادیدن صحنه ى روبه روم

اخمهام بازشد!

مثل یه دختر بچهى ملوس درحالی که لواشکش

دستش بود روی کاناپه روبه روی تی وی خوابش

برده بود و اتاش با دیدن من که به سمت گلاره

میرفتم به سالن کناری رفت و من رو به روش روی

زمین زانو زدم وموهای بلند و مشکیشو که از مبل

اویزون شده بود ورو لمس کردم و بوکردم از فکر

اینکه اون مزاحم گلاره رومیخواست اعصابم خورد

شد ونفسهام عصبی شد و دستم رو مشت کردم

که ناخواسته با ساعتم تره ی از موهای گلاره

کشیده شد و اون وحشت زده از خواب پرید !

سریع دستهامو روی شونه هاش گذاشتم و گفتم:

هییس ببخشید ناخواسته موهات به ساعتم گیر

کرد!

اول خوابالود و بعد با اخم نگاهم کرد و از روی

کاناپه بلند شد و می خواست از کنارم رد بشه که

بازوشو گرفتم و گفتم:بیا سالن بغلی کارت دارم!

میخوام برم بخوابم

اول بیا سالن بعد برو!
.
.
.
#دنیا

به ناچار دنبالش به سالن رفتم و با دیدن مرد

جوان سی ساله ای که روی مبل نشسته بود و

کلی کاغذ جلوش بودند سرجام ایستادم و سهیل

منو اروم به جلو هول داد و گفت:اتاش وکیل منه!

بیا!…

همراه سهیل به سمت مبل کنار اتاش رفتم و

بلافاصله از سهیل نشستم که اتاش با زبان ترکی

خیلی مودبانه شروع به حرف زدن باسهیل کرد

سرش به برگه ها بود و اصلا به من نگاه نمیکرد

به سهیل نمیمومد همچین همکاری داشته باشه!

با صدای سهیل بهش نگاه کردم: بیا اینجا رو امضا

کن!

با اخم نگاهش کردم و گفتم:چرا باید امضا کنم؟

اصلا چی هستن؟

بعد میفهمی حالا بیا امضا کن!

تا ندونم چی هستن امضا نمیکنم

گلاره با من لج نکن ! الان وقتش نیست!

امضا نمیکنم باید بدونم چی هستن!

عصبی بازومو گرفت و كشید! اتاش اصلا عکس

العملی نشون نداد و سرش رو با برگه ها گرم کرد!

با ترس به اتاش نگاه میکنم و بعد به سهیل نگاه

کردم و آروم گفتم:ولم کن!

امضا کن بعد برات توضیح میدم

از کجا معلوم نمیخوای منو تو دردسر بندازی؟

__هه.. اگه بخوام تورو تو دردسر بندازم احتیاج

به امضات ندارم!

ناگهان با خطور فکری به ذهنم نگاهش کردم و با

تردید گفتم:نکنه….نکنه عقدنامه جعلی درست

کردی؟!

با این حرفم قهقه ای عصبی زد که اتاش هم

سرش و بلند کرد و به ما نگاه کرد و سریع سرش

رو پایین انداخت و سهیل صورتش رو به صورتم

نزدیک کرد و گفت:اول اینکه من برای رابطه با تو

نیازی به این مسخره بازی ها ندارم دوما برای

اینکه تو دردسر نیفتم حتی اسمتم تو شناسنامه

جعلی جدیدم نزدم!… حالا این مسخره بازی رو

تمومش کن و امضا کن!

از سر اجبار کاغذها رو امضا کردم و از جا بلند

شدم که سهیل گفت: تو اتاق لباس خواب کرمی

رنگ رو بپوش الان میام!

باهاش بحث میکردم فایده ی به حالم نداشت

پس تصمیم گرفتم بی سروصدا باهاش مقابله کنم

سکوت کردم و از سالن خارج شدم، خودم و سریع

به اتاق جدیدم رسوندم و درو قفل کردم. امروز

تونستم کلیدو از تو اتاق فتانه بردارم ،چراغ ها رو

خاموش کردم و به سمت تخت رفتم و با همون

پیراهن بافتنی به تخت رفتم و قبل دراز کشیدن

جوراب شلواری زمستونیم رو از پا کندم و دراز

کشیدم!

حسابی از برخورد سهیل میترسیدم و سعی کردم

قبل از اومدن اون بخوابم و تازه چشمام گرم شده

بود که صدای پایین اومدن دستگیره درو شنیدم

و وحشت زده سر جام نشستم که صدای سهیل و

شنیدم: گلاره درو باز کن

سکوت کردم مگه جرات داشتم چیزی بگم که باز

صدام کرد: گلاره اگه خودم وارد اتاق بشم، بد

میبینی پس بهتره خودت در اتاق و باز کنی!

ولی مگه من جرات پایین اومدن از تخت رو

داشتم ؟!کمی صبر کرد و بعد از زدن مشتی به در

از در فاصله گرفت.

نفسی از سر راحتی کشیدم و سرجام دراز کشیدم

خوب شد که کوتاه اومد!…حوصله جنگ و دعوا

نداشتم نصف شبی و سعی کردم بخوابم!…

با بسته شدن در بالکن با وحشت از جا پریدم

اتاق کاملا تاریک بود! اب گلوم رو بلعیدم و با

ترس از تخت پایین اومدم و به سمت بالکن رفتم

و در بالکن رو قفل کردم و انقدر عجله داشتم

خودمو به خواب بزنم که یادم رفت در بالکن رو

ببندم و خواستم به سمت تخت برگردم که با

حس شخصی پشت سرم سر جام خشکم زد

جرات برگشتن رو نداشتم!…

ضربان قلبم بالارفت و تنها کاری که از دستم بر

اومد گذاشتن دستهام روی شکمم بود !…

همه ى ترسم این بود بلایی سر بچه ام بیاد!

#سهیل

بعد از رفتن اتاش به سمت طبقه بالا رفتم،نباید

گلاره رو دیگه تنها بذارم!…

بعد از تماس امشب فهمیدم هر کی هست

هدفش فقط آسیب رسوندن به من نیست

و گلاره روهم میخواد اذیت کنه !

دستگیره درو بالا و پایین کردم اما در قفل بود با

عصبانیت گلاره رو صدا کردم اما جواب نداد !

عصبی به درمشتی زدم و به سمت اتاقم برگشتم

باید راهی پیدا میکردم وارد اتاقش میشدم و به

حسابش میرسیدم و به محض وارد اتاق شدن

چشمم به بالکن افتاد به سمت در بالکن رفتم و

به بالکن اتاق گلاره نگاه کردم!…

شانس بیارم در بالکنش باز باشه و از اتاق خارج

شدم و به سمت انتهای سالن رفتم و وارد اتاق کنار

اتاق گلاره شدم در بالکن رو بازکردم و بدون ایجاد

سروصدا وارد بالکن اتاق گلاره شدم و با دیدن

روی هم بودن در بالکن اخمی کردم و گفتم:

دختره کله شق نمیگه سرما میخورم در بالکن و

روی هم گذاشته،ولی خوب شد در بالکن بازه !

الان میدونم چه بلایی سرش بیارم دختره احمق!

اروم وارد اتاقش شد و پشت کاناپه که جفت

بالکن بود پناه گرفتم و درو با پام هول دادم که

با صدای بدی بسته شد و سریع سر جام خودمو

جمع کردم صدای نفس های گلاره شنیده میشد

حسابی ترسیده بود دلم به حالش سوخت اما باید

تنبیه میشد،

اروم از تخت پایین اومد و به سمت در بالکن اومد

بعد از بستن در بالکن پشت سرش ایستادم

خواست برگرده که خشکش زد!

حضورم و حس کرده بود هیچ تکونی نمیخورد

دستاشو اروم روی شکمش گذاشت ترسیده بود!

از اینکه نگران بچه بود حسابی ذوق زده شده

بودم و با برداشتن یه قدم فاصله بین خودمو

خودش رو پر کردم و با یه حرکت از پشت بغلش

کردم که با وحشت لرزید و خواست جیغ بکشه

که دستم و روی دهتش گذاشتم و اروم کنار

گوشش گفتم:جیغ نکش منم

با شناختن صدام اول اروم گرفت اما بعد شروع

به تقلا کردن کرد!

اونو به سمت خودم برگردوندم و با دستهام

دستهاشو پشت سرش قفل کردم و اونو به سمت

دیوار هول دادم و به دیوار چسبوندم !

چشمهای خوشگل و درشت مشکی اش پراشک شده بود ى با بغض گفت:ولم کن!…چی از جونم میخوای؟!…..

#هومن

رو به فریبا که مشغول کتاب خوندن بود کردم و

گفتم:فریبا

سرش رو بالا گرفت و عینکش رو از روی چشماش

برداشت و مثل همیشه رسمی گفت:بله؟!

باز گفت بله…یعنی من هیچ فرقی با همکارات

ندارم که وقتی صدات میکنم میگی بله؟!

ببخشید انتظار داری چی بگم؟!

بگی جونم،نفسم،عزیزم….

اخمی کرد و از جاش بلند شد و کتابش رو روی میز

کارش گذاشت و گفت:ببین اقا هومن هنوز انقدر

شما رو راحت نمیبینم که راحت باهاتون حرف بزنم

تو این دوماه خیلی باهاش مدارا کرده بودم اما

اون اصلا عوض نمیشد با حرص به سمتش رفتم

و رو به روش ایستادم که مثل همیشه اخمی کرد

و گفت:این رفتارهای بچگانه چه معنی میده؟!

فریبا من دوست دارم!….عاشقتم !…چرا

نمیفهمی؟!… دوست دارم مثل همه مردا با عشقم

برم گردش و دستش رو بگیرم و اونو ببوسم و از

کنار اون بودن لذت ببرم و باهاش شوخی کنم!….

دردودل کنم شب تا صبحمون رو باهم بگذرونیم

لمسش کنم !…..

و با زدن این حرف تو یک لحظه دستش رو بالا

اورد و محکم تو صورتم زد !…

بهت زده نگاهم کرد و با انزجار قدمی عقب رفت و

گفت:لمسش کنی؟…ببوسیش؟…نکنه منو با هرزه

های خیابونی اشتباه گرفتی؟!

درحالی که با دستم صورتم رو گرفته بودم

پوزخندی زدم و تو یک حرکت صورتش رو گرفتم

و غافلگیرش کردم و لبهاشو اسیر لبهام کردم که

اول بهت زده نگاهم کرد و بعد سعی کرد هولم بده

حسابی که لبهاشو مزه کردم ازش دور شدم که باز

خواست بهم سیلی بزنه كه دست ظریفش رو تو

هوا گرفتم و گفتم:اون سیلی حقم نبود چون کاری

نکرده بودم که لایق سیلی زدن باشم!..بوسیدمت

تلافی سیلی که بهم زدی بی حساب شدیم ! اگه

فکر میکنی عشقم به تو ازروی هوسه بهتره ازت

دور بشم!قبل از رفتن حرف دلم رو میزنم و تو

همیشه عشق منی اما سمتت نمیام تا خودت

بخوای به امید دیدار!

بر خلاف میلم دستش رو ول کردم و از اتاق کارش

خارج شدم.

دلم می خواست مثل تو فیلمها دنبالم بیاد و نذاره

برم اما مغرورتر از این حرف ها بود که بیاد دنبالم

اونم بعد اون کارم…

ولی عجب لبی داشت !…جیگرم حال اومد!….

دختره بی عقل پسر به این خوشگلی و خوشتیپی

خودشو براش هلاک کرده بعد برمیگرده اونجور

عین یخمک رفتار میکنه!

حقشه سرش هوو بیارم ادم بشه و واسه دیدنم

له له بزنه…

با نگاه کردن به صورتم تو اینه اسانسور زبونی

واسه خودم دراوردم و گفتم:خاک بر سرت!

دیوانه شدی هومن…اه دخترای ایران دامنت…..

با بلندشدن صدای تلفنم از مسخره بازیام دست

کشیدم و تلفن رو از جیبم بیرون اوردم!…

طبق معمول شوهرم بود:بنال شوهرم

خندید و گفت:زهرمار ادم شو من شوهرت بشم

شش توله تو دامنت می اندازم

عرضه داشتی تو دامن دنیا توله می انداختی

من که میدونم عقیمی!

خاک بر سرت بی ادب!

خب حالا استاد ادب بنال چیکار داری؟!

چیکار کردی واسه رفتن؟!

از اون روز که زنگ زدی همه کارا رو اوکی کردم

خدا بخواد تااخر همین هفته پرواز داریم برای دبی

خوبه…پس من خودمو اماده میکنم!

میخوایم سفر بریم دبی….دبی دبی دبی دبی

ای دبی جووون…

از فریبا جونت اجازه خروج گرفتی؟!

لبخند غمگینی زدم و در حالی که از اسانسور خارج

می شدم گفتم:کدوم فریبا؟!

خانم رباط برمکی!

ربات عمته چلغوز…فری جونم به من ازادی تام

داده!

جون اون عمه خوشگلت!امشب میام خونه ات

بیخود من امشب مهمون دارم!

کیه؟؟؟فری جونته؟!

_نه بابا اون خونه پسر مجرد نمیاد!یه فری دیگه

اس خیلی هم شیطونه پدر سوخته!اون مشکلی

با پسر مجرد نداره!

ادم شووووووو هوووومن!

__ دعا کن شاید خداشتیدی الله بای !…

بدون اینکه منتظر ادامه حرفش باشم قطع کردم

و به سمت ماشینم رفتم،دلم گرفته بود…هنوز

هیچی نشده دلم برای اون فریبا تنگ شده دختره ى بی احساس……

#کیان

دلم به حالش سوخت…اما من و اون به هم تعلق

نداشتیم.

دلم مى خواست برای بار اخر منم اونو بغل کنم!…

هر چی بود تو این مدت ؛ کم ازش خوبی ندیده

بودم.

اما خجالت می کشیدم!از دنیا خجالت میکشیدم

که به اراده ى خودم تو این مدت چند بار بهش

خیانت کرده بودم…

اهی از سرکلافگی کشیدم و روی مبل نشستم و

سرم و به دستم تکیه دادم که مادرجون وارد اتاق

شد وگفت: رفت؟

بله

دلش شکست!…عاشق شده بود وکاراش دست

خودش نبود!….

خودمو جمع وجورکردم و به قالی نگاه کردم

که مادرجون کنارم نشست و گفت:فکر میکنی

دنیا رو پیدا میکنی؟

همه سعیمو میکنم

ای کاش می شد منم بیام باهاتون

نمیشه مادرجون شما باید اینجا پیش کیاناز

بمونید

میدونم پسرم اما دلم برای دیدن دخترم

و شنیدن صداش خیلی بی تابه!…

اهی کشیدم وگفتم:کیه که برای دیدنش بی تاب

نیست!

با دیدن ناراحتیم نم چشماشو پاک کرد و از جا

بلند شد وگفت:میرم سفره رو اماده کنم هومنم

داره میاد!…

__ عه این مزاحم روکی دعوت کرده؟!

خندید وگفت:من……

#ایناز

با حس سردرد فجیعی چشم بازکردم و به اتاق

تاریکم نگاه کردم! چقدر خوابیده بودم که هوا

اینطور تاریک شده بود!…

سر جام نشستم که سرم شدیدا تیر کشید و اخی

گفتم و با دو تا دستهام سرم رو گرفتم و سعی

کردم از جا بلند بشم!

دستم رو به دیوار زدم و از تخت پایین اومدم و به

سمت در اتاق رفتم و بعد بازکردن در اتاق چشمم

به مادرم افتاد.توان صدا کردنش رو نداشتم!

حالم خوب نبود و از اتاق خارج شدم وخواستم

صداش کنم که همه جا تاریک شد و لحظه اخر

فقط صدای جیغ مادرم و شنیدم…..

با حس سردی مایعی تو رگ هام چشم باز کردم و

با دیدن مادر و پدرم که بالای سرم نگران ایستاده

بودند، سعی کردم بشینم که پدرم دستهاشو روی

شونه هام گذاشت و مانعم شد!

دراز بکش بابا…چه بلایی سرخودت اوردی؟!

بغضم رو فرو خوردم و نمیدونم چیشد که به ذهنم

اومد اون حرف و بزنم:میخوام از اینجا برم!

با این حرفم پدر و مادرم هر دو بهم نگاه کردند

و مادرم با گریه گفت:چیشده ایناز؟چرا اینجور

میگی دختر؟!

فقط میخوام از اینجا برم … میخوام تنها باشم!

پدرم رو به مادرم کرد و بعد نگاهی به من انداخت

و گفت: باشه!…هرچی تو بگی فقط الان استراحت

کن،سرمت که تموم شد پرستار میاد درش میاره

دیگه حرفی نزدم وسعی کردم باز بخوابم.خوشحال

بودم که تو اتاقم بودم.پدر چون می دونست از

محیط بیمارستان بدم میاد هر بار سرما میخوردم

یا نیاز به دکتر داشتم دکتر رو به خونه میاورد

به ساعت دیواری بزرگ توی اتاقم نگاه کردم ده

شب بود تا الان کیان به دبى رسیده بود ….

اهی کشیدم و اشک گوشه چشمم رو پاک کردم و

سعی کردم بخوابم……
.
.
.
#کیان

از وقتی سوار هواپیما شدیم استرس داشتم تا

اینکه هواپیما تو فرودگاه دبی به زمین نشست.

هومن هم مثل من ساکت بود! کلی فکر عجیب و

غریب به ذهنم میومد که استرسم رو بیشتر میکرد

سوار اولین تاکسی شدیم و به سمت سوئیتی که

هومن رزرو کرده بود رفتیم.

یه سوئیت دو خوابه ى خیلی شیک کنار دریا!….

همین که وارد سوئیت شدیم هومن چمدونش رو

به گوشه ی سالن پرت كرد و گفت:زود لباساتو

عوض کن بریم!…

ابرویی بالا انداختم وگفتم:کجا؟

صفا سیتی دیگه!،..نکنه میخوای همه اش تو

اتاقت بمونی!…

هومن ما برا خوشگذرونی نیومدیما!

میدونم اومدیم دنبال دنیا باید بگردیم پیداش

کنیم!…

بعد گشتن دنبال دنیا صفا سیتیه؟

ای خاک برسرت!…هرچی من غیرمستقیم

راهنمایی ات میکنم تو باز یه جور دیگه قضیه رو

میفهمی!….

من که نمیفهمم تو منظورت چیه!…

بیخیال تو استراحت کن!…من میرم بیرون زود

برمیگردم!…

نری لباس زیر استوری بذاری تو پیجت

ابرومون و ببری!

جووووون…تو نگران من نباش!…

پاکتی از جیب چمدانش خارج کرد و سریع از

سوئیت خارج شد.کلافه به سمت یکی از اتاق ها

رفتم و روی تخت دراز کشیدم.
.
.
.
#هومن

خیلی خوب شد که کیان نیومد!…

بدون اون راحت تر می تونستم دنبال دنیا بگردم.

وارد اولین مغازه موبایل فروشی شدم و یه خط

جدید گرفتم که بتونم با ماجد تماس بگیرم، ماجد

تو کار معامله بود…

اکثر پولدارهای ایرانی که برای خوشگذرونی به

دبی میومدند مشتری ماجد بودند.

اون همه مدل زن و دختر تو دست و بالش بود و

یه بار ازش چیزی میخواستی برات بهترین چیزو

مهیا می کرد و مشتری ثابتش می شدی…

شماره اش رو قبل از اومدن به دبی گیر اورده بودم

و چند بار از طریق واتس اپ باهاش چت کرده

بودم!

از اون ادمای چاپلوس بود که فقط دنبال پول بود

و این کارم رو راحت می کرد بهش زنگ زدم خوب

شد انگلیسی بلد بودم والا باید دنبال یه مترجم

می گشتم سریع بعد دو بار تماس بلاخره جواب

داد و به عربی حرف زد: اتفضل

با انگلیسی شروع به حرف زدن کردم:سلام جناب

ماجد!…

کمی مکث کرد و بعد با تردید جواب داد:سلام چه

کاری از من بر میادکه بتونم براتون انجام بدم!

هومنم از ایران اومدم و قبلا باهاتون چت

کردم!

واو جناب هومن…خوش اومدین به دبی کجا

هستین بیام دنبالتون؟!

پوزخندی زدم وگفتم: بله من الان داخل بازار مكاره

هستم!…

چه خوب منم همون حوالی ام!… الان میام

سمتتون!

روی یکی از صندلی های داخل پاساژ نشستم

و حدود ده دقیقه بعد گوشی ام زنگ خورد و

ماجد بود.لبخندی زدم و جواب دادم: من رو به

روی مغازه زین هستم

فهمیدم کجایین!الان خودمو می رسونم فقط

بهم بگین چی پوشیدین!…

یه شلوار وکت چرم مشکی تنمه

__ اوکی

بعد از چند لحظه مرد حدود چهل ساله ای با لباس

عربی رو به روم بود كه صورتش سبزه بود و جذبه

خاصی داشت !…دستش و به سمتم دراز کرد و با

لبخند فریبنده اش یه بار دیگه سلام کرد:
سلام من ماجد هستم…….

از جا بلند شدم و باهاش دست دادم.صورت زیبا و

فریبنده ای داشت!….

ته ریش مشکی اش قیافه اش رو جذاب تر

کرده بود و بعد از فشردن دستم منو به سمت

کافی شاپ کناری هدایت کرد وبا هم وارد شدیم.

پشت اولین میز نشستیم و سفارش کافی وکیک

شکلاتی داد و رو به من کرد وگفت: خب اقای

هومن من چه کاری میتونم براتون انجام بدم؟!

فقط بگین مشخصات دختر یا زن مورد علاقه اتون

چیه؟!

لبخندى زدم وگفتم:من دنبال شخص خاصی

هستم!

قهقه ای زد وگفت:من عاشق مشتریای خاصم!

پوزخندی زدم و گفتم:من دنبال یه گمشده

می گردم اگه بتونى برام ‌پیداش کنی مطمئن باش

پول خوبی به جیب میزنی!….

با شنیدن حرفهام خنده رو لبهاش ماسید و کمی

بیشتر به سمتم متمایل شد وگفت:گمشده؟!…

دنبال دختر فراری اومدی پیش من؟!

فراری یا غیرفراری فرقی به حال تو نداره!

میتونی کمکم کنی یا برم سراغ شخص دیگه ای؟!

کمی فکر کرد و بعد باز قهقه ای زد وگفت:عکسو

ردکن بیاد!

دست توکتم کردم واز حیب کتم پاکتی رو که توش

عکس دنیا بود بیرون اوردم و به سمتش گرفتم

وگفتم:اسمش دنیاست!… ایرانیه!… چند ماه

پیش اونو به دبى اوردند و ما هم خیلی دنبالش

گشتیم اما پیداش نکردیم!…

به عکس دنیا خیره شد وگفت:عجب چیزیه!…

اخمی کردم و محکم عکس رو ازدستش کشیدم

وگفتم:قرار نبود براش نقشه بکشی تو ذهنت…

میتونی پیداش کنی؟!

من مردایی که دنبال خوشگذرونی میان دبی

رومیشناسم. درسته چشم رنگی و سفید و مو

طلایی نیست اما دقیقا مشخصات دختری رو داره

که اینجا براش سر و دست میشکنند! پیدا میشه

اگه تو دبی مونده باشه که احتمالش خیلی کمه!

کمتر از پنج روز پیداش میکنم!…

اگه تو دبی باشه؟؟؟؟!!!!یعنی ممکنه که از

دبی خارج شده باشه؟!

بله دخترایی با این صفات یعنى اکثرا چشم

بادومیا رو اروپاییا میبرن که در اون صورت باید

برای همیشه فراموشش کنید!

پس بهتره دعاکنم تو دبی مونده باشه!

عکسش رو به همه نشون میدم سعی میکنم

پیداش کنم!…

منم باهات میام!

بهتره شما نباشی!

در حالی که از جا بلند میشد گفت: راستی این

دنیا باکره بود یا نه؟؟؟

با این حرفش اتیش گرفتم !…اما نمی تونستم

عکس العمل بدی نشون بدم اخمی کردم وگفتم:

نه!…

__ اووف کار سخت تر شد اوکی خبرت میکنم!

بعد رفتن ماجد عصبی ازکافی شاپ خارج شدم و

به سمت سوئیت رفتم!
.
.
.
#دنیا

روزها پشت سر هم می گذشتند!

اما نمیدونم چرا سهیل همیشه نگران بود! مطمئن

بودم که اتفاق بدی افتاده اما کی بودکه من و در

جریان بذاره!

نگهبانهاى خونه رو بیشتر کرده بود و پچ پچش

با فتانه منو حسابی نگران کرده بود!

اخرای ماه دوم بارداریم بودم و چند روز دیگه پا

توسه ماه میذاشتم.

شب و روز کارم شده بود فیلم دیدن و وقت

گذروندن الكى!….

دیگه حتی خبری از گردش هم نبود!…

سهیل بیرون رفتن من روکلا غدقن کرده بود و

طبق معمول توی سالن نشسته بودم وداشتم

فیلم نگاه میکردم که در سالن با صدای بدی

بسته شد و سهیل عصبی وارد سالن شد!….

از ترس تو جام جمع شدم و احساس کردم زیر

دلم اتیش گرفت.

دستم رو روی شکمم گذاشتم و نگاهش کردم و

اون به سمتم برگشت و نگاهم کرد . بعد رو به

سمت اتاق فتانه کرد و با صدای بلندی صداش

کرد و فتانه هم بدتر من از اتاق خارج شد و به

سمتش اومد وگفت:چیشده؟چرا فریاد میکشی؟

سهیل با حالتی عصبی رو به من کرد و وقتی دید

دارم نگاهشون میکنم؛دست فتانه روگرفت و به

سمت پله ها رفت وگفت:بریم اتاقم!…

از زور فضولی داشتم میمردم! باید میفهمیدم چه

اتفاقی افتاده؟!

پس صبرکردم تا اونها به اتاق برن تا برم ببینم قضیه از چه قراره!

#سهیل

با عکسی که اتاش نشونم داد عصبی شدم وکل

میزو بهم ریختم!

اتاش در حالی که مثل همیشه خونسرد بود

نگاهم کرد وگفت:با شما خورده حساب داره؟

اره….بدجور از من کینه داره…فکر نمیکردم تا

اینجا اومده باشه!….

جوری که متوجه شدم درست یک ماه بعد شما

اومده ترکیه!…

بایدگلاره رو به جای دیگه ای ببرم اون دنبال

گلاره اومده!

ویلایی که پارسال تو دنیزلی خریدین جای

مناسبی هست!نظرتون چیه؟؟

خوبه اما خیلی از اینجا دوره!

عوضش امنه!

باشه من باید برم خونه !

منم کارهای رفتنتون رو به اونجا انجام میدم

برای فرداشب خوبه؟؟

حتما خونمو هم پیداکرده بهتره مواظب باشیم

چشم اقا!…

چطور به ذهنم نرسیده بودکه این شخص میتونه

شیخ عدنان باشه …کلا فراموشش کرده بودم!

چون عایشه مرده بود اومده بود دنبالم، لعنتی

نباید گلاره رو پیداکنه…اگه گلاره به دستش بیفته

معلوم نیست چه بلایی سرش میاره!….

مردک روانی نمیدونه گلاره فقط به من تعلق داره

و الان بچه ی من تو دلش در حال بزرگ شدنه!

فکر کرده به همین راحتی اونو تقدیمش میکنم!

باید زودترگلاره رو از اینجا دور می کردم…..

#سهیل

وقتی وارد خونه شدم گلاره طبق معمول رو به روی

تی وی نشسته بود و مشغول تماشاى فیلم بود!

دلم به حالش سوخت!تو این مدت تو خونه حبس

شده بود چون می ترسیدم اونو به بیرون ببرم تا

مبادا بلایی سرش بیاد!

وقتی امروز عکس شیخ عدنان رو دیدم عقلم رو به

کل از دست دادم.

از تصور اینکه گلاره رو به دست بیاره دیونه ام

می کرد !…

خدا میدونه چه نقشه هایی برای گلاره داره که

بخاطرش تا اینجا اومده بود!…

رو از گلاره گرفتم و فتانه رو صدا کردم!… گلاره

وحشت زده به من نگاه می کرد و نمی خواستم

در حضورش حرفی بزنم و نگرانش کنم!

همراه فتانه به اتاقم رفتم و فتانه به من نگاهی

کرد و گفت:چی شده؟!چرا انقدر نگرانی

فهمیدم اون مزاحم کیه!

روی کاناپه نشست و گفت:کیه؟؟؟

شیخ عدنان!…

حتی فتانه هم باشنیدن اسم شیخ عدنان وحشت

زده از جا بلندشد و به سمتم اومد و گفت:چی

میخواد؟!

گلاره….مطمئنم بخاطر گرفتن گلاره اومده!…

فتانه بهم نگاه کرد و گفت:اون اشغال وقتی از زن

یا دختری خوشش بیاد تا اونو به چنگ نیاره ولش

نمیکنه!…

فردا شب تو و گلاره میرین دنیزلی

پس تو چی؟

من اگه بیام میفهمه حتما برای خونه هم بپا

گذاشته شما دوتا رو هم میخوام مخفیانه از اینجا

خارج کنم!

شیخ عدنان آدم خطرناکیه!

نگرانی منم از همینه چون میدونم چه بلایی

سرطعمه هاش میاره!

من و گلاره تا کی باید دنیزلی بمونیم؟!

تا هر وقت بتونم با شیخ عدنان وارد مذاکره

بشم!…اگه هم از در مذاکره نشد باهاش توافق

کنم مجبورم اونو بکشم!…

فکر کردی کشتن شیخ عدنان به همین راحتیه

نمی دونم فتانه نمی دونم من نمی تونم گلاره

رو به شیخ عدنان تقدیم کنم!…مخصوصا الان که

بچه من رو تو شکمش داره!

به چه بهونه ای میخوای گلاره رو از اینجا خارج

کنی؟!

یه دعوای الکی راه می اندازم و بعد شمارو

می فرستم فقط گلاره نباید اسمی از شیخ عدنان

بشنوه استرس و ترس براش خوب نیست!…

__ باشه خیالت راحت باشه

فتانه به سمت در اتاق رفت و درو باز کرد که با

دیدن گلاره پشت در هر دو خشکمون زد!…
.
.
.
#دنیا

اروم و بدون ایجاد کوچک ترین سروصدایی خودم

رو به اتاق سهیل رسوندم و گوشم رو به در

چسبوندم تا صداشون رو بشنوم!

با گذشت هر دقیقه و شنیدن حرفهاشون مو به

تنم سیخ شد و تپش قلبم بالا رفت !…

شیخ عدنان مردی که فقط یک بار اونو دیده بودم

وخاطره خوبی نداشتم از اون دیدار….

وحشت زده خواستم از در فاصله بگیرم که فتانه

درو باز کرد!

چشمای اشکیمو به سهیل دوختم و قدمی به عقب

رفتم!

فتانه به سهیل نگاهی انداخت و از اتاق خارج شد

و به سمت طبقه پایین رفت .

خواستم از در اتاق دور بشم که سهیل خودش رو

به من رسوند و بازوم رو گرفت ! توان زدن هیچ

حرفی رو نداشتم!

نگاهی بمن انداخت و دستش رو زیر چونه ام

گذاشت و آروم بالا آورد و گفت: گلاره تو چشمهاى

من نكاه كن!…(و چون بهش نگاه كردم لبخند

قرص و محكمى زد و گفت) نترس من پشتتم!

ناباور نگاهش کردم که ادامه داد:نمیذارم یه تار مو

از سرت کم بشه!…میدونم دوستم نداری میدونم

از من خوشت نمیاد اما من به جای جفتمون

عاشقم…قول میدم مثل یه کوه پشتتم نمیذارم

اتفاقی برا تو و بچه امون بیفته بهم اعتماد کن!

اشکم جاری شده بود و بغض بدی گلومو گرفته

بود! سرمو پایین انداختم که سهیل منو به سمت

خودش کشوند و بغلم کرد و گفت: گریه نکن

دختر…فردا از اینجا دورت میکنم!…

با اینكه دلم مى خواست همونجا كه اینطور محكم

و امنه بمونم اما خودمو از اغوشش بیرون اوردم و

به سمت اتاق خوابم رفتم و در و بستم و به سمت

تخت رفتم!

حالم باشنیدن حرفهاشون خراب شده بود!….

می ترسیدم! نگران بچه ام بودم !خدایا میدونم

هیچ وقت تنهام نذاشتی اینبار هم به من رحم

کن و به بچه ی تو وجودم رحم کن.

سرم و روی بالشت گذاشتم و سعی کردم بخوابم

#شیخ_عدنان

با دیدن ترس توى چشمهاى سهیل قهقه ای زدم و

رو به مراد کردم و گفتم:فهمید منم!… درسته؟!

بله اقا

خوبه!ادم وقتی میترسه کنترل کارهاش دست

خودش نیست!حتما الان میخاد گلاره رو ببره جای

دیگه

چه دستوری میدین اقا؟!

امّشب به خونه اش میرین و گلاره رو برام

بیارین. باید حسابی ازش پذیرایی کنیم!

چشم اقا

میتونی بری!

بعد از خارج شدن مراد از اتاق به سمت گوشه اتاق

رفتم و به دختر رو به روم نگاه کردم!

با دست و پای بسته و بدن لخت و خونی اش

پشت تخت خوابم مچاله شده بود و بی صدا

گریه میکرد!….

با کتکی که خورده بود جرات نداشت با صدا گریه

کنه!…روی تخت نشستم و پاهامو روی کمر لاغر

و زخمیش گذاشتم که صدای ناله اش دراومد!…

پاهامو محکم تر فشار دادم که هق هق ریزی کرد

قهقه ای زدم و با دستم موهاشو کشیدمو اونم به

همراه موهاش بلند شد و روی تخت کنارم افتاد!

باچشمای ابی روشنش با ترس بهم نگاه کرد!

ترس توی چشمای یخی اش رو دوست داشتم و

لبم رو به گوشش رسوندم و گفتم:امشب گلاره

میاد…اونم مثل تو خیلی زود میترسه!…

اشک از گوشه چشمش جاری شد و اونو روی

تخت پرت کردم و باز هوس یه رابطه کردم!…

یکی از اون رابطه ها که فقط لذت بردن من توش

مهم بود…

قهقه ای زدم و بعد از کندن لباسهام روی بدن

زخمی و کبود دخترک خیمه زدم!…

لرزشش رو دوست داشتم

گریه ها و التماسش ارومم میکرد!…

تو این چند ماه با هر دختری رابطه برقرار میکردم

اونو گلاره تصور میکردم!…

چشمای درشت مشکیش بدجور منو درگیر

خودش کرده بود !….

از تصور دردکشیدنش زیر لذت میبردم و وحشتناك

به تن نحیف این دخترک حمله میکردم….

بلاخره امشب اونو میچشیدم…با بی حال شدن

دخترک خودم و کنار کشیدم و نفس نفس زنان

کنارش دراز کشیدم !…

خون از بینی اش جاری شده بود و بالشت و قرمز

کردند بود!

پوزخندی زدم و پشت بهش خوابیدم!…

#دنیا

به اتاقم پناه بردم و سعی کردم بخوابم اما نمی

تونستم !…خیلی ترسیده بودم!…

سرم و روی بالشت گذاشتم و انقدر تو جام غلت

زدم که خوابم برد.

