ناب رمان
دانلود رمان | دانلود رمان عاشقانه |nabroman | رمان
ناب رمان

#کیان

با هومن تو مجتمع بزرگ تجاری درحال گشت

و گذار بودم که هومن طبقه بالا رو نشونم داد و

گفت:اونجارو نگاه کن طبقه بالا!….مخصوص

لباس های زنونه است! بریم براى فریبا لباس

بگیرم!

به طبقه بالا نگاه کردم که چشمم به زنی خورد

که نیم رخش کاملا شبیه نیم رخ دنیا بود!

مردی به همراهش بود!..با بهت به هومن نگاه

کردم و گفتم:دنیا…هومن دنیا

هومن متعحب تر از من به جایی که با دستم

نشون میدادم نگاه کرد و گفت:کو کجا؟!….

مطمئنی؟!

بی توجه به هومن با حالت دو به سمت پله برقی

رفتم وپله ها رو دوتا دوتا رد کردم و به سمت

مغازه ای که دنیا رو کنارش دیده بودم رفتم

واردمغاژه شدم اماجز یه مرد جوان فروشنده

کسی داخل مغازه نبود!

هومن پشت سرمن وارد مغازه شدوگفت:کجاست

کلافه از مغازه خارج شدم وبه دیوار شیشه ایش

تکیه زدم وگفتم:مطمئنم خودش بود

هومن ناراحت کنارم ایستاد و گفت:حتما خیالاتی

شدی!

با بغض نگاهش کردم وگفتم:خیالات نبود!

هومن باورکن دنیارو دیدم!…

شاید فقط شبیه بودند کیان

شباهت نبود بیا یه بار دیگه مغازه ها رو

بگردیم!

بیا بریم یه قهوه بخوریم حالت جا بیاد!

هومن باور کن اونو دیدم!

هیس چیزی نگو!…بیا بریم

دستم وکشید و برخلاف میلم منو بسمت کافه ی

که اول همون طبقه بود برد.

هومن فکر میکرد خیالاتی شدم اما واقعا دنیا بود

مطمئن بودم که خودش بود و من خیالاتی نشدم

هومن سفارش قهوه دادو رو به روم نشست !

چند دقیقه پیش رو یه مرور كردم !یه زن شبیه

دنیا!…هم قد دنیا بود!…موهاش مثل موهای

دنیا بلند و مشکی و لخت بود!…دنیا هم همیشه

موهاشو شل میبافت اما….

اما اون زن تپل تر بود!…شبیه زنای باردار بود!…

ای کاش میشد اون زن رو میدیدم!…

به چی فکرمیکنی؟

دنیا بود!…هومن باورکن خودش بود!

مگه میشه دنیا اتقدر ازادی داشته باشه که

برای خرید اومده باشه بازار ؟!بعد مارو از حال

خودش خبر نکنه…اصلا ما هیچ انقدر بی رحمه

که نه سراغ دخترش روبگیره نه سراغ مادرش رو؟

__ نمیدونم….نمیدونم هومن دارم دیوانه میشم!

#ایناز

هم پای اتاش تو بازار در حال گشت وگذار بودیم

که پیراهن بنفش کوتاهی چشمم روگرفت.

باذوق کف زدم وگفتم:من اونو میخوام!

اتاش با چشمهای خندونی گفت:باشه اروم باش

میریم میگیریم!

اره زود بریم خیلی قشنگه مگه نه؟!

مردونه خندید و من رو بسمت اون مغازه هول

داد و با هم وارد شدیم و فروشنده پیراهن رو

برام اورد و من پیراهن به دست وارد اتاق پرو

شدم!

بعد از پوشیدنش حسابی ذوق کردم!

واقعا بهم میومد!….فکرشو هم نمیکردم انقدر

به تنم بیاد و با تقه ای که به در خورد دست از

براندازکردن خودم برداشتم و اروم درو باز کردم

و سرمو بیرون اوردم وگفتم:بله

اتاش با صورت خندونش گفت:نمیخای بذاری

منم پیراهن رو تنت ببینم؟!

نوچ فرداشب میبینی!

مشتاق تر شد وگفت:اما من تحمل ندارم تا فردا

صبر کنم!

باید یاد بگیری صبور باشی!

اگه خواهش کنم چی؟!

خندیدم و در اتاق پرو رو کاملا باز کردم و پا تو

سالن بزرگ مغازه گذاشتم ویه دور دور خودم

چرخیدم وبه اتاش که خشکش زده بود نگاه

کردم وگفتم:جیرى جیرى جینگ چطوره؟!