نمیدونم چقدر خوابیده بودم که حس کردم در

بالکن باز شد و وحشت زده از خواب پریدم !…

اتاق تاریک بود و کسی تو اتاق نبود!…

در بالکن نیمه باز بود و من از تخت پایین اومدم

و به سمت بالکن رفتم!….

تازه دستم روی دستگیره نشسته بود که شخصی

از پشت بهم چسبید و سریع دستمالی روی دهنم

گذاشت!

تقلاکردم اما نمیدونم چیشد که بدنم شل شد و

روی زمین افتادم.چشمهام بر خلاف اراده من

بسته شدند و دیگه نفهمیدم چه اتفاقی افتاد!
.
.
.
#سهیل

نگران گلاره بودم!… خیلی ترسیده بود و با حالت

زاری به اتاقش رفته بود!…

با اتاش هماهنگی های لازم رو انجام دادم و به

پیشنهاداتاش قرار شد امشب حرکت کنند سمت

دنیزلی!… فردا دیر بود!…

به سمت اتاق فتانه رفتم و تقه ای به در زدم که

سریع درو بازکرد و گفت:چیشده؟؟

خیلی ترسیده بود!پوزخندی به این همه دلهره اش

زدم و گفتم: چیزی نشده وسایلتو جمع کن امشب

حرکت میکنیم!

متفکر نگاهم کرد و گفت:قرار بود فرداشب حرکت

کنیم

با اتاش مشورت کردم! بهتره امشب بریم! شیخ

عدنان کاراش قابل پیش بینی نیست!…

باشه الان اماده میشم!

منم میرم گلاره رو بیدارکنم که اماده بشه!

خیلی نگران وضعشم!

کلافه به سمت طبقه بالا رفتم اروم در اتاق و باز

کردم و وارد شدم!

طبق معمول اتاقش تاریک بود و خواب بود وارد

اتاق شدم وبه سمت تخت رفتم که با دیدن تخت

خالی وحشت زده به اطراف نگاه کردم!…

عجیب دلم به شور افتاده بود به سمت سرویس

بهداشتی اتاق رفتم !…

اونجا هم نبود؛ به سمت بالکن رفتم که با دیدن

دستمال سفیدی که روی زمین افتاده بود خم شدم

و اونو برداشتم خیس بود بوش کردم که بوی

داروی خواب اور به مشامم خورد !…

عصبی دستمال رو پرت کردم و شروع به صدا

کردن گلاره کردم!

نمی دونستم دارم چیکار میکنم با همه توانم

فریاد می کشیدم؛:گلاره…..گلاره…..

از اتاق خارج شدم و به سمت در خروجی دویدم

فتانه و نگهبانها به سمتم اومدند. یقه یکی از

نگهبانا رو گرفتم و گفتم:گلاره نیست بردنش!

معلوم هست شما دم در چه غلطی میکنید؟!

فتانه بازومو گرفت و گفت: چی میگی سهیل ؟!

شاید تو حیاط باشه!

دستمال خواب اور تو اتاقش بود کنار در بالکن

نگهبانها شروع به گشتن تو باغ و خونه رو کردند

و با شنیدن سوت یکی از نگهبانها به حیاط پشتی

دویدیم و با دیدن صحنه رو به رو همه خشکمون

زد!…

دوتا نگهبانی که مسئول در پشتی بودن کشته

شده بودند!

فتاته قدمی به عقب برداشت و گفت:خدای من

عصبی بودم….داشتم به مرز جنون میرسیدم شیخ

عدنان گلاره رو برده بود !…

اون هم از وسط خونه ی من!…تلفن همراهم و از

جیبم خارج کردم و سریع به اتاش زنگ زدم

بله اقا؟

درحالی که سعی میکردم به خودم مسلط باشم

گفتم:سریع خودتو رو برسون!

الان میام!….

#شیخ عدنان

غلتى زدم و با برخورد دستم به شی سردی چشم

باز کردم!

اه این دختر لعنتی مرده بود…بدنش چقدر زود

سرد شد!….

از جا بلند شدم و از اتاق خارج شدم !کمال سر

به زیر به سمتم اومد و گفت: اقا سلام،مراد نیم

ساعت پیش همراه یه دختر اومد!….

پوزخندی زدم و دخترکی که روی تختم جون داده

بود و از یاد بردم و گفتم:بلاخره اوردنش!

به کمال نگاه کردم و گفتم:جنازه ی رور تختمو یه

جا گم و گور کن…

چشم اقا

به سمت راهروی سمت راست رفتم جایی که

می دونستم گلاره منتظرمه…

دستگیره درو به دست گرفتم و وارد شدم!…

مراد روی صندلی رو به روی تخت خوابی که گلاره

روش خواب بود نشسته بود و با دیدن من از جا

بلند شد و گفت:سلام اقا بیدارتون کردن؟؟؟

خودم بیدارشدم !..ساعت سه شبه حسابی

خوابیدم،حالش چطوره؟؟

بیهوشه تا سه چهار ساعت دیگه بهوش میاد

خوبه از اتاق برو بیرون

__ چشم

بعد از بیرون رفتن مراد به سمت تخت رفتم….

اووف ببین چقدر تغییرکرده!….پوستش روشن تر

شده بود و کمی لاغرتر به نظر میرسید !…

موهای بلند مشکیش کل تخت رو گرفته بود و

یه لباس خواب بلند بدون استین تنش بود که

سینه هاش و به طرز زیبایی به نمایش گذاشته

بود!…

کنارش روی تخت نشستم و بادستم بازوهای

لختش رو لمس کردم،سرم و خم کردم و زیر

گلوشو بودکردم، هنوز همون بو رو میداد….

سهیل به چه حقی طعمه منو ازم گرفته بود…

قهقه ای زدم و گفتم:بلاخره اومدی جایی که باید

باشی،برات کلی نقشه دارم!…

به طناب گوشه تخت نگاه کردم و از فکری که تو

سرم بود غرق لذت شدم !…

پیراهنش رو از تنش خارج کردم و دست و پاشو

به چهار سمت تخت بستم و بهش خیره شدم!…

تنش یكم چاق شده بود!…بدن ظریفش با اون

ست لباس زیر گیپور سبز واقعا خواستنی شده

بود!….

ملافه رو روش کشیدم و دم گوشش گفتم:خودمو

کنترل میکنم تا وقتی که بهوش بیای دوست دارم

اولین رابطه مون چشمات باز باشه و درد کشیدنتو ببینم!….

لیسی به صورتش زدم و از اتاق خارج شدم!….

#سهیل

اتاش چند نفرو مامور کرد تا به خونه ها و

هتلهایی برن که شیخ عدنان رو اونجاها دیدند

تا شاید سرنخی از گلاره پیدا کنند.

تا خود صبح دنبالش میگشتیم!

ساعت حدود ده صبح بودکه تلفنم به صدا دراومد

و با دیدن شماره شیخ عدنان دندونهامو بهم فشار

دادم!…شماره ى همیشگى اش بود!…. اتاش با

دیدن ابروهاى در هم من گفت:بهتره خونسرد

باشین!…

با سر حرف اتاش رو تایید کردم و جواب دادم:بله

صدای قهقه ی شیخ عدنان به گوشم رسید، به زور

جلوی خودم روگرفتم چیزی نگم که اون به حرف

اومد :دیدى بهم رسیدیم؟!کارت خیلی بد بودکه

گلاره رو اون روز ازم گرفتی!….

دوست داشتم بهش بگم گلاره کجاست؟؟ حالش

چطوره؟؟؟اما نمی شد پس به خودم مسلط شدم

وگفتم:چیزی که مال خودم باشه به خودم تعلق

داره!

یعنی میخای بگی گلاره به تو تعلق داره؟!

شک نکن

پس الان لخت زیر دست و پای من چیکار

میکنه؟!

با شنیدن این حرف کنترلم رو از دست دادم و

فریاد کشیدم:خفه شو لعنتی!دستت بهش بخوره

قول میدم بکشمت!باورکن اینکارو میکنم!…

و باز جوابم قهقهه ى عصبی شیخ عدنان بود با

عصبانیت گوشی رو به دیوار کوبیدم!..

خدای من الان چیکار کنم…اگه گلاره رو شکنجه

بده چی ؟!اون تحمل درد کشیدن و نداره…اگه

بچه اش رو بکشه گلاره داغون میشه…

بچه به درككككك!…گلاره ام چیزیش نشه!…

رو به اتاش کردم وگفتم: باید زودتر این حروم زاده

رو پیدا کنیم!…

در همین لحظه گوشی اتاش به صدا در اومد و

قبل از جواب دادن نمیدونم کی اون ور خط بود

که اتاش لبخندی زد و گفت:سعی کن وارد خونه

بشی میخام بدونم اون تو چه خبره؟!

تلفن رو داخل جیبش گذاشت رو به من کرد و

گفت:شیخ عدنان و پیدا کردیم!قسمت شمالی

شهر ویلا داره!

خوبه بریم اونجا

خواستم به سمت در سالن برم که اتاش جلومو

گرفت و گفت:صبر کنید اقا!

سوالی نگاهش کردم که گفت:مرام قراره وارد ویلا

بشه!… زن کار کشته ای هست! اون میتونه

بهمون اطلاعات بده!… بهتره صبر کنید!…

گلاره پیششه !…هر لحظه ممکنه بلایی سرش

بیاره نمیتونم اینجا بمونم تا مرام بهمون خبر بده!

باز جلومو گرفت وگفت:هر حرکت نسنجیده ما

میتونه جون خانم و به خطر بندازه بهتره صبور

باشین. شیخ عدنان برای ما بپا گذاشته الان همه

حرکات ما رو زیر نظر داره بهتره وانمودکنیم ویلارو

پیدا نکردیم!…. اینجور اون هم اروم ترمیشه!…

حرفهاش قانع کننده بود.روی مبل کناری نشستم

و شروع به سیگار کشیدن کردم!

اتاش وقتی از طرف من خیالش راحت شد رو به

یکی از نگهبانها کرد و گفت:شما به گشتن خودتون

ادامه بدین !به بچه ها بگو منطقه هایی رو بگردن

که سمت اون ویلا نباشه!… نمیخوام شیخ به

چیزی مشکوک بشه!

چشم اقا

دنیا

با سردرد شدیدی چشم باز کردم و به اطرافم نگاه

کردم !…

اتاقی که توش بودم اتاق من نبود، دستمو بلند

كردم و کشیدم که حس کردم بسته شده!

وحشت زده دست و پامو تکون دادم که متوجه

شدم با طناب به تخت بسته شدم!

با حالت زاری اتفاق دیشب رو به یاد اوردم !من

کجا بودم ؟!….دیشب اون مرد درشت هیکل کی

بود که منو بیهوش کرد ؟! شروع به تقلا کردن

کردم که ملافه از روم کنار رفت و دیدم که لباس

تنم نیست بغضم ترکید و شروع به گریه کردم!

دلم میخواست فریاد بزنم و سهیل رو صداکنم !

اون فقط میتونست منو از دست شیخ عدنان

نجات بده!…اما میدونستم به محض فریاد

کشیدن میفهمیدند که بیدارشدم و به سراغم

میاند.

به تقلاکردن ادامه دادم تا بلکه بتونم دست و پامو

باز کنم.

در همین حین در باز شد و با دیدن شیخ عدنان

و اون صورت پرجذبه و وحشتناکش هیین بلندی

از سرترس کشیدم که قهقهه ى زشتی زد و درو

بست و وارد اتاق شد و اروم به سمت تختی که

روش بسته شده بودم اومد !

با وحشت سرمو به سمت مخالف چرخوندم.دلم

نمیخواست باهاش چشم تو چشم بشم!با پایین

رفتن تخت فهمیدم که کنارم نشست و دستش رو

دراز کرد و چونه امو محکم گرفت که شدت گریه ام

بیشتر شد !…صورتم و به سمت صورتش گرفت و

با لهجه گفت:بلاخره اومدی پیشم؟!

با نزدیک شدن صورتش به صورتم به هق هق

افتادم و چشمهامو محکم بستم

دلم نمیخواست با چشمهای باز شاهد لذت بردنش

از بدنم باشم که با حس گرمای لبهاش کنار گوشم

خودمو جمع کردم که زیاد موفق نبودم!…

اخه دست و پاهامو محکم بسته بودند!

بوی ترس و دوست دارم

به گوشم زبون زد که حالت تهوع بدی بهم دست

داد و عوق زدم و همه التماسمو تو چشمام ریختم

وگفتم:کاریم نداشته باش!

با اخم نگاهم کرد وگفت:عوق میزنی از من دختره

ی عوضی؟!

با ترس بهش نگاه کردم که دستش شروع به لمس

بدنم کرد.

وحشتم هر لحظه بیشتر میشد میدونستم که اخر

این لمس کردن خاتمه میشه به یه رابطه اجباری!

نگران بچه ام بودم!…

میترسیدم بلایی سرش بیاد!…گریه کردم وگفتم:

نه…نه اینکارو نکن خواهش میکنم!…

بهم خیره شد وگفت:چرا؟باور کن من بهتر از سهیل

میتونم تو رو به اوج برسونم !…

هق هقم بلند شد که دستش روی تنم نشست و با

حالت جیغ مانندی گفتم؛:نه…تو رو خدا نه…من

حامله ام نه

با این حرفم دستش روی تنم خشک شد و نگاهم

کرد و در حالیكه چشمهاش رو ریز مى كرد، گفت:

چی گفتی؟؟؟

به بچه ام رحم کن!خواهش میکنم من حامله

ام !….بخدا راست میگم!

دستش روی تنم مشت شد و بعد از چند دقیقه

قهقه ای زد و گفت:اونم میکشیم نظرت چیه؟؟؟

ناباور بهش نگاه کردم که با انگشت اشاره اش

شروع به کشیدن خط های فرضی دور نافم کرد

وگفت:پس اینجا بچه ی سهیل رو نگه داشتی؟!

بگو چرا اونجور خودشو جر داده واسه پیدا کردنت

با صدای بلند گریه کردم و گفتم:ولم کن…چی از

جونم میخوای؟!

از جا بلند شد و گفت:میرم یکی رو پیدا کنم که

این تخم سگ و از بین ببره تا بتونم به کارم ادامه

بدم!….

نه…..نه….

برات نقشه های هیجان انگیزی دارم!…

بعد از زدن این حرف از اتاق خارج شد، با بغض به

سقف خیره شدم و گفتم:خدایا چه گناهی کردم که

مستحق این همه عذابم؟!….خدایا به این بچه تو

شکمم رحم کن!…

انقدر گریه کردم و زار زدم که دیگه نمیتونستم چشمهامو باز نگه دارم!….

#مرام

پیراهن کوتاه قرمزم رو به همراه بوت های چرم

قرمزم ست کرده بودم !

چند باری تو این مدت پیش شیخ رفته بودم

میدونستم از چه رفتاری خوشش میاد!…

امروز هم برای ادامه ى ماموریت قبلی ام به این

ویلا برگشته بودم و نگهبان به محض دیدنم

بیسیم رو ازجیبش دراورد و خبراومدنم رو داد و

بعد از صادر شدن اجازه ورودم درو برام باز کرد

و با ماشین وارد شدم!

از ماشین پیاده شدم و به نمای خارجی ساختمون

نگاه کردم!…گلاره نامی که به دنبالش اومده بودم

کجای این خونه قرارداشت…

باید پیداش میکردم تا اتاش از كارم خوشحال

بشه! با به یاداوری اتاش لبخند تلخی به لبم

نشست!دچار عشق تلخی شده بودم که ازش

رهایی نداشتم!…

وارد سالن شدم!…مراد با همون نگاه مشکوک

همیشگی اش به سمتم اومد و اروم سلام کرد

لبخند فریبنده ای زدم و گفتم:شیخ کجاست؟!

تو سالن پشتی هستند.

خودم برم یا این افتخارو بهم میدی و خودت

منو راهنمایی میکنی؟!

تمنای خواستن رو تو چشماش دیدم که با نزدیک

تر شدنم بهش زود خودشو جمع و جورکرد وگفت:

بریم

همراهش به سمت سالن دیگه این خونه بزرگ

رفتم!…باید بهش نزدیک میشدم که اگه دچار

مشکل شدم بتونم برای فرار ازش کمک بخوام!…

تو افکار خودم بودم که به سالن رسیدیم!… بوی

دود قلیون کل سالن رو گرفته بود.شیخ روی تخت

بزرگی نشسته بود و سه تا دختر با لباس عربی در

حال رقصیدن بودند.

با دیدن من لبخندی زد و به تخت اشاره کردکه

به نزدش برم.

موقع رد شدن اروم دستمم رو روی دست مراد

كشیدم که تکونی خورد و نگاهم کرد. چشمکی

براش زدم و به سمت شیخ رفتم و اون همچنان

با بهت بهم نگاه میکرد!

پالتوم رو کندم وکنار شیخ نشستم و بی توجه

به شیخ به دخترای رقاص خیره شدم در همون

حالت پاهامو روی تخت کشیدم و شروع به کندن

بوت هام کردم و با همه حرکاتم حسابی در حال

تحریک شیخ و مراد بودم .باید جفتشون رو اسیر

میکردم و اینکارو هم خوب بلد بودم!…

زیر چشمی به مراد نگاه کردم.کلافه با چشمای

سرخی نگاهم میکرد.

وقتی بوت دوم روکندم موهامو یک طرف شونه

ام انداختم که با شیخ چشم تو چشم شدم و

گوشه ى لبم رو به دندون گرفتم که شیخ با صدای

بلندی گفت:مراد!…

مراد انقدر محو من بود که انگار صدای شیخ رو

نشنیده!… هنوز خیره ى من بود !…

قهقه ای مستانه ای زدم که مراد به خودش اومد

و با عجله به سمت شیخ اومد و گفت:بله اقا

__ دخترا رو ببر و نذارک سی بیاد اینجا هر اتفاقی

که افتاد نمیخوام کسی تو سالن بیاد.

مراد اول به من نگاه کرد و بعد رو به شیخ کرد

وگفت:چشم اقا

خواست موزیک رو خاموش کنه که گفتم:مراد

لطفا بذار موزیک روشن بمونه!

مراد با حرص دست مشت شده اش رو روی باند

گذاشت و بدون نگاه کردن به من به همراه

دخترها از سالن خارج شد و به محض بسته

شدن سالن بازوم کشیده شد که تو بغل شیخ

پرت شدم با ترس ساختگی به یقه پیراهن شیخ

چنگ زدم وگفتم:ترسوندی منو…

با چشمای خمار از شهوتش نگاهم کرد وگفت:

میدونستی تنها زنى هستی که بعد هر بار رابطه

ازم کتک نمیخوری؟!

اتاش از روانی بودنش برام گفته بود لبخندی زدم

و در حالی که دکمه های پیراهنش رو باز میکردم

با لحن وسوسه انگیزی گفتم:تو اگه منو بکشی

هم من مخالفتی ندارم!…

از حرفم انگار خوشش اومده باشه با دو تا

دستهاش بازوهامو محکم فشار داد که صدای اخم بلند شد…….

لبهاشو به لبهام نزدیک کرد و گفت:نمیترسی

بکشمت؟!

لبهامو مماس با لبهاش قرار دادم و گفتم:نه!وقتی

اومدم پیشت و فهمیدم کی هستی قید زندگیمو

زدم!

قهقهه ی بلندى زد که روی پاهاش نشستم و

لبهامو قفل لبهاش کردم!…

برخلاف ظاهرش که دنبال دخترهای ترسو بود و از

عذاب دادنشون لذت میبرد!….

خوب میدونستم که گرایش خاصی به دخترای

بی پروا دارد….

با بوسیدن لبهًاش وحشی شد و شروع به کام

گرفتن از لبهام کرد و تا به خودم بیام روم خیمه

زد و شروع به لمس بدنم کرد!

باید حسابی سرگرمش میکردم تا اجازه بده امشب

رو اینجا بمونم!….
.
.
.
#سهیل

اتاش به سمتم اومد و گفت:مرام تونست وارد ویلا

بشه…تو اولین فرصت به من خبر میده

بهش اعتماد داری؟!

خیالتون راحت

نگران گلاره ام

بهتره نگران نباشی اگه تو اون ویلا باشه تا فردا

صبح پیش شماست

امیدوارم
.
.
.
#مرام

از روم کنار رفت و شروع به بازی با موهام کرد و

گفت:با من بیا

به سمتش برگشتم سرم رو روی بازوش جا به جا

کردم و گفتم:چرا تو اینجا نمیمونی؟!

کار من اونجاست اینجام چون کاری برام پیش

اومده!

من نمیتونم اسباب بازیای رنگاوارنگت و تحمل

کنم

قهقه ای زد و گفت:اونا همیشگی نیستن!

یعنی من قراره همیشگی باشم؟!

انتخاب با خودته!ازت خوشم میاد شجاعتت

رو دوست دارم.اما فراموش نکن گاهی شجاعت

باعث میشه تو دردسر بیوفتی!

دستم و روی سینه ای برهنش کشیدم و گفتم:اگه

تو کنارم باشی تو هیچ دردسری نمیوفتم

انقدر زبون نریز!

هر دو با هم خندیدم که شیخ عدنان از جا بلند

شد و شروع به پوشیدن لباساش کرد و گفت:لباس

بپوش بریم یه چیزی بخوریم!

اوممم عالیه خیلی گشنه ام بود!

نگاه با معنی به من انداخت و به سمت در

خروجی سالن رفت .سریع لباسام و پوشیدم و

بدون بوت دنبالش دویدم که با دیدن پاهای

برهنه ام گفت:زمین سرده

خودمو بهش چسبوندم و اغواگرانه گفتم: نگرانمی

با دیدن مراد به سمتش برگشت و گفت:کاری که

ازت خواسته بودم انجام دادی؟؟؟

بله اقا دکتر تا شب خودشو میرسونه!

خوبه تا شب میخوام ترتیب اون بچه رو بدین

چشم اقا

شیخ عدنان به سمت سالن پایین رفت اشپزخونه

اونجا بود.به مراد زیر چشمی نگاه کردم که دیدم

چشماش میخ پاهامه!

وقتی از کنارش رد شدم دستم و روی شونه اش

کشیدم و گفتم:نیم ساعت دیگه تو سالن پشتی

منتظرتم

با شنیدن حرفم چشماش برقی زد و بهم خیره شد

چشمکی زدم و دنبال شیخ عدنان به سمت پایین

رفتم، بعد از خوردن یه ساندویچ از اشپرخونه

خارج شدم !

باید ردی از گلاره پیدا میکردم ! مراد میتونست

بهم کمک کنه تلفنم و از کیفم خارج کردم و

پیامی به اتاش دادم!

__ قراره دکتری به ویلا بیاد که بچه ای رو از بین

ببره ولی نمیدونم به گلاره ربطی داره یا نه خبردار

شدم خبر میدم!

بعد تیک ارسال پیام و پاک کردم!

با خیال راحت گوشی رو تو کیفم انداختم و به

سمت سالن پشتی رفتم!

مراد قبل من وارد شده بود اروم وارد شدم که

دیدم داره با تلفن حرف میزنه:زودتر خودتون رو

برسونید اون بچه باید سقط بشه تا شب!….بله

ماههای اوله و مادرش طبقه بالا تو اتاق همیشگی

است ساعت هشت منتظرتونیم!…

بعد از پایین اومدن دستش خودمو به سمتش

پرت کردم که کمی جا خورد ولى منو بغلم کرد

مشکوک نگاهم کرد!… نباید میفهمید که فال

گوش وایستادم پس شروع به دلبری کردم و

صورتمو به صورتش نزدیک کردم و گفتم:چرا حس

میکنم ازت خوشم میاد؟!

رنگ نگاهش هنوز مشکوک بود!دستم و اروم روی

لاله گوشش کشیدم و گفتم:اوممم چرا ساکتی!

از برخورد دستم به لاله گوشش انگار مورمورش

شده باشه.دستمو محکم گرفت که اخ ارومی گفتم

با شنیدن اخم انگارتحریک شده باشه لبهاشو روی

لباهم گذاشت و وقتی که دیگه داشتم نفس کم

میاوردم ولم کرد!

نفس نفس میزدم با التهاب خاصی به من نگاه

میکرد روی مبل لم دادم و گفتم:هوووف عالی بود

کنارم نشست و گفت:اقا خوشش نمیاد معشوقه

هاش رو با کسی تقسیم کنه!

درحالی که تو بغلش دراز میکشیدم گفتم:کی گفته

من معشوقه ی اقاتم؟؟؟

از حرکات چند ساعت پیشت کاملا مشخص

بود!

ریز خندیدم و گفتم:وای مراد تو مرد جالبی

هستی،من با شیخم چون ادم با نفوذیه

اما من ادم با نفوذی نیستم پس به دردت

نمیخورم!

سر انگشتامو روی لباش گذاشتم و گفتم:شیخ

عدنان اگه نفوذ و قدرتی داره تو دلیلش هستی،

واسه این دلم میخاد تو رو کنار خودم داشته باشم

تا مردی رو که فقط دستور میده

میدونی اگه به شیخ بگم الان چی گفتی تیکه

بزرگت گوشته؟!

لبخندی زدم و گفتم:تواین کارو نمیکنی

انگشت اشارمو داخل دهنم گذاشتم و شروع به

مکیدنش کردمکه مراد دستم و از دهنم دور کرد

و سمت صورتش گرفت و شروع به مکیدن

انگشتم کرد که گفتم:با من باش ،من تو رو به

شیخ ترجیح میدم کنار هم به جاهای خوبی

میرسیم!

با این حرفم چشمای خمارش و به صورتم دوخت

و گفت:یعنی به شیخ خیانت کنم

نه خیانت نمیکنی من کنار شیخ میمونم و جای

تو رو محکم میکنم تو هم کنار من بمون و جای

منو محکم کن!

پوزخندی زد و درحالی که از جا بلند میشد و روم

خیمه میزد گفت:تو شیطونم درس میدی

خنده ای کردم و به یقه پیراهنش چنگ زدم، تازه

با شیخ رابطه داشتم و اصلا طاقت یه رابطه دیگه

رو نداشتم اما مجبور بودم اینکارو بکنم تا بتونم

زودتر گلاره رو پیدا کنم!

وسطای رابطه بودیم که تلفنش زنگ خورد بدون

اینکه ازم جدا بشه تلفن و جواب داد و گفت:بله،

چرا نمیتونید بیاین؟؟؟عمل اورژانسی…اما شیخ

میخواد زودتر اون دختر بچه اش سقط بشه.باشه

اخر شب منتتظرتونیم!

تلفن رو قطع کرد و روم خیمه زد سوالی نگاهش

کردم و گفتم:شیخ کی رو حامله کرده که الان

میخواد از شر بچه اش راحت بشه؟!

پوزخندی زد و درحالی که سر شونه ام و میبوسید

گفت:کار شیخ نبود کار یکی دیگه است شیخ

میخاد بچه اش و سقط کنه!

اسم اون دختر چیه؟؟؟شیخ بخاطر چی میخواد

بچه اش رو سقط کنه!

مشکوک نگاهی بهم انداخت و گفت:ما تو خیلی از

کارها نباید دخالت کنیم!

برای اینکه شک نکنه شروع با لمس بدنش کردم

و لبهامو روی لبهاش گذاشتم تا سریع تر کارش

تموم بشه و به اتاش خبر بدم.
.
.
.
#اتاش

با خوندن پیام مرام فهمیدم که بچه خانم میخوان

سقط کنند !

ناخواسته شنیدم که اقا به فتانه میگفت نگران

بچه اشم هست.

به گروهی از بادیگاردهای کارکشته ام که خوب

میدونستم برای همچین ماموریتی خوبند اطلاع

دادم که اماده بشند…

امشب به ویلا میرفتیم باید خانوم رو زودتر از

اونجا خارج کنیم. بعد از اطلاع دادن به سرگروه

بادیگاردها به سمت سالن رفتم که دیدم اقا

همچنان مشغول کشیدن سیگار هست !

روبه روش ایستادم و گفتم:این همه سیگار براتون

خوب نیست

نگاه کلافه اش رو به من دوخت و گفت:دلم شور

میزنه…نگرانم!دست خودم نیست شیخ عدنان یه

ادم روانیه!

به یاد مرام افتادم اونم الان جونش در خطر بود

اگه شیخ عدنان میفهمید که برای جاسوسی وارد

ویلاش شده حتما بلایی سرش میاورد! ولی با این

حال حفظ ظاهر کردم و گفتم:امشب به ویلا

میریم!

با شنیدن این حرف از جانب من نور امید تو

چشماش دیده میشد از جا بلند شد و گفت:خبری

از گلاره بهت دادند؟!

مرام میگه از میون حرفاشون فهمیده که یه زن

باردار تو ویلاهست حدس منم اینکه که خود خانم

باشن اخه شیخ عدنان بعد از دزدیده شدن خانم

اصلا از ویلا خارج نشد!

چرا الان نریم؟!

عجله نکنید شب بهتره کمتر تو دردسر میوفتیم

شما هم بهتره که همراه ما نیاین!

اخمی کرد و گفت:من نیام؟؟؟میفهمی داری چی

میگی ؟؟؟ من باید باشم!

اما اقا

حوصله بحث ندارم اتاش

__ چشم اقا

#مرام

بعد از اینکه مراد از بدنم دل کند و لباس پوشید

سریع بلند شدم و منم لباس هامو که تو اتاق

پخش شده بودند جمع کردم.

مراد رو به من کرد و گفت:از در پشتی اتاق خارج

شو از پله ها که پایین رفتی وارد سالن اصلی

میشی!

به سمتش رفتم زیر گلوشو بوسیدم و گفتم:خیلی

از بودن باهات لذت بردم!

پوزخندی زد و سر شونم و بوسید و گفت:دلبری

نکن والا باز باید لخت بشی!

جیغ خفه ای کشیدم و با خنده گفتم:نه دیگه

جونی تو تنم نمونده!

قهقه ای زد و به سمت در اتاق رفت.منم از در

پشتی خارج شدم

وقتی از پله ها پایین می رفتم با تعجب یه

راهروی دیگه هم دیدم

از سر کنجکاوی وارد راهروی دوم شدم یه

راهروی باریک بود

حدود ده متر که پیچ در پیچ بود و معلوم بود

که به سمت طبقه بالامیرفت !

بعد گذشتن از راهرو وارد سالن دیگه ای شدم که

چند تا اتاق توش بود همه جراتم رو جمع کردم و

وارد سالن شدم و از کنار یکی از اتاق ها که گذشتم

صدای گریه ای رو شنیدم . به سمت در اتاق رفتم
گوشم رو به در چسبوندم وگوش دادم دختری در

حال گریه کردن بود چیزی از گریه هاش

نمی فهمیدم !

فقط معلوم بود ترک نبود و بعد اینکه مطمئن

شدم فقط اون تو اتاقه اروم درو باز کردم و وارد

اتاق شدم . اولین چیزی که توجهم روجلب کرد

بسته شدن دختری روی تخت بود که فقط لباس

زیر تنش بود و با دیدن من گریه اش اوج گرفت

که به سمتش رفتم و بهش گفتم:ساکت باش الان

صداتو میشنوند!

گنگ نگاهم کرد فهمیدم که ترکی بلد نیست با

اشاره بهش فهموندم که ساکت بشه !

خوشبختانه فهمید و ساکت شد و با تردید به

شکمش نگاه کردم کمی تو پر بود اما شبیه زنای

ابستن نبود ولی رد بارداری سابقی روی شکمش

بود! معلوم بود که قبلا باردار بوده شکمش شکلاف

های باریکی داشت که برای الان نبود!

شاید گلاره باشه نگاهش کردم وگفتم؛گلاره

با بردن اسمش سرش و چند بار تکون داد و

گفت:بله گلاره ام!

فهمیدم که خودشه تلفن رو سریع از کیفم خارج

کردم و به اتاش پیام دادم:پیداش کردم تو طبقه

بالاست داخل یکی از اتاق های سالن بزرگ که به

رنگ کرمی هست!

به محض تیک خوردن پیام صدای پا شنیدم

وحشت زده به گلاره نگاه کردم و بهش اشاره کردم

که چیزی نگه و خودمو تو اتاق جایی به چشمم

نخورد که قایم بشم پس سریع رفتم زیر تخت که

محکم سرم به لبه ی پایینی خورد تا رفتم زیر

تخت در باز شد و من از ترس نفس هام به شماره

افتاده بودند!

اگه پیدام میکردند معلوم نبود زنده بمونم یا نه

با شنیدن صدای قهقه ی همیشگی شیخ عدنان

فهمیدم خودشه که وارد اتاق شده با ورودش گلاره

شروع به گریه کرد،امیدوارم که منو لو نده…

با پایین اومدن تخت و قرار گرفتن پاهای شیخ

جلوی صورتم فهمیدم که روی تخت نشسته و به

زبان فارسی حرف میزد@

چند باری این زبان رو شنیده بودم اما خیلی بلد

نبودم با جیغ گلاره چشمامو محکم بستم و با به

یاداوری اینکه گوشیم روی سایلنت نیست سریع

اونو بی صدا کردم و با ترس به اتاش پیام

دادم:من تو اتاق گلاره ام زیر تختش قایم شدم!

شیخ عدنان میخاد بچه اش و سقط کنه و هر

ان ممکنه منم گیر بیفتم دکتر اخر شب برای سقط

میاد منم سعی میکنم تا اون موقع زنده بمونم!
.
.
.
#اتاش

با رسیدن دو پیام از جانب مرام کمی نگران شدم

تازه ساعت شش بعدازظهر بود و نمیشد الان به

اونجا رفت باید تاشب دووم میاوردند همه رو

اماده کردم و با ماشین های شخصی ازشون

خواستم که خونه رو تحت نظر بگیرند که در

صورت بروز اتفاق بتونیم جون مرام و گلاره رو نجات بدیم!

#دنیا

با دیدن دختر جوانو نور امیدی تو دلم روشن شد

ولی من و از کجا میشناخت ؟!میخواست دست

هام و باز کنه که صدای پا شنید!

سریع زیر تخت قایم شد،با دیدن شیخ عدنان که

وارد اتاق شد؛ ترس بدی به جونم افتاد!

شروع به لرزیدن کردم،کنارم روی تخت نشست و

شروع به بازی با موهام کرد: سهیل داره در به در

دنبالت میگیرده…هه! فکر کرده میتونه تو رو

نجات بده!

با به یاد اوردن سهیل اشک از گوشه چشمم جاری

شد که از چشم شیخ دور نموند سرش و کنار گوشم

اورد و گفت:هنوز که کاری نکردم که اینجور گریه

میکنی!

جرات نگاه کردن به صورتش رو نداشتم خشن

چونه ام و گرفت و گفت: وقتی باهات حرف میزنم

نگاهم کن

یک لحظه نگاهش کردم که از برق خاص چشاش

ترسیدم و چشمهامو زود بستم که سرش و به

صورتم نزدیک اورد و شروع به لیس زدن صورتم

کرد !

با حس چندشی سرم و شروع به تکون دادن کردم

که سیلی محکمی به رون لختم زد انقدر محکم زد

که حس کردم پوستم پاره شد با درد جیغ کشیدم

که دستش و محکم روی دهنم گذاشت و گفت:

درد داشت؟؟؟

پوزخندی زد و سیلی دیگری به رونم زد دلم

میخاست از ته قلبم جیغ بکشم تا دردم کمتر بشه

اما با بودن دست بزرگش روی دهنم صدام تو

گلوم خفه میشد!

زیر دلم درد گرفت ! یاد بچه ام افتادم!..

اشک هام جاری شد و دست از تقلا کردن

برداشتم ! میترسیدم تکون خوردنهام شیخ

عدنان رو بیشتر تحریک کنه که کتکم بزنه

و اسیبی به بچه ام برسه…

دستش و از روی دهنم برداشت و گفت:خودتو

اماده کن امشب قراره این بچه کشته بشه

با ناباوری گریه کردم وگفتم:تو رو خدا به بچه ام کاری نداشته باش!

حوصله ام سر رفته!…. نظرت چیه که بریم اتاق

بازی ؟!…من عاشق بازی ام!…

یه روانی به تمام معنا بود !…از جا بلند شد و شروع

به باز کردن دست و پاهام کرد، حسابی دست و

پام خشک شده بودند!

به محض باز شدن دستهام ملافه رو روی بدنم

کشیدم تا خودم رو بپوشونم که شیخ با یه حرکت

به سمتم اومد و به موهام چنگ زد که اخی از سر

دردگفتم و منو از موهام کشید و از تخت پایین

اورد!

ملافه رو از بین دستام کشید و با لذت به بدنم

نگاهی انداخت ومنو دنبال خودش کشید وگفت:

تو اتاق بازی دو تا دختر هستند که بازی دوست

دارن بریم ببینیم تو هم ازاتاق بازی خوشت میاد

وحشت زده بهش نگاه کردم که به سمت در اتاق

رفت. لحظه اخر صورت دختر زیر تخت رو دیدم

که با نگرانی به من نگاه میکرد!

با هم وارد سالن بزرگی شدیم وحشت زده به محیط

اطرافم نگاه میکردم !…چون برهنه بودم خجالت

میکشیدم! چقدر تو این مدت تحقیر شده بودم !..

بدنم مثل یه شی بی ارزش دست به دست

میچرخید!….

خدایا خودت کمکم کن!…صدامو میشنوی؟!

خسته شدم از این وضع!… تا کی قراره اینجور

عذاب بکشم ؟!

انتهای سالن شیخ در اتاقی رو باز کرد و وارد شدیم

پشت سرم ایستاد و منو به جلو هول داد .

با دیدن صحنه ی رو به روم خشکم زد قدمی به

عقب برداشتم که به شیخ خوردم اما جرات برگشتن

به سمتش رو نداشتم !

طاقت نگاه کردن به صحنه ی روبه رومم نداشتم

شروع به لرزیدن کردم!

از تصورخودم جای یکی از اون دخترا وحشت کردم

دخترا رو به طرز فجیعی اویزون کرده بودند.

با طناب بدنشون رو انقدر سفت کرده بودن که

کبود شده بود!

چشماشون باز بود و قرمز اما نه تقلا میکردند و

نه تقاضای کمک!

با حلقه شدن دستهای شیخ دور بدنم تکونی خوردم

که منو محکم به خودش چسبوند وکنار گوشم

گفت:اولش خیلی اذیت میکردند اما کم کم

فهمیدند که اتاق بازی اتاق لذت بخشیه!،..

نظرت چیه؟دوست داری با کدوم بازی شروع

کنیم؟!

ناباور به دور تا دور اتاق نگاه کردم وسایل عجیبی

تو اتاق بود!

شبیه اتاق شکنجه بود تا اتاق بازی!

شیخ عدنان در همون حال که منو بغل کرده بود

به سمت تختی هولم داد که گوشه ى اتاق بود و

کنار تخت چند تا شلاق اویزون بود !

به محض نزدیک شدن به تخت تعادلم و از دست

دادم و بدنم بی حس شد!

شیخ عدنان که متوجه بی حالیم شد،گفت:صبرکن

شروع کنیم بعد از حال برو!

انقدر حالم خراب بودکه نفهمیدم منظورش چیه

و همه جاتاریک شد
.
.
.
#شیخ عدنان

تو بغلم از حال رفت !

اونو بغل کردم و به صورتش نگاه کردم !ترسو تر از

این حرفها بودکه تحمل کنه…مطمئن بودم با اولین

شکنجه میمیره!…

بهتر بود بعد ار سقط بچه شکنجه اش میدادم! اونو

از زمین بلندکردم و روی تخت خوابوندم و دست و

پاشو بستم!

بهتر بود بذارم تا اومدن دکتر بخوابه از اتاق خارج

شدم که حس کردم کسی داره نگاهم میکنه!

مشکوک به اطراف نگاه کردم اما کسی رو ندیدم

به سمت طبقه پایین رفتم مرام پیداش نبود!…

کجا سرگرم بودکه اثری ازش نبود؟!….

#مرام

به محض خروجشون از اتاق از زیر تخت بیرون

اومدم و اروم در اتاق و باز کردم و دیدم که گلاره

رو وارد کدوم اتاق کرد!

سریع چند تا عکس ازشون گرفتم و برای اتاش

فرستادم و گفتم:بیشتر از این نمیتونم جلو برم

ایرانی حرف میزدند و نفهمیدم چی میگند! اما

دختره خیلی حالش بده و ترسیده!

پیام ها تیک خوردن و طبق معمول جواب نداد

زود پیام ها و عکس ها رو پاک کردم و از اتاق

خارج شدم که همزمان شیخ عدنان هم خارج شد

پشت گلدون بزرگی که توسالن بود قایم شدم

مشکوک به اطرافش نگاهی انداخت و بعد از

پله ها پایین رفت !…

به سمت راهرویی که مراد بهم نشون داده بود

رفتم و سریع به سالن قبلی برگشتم!

تازه روی اولین مبل نشسته بودم که شیخ عدنان

وارد سالن شد و با دیدن من لبخندی زد وگفت:

کجا بودی چقدر دنبالت گشتم!…

از قیافه اش متنفر بودم اما نقاب بی تفاوتی زدم

و با دلبری گفتم:اووم تو غیبت زد منم تو خونه

یه گشتی زدم الانم میخواستم تی وی رو روشن

کنم تا تو بیای حوصله ام سررفته!

در همین لحظه مراد به همراه مرد میانسالی وارد

سالن شد بادیدنش چشمکی براش زدم که زود

خودش رو جمع جورکرد و به شیخ عدنان نزدیک

شد وگفت:اقای دکتر قرار بود اخر شب بیان اما

عملش کنسل شد و الان اومد!

__ خوبه دختره بیهوشه بذار حالش سر جاش بیاد

بعد شروع کنید!

از شنیدن حرفش یخ کردم خدای من الان باید

چیکار کنم ؟!

تلفنم و اروم از کیفم خارج کردم و وارد لباس زیرم

کردم که واقعا حس بدی بهم دست داد!…

اخه سخت بود اونجور راه برم!…اگه تو دیدشون

نبودم اونو تو سوتینم پنهان میکردم !….

از جا بلند شدم که مراد همراه اون دکتر از پله ها

بالا رفت خواستم از کنار شیخ رد بشم که اروم به

باسنم زد و خواست پیش روی کنه که یاد تلفن

توی لباس زیرم افتادم و دستش روگرفتم و با

خنده گفتم:اجازه بده برم دستشویی بعد میام !

قهقه ای زد و گفت:یه ناخونک کوچیک میزنم

باز دستش و به سمتم دراز کرد که جیغ مصنوعی

کشیدم وگفتم: وای نه…باید برم به زور جلوی

خودمو گرفتم!

دوباره خندید منم سریع از فرصت استفاده کردم

و به سمت سرویس بهداشتی توی اتاق کناری

رفتم.
به محض واردشدن گوشی رو بیرون اوردم که کسی به در ضربه ای زد و من وحشت زده به در نگاه کردم!….

حس ترس کل وجودم رو گرفته بود و با دستهای

لرزون برای اتاش پیام دادم :شیخ به من شک کرد

و مجبورم گوشی رو تو توالت پرت کنم دکتر الان

اومد میخاد بچه اشو سقط کنه هر کاری میخای

انجام بدی الان باید دست به کار بشی اتاش

دوستت دارم!

با خوردن ضربه ی محکم تری به در سریع تلفن رو

داخل توالت انداختم نشستم و عصبی گفتم:کیه ؟

در با ضربه ی دیگه ای باز شد و شیخ عدنان وارد

شد! جیغی کشیدم و گفتم:چیکار میکنی؟؟

مشکوک بهم نگاه کرد و گفت:پاشو

خودمو کنترل کردم و گفتم:تو دستشویی ام

نمیبینی ؟! چطور پاشم!

همینکه گفتم

به سمتم اومد و بازومو محکم گرفت وبلندم کرد

به اطرافم نگاهی انداخت و بعد با صدای عصبی

گفت:زود کارت رو تموم کن بیا بیرون کارت دارم!

اخمی کردم و گفتم:باشه برو بیرون

بعد از بیرون رفتن شیخ اهی از سر اسودگی

کشیدم .واقعا ترسیده بودم!…

خوب شد تلفن رو تو توالت انداختم و الا خدا

میدونه چه بلایی سرم میومد!

بعد از چند دقیقه از توالت خارج شدم و به سمت

سالن رفتم و خودم رو ناراحت نشون دادم !

شیخ کنار کیفم نشسته بود و متفکر بهم نگاه

میکرد با فاصله کنارش نشستم که گفت:تلفن کو

عصبی بهش نگاه کردم وگفتم:توی کیفمه شارژ

نداره خاموش شد!

تو کیفت نبود

اخمم شدید تر شد و گفتم:تو داخل کیفمو گشتی؟

بله

به من شک داری؟دلیل اینکارت یعنی چی؟!

تلفنت چرا تو کیفت نیست؟

خواستم چند تا عکس سلفی بگیرم دیدم شارژ

نداره گذاشتم کنار یا تو کیفمه یا همین گوشه کنار

بگرد پیداش کن زود باش

اخمم شدید تر شد و از جا بلند شدم و کیفمو

محکم کشیدم و گفتم:من میرم خونه ام میتونی

قبل رفتنم کل لباسام و بگردی!ماشینمم بیرونه

اونم بگرد خیالت که راحت شد میرم! گوشیمم

گوشه کنار خونته چیزی ندارم که بترسم بگو

خدمتکارهات بگردند پیداش کنند واسه خودت

خواستم ازسالن خارج بشم که صدای قهقهه ای

بلندش باعث شد سرجام بایستم!

از جا بلند شد و بهم نزدیک شد و دستمو گرفت

و گفت:کجا عروسک تازه میخوایم باهم خوش

بگذرونیم!

خسته ام میخوام برم خونه هوا هم تاریک

شده!

مگه کسی رو داری که نگرانت بشه که میخوای

بری خونه؟!

میدونستم تقلا کردنم شکش رو بیشتر میکنه پس

به سمتش برگشتم و در حالی که زیر گلوش اروم

نفس میکشیدم گفتم: فکر میکردم تنها کسی که

نگرانمه تویی اما دیدم که توهم مثل بقیه فقط برا

یکی دو بار منو میخوای!

همونطور که تو چشمهام زل می زد به سمتم اومد

و با لبهاش لبهامو قفل کرد و منو دنبال خودش

کشید و به سمت سالن بالا رفتیم!

همون سالنی که گلاره تو یکی از اتاق ها بود!

از کنار اتاق گلاره رد شدیم که صدای گریه اش

رو شنیدم به شیخ نگاه کردمو گفتم:کسی تو این

اتاقه؟!

متفکر بهم نگاه کرد و بعد لبخند بدجنسی روی

لبهاش نشست و گفت:بریم ببینیم چه خبره

دستم و از دستش کشیدم و گفتم:باشه

دستم و دوباره کشید و در اتاق و باز کرد با دیدن

گلاره که لخت روی تخت بسته شده بود مثلا با

تعجب به شیخ نگاه کردم که چشمم به سمت

دیگه ای اتاق خورد که چند تا طناب خونی از

سقف آویزون بود!

شیخ با دیدن حالم گفت: بهت نمیومد ترسو باشی

اینجا چه خبره؟!

قراره بچه اش رو سقط کنیم بیا ببینیم چطور

اینکارو میکنند!

وحشت زده به شیخ نگاه کردم و گفتم:من میخوام

برم بیرون!این مسخره بازی ها رو تمومش کن

مراد زیر چشمی به ما نگاه میکرد،گلاره با دیدن

من گریه هاش بیشتر شد و تقلا میکرد دست و

پاشو باز کنه اما نمیتونست!

شیخ بازومو گرفت و به سمت تخت رفت! دکتر

بین پاهای گلاره نشسته بود و با دیدن ما گفت:

شروع کنم؟

شیخ به من نگاهی انداخت و گفت:شروع کن

با وحشت جیغ کشیدم و رو به دکتر گفتم:دست

نگه دار!

به سمت شیخ عدنان نگاه کردم و گفتم:حالش بده

چرا میخوای اینکارو بکنی ولش کن مگه بچه ی تو

نیست؟

پوزخندی زد و گفت:نه از من نیست،تو هم بهتره

ساکت باشی و دخالت نکنی!

همه التماسم و تو چشمام ریختم و به مراد نگاه

کردم!کلافه نگاهی به من انداخت و فهمیدم اونم

نمیتونه کاری بکنه

دکتر امپول رو به سمت رون گلاره گرفت که صدای

تیراندازی وحشتناکی اومدوهر پنج نفر خشکمون

زد و بهم دیگه نگاه کردیم!

مراد بیسیمش رو دراورد و گفت:چیشده؟؟؟

بهمون حمله کردن سریع اقا رو از اینجا خارج

کنید!

شیخ عصبی فریادی کشید و رو به مراد کرد و

گفت:چطور ما رو پیدا کردند؟!

نمیدونم باید بریم اقا

دخترا رو بیار

__ میارمشون اما اول شما باید از اینجا خارج

بشین!

رو به گلاره کرد و چیزی بهش گفت و بعد در حالی

که دستمو میکشید منو به همراهش از اتاق خارج

کرد!

دکتر و مراد هم همراهمون خارج شدند که با

شنیدن صدای تیر اندازی دستمو از دستش

کشیدم و گفتم:من همراهت جایی نمیام ولم کن!
عصبی سیلی بهم زد و گفت:چرت نگو راه بیفت!

شروع به تقلا کردم و اون به سمت پله های پشتی

رفت که دو تا مرد از رو به رو شروع به تیراندازی

کردند و عدنان دستم رو گرفت و منو کشید و با

هم پشت دیوار پناه گرفتیم!

مراد و سه تا مرد دیگه که به سمتمون اومدند

هم شروع به تیراندازی کردند و من دستمو تو

یه لحظه از دست شیخ عدنان کشیدم و به سمت

اتاقی که گلاره بود خواستم بدووم که شیخ با پاش

به پام زد و من تو سالن افتادم که پهلوم به شدت

اتیش گرفت !

با بهت به مرد سیاه پوشی که بهم تیراندازی کرد

نگاه کردم و روی زمین افتادم و شیخ با پوزخندی

نگاهم کرد!

مراد خواست به سمتم بیاد که شیخ صداش کرد

و از در کناری خارج شدند!

لباس قرمزم با سرخی خونم یکی شده بود و خودم

رو به زور به کنار دیوار کشیدم و مردای سیاه پوش

به سمتم اومدند و بعد از کنارم رد شدند در همین

لحظه اتاش و یه مرد جوان دیگه وارد سالن شدند

و‌ اتاش بادیدن من برای اولین بار تو عمر چند

وقته آشناییمون فریاد کشید :مرام
.
.
.
#دنیا

با حس لمس شکمم توسط دستی که حسابی داغ

بودچشمهاموباز کردم و بادیدن مردی که دستکش

به دست داشت وحشت زده نگاهش کردم و اون

هم نگاهی به من انداخت و چیزی به زبان ترکی

گفت که نفهمیدم و مردی که اون شب منو دزدید

هم کنارش ایستاده بود، با بغض گفتم:میخواین

چیکار کنین؟

هر دو بهم نگاهی انداختند و شروع به صحبت

کردند اما من هیچی از حرفهاشون نمیفهمیدم!

مردی که معلوم بود دکتره شروع به معاینه

شکمم کرد و انگار داشت سایز بچه رو اندازه

میگیره که بفهمه چند ماهمه و حدسم درست

بود برای سقط بچه ام اومده بود !

شروع به گریه کردم و زار زدم و التماس کردم شاید

دلشون به حالم بسوزه و دست از سرم بردارند که

در همین لحظه در اتاق باز شد و شیخ عدنان به

همراه همون دختر وارد اتاق شدند!

ترس کاملا تو صورت اون دختر دیده میشد و بعد

از اینکه کل اتاق رو از نظر گذروند به من نگاهی

انداخت و با نگرانی شروع به حرف زدن با شیخ

کرد !

ترکی حرف میزدن و من چیزی از حرفهاشون

دستگیرم نمیشد و بعد از مدتی شروع به تقلا

کردم و التماس عدنان رو می کردم که شیخ بازوی

دختر جوان رو کشید و به سمتم اومد و کنارم

ایستاد و چیزی به دکتر گفت، دکتر هم با سر

اطاعت کرد و سرنگی از سینی برداشت و با دیدن

سرنگ گریه هام شدت گرفت!

دختر فریادی کشید و چیزی گفت که شیخ بهش

اخمی کرد و ساکتش کرد!دکتر سرنگ و به سمت

پام گرفت که جیغم دراومد و نفسهای آخرم رو

می کشیدم که همزمان صدای تیراندازی اومد

با شنیده شدن تیراندازی رنگ از صورت همه شون

پرید و گنگ به هم نگاه کردند و بیسیمی که تو

دست اون مرد بود صدایی رو پخش کرد و با هم

کوتاه صحبتی کردند و بعد شیخ رو به من کرد و

گفت:به سهیل بگو تو رو باز ازش پس میگیرم!

ازم فاصله گرفت و اون دخترو همراهش کشید

بیرون و در باز موند!

نفسی از سر راحتی کشیدم و به تقلا کردنم ادامه

دادم!

خدا خدا میکردم سهیل زودتر به کمکم بیاد و من

رو از این جهنم نجات بده!

صدای تیراندازی بیشتر و نزدیک تر شد که

وحشت من هر لحظه بیشتر میشد !

اگه از پس شیخ و افرادش بر نیاند خدا میدونه چه بلایی سر من میاد باید زودتر فرار میکردم!

#اتاش

بعد از خوندن پیام مرام اماده باش دادم و به

همراه سهیل به خونه ی مورد نظر رسیدیم!

انقدر سریع عمل کردیم که بعد از یک ربع رو به

روی خونه قرار داشتیم به مرام زنگ زدم که دیدم

گوشیش خاموشه!

به همه اعلام امادگی دادم سعی کردیم اول بی

سروصدا وارد بشیم که متاسفانه موفق نشدیم

پس شروع به تیراندازی کردیم مقصد طبقه بالا

بود پس سریع با همه افراد به سمت بالا رفتیم که

مردی شروع به تیراندازی کرد!

به افرادم عکس مرام و گلاره رو نشون داده بودم

و گفته بودم هدف اینان و باید سالم از خونه خارج

بشنو و خودمون پشت ایستادیم و افرادی که

جلوتر بودند شروع به تیراندازی کردند که صدای

جیغ اشنایی رو شنیدم، شک نداشتم که صدای

مرام بود خودم و به جلو رسوندم و زنی با لباس

قرمز دیدم که صورتش به سمت دیگه ی ما بود

بعد یک دقیقه مامورای من پیش روی کردن که

به سمت زن رفتم و همون لحظه سرش به سمت

ما برگشت و با دیدنش فریادی کشیدم:مرام

به سمتش رفتم و اونو در اغوش گرفتم وحشت

کردم ،نباید اونو وارد این بازی میکردم اگه از

دستش بدم چی؟!

با چشمای زیبای گربه ایش که پر از درد بودند به

من نگاه کرد و بریده بریده گفت:ا…تاش…اومدی

اره عزیزم اومدم،حرف نزن الان میرسونمت

بیمارستان!

سهیل شتاب زده خودش رو به من رسوند با دیدن

مرام که غرق خون بود با نگرانی گفت:گلاره زنده

است؟!

مرام با شنیدن اسم گلاره نگاهی به من انداخت و

اتاقی رو با دستش نشون داد که سهیل صبر نکرد

و شتاب زده به سمت اتاق رفت!

منم سریع کتم رو دور مرام پیچیدم و اونو بغل

کردم رو به چند تا مردی که تو سالن بودن کردم و

گفتم:اقا و خانم رو سریع از خونه خارج کنید!

چشم

به همراه مرام سریع به سمت خروجی خونه رفتم

باید اونو به بیمارستانم میرسوندم هر چند امیدی

به زنده بودنش نداشتم! خونریزیش شدید بود…

#سهیل

به سمت جهتی که مرام اشاره کرد دویدم و وارد اتاق

شدم و با دیدن طناب های خونی و تخت خالی که

گوشه اتاق بود ناامید به گوشه وکنار اتاق نگاه

کردم!

گلاره روبرده بود! تو یک قدمی ام بود و باز اونو

از دست داده بودم! باتمام توانم فریادکشیدم

_گلاره….

بغض بدی به گلوم نشسته بود و داشت خفه ام

میکرد! بادیگاردها هم وارد اتاق شدند و یکیشون

گفت:اقا باید بریم الان پلیس ها پیداشون میشه

شمابرین منم میام

خارج شدند و جلوى در ایستادند و تا خواستم از در

اتاق خارج بشم صدای ضعیفی رو شنیدم که اسمم

رو صدا میکرد: سهیل

به سمت گوشه اتاق که کمد بزرگی قرار داشت

برگشتم ودستهای لخت زنی رو دیدم !

به سمت کمد دویدم و با دیدن گلاره که لخت

پشت کمد پناه گرفته بود؛ اشکم جاری شد و

محکم بغلش کردم!

عزیزم،خدای من توزنده ای گلاره؟

به هق هق افتاده بود و با گریه گفت: منو از اینجا

ببر خواهش میکنم!

کتم رو کندم و روی شونه هاش انداختم و اونو از

اتاق خارج کردم و وقتی از اتاق خارج شدیم بادیدن

بادیگاردها زیر گوشم گفت:سهیل لختم

فدای نجابتش! تواون حالتم بخاطر لخت بودنش

نگران بود!

با یه حرکت بعلش کردم وکت رو روی بالا تنش نگه

داشت که کمتربدنش دیده بشه همراه بادیگاردهام

ارخونه خارج شدیم وسوارماشین شدیم وسریع به

سمت خونه رفتیم که اتاش بهم زنگ زد:اقا به راننده

ها ادرس خونه ی خودم رو دادم! بهتره برین اونجا

خونتون امن نیست

باشه

صداش بغض الود بود و کمی نگرانم کرد! نکنه بلایی

سر اون دختر اومده باشه به گلاره که بهم چسبیده

بود و ازروی ترس شدیدا میلرزید نگاه کردم!

اگه بلایی سرش میومد؛ دیونه میشدم!… تحمل

اینو نداشتم که بلایی سرش بیاد…بغلش کردم و

شروع به بوسیدن موهاش کردم ! خداروشکر که سالم

بود!
.
.
.

#اتاش

مرام فقط بمن نگاه میکرد و حرف نمیزد! عادت نداشتم

اونو انقدر ساکت و اروم ببینم و روبه راننده کردم

و گفتم:سریعتر برون !داره ازدستم میره لعنتی

دستش روروی سینه ام گذاشت وگفت: منو…

نبر..بیمارستان

هیسس حرف نزن! حرف زدن برات خوب نیست

دیره….نمیرسیم…من…من عاشقت بودم

اشک ازگوشه چشمم جاری شد و روی صورت زیبای

مرام چکید

حرف نزن! نباید میفرستادمت اونجا

خودتو..سرزنش نکن…بگو تو هم منو دوست داری

به صورتش نگاه کردم! عاشقش بودم!…. امابخاطر

اون اتفاق نمیتونستم باهاش باشم! بایاداوری اون

اتفاقات برام سخت بود به عشقم اعتراف کنم! برام

سخت بود باهاش تنهاییمو پر کنم!

اما الان باید بهش میگفتم باید اعتراف میکردم

محکم بغلش کردم و زیر گوشش گفتم:عاشقت

بودم و هستم….ببخش منو که الان اعتراف

میکنم! تنهام نذار مرام تنهام نذار!

اروم کنار گلوم رو بوسید و نفس بلندی کشید!

با متوقف شدن صدای نفس هاش فهمیدم که برای

همیشه اونو از دست دادم! فهمیدم که دیگه اونو

ندارم!

جرات نگاه کردن به صورتش رو نداشتم؛ میترسیدم

نگاهش کنم وبفهمم که مرده…همه جراتم رو جمع

کردم و اونو از خودم جداکردم وبدون اینکه به صورتش

نگاه کنم کت وروی صورتش کشیدم، روبه راننده کردم

و گفتم:برو به قبرستون خانوادگیم

چشم اقا

تلفنمو از جیبم خارج کردم و به سهیل گفتم که به

خونه ام بره! باید سریع تر خانم رو به دنیزلی منتقل

میکردیم! شیخ عدنان تونست فرار کنه مطمئنن بازم به قصد دزدیدن خانم میاد!

#دنیا

با هر زحمتی که بود دست و پامو باز کردم و سریع

از تخت پایین اومدم !

لخت بودم و نمیدونستم با این وضعم چطور از

اتاق خارج بشم !

خواستم به سمت در برم که صدای نزدیک شدن

کسی رو به اتاق شنیدم!

با ترس پشت کمد بزرگی که گوشه اتاق بود قایم

شدم !

ازشدت ترس توان ایستادن روی پاهام رونداشتم

در همین لحظه سهیل وارد اتاق شد نمیخواستم

خودمو نشونش بدم!

بهترین فرصت بود که از دستش فرار کنم تو شک

بودم و‌ نمیدونستم کدوم کار درسته!

خودمو نشونش بدم یا اینکه خودم رو ازش پنهان

کنم؟!با فریادش که اسمم رو صدا میزد به خودم

اومدم!اون می خواست از اتاق خارج بشه که

نمیدونم چطور شدکه صداش کردم!

سهیل
.
.
.

#سهیل

بعد از رسیدن به خونه اتاش ،گلاره رو به کمک

فتانه به یکی از اتاق ها منتقل کردیم!

بعد از حمام کردن و پوشیدن لباس اونو به

دست فتانه سپردم تا مثل همیشه با جملات

جادویی اش اون رو بفریبه و بخوابونه!

خودم هم از اتاق خارج شدم و چند بار با اتاش

تماس گرفتم ولی جواب نمیداد! نگرانش بودم!

یک ساعتی از اومدمون میگذشت و خبری از

اتاش نبود!

نفهمیدم شیخ عدنان کجا غیبش زده در همین

لحظه گوشیم زنگ خورد !

شماره ناشناس بود با تردید جواب دادم:بله

اینبار فرار کردین اما بار بعد به محض دزدیدن

گلاره اونو جلوی چشمات تیکه تیکه میکنم اینو

قول میدم سهیل

منم بهت قول میدم این اخرین باریه که

تونستی از دستم زنده فرار کنی بار بعدی که به

گلاره نزدیک بشی خودم تیکه تیکه ات میکنم!

قهقهه ای زد و تماس رو قطع کرد !

انقدر اعصابم از حرفش خورد شده بود که با همه

توانم تلفن رو به گوشه سالن پذت کردم که در

سالن باز شد اتاش با پیراهن خونیش و شلوار

گلیش وارد شد.

ازچشماش معلوم بود که حسابی گریه کرده بود

به سمتش رفتم و گفتم:کجا بودی؟؟؟

باید اونو میبردم مقبره

خشکم زد! اصلا نمیدونستم و بلد هم نبودم باید

چطور دلداریش بدم ؟! قدمی به عقب برداشتم و

گفتم:بهتره بری استراحت کنی

خانم حالشون خوبه؟؟؟

بله همه اش هم بخاطر کارای تو بود که اون

دوباره پیشمه!

لبخند تلخی گوشه لبش جا خوش کرد و بعد

بدون زدن هیچ حرفی به طبقه بالا رفت!

کلافه به سمت اتاق گلاره رفتم حالا که اتاش

اومده بود و خیالم از بابتش راحت شده بود

میتونستم کمی استراحت کنم !

هر چند هنوز از جانب شیخ عدنان احساس خطر میکردم!…….

#کیان

عصبی به هومن که داشت با اون مرد کل کل

میکرد نگاه کردم!نمیدونم به هم چی گفتند که

هومن با شونه های افتاده به سمتم اومد! باورم

نمیشد تو این یه هفته که دبی هستیم دوست

هومن نتونسته بود اثری از دنیا پیدا کنه!

با نزدیک شدن هومن اخمی کردم و گفتم:پس

چیشد؟؟؟

دو جا ممکنه فرستاده باشنش

کجا؟!

ترکیه یا چین

با بهت بهش نگاه کردم و گفتم:ترکیه و چین

چطور اونجا پیداش کنیم؟از کجا معلوم اونجا

بتونیم پیداش کنیم؟!

جوری که این میگه با توجه به مشخصاتی که

دنیا داره تو این دو تا کشور…….

حرفش رو خورد و عصبی و با صدای بلند گفت

لعنتی و مشتی به هوا زد!

گوشه ی خیابون نشستم و به اسفالت خیره شدم،

زن من!ناموس من! همدم شبهای عاشقانه ی

من ! داشت مثل یه زن هرجایی دست به دست

میشد!

با نشستن دست هومن روی شونه ام بدون

اینکه نگاهش کنم از جا بلند شدم و به سمت

سوئیتمون رفتم !

هومنم که دید حالم خوش نیست تو سکوت

همراهیم کرد.به محض ورود به سمت اتاقم

رفتم که هومن جلومو گرفت و گفت:میگی چیکار

کنیم؟؟

نمیدونم هومن نمیدونم میترسم به اون دو تا

کشورم بریم واونجا پیداش نکنیم اونوقت چی؟؟؟

برگردیم ایران چند روز استراحت کنیم بعد

میریم ترکیه یا چین!همه تلاشمون رو میکنیم

شاید تونستیم پیداش کنیم!

اگه پیدا نشد چی؟؟؟

نفوس بد نزن الانم برو استراحت کن ببینم

برا فردا میتونیم بلیط گیر بیاریم

__ باشه
.
.
.
#ایناز

چمدونم رو از دست پدرم گرفتم و بهش نگاه کردم

که مادرم زیر گریه زد و من با بغض گفتم:خواهش

میکنم گریه نکن سعی میکنم زود برگردم!

پدرم درحالی که شونه های مادرم رو گرفته بود

گفت:مواظب خودت باش دخترم

چمدون رو رهاکردم و محکم جفتشون رو بغل

کردم! اولین بارم بود که میخواستم تنهایی برای

مدت طولانی برم مسافرت و بعد کلی ابغوره

گرفتن از پدر و مادرم جدا شدم و با دلی شکسته

سوار هواپیما شدم
.
.
.
#دنیا

با حس لمس بدنم چشم باز کردم چقدر خوابیده

بودم که اونجور سرم درد میکرد!

اتاق تاریک بود و مردی کنارم روی تخت نشسته

بود و بدنم رو نوازش با لمس میکرد!

فک کردم سهیله و تکونی خوردم و گفتم:لطفا

بهم دست نزن سهیل ،میشه چراغو روشن کنی

اتاق خیلی تاریکه!

با این حرفم چنگی به رون پام زد که وحشت

زده سعی کردم سر جام بشینم صورتش و به

سمت صورتم اورد و قهقه ای زد و با دیدن

صورتش وحشت زده خواستم جیغ بکشم

که دستاش روی گلوم نشستند و شروع به

خفه کردنم کرد!

شیخ عدنان اینجا چیکار میکرد؟! مگه منو از

دستش نجات نداده بودند؟! با چشمای از حدقه بیرون زده نگاهش میکردم ….

با چشمای از حدقه بیرون زده نگاهش میکردم…

توان نفس کشیدن نداشتم! تقلا کردم دستهاشو

از روی گلوم برداره اما تواناییش رو نداشتم با

حس کرختی زیادی دستهام شل شد و هنوز با اون

صدای کریهش میخندید و بهم نگاه میکرد و فشار

دستهاشو بیشتر میکرد کم کم چشمهام بسته شد و

با بسته شدن چشمهام سیلی به صورتم خورد و

انگار اکسیژن به ریه هام برگشت با حالت بدی از جا

پریدم و به شخص رو به روم اویزون شدم و باهمه

وجودم شروع به نفس کشیدن کردم!
.
.
.
#سهیل

وارد اتاق گلاره شدم!فتانه از اتاق رفته بود.به سمت

تخت رفتم و بعد از دراوردن کتم کنار گلاره اروم دراز

کشیدم.

تو خواب بی تابی میکرد! نگرانش شدم چقدر اذیت

شده بود! شروع کردم به نوازش کردن صورتش دلم

میخواست محکم بغلش کنم و سر تا پاشو غرق

بوسه هام کنم و نمیدونم چیشد که بی تابیش شدت

گرفت و وحشت زده شروع به دست و پا زدن کرد!

سر جام نشستم و چند بار تکونش دادم اما اصلا

بیدار نمیشد اشک از گوشه چشمهای بسته اش

جاری شده بودو با سرد شدن بدنش نگرانش شدم!

چندبار دیگه صداش کردم وقتی دیدم جواب نمیده

سیلی محکمی به صورتش زدم که وحشت زده چشم

باز کرد و به بازوهام چنگ زد و با تمام قواش شروع

به نفس کشیدن کرد !

انگار احساس خفگی میکرد اروم بغلش کردم و در

حالی که موهای لختش رو نوازش میکردم گفتم:

اروم باش عشقم…من اینجام!… اروم باش گلاره!

انقدر نوازشش کردم تا بلاخره اروم شد وقتی اروم

شد به لباسم چنگ زد و بیشتر خودشو تو بغلم جا

داد و شروع به گریه کردن کرد!

چیزی بهش نگفتم بهتر بود انقدر گریه کنه که اروم

بشه!نمیدونم چقدر گذشت که صدای نفس های

اروم و کشدارش خبر از خوابیدنش میداد !

در حالی که بیشتر اونو به بغلم میفشردم کنار هم دراز کشیدیم و منم بعد ده دقیقه خوابم برد!

#کیان

دیشب به محض رسیدن به تهران یک سره به اتاقم

رفتم و بعد از خوردن دو تا قرص ارامبخش خوابیدم

حوصله سوال و جواب مادرم رو نداشتم !

باید سر حال میشدم تا توانایی حرف زدن با مادر

جونم رو هم داشته باشم!

صبح با صدای زنگ گوشیم بیدار شدم! به صفحه

نگاه کردم هومن بود، سر جام نشستم و جواب

دادم:چیه اول صبح زنگ زدی

زنده ای؟

قرار بود نباشم ؟

پس چرا از دیشب هرچی زنگ میزنم بهت جواب

نمیدی؟!

خواب بودم

خواب زمستونی بودی صدای زنگ گوشی رو

نمیشنیدی؟

قرص خورده بودم

_خاک عالم یعنی معتاد شدی کیان خاک بر سرت

تو ناسلامتی هنرمند این کشوری!

باز شروع به چرت و پرت گفتن کرد!میون حرفش

پریدم و گفتم:خفه شو هومن بنال ببینم چیکار

داری اول صبح زنگ زدی؟!

اوا چقدر بی تربیت شدی!

بهتره گوشی رو خاموش کنم

نه…نه ..حلوا خوردم بصبر میگم چیزه یعنی

درد حرفتو بزن

بیا برو دفتر خانم برمکی

_چی؟ اونجا چرا؟!