هنوز محو تماشای من بود كه به سمتش رفتم

ودستمو جلوی صورتش چند بار تکون دادم

وگفتم:دالی!…

سرش رو به دو طرف تکون داد و گفت:فوق العاده

شدی ایناز!

فوق العاده بودم

خندید و گفت:بله فوق العاده بودی و هستی

وخواهی بود!

پس من برم پیراهن و عوض کنم تابریم سراغ

بقیه چیزها!

فکر خوبیه

سریع لباس روعوض کردم وبه سالن برگشتم که

دیدم اتاش پول لباس روحساب کرده اخمی کردم

وگفتم:قرار نبود تو حساب کنی

دلم خواست خودم این پیراهن روبرات بگیرم!

ممنونم پس منم لباس تو رو میخرم!

فکر خوبیه!

هر دو خندیدیم واز مغازه خارج شدیم!…به طبقه

بالا رفتیم تا برای اتاش لباس بخریم!…

همینکه وارد مغازه اول شدیم چشمم به یه

پیراهن مردونه سفید افتاد که طیف بنفش داشت!

مطمئن بودم به پوست سفید اتاش میاد!….

باذوق نگاهش کردم و گفتم:اتاش اون پیراهن

عالیه روتنت بریم پروش کن!…

جدی میگم ایناز من کلی لباس دارم توخونه

که تاحالا یه بارم تنم نکردم لازم نیست خرید کنم!

رو حرف من حرف نزن!

مردونه خندید و نمیدونم چرا دل من براش ضعف

رفت وگفت:چشم هر چی خانم بگن!

وارد مغازه شدیم و اتاش پیراهن رو پرو کرد .

همونطور که حدس زده بودم رو تنش محشر بود

با ذوق نگاش کردم وگفتم:فردا تو جشن دخترها

فکر نکنم ولت کنند!

خندید و گفت:پسرها که مطمئنم شروع به

خودزنی میکنند!

چشمکی بهش زدم وباخنده گفتم:واوچه شبی

بشه فردا!…

با این حرفم هر دو با صدای بلندی خندیدیم!
.
.
.

#سهیل

حرف هایی رو به گلاره زدم که اصلا دوست

نداشتم بهش بزنم!

بدجور خردش کرده بودم!… مسیر بازار تا خونه

رو سکوت کرده بود و هیچ حرفی نمیزد!

حتی گریه هم نمیکرد!….نگرانش شدم!…

ماشین رو که وارد حیاط کردم ازماشین پیاده

شد و بی حال و روح به سمت استخر رفت .

ترسیدم فکر مسخره ای به سرش بزنه !…

به در ماشین تکیه دادم و نگاهش کردم كه کنار

استخر نشست و پاهاشو وارد اب کرد و سرش رو

پایین انداخت.

توانایی رفتن پیشش رو نداشتم .بدجور خردش

کرده بودم!….

#دنیا

بدنم در حال اتیش گرفتن بود! اهی از سر درد

کشیدم و پاهامو تو اب گذاشتم بلکه کمی اروم

بشم؛اما فایده نداشت !

صدای شکستن قلبم رو به راحتی شنیده بودم

چیزی درونم درد میکرد !

دلم میخواست جیغ بکشم و خودم رو به در و

دیوار بکوبم تا اروم بشم!

اما توانایش رو نداشتم؛ هر چه زور زدم کمی

گریه کنم تا اروم بشم فایده نداشت!

سنگینی نگاه سهیل رو حس میکردم.پاهامو از

استخر خارج کردم و با پاهای خیس و پیراهن

خیس به سمت سالن داخلی خونه رفتم.

قبل ورود رو به سهیل کردم و گفتم:برای فردا

ارایشگر برام بیار!…

با تعجب نگاهم کرد که گفتم:نمیخوام چیزی از

اون دختر کم داشته باشم خواسته تو بود مگه نه؟

حرفی نزد و فقط به من خیره شده بود! پوزخندی

زدم و وارد سالن شدم و یک سره به سمت اتاقم

رفتم!
.
.
.
#کیان

چشماتو باز کن عزیزم!

با شنیدن صدای دنیا ذوق زده چشمهامو باز

کردم و نگاهش کردم.

کنارم روی تخت دراز کشیده بود و یه دستش رو

تکیه گاه بدنش قرار داده بود !

باورم نمیشد که اومده بود!

به تخت هومن نگاه کردم تو تختش نبود پس کار

اون بود! اون دنیا رو پیدا کرده بود !