_خو خیلی وقته ازش بی خبرم برو ببین حالش

چطوره؟

چرا خودت نمیری؟

کیان من این همه به تو سرویس میدما تو هم

یه بار به من بده چی میشه؟!

خاک بر سرت این چه طرز حرف زدنه؟! سرویس

میدم یعنی چی؟!

منظورم همیاری و همکاری و این مزخرفاته دیگه

قهری باهاش؟؟؟

قهر که نه اما خب قرار شد اون تصمیم بگیره

چه تصمیمی؟؟؟

میگم پاشو بیا خونم اینجا راحت تر میتونم

برات توضیح بدم

حال ندارم هومن

بمیری که به درد هیچی نمیخوری!

از کلافگی اش خنده ام گرفت در حالی که از

تخت پایین میومدم گفتم:تا یک ساعت دیگه

اونجام!

خندید و گفت:منم میرم حموم اومدی اماده باشم

واسه چی حموم؟!کجا میخوای بری؟!

میخوای بهم سرویس بدی باید ترو تمیز باشم خو

حالا که اینطور شد نمیام

اعععع!…چرا؟؟؟

تو امپرت زده بالا کار دستم میدی؟؟؟

نترس دو تا قرص ضد بارداری میدم بهت هیچ

اتفاقی نمیوفته

گمشو بی ادب!

و سریع تلفن رو قطع کردم به هومن بود تا فردا منو

پای این مسخره بازیهاش نگه می داشت!به سمت

حمام رفتم باید اول دوش میگرفتم و بعد بیرون می رفتم!

آیناز

بعد خروج از فرودگاه سوار اولین تاکسی شدم

و ادرس هتلی رو که پدرم برام رزرو کرده بود رو

به راننده دادم و حدود نیم ساعتی رو تو راه بودم!

ترکیه یکی از کشورهایی بود که محیطش مدام

منو یاد ایران می انداخت!

جلوی درب هتل از ماشین پیاده شدم و به کمک

یکی از خدمه های هتل کارها رو انجام دادم و به

سمت سوئیتم رفتم!

همین که وارد سوئیت شدم حس بدی بهم دست

داد! حس دور شدن از عزیزانم روی تخت نشستم

و شروع به گریه کردم.

نمیدونم چقدر گریه کردم که همونجا خوابم برد.
.
.
.

#دنیا

روز بدی رو پشت سر گذاشته بودم و با حس

گرسنگی شدیدی چشمهامو باز کردم که متوجه

شدم تو بغل سهیلم!

سعی کردم دستهاشو از دورم باز کنم اما بی فایده

بود! جوری بغلم کرده بود انگار میخواستم فرار کنم

با بی حوصلگی گفتم:سهیل لطفا ولم کن گرسنه ام

شده!

هوومی گفت و دستاش رو شل کرد و من سر جام

نشستم و با دیدن اتاق انگار تازه به خودم اومده

باشم!

یاد شیخ و عمارتش افتادم! یاد بلایی که نزدیک

بود سرم بیاره و یکباره یخ کردم و دستهامو بغل

کردم که با صدای خواب الود سهیل به سمتش

برگشتم: حالت خوبه عزیزم؟

چه خوشم بیاد و چه خوشم نیاد سهیل برام حکم

فرشته نجات رو داشت !

توی همه شرایط مطمئن بودم به کمکم میاد و

منو نجات میده!

دیروز اگه سهیل و افرادش نبودند خدا میدونه چه

بلایی سر من و این طفل معصوم میومد!

انقدر غرق افکارم بودم که متوجه ایستادن سهیل

رو به روم نشدم : انقدر فکرتو درگیر نکن پاشو

باید یه چیزی بخوری تقویت شی

بدون هیچ مقاومتی همراهش از اتاق خارج شدم

به خوته که به طرز زیبایی چیده شده بود نگاه

میکردم که سهیل گفت:خونه اتاش هست خیلی

کمکمون کرد

__ دستش درد نکنه!

با هم وارد اشپزخونه شدیم و بعد از خوردن یه

صبحانه مفصل که حسابی بهم چسبید سهیل از

اشپزخونه خارج شد و به من گفت اگه احساس

خستگی میکنم به اتاق برم و حقیقتش منم از

خدام بود باز برم و بخوابم !

پس به محض دور شدن سهیل به اتاق برگشتم و سعی کردم باز بخوابم

#سهیل

به سمت اتاق اتاش رفتم!

میخاستم بدونم خبری از شیخ عدنان داره یا نه!

باید زودتر پیداش میکردم و نابودش میکردم!

روانی که از دبی تا اینجا بخاطر یه دختر اومده

همه کاری میکنه و از دستش بر میاد!

پس بهتر بود از اون زرنگتر باشم و بدون در زدن

در اتاق رو باز کردم که اتاش سریع از جاش بلند

شد و شروع به جمع کردن عکسهایی کرد که کل

میز کارش رو پوشونده بودند!

به سمتش رفتم و یکی از عکسها رو برداشتم که با

چشمهای غمگینی بهم نگاه کرد و سریع روشو اونور

کرد!

عکس همون دختر زیبای دیروزی بود که مرده بود

با ناراحتی بهش نگاه کردم و گفتم:دلداری دادن

بلد نیستم اما درک میکنم چه حالی داری… اگه

بلایی سر گلاره میومد من الان حالم بدتر از تو بود

البته یه تفاوت بزرگ هست بین من و تو!

سوالی نگاهم کرد که عکس و سر جاش گذاشتم و

در حالی که سیگارم رو روشن میکردم روی صندلی

کنار میز کارش نشستم و گفتم:من عاشق گلاره ام

دیوانه وار اونو میخوام اونقدر تو این خواستن

خودخواهم که اونو از همه خانواده اش دور کردم

ولی اون دوستم نداره …اما تو و اون دختر هر دو

همدیگه رو دوست داشتین!

اتاش به سمتم اومد لبخند تلخی زد که حس کردم

اشک تو چشماش جمع شده سیگاری ازم گرفت و

گفت:اون عاشقم بود!خیلی زیاد! اونقدر که به

خاطر رضایتم دست به هر کاری میزد اما من

احمق عشقم رو بخاطر یه اتفاق قدیمی پنهان

کردم!تو همه این مدت باهاش سرد رفتار میکردم

اما اون بدون اعتراض کردن دستوراتمو اجرا میکرد

انقدر سکوت کردم که بالاخره از دستش دادم!

متاسفم

از جا بلند شد و گفت:تاسف سودی نداره اقا اون

الان زیر اون خاک های سرد خوابیده و هیچ وقت

بیدار نمیشه!

سرم رو پایین انداختم حرفی برای گفتن نداشتم

که با صدای اتاش بهش نگاه کردم:شیخ عدنان

از ترکیه خارج نشده بازم دنبال خانم میاد!باید از

اینجا برین!

من میمونم اما گلاره رو میفرستم دنیزلی چند

تا بادیگارد خوب انتخاب کن اونا همراهشون

میرن!

فکر خوبیه شما بمونید اینجا اینجور فکر میکنه

خانم هنوز اینجاست

کی اونهارو بفرستیم؟

قرار بود دیشب بریم اما چون خسته بودین

گفتم استراحت کنید ولی اگه موافق باشین امشب

حرکت کنیم!

خوبه برای شب اماده میشیم همراهشون میرم

خیالم که راحت شد برمیگردم

خیالتون راحت کارها رو درست انجام میدم

ممنونم اتاش

بعد خاموش کردن سیگارم از اتاق خارج شدم

#فریبا

ده روزی بود که از هومن خبر نداشتم!

غرورم بهم اجازه نمیداد بهش زنگ بزنم یا سراغش

رو بگیرم!

تعجب میکنم تا الان سرو کله اش پیدا نشده…

عصبی پرونده های روی میز کارم رو جمع کردم و

از مش رجب خواستم برام کافی بیاره !

حدود پنج دقیقه بعد مش رجب لیوان کافی رو

جلوم گرفت و گفت:بفرمایید خانم

ممنونم مش رجب

لیوان رو به دست گرفتم و کمی ازش مزه کردم و

با اخم گفتم:چرا انقد تلخه مش رجب؟!

با استرس به من نگاه کرد و گفت:خانم شما

همیشه تلخ دوست داشتین!

کلافه لیوان رو روی میز کارم گذاشتم و گفتم:

میتونی بری!

بعد از رفتن مش رجب که حسابی هول کرده بود

به اسمون خیره شدم !

اخرین کافی رو همراه هومن تو یه کافی شاپ

همراه کیک شکلاتی خورده بودم!

هومن با عشق نگاهی بهم کرد و منو رو از دستم

کشید و گفت:انقدری که تو بحر اون رفتی به من

نگاه نمیکنی!

و گارسون رو صدا کرد و گفت:دو تا کافی شیرین و

با دو تا کیک شکلاتی

چشم اقا

اخمی کردم و گفتم:کافی من تلخ باشه لطفا

هومن ابروهاشو به حالت بامزه ای بالا انداخت و

گفت:اع!خانمم یعنی چی تلخ؟! مگه خبر مرگم من

ولت کردم که دهنت رو تلخ کنی؟!

با چشم و ابرو به حضور گارسون اشاره کردم که

از لحن هومن به خنده افتاده بود و گفتم:نه اما

من عادتمه که تلخ بخورم!

حالا من یادت میدم شیرین بخوری!

بعد رو به گارسون کرد و گفت:اخوی به چی زل

زدی بدو برو کافی بیار من گرسنمه!

گارسون خنده ای کرد و گفت:ببخشید چشم!

بعد از رفتن گارسون اخمم رو بیشتر کردم و

گفتم:هومن کارت خیلی بد بود!تو حق نداری به

جای من تصمیم بگیری!

انقدر حرص نخور صورت ماهت چروک میشه!

طرز حرف زدنت رو باید عوض کنی مثل پسر

بچه های هجده ساله رفتار میکنی!

تقصیر خودته عشقت عقل از سرم برده!

از حرفش ته دلم قیلی ویلی رفت ولی دست خودم

نبود، نمیتونستم اونجور که اون میخواد رفتار کنم!

از بچگی همین رفتارم بود!

هومن تنها مردی بود که با اخلاقم کنار اومده بود!

همه مردها و پسرهایی که تو این سال ها اطرافم

بودند و خواستند بهم نزدیک بشند، بعد از دو تا

برخورد فرار کردند و دیگه پشت سرشونم نگاه

نکردند!

هیچکس تحمل اخلاق خشک و مقررات زیاد من

رو نداشت اما هومن با همه فرق داشت!هر بار

ناراحتش میکردم اما اون باز کوتاه میومد و

حرفهای قشنگی میزد.

دلم میخواست ببینم تا کی میتونه این وضع رو

تحمل کنه و تو افکارم غرق بودم که بوی کیک رو

جلوی بینیم حس کردم!

سرم و تکونی دادم و به هومن که یک تکه کیک

رو با چنگال جلوی صورتم گرفته بود نگاه کردم و

گفتم:این یعنی چی؟

لبخند جذابی زد و گفت:انقدر رفته بودی تو بحرم

که خودم عاشق خودم شدم!

_لطفا این چنگال و بگیر اونور همه دارند نگاهمون

میکنند مگه بچه شدی؟!

_اره بچه شدم! میخوام خودم بهت کیک بدم

بخوری!

صورتمو جمع کردم و گفتم:حرفشم نزن!

سرم و عقب کشیدم و تکه کیکی برداشتم و به

دهنم بردم!طعم تلخ شکلات کیک دهنم رو

حسابی خشک کرد و کمی از کافی خوردم!

شیرینی اش به دل مینشست و با طعم تلخ

شکلات کیک عالی بود!

اشتهام تحریک شد و کیک و کافی رو کامل

خوردم! لحظه اخر که داشتم ته مونده کافی رو

میخوردم چشم تو چشم هومن شدم که با ذوق

نگاهم میکرد و سوالی نگاش کردم که گفت:کافی

شیرین چطور بود؟

سرفه ای کردم و گفتم:بدک نبود!

قهقه ای زد و گفت:یکی دیگه سفارش بدم

نه …کالریش زیاده چاق میشم!

فداسرت دوبار حرصت میدم کالری اضافه هات

میسوزه!

خواستم اعتراض کنم که سریع سفارش داد و

گارسونم زود اماده کرد و اومد!

اون روز انقدر شوخی کرد و حرفهای قشنگ زد که

طعم اون کیک و کافی به دلم نشست و چهار بار

سفارش کیک و کافی دادیم !

به سمت میز کارم رفتم لیوان کافی رو برداشتم و

شروع به مزه کردنش کردم!

و همراه با طعم تلخ کافی اشکهای منم سرازیر شد

خودمم حال خودم رو درک نمیکردم!

نه توان زنگ زدن بهش رو داشتم نه توان تحمل

دوری شو!
.
.
.
#کیان

هنوز دستم به زنگ در خونه اش نرسیده بود که

صداش رو شنیدم:در بازه بیا بالا!

کشیک ایستاده بودی

اره عشقم بی تاب اومدنت بودم!

خدا بخیر بگذرونه!

درو هول دادم و وارد ساختمان شدم !در واحدشم

باز بود! وارد شدم و صداش کردم: هومن کجایی؟!

با صدای خجالتی و ارومی گفت:اینجام اقا کیان!

پوزخندی زدم و به سمتش رفتم.روی کاناپه دراز

کشیده بود و یه پتو هم روی خودش کشیده بود

با تعجب بهش نگاه کردم و گفتم:الان دقیقا چرا

عین مریضا که رو به قبله ان روی کاناپه خوابیدی؟

سر جاش سیخ نشست و گفت:زبونت رو گاز بگیر

یعنی چی رو به قبله؟! من بمیرم کی دخترهای

مملکتم رو تامین کنه؟!

درحالی که کنارش می نشستم گفتم:الان یعنی

تو دخترهای ایران رو تامین کردی؟!

شک نکن اقا کیان!البته از پس همه اشون كه

بر نمیام!

عالیه! خدا خیلی بهمون رحم کرد تو رو فرستاد

واقعا!حالا این مسخره بازیا رو بذار کنار بگو چیکارم

داری؟!

باید یکی رو تحریک کنی؟!

با بهت نگاهش کردم و گفتم:چی!!!!!!!!!

باید فری رو تحریک کنی کیان!

نه تو عقلت و از دست دادی!دیوانه شدی بخدا!

یعنی چی؟؟؟مگه عشق تو نیست ؟!چرا من باید

این کار رو بکنم خاک بر سر بی غیرتت بکنن!

هومن که معلوم بود خنده اش گرفته سر جاش

نشست و با دو تا دستاش محکم زد تو سرم و

گفت:میگم منحرفی میگی نه!

عه چرا میزنی خو؟!

منظورم اون تحریک نبود منظورم یه تحریک

کردن دیگه است

گیجم کردی بخدا!

ببین این تلفن و بگیر دستت شماره فری رو

بگیر بهش بگو من حالم بده ازش بخواه به دیدنم

بیاد!

بچه شدی هومن ؟!اینکارا مناسب سنت نیستا!

تو چرا عین فری حرف میزنی؟!

اگه کار مهمی نداری من برم میخام کیانازو

ببینم دلم براش تنگ شده؟!

خواستم بلند بشم که دستم رو کشید و مجبورم

کرد بشینم!

بهم نزدیک تر شد و گفت:این همه من بهت حال

دادم یه بار تو یه کار بکن من جگرم حال بیاد!

هومن زنگ بزنم چی بگم؟!

ناسلامتی بازیگریا کیان!….بابا این الان دلش

حسابی برام تنگ شده اما انقدر مغروره که روش

نمیشه بیاد! منتظره من پا پیش بذارم!

_تو که تا الان زن ذلیل بودی از این به بعدشم

باش برو خودت پا پیش بذار!

نمیفهمی خو…باید یه چند بارم اون پا پیش

بذاره!

امان از دست تو!

فدات شم خیلی مردی به مولا بدو بزنگ دیگه

خودت پیاز داغش رو زیاد کن

تلفنم رو از جیبم خارج کردم و شماره فریبا رو

گرفتم.

دو بوق خورد که سریع جواب داد و هومن با

چشم و ابرو اشاره کرد رو اسپیکر بزارم و بعد

از لمس قسمت اسپیکر صدای فریبا تو سالن

پیچید:سلام اقا کیان!

خودمو ناراحت نشون دادم و گفتم:سلام فریبا

خانم خوبین شما؟!

ممنونم شما خوبین ایناز جان خوبن؟!

_ما خوبیم ولی راستش…

سکوت کردم که صدای نگرانش از گوشی پخش

شد:اتفاقی افتاده اقا کیان؟!

والا چی بگم فریبا خانم میترسم بهتون بگم

هومن ناراحت شه!

چیشده؟؟؟

_هومن حالش خوب نیست!

سکوت کرد هومن به من نگاه کرد و عین پیرزنها

تو صورتش زد و لب زد:خاک عالم بچه ام از حال

رفت!

جلو خنده ام رو گرفتم و با صدای ناراحتی گفتم:

فریبا خانم هستین

بعد چند لخظه سكوت صدای ضعیفش اومد که

مضطرب گفت:بله اقاکیان هومن چش شده

راستش چند وقتیه شدیدا گوشه گیر شده و من

اونو به مسافرت بردم شاید حالش خوب بشه اما

فایده نداشت دکترش گفت اینجور پیش بره

افسردگی اش شدیدتر میشه!

وای نه…یعنی چی اقا کیان ؟!چرا یه دفعه

اینجور شد اون که حالش خوب بود!

نمیدونم حدس زدم بخاطر شما حالش بده

اخه چند بار بهش گفتم به فریبا خانم بگم بیاد

شدیدا مخالفت کرد!

فریبا با صدای بغض داری گفت:میخوام اونو

ببینم همه اش تقصیر منه!

میترسم بیاین عکس العملش تند باشه

_مهم نیست حق داره هر جور دوس داره با من

رفتار کنه من خیلی اذیتش کردم!…شما الان

کجایین؟!

خونه هومنم ،هومنم تو اتاقشه درو بسته از

دیشبم هیچی نخورده

من تا بیست دقیقه دیگه اونجام

خوش اومدین!

همین که تماس و قطع کردم هومن پرید بغلم و

شروع به بوسیدنم کرد!

هولش دادم و گفتم:چته دیوانه ؟! کنترل روانی

نداریا!

_باورم نمیشد فریبا اینجور نگرانم باشه!

دیوانه ای بخدا تو که تحمل دوریشو نداری

غلط میکنی تریپ قهر کردن به خودت میگیری

خب دیگه فیلم بازی کردن تمام شد من برم

دخترم و ببینم بلایی سر دختر مردم نیاریا!

هومن طبق معمول عین خانومها لب پایینش رو

به دندون گرفت و با صدای ارومی گفت؛:اون

بلایی سر من نیاره من بلایی سرش نمیارم به مرگ

کیان!

_پاشو تو هم برو تو اتاقت خودت و به مردن بزن

الان پیداش میشه

باشه عشقم فقط تو فعلا نرو بذار فریبا بیاد

بعد برو

باشه

سرجام نشستم هومنم به حالت دو خونه اش رو

جمع و جور کرد و به سمت اتاقش رفت عجب زندگی شده…

با عجله به سمت خونه ى هومن روندم !

دل تو دلم نبود که زودتر به اونجا برسم !

من با غرور بی جام هومن رو به این روز انداخته

بودم!

چطور تونستم با کسی که عاشقانه منو میپرستید

این کارو بکنم ؟!

بعد از حدود یک ربع به خونه ى هومن رسیدم و

زنگ واحدش رو زدم که صدای کیان شنیده شد:

بفرمایید داخل فریبا خانم

ممنونم

وارد ساختمان شدم و به سمت واحد هومن رفتم

در باز بود و بدون لحظه ای تردید وارد شدم!

خونه هومن همیشه روشن بود و ادم توش حس

زندگی بهش دست میداد.

اما اینبار مثل خونه ای متروکه تو سکوت

وحشتناکی فرو رفته بود و نصف بیشترچراغ ها

خاموش بودند.

کیان از داخل اشپزخانه سینی به دست وارد سالن

شد و با دیدن من اروم سلام کرد و گفت:بفرمایید

بشینید!

هومن کجاست اقا کیان؟؟؟؟

تو اتاقشه ….ولی فکر نکنم حالش انقدر خوب

باشه که شما بخواین برین پیشش!

کیفم و روی مبل رها کردم و به سمت اتاق هومن

رفتم و جلوی درایستادم و دستگیره رو تو دستم

فشردم !

یاد یکی از روزهایی افتادم که پا تو خونه هومن

گذاشته بودم و چون ازم خواست وارد اتاقش

بشم حسابی باهاش بحث کردم و اخر سرم از

خونه اش بیرون رفتم!

لبخند تلخی روی لب هام نشست و باچشمایی

که سعی میکردم بارونی نشن وارد اتاقش شدم

همین که در اتاق و باز کردم صدای ضعیف

هومن رو شنیدم: کیان تنهام بذار حالم خوب

نیست!

وارد اتاق شدم و درو پشت سرم بستم.

فکر کرد از اتاق خارج شدم.چون دیگه حرفی

نزد. پرده های اتاق رو کشیده بود و چراغ ها

خاموش بودند.

اتاقش تاریک تاریک بود! دلم گرفت از این حال

و روزش و به سمت تختش رفتم !

جرات حرف زدن نداشتم! حس کرد کسی تو اتاقه

بدون اینکه دستش و از روی چشماش برداره

گفت:تنهام بذار کیان بذار به درد خودم بمیرم!

حرفش مثل تیری تو قلبم بود !

کنار تختش روی زمین نشستم و به صورتش که

نصفش فقط از زیر دستش مشخص بود نگاه

کردم!

دستم و بلند کردم و روی دستش گذاشتم!

حس کردم چطور جا خورد و اروم دستم و با

انگشتاش لمس کرد و بعد دستش و از روی

چشماش برداشت و با ناباوری بهم نگاه کرد

میدونستم از دیدنم حسابی جا خورده؛لبخندی

زدم و گفتم:سلام!

هنوز تو شک بود! سرجاش تکونی خورد و نشست.

فقط بهم نگاه میکرد.هیچ حرفی نمیزد. چقدر

دلم براش تنگ شده بود!

کنارش روی تخت نشستم و نگاهش کردم:حالت

خوبه؟

بازم جوابم فقط نگاه متعجبش بود!

سرم رو پایین انداختم که صداش رو شنیدم:واقعا

خودتی فریبا یا دارم خواب میبینم؟!

اشک از گوشه ى چشمم جاری شد و گفتم:خیلی

بهت بد کردم!

با تردید دستش و بلندکرد وا شکم و پاک کرد

و گفت:من لیاقت این اشکارو ندارم!

دستم و روی دستش که روی گونم بود گذاشتم

و با بغض گفتم: دلم برات خیلی تنگ شده بود

چرا رفتی و دیگه نیومدی؟!

میخواستم ببینم تو هم عاشقمی یا نه…

میخواستم یه بارم که شده خودت پا پیش بذاری

دوریت برام سخت بود انگار چیز مهمی رو گم

کرده بودم

نمیخواستم وادار به کارایی بشی که دوست

نداری… حس میکردم رفت و امد برات با من

سخته!دلم نمیخواست همچین فکری درباره

رابطمون داشته باشى!

من عاشق گشت و گذار باهاش بودم اما اخلاقم

جوری بود که نمیتونستم مثل هومن راحت باشم

اما اینبار دلم خواست بیخیال قوانین خاص

زندگیم میشدم!

چی میشد منم مثل اون هر جور دلم میخواست

رفتار میکردم؟! خودمم نفهمیدم این همه بی

پروایی رو از کجا اوردم!

تنها چیزی که مد نظرم اومد ودلم خواست برای

بار دوم تجربه اش کنم طعم لبهای هومن بود!

چشمهامو بستم و لبامو روی لباش قرار دادم!

تا حالا از این کارها نکرده بودم و فقط لبهامو

مماس با لبهاش قرار دادم !

خشکش زده بود و هیچ حرکتی نمیکرد !…

اون بار که حسابی لبهامو کبود کرد پس الان چرا

اینجور میکرد ؟!

نکنه دیگه دوستم نداره….اشکم باز جاری شد که

با کاری که هومن کرد لبهام به خنده باز شد!….

#هومن

از اومدنش به خونه ام، بعد به اتاقم، بعدشم زدن

اون حرفادلم میخواست بلندشم و بندری برقصم

اما اینجور لو میرفتم !

پس عین سیب زمینی فقط بهش زل زدم و مظلوم

حرف میزدم که لباشو روی لبام گذاشت!

یعنی من عاشقتم خدا جونم!….

حتی تو خوابم اینکارو برام نمیکرد!….اول کمی

صبرکردم تا باورم شه خواب نیستم که اشکی

رو گوشه ى چشم فریبا دیدم که روی گونه اش

لیز میخورد!

دیگه طاقت نیاوردم و محکم بغلش کردم و شروع

به بوسیدن لبهاش کردم!

با اینکارم لبهاش به خنده باز شد که حرارت بوسه

هامو بیشتر کردم!

میدونستم از این کارها بلد نیست!

خیلی نابلد بود و به طرز بچه گانه ای داشت

همراهی ام میکرد !

از همراهی ناشیانه اش ذوقی کرده بودم!

هیچی دلچسب تر از این نیست که بدونی اولین

تجربه عشقت با خودت باشه!

اولین بوسه و اولین اغوش…

هر دو نفس کم اورده بودیم اما دلمون

نمیخواست از هم جدا بشیم !….

با مشت شدن دست فریبا روی سینه ام فهمیدم

نفسش بند اومده!

برخلاف میلم ازش جدا شدم که با خجالت سریع

سرش رو پایین انداخت و محکم بغلش کردم و

گفتم: خجالت نکش خانمم!….

سرش همچنان پایین بود که پیشونیم و به پیشونی

اش چسبوندم و گفتم:نگام كن!

دقایقی بعد سرش رو بالا اورد و نگاهم کرد !

همینکه با هم چشم تو چشم شدیم نگاهشو

ازم دزدید.

دلم ضعف رفت برای این هم حیا و دلبری فریبا!

صورتم رو به صورتش نزدیک کردم که زودچشماشو

بست و نفس عمیقی کشید!

نمیخاستم باز لبهاشو ببوسم اما بااین کارش

وسوسه شدم باز طعم لبهاشو بچشم!

پس دوباره لبهاشو به دهن گرفتم….
.
.
.
#کیان

بعد رفتن فریبا به اتاق هومن و نشنیدن صداشون

فهمیدم نقشه هومن ورپریده گرفته !

لبخندی به این همه شیطنت هومن زدم و از خونه

خارج شدم !

اونجا دیگه جای من نبود!…

یاد دنیا افتادم و کلافه تر شدم. سوار ماشین شدم

که عکس سه نفرمون کنار اینه ماشین نظرم و به

خودش جلب کرد.

با حسرت به صورتهای خندونمون نگاه کردم.

چقدر روزهای خوبمون کم بودند!

به سمت خونه مادرجون رفتم دلم حسابی برای

کیاناز تنگ شده بود!
.
.
.
#فاطمه

هومن بهم خبر برگشتشون رو داده بود!

ازش خواستم برام بگه چیکار کردند. چون این رو

خوب میدونستم برای کیان باید سخت باشه برام

توضیح بده!

هومنم همه چیزو بهم گفت.از اینکه دخترم و پیدا

نکرده بودند خیلی دلم گرفته بود و از طرفی

خوشحال بودم که الان یه سر نخ گیرشون اومده

و قراره برند تویه کشور دیگه دنبالش بگردند.

تو همین افکار بودم که با صدای گریه کیاناز از جا

بلند شدم و به اتاقش رفتم!

وقت بیدار شدنش بود و تا در اتاق رو باز کردم

دستهاشو بالا گرفت تا بغلش کنم!

به سمتش رفتم و محکم بغلش کردم و شروع

به بوسیدن دست و صورتش کردم.

همین که مطمئن شد کنارشم و تنها نیست اروم

گرفت!

خیلی از تنهایی میترسید و این قضیه همیشه

ناراحتم میکرد اونو به سمت در اتاق بردم که

گفت:ماما!

به صورتش نگاه کردم و گفتم:جان ماما

اما اصلا به من نگاه نمیکرد. به پشت سرم خیره

شده بود و با حالت عجیبی پشت سر هم میگفت:

ماما

با تعجب به پشت سرم نگاه کردم که رد نگاهش

رو دنبال کنم.

خیره عکس سه نفره ی پدر و مادرش و خودش

بود!

داشت به دنیا میگفت ماما! خدای من!یعنی خواب

دنیا رو دیده بود كه گریه میکرد ؟!

با صدایی گله مندی به عکس اشاره کرد و با بغض

گفت:ماما

پاهام منو به سمت قاب عکسشون کشوند به

محض رسیدن به عکس کیاناز سرش رو به قاب

عکس چسبوند و اروم با کف دستش روی عکس

میزد و اسم ماما رو صدا میزد!

اشکهام دونه دونه از چشمام شروع به باریدن

کرده بودند. کنترلی روشون نداشتم!

عکس العمل کیاناز داشت دیونه ام میکرد انقدر

کنار قاب عکس ایستادم تا کیاناز بلاخره خودش دست از عکس کشید و بهزصورت خیسم نگاه کرد و زیر گریه زد.
شروع به نوازشش کردم تا ساکت بشه و از اتاق بیرون رفتیم.

دم در اتاق با کیان چشم تو چشم شدم كه با چشمای خیسش داشت به در اتاق نگاه میکرد.

اشکامو پاک کردم و گفتم:کی اومدی مادر؟!

سرش رو پایین انداخت و از جا بلندشد و گفت:
سلام نیم ساعت پیش سمیه درو برام باز کرد!
__خوش اومدی پسرم خسته نباشی
به سمتم اومد و کیانازو ازم گرفت و سر جاش نشست !

سوغاتی های کیانازو جلوش گذاشت و کیانازم با دیدن کیان و اون همه لباس و عروسک رنگ و وارنگ ماما گفتن رو فراموش کرد و شروع به ورجه ورجه کردن کرد!

حسرت دنیای بچگانه اش رو خوردم!
ای کاش دنیای ما هم مثل دنیاش محدود بود و زود غمهای روی دلمون رو بادیدن یه عروسک یا یه لباس گل منگلی فراموش میکردیم!
کیان نهارو کنارمون خورد و منم چون از هومن همه چیز رو پرسیده بودم دیگه از کیان سوالی نپرسیدم !

نمیخواستم ناراحتش کنم و بعد نهار کیان همراه کیاناز به اتاقش رفت تا کنار هم یه چرتی بزنند.

منم وضو گرفتم و به اتاقم رفتم!

#دنیا
با گریه چشمهامو باز کردم و به اطرافم نگاه کردم!
از بس تو خواب فریاد کشیده بودم و زجه زده بودم
حس میکردم تو بیداری هم گلوم درحال سوختنه!
با حسرت به اتاق نگاه کردم و یادم اومد که خیلی وقته از دخترکم دورم….
به خوابم اومده بود!چقدر بزرگ شده بود !
خدای من!چطور تونسته بودم با نبودنش بسازم…

چطور تونستم شبها بدون بغل کردن کیاناز بخوابم

با به یاداوری کیاناز باز شروع به گریه کردن کردم!

هر چقدربیشتر گریه میکردم؛دلتنگ‌تر میشدم‌!
گریه هم دیگه ارومم نمیکرد!

نمیدونم چقدر گریه کردم‌ که در اتاق باز شد و سهیل وارد شد!

با دیدن‌ چشمهای خیسم نگران به سمتم اومد
و کنارم نشست و گفت:چیشده گلاره درد داری؟

اتفاقی افتاده؟ رومو ازش گرفتم!

دلم‌ نمیخواست نگاش کنم.
ادعا میکرد دوستم داره ولی اجازه نمیداد به خواسته هام برسم با کشیده شدن بازوم بهش نگاه کردم و با اخم گفتم: چرا دست از سرم بر نمیداری؟

ابروهاشو بهم گره زد و گفت:چقدر زود خوبیامو فراموش میکنی!

با به یاد اوردن دیروز کمی خجالت کشیدم! اگه
سهیل نبود خدا میدونه شیخ عدنان چه بلاهایی سر من میاورد!

سرم و پایین انداختم!روم نشد دیگه چیزی بگم!
صدای پوزخندشوشنیدم

از تخت پایین رفت و گفت:امشب از اینجا میریم!

این شهر برای تو امن نیست ! شیخ عدنان هنوز

دنبالته!

با شنیدن اسم شیخ عدنان وحشت زده به سهیل

نگاه کردم که با مهربونی لبخندی زدو گفت:نگران

نباش من تنهات نمیذارم! میبرمت یه شهر دیگه!

شیخ عدنان رو که گیر اوردم بعد برت میگردونم

اینجا پیش خودم!

بذار برم ایران فقط اونجا برای من امنه

جوری به سمتم برگشت که گفتم گردنش رگ به

رگ شد و با اخم شدیدی گفت:حاضرم تو رو دبی

به كنار عدنان بفرستم ولی نذارم بری ایران!

انقدر خودخواه نباش!… تا کی میخوای منو از

خانواده ام دور نگه داری؟تا کی میخوای منو پیش

خودت اسیر کنی !؟دلم برای دخترم تنگ شده

برای مادرم برای…

جرات اوردن اسم کیان رو نداشتم!… تا الان حتما

زنشم حامله شده…

اهی کشیدم که سهیل به سمتم اومد و بازوم رو

محکم گرفت که صدای اخم در اومد با چشمای

سرخ از عصبانیتش بهم نگاه کرد و گفت:هزار بار

بهت گفتم تو دیگه حق برگشت به اون خراب

شده رو نداری !دختر، مادرت و حتی اون شوهر

عوضیت وو باید کلا ببوسی و كنار بذارى!یه بار

دیگه مجبورم کنی این حرفا رو بهت یاداوری کنم

مطمئن باش برخوردم اینجور اروم نیست!

بعد تموم شدن تهدیدش محکم روی تخت پرتم

کرد و از اتاق خارج شد.

مثل همیشه پناه بردم به گریه کردن تنها کاری بود

که از دستم بر میومد !

من توان مقابله با سهیل رو نداشتم و دستم به

هیج جا بند نبود!
.
.
.
#ایناز

از رستوران هتل خارج شدم و به سمت تراموا

ایستگاه سلطان احمد رفتم!

میخواستم به گرند بازار استانبول برم و اون یکی

از قشنگترین بازارهای سنتی استانبول بود.

توی این سه ماهی که استانبول بودم خیلی روحیه

ام بهترشده بود !

کمتر به کیان فکر میکردم و این خیلی خوب بود.

پدرم هر ماه مبلغ زیادی برام پول میفرستاد تا

دچار کمبود نشم.

ماه پیشم با اصرار زیاد مادرم بهشون اجازه دادم

ده روزی به دیدنم بیاند!

بعد نیم ساعت به بازار رسیدم معماری خاصی

داشت همه جای بازار شلوغ بود و رنگ و وارنگ

بود!منو یاد بازارهای سنتی ایران انداخت!…

لبخندی زدم و مشغول گشتن تو مغازه های

قشنگ بازار شدم!
.
.
.
#سهیل

به عکسش خیره شدم!

چقدر زود سه ماه گذشت!…سه ماه بود که اونو

ندیده بودم و دلم حسابی براش تنگ شده بود!

ولی به خاطرشیخ عدنان نمیتونستم کاری کنم!