چشمهای اشکیمو بهش دوختم و اونم نگاهم

میکردو میخندید !

محکم بغلش کردم و روش خیمه زدم:دنیام واقعا

خودتی؟!

اره شک داری؟

عصر ى تو بازار مطمئن بودم که خودتی اما

هومن باورش نشد!…. چقدر دلم برات تنگ شده

بود !… دنیام این همه مدت کجا بودی ؟!

اسیر بودم!…نمیتونستم به دیدنت بیام!…

قول بده دیگه تنهام نذاری!…

قول میدم بیام پیشت به زودی!…

دلم هوس یکی شدن باهاش رو کرده بود. لبهامو

قفل لبهاش کردم و شروع به بوسیدنش کردم که

با کشیده شدن بازوم از دنیا جدا شدم و همه جا

تاریک شد .

فریاد بلندی کشیدم و چشمهامو باز کردم که

هومن رو بالای سرم دیدم .

به اطراف نگاه کردم!….

اثری از دنیا نبود عین دیوانه ها رو به هومن کردم

و گفتم:کو کجا رفت؟الان تو بغلم بود!

کی تو بغلت بود؟!

دنیا بغلم بود اینجا روی تخت….

با دو دست زد تو سرم و گفت:با صدای ملچ

ملوچت بیدار شدم!…دیدم بالشت رو خفت

کردی و داری ازش لب میگیرى !خاک بر سرت

فکر کردی دنیا تو بغلته؟!….

گنگ نگاش کردم و گفتم:یعنی همه اش خواب

بود؟!

نه عزیزم باید بری حمام غسل کنی یه چیزایش

هم واقعی بود!

بالشت رو محکم به سمتش پرت کردم که جا

خالی داد و گفت:فکر نمیکردم انقدر بی اراده

باشی !

خفه شو بیشعور!

خوب شد بیدارت کردم یکم دیگه پیش میرفتی

بالشت رو حامله کرده بودی!… اونوقت یه متکا

به دنیا میاورد برات!…

با اینكه از ناراحتى بغض كرده بودم اما با این

حرفش نتونستم نخندم!

خندیدم و از تخت خارج شدم که هومن گفت:

من میرم صبحونه بخورم یادت نره امشب میریم

دیدن عایشان!…

باشه!…

بعد از رفتن هومن از سر جام بلند شدم که اماده

بشم و برم پایین صبحانه بخورم!

امیدوارم امشب بتونیم خبری از دنیا گیر بیاریم!

#سهیل

از اتاق خارج شدم و به سمت سالن رفتم.

چشمم به دنیا و فتانه افتاد که بی صدا کنار هم

نهار میخوردند.

به سمتشون رفتم كه فتانه با دیدنم لبخندی زد

و گفت:سلام تنبل خان صبحانه که نخوردی بیا

نهار بخور!…

کار دارم باید برم غروب اتاش میاد دنبال گلاره

امشب جشن دعوتیم

باشه

گلاره اصلا توجهی به من نکرد پوزخندی زدم و

گفتم:فتانه بهتره به این خانم بگی دوسه ساعت

دیگه ارایشگر میاد اماده اش کنه حاضر باشه !

فتانه سردرگم نگاهمون کرد و گفت:باشه

فعلا

از خونه خارج شدم و به سمت خونه عایشان رفتم

نمیدونم چیکارم داشت!
.
.
.

#عایشان

تلفن رو برداشتم و شماره اش رو گرفتم. بعد از

دو سه بوق جواب داد:چیکار کردی عفریته

امشب میان به جشن !

دنیا هم میاد؟!…

اگه منظورت زن حاملشه اره میاد!

خوبه قرصا رو همراهت ببر تو نوشیدنیش بریز

یادت نره!…

کارمو خوب بلدم خیالت راحت!

__ نصف پول رو تا نیم ساعت دیگه برات واریز

میکنم بقیه اش هم اخر امشب بعد پس گرفتن

دنیا!

تماس رو قطع کردم و رو به روی اینه ایستادم.

به صورتم نگاه کردم با اینکه سی و یک سالم

شده بود اما هنوز بیست و دو سه ساله به نظر

میرسیدم!

با این پولی که از این کار به دست اورده بودم

میتونستم تا اخر عمرم راحت زندگی کنم.

از هاکان خوشم اومده بود!…وقتی زنش رو از

دست بده میتونم راحت پا تو زندگیش بذارم و

بشم خانم خونه اش!…

با تقه ای که به در خورد چشمکی به خودم زدم

و گفتم:عشقم اومد

سریع به سمت در رفتم تا ازش استقبال کنم!