چندین بار افرادمون مامورهای خصوصیش رو

اطراف شرکت و رستوران و ویلا دیده بودند.

اتاش شب و روز سعی میکرد پیداش کنه اما هر

بار از دستمون به شکلی فرار میکرد.

کلافه موبایلم و از جیبم خارج کردم و شماره ى

فتانه رو گرفتم!

بعد از دو تا بوق جواب داد:سلام سهیل

سلام خوبی؟!

ما خوبیم هر سه تامون!… تو چطوری؟

گلاره کجاست!؟

همین الان رفت تو اتاقش استراحت کنه بدنش

خیلی ورم میکنه !…دکتر گفت بهش برنامه غذایی

داد تا ورمش کم بشه!

خطرناک که نیست؟؟؟

نه تحت نظر دکتر هست ولی پسرت حسابی

اذیتش کرده!

با شنیدن لفظ پسر لبخندی زدم و گفتم:خیلی

مواظبشون باش!

کی میای؟

خیلی دلم برای گلاره تنگ شده!… منتظر یه

فرصتم که پنهانی به اونجا بیام!

شیخ عدنان چیشد؟

همچنان داریم دنبالش میگردیم هنوز استانبوله

دبی نرفته!

خیلی مواظب خودت باش !

چشم…خب دیگه من برم به بقیه کارام برسم

با اتاش حرف میزنم و تو اولین فرصت بدیدنتون

میام!

خوشحال میشیم

لبخند تلخی زدم و گفتم:تو اره اما فکر نکنم گلاره

خوشحال بشه !تو این سه ماه حتی یه بارم باهام

تلفنی حرف نزد!

بچه که بدنیا بیاد اونم کم کم نرم میشه

امیدوارم بازم میگم خیلی مواظبشون باش

فتانه !

خیالت راحت پسرجان

__ فعلا بای

بعد قطع تماس تصمیم گرفتم سری به بازار بزنم

و کمی وسایل بخرم و بعد تو اولین فرصت به

دنیزلی برم !

طی یک پیام کوتاه با اتاش هماهنگ کردم و به

سمت بازار رفتم!

قرار شد اتاش هم دنبال من به بازار بیاد!حوصله

بازارهای مدرن و نداشتم.

هوس کردم به بازارسنتی برم بهترین گزینه هم

گرند بازار بود!

نیم ساعت بعد کنار ورودی بازار بودم!
.
.
.
#اتاش

بعد از خوندن پیام اقا به سمت گرند بازارحرکت

کردم! بد نبود کمی حال و هوای منم عوض بشه

چند ماه بود که حسابی درگیر کار بودم!

با ورود به بازار یاد چند سال پیش افتادم! وقتایی

که با مرام و تیکین به بازار میومدیم و مثل بچه

های کم سن و سال از خرید و سر به سر گذاشتن

مردم لذت میبردیم!

هر گوشه ى بازار برای من خاطره ای داشت که

یاداور اون روزهای قشنگ بود!

انقدر غرق گذشته بودم که‌ متوجه دختر جوان

رو به روم نشدم و محکم بهش خوردم و اون هم

تو یه لحظه تعادلش رو از دست داد و نزدیك بود

بیفته که ‌محکم بغلش‌کردم و از افتادنش

جلوگیری کردم!

با اخم به من نگاه کرد و خودش و از بغلم خارج‌

کرد و به زبان ‌انگلیسی‌ شروع به نق زدن ‌کرد

حواستون کجاست نزدیک بود بیفتم!

محو زیباییش شدم !

یه دختر بور که‌ موهاشو مشکی ‌کرده بود!

ریشه موهای طلاییش در اومده بود و چهره اش

و خاص ترنشون‌ میداد!

لبخندی به این همه زیبایی و طراوت زدم که

اخمش شدید تر شد و گفت:به چه‌ میخندی؟

دستی به گردنم‌ کشیدم و جنتلمنانه گفتم:

ببخشید قصد نداشتم‌ ناراحتتون کنم

اوکی

خواست از کنارم رد بشه که جلوشو گرفتم

میتونم چند دقیقه وقتتون رو بگیرم؟!

ابروی پهن و کوتاهش رو بالا داد و گفت:انوقت

به چه مناسبتی؟

اهل قرار مدار با دخترا نبودم اما تو همین برخورد

کوتاه این دختر به دلم‌ نشسته بود و دلم

میخواست باهاش وقت بیشتری بگذرونم!

شما فکر ‌کن به مناسبت عذرخواهی

لازم نیست بخشیدمتون!

قهقه ای از لحنش زدم و گفتم:وای شما خیلی

بخشنده ای!

از خنده ام اونم خندید و گفت:باشه بریم یه

چایی بخوریم!

مهمان من…

فکر خوبیه!…

با هم ‌هم قدم شدیم!

اونو به سمت کافه شمالی بازار بردم ! یه کافه

سنتی خیلی شیک !…

با وارد شدن به کافه دوربینش رو از گردنش جدا

کرد و شروع به عکس گرفتن کرد!

منم از فرصت استفاده کردم و حسابی اونو دید

زدم!

چشمهاى درشت و رنگیش؛بینی کشیده اش و

لبهای غنچه ای گوشتیش؛پوست خیلی روشنش

و موهای لخت دو رنگش هر مردی رو وادار میکرد

که بهش نگاه کنه!

بعد از مرگ مرام چقدر من چشم چرون شده

بودم؟!

با به یاداوری مرام اخمی کردم که دختر با تعجب

به من نگاه کرد و گفت:اتفاقی افتاده؟!

لبخند تلخی زدم و گفتم:نه چطور مگه؟؟

اخه یه دفعه اخم کردی

یاد کسی افتادم

چشماشو ریز کرد و گفت:کی؟؟؟عشقت؟؟

با اوردن لفظ عشق با تعجب بهش نگاه کردم که

با دو تا دستش

کفی زد و گفت:زدم به هدف بعد ریز خندید و

گفت:بذار حدس بزنم ولت کرده الانم حسابی

افسرده و تنهایی!

از حرفها و استدلالش خندیدم و گفتم:یه جورایی

ولم کرده!

به اطرافش نگاه کرد و گفت:باید به قلبامون یاد

بدیم دلتنگ هرکسی نشن و ازش انتظار عشق

نداشته باشند

تو هم عشقت ولت کرده؟

چشماشو ریز کرد و گفت:اره الانم اومدم ترکیه

فراموشش کنم!

موفق شدی؟

یه جورایی باهاش کنار اومدم

کسی رو جایگزینش کردی؟

قهقه ای زد و گفت:هیچ وقت برای فراموش کردن

کسی،کسی رو جایگزینش نکن!

لبخندی زدم و گفتم:این نصیحتت یادم میمونه

لبخندی زد و گفت:خوبه

با صدای زنگ تلفن همراهم رو ازش گرفتم و

تماس و جواب دادم:سلام اقا…بله من رسیدم

یکی از دوستان و دیدم اومدیم چای بخوریم…

نه اقا لازم نیست الان میام..اما…اخه..باشه من

کافه سنتی هستم ….بله خودشه..

دختر جوان بهم نگاه کرد و ابرویی بالا انداخت

لبخندی از حرکتش زدم وگفتم:رئیسم بود داره

میاد اینجا

پس من مزاحمتون نمیشم

دلم میخاست میموند اما از طرفی هم دوست

نداشتم اقا بفهمه با یه دختر تو کافه بودم!

کلافه نگاهش کردم و گفتم:میتونم قبل رفتنت

اسمت و بپرسم؟

لبخندی زد و دستش و به سمتم دراز کرد و گفت:ایناز هستم…

بر خلاف ظاهر بور و طلایی كه نشون از یه دختر

غربى میداد؛یه دختر شرقی بود !

دستش و به گرمی فشار دادم و گفتم:اتاش هستم!

فکر نمیکردم شرقی باشی!

من باید برم !از آشنایى باهات خوشحال شدم!

خواستم ازش درخواست شماره تماس بکنم که

صدای اقا روشنیدم:پا قدمم سنگین بود خانم

میخوان برند!

هر دو به سمتش برگشتیم و با دیدن اقا از سر جام

بلند شدم که ازم خواست بشینم و رو به ایناز کرد و

دستش و دراز کرد و گفت:هاکان هستم!

خوشبختم اینازم

لطفا بشین!نمیخوام مانع قرار شما و اتاش باشم

نه من دیگه داشتم میرفتم

بشین یه چایی بخوریم! من میخوام برم خرید

ایناز سردرگم به من نگاهی کرد که با سر ازش

خواستم بمونه و اونم قبول کرد و سر جاش نشست.

از موندنش اگه بگم خوشحال نشدم،دروغ گفتم !

کمی با هم گپ زدیم که اقا از سر جاش بلند شد و

گفت:اتاش تو با خانم برو تو بازار یه گشتی بزن

من چند تا سیسمونی دیدم !…خیلی لباس های

قشنگی دارند! برای پسرم بخرم!

ایناز با ذوق به اقا نگاه کرد و گفت:شما ازدواج

کردین؟

اقا لبخندی زد و گفت:بله به زودی هم پدر میشم!

وای مبارکه

ممنونم میخوام برم به دیدن خانمم قبل رفتن

میخوام براشون خرید کنم !البته زیاد نمیدونم باید

چی بخرم!

میتونم بهتون کمک کنم!

واقعا؟!….اما نمیخوام مزاحمت بشم!

نه مزاحمتی نیست! خودمم دوس دارم تو خرید

کمک کنم!

پس اتاشم به همراهمون بیاد سه نفری بریم

از سر جام بلند شدم و باهاشون هم قدم شدم.

ایناز با ذوق به سهیل نظر میداد که کدوم لباس

قشنگ تره و کدوم یکی جالب نیست !

منم فقط نظاره گر بودم!… دلم میخاست بیشتر اون

دختر رو تماشا کنم تا تو خریدشون دخالت كنم
.
.
.
#ایناز

از شخصیت اروم اتاش خوشم اومده بود! پسر با

ادبی بود!

هاکان برخلاف اتاش خیلی شوخ طبع و پر حرف

بود!

دلم میخىاست زنش رو ببینم!حتما باید خیلی عاشق

هم باشند که هاکان اینطور برای دیدنش ذوق

داره!

بعد از کلی خرید بلاخره هاکان از بازار دل کند و

پیشنهاد داد به رستورانشون بریم!

من که حسابی خسته بودم،لب و لوچه ام رو جمع

کردم و گفتم:نه مرسی!من واقعا خسته ام!باید برم

بخوابم و الا از هوش میرم!

هر سه با هم خندیدم که هاکان رو به اتاش کرد و

گفت:من تنها میرم! توخانم رو برسون!

اتاش هم مودبانه لبخندی زد و گفت”چشم

اما من تند گفتم:نه من مزاحمتون نمیشم

آتاش با لبخند مهربونى گفت: مزاحم نیستین

هاکان باهام دست داد و گفت:خیلی لذت بردم

از خرید باهات !حتما بازم به دیدنم بیا! یه روز باید

با گلاره هم اشنات کنم!

مشتاق دیدارشم واقعا

همراه اتاش از هاکان جدا شدیم و به سمت

ماشینش رفتیم.

اتاش درحالی که ماشین رو روشن میکرد گفت:

خونتون کجاست؟!

هتل هستم برین به این هتل(و كارت هتل رو

به دستش دادم)

هتل عالی هست

بله خیلی

نمیدونم چرا اما تمام مدت منتظر بودم حرف بزنه و

چیزی بگه!

اما برخلاف انتظارم سکوت کرده بود و رانندگیشو

میکرد.

به هتل که رسیدیم با قیافه ای اویزون به سمتش

برگشتم و گفتم:ممنونم لطف کردی!

خواستم از ماشین پیاده بشم که سکوت و شکست

و گفت:ایناز؟!

به سمتش برگشتم:بله

میتونم بازم ببینمت

تو دلم عروسی به پا شد لبخندی زدم و گفتم:چرا

که نه خوشحال میشم!

سعی کردم ذوق خودمو زیاد نشون ندم که پسره

بگه چه دختر هولی !

هر چند اون زرنگ تر از این حرفا به نظر میرسید

که ذوق زدگی‌ منو متوجه نشه!

کارتی به سمتم گرفت و گفت:شماره تماس منه

خوشحال میشم شماره تماست رو هم داشته باشم

کارت و از دستش گرفتم و گفتم:بهت تک میزنم

__ منتظرم

از ماشین پیاده شدم و سریع وارد هتل شدم

حسابی گر گرفته بودم و گرمم شده بود!

همین که وارد اتاقم شدم به اتاش پیام دادم و

خودم رو معرفی کردم که سریع جوابم رو داد !

شماره اش رو سیو کردم و روی تخت دراز کشیدم

حس خاصی داشتم که باعث میشد مدام لبخند

بزنم!

انقدر به اتفاقات امروز فکر کردم که خوابم برد!

#اتاش

حتى فکرشو نمیکردم به این راحتی قبول کنه!

از اینکه تونسته بودم انقدر سریع هم همه زندگیشو

بدونم هم شماره اش رو داشته باشم حسابی ذوق

زده بودم !

بعد رسوندن ایناز به سمت رستوران رفتم!

باید شرایط رو مهیا میکردم که اقا بدون دردسر

به دیدن خانم به دنیزلی بره!
.
.
.
#سهیل

طاقت نداشتم بیشتر صبر کنم !

سه روز بعد اتاش کمک کرد که پنهانی به دنیزلی

برم!

ساعت حدود دوازده شب بود که به دنیزلی رسیدم.

فتانه خبر داشت ازش خواسته بودم که به گلاره نگه

دارم میام!

اروم درو با کلیدی که اتاش بهم ‌داده بود باز کردم

به محض ورود به ویلا فتانه رو، رو به روم دیدم !

با لبخند به استقبالم اومد!

محکم اونو به اغوش گرفتم و پیشونیش رو بوسیدم

واقعادر حقم مادری کرده بود و تو این ‌مدت کمکم

کرده بود!

هیچ وقت فکر نمی کردم فتانه روزی انقدر من رو

همراهی کنه!

ازش جدا شدم و گفتم:خوبی؟؟

ما خوبیم تو خوبی؟؟؟

گلاره رو ببینم خوب میشم

یک ساعت پیش رفت خوابید خیلی بی حوصله

شده!

چمدان های بزرگی که با خودم اورده بودم رو کنار

سالن گذاشتم و گفتم:من میرم بهش سر بزنم فردا

سوغاتیا رو میدم!

برو استراحت کن!به خونت خوش اومدی!

به سمت اتاق گلاره رفتم !

چقدر دلم براش تنگ شده بود!

بی معرفت تو این مدت یک بارم باهام تلفنی حرف

نزده بود!

بدجور دلتنگش بودم!

اروم در اتاق و باز کردم و وارد شدم!

مثل همیشه اتاقش تاریک بود و نور کمی از پنجره

به داخل اتاق میتابید!

به سمت تخت خوابش رفتم.با یه پیراهن نخی

خوابیده بود.شکمشش جلو اومده بود و با دیدن

شکم برامده اش لبخندی زدم و اروم لبه تخت

نشستم !….چقدر مادر بودن بهش میومد!…

دلم میخاست محکم بغلش کنم و اونو ببوسم و

شکمش رو لمس کنم!

پسر من تو وجودش رشد میکرد و بزرگ میشد!

نتونستم بیشتر از این خودداری کنم و دستمو اروم

بلند کردم و روی شکمش گذاشتم!

به محض برخورد دستم با شکمش تکون خورد اما

بیدار نشد!

دستم و نوازش وار روی شکمش تکون دادم!

اروم کنارش دراز کشیدم و به صورت پف کرده اش

نگاه کردم!

لبهاش بهم چشمک میزدند. دلم میخاست طعم

لبهاشو بچشم !اما میترسیدم بیدار بشه !

پس با تمام وجود سعی کردم بیدارش نکنم که

خوشبختانه موفق هم شدم و بیدارش نکردم !

کمی سر جام جا به جا شدم و با خیالی راحت کنار گلاره خوابیدم……

#دنیا

با کمر درد شدیدی چشمهامو باز کردم !

همیشه موقع بیدار شدن از خواب مکافاتی دارم

که نگو و نپرس !

به سختی سعی کردم بشینم که مجبور شدم برای

نشستن به سمت راست بچرخم!

همین که دستهامو تکیه گاه بدنم قرار دادم و به

سمت راست چرخیدم، با دیدن مردی که کنارم

دراز کشیده جیغ بلندی کشیدم !

انقدر بلند جیغ کشیدم که حس کردم حنجره ام

پاره شد و بچه ی بی گناهم از ترس یه گوشه ى

شکمم جمع شد!

مردی که روی تختم دراز کشیده بود،سراسیمه

سر جاش نشست و رو به من کرد و گفت:دنیا؟!

چیشده چرا جیغ میکشی؟!

با دیدن شخص رو به روم هنگ کردم!

باورم نمیشد اومده باشه!

با دیدن صورتش و شناختنش اخمی کردم و گفتم:

تو تخت من چیکار میکنی؟!

انگار اونم تازه به خودش اومده باشه اخمی کرد و

گفت:این عوض خوش امد گوییته؟!

سعی کردم از تخت پایین بیام و در همون حالت

گفتم:برات دعوت نامه نفرستاده بودم که الان

بهت بگم خوش اومدی!

با لحن مظلومی گفت:یعنی از اومدنم خوشحال

نشدی؟!

اول دلم به حالش سوخت اما بعد با به یاداوری

اینکه اجازه نمیده هیچ وقت خانواده ام رو ببینم

مثل خودش بی رحم شدم و گفتم:نه خوشحال

نشدم خیلی هم ناراحت شدم!

پوزخندی به حرفش زدم و به سمت توالت رفتم

و زیر لب شروع به غرزدن کردم!

چه حرفها!…خوشحال بشم از اومدنش انگار

خیلی دوستش دارم!

در توالت رو محکم بهم کوبیدم و تا جایی که

تونستم تو توالت لفتش دادم تا از اتاق خارج

بشه و با بسته شدن در اتاق فهمیدم که پایین

رفت!

بعد از اون با خیال راحت از توالت خارج شدم!

تو اتاق نبود!

لبخند بدجنسی زدم و گفتم:حالتو میگیرم!

تو همین لحظه بچه لگد محکمی به دلم زد که

صدای اخم در اومد !

با اخم دست رو شکمم کشیدم و گفتم:حق نداری

هیچ وقت از پدرت پشتیبانی کنی!

به سمت کمد رفتم و لباسامو عوض کردم!

نمی خواستم پایین برم اما طبق معمول حسابی

گرسنه ام بود!

کمی معطل کردم و بعد به سمت پایین رفتم سعی

کردم خونسری خودم و حفظ کنم و وانمود کنم که

انگار اتفاقی نیوفتاده اما واقعا سخت بود!

تازه به سالن رسیده بودم که صداشون رو شنیدم

وای سهیل این لباسا خیلی نازن!

سلیقه ایناز هستن نمیدونی چه دختر خوبیه!

واقعا ازش خوشم اومد!

باشنیدن اسم ایناز گوشامو تیز کردم این دختر کی

بودکه سهیل اینجور داشت ازش تعریف میکرد ؟!

حسودیم نشده بوداما اگه اون کسی رو پیدا کرده

که انقدر به چشمش اومده چرا دست از سر من بر

نمی داشت؟!

اخمی کردم و به سمت سالن رفتم.

هر دوشون روی کاناپه نشسته بودند و سوغاتی ها

رو نگاه میکردند.

با دیدن من به من نگاه کردند و همزمان سلام

کردند که اخممو بیشتر کردم و بدون اینکه بدونم

اصل قضیه چیه؟! صدامو روی سرم گذاشتم و

مسلسل وار شروع به گله و شکایت کردم:وقتی یه

عشق جدید پیدا کردی چرا دست از سر من بر

نمیداری ؟! تو حق داری با هر کی که عشقت

میکشه باشی بعد من باید زندانی تو باشم؟ این

انصاف نیست حالا که انقدر اینازو قبول داری چرا

منو نگه داشتی؟ولم کن برم به زندگیم برسم خسته

شدم از این زندگی اجباری!برو و کنار ایناز جونت

باش اصلا بگو ببینم جرات داری با اونم مثل من

رفتار کنی هان؟

سهیل با چشمایی که در حال خندیدن بودند به

سمتم اومد و دستهاشو به علامت تسلیم بالا

گرفت و گفت:مهلت میدی منم از خودم دفاع کنم

یا همینجور میخوای با اون عقل فندقیت واسه

خودت ببری و بدوزی؟!

دستش که به سمتم دراز شده بود رو پس زدم و

در حالی که به سمت اشپزخونه میرفتم گفتم:حق

نداری دیگه به من دست بزنی!

بدون اینکه بهش فرصت حرف زدن بدم وارد

اشپزخونه شدم!

مرتیکه پیش خودش چی پیش خودش فکر

کرده؟!فکر کرده میمونم و کارهاشو بیشتر از این

تحمل میکنم ؟!نه خیر !…همین که پسرم به دنیا

بیاد از اینجا میرم!

با حرص شروع به خوردن صبحانه ام کردم که

صدای نحسش و شنیدم:شما بیخود میکنی بعد

به دنیا اومدن پسرم از اینجا بری!

اخم کردم و به سمتش برگشتم و گفتم:تو حق

داری یه زندگی جدید برای خودت بسازی من

چرا نباید حق داشته باشم؟!

رو به روم نشست و گفت:فکر نمیکردم به من

حسودیت بشه

قهقه ای زدم و گفتم:کی…من…به تو؟؟؟!!!

اره نکنه یادت رفته همین چند لحظه پیش

چه جوشی زدی!

فک کنم سوتفاهم شده برات!من حرص

خوردم چون تو یکی رو تو زندگیت آوردى و

و هنوز دست از سر من برنداشتی!

__باشه باور کردم !

این حرفش و باطعنه زد!

قشنگ معلوم بود خرکیف شده بود.

ای خدا!…چرا اینها منظور منو بد متوجه میشن؟!

با دیدن دستنش که کنار دستم قرار گرفت تیز

نگاهش کردم که پوزخندی زد و گفت:ایناز دوست

اتاش هست!اونو اتفاقی دیدم و اونم همراهم اومد وبرات کلی هدیه خریدیم!

اتاشم بود در ضمن من از ایناز زیاد تعریف میکردم

چون حس کردم این دختر میتونه جای مرام رو

برای اتاش پرکنه! مرامو که فراموش نکردی ؟!

همون دختری ک بما کمک کرد تو رو پیدا کنیم

وخودش مرد!

بابه یاد اوری مرام وشیخ عدنان احساس خفگی

بدی بهم دست داد.

اشتهامو از دست داده بودم از پشت میز بلند

شدم وبهسمت حیاط رفتم!

دلم تنهایی مبخواست! از بودن کنار سهیل حس

بدی بهم منتقل میشد!
.
.
.

#سهیل

بازم ازم فرار كرد!بازم منو نادیده گرفت!

اخمی کردم و به سمت سالن برگشتم و همه ى

سوغاتی ها رو داخل چمدان گذاشتم و به سمت

اتاق خواب گلاره رفتم!

همه رو روی تخت چیدم. میدونستم بیاد همه رو

میبینه!

دلم میخاست از اومدنم کمی خوشحال میشد

امااون هنوز همون زن اخمو بود كه من یک دل

نه صد دل عاشقش شده بودم!
.
.
.
#اتاش

سه روز از رفتن اقا گذشته بود!

دلم میخواست به ایناز زنگ بزنم اما میترسیدم …

نمیدونم چرا اما ترس بدی به دلم افتاده بود !

از شروع یه رابطه جدید، همچنان به گوشیم خیره

بودم که بازنگ خوردنش هول شدم وسریع جواب

داد:بله بفرمایید؟

صدای ریز خندیدنش رو شنیدم وبعدش با تردید

به شماره نگا کردم !

وای ایناز بود!ابروم رفت!کمی سرجام جابجا شدم

و گفتم:سلام ایناز خانم! خوبین؟!

هنوز صداش رنگ خنده داشت که جواب داد:

ممنونم!شماخوب هستین؟

بله مرسی

سکوت کرد !منم سکوت کردم!دلم میخواست اون

شروع کنه!

اونم انگار متوجه شده بود! چون گفت:موافقی

امشب بریم بیرون شام بخوریم؟!

نفسی از سر اسودگی کشیدم وگفتم:فکرخوبیه !

من بیکار هستم!

خوبه شب میبینمتون

ساعت هفت میام دنبالتون!

مرسی مزاحمت نمیشم

اصلا مزاحم نیستی

فعلا

مواظب خودش باش

چشم

گوشی رو روی میزپرت کردم ولبخندی زدم.

باید برای شب خودمواماده میکردم!
.
.
.
#هومن

بعداون نقشه فریبا حسابی عوض شده بود!

تو جمع همون فریبای رسمی سابق بود اما تا

فرصتی پیش میومد میشد یه دختر شیطون

وعاشق!

خیلی کارهارو ناشیانه انجام میداد که دلیلش

تجربه اولش بود که به من بیشتر میچسبید

این نابلدیش!

سرجام غلتی زدم وبه فریبا که غرق خواب

بود نگاه کردم!

ساعت هشت غروب بود و باید به خونه

برمیگشت.اروم سرسونه اش رو بوسیدم و گفتم:

فریبا بیدار شو باید بری خونه!

غلتی سرجاش زد و به سمتم چرخید.دستها

شو دور گردنم حلقه کرد و گفت:نمیخوام برم

خونه!

به صدای خواب الودش خندیدم و گفتم: دختر

باید شب خونه ى پدرش بخوابه!

اونجا دلم برات تنگ میشه!

دلم از حرفهاش ضعف رفت وهوس کردم که

لبهاشو محکم ببوسم!

اما میدونستم الان انقدر بهش کشش دارم که

اخر این بوسه ختم بخیر نمیشه !

پس از تخت پایین رفتم وگفتم:اگه نمیخوای کار

دستت بدم بهتره زودتر بلند بشی لباس بپوشی و

بری خونتون!

همیشه تا این حرف و بهش میزدم مثل فنر از جاش

بلند میشد وفرار میکرد!

اما این بارحس نکردم که تکونی خورد .با تعجب

به سمتش برگشتم که دیدم توهمون حال دراز

کشیده و نگام میکته !به سمتش خم شدم وگفتم:

با دل و جرات شدى دیگه ازم نمیترسی؟

چشمهاش شیطون شد و گفت: نه

خندیدم وگفتم:اگه الان خانوم خودم بکنمتچی؟

انقدرى بهت اعتماد دارم که میدونم تا خودم

نخوام کاری نمیکنی!

ازکجا انقدر مطمئنی؟

دستهاشو به سمتم دراز کرد و گفت:بیا باز بخوابیم

نه تو امروز هوس کردی یه بچه بندازم تو

دامنت!

با این حرفم سرخ شد و صورتش رو زیر لحاف قایم

کرد! قهقهه ای زدم و کنارش دراز کشیدم!

محکم بغلش کردم وگفتم:عاشق این خل بازیاتم

دختر!

لحاف و از روی صورتش کنار زد و در حالی که

سرش رو روی سینه ام میگذاشت گفت:هومن

من و تو چرا عقد نمیکنیم؟چرا زودتر ازدواج

نمیکنیم؟!

به لحن عجولانه اش خندیدم وگفتم:انقدر عجله

داری؟

به صورتم خیره شد و با جرات تو چشمهام خیره

شد و گفت:اره!میخوام باهات یکی بشم میخوام

زودتر خانم خونه ات بشم.

امشب چرا میخواست منو جنی کنه این دختر؟!

دیگه خوددارى رو جایز نمیدونستم! سرموکمی

جلوتر بردم و لبهاشو به دهن گرفتم.

اروم همراهیم کرد و چقدر لذت بردم از همراهی

کردن اون!

اونو از خودم جدا کردم و گفتم: فردا میام خواستگاری!

میترسم پدرم قبول نکنه!

میدزدمت!

قهقه ای زد و گفت:عالیه

__ پاشو برسونمت خونتون

از اون روز بیشتر وقت رو تو خونه ام بودیم اما

هیچ وقت حدمون رواز بغل وبوس نگذروندیم!

دلم میخواست شب عروسیمون واقعا اولین

رابطه مون باشه!

دلم نمی خواست قبل شب عروسی رابطه مون

به اون حد برسه که باهاش یکی بشم!

قشنگی ازدواج به این بود که اولین رابطه رو شب

عروسی داشته باشی!

ازیه طرف لحظه شماره میکنم که زودتر برم سر

خونه و زندگیم!ازیه طرف هم اوضاع زندگی کیان

ودنیا این اجازه رو بهم نمیده که فقط به

خوشبختی خودم فکرکنم…

ایناز

دقیقا دو ساعت بود که لباسهام رو روى تخت

ریخته بودم و مرتب عوض میکردم.

نمیدونستم باید چی بپوشم؟! دلم میخواست

تو چشم اتاش تیپم خاص و منحصر به فرد باشه!

انقدر لفتش دادم که بالاخره صدای گوشیم در

اومد و به سمت گوشی رفتم و با دیدن شماره

اتاش زار زدم:نه خدا ساعت مگه چنده؟

و با دیدن ساعت اخمی کردم و با صدای جیغ

مانندی گفتم:چقدر زود گذشت!… وای حالا

چی بپوشم؟! بهتره اول جواب اتاش رو بدم!

جانم؟!

سلام اماده ای؟

اوووم دارم اماده میشم تو کجایی؟

من پایینم جلوی در هتل!

_وای چقدر زود اومدی تا ده دقیقه دیگه پایینم!

اروم خندید و گفت: دستپاچه نشو اولین لباسی

که الان به چشمت میخوره رو تنت کن و پایین

بیا!هر لباسی بپوشی خوشگلی! اینو مطمئن باش!

با شنیدن حرفهاش گر گرفتم!… ابروم رفت! انقدر

هوول کرده بودم که از پشت تلفن هم فهمید حال

و روزم الان چیه!

به لباس های روی تخت نگاه گذرایی کردم و به

پیراهنی که گوشه ى تخت افتاده بود نگاه کردم.

یه پیراهن كشی که بلندی استینش تا روی ارنجم

میرسید! به رنگ کرمی روشن!…

لبخندی زدم و به سمتش رفتم.سریع اونو تنم

کردم و موهامو بالای سرم بستم!

ارایشم از بعد از ظهر هنوز روی صورتم خودش

رو نشون میداد!

فقط رژ لب کالباسیمو تجدید کردم و سریع کیف

و کت چرمم رو برداشتم و از اتاق خارج شدم.

جلوی در هتل اتاش و دیدم که به ماشینش تکیه

داده بود!

لبخندی زدم و به سمتش رفتم. تو اون کت شلوار

سرمه ای محشر بود وقتی بهش رسیدم دستم و

به گرمی فشار داد و لبخند زد و ازم خواست که

سوار ماشینش بشم!

بعد از سوار شدن به سمت رستورانی که قرار بود

بریم حركت كرد.
.
.
.
#دنیا

بعد از یکی دو ساعت قدم زدن تو باغ بزرگ خونه

به سمت ساختمون برگشتم!

سهیل تو سالن کنار فتانه نشسته بود !

بادیدنشون پا تند کردم و به سمت اتاقم رفتم .

خوشبختانه سهیل جلومو نگرفت. فتانه هم ازم

نخواست که پیششون بشینم!

با بازکردن در اتاق خشکم زد!

روی تخت کلی لباس و بسته های کادویی چیده

شده بود !

به سمت تخت رفتم لباس های یک وجبی که

روی تخت چیده شده بودند بهم چشمک میزدند

یاد کیانازم افتادم !

وقتی برای اولین بار براش یه دست لباس نوزادی

خریدم.

تا صبح لباس ها رو بغل کردم و بوسیدم!

با چکیدن اولین قطره اشک سیل اشکهام جاری

شد و با هق هق ارومی لباس ها رو لمس میکردم

اخر سر لباس ها رو محکم چنگ زدم و با صدای

بلندی زار زدم:خدایا دلم برای دخترم تنگ شده…

دلم میخواد الان پیشم بود!

لباسهارو بغل میکردم و بو میکردم !

اونو به خودم میچسبوندم و از بودنش کنارم لذت

میبردم…..خدایا چرا من حق ندارم کنار کسی که

دوست دارم زندگی کنم؟! اول فرهاد عذابم داد!

حالاهم سهیل…چرا؟؟؟؟مگه من چه گناهی کردم

که مستحق این همه عذابم؟!… خدایا صدامو

میشنوی!… من چرا باید از دخترم دور باشم؟!

چرا باید برای بچه ای مادری کنم که نطفه اش حرامه چرا…….

#سهیل

دلم میخواست تو باغ به دنبالش برم اما فتانه

نذاشت و گفت:بهتره بذاریم این مدت تنها باشه!

با کلافگی تو سالن کنار فتانه نشستم كه بعد یکی

دوساعت وارد سالن شد و با دیدن ما پا تند کرد و

به سمت اتاقش رفت!

خیلی دلم میخواست عکس العملش رو وقتی

كه لباس ها رو میبینه ببینم!پس اروم دنبالش

به اتاقش رفتم!

در اتاقش رو که باز کرد با دیدن لباس ها چند

دقیقه ای خشکش زد و بعد اروم به سمت تخت

رفت!

کنار در پشت سرش ایستادم و تماشاش کردم

لبخندی از سر ذوق زدم اما با شنیدن صدای

گریه اش اخمی بین ابروهام نشست !

باز شروع به گریه کردن كرد.

خدا رو صدا میزد و گله و شکایت میکرد!

حس بدی بهم دست داد!

من اونو عاشقانه دوست داشتم! اون هنوز نسبت

به من همچین حسی داشت ؟!

دستام از شدت عصبانیت مشت شدند و شدت

گریه هاش هر لحظه بیشتر و بیشتر میشد و با

دیدن دستهاش که به سمت سرش رفت خشکم

زد !

شروع به زدن به سر و صورتش کرد !

به سمتش رفتم و محکم دستهاشو کشیدم و با

دیدنم با گریه گفت:چی از جونم میخای ؟

خسته شدم از این زندگی منو بکش !میخوام

بمیرم!نمیتونم! میفهمی ؟!نمیتونم به این اوضاع

عادت کنم!.. نمیتونم جون دادنم و زیرت ببینم

میفهمی؟ نه! بخدا نمیتونی بفهمی هر بار منو

به این تخت میکشونی چه حس بدی بهم دست

میده!دلم میخواد انقدر جیغ بکشم که حنجرم

پاره بشه!دلم میخواد زمین دهن باز کنه و منو

ببلعه!میتونی این چیزا رو درک کنی؟نه نمیتونی

نمیتونی بفهمی من چه حالی دارم!وقتی بهم

دست میزنی و من بعدش میرم حموم هر چقدر

میشورم جاى لک دستات از روی تن و بدنم نمیره

احساس نجسی میکنم!…

با گریه این حرفا رو میزد و قابل کنترل نبود

از شنیدن حرفهاش حسابی عصبانی بودم از

طرفی هم دوست نداشتم بهش اسیبی برسه !

با کلافگی صورتش رو به سمت خودم گرفتم و

گفتم:دردت اینکه لمست میکنم،بهت دست

میزنم؟؟؟باشه دیگه سمتت نمیام بهت دست

نمیزنم!اما حق برگشتن پیش خانواده ات و

نداری تو همین خونه میمونی و پسر من رو

بزرگ میکنی ….فهمیدی؟

با چشمای سرخش نگاهم کرد و لب زد:ازت

متنفرم!