#دنیا

بی حوصله تو اتاقم دراز کشیده بودم که تقه ای

به در خورد و بعد از اون فتانه وارد اتاق شد و به

همراهش یه دختر جوان بود!

رو به من کرد و گفت:ارایشگر اومده حمام کردی؟

اوهوم

خوبه پاشو تا اماده ات کنه زیاد وقت نداری!

از جا بلند شدم و رو به روی اینه ایستادم سیستم

پخش موسیقی رو روشن کردم و رو به روی اینه

نشستم و دختر جوان بهم نگاهی انداخت و رو

به فتانه کرد و چیزی گفت که نفهمیدم

فتانه گفت:مدل خاصی مدنظرته؟؟!

از ساده بودن خسته شدم بهش بگو یه ارایش

مجلسی شیک میخوام!

فتانه حرفم رو برای ارایشگر ترجمه کرد و دختر

جوان به سمتم اومد و شروع کرد .

اما من همه حواسم پی اهنگ امین رستمی بود!

هنوز زنگ میزنم به تلفنه خاموش بعد یه سال

جات خالی

من بازم دارم تنها میرم شمال

جاده ها دلشون تنگه واسه ی ما دوتا عشقه من

برگرد من نیستم ماله این بازیا

بهت وابستم هنوز به تو دل بستم هنوز کاش

برگردی یه روز

دل دله ساده بسوز

بهت وابستم هنوز به تو دل بستم هنوز کاش

برگردی یه روز

دل دله ساده بسوز

یه لحظه اش یه ساله یه سالو چه جور طاقت آورد

دلت

عشقه من خب بیا بگو چی بوده مشکلت

چی شده مگه میشه تموم بشه اونقد عشق از

دلت چجوری؟!

یه دفعه یهو پر زد عشق

بهت وابستم هنوز به تو دل بستم هنوز کاش

برگردی یه روز

دل دله ساده بسوز

بهت وابستم هنوز به تو دل بستم هنوز کاش

برگردی یه روز

دل دله ساده بسوز

اشکم جاری شد که دختر جوان بهم نگاه کرد و

چیزی گفت که باز نفهمیدم

همه سعیمو کردم دیگه گریه نکنم!…
.
.
.

#ایناز
کار ارایشگری که اتاش برام هتل فرستاده بود

تمام شد.به خودم تو اینه قدی اتاقم نگاه کردم

خیلی تغییر کرده بودم!

موهای قهوه ایم رو برام موج انداخته بود و برام

سایه یاسی با تن بنفش اکلیلی زده بود که به رنگ

سبز چشمهام خیلی میومد!…

پیراهن بنفش کوتاه هم که تا بالای زانوم

میرسید ،داشتم به خودم تو اینه نگاه میکردم

که گوشیم زنگ خورد،اتاش بود!

سلام

سلام اماده ای؟؟؟

اوهوم کجایی؟؟؟

پایین …خیلی وقته منتظرتم

چرا نیومدی بالا؟!

خواستم بدون استرس کارت تمام بشه!…

لبخندی زدم و گفتم:الان میام پایین

کیفم رو برداشتم و از هتل خارج شدم. جلوی

درب ورودی هتل اتاش رو دیدم که به ماشینش

تکیه زده بود!

یه کت و شلوار کرم خوش دوخت تنش بود با

پیراهنی که براش خریده بودم!

با دیدنم خندید و به سمتم اومد. برای اولین بار

بعد دیدن هم با هم روبوسی کردیم .

چشم ازم بر نمیداشت و منم توان نگاه نکردن

بهش رو نداشتم!

منو به سمت ماشین راهنمایی کرد و در ماشین

رو برام باز کرد .

وقتی سوار ماشین شد در داشبورد رو باز کرد و

جعبه کوچکی بیرون اورد با چشمای مشتاقم

بهش نگاه کردم که گفت:به خودم این اجازه

رو دادم که برات کادو بگیرم!

وای ممنونم

در جعبه رو باز کرد و به سمتم گرفت با دیدن

پلاک زنجیر طلایی که تو جعبه بود بهش نگاه

کردم و با ذوق گفتم:وای این عالیه!

قابلتو نداره،میتونم بندازمش گردنت؟؟

حتما

پشت بهش نشستم و موهامو با دست بلند

کردم که اتاش بهم نزدیک شد و ……

پشت بهش نشستم وموهامو با دست بلند کردم

که اتاش بهم نزدیک شد و گردنبند رو برام بست.

از برخورد نفسهای گرمش به پشت گردنم مور

مورم شد.

بعد از بستن قفل زنجیر با کاری که کرد قلبم برای

یک لحظه ازحرکت ایستاد و وقتی دید عکس

العملی نشون نمیدم دستهاشو به شونه هام

زد وسرشو روی شونم گذاشت وگفت:معذرت

میخوام نباید بی احازه میبوسیدمت!…

توانایی هیچ عکس العملی رونداشتم!….

گرمای بدنش داشت منو از خود بی خود میگرد و

با جداشدنش ازم احساس کردم جریان گرما از

بدنم جدا شد!…

نفس یلندی کشیدم وسرجام درست نشستم.

نمیدونستم بایدچه عکس العملی نشون بدم

اتاش کلافه بهم نگاه کرد و وقتی دید چیزی نمیگم

ماشین رو روشن کرد و موسیقی ارومی پخش شد

سرمو پایین انداختم که چشمم به پلاک زنجیری

افتاد که اتاش برام خریده بود وگردنم انداخته بود

پلاک رولمس کردم که نماد برگ سه پر بود كه

نشانه شانس هست !

لبخندی زدم که صدای اتاش روشنیدم:حس کردم

تومیتونی شانسم برای یه زندگی اروم و جدید

باشی!…

بهش نگاه نکردم که کلافه به جلو نگاه کرد و به

رانندگیش ادامه داد….

خوشحال بودم که بعد از شکست عشقیم باکیان

مردی مثل اتاش جلوی راهم سبز شده بود اما از

طرفی هم هنوز عاشق اتاش نشده بودم!

حسم بهش برام قشنگ بود! اما به عشق نرسیده

بود و توان تجربه یه شکست دیگه هم نداشتم!

پس بهتر بود فعلا سکوت کنم!…
.
.
.

#اتاش

ازسکوتش حسابی کلافه شده بودم فکر میکردم

استقبال بهتری میکرد!…

اما خب منم بدجور باعث شکه شدنش شده بودم

جلوی ویلای اقا ماشین رو نگه داشتم که ایناز

سوالی نگام کرد وگفت:اینجا کجاست؟؟

اقای هاکان گفتن خانمشونم با خودم بیارم!

چون خودش نمیتونه بیاد دنبالش!…

ذوق زده نگاهم کرد و گفت:چقد دلم میخواست

باهاش ملاقات داشته یاشم!…

میرم صداشون کنم همینجا منتظر باش!…

باشه

پس من صندلی عقب کنارش میشینم تا احساس

تنهایی نکنه

لبخندی از این همه مهربونیش زدم که ازماشین

پیاده شد و منم بسمت در ورودی زفتم که نگهبان

درو باز کرد و من وارد شدم تاخانم روصدا کنم!
.
.
.

#دنیا

بعد از تمام شدن کار ارایشگر لباسم با كمك

اون تنم کردم وبسمت اینه برگشتم!

با دیدن خودم یک لحظه خشکم زد!…چقدر تغییر

کرده بودم!برام سایه سبز تیره زده بود با رژ قرمز !

موهامم با بابلیس موج زده بود!لبخندی به خودم

زدم وکت بلندمشکیم روروی پیراهنم پوشیدم که

دراتاق زده شد و فتاته وارد شدوگفت:اتاش اومده

دنبالت

__اماده ام الان میام پایین

برای باراخربه خودم تواینه نگاه کردم و از اتاق

خارج شدم!

اتاش توسالن سر به زیر ایستاده بود! مرد مودبی

بود و چشم پاک!

تو برخوردهای کمی که باهاش داشتم اینها رو

متوجه شدم ….

باشنیدن صدای پاهام سرشو بلند کرد و با صورت

اروم همیشگیش سلام و به ترکی چیزی گفت که

طبق معمول متوجه نشدم!

گنگ نگاش کردم که درخروجی رو بهم نشون داد

با سر بهش جواب مثبت دادم وهمراهیش کردم

وقتی از در سالن خارج شدم چشمم به دختری

خورد که پشت به ما به ماشین تکیه کرده بود!

پیراهن بنفش کوتاهی تنش بود و سفیدی پوستش

رو بیشتربه چشم می آورد!…

به سمتش رفتم که برگشت و من بادیدن دختری

که روبه روم بود خشکم زد….

نه این امکان نداره اون اینجا باشه!… بااتاش ….

اونم انگار از دیدن من شوکه شده باشه باحرفی که

اتاش بهش زد لبخندی زد و دستپاچه بسمتم اومد

ودستش رو بسمتم دراز کرد!
.
.
.
#ایناز

محوزیبای حیاط خونه شده بودم که صدای قدم

های کسی رو شنیدم !….