حرفاش کل وجودم رو به اتیش میکشیدند.

تو یه لحظه نفهمیدم چیشد اما دستم و بلند

کردم و سیلی محکمی به صورتش زدم،وحشت

زده جیغی کشید و دستهاشو روی صورتش

گذاشت !

از روی تخت بلند شدم و به سمت در رفتم،

فتانه به سمتم اومد و گفت:چیشده؟

درحالی که از اتاق خارج میشدم اروم گفتم:

لطفا مواظبش باش!

پا تند کردم و به سمت در خروجی رفتم. توان

موندن تو اون خونه رو نداشتم!

احساس خفگی میکردم! از دست خودم و از دست

گلاره ناراحت بودم! نمیدونستم چطور باید بهش

میفهموندم که عاشقشم و دوستش دارم….

نیمه های شب بود که به خونه برگشتم!

صبر کردم ساعت از دوازده شب بگذره و بعد

وارد خونه بشم!

دلم میخواست وقتی به خونه رفتم گلاره و فتانه

خواب باشند و اروم وارد خونه شدم!

همه خواب بودند. خواستم به سمت اتاقم برم

اما دلم راضی نشد!

دو دل به سمت اتاق گلاره رفتم اروم در اتاق رو

باز کردم .

خواب بود !

کل لباس هایی که برای خودش و بچه گرفته بودم

تو اتاق پخش شده بودند.

اهی از سر دلشکستم کشیدم و بی سر و صدا

از اتاق خارج شدم!

همین که وارد اتاق بغلی شدم روی تخت دراز کشیدم و با فكر به گلاره خوابیدم….

#دنیا

صبح با سر درد بدی از خواب بیدار شدم. به

ساعت نگاه کردم.

با دیدن عقربه های ساعت که هشت و ربع صبح

رو نشون میداد،سریع از جا بلند شدم و به سمت

توالت رفتم باید اماده می شدم!

ساعت ده نوبت دکتر داشتم.

با دیدن صورتم تو اینه ی توالت اهی کشیدم و

گفتم:ببین صورتم رو چیکار کرده ؟!رد انگشتهاش

رو صورتم افتاده! سهیل دستت بشكنه الهى!

حوله رو روی صورتم گذاشتم و به سمت میز

ارایشم رفتم كه جز یه مرطوب کننده و چند تا

شیشه عطر چیزی نداشتم.

کلافه به خودم تو اینه نگاه کردم و گفتم:من که

لوازم ارایش ندارم الان چطور صورتم رو ارایش

کنم که جای انگشتای اون نامرد دیده نشن؟!

تقریبا نا امید شده بودم که یاد فتانه افتادم.

اون همیشه صورتش رو ارایش میکرد!حتما لوازم

ارایشی داره !برم ازش کرم پودر بگیرم و صورتم و

یه جوری ماست مالیش کنم!

با خوشحالی از اتاق خارج شدم و به سمت اتاق

فتانه رفتم.

تازه از اتاقش میخواست خارج بشه که بهش

رسیدم و گفتم:فتانه جون میشه کرم پودرتو

بهم قرض بدی!

یک تای ابرویش رو بالا داد و گفت:دارم درست

میشنوم؟

به صورتم نگاه کن!جای دستش رو صورتم

مونده نمیشه که اینجور به مطب دکتر برم!

کرم پودرو خالی بزنی صورتت بی روح میشه

باید کامل ارایش کنی!

میدونم حالا میتونم از وسایلت استفاده کنم؟

اره برو تو اتاقم همه روی میز ارایشم هستند

ممنونم تا من ارایش کنم تو هم صبحانه تو

بخور تا بریم!ساعت ده نوبت دارم!

باشه!

كجا میخواین برین؟!

صداى سهیل بود.نگاه كوتاهى بهش انداختم كه

با دیدن صورت من خشكش زد و من با ناراحتى

سربزیر انداختم و وارد اتاق فتانه شدم و به سمت

میز ارایشش رفتم.

روی صندلی نشستم و به وسایل رو به روم نگاه

کردم!

خیلی وقت بود که صورتم دست نخورده مونده

بود!

لبخند تلخی زدم و کرم پودر رو به دست گرفتم.
.
.
.
#سهیل

با شنیدن صدای صحبت های فتانه و گلاره

چشمهامو باز کردم.

انگار قصد خارج شدن از خونه رو داشتند؛ سریع

از جا بلند شدم ودر اتاق رو باز کردم.

گلاره درحالی که پشت به من ایستاده بود با

فتانه حرف میزد!

یه پیراهن بلند به رنگ سبز ابی تنش بود که

حاشیه گلگلی قشنگی به رنگ سفید داشت و روی

پیراهنش یه کت جین پوشیده بود و موهاشم پشت

سرش گیس بسته بود!

دلم میخواست صورتش رو میدیدم!

اما با به یاداوری دیروز اخمی کردم و گفتم:کجا

میخواین برین؟

گلاره به سمتم برگشت!

یک لحظه با دیدن صورتش خشکم زد ، انگار

متوجه حالم شد سریع سرش و پایین انداخت

فتانه قدمی جلو اومد و گفت:امروز نوبت دکتر

داره برای چک کردن وضعیتش باید بریم!

نمیخواد تو ببریش! من الان اماده میشم !

اونو میبرم فقط ادرس و برام تو واتس اپ بفرست!

__ اوه خدایا شکرت !اصلا حوصله نداشتم امروز

بیرون برم!

به اتاق برگشتم و تو یک چشم بر هم زدن اماده

شدم.

چهره گلاره مدام جلوی صورتم رژه میرفت چقدر

ناز شده بود با اون ارایش ملیحی که روی صورتش

بود لبخندی زدم و از اتاق خارج شدم .

گلاره تو سالن کنار در ایستاده بود و کلافه به

اطرافش نگاه میکرد .

با دیدنش یاد قولی افتادم که به خودم داده بودم

به خودم قول داده بودم دیگه سمتش نرم همین

که اونو کنارم دارم کافیه!

لازم نیست حتما اونو به تختم بکشونم!

با بچه ای که تو دامنش انداختم شوهرش دیگه

قبولش نمیکرد.

بعد به دنیااومدن اون بچه خود به خود گلاره

پیشم موندگار میشد! اونم به اراده خودش!

خوب میدونم که دل اینو نداره از اون بچه

بگذره!

بدون اینکه بهش نگاه کنم یا کنارش بایستم در

سالن رو باز کردم و درحالی که خارج میشدم گفتم:

سریع بیا

پشت سرم به سمت ماشین اومد ومن سوار شدم.

روی صندلی عقب ماشین خواست بشینه که

گفتم: راننده ات نیستم پس اونجا نشین!

پوفی کشید و با اخم جلو نشست و منم ماشین

رو به حرکت در اوردم و به سمت مطب دکتر رفتم

#دنیا

ازاینکه کنارش تو ماشین نشسته بودم؛ اصلا

احساس راحتی نمیکردم.

اما چاره ای نداشتم!باید تحملش میکردم!

بعد یک ربع به مطب دکتر رسیدیم و با سهیل وارد

مطب شدم!

سهیل بعد از دادن شماره پروندم کنارم نشست و

با حرفی که زد متعجب نگاهش کردم:چقدر زن

حامله!

با دیدن حالتم سرش رو سوالی تکون داد و گفت:

چرا اینجور نگاهم میکنی؟

هیچی

سرم رو پایین انداختم!

یاد همون روزی افتادم که با کیان به مطب دکتر

رفتم . اون روز کیان با دیدن زنای باردار تو مطب

همین حرف رو زد !

چقدر دلم براش تنگ شده بود!

بی معرفت چقدر زود منو فراموش کرده بود و

ازدواج کرده بود !

اهی کشیدم که سنگینی نگاه سهیل رو روی خودم

حس کردم!

سرم رو بلند کردم و معذب نگاهش کردم و گفتم:

میشه اینجور بهم نگاه نکنی!

در حالیكه روش رو بر مى گردوند دلخور زمزمه كرد:

باشه!

سرش رو پایین انداخت و با گوشیش ور رفت،گاهی

دلم به حالش میسوخت !

هر زنی ارزوش بود که مردی مثل سهیل عاشقش

باشه؛ اما عشق اون به من اشتباه بود! من یه زن

شوهردار بودم ! من به سهیل تعلق نداشتم از اینا

هم بگذریم فکر کردن به گذشته اش داغونم میکرد

از اینکه یاد گذشته اش می افتادم عصبی میشدم!

کارش فروختن دخترهای وطنش بود به ادمایی که

خدا میدونه چه بلاهایی سرشون میاوردند!

خیلی از اون دخترها ناخواسته پاشون به دبی

کشیده میشد!…مثل خودم…

با شنیدن اسمم از جا بلند شدم که سهیلم همراهم

بلند شد و سوالی نگاهش کردم که گفت: مگه

ترکی بلدی؟!

نه اما لازم نیست بیای داخل خودم از پسش

بر میام!

با دست اروم منو به سمت در اتاق هول داد و

گفت:بیا بریم بحث نکن جلو مردم زشته!

به اجبار همراهش وارد اتاق دکتر شدم و دکتر با

دیدنم لبخندی زد و چیزی گفت که متقابلا سهیل

هم خندید و چیزی بهش گفت!

منم طبق معمول عین ادمای منگ بهشون نگاه میکردم…

سهیل

همین که وارد اتاق دکتر شدیم دکتر که مرد

مسنی بود ؛ لبخندی زد و گفت:فکر کنم شما

باید همسر گلاره خانم باشین!

لبخندی زدم و گفتم:بله درست حدس زدین!

از جاش بلند شد و با من دست داد و رو به گلاره

کرد و گفت: خانمتون معلومه که هنوز زبون ترکی

رو یاد نگرفته!

به گلاره نگاه کردم که داشت گنگ به جفتمون

نگاه میکرد و با دیدن حالت قشنگ و با نمكش

نتونستم نخندم!

بلند زیر خنده زدم که دکتر گفت:برعکس

خانمتون خوش خنده هم هستین !…به گلاره

خانم بگین روی اون تخت بره تا اول یه سونو

از بچه بگیرم و اوضاعش رو ببینم!

بله چشم

با ذوق و شوق به گلاره نگاه کردم و گفتم:برو

روی تخت درازبکش میخواد سونوگرافی بگیره

از جا بلند شد و به سمت تخت رفت.

دودل شدم که برم بهش کمک کنم یا نه که دکتر

گفت:به خانمت کمک نمیکنی؟؟؟

چرا!…چرا!…الان

به سمتش رفتم و کمکش کردم روی تخت دراز

بکشه!

دکتر به سمتمون اومد و کنار تخت روی صندلیش

نشست و کمی ژل به پوست شکم گلاره زد و بعد

دستگاه سونو رو فعال کرد!

به من نگاه کرد و گفت:به مانیتورنگاه کن تا پسرت

رو ببینی!

همه وجودم چشم شد و زل زدم به مانیتور!

دلم میخواست اون موجود کوچیک رو که حاصل

عشقم به گلاره بود رو ببینم!

تصویر مبهم و سیاه و سفید بود و هرچی بیشتر

دقت میکردم کمترمیتونستم اون جنین رو ببینم!

دکتر بار دیگه بهم نگاه کرد و انگار متوجه شد که

چیزی دستگیرم نشده دستش و به سمت مانیتور

گرفت و گفت:اینجا رو نگاه کن! این پسر بچه ى

فضول و میتونی ببینی؟

به محلی که دکتر نشون داده بود دقت کردم!

چیزی شبیه بچه دست و پاهاش و خیلی تو هم

جمع کرده بود بخاطر این نمیشد ؛ درست

تشخیصش داد!

بعد از اینکه درست پسرم رو دیدم دکتر گفت:الان

صدای قلبش رو با هم گوش میدیم!

با پیچیدن صدای تپش قلب اون بچه تو اتاق یاد

بچگی ام افتادم!

یاد روزهایی که دلم میخواست یه پدر خوب داشته

باشم!

دیدم تار شد و بغض بدی گلوم رو اذیت کرد و با

تمام توانم جلوی ریزش اون اشکای سمج رو گرفتم

گلاره از روی تخت بلند شد و به سمت میز دکتر

رفت و دکتر بعد از چک کردن ازمایش های گلاره

گفت:بهتره بیشتر مواظب خانمتون باشین!…

فشارش خیلی بالا میره و وضعیت جفتم خیلی

حساسه !…به هیچ عنوان رابطه نداشته باشین!

بله چشم

پا تو ماه هفتم گذاشته !دو هفته دیگه حتما تو

همین روزوهمین ساعت منتظرتونم!

مرسی اقای دکتر

همراه گلاره از مطب خارج شدیم!

گلاره حسابی تو فکربود و هیچ حرفی نمیزد !

منم انقدر ذوق کرده بودم که زبونم بند اومده بود

تو سکوت به سمت خونه حرکت کردیم!

تازه پا توخونه گذاشته بودیم که اتاش بهم زنگ زد
سلام آقا!

سلام اتاش!اتفاقی افتاده؟!

اقا همین یک ساعت پیش شیخ عدنان رو تو

فرودگاه دیدند که مقصدشم دبی بود! عکسهای

خروجش از هتل و ورودش به هواپیما هم الان

تو گوشیم هست!

باورم نمیشه که رفته باشه! یعنی ناامید شده از

پیدا کردن گلاره؟!

منم تعجب کردم بعد این مدت کوتاه اومده و

بدون دردسر از ترکیه خارج شده اما فعلا مجبوریم

باور کنیم که کوتاه اومده!

به نظرت اوضاع برای اوردن گلاره به خونه امن

هست؟!

بله اقا ویلای جدید براتون میگیرم که دچار

مشکل نشین!

خوبه سعی میکنم تا اخر همین هفته همراه

گلاره به خونه برگردیم!

خوش اومدین اقا

ممنونم! همه این ارامش رو مدیون برنامه ریزی

های دقیق تو هستیم! راستی چه خبر از ایناز

تونستی باهاش به جایی برسی؟!

خجالت کشیدنش رو از پشت تلفن هم میتونستم

تشخیص بدم .قهقه ای زدم و گفتم:خجالت نکش

از عشق جدیدت لذت ببر! دختر خوبیه!

مرسی اقا

دلم نیومد بیشتر از این اونو معذب کنم، پس

خداحافظی کردم و تماس رو قطع کردم و با

خوشحالی وارد سالن شدم و رو به فتانه که داشت

با گلاره حرف میزدکردم و گفتم:یه خبر خوب دارم

فتانه ابرویی بالا انداخت و گفت:خبر خوبت چیه؟

حدس بزنین!

گلاره بی توجه به من به سمت پله ها رفت!برای

این که اونم بشنوه صدامو بالاتر بردم و گفتم:شیخ

عدنان به دبی برگشت!

فتانه با ذوق بهم نزدیک شد و گفت:وای راست

میگی؟؟

گلاره هم که خوشحالی تو صورتش معلوم بود به

سمتم برگشت و منتظر نگاهم کرد

اتاش الان زنگ زدگفت از ترکیه خارج شد سوار

هواپیما شد و به دبی برگشت!

بالاخره راحت شدیم!

_اره از شرش راحت شدیم اخر هفته برمیگردیم

با زدن این حرف گلاره اخم کرد و به سمت اتاقش

برگشت.با تعجب به فتانه نگاه کردم و گفتم:چرا

اخم کرد مگه نباید الان خوشحال باشه؟؟

اینجا رو خیلی دوست داره واسه همین ناراحت

شد فکر کنم!
.
.
.

#دنیا

با شنیدن حرف های سهیل دلم می خواست به

سمتش برم و سر و صورتش رو غرق بوسه کنم

باورم نمیشدکه دیگه شیخ عدنان نیست که ازش

بترسم و کل شب رو بیدار بمونم و یا اگه بخوابم

کابوسشو ببینم!

اما خوشحالیم چندان هم دوام نداشت!بعد اون

خبر خوب سهیل گفت تا اخر هفته به خونه

برمیگردیم!

از حرفش ناراحت شدم اما مگه جرات مخالفت یا

نظر دادن رو داشتم ؟!

میترسیدم برگردم به اون خونه و ازار و اذیت های
سهیلم شروع بشه……

#ایناز

رو به روی اتاش ایستاده بودم و از تو سالن بهش

نگاه میکردم که در حال اشپزی بود ودقت خاصی

تو حرکت و کارهاش بود که ادم دوست داشت

بشینه و نگاهش کنه !

سرش رو بلندکرد و من رو با نگاهش غافلگیر کرد

همزمان جفتمون لبخند زدیم : میخوای بیای

کمکم؟؟

به سمت اشپزخونه اش رفتم و گفتم:خیلی دوست

دارم کمکت کنم اما انقدر تو کارت داری با دقت

پیش میری که میترسم غذات رو خراب کنم!

قهقه ی مردونه ای زد و گفت:اگه غذا خراب شد

باید منو مهمون کنی و بهم شام بدی!

موافقم!

کنارش ایستادم و همراهش شروع به اشپزی

کردم ! واقعا کنار اتاش بودن لذت بخش بود .

دلم میخواست بیشتر باهاش اشنا بشم اما

شخصیتش انقدر خاص بود که جرات نزدیک تر

شدن بهش و کنجکاوی تو گذشته اش رو نداشتم.

کنار هم در ارامشی که مختص اتاش بود شام رو

خوردیم !طعم دستپخت اتاش فوق العاده بود

درحالی که ظرف ها رو به همراهش جمع میکردم

گفتم:قبلا اشپز نبودی؟؟؟

نه…ولی عاشق اشپزیم بخاطر همین به هاکان

پیشنهاد دادم کنار شرکت تجاریمون رستوران

بزنیم!

چرا تو رستوران اشپزی نمیکنی؟!

دوست ندارم برای هر کسی اشپزی کنم

اوووم دقیقا برای چه کسایی فقط اشپزی

میکنی؟

یجور خاصی نگام کرد: کسایی که برام عزیزن

شیطون نگاهش کردم وگفتم:یعنی منم جز اون

افرادم؟!

دلم میخواست بهم ابراز عشق کنه! رفتار کیان

حسابی منو عقده ای کرده بود برای داشتن کسی

که عاشقم باشه!

اتاش درحالی که وارد سالن میشد؛ گفت:عزیز

نبودی الان تو رستوران بودیم!

لبخندی زدم و دنبالش از اشپزخونه خارج شدم

یادم انداختی هاکان کی از مسافرت برمیگرده ؟

احتمال داره چند روز دیگه برگردن چطور مگه؟!

دوست دارم خانمش رو ببینم حتما خیلی

زیباست که اینجور عاشقانه اونو دوست داره!

خانم زیبایی هستن اما عشق ربطی به زیبایی

نداره ادم با دلش عاشق میشه نه چشمش!

لبخندی زدم و کنارش روی مبل نشستم و گفتم:یه

سوال داره دیوونه ام میکنه

بپرس که دیوونه نشی خانم کوچولو!

چطور دلش اومد تنهات بذاره؟

غم عجیبی تو چشماش نشست که منو از سوالی

که پرسیده بودم پشیمون کرد !

لبخند تلخی زد و گفت:نباید هیچ وقت عاشقش

میشدم! اون سهم من نبود! سهم مردی بود که از

برادر برای من عزیزتر بود ناخواسته عاشقش شدم

و برای به دست اوردنش جنگیدم! اونم از سربچگی

یه سری کارا کردکه نباید میکرد! حق نداشتم از

دستش ناراحت بشم بخاطر انجام اون کارها چون

خودم بدتر از اون بودم! چون من باعث مرگ اون

مرد شدم ! باعث تباه شدن زندگی هر سه تامون

شدم!… اما ازش انتقام گرفتم بخاطرگناهی که

ناخواسته انجام داده بود!…انتقام احمقانه ی من

باعث شد اون دختر پا تو راهی بذاره که هیچ راه

بازگشتی نداشت! اخرشم برای جلب رضایت من

وارد بازی خطرناکی شد که جونش رو از دست داد

با شنیدن حرفای اتاش حس اینو داشتم که رو به

روی یه قاتل زنجیره ای بی رحم نشستم.

اب گلوم رو بلعیدم و با دلهره بهش نگاه کردم و

گفتم:الان اون دختر واقعا مرده؟؟

اره چند ماهی میشه که مرده دم اخر به عشقم

اعتراف کردم اما دیر شده بود چون اون بخاطر

خونریزی زیاد تو بغلم جون داد

بغص کرده بودم! هم از سر ترس هم از سر

دلسوزی برای اون!

دختر بیچاره! با چشمای خیسم به اتاش نگاه کردم

و گفتم:چرا خونریزی؟؟؟یعنی اون کشته شد؟؟؟

بهم نزدیک شد و با صدای ارومی گفت:اره کشته

شد جلوی چشمم بعد برای اینکه پای پلیس وسط

کشیده نشه اونو شبانه دفنش کردم!

پنهان کردن ترسم تو اون اوضاع دست خودم نبود

وحشت زده بدون اینکه حتی پلک بزنم به اتاش

نگاه کردم که از جا بلند شد و به سمت کمدی رفت

که گوشه سالن بود و با صدای ارومی گفت:

میخوای عکسای دفن کردنش و ببینی و اسلحه ای

که باهاش بهش شلیک شد؟

خشکم زده بود و توان بلند شدن رو نداشتم خودم

رو اماده کرده بودم برای مردن!

خدای من چطور من به این مرد مرموز غریبه

انقدر اعتماد داشتم که شبانه به خونش اومده

بودم و الان داشت جلوم از خلافهاش حرف میزد؟

پشت به من ایستاده بود و تکون نمیخورد. هر

لحظه منتظر بودم که به طرفم برگرده و اسلحه

اش و به سمت من بگیره و تیراندازی کنه که یک

دفعه به سمتم برگشت و با صدای بلندی

گفت:سوپرایز

با صدای بلندش دو متر از جا پریدم و در حالی که

جلوی چشمهامو با دست گرفته بودم از ته قلبم جیغ بلندی کشیدم!

#اتاش

کاملا اخلاق ایناز دستم اومده بود! میدونستم که

دلش میخواد بیشتر درباره ام بدونه دلم میخاست

همه چیزو درباره ی خودم بهش بگم اما اعترافم

ممکن بود باعث بشه اونو از دست بدم!

دو روزی بود که دنبال یه راهی بودم که براش

تعریف کنم تا اینکه تصمیم گرفتم اونو به شکلی

امتحان کنم یه کیک پختم که روش تصویر اینازو

با ژله کشیدم اونو توکمد قایم کردم!

شروع به گفتن از خودم و مرام كردم چهره اش

هر لحظه رنگ پریده تر از قبل میشد .

لبخند تلخی زدم! حدسم درست بود! اون گذشته

منو دوست نداشت! لحظه اخر به سمت کمد رفتم

کمی مکث کردم تا ترسش بیشتر بشه و نقشه ام

عملی بشه

بعد درحالی که کیک و به دست میگرفتم به

سمتش برگشتم و فریاد کشیدم:سوپرایز

بدون اینکه نگاهم کنه دستاشو روی چشماش

گذاشت و با کل توانش جیغ بلندی کشید !

خنده ام گرفته بود! اونو بدجور ترسونده بودم!

بعد چند دقیقه که دید خبری نیست! اروم

دستهای لرزونش رو از روی چشماش برداشت .

کل وجودش میلرزید!

وقتی کیک و تو دستم دید اشکش جاری شد و با

بغض گفت:خیلی عوضی هستی سر کارم گذاشته

بودی اره؟

به زور سعی کردم جلوی قهقه ام رو بگیرم،سر

جاش نشست و به گریه اش ادامه داد.

کیک رو روی میز جلوی ایناز گذاشتم و به سمتش

رفتم هنوز داشت گریه میکرد کنارش نشستم و

گفتم:میخواستم باهات شوخی کنم ایناز

با چشمای درشت خیسش به سمتم برگشت و

گفت:فکر کردم داری راست میگی از ترس داشتم

سکته میکردم

انقدر وحشتناک بود یعنی؟؟

اره خیلی من نمیتونم با ادمی رفت و امد کنم

که قاتل باشه یا خلافکار

قهقهه ای زدم که تلخیش دل خودم رو زد و گفتم:

دیگه از این شوخی ها نمیکنم

ایناز کمی اروم تر شده بود رو به من کرد و گفت:

اگه میشه برام تاکسی بگیر برگردم هتل

هنوز کیک نخوردیم

باید برم استراحت کنم احساس میکنم سرم در

حال ترکیدنه

واقعا معذرت میخام فکر نمیکردم انقدر بترسی

میخوای ببرمت دکتر؟

نه بخوابم حالم خوب میشه

__ باشه اما من میرسونمت اینجور خیالم راحت تره

دیگه حرفی نزد و لباسهاش رو پوشید و با هم

سوار ماشین شدیم.

فاصله خونه تا هتل رو هر دو سکوت کرده بودیم

به محض رسیدن به هتل سریع خداحافظی کرد و

از ماشین پیاده شد

مطمئن بودم دیگه نه بهم زنگ میزنه نه باهام

بیرون میاد.

ماشین رو روشن کردم و به سمت یکی از بارهای معروف شهر رفتم!

#دنیا

یک هفته به سرعت گذشت و روز برگشت به

استانبول رسید.

تو اتاقم نشسته بودم و مشغول جمع کردن

وسایلم بودم.

خوشبختانه تو این چند روز سهیل به سمتم

نمیومد و این کمی بهم ارامش میداد!

بعد قرار دادن لبهاسام داخل چمدان ها به سمت

تخت رفتم و روى تخت دراز کشیدم که بچه شروع

به لگد زدن کرد.

اهی کشیدم و دستم و روی شکمم گذاشتم و

گفتم:جانم مامان خسته ات کردم؟؟

به سقف خیره شده بودم و با دستم شکمم رو

نوازش میکردم که لگدهای بچه بیشتر شد!

لبخندی زدم و گفتم:انقدر تکون نخور پسر شیطون

با به یاداوری چیزی سر جام نشستم و به شکم

تخم مرغیم نگاه کردم و گفتم:کلا یادم رفته بود

برات اسم انتخاب کنم!

اینجور که نمیشه!وقتی دنیا اومدی چی صدات

بزنم؟!…

کیان اسم خواهرت رو خودش انتخاب کرد!

کیاناز !…هم اسم خودش!….میخواست اینجور

بهم ثابت کنه که من براش خیلی مهمم…

اما من اسمت رو میذارم دانیال!

مامان دنیا و دانیال بهم میخورند!…نظرت چیه؟

اگه کیان تو رو ببینه حتما ازم متنفر میشه… اما

من عاشقتم!… تو تنها کسی هستی که الان دارم

دلم میخواست باز گریه کنم اما احساس خواب

الودگی زیادی میکردم !

پس فعلا قید گریه رو زدم و سرم رو گذاشتم روی

بالشت و تصمیم گرفتم یه دل سیر بخوابم که

خوشبختانه موفق هم شدم!

سریع چشام گرم شد و خوابم برد

به سمت فتانه رفتم و گفتم:وسایلت رو جمع

کردی؟

اره جمع کردم کی حرکت میکنیم؟

برای دو ساعت دیگه بلیط هواپیما گرفتم تا

یک ساعت دیگه باید فرودگاه باشیم!

_خوبه من اماده ام فقط برم لباسامو بپوشم

گلاره چی؟!اون هم اماده است؟!

نمیدونم الان میرم میبینم!

نمیخواد خودم میرم بهش سر میزنم!

به سمت پله هارفتم که فتانه صدام کرد:سهیل

به سمتش برگشتم:بله

قدمی نزدیک تر اومد و گفت:تو این یه هفته اصلا

سمتش نرفتی قضیه چیه؟

خسته شدم از این اخلاقش هر چی سعی میکنم

بهش نزدیکتر بشم اون دور تر میشه!… تا وقتی

خودش نخواد دیگه سمتش نمیرم!..

اومدیم و اون هیچ وقت نخواست!

منم هیچ وقت نمیرم سمتش همینکه مادر

پسرمه و جلو چشمم کافیه!

اما…

میون حرفش پریدم و گفتم:فعلا وقت این بحث ها

نیست .دیرمون میشه!

اوکی

به سمت اتاق گلاره رفتم تقه ای به در زدم اما

صداشو نشنیدم.

اروم در اتاق رو باز کردم که متوجه شدم خوابیده

لبخندی زدم و به سمت تختش رفتم دختره تنبل

عشق خواب داشت!

اروم کنارش روی تخت نشستم و به صورتش خیره

شدم.

نگاهم بعد از صورتش روی شکم برامده اش زوم

شد!

خیلی برام سخت بود دوری ازش اما مجبور بودم

گلاره به هیچ عنوان قبول نمیکرد من رو کنار

خودش ببینه!

اهی کشیدم و از جا بلند شدم که چشمای گلاره

باز شد و با دیدن من بالای سرش از جا پرید و با

اخم گفت؛اینجا چیکار میکردی؟؟

اومدم بهت بگم خودتو زودتر اماده کن که تا

یک ساعت دیگه باید فرودگاه باشیم!

باشه اماده میشم الان

قبل خارج شدن از اتاق یک بار دیگه به سمتش

برگشتم و گفتم:بهت قول میدم دیگه سمتت نیام

هیچ وقت و یه قول دیگه هم بهت میدم اینکه تا

وقتی زنده ام اجازه نمیدم ازجلوی چشمام دور

بشی!…حالا هم زودتر اماده شو میخوایم بریم!

#دنیا

مرتیکه احمق! عادت داشت هر وقت من حالم

خوبه بیاد حالم رو خراب کنه و بره !

بعد از خارج شدنش از اتاق سریع لباس هامو

عوض کردم و به سمت اتاق فتانه رفتم و ازش

خواستم که به یکی از نگهبانها بگه وسایلم رو پایین

بیارند!

تا رفتن به فرودگاه سعی کردم جلوی چشم سهیل

نباشم.

لحنش انقدر جدی بود که لرز بدی به تنم افتاده

بود !

اصلا انگار تو دلم شروع کرده بودند به رخت

شستن.

هر سه با هم وارد ویلای جدید شدیم و با ورود

به ویلاى اولین چیزی که نظرمو جلب کرد باغ

بزرگ رو به روم بود!

لبخندی زدم و به سمت درخت ها رفتم عاشق

گل و گیاه و درخت بودم.

سهیل به محض ورود تلفتش زنگ خورد و از خونه

خارج شد.

اهمیتی به خروجش ندادم همین که کاری به کارم

نداشت برام کافی بود!
.
.
.
#سهیل

تازه وارد خونه شده بودیم که تلفنم زنگ خورد!

با دیدن شماره عایشان لبخندی زدم و جواب

دادم:بله؟

باصدای لوند و پر عشوه اش گفت:سلام عزیزم

رسیدن بخیر!

از کجا میدونی رسیدم؟

از اونجا که دم درخونتم

شوخی میکنی

بیا بیرون منتظرتم

از خونه بیرون اومدم و با دیدن ماشینش سریع به

سمتش رفتم و سوار ماشین شدم.

اونم با لبخند جذابش سریع ماشین رو به حرکت

دراورد و از اونجا دور شد!

یاد هفته پیش افتادم وقتی به دنیزلی رفته بودم

شماره ناشناسی شروع کرده بود بهم پیام دادن !

کلی شعر عاشقانه و متن عاشقانه و بعد از دو سه

روز خودش رو معرفی کرد !

از مشتری های رستورانم بود و مثل اینکه شماره

مو از یکی از کارکنام گرفته بود.

دختر شاد و سرزنده ای بود .قصد نزدیک شدن

بهش رو نداشتم؛ اما حس میکردم با بودنش

میتونم حسادت گلاره رو تحریک کنم!

جلوی خونه ای شیک ماشینش رو نگه داشت

و گفت:پیاده شو اقا!

ابرویی بالا انداختم و گفتم:اول اینکه تو از کجا

فهمیدی من از مسافرت اومدم دوم اینکه اینجا

کجاست؟

به سمتم خم شد و درحالی که چشمای درشتش

رو ریز میکرد گفت:داشتم اتفاقی از اون محل

میگذشتم که دیدم از ماشین پیاده شدی بعدشم

اینجا خونمه!

حرفهاش تقریبا قانعم کرده بود اما اون همه حس

خواستنش نسبت به من برام شک برانگیز بود !

چشمهامو ریز کردم و گفتم:هنوز نگفتی کی شماره

منو بهت داد؟!

__ بریم داخل خونه تا بهت بگم!

پوزخندی زدم و گفتم:خیلی عجله داری برای رفتن

به داخل خونه!

دستش رو نوازش وار روی سینم کشید و گفت:

بریم داخل قول میدم پشیمون نشی!

قهقهه ای زدم!

میدونستم رفتم به اون خونه مساویه با خیانتم

به عشقم

به عشقی که عشقی به من نداره خیانت میکنم!

به زنی که نطفه من تو وجودش داره بزرگ میشه!

اما اون خودش اینو میخواد!

خودش تمام سعیشو میکنه تا منو ازش دور کنه

با نوازش دست گرم عایشان افکارم رو کنار گذاشتم

و عین ادمهای طلسم شده از ماشین پیاده شدم

تصویر گلاره یک لحظه هم از جلوی چشمهام دور

نمیشد!

جلوی در ورودی خونه اش مکثی کردم که انگار

متوجه دودلی من شد و دستهاشو دور کمرم

حلقه کرد و منو به داخل تقریبا هول داد!

همینکه وارد خونه شدیم کفشاشو دراورد و پاپتی

به سمت اشپزخونه رفت.

روی اولین مبل نشستم و به دکور داخلی خونه

نگاه کردم.

از عکسای اویزون شده تو خونه معلوم بود که ادم

تنهایی هست.

همه جا پر بود از عکس های عایشان تو مناطق و

کشورهای مختلف !

با شنیدن صداش به سمتش برگشتم با دو تا جام

بزرگ و یه بطری مشروب اومده بود!

اونم چه مشروبی !…کنارم نشست و جام ها رو پر

کرد و جام منو به سمتم گرفت و گفت:نوش!

هنوز تردید داشتم!…

میدونستم مست بشم با وجود عایشان تا صبح

کارهایی رو انجام میدم که باب میلم نیستند.

شیطون نگاهم کرد و از جا بلند شد.جامش رو

روی میز گذاشت و رو به روم ایستاد.

گنگ نگاهش کردم که اروم روی پاهام نشست و

بدن گرمش پاهامو اتیش زد .

اب گلوم رو بلعیدم که جام رو از دستم گرفت و

جام رو به لبهاش نزدیک کرد و کمی مزه کرد و

به من که بهش خیره شده بودم چشمکی زد!

چه جاذبه ای داشت این زن !

سعی کردم خوددار باشم! عایشانم فهمیده بود که

نمیخوام نم پس بدم!

روی سینه ام خم شد و بهم تکیه داد و جام رو به

سمت دهنم گرفت وگفت:مزه اش عالیه!

نگاهش کردم!

نمیتونستم حرکتی بکنم؛تنم داشت اتیش

میگرفت !

سردرگم نگاهش کردم و گفتم:میشه بلند شی ؟!

گرممه!……

انگار منتظر این حرفم بود، بدون اینکه از روی

پاهام بلند بشه جام رو روی میز گذاشت و گفت:

اتفاقا منم گرممه اونم زیاد!

بعد دستش رو دو طرف بدنش قرار داد و

پیراهنش رو از تنش خارج کرد و من با دیدن

صحنه رو به روم کاملا خشکم زده بود!

خم شد و جام رو برداشت و شروع به مزه کردن

کرد زیاد نمیخورد!

انگار دوس نداشت کاملا مست بشه….

حسابی کلافه شده بودم برای اینکه کمی از

ارامش از دست رفته ام رو به دست بیارم جام

رو از دستش گرفتم و یک سره سرکشیدم که

قهقه ای بلندی زد و گفت:نوش جونت عشقم!

مزه خاصی داشت حس کردم چیزی داخلش

ریخته باشه!

گرمای بدنم بیشتر و بیشتر شد!طورى كه دلم

میخواست باهاش یکی بشم.

به پهلوهاش چنگ زدم و گفتم:تو مشروب چی

ریخته بودی؟!

خمار نگاهم کرد و گفت:گرمت شد…دوست داری

الان زیرت باشم؟!

بی اختیار گفتم:اره دوست دارم الان زیرم باشی

دستش به سمت دکمه های پیراهنم رفت و

درحالی که اروم دکمه های پیراهنم رو باز میکرد

گفت:گلوت خشک شده مگه نه!

زبون داغم رو روی لبای خشکم کشیدم و چیزی

نگفتم .

نبض گردنم انقدر محکم میزد که حس میکردم

الان چیزی از گردنم بیرون میزنه!

انقدر اروم دکمه هام رو باز میکرد که اختیارم رو

از دست دادم و اونو روی مبل پرت کرد و سریع

پیراهن وکتم رو از تنم خارج کردم و روش خیمه

زدم.

ست گیپور اناری که تنش بود سفیدی بدنش رو

بیشتر به رخم میکشید!

لبهام رو قفل لبهاش کردم و شروع به مکیدنشون

کردم.کارش رو بلد بود.

چند ماه بود که گلاره منو از رابطه با خودش

محروم کرده بود .

مردی بودم که عادت به رابطه های زیاد داشتم

اما از وقتی گلاره وارد زندگیم شده بود همه رو

کنار گذاشته بودم و اون تنها زن زندگیم شده بود

اما الان داشتم با عایشان عشق بازی میکردم و

انقدر زیرم وول میخورد که طاقتم تموم شد!

وقتش بود باهاش یکی بشم!

سرم رو سمت گوشش بردم و گفتم:شیطونیت کار

دستمون داد همینجا شروع کنم یا بریم تو اتاق!

خمار نگاهم کرد و با صدای پر نازش گفت:بریم

داخل اتاق!…خوشم نمیاد جایی غیر تخت باهات

یکی بشم!…

خواستم از روش بلند بشم که به گردنم اویزون شد

دستهامو دور کمرش حلقه کردم و اونو بلند کردم

با سر بهم اتاق خوابش رو نشون داد و بعد لباشو

قفل لبهام کرد و با همون حالت به سمت اتاق

رفتم.

در اتاق رو باز کردم و وارد شدم.

اتاق شیک و زیبایی بود با دکور سفید و قرمز!…

اونو به سمت تخت بردم و روی تخت پرتش کردم

در حال بازکردن کمربندم بودم که نیم خیز شد و

شروع به رقصیدن روی تخت کرد این زن همه

کاراش اغوا گرانه بود !

بیشتر از این تحمل نداشتم سریع شلوارم رو از

پام در اوردم و کنارش دراز کشیدم هنوز داشت

میرقصید دستم به سمت موهاش رفت و بعداز

لمس موهای نرمش بازوشو کشیدم که کاملا

نمایشی خودش رو تو بغلم پرت کرد به محض

لمس بدنش کنترل خودمو از دست دادم و لباس

زیرش رو با خشونت از تنش خارج کردم !

اه و ناله هاش کل اتاق رو پرکرده بود و من رو

بیشتر تحریک میکرد و با یک ضربه باهاش یکی شدم….

با سر درد فجیعی چشمامو باز کردم!

اتاق برام نا اشنا بود!گیج گاهم رو با سر انگشتام

فشار دادم و چند بار چشمامو باز و بسته کردم و

به اطراف نگاه کردم،با دیدن عایشان که پشت به

من لخت خوابیده بود؛تازه یادم اومد که دیشب

چه گندی زده بودم!

ازسر جام بلند شدم که سرم تیرکشید و اخ بلندی

گفتم .

همزمان عایشانم بیدار شد و با صورت پف کرده

از خوابش نگاهم کرد وگفت:چیشده؟؟

لعنتی تو اون مشروب چی ریخته بودی سرم

داره منفجر میشه؟!

سر جاش لم داد و با خنده گفت:محرک جنسی!

بهت زده نگاهش کردم وگفتم:خیلی احمقی!

قهقه ای زد و اغوشش رو برام باز کرد و گفت:بیا

دراز بکش قول میدم سر دردت رو خوب کنم!

اخمی کردم و سعی کردم لباس هام رو بپوشم که

باز سرم تیر کشید و اخم در اومد !

سر دردم به حدی بود که احساس میکردم هر ان

ممکنه سرم بترکه!

عایشان که دید حالم واقعا بده از سر جاش بلند

شد و به سمتم اومد !

خواست دست به سرم بزنه که دستش رو پس زدم

نگاهم کرد و به سمت حمام شیشه ای گوشه اتاق

رفت و بعد روشن کردن شیر اب گرم به سمتم

اومد و گفت:حمام گرمه و پر بخار تو وان دراز

بکش تا برات جوشونده سر درد درست کنم!

پوزخندی زدم و گفتم:از کجا معلوم باز چیز خورم

نکنی؟!

چینی به دماغ خوش فرمش داد و گفت:نترس

چیز خورت نمیکنم حالا حالاها بهت احتیاج دارم

اونم هوشیار!

بحث کردن با این سر درد فقط حالم رو بدتر میکرد

با کمک عایشان به سمت حمام رفتم و داخل وان

دراز کشیدم.

سریع از حمام خارج شد و بخار و اب گرم کمی

سر دردم رو بهتر کرده بود !

سرم رو تکیه دادم و سعی کردم با بستن چشمام

کمی اروم بشم!

حدود یک ربع بعد عایشان سینی به دست وارد

حمام شد و سینی رو کنار سرم گذاشت و به

سمت قفسه شامپو و لوسیون حمام رفت!

پمادی رو خارج کرد و به سمتم اومد با چشمای

خمار از درد تو سکوت فقط نگاهش میکردم ،لبه

وان نشست وگفت:تا داروت خوب دم بکشه با این

پماد پیشونیت و کمی ماساژ میدم سر دردت رو

کمتر میکنه!

انقدر سرم درد میکرد که توان مخالفت نداشتم

به سکوتم ادامه دادم تا کارش رو بکنه با برخورد

پماد به پیشونیم و حرکت دورانی انگشتای

عایشان روی پیشونیم چشمامو بستم و سعی

کردم بخوابم نمیدونم چقدر گذشت که خوابم برد
.
.
.
#اتاش

با اینکه شیخ عدنانی وجود نداشت که بابتش

نگران باشیم اما اقا سابقه نداشت بی خبر جایی

برند.

از دیشب هزار بار بهش زنگ زده بودم اما تلفنش

خاموش بود!

فتاته و خانم هم ازش بیخبر بودند.کلافه به سمت

مامورهای جدید رفتم و گفتم:میخوام تو اولین

فرصت از مکان اقا باخبر بشم!

چشم اقا

میتونید برین

به سمت اتاق کارم برگشتم و شروع به زیر و رو

کردن حساب هاکردم.

حدود ده دقیقه بعد تلفنم زنگ خورد با دیدن

شماره ی ناشناسی که بهم زنگ زده بود متفکر

به شماره نگاه کردم اما نشناختم.

کمی مکث کردم و بعد جواب دادم:بله

سلام

با شنیدن صداش لبخند زدم. فکر نمیکردم دیگه

بهم زنگ بزنه!

الو…اتاش

بله اینجام

خوبی؟؟

فکر نمیکردم دیگه بهم زنگ بزنی

منتظر بودم خودت زنگ بزنی!

مردونه خندیدم و گفتم:منم منتظر بودم تو بهم

زنگ بزنی!

عالیه پس جفتمون منتظر شخص مقابل بودیم

که زنگ بزنه!

خب…

_من گرسنه ام

با شنیدن این حرفش قهقه ای زدم و گفتم:

گرسنته؟

اوهوم دلم میخواد تو برام غذا بپزی

اون که حتما اما باید تا شب صبر کنی

یعنی بهم نهار نمیدی؟؟؟

خیلی دوست دارم اما کلی کار دارم ولی تمام

سعیمو میکنم برای شام دعوتت کنم

باشه پس فعلا

قبل قطع کردن تماس صداش زدم:ایناز

بله

ممنونم که منو بخاطر شوخی مسخره ام

بخشیدی

تا شام بهم ندی نمیبخشمت

این بار هر دو با هم خندیدیم و بعد خداحافظی

کردم .

اگه بگم از تماسش خوشحال نشدم دروغ گفتم

فکر نمیکردم باز قبول کنه اونو ببینم..

نفس بلندی کشیدم و از دفتر خارج شدم بلکه خودم اقا رو پیدا کنم!…

#عایشان

دو ساعت گذشته بود و هنوز بیدار نشده بود !

به سمت حمام رفتم و رو بروش لبه ی وان نشستم

و شیر اب گرم رو باز کردم تا اب وان رو عوض کنم

ابش سرد شده بود و اینجور سرما میخورد.

تازه اب وان داشت گرم میشد که تکونی خورد و

چشماش رو باز کرد.

بهش نگاه کردم.لبخندی زدم و گفتم:سلام

سعی کرد از سر جاش بلند بشه که اخی گفت!

کمرش مثل اینکه خشک شده بود.

به سمتش رفتم و کمکش کردم بلند بشه

خوشبختانه این بار مخالفت نکرد و اجازه

دادکمکش کنم.

حوله رو دورش پیچید و به سمت لباس هاش رفت

دستش روگرفتم وگفتم:اول بریم یه چیزی بخور!

نه باید برم خیلی اینجا نگهم داشتی!

خب نهار بخور بعد برو

بی اعتنا به من لباس هاش رو پوشید و به سمت

سالن رفت.

دم در اتاق دستش رو به سمت جیبش برد و گفت:

گوشیم کجاست؟

داخل اتاق برگشتم گوشیش رو تو کشوی میز

ارایشم گذاشته بودم .

تلفن رو بیرون اوردم و به سمتش گرفتم به گوشی

نگاه کرد و گفت:لعنتی شارژش کی تمام شده بود

لبخندی زدم.کار خودم بود،دیشب بعد خوابیدنش

شارژ برق گوشیش رو صفر کرده بودم ،تلفنم رو به

سمتش گرفتم و گفتم:میتونی با تلفن من کارت رو

راه بندازی!

گوشی رو از دستم گرفت و بعد گرفتن شماره ای

روی مبل نشست و شروع به صحبت کردن کرد

اتاش …حالم خوبه!…بله…خانم نگران که

نشد… باشه…ادرس رو پیام میدم بیا دنبالم…اوکی

به سمتش رفتم و کنارش نشستم نگاهی بهم

انداخت و گفت:مرسی ماساژ سرم رو خوب کرد

بازم میای پیشم؟؟

بهتره یه مدت همدیگه رو نبینیم!

چرا؟؟؟؟

من زن دارم عایشان بهتره فراموشم کنی!

با صدای بغض گرفته گفتم:خودتم میدونی که

دوستت نداره!

اخمی کرد و گفت:اصلا اینطور نیست!…

هست!…اگه نبود تا صبح با هم چت نمیکردی

و اونو ول نمیکردی !…خودم دیدم دیروز چطور

نگاهت میکرد و چطور بی توجه به تو وارد خونه

شد!…

جوابم رو بده که تلفنم تو دستش زنگ خورد به

شماره نگاه کرد و جواب داد:رسیدی؟؟؟….خوبه

الان میام بیرون!

از جا بلند شد و منم اتوماتیک وار پشت سرش

بلند شدم و دستش رو گرفتم و گفتم:من منتظرت

میمونم!

سرش رو کلافه تکونی داد و بدون هیچ حرفی از

خونه خارج شد.

سر جام نشستم و تلفن رو برداشتم و شماره مورد

نظرمو گرفتم:سلام اقا

بله دیشب و اینجا نگهش داشتم

کارم رو بلدم اقا خیالتون راحت

مطمئن باشین بازم میاد اینجا

چشم فعلا

تلفن رو روی مبل پرت کردم و درحالی که سیگارم

رو روشن میکردم گفتم:هنوز باهات کار دارم جناب

هاکان!…

#سهیل

از دست خودم عصبی بودم و کلافه!…

اتاش سوالی نگاهم کردکه جوابش رو ندادم و

گفتم:منو برسون خونه!

چشم اقا

بعد نیم ساعت جلوی درب ویلا نگه داشت و

گفت:کاری از من بر میاد براتون انجام بدم اقا؟

نه ممنون که دنبالم اومدی

وظیفه ام بود اقا

از ماشین پیاده شدم و وارد ویلا شدم .به محض

ورودم به سالن فتانه به سمتم اومد و گفت:کجا

بودی سهیل؟!

گلاره به من نگاهی انداخت و بی اعتنا از جا بلند

شد و با اون شکم برامده اش که این روزا خیلی تو

چشم بود به سمت اتاقش رفت.

عصبی شدم!دلم میخاست انقدر براش مهم بودم

که لااقل بپرسه کجا بودم ؟!

انقدر اعصابم رو با کارش بهم ریخت که نفهمیدم

چی گفتم فقط وقتی گلاره با چشمای گشاد شده

اش بهم نگاه کرد تازه فهمیدم چی گفتم!…

با دوست دخترم بودم!

گلاره با این حرفم به سمتم برگشت فتانه نگاهش

بین من وگلاره چرخید و گقت:سهیل

اول پشیمون شدم از حرفی که زدم اما وقتی دیدم

گلاره اینجور جا خورده پوزخندی زدم و گفتم:

چیه؟!…حق ندارم نیازهامو بر طرف کنم؟!

گلاره اخمی کرد و عصبی به سمتم اومد و گفت:

اصلا مهم نیست که با کی و کجا و چطور نیازتو

بر طرف میکنی اما این وسط مواظب باش باز یه

حروم زاده تو یغل زیرخوابت نندازی!

فتانه با تعجب به گلاره نگاه کرد.خودمم تعجب

کرده بودم از لحن گلاره !…سابقه نداشت اینطور

وقیح باشه و حرفهاشو بزنه!…

خواست از کنارم رد بشه که دستش رو کشیدم و

کشیده ی محکمی به صورتش زدم .

با زدن کشیده فتانه جیغ بلندی کشید اگه دستش

تو دستم نبود از شدت محکمی سیلی به زمین

میخورد.

انتظارداشتم داد و بیداد کنه و به حرفاش ادامه

بده!

اما فقط نگاهم کرد و بعد درحالی که اشکهاش دو

تا دو تا از چشمهاش سرازیر شده بودند از کنارم

رد شد و به سمت اتاقش رفت!

فتانه بهم نزدیک شد و گفت:سهیل حرفت برادر

اوردن حرص گلاره بود؟!

عصبی به فتانه نگاه کردم و گفتم:نه حقیقت بود

به زودی دوست دخترمم میارم اینجا با ما زندگی

کنه!

تو عقلت رو از دست دادی؟!

نه اصلا اینطور نیست اتفاقا الان عاقل شدم

حالا که منو قبول نمیکنه منم یکی رو جایگزینش

میکنم!

سهیل گلاره بارداره اینو میفهمی اینکارهات

برای روحیه اش خوب نیست !

به درک

با عجله به سمت اتاقم رفتم و درو محکم بستم

احساس خفگی میکردم!

به سمت بالکن رفتم که باز بود قبل رسیدن به

قسمت بیرونی صدای گریه گلاره رو شنیدم !

این عادتمون مشترک بود !…هر دوتامون وقتی

ناراحت بودیم به بالکن پناه میبردیم و تنهایی

خلوت میکردیم!

خیلی باهاش تند برخورد کردم اما تقصیر خودش

بود!

خودش باعث شده بود که من همچین رفتاری

باهاش داشته باشم!…
.
.
.

#کیان

از زندگی یکنواخت و کسلم خسته شده بودم

هومنم کلا رفتن به ترکیه رو فراموش کرده بود!

گوشی رو از جیبم بیرون اوردم و بهش زنگ زدم

هرچی بوق خورد جواب نداد.

عصبی باز شماره اش رو گرفتم که صدای خمارش

رو شنیدم :الو؟!

الو و زهرمار چرا جواب نمیدی؟!

از بس تو احمقی!

عه…بی تربیت!

_خودتی خو نمیگی من متاهلم شاید وسط

عملیات تاهلم باشم!

تاهل و از کجا اوردی تو فرهنگ لغاتت نبودا!

یک لحظه گوشی جناب مجرد انگل جامعه !

تاهل

صداش از گوشی دورتر شد و با لحن ارومتری

گفت:فدات بشم!…عشقم برو پایین تر…اخ اره

همینه…فدای تو بشم من…اووفففف!…میگم

فری تا من این کیان و دک میکنم تو ادامه بده

ای جووونم!…

صدای خنده ی ریز فریبا رو كه شنیدم خودم از

خجالت سرخ شدم.

خواستم قطع کنم که هومن صدام کرد”کیان

کیان و زهرمار…خاک بر سرت اون حرفا رو

جلو من به فریبا میزنی !خیلی بی حیا شدی بخدا!

ترمز بگیر با هم بریم عامو کدوم حرفا کدوم کارا

دختر مردم دستت امانته!… اول عقدش کن

بعد کارهای خاک برسری انجام بده!… احمق بی

غیرت کارت تموم شد بزنگ کارت دارم !…

بدون اینکه بهش فرصت حرف زدن بدم تماس

رو قطع کردم و به سمت حیاط رفتم!

عوضی ملاحظه هم نمیکنه من مجردم!…

اصلا کوفتش بشه!….

#هومن

دلا دلا وارد سالن شدم و شروع به نق زدن كردم:

ای خدا بگم چیکارت نکنه فری!…اسهال بگیری

دلم خنک بشه!…ببین چطور منو علیل کرد

ورپریده!…

فریبا پشت سرم وارد سالن شد و گفت:انقدر نق

نزن پیرمرد!…

فری ناموسا باهام چه کاری کردی؟!

چون خیلی وقت بود ورزش نکرده بودی عضله

هات گرفته!

اخ…وای…خدا کمرم….ای ای شونه هام گرفته

وای هومن چقدر نق میزنی!شکم زدی عشقم

باید لاغر بشی!من شوهر چاق دوست ندارم

از بس خری!…جذاب ترین مردهای دنیا شکم

گنده ها هستن!..

اییییی نگو حالم بهم خورد!..

خوبه ددی خودتم شکم داره ها

ددی فرق داره عزیزم

دقیقا فرقش چیه؟

ددی که قرار نیست شوهرم بشه

قانع شدم!..وای فری کتفم گرفته بدجور!

میخوای ماساژت بدم؟!

مرگ هومن بلدی؟!

اره بابا بلدم برو رو تخت دراز بکش منم روغن

کنجدو بیارم میام!

باشه فدات شم

دلا دلا به سمت اتاق خوابم رفتم!…در حال کندن

تیشرتم بودم که تلفنم زنگ خورد انقدر عضله هام

گرفته بود که اروم تیشرت رو از تنم خارج کردم و تا

اینکارو بکنم تماس قطع شد !

روی تخت دراز کشیدم و به صفحه ى گوشی نگاه

کردم کیان بود!..

فریبا وارد اتاق شد و کنارم روی تخت نشست

خواستم بهش بگم کجا رو ماساژ بده که کیان باز

زنگ زد !

حتما کار مهمی داره!…به محض جواب دادن

شروع به گله کردن و نق زدن كرد!

فریبا هم روغن کنجد رو روی کتفم ریخت و شروع

به ماساژ دادن کرد!

گوشی رو از گوشم دور کردم و رو به فریبا گفتم:

فدات بشم عشقم برو پایین تر…اخ اره همینه…

فدای تو بشم من…اووفففف!…

میگم فری این کیانو تا من دک میکنم تو ادامه بده

ای جووونم!…

گوشی رو به گوشم نزدیک کردم تا اسمش رو صدا

زدم هرچی از دهنش دراومد بارم کرد و تماس رو

قطع کرد !

متعجب به گوشی نگاه کردم که فریبا گفت:

چیشده؟

فری باید یه فکری به حال کیان بکنیم

چطور مگه ؟اتفاقی افتاده؟!

دچار خود درگیری مزمن شده!

وا

والا به مرگ هومن جدی میگم من حرف بدی

نزدم که گفتم یه لحظه گوشی بعد با توحرف زدم

که ماساژم بدی !..صداش که کردم گفت کیان و

زهرمار خاک برسرت اون حرفا رو جلو من میزنی

و مواظب دختر مردم باش و از این مزخرفات….

فریبا باچشمای گرد به من نگاه کرد و من تازه

فهمیدم چیشده !…

پقی زدم زیر خنده که فریبا با صورت سرخ از

خجالت گفت:یعنی ادم ابرو برتر از تو نیست تو

دنیا هومن!..

__ اون منحرفه به من چه من منظورم ماساژ دادن

طبی بود!اون فکر من و تو در حال چیز کردنیم!

فریبا درحالی که از کنارم بلند میشد با جیغ گفت:

چیز کردن یعنی چی بی تربیت!…

و سریع از اتاق خارج شد و من همچنان میخندیدم

از این سوتفاهم!….

بدبخت کیان چه فشاری رو الان متحمل میشه…

#کیان

از نشستن تو حیاط کلافه شدم و به سمت اتاق

خوابم برگشتم.

همین که وارد اتاق شدم چشمم به تخت دو

نفرمون افتاد!

دیشب موقع خواب سه تا البوم عکسی رو که

داشتم و بیرون اوردم و تا نزدیک های صبح به

عکسهامون نگاه میکردم!

روی تخت نشستم و اهنگی رو که این روزها شب

و روز گوش میدادم از دستگاه پخش ،پخش کردم

و با حسرت به عکس ها نگاه کردم!

دلم پره نمی بره،تو نیستی و همش غصه میخوره

دلم تنگه واسه چشمای تو!…دلم واسه ی تو و

حرفای تو!

یه دیوونه ساختی که هر شب همش!دلش تنگه

واسه کارای تو!

بارون داره میزنه اینجا ….تو کجایی کجایی کجایی

آخ دلم لک زده واست…تو چرا خسته نمیشی از

جدایی جدایی!

تو چرا خسته نمیشی از جدایی جدایی!

بارون داره میزنه اینجا….تو کجایی کجایی کجایی

آخ دلم لک زده واست ..تو چرا خسته نمیشی از

جدایی جدایی

تو چرا خسته نمیشی از جدایی جدایی جدایی

تو اصلا از من نخواه نباشی آروم بشم

هرکی میپرسه چی شد میگم فقط خواهشا…

حوصله ندارم …من یه بی قرارم!

اشک از چشمهام جاری شده بود که صدای تلفنم

رو شنیدم و به صفحه اش نگاه کردم!…

هومن بود!…گوشی رو برداشتم و بعد از چند

لحظه جواب دادم:بله؟!

انقدر صدام گرفته بود که هر کسی راحت

میفهمید گریه کردم!…

هومن با خنده گعت:سلام عشقم!

میدونستم میخواد منو بخندونه خیلی مدیونش

بودم!

همیشه کنارم بود و تنهام نمیذاشت!…

خوبم هومن!جانم ؟!بفرما ؟!…کاری داشتی؟!

اخه مرد حسابی تو مگه خدایی…اخه قضاوت

تا کی؟!

چطور؟؟؟

_به مرگ کیان فری داشت کمرم رو ماساژ میداد

تازه فهمیدم منظورش چیه لبخندی زدم و گفتم:

زندگی شخصی تو به خودت ارتباط داره نه من!

بابا باور کن بعد قطع تماس تازه فهمیدم

منظورت چیه ببین تو الان کجایی!..

در حالی که سعی میکردم نخندم گفتم:خونم

من الان میام پیشت کمرم رو نشونت میدم

جای پنجولای این دختره ورپریده رو کمرم هنوز

هست!تا بهت ثابت کنم ما از اون کارها ی خاک

برسری نکردیم!

انقدر لحن هومن جدی و مظلوم بود که نتونستم

جلوی خنده امو بگیرم و با صدای بلندی خندیدم

که هومن گفت:باز تابلو حرف زدم؟! اخه موقع

انجام اون کارها اکثر دخترا عین خر پنجول میکشن

ولی به جان خودم فریبا از اون خرها نیست که

پنجول بکشه!…

انقدر خندیدم که میون خنده یاد دنیا افتادم و

گریه کردم!..

هیچی سخت تر از این نیست که میون خنده

گریه کنی!…

خسته شده بودم از این اوضاع با صدای دورگه

از خنده و گریه گفتم:هومن خسته شدم!.. دیگه

بریدم!..

سکوت کرد از سکوت و نفس های نامنظمش

فهمیدم که اونم داره گریه میکنه !

باصدای بغض داری گفت:الان میام سمتت

داداش

خوش اومدی
.
.
.

#هومن

درحال رانندگی بودم و می خواستم فریبا رو به

خونه اشون برسونم که به کیان زنگ زدم و صداش

توی ماشین پیچید!

باهاش حرف میزدم که فهمیدم گریه کرده؛ برام

سخت بود فریبا بفهمه کیان چقدر داغونه!…

دلم نمیخواست جز خودم کسی از روحیه داغون

کیان باخبر بشه اما الان وقت پنهان کاری نبود !

تمام سعیمو کردم که اونو بخندونم! اما حالش

خیلی خرابتر از این حرف ها بود!…

بعد از قطع تماس جلوی خونه فریبا نگه داشتم

اشكهامو پاک کردم و به سمتش برگشتم که دیدم

سرش رو پایین انداخته و گریه میکنه!

با دستم سرش رو بالا گرفتم و گفتم:چرا گریه

میکنی؟

تو هم منو همین قدر دوست داری هومن؟

بغضم ترکید و محکم بغلش کردم از فکر اینکه

اتفاقی که فریبا مثل دنیا دزدیده بشه؛ دلم

بدجور به درد اومد و گفتم:من مثل کیان قوی

نیستم اگه این اتفاق برای تو بیفته میمیرم فریبا

هر دو با هم گریه کردیم!

بعد از چند دقیقه ازش جدا شدم وگفتم:من باید

برم پیش کیان مواظب خودت باش فریبا!

تو هم همین طور عزیزم!

بعد پیاده شدن فریبا به سمت خونه کیان رفتم…

کلید خونه اش رو داشتم.

ماشین رو جلوی در پارک کردم و وارد خونه شدم.

به خدمتکارهایی که مامان کیان اورده بود نگاهی

انداختم و به سمت اتاق کیان رفتم.

بدون در زدن وارد اتاق شدم. کیان شک زده از جا

پرید و نگاهم کرد!

از چشمهاش معلوم بود که حسابی گریه کرده بود

وارد اتاق شدم و به سمتش رفتم.

باهاش دست دادم و کنارش روی تخت نشستم.

از عکس هاشون که روی تخت پخش شده بودند

چشم گرفتم و گفتم:نظرت چیه کارامون رو زودتر

انجام بدم بریم ترکیه؟!

رو بروم روی تخت نشست و گفت:به نظرت پیداش

میکنیم؟!

توکل برخدا ان شالله پیداش میکنیم غمت

نباشه!

اونجا کجا دنبالش بگردیم هومن؟!…میدونی

ترکیه چند تا شهر داره؟!کدوم شهرش رو بگردیم

چقدر باید اونجا بمونیم؟!

دلم نمیومد اون حرف رو بزنم اما مجبور بودم

پس کمی این مکث کردم و بعد بدون اینکه

نگاهش کنم گفتم:ماجد بهم ادرس چند جا تو

استانبول رو داد که میتونیم اونجا دنبال دنیا

بگردیم!…

شماره یه زنى رو هم بهم داد که گفت اون اکثر

دخترایی رو که از دبی میفرستند استانبول رو

میشناسه!به اونم زنگ میزنم مطمئناً کمکمون

میکنه نگران نباش!…

کم اوردم هومن کم اوردم بخدا

حق داری داداش راحت نیست! گم کردن کسی

که همه زندگیته!…

هومن کمکم کن!…زودتر پیداش کنم باور کن

چیزی تا دیوانه شدنم نمونده!…

این حرفا چیه کیان؟! تو باید قوی باشی مرد

از قوی بودن گذشته هومن!

پاشو بریم یه گشتی تو شهر بزنیم خسته نشدی

از بس کوشه خونه نشستی؟!

مزاحمت نمیشم حتما فریبا منتظرته

برای اینکه اونو بخندونم گفتم:به عیال گفتم

بشینه تو خونه ظرف بشوره!…نمیشه که هر جا

مرد خونه میره عیالشم دنبالش راه بیفته،جان

کیان براش برنامه دارم بعد عروسی دیگه حق نداره

بره سر کار باید بشینه تو خونه بچه های منو بزرگ

کنه !..یعنی چی مرد انقدر به زن جماعت رو بده

جرات داری رو درروش اینا رو بگو

غلط كنم اینا رو جلوش بگم!

خاک برسرت زن ذلیل

درد بهت رو دادم تو هم میخوای سوارم بشی

با خنده گفت:یه دورم به من سواری بده به کجای

این دنیا مگه برمیخوره؟!

اولا به اونجاش بر میخوره دوما من فقط به فری

جونم سواری میدم!

دیوانه

خودتی پاشو برو لباسات رو عوض کن بریم مخ

بزنیم!

خندید و به سمت حمام رفت و گفت:یه دوش

بگیرم بعد بریم

قبلنا كمتر بیتربیت بودى حداقل یكم ناز

مى كردى الان كارت از وقاحت هم گذشته!
.
.
.
#سهیل

کش و قوسی به بدنم دادم و از تخت بلند شدم

هنوز سرم درد میکرد.

به صفحه گوشیم نگاه کردم. چند تا میس کال از

عایشان داشتم!…

کلی هم واتس اپ پیام داده بود بدون اینکه پیام

هاشو بخونم گوشی رو تو جیب شلوار راحتی ام

گذاشتم و از اتاق خارج شدم.

به سمت اشپزخانه رفتم که دیدم فتانه تنها

نشسته و داره شام میخوره به سمتش رفتم

صندلی روبه روشو کشیدم و نشستم و سوالی

نگاهش کردم که گفت: بالاست تو اتاقش راضی

نشد برای شام بیاد پایین شام رو براش فرستادم

که پس فرستاد!

عصبی از جا بلند شدم و گفتم:بیخود کرده حق

نداره هر وقت قهر کرد غذا نخوره!… بچه من تو

شکمشه باید به فکر اون باشه!

با کاری که تو کردی و حرف هایی که زدی

اتتظار داری بیادو یه دل سیر غذا بخوره!

از اینکه فتانه طرفداری گلاره رو میکرد اعصابم

خرد شد وگفتم:ازش طرفداری میکنی؟!

خونسرد به خوردن غذاش مشغول شد.

در حقم خوبی زیاد کرده بود و دلم نمیخواست

الان که عصبانی ام باهاش دهن به دهن بشم و

اوقات خودمون رو تلخ کنم.

از جا بلند شدم و به خدمتکاری که مشغول تمیز

کردن بود گفتم:سریع برای خانم غذا اماده کن و

همراهم بیا!

__ چشم اقا

#گلاره

روی تخت دراز کشیده بودم و به سقف خیره شده

بودم .

زیر شکمم خیلی درد میکرد. به سختی سرجام جا

به جا شدم و سعی کردم که بخوابم .

اما مگه گرسنگى میذاشت بخوابم؟!

حسابی گرسنه ام بود و دلم میخواست یه چیزی

بخورم.با باز شدن در اتاق سعی کردم بشینم که

سهیل و همراه یکی از خدمتکارها رو دیدم.

اخم کردم و سر جام نشستم و به بالکن خیره

شدم که سهیل به سمت تخت اومد و رو به

خدمتکار کرد و چیزی به زبان ترکی گفت که

خدمتکار به سمتم اومد و سینی غذا رو جلوم

گذاشت و از اتاق خارج شد .

سهیل به سمتم اومد و گفت:غذاتو بخور!

جوابی بهش ندادم که تکرار کرد:گفتم غذاتو بخور

با دلخوری گفتم:نمیخوام گرسنم نیست!

کار به کار تو ندارم ولی نمیخوام بچه ام گرسنه

بمونه!

بچه ات گرسنه اش نیست دست از سرم بردار

نرین به اعصابم گلاره! غذاتو بخور بار اخریه

که اینجور باهات حرف میزنم!

پوزخندی زدم و گفتم:مثلا اگه نخورم چیکار

میکنی؟

سینی رو از جلوم کشید و اون سر تخت گذاشت

کنارم نشست.

خواستم ازش فاصله بگیرم که بازوم رو محکم

کشید و تو بغلش افتادم.

با وحشت نگاهش کردم و گفتم:ولم کن!…

مگه دلت نمیخواست بهت دست نزنم و

نزدیکت نشم؟!

با سر جواب مثبت دادم که گفت:کاری نکن که

سگ بشم و الان بدون هیچ نرمشی اون کاری که

ازش نفرت داری رو انجام بدم!

تمام التماسم رو تو چشمهام ریختم و گفتم:غذامو

میخورم !…خواهش میکنم ولم کن!..

__ افرین الان شدی یه دختر خوب

اشک از گوشه چشمم سرازیر شد که رهام کرد و

گفت:زود غذاتو بخور!

سینی رو به سمتم هل داد و نگاهم کرد .منتظر

شدم که از اتاق خارج بشه اما منتظر نگاهم کرد

و گفت:زود باش

از سر اجبار شروع به خوردن غذا کردم.

اشتهام کور شده بود و به زور غذا رو میبلعیدم و

همراه هر لقمه اشکم سرازیر میشد.ولی جرات

نمیکردم دست از خوردن غذا بکشم میترسیدم

بهانه ای دست سهیل بدم و منو باز مجبور به

رابطه کنه!…

تقریبا همه غذامو با گریه زیر نگاه خیره سهیل

خوردم و وقتی دید چیز زیادی تو ظرفم نمونده

پوزخندی زد و از اتاق خارج شد.

بعد بیرون رفتنش سینی رو از جلوم دور کردم و

با صدای بلندی زیر گریه زدم و از ته قلبم خدا

رو صدا کردم!

ولی مثل اینکه این امتحان بزرگی که خدا داشت

ازم میگرفت هنوز مونده بود تا تمام بشه!….

#اتاش

تقریبا پخت شام تموم شده بود که صدای اف اف

رو شنیدم.

لبخندی زدم و به سمت اف اف رفتم و به صفحه

مانیتورش نگاه کردم .

ایناز بود درو براش باز کردم و گفتم: خوش اومدی!

قبل از وارد شدنش به سالن به سمت اتاقم رفتم

تا لباسم رو سریع عوض کنم.

دکمه های پیراهنم رو باز میکردم که صدای باز و

بسته شدن در سالن رو شنیدم از تو اتاق گفتم:الان

میام!

باشه من تو سالن منتظرتم

سریع لباس هامو عوض کردم ،بعد عطر زدن از

اتاق خارج شدم .

پشت من روی مبل نشسته بود و به فیلمی که

گذاشته بودم داشت نگاه میکرد.

موهاشو رنگ کرده بود و یه کت شلوار نوك

مدادى پوشیده بود!

نزدیک شدم که سرش رو به سمتم گردوند و با

دیدنم لبخندی زد و از جا بلند شد و با هم دست

دادیم .