به پشت سرم یا لبخند برگشتم که باهاش رودرو

شدم!…

لبخندم روی لب هام ماسید….چقدرشبیهش

بود….اما این امکان نداشت!….

با اینکه تا حالا اونو ندیده بودم؛ اما انقدر

عکسهاش جلوی چشمم بودکه چشم بسته هم

میتونستم صوزتش روتشخیص بدم!…

چاق ترشده بود و سفیدتر!….

نگاهم ازصورت فوق العاده زیباش بسمت شکم

برامده اش پایین اومد!…

اون باردار بود!…

بایاداوری هاکان باخودم گفتم امکان نداره دنیا

باشه !…اسمش که گلاره است و بعد از اون هم

خانوم هاکانه !…

مگه میشه همزمان زن دونفر بود؟!…باردارم که

هست !

باصدای اتاش به خودم اومدم وبسمتش رفتم

وباهاش دست دادم !

نگاه اون هم خیره بود وسوالی!… مثل خودم….

اما دلیل نگاه اون چى بود؟!

همراهیش کردم که سوار ماشین بشه و با هم

صندلی عقب نشستیم.

اتاش در سکوت همیشگیش رانندگی میکرد!

گلاره به سمتم برگشت و گفت:هم شبیهشی

هم هم اسمشی!

سوالی نگاهش کردم!…

فارسی حرف میزد!…به سمتش برگشتم و با

چشمای فوق العاده غمگینش چشم تو چشم

شدم پس خودش بود اما امکان نداشت!…

منو از کجا میشناسی؟!

حال خانواده چطوره؟دخترم…مادرم؟!

اتاش پشت چراغ قرمز به سمتمون برگشت و به

ترکی گفت:همدیگه رو میشناسین؟!

رو به گلاره کردم و مصلحتی خندیدم و گفتم:نه

اما چون فارسی بلده داریم گپ میزنیم

خوبه

گلاره نگاهم کرد!…

ترس خاصی تو چشمهاش بود،گفت:چی میگه؟!

پرسید ایا هم دیگرو میشناسیم؟!

خواهش میکنم بهش نگوکه من میشناسمت

باشه

کیاناز کجاست؟؟؟حال مادرم چطوره؟؟

هر دو خوبند

انتظار داشتم اول حال کیان رو بپرسه اما اسمی

از کیان نیاورد!

باورم نمیشه اسطوره ی عشق کیان الان با شکمی

برامده کنارم نشسته بود…

با تردید بهش نگاه کردم وگفتم:حال کیان برات

مهم نیست که نمیپرسی؟!

با این حرفم چشماش برق زد و اشکی گوشه

چشمش نشست!

با صدای بغض داری گفت:اون الان همسر توئه

با شنیدن حرفی که زده بود بدنم یخ کرد !

من زن کیان باشم ؟! چه حرفها….

اومدم بهش بگم سوتفاهم شده که گفت:دیروز

کیان رو تو بازار دیدم….سهیل گفت که ازدواج

کردین اما باورم نشد چون تو همراهش نبودی!

اما الان با دیدنت باورم شد

کیان خیلی دنبالت گشت!

به شکمش اشاره کردم وگفتم: اماچطور امکان

داره تو از کیان جدا نشدی چطور الان زن هاکان

هستی و حامله ای؟!

با بغض سرش رو انداخت پایین و بعد بهم نگاه

کرد و گفت:تو بایدکمکم کنی!

چرا؟؟؟

من به خواست خودم اینجا نیستم…من رو به

زور نگه داشته!…من زنش نیستم باید به هومن

بگی خواهش میکنم !…به هومن خبر بده! اون

میتونه منو نجات بده

یعنی تو رو مجبور به موندن کرده و ازش بچه

دارشدی؟!

باور کن هیچ کدوم به خواست خودم نیست

نجاتم بده

با توقف ماشین هر دو به جلو نگاه کردیم که اتاش

گفت:حسابی سرگرم حرف زدن بودین رسیدیم

پیاده شین

جشن داخل باغ بزرگی برگزارشده بود هر سه با

هم پیاده شدیم!

تا جایی خبر داشتم که دنیا توسط شوهر سابقش

دزدیده شده بود و بعد گیر باند فروش دختر

افتاده و به دبی فرستاده شده بود!

الان اونو تو ترکیه دیدم با یه بچه تو شکمش بدون

اینکه اون بچه پدر شرعی داشته باشه…

با این اتفاق من یه شانس پیدا میکردم که کیان رو

به دست بیارم با یاداوری کیان دلم لرزید!

من هنوزم دوستش داشتم با همه بی معرفتیاش

دوستش داشتم !…

با لمس دستم توسط اتاش بهش نگاه کردم که

گفت:چقدر تو فکری !…اتفاقی افتاده؟!…

لبخندی زدم و گفتم:نه اینطور نیست

با شنیدن صدای هاکان هر سه به سمتش برگشتیم

با دیدنش فهمیدم که حرفا های دنیا یاهمون گلاره

واقعیت داشت

زنی بلوند با لباس مبتذل از بازوی هاکان اویزون

بود!

هر دو به سمتمون اومدند.

به دنیا نگاه کردم سرش پایین بود و با انگشتاش

بازی میکرد!

دلم به حالش سوخت !….باور کردنش سخت

بود این دخترکوه درد و غم و بد شانسی بود

سلام…ببین کی اینجاست!

سوالی نگاهش کردم و سلام کردم اتاشم سر به

زیر سلام کرد.

هاکان جلوی دنیا ایستاد و با دستش سر دنیا

رو بالا گرفت و با دیدن صورت فوق العاده زیبای

دنیا چنددقیقه ای مکث کرد و بعد در حالی که

پیشونیش رو میبوسیدگفت:چقدر زیبا شدی!…

زنی که همراه هاکان بود میون حرفش پرید و

گفت:عزیزم منو معرفی نمیکنی؟!

هاکان درحالی که چشم از دنیا بر نمیداشت زن

رو بغل کرد و گفت:بچه ها عایشان عشق جدیدمه

قراره به زودی باهم ازدواج کنیم و خانواده

بزرگتری تشکیل بدم

با اخمی که نمیدونم از کجا اومده بود گفتم:مگه

گلاره خانم همسرتون نیستن؟!

هنوز چشمش به دنیا بود:گلاره مادر بچمه عایشان

هم عشق زندگیمه مطمئنم با هم کنار میان!

دست دنیا رو گرفتم و گفتم:بهتره بریم اونجا

بشینیم

هاکان سوالی نگاه کرد و گفت:ایناز خانم بلدی

فارسی حرف بزنی؟!

__ بله وقتی دیدم گلاره خانم ترکی بلد نیستن به

صورت اتفاقی فهمیدم فارسی حرف میزنن

منتظر شنیدن بقیه حرفهاش نشدم و دست دنیا

رو گرفتم و به گوشه ای رفتیم!….

دنیا با غم بزرگی که توچشمهاش بود به اطراف

نگاه میکرد!…

بهش خیره شدم!… معلوم بود که تو این یک سال

وخورده ای سختی های زیادی روتحمل کرده !…

با صداش به خودم اومدم:ایناز لطفا به هومن خبر

بده اون میتوته منو نجات بده!…باورکن پا تو

زندگی تو و کیانم نمیذارم فقط منو از اینجا نجات

بدین!….

از کجا فهمیدی من وکیان با هم ازدواج

کردیم ؟!

سهیل گفت عکساتونم بهم نشون داد

باتعجب بهش نگاه کردم!…

پس بهش دروغ گفته بودند تا نا امید بشه!

اما مگه کیان قبول میکرد با من ازدواج کنه اونم

وقتی بفهمه دنیازنده است؟!

مطمئنم باده تابچه هم پیداش کنه باز اونو

میخواد!….

باصدای هاکان که حالا فهمیده بودم اسم اصلیش

سهیله سرم و بلندکردم وبهش نگاه کردم كه خطاب

به دنیا گفت:افتخاریه دوررقص رومیدین خانم؟!

دنیااخمی کرد و گفت:وضعیتم روکه میبینی!…

نمیتونم برقصم باعشقت برقص من فقط بلدم

توذوقت بزنم واین حال خوشت و خراب کنم!

هاکان قهقه ای زد و گفت:تو نگران تو ذوق خوردن

من نباش!…

دست دنیا رو کشید و به وسط پیست رقص برد.

چشمم به عایشان خورد که باکینه به هردوشون

نگاه میکرد و با تلفنش با شخصی صحبت میکرد

بسمت اتاش برگشتم که کیان وهومن رودیدم!…

با دیدنشون عرق سردی روی کمرم نشست!…

توان هیچ عکس العملی رو نداشتم !…

نباید دنیارو میدیدند!… عصبی شروع به جویدن

ناخونهام کردم که اتاش کنارم ایستاد و گفت : چى

شده ایناز چیزی عصبانیت کرده؟!