مشتاق نگاهش کردم که ،گفت:خب

مردونه خندیدم و گفتم:خب

شام چی داریم؟!

به اندامت نمیاد انقدر به فکر شکمت باشی

شیطون نگاهم کرد و گفت:انتظار که نداری رک

بگم دلم برات تنگ شده؟!غیرمستقیم دارم بحث

میکشونم به دلتنگی!

قهقهه ای زدم و گفتم:امان از دست تو!بریم شام

بخوریم بعد رفع دلتنگی کنیم !

موافقم من از استرس دیدنت از ظهر چیزی

نخوردم!

کنار هم با کلی خنده و شوخی شام خوردیم و

بعد نشستیم فیلم نگاه کردیم.

قرار شد بعد از تمام شدن فیلم اینازو به هتل

برسونم !

مشغول نگاه کردن به فیلم بودیم.

اولش ایناز حرف میزد اما با رسیدن فیلم به

صحنه های عاشقانه دیگه صدایی از ایناز

شنیده نشد !

داشت کار به جاهای باریک کشیده میشد که

سرفه ای کردم و خواستم شبکه رو عوض کنم

که چشمم به ایناز خورد و با دیدن چشمهای

بسته اش خندیدم و گفتم:کی خوابت برد که

نفهمیدم؟!

لبهای سرخش بهم چشمک میزدند!

بدجور دلم میخواسست طعم لبهاش رو بچشم

اما میترسیدم باز قهر کنه و بره !

تصمیم گرفتم بیدارش کنم اروم تکونش دادم و

صداش زدم که به سمتم چرخید و تقریبا تو بغلم

خوابید.

با برخورد سرش به سینه ام ضربان قلبم دو برابر

شد.

چند بار صداش کردم اما مثل اینکه قصد بیدار

شدن نداشت!

نمیشد هم روی کاناپه بخوابه اروم بلندش کردم

و اونو به سمت اتاق خوابم بردم.

انگار حسابی خسته بود !

حتی وقتی اونو روی تخت خوابوندم هم بیدار

نشد.

کفشش رو از پاش دراوردم و پتو رو روش کشیدم

کمی کنارش روی تخت نشستم و به صورتش

خیره شدم!

یعنی واقعا عاشق این دختر شده بودم؟!…

واقعا میخواستم با این دختر مرام و گذشته ام

رو فراموش کنم؟؟!!!…..

یعنی میتونه باعث بشه من یه ادم جدید بشم

و دور از گذشته راحت زندگی کنم؟!

#عایشان

از ظهرکلی بهش پیام داده بودم اما جوابم رو

نمیداد.

باید راهی پیدا میکردم که اون پیش خودم میاوردم

اما چطوری؟؟!!…

روی تخت دراز کشیده یودم که یاد دوربین فیلم

برداری که توگلدون گذاشته بودم افتادم .

لبخندی زدم و به سمت گلدون رفتم و دوربین رو

از پشتش بیرون اوردم و به سمت کامپیوترم رفتم

حافظه دوربین رو خالی کردم و بین فیلم های دیگه

دنبال فیلم دیشبمون گشتم.پنج سالی بود که این

کارم شده بودم!

تیغ زدن مردهای پولدار زن دار…

باهاشون دوست میشدم و اونها رو به خونه ام

میکشوندم و بعد از داشتن یه رابطه درست و

حسابی فیلم رو براشون ارسال میکردم و در عوض

اون حق السکوت میگرفتم!

اما هاکان فرق داشت!…

من فقط وظیفه داشتم اونو به خونم بکشونم و

ازش بخوام منو وارد خونه اش کنه!

پول رو کس دیگه ای قرار بود به من بده!…

فیلم رابطمون رو رو گوشیم انداختم.تلفنم رو

برداشتم و به سمت تخت رفتم و شماره هاکان

روگرفتم.

این بارجواب داد:چه خبرته از ظهر زنگ میزنی؟

همه دلبریمو تو صدام ریختم و گفتم:نگرانت بودم

هاکان!

نگران نباش حالم خوبه!

دلم برات تنگ شده!

دیشب پیشت بودم در ضمن بهتره یه مدت

فراموشم کنی!

دست خودم نیست تو که نمیدونی دیشب چه

حالی بهم دادی.

سکوت کرد از سکوتش راحت میشد فهمیدکه

دستپاچه شده و تیر اخر رو زدم:از وقتی رفتی

مدام به فیلممون نگاه میکنم!

کدوم فیلم؟!

خب راستش من تو اتاقم برای امنیت بیشتر

دوربین کار گذاشتم داشتم فیلم ها رو چک میکردم

چشمم به فیلم دیشب افتاد!

عایشان اون فیلم رو سریع پاک میکنى!

وای دلت میاد ؟! دارم الان نگاهش میکنم

نمیدونی چه لحظه هایی رو تو عالم مستی

گذروندیم! هاکان واتس اپت رو چک کن !چند

دقیقه شو تو واتس اپ برات فرستادم فعلا بای

هانی!

سریع تماس رو قطع کردم وکلیپ رو که براش

فرستاده بودم چک کردم !

منتظر شدم دانلودش کنه بعد دوباره بهش زنگ

بزنم…..

#سهیل

بعد از شام خوردن گلاره منم شامم رو خوردم و

فیلم مورد علاقه ام رو نگاه کردم.

حوصله ام حسابی سر رفته بود چند ماه بود با

هیچ زنی رابطه نداشتم و رابطه ی دیشبم با

عایشان باز اتیش زیر خاکستر وجودم رو شعله

ورکرده بود!

دلم میخواست باز پیشش برم و باهاش رابطه

داشته باشم.

کلافه به سمت حیاط رفتم تا گشتی تو شهر بزنم

و این هوس لعنتی دست از سرم برداره!

همین که پاتوحیاط گذاشتم گوشیم زنگ خورد

به صفحه اش نگاه کردم.

عایشان بود!

دودل به سمت درخت های گوشه باغ رفتم

و جواب دادم!

همین که قطع کرد سریع وارد واتس اپ شدم و

صفحه چتش رو چک کردم و دیدم که فیلمی رو

برام فرستاده!

نمیدونم چرا استرس عجیبی بهم وارد شده بود

فیلم رو لمس کردم و بعد چند دقیقه فیلم پخش

شد!

صدای اه و ناله ى عایشان،صدای اه های مردونه

ی من از سر شهوت و فحش های که از سر شهوت

و خواستن زیاد بهش میدادم !

قهقه های بلند عایشان باعث شد دست و دلم

بلرزه!

اب گلوم رو بلعیدم و فیلم و یک بار دیگه پلی کردم

که عایشان زنگ زد و من سریع جواب دادم:الو

دیدی فیلمو عزیزم؟! دلت میاد این فیلم پاک

بشه؟!

کجایی؟؟

خونم ….روی تخت…لخت…منتظرتم!

دارم میام

#دنیا

بعد رفتن سهیل کمی تو اتاق گریه کردم و بعد به

سمت باغ رفتم .درخت و باغ رو دوست داشتم

سرنوشت تلخم رو برام قابل تحمل تر میکرد !

پشت اولین درخت پنهان شدم و شروع به گریه

کردم .حدود نیم ساعت بعد در سالن باز شد و

سهیل گوشی به دست خارج شد.

اول خواست به سمت ماشینش بره که بعد

پشیمون شد و به سمت همون درختی اومد که

من پشتش قایم شدم و طولی نکشید که صدای

حرف زدنش رو شنیدم !

حتما این همون زنیه که جدیدا سهیل باهاش

دوست شده و با هم رابطه دارند.

نمیدونم دختر بهش چی گفت اروم از پشت سر

نگاهش میکردم!

به گوشیش خیره شده بود که صدای اه و ناله های

زنی شنیده شد و بعدش هم صدای فحش دادن

سهیل در اوج شهوتش!…

نمیدونم چرا دلم گرفت!…

فیلم دوباره پلی شد که بعدش کسی بهش زنگ

زد!

باز هم خودش بود!…

همون زن و بعدش شنیدن صدای سهیل که بهش

گفت:الان میام!

بعد از رفتن سهیل اروم سرجام نشستم.نمیتونستم

جلوی اشکهام رو بگیرم .تازه داشتم قبول میکردم

که من محکومم!…محکوم به زندگی کنار سهیل!

حالا من مادر بچه اش بودم!…

درست بود که شرعی نبود!…

اما حق نداشت بهم اینجور خیانت کنه!…اصلا

نقش من تو زندگیش چی بود؟!…یعنی قرار بود

تا اخر نقش زنی رو بازی کنم که بی کس وکاره و

کارش گرم کردن تخت سهیل و بچه بزرگ کردن

برای سهیله؟!

نه من اینطور نمیتونم زندگی کنم!…باید زودتر

راهی برای فرار کردن پیدا کنم !،..

اینجور نمیشه…..

#عایشان

‎میدونستم زود خودش رو میرسونه!…سریع در

حیاط رو باز کردم و به اتاقم برگشتم.

سریع لباس خوابم رو عوض کردم ‎و بعد از دوش

گرفتن با عطر سکسیم روی تخت دراز کشیدم و

‎لحظه شماری کردم که وارد اتاق بشه!

خیلی طول نکشید که در سالن بسته شد !

فهمیدم خودشه لبخندی زدم و به بازی با موهام

ادامه دادم!

اروم در اتاقم باز شد و هاکان وارد شد!

‎سفیدی چشمهاش قرمز شده بود و معلوم بود

که بدجور تحریکش کردم.

به سمتم اومد و گفت:اون فیلم رو میخوام!

‎لبخندی زدم و در حالی که با ناز بلند میشدم

گفتم:منم تو رو میخوام

‎__ اینبارگولت رو نمیخورم باز میخوای از رابطمون

فیلم بگیری؟!

‎چرت میگفت !

لرزش صداش و قرمزی چشمهاش اونو لو میداد.

‎میدونم از خداش بود الان با هم رابطه داشته

باشیم.

‎از جام بلند شدم و به سمتش رفتم.فقط نگاهم

‌میکرد!

نگاهش رو خوب میشناختم !پر از نیاز بود!…

دستمو روی سینه اش گذاشتم و نوازش وار لمسش

کردم.

صورتامون تو یک سانتی هم قرار داشت با لحن

اغواگری گفتم:دلت نمیخاد کارهای اونشب رو

تکرارکنیم؟!

‎سیبک گلوش بالا و پایین شد ولی نگاهم نکرد .

بهش نزدیک تر شدم و یکی از دستهاشو گرفتم و

به کمرم زدم و سر انگشتهاش رو لمس کردم و

گفتم:دوست دارم باز دستات تنم لمس کنن و

‎متعلق به تو بشم!

‎نگاهش بین چشمهام و لبهام درحال گردش بود

که نمایشی شروع به نفس کشیدن کردم!

بدنم کاملا مماس تنش بود!…

‎کلافگی خاصی تو صورتش به چشم میخورد.تو

دوراهی قرار گرفته بود و در همون حال که

چشمهام خیره ى چشمهاش بود گوشه ى لبم رو

به دندون گرفتم که کنترلش رو از دست داد و……

گوشه ى لبم رو گاز گرفتم که کنترلش رو از دست

داد و لبهامو با لبهاش قفل کرد…

محکم منو میبوسید و با دستهاش به بدنم چنگ

می انداخت .

انقدر لبهامو مکید که نفس کم اوردم و خودم رو

ازش جدا کردم…

چشمهاش از نیاز زیاد سرخ شده بود و وقتی دید

ازش جدا شدم به سمتم اومد که من هم قدمی

به عقب برداشتم.

پوزخندی زد و گفت:دلت بازی میخواد؟!

درحالی که لباس خوابم رو از تنم خارج میکردم

گفتم:چه جورم!

عواقب این شیطنتهات به نفعت نیست!…

مثلا چی میشه؟

قدمی نزدیک تر اومد و دستش به سمت کمربندش

رفت.

قهقه ای زدم و روی تخت خودمو پرت کردم.

سریع لباسهاشو از تنش کند و روم خیمه زد.تمام

سعیمو کردم که حسابی سرگرمش کنم .

من باید این مردو اسیر خودم میکردم، مطمئن

بودم که از پسش بر میام….
.
.
.
#کیان

بعد از خداحافظی با مامان و فاطمه و کیاناز

همراه هومن راهی فرودگاه شدیم تا به ترکیه

بریم!

نمیدونم چرا حس میکردم بالاخره دنیا رو اونجا

پیدا میکنم…

استرس خاصی داشتم!…

با کلی امید سوار هواپیما شدیم
.
.
.
#سهیل

با خوردن نور خورشید به چشمهام از خواب بیدار

شدم که با دیدن زن برهنه ای که تو بغلم خواب

بود لبخندی زدم و محکم بغلش کردم و گفتم:

چقدر لذت بخشه صبحم رو با بغل کردنت شروع

کنم!…

به سمتم برگشت و با چشمهای خواب الودش

نگاهم‌کرد و گفت:چی گفتی؟

تازه فهمیدم که عایشان و با گلاره اشتباه گرفتم

کلافه به تاج تخت تکیه زدم و گفتم:هیچی!

عایشان به سینه ام تکیه زد و گفت:فردا جشن

داریم میخوام دعوتت کنم

متفکر گاهش کردم و گفتم:جشن کی؟؟؟

یکی از بچه ها عشق جشن داره هر چند وقت

یکبار جشن میگیره!

فکری به ذهنم خطور کرد.میتونستم کمی گلاره

رو اذیت کنم.

به عایشان نگاه کردم وگفتم:میام ولی اونم میارم

سوالی نگاهم کرد که انگار فهمید منظورم چیه

قهقه ای زد و گفت:از من میخوای برای حرص

دادنش استفاده کنی!…

کجخندی زدم و گفتم:مشکلی داری؟!

پوزخندی زد و گفت:نه پایه حرص دادنشم حالا

که قدرتو نمیدونه میدونم چیکارش کنم!…

فقط زیاد پیاز داغشو زیاد نکن وضعیتش رو که

دیدی نمیخوام خیلی حرص بخوره!

با حسرت نگاهم کرد و گفت:انقدر دوستش داری؟

به چشماش خیره شدم و گفتم:خیلی زیاد اونقدر

که بخاطرش خیلی تغییر کردم…

چرا دوستت نداره؟!

چون خودخواهم و اونو فقط برای خودم میخام

__ منم خودخواهم اما تورو فقط برای خودم

نمیخوام!

پوزخندی زدم که لبهاشو به لبهام چسبوند و عمیق

بوسید…..

#کیان

به محض رسیدن به استانبول ترکیه هومن ماشین

گرفت و به هتلی که از قبل رزرو کرده بود رفتیم

کمی استراحت کردیم که هومن تلفنش رو از روی

میز برداشت و رو به روم نشست و گفت:خب

میخوام به واسطه ای که بهم معرفی شده زنگ

بزنم!

مرد مطمئنیه؟!

مرد نیست خنگول زنه اونم چه زنی لامصب!

اخمی کردم و گفتم:توادم نمیشی!

به جان تو سخته

وقتی فریبا لختت کرد و از انگشت شصتت

اویزونت کرد میفهمی که زیادم سخت نیست

ادم باشی!

با لخت شدن و از شصت پا اویزون شدن

مشکلی ندارم میترسم از جا دیگه اویزونم کنه

خاک بر سرت کنند!

به جان تو!خو اون خیلی تنبیه وحشتناکیه تازه

شاید عقیم شدم!بعد چطور جمعیت کشور رو زیاد

کنیم؟!

جدی باش دیوانه تا ندادم فریبا عقیمت کنه

غلط کردم چشم
.
.
.
#هومن

باکلی امید شماره ای روکه ماجد بهم داده بود

رو گرفتم!

بعد از چند تا بوق صدای لوند و جذاب زنی

توگوشی پیچید به انگلیسی باهاش سلام کردم.

سلام خوبین؟! من هومن هستم !ماجد شما رو

معرفی کرده!

واوووو!ماجد دوست قدیمی عزیزم…حالش

خوبه چرا خودش به من زنگ نمیزنه؟!

نمیدونم حقیقتش من کاری دارم که ماجدگفت

فقط شما میتونید بهم کمک کنید!

فعلا مشتری ثابت دارم بهتره دنبال کس دیگه

ای باشی!

تودلم چندتافحش دلنشین بهش دادم و بعد با

لبخند گفتم:در اینکه ارزومه همراهیم کنید شک

نکن اما فعلا دنبال کسی هستم که بهم گفتند

فقط تو میتونی کمکم کنی!

اووم …باشه! فردا شب باغ ژوان دعوتی!

ممنونم فقط اینکه من اونجا شمارو چطور

بشناسم بانوی زیبا؟!

قهقهه ای زد و گفت:اسممو تو اینستا سرچ کن با

سه تا شش پیدام میکنی!

ممنونم

روبه کیان کردم وگفتم:حله!

اسمش رو سرچ کن ببینیم کی هست!

سریع وارد اینستاگرامم شدم واسمش روسرچ کردم

سریع بالا اومد و وارد پیجش شدم کلی عکس ازش

تو ژست های مختلف و مکان های مختلف بود.

معلوم بود از اونهاست که حسابی بروبیاداره!

کیان هم مثل من محودیدنش شده بود.روی یکی

ازعکساش زوم کردم که کیان پس گردنی بهم زد

وگفت:هووی ببند صفحه اشو قیافه تحفه اشو

به اندازه كافى دیدیم!

_دلت میاد؟!

بازیه پس گردنی دیگه بهم زدوگفت:فریبا رو خبر

کنم؟!

جان مادرت بذاریکم تنوع داشته باشیم!

خاک برسرت

چون عین تو امل نیستم میگی خاک توسرت!..

بعد کلی کل کل از هتل خارج شدیم تا کمی

بازارگردى كنیم!….

#سهیل

بعد از حمام کردن ازخونه اش خارج شدم وبه

سمت خونه ام رفتم.

تلفن رو از روی داشبورد برداشتم و شماره اتاش

روگرفتم که سریع جواب داد:بله اقا؟!

برای فردا مهمونی دعوتیم میخوام بری دنبال

خانم و بیاریش!

مهمونی؟؟؟؟؟!!!!

بله مهمونی!… تو هم اگه کسی روخواستی

همراهت بیار!…فقط درکنارش میخوام حواست

به خانم باشه!…

چشم اقا…بادیگارداروهم خبر کنم؟!

نه لزومی نداره!ادرس وبرات میفرستم!

بله اقا
.
.
.
#دنیا

بعد از رفتن سهیل تا دم دمای صبح تو حیاط

نشستم و به بخت بدم گریه کردم!

باحس درد زیر دلم از جام بلند شدم و به سمت

اتاقم رفتم.

تازه دراز کشیده بودم که صدای ورود ماشین به

داخل خونه رو شنیدم!

حتما سهیل برگشت!اهی کشیدم وسعی کردم

بخوابم و همینکه چشمهام گرم شد در بی اجازه

باز شد و به دنبالش پیچیدن عطر سهیل تو اتاق

خوابم رو پروند اما چشمهامو باز نکردم!…

در کمد باز و بسته شد و بعدصداش تو اتاق پیچید.

:میدونم بیداری خوب گوش کن!فرداشب مهمونی

دعوتیم و توهم میای!…میخوام تو رو با عشقم

اشنا کنم درضمن عصر میبرمت بازار نمیخوام

تو رو شلخته ببینه!

باچشمای بسته ام پوزخندی بهش زدم چقدر پرو

و وقیح شده بود!

چشمهامو باز کردم!

سعی کردم خونسرد باشم و چشمهای بی روحم

رو بهش دوختم وگفتم:چرا فکر میکنی حسودیم

میشه؟!

درحالی که کراواتش رو درست میکرد گفت: چرا

فکر میکنی همچین فکری میکنم؟!…تودیگه برام

جز بزرگ کردن بچه ام هیچ اهمیتی نداری!

__ میتونی برای بزرگ کردن بچه ات پرستاربگیری!

ابرویی بالا انداخت وگفت:فکر خوبیه!… بعد از به

دنیا اومدن پسرم پرتت میکنم تو خیابون و برای

بزرگ کردنش پرستار میارم!

باوحشت بهش نگاه کردم. یعنی ممکن بود این

کارو با من بکنه؟!

با بچه دار شدنم ازش همه پل های پشت سرم

رو خراب کرده بودم .

اگه بعد از به دنیا اومدنش اونو ازم جدا میکرد

میمردم…

به سمتم اومد و روی تخت خم شد و اروم گفت:

شوخی کردم!بیرونت نمیکنم اینجا نگهت میدارم

برام هفت هشت تابچه به دنیا بیاری!اخه عشقم

دوست نداره باحاملگی اندامش خراب بشه!

با این حرفش دیگه نتونستم جلوی خودم وبگیرم

واشک از چشمهام جاری شد.

برای یک لحظه حس کردم نگاهش مهربون شد

نگاهش کردم وگفتم؛ازت متنفرم سهیل متنفرم

بازبی رحم شد….ازم فاصله گرفت ودرحالی که

به سمت در میرفت گفت:ساعت چهاراماده باش

میام دنبالت!…

و بعد از اتاق خارج شد….نای هق زدن نداشتم

بالشتم رو بغل کردم و سعی کردم بخوابم…..

#سهیل

وقتی دیدم اونطور گریه میکنه دلم بحالش سوخت

خیلی داشتم بهش سخت میگرفتم.

امامقصر من نبودم خودش بود اگه منو قبول

میکرد؛منم اینجور اذیتش نمیکردم.

باشتیدن صدای گوشیم به صفحه اش نگاه کردم

عایشان بود!

بله

صدای لوند و پر عشوه اش تو گوشم پیچید:سلام

عزیزم!

سلام کاری داشتی؟!

فرداشب چی میپوشی؟!

زیرپوش و شورت

قهقهه ای زد و گفت:اونجور بیای که من باید لخت

بیام!

کت شلوار کرمی!

میشه خواهش کنم کت وشلوار سورمه ای تنت

کنی؟!

چرا؟؟؟

میخام باهات ست کنم

واووووو….ست

خواهش میکنم

باشه فعلا

بای عشقم

خوشحال نبودم از این قضیه !اماراهی بود که گلاره

جلوم گذاشته بود.

اگه اخلاقش با من خوب بود و اگه به من رسیدگی

میکرد من مجبورنبودم برای حرص دادن اون این

طور رفتار کنم!….
.
.
.
#اتاش

بعد از قطع تماس سریع شماره ایناز روگرفتم .

خوب بود اونو همراه خودم به این مهمونی ببرم

هم با خانم اشنا میشد هم من بهونه ای داشتم

برای بودن باهاش…..

بعد از دومین بوق جواب داد:بله

سلام خوبی؟!

سلام ممنونم تو خوبی؟!

برای فردا شب برنامه ات چیه؟

بخوروبخواب

حال وحوصله مهمونی رو داری،؟

ذوق زده گفت:اره چرا که نه حالا مهمونی کی

هست؟!

هنوز خودم دقیق نمیدونم اقا دعوتم کرد گفت

دنبال خانم هم برم !گفتم توهم بیای هم خوش

بگذرونی هم درست داشتى با خانم اشنا میشی

مزاحم نباشم؟

مزاحم بودی خبرت نمیکردم

ریز خندید وگفت:باشه دعوتت رو قبول میکنم

فقط باید یه سر برم بازار لباس بخرم! لباس خوب

برای فرداشب ندارم.

اگه بخوای من میام دنبالت!

واقعا؟!آخه نمیخوام مزاحمت بشم!

انقد تعارف نکن دختر!

باشه کی بریم؟؟؟

بعدازظهر میام دنبالت

مرسی منتظرتم!

پس فعلا!

بای

#ایناز

ذوق زده روی تخت دراز کشیدم وبه صفحه لب

تابم خیره شدم.

داشتم تونت میگشتم که چشمم به اخبار

هنرمندان خورد!

تیتریکی ازعکسهای کیان این بود:برای جستجوی

خانمش به ترکیه رفت!…

باورم نمیشد به تركیه اومد و من رو خبر نکرد!

واقعا من چه انتظاری میتونم ازش داشته باشم!

لب تاب رو کنار گذاشتم و به سمت حمام رفتم.

میخواستم خودم رو برای عصر اماده کنم. من

برای فراموش کردن کیان به ترکیه اومده بودم!

‌پس نباید الان بهش فکر کنم. الان همه فکرو

ذکر من اتاش هست!
.
.
.
#کیان

با تکون شدیدی که خوردم چشمهامو باز کردم

هومن درحالی که لباس بیرونی پوشیده بود بالای

سرم ایستاده بود و منو تکون میداد که بیداربشم

منگ سرجام نشستم وگفتم:من ازدست توارامش

ندارم چیکارم داری؟!

پاشو بریم بازار فردا مهمونی دعوتیم

دیوونه همین سه ساعت پیش بازار بودیم

اره اما من چیزی نخریدم پاشو دیگه!…

یه جور حرف میزنه انگارمن شوهرشم!… این

همه لباس تو چمدونت داری به کفنی تنت کن

چشمهاشو مل مل کرد و کنارم روی تخت نشست

و گفت: عزیزم من تا کفنو تن تو و اون ننت نکنم

که کفن نمیپوشم!

از لحنش خنده ام گرفت و گفتم:گمشو اونور ببینم

شما منو ببر بازار من گم هم میشم که بعد

عین چی دنبالم بگردی عشقم

فایده نداره تودست از سرم برنمیداری

عاشق این فهم وشعورتم..

برو کنار الان میرم اماده بشم!… عجب غلطی

کردم با این تركیه اومدم

__ از خداتم باشه

#گلاره

بی حال به سمت کمد رفتم، یه پیراهن بلند نخی

ابی اسمونی که حاشیه گل های ریز زرد و قرمز و

سرمه ای داشت تنم کردم که از زیر سینه اش

کلوش میشد و خیلی بهم میومد !

روش یه تک کت لی تنم کردم.موهای بلندم رو

گیس شل بافتم و پشت سرم انداختم.

مثل همیشه هم غیر یه کرم مرطوب کننده چیزی

به صورتم نزدم.

عطر روی میز بهم چشمک زد کمی از عطر رو به

خودم زدم …

بعد از پوشیدن صندلهای چرمم رو برداشتم.

کیف دستی چرمم رو هم گرفتم و از اتاق خارج

شدم و به سمت باغ رفتم.

بهتربود بدون سر و صدا با سهیل به خرید میرفتم،

لج کردن باهاش فقط اعصاب خودم رو بیشتر خورد

میکرد.

اینجور لااقل بهونه دستش نمیدادم که اذیتم کنه

روی تاب بزرگ وسط حیاط نشستم و به درخت ها

خیره شدم تا سهیل اماده بشه و برای خرید به

بازار بریم!…

نمیدونم چرا از ظهر که خواب کیان رو دیده بودم

حس خاصی داشتم!
.
.
.
#سهیل

کنار پنجره ایستاده بودم و در حال بستن دکمه

های پیراهنم بودم که گلاره رو دیدم که وارد حیاط

شد و روی تاب نشست ….

مثل همیشه ساده بود و تو دل برو!

این دختر در عین سادگی زیبا بود و لوند!

اصلا توان اینو نداشتم که نگاهش نکنم ای کاش

با دلم راه میومدتا منم مجبور نشم اذیتش کنم

پوف کلافه ای کشیدم و سریع اماده شدم و از اتاق

به سمت حیاط خارج شدم …

گلاره رو که محو تماشای باغ بود صدا کردم و با

هم سوار ماشین شدیم و به سمت بازار حرکت

کردیم!
.
.
.
#ایناز

یه شلوارک جین سفید تا بالای زانو به همراه

یه تاب قرمز جیغ تنم کردم!

خسته شده بودم از بس مجلسی جلوی اتاش

لباس پوشیده بودم…

رو به روی اینه ایستادم و موهامو گوجه ای بستم

و یه تل خرگوشی رو سرم گذاشتم و یه خط چشم

پهن روی چشمهام کشیدم و یه رژ عنابی پر رنگ

به لب هام زدم و بعد از دوش گرفتن با عطر مورد

علاقه ام به ساعت نگاه کردم.

مطمئن بودم الان اتاش پایین منتظرمه ولی برای

اینکه من عجله نکنم بهم زنگ نزده!

لبخندی زدم و از هتل خارج شدم.دلم میخواست

زودتر عکس العمل اتاش و بعد دیدنم با این لباس ها میدیدم…

#اتاش

تو ماشین نشسته بودم و منتظر بودم که ایناز از

هتل خارج بشه !

توهمین لحظه اونو دیدم که به سمت ماشین میاد

اولین بار بودکه این مدلی تیپ میزد!

موهاشو بالای سرش گرد بسته بود و چند تا تار مو

دو طرف صورتش انداخته بودکه خیلی به صورت

کشیده اش میومد.

رژ لب سرخش هر دلی رو به لرزه می انداخت.

دلت میخواست اونو رو به روت بنشونی و ساعت

ها بهش زل بزنی…..

انقدر محو تماشاش بودم که وقتی سوار ماشین

شد ؛ یادم رفت بهش سلام کنم .

فقط بهش نگاه میکردم که قهقه ای زد و گفت:چرا

ماتت برده؟!

از فکر و خیال اومدم بیرون و خجالت زده گفتم:

چقدر زیبا شدی!

با این حرفم خانمانه خندید و گفت:واقعا؟؟

اره واقعا زیبا شدی یعنی زیبا بودی اما امروز

یه جور دیگه شدی!خاص شدی!اونقدر که زبون

ادم بند میاد!

من تحمل این همه تعریف و تمجید رو ندارما

ولی من دوست دارم مدام ازت تعریف کنم

اینجور لوس میشما!

همه جوره عزیزی

اروم خندید و در حالی که با اون چشمهای زیباش

نگاهم میکرد گفت:بریم خرید من مشکل پسندم

تا اخر شب بازار نگهت میدارما

تو همراهم باش من تا فردا بازارگردی میکنم

باهات

__ اوهو

تا رسیدن به بازار با ایناز گفتیم و خندیدم.از وقتی

این دختر پا تو زندگیم گذاشته بود زندگیم رنگ و

بوی جدیدی گرفته بود.

تصمیم گرفتم فردا شب بهش بگم که دوست دارم

باهاش وارد رابطه جدی تری بشم…اینبار فرصت

تجربه ى عشق رو از دست نمیدم ….اینبار کاری

نمیکنم که عشقم رو از دست بدم….

#گلاره

سهیل از این مغازه به اون مغازه میرفت و با

وسواس خاصی لباسها رو برانداز میکرد.

اما من اصلا ذوق و شوقی نداشتم از ظهر که

خواب کیان رو دیده بودم دلم گرفته بود!

ناخواسته روبروی یکی ازمانکن ها ایستادم و بهش

زل زدم که سهیل صدام کرد و منو با خودش به

داخل مغازه برد و زیر گوشم موذیانه گفت:ای

شیطون چه لباسی روهم انتخاب کردی! برای

فردا شب حسابی میخوای رقابت کنی؟!

سرد نگاهش کردم و گفتم:خیلی این بازی مسخره

رو جدی گرفتی؟!

نگو که برات مهم نیست!…

سهیل من چیزای مهم تر از تو رو از دست دادم

از دست دادن مردی که غیر شرعی منو کنار

خودش به زور نگه داشته زیاد برام مهم نیست

باور کن!

خودتو گول بزن منم خودمو گول میزنم!

بحث باهاش بی فایده بود سکوت کردم وچیزی

نگفتم که سهیل رو به فروشنده کرد و گفت:اون

پیراهن مجلسی بارداری سبز رنگ رو میخوام!

سایزخانم رو الان میارم تشریف ببرن به اتاق پرو

سهیل رو به من کرد و گفت:برو اتاق پرو لباسهات

رو در بیار تا پیراهنو برات بیارم!

چیزی نگفتم به سکوتم ادامه دادم و بی تفاوت

به سمت اتاق پرو رفتم و بعد از بستن در اتاق

شروع به دراوردن لباس هام کردم!

در اتاق زده شد و پشت بندش سهیل به در اتاق

زد و درو اروم بازکردم که درو کاملا هول داد و

جلوی در ایستاد و هیز نگاهم کرد و گفت:تنت

کن ببینم چطوره رو تنت!

دو تا مرد بیرون مغازه نظرم رو جلب کردند.

چقدر شبیه کیان و هومن بودند و من چشمهامو

ریز كردم و با تردید نگاهشون کردم.

سهیل که نگاه خیرمو دید منو به داخل هول داد

وگفت :به کجازل زدی هان؟!

خشکم زده بود. خودشون بودند ناخواسته لب

زدم:کیان!…اون کیان بود

سهیل اخمی کرد و گفت:خفه شو!…کیان کجا بود

تو ترکیه !….هفته پیش عروسیش بود بهت نگفتم

که ناراحت نشی دخترتم با زنش ست کرده بود!…

همه تو رو فراموش کردند!….کسی اونجا منتظر تو

نیست!…

اشک ناخواسته از چشمهام سرازیر شد که سهیل

مشتی به دیوار کناریم زد و گفت:لباس بپوش

بریم لعنتی!….

واقعا توانایی موندن اونجا رو نداشتم .باورم

نمیشد که کیان ازدواج کرده!…

سریع لباسهامو پوشیدم و با حال زاری از اتاق پرو

خارج شدم.

سهیل لباس رو از فروشنده گرفت ودستم روکشید

و از مجتمع خارجم کرد.

مدام به اطرافم نگاه میکردم !نمیدونم چرا اما

مطمئن بودم که کیان و هومن روبیرون مغازه

دیده بودم !

درست بود که لباس های زیادی جلوی دیدم

بودند اما نیم رخشون رودیده بودم….

یعنی امکان داشت که برای گذروندن ماه عسل

به ترکیه اومده باشند…

ناباورسرم و به دوطرف تکون دادم وگفتم:نه امکان

نداره!….اگه برای ماه عسل اومده باشند هومن

همراهش چیکار میکرد؟!

با صدای بلند ابن حرف رو زدم!سهیل منو سوار

ماشین کرد وگفت: هومن دیگه کیه؟!

به صورت سهیل نگاه کردم وگفتم:دروغ گفتی

مگه نه؟!

پوزخند عصبی زد و گفت:کیان ازدواج کرده منم

به زودی با عایشان ازدواج میکنم میمونی تو واون

بچه ای که توشکمته!پس بهتره مطیع و حرف

گوش کن باشی والا تورو از اون بچه هم محروم

میکنم!

ماشین و دور زد و سوار شد و حرکت کرد….

ندیدزچطور با حرفهاش شکستم! شایدم دید و به

روش نیاورد…حرفهاش انقدر برام سنگین بودند

که حتی چشمه ی اشکمم روهم خشک کرده

بودند…توسکوت به بیرون خیره شده بودم

وتوانایی گریه گردن وبحث کردن رو نداشتم…..

آرشیو نویسندگان
تبلیغات متنی
درباره سایت
ناب رمان نامی آشنا برای علاقه مندان به خواندن رمان و کتاب، بعید است علاقه مند به خواندن رمان باشید و حداقل یک بار به ناب رمان سر نزده باشید بیش از 4000 رمان رایگان و فروشی در سایت بیانگر قدمت ما در این حوزه می باشد
کلیه حقوق این وبسایت متعلق به " ناب رمان " بوده و هر گونه کپی برداری ممنوع میباشد!
طبق ماده 12 فصل سوم قانون جرائم رایانه ای کپی برداری از قالب و محتوا پیگرد قانونی خواهد داشت.