با دیدن اتاش یاد حرفهای اون شبش افتادم!…

حتما اونم واقعا خلافکار بود و دستش به خون

خیلی ها اغشته بود!

با نگرانی نگاهش کردم وگفتم:اون دو تا مرد کنار

عایشان روببین اونا از اشناهای من هستن نباید

تورو ببینن برام دردسر میشه!….

عمیق بهم نگاه کرد و بعد مثل همیشه اروم

گفت:باشه تا وقتی توجشن هستند سمتت نمیام!

__ مرسی!…

بانگرانی به کیان وهومن نگاه کردم که پشت به

جمعیت ایستاده بودند وبا عایشان حرف میزدند.

چشم دیگه ام به هاکان و دنیا بود چطور از اینجا

دورشون میکردم ؟!

بدون اینکه فکرم کارکنه بسمتشون رفتم……

#سهیل

با دیدن گلاره تو اون لباس و با اون میکاپ

غلیظش خشکم زد!

میدونستم خوشکله اما همیشه اونو ساده میدیدم

تا حالا اونو این شکلی ندیده بودم!….

هوس کردم باهاش یکی بشم اما اینجا جاش نبود

وقتی فهمیدم که ایناز و گلاره باهم فارسی حرف

میزنند، نگران شدم !…

امکان داشت بهش همه چی روبگه و ایناز خانواده

دنیارو خبر کنه !…

لیوان مشروبی که عایشان بهم داده بود روبه

دستش دادم وبه سمتشون رفتم که داشتند

اروم با هم حرف میزدند!

گلاره رو از ایناز به بهانه رقص جدا کزدم و اونو

به وسط پیست رقص بردم ولى بخاطر شکمش

نمیتونستم دستهامو دورکمرش حلقه کنم !

پس یه دستمو به پهلوش زدم وبادست دیگه ام

دستشو گرفتم و اروم زیرگوشش گفتم:به ایناز

چی میگفتی؟!

با ترس بهم نگاه کرد و گفت:چیزی نگفتم

__ میدونی که اگه بفهمم چیزی بهش گفتی

هم یه بلایی سراون میارم هم سرتو؟!

با ترس گفت:چیزی بهش نگفتم!…

خمارنگاهش کردم وگفتم:چرا انقدر زیبا شدی!…

سرش رو پایین انداخت و چیزی نگفت.

با دستم سرش رو بالا گرفتم وگفتم:دروغ گفتم!…

باتعجب بهم نگاه کردکه ادامه دادم: میخواستم

حرصت بدم من عایشان رو اصلا دوست ندارم

میخاستم ازوجودش برای حسادت تواستفاده

کنم…. چرا انقدر با قلبم بازی میکنی دختر…

من عاشقتم چرا نمیفهمی…ما داریم بجه دار

میشیم!… نمیخوای بادلم راه بیای؟!

اشکی ازگوشه چشمش جاری شد و گقت:اگه

عاشق بودی میفهمیدی که عاشق واقعی به فکر

خوشحالی عشقشه حتی اگه خوشحالی عشقش

پیش کس دیگه ای باشه!….

دلم نمیخواست از این حرفها بزنه پس لبهامو روی

لبهاش گذاشتم وبی وقفه شروع به بوسیدن

لبهاش کردم!…

خواست مقاومت کنه که محکم بغلش کردم تا

راه فراری نداشته باشه اماعجیب سرم گیج میرفت

#کیان

همراه هومن وارد باغی که توش جشن برگزار

میشد شدیم!

خیلی شلوغ تر از اون چیزی بود كه فکرشو

میكردم!…

همون بدو ورودچشم هومن به عایشان خورد و

به پهلوم زدوگفت: اینم برگه برنده ما !

به سمتی که اشاره کرد بود نگاه کردم چقد تیپ

وقیافه اش زننده بود!…

همراه هومن به سمتش رفتیم و اون هم با

دیدن ما لبهاش به خنده بازشد!

هومن بعد از سلام واحوال پرسی خودش رو

معرفی کرد و عایشان با عشوه به من نگاه کرد

و گفت: خب عکسی از اون دختری که دنبالش

هستین دارین؟

هومن سریع گوشی رو از جیبش بیرون اورد و

عكس دنیارو نشونش داد!

نمیدونم چرا حالت نگاهش عوض شد و بعد در

حالی که به ما نگاه میکردگفت: یه دختر شبیه این

دختررو چند ماه پیش دیدم!…. البته اینجا نیست

سکوت و شكستم وگفتم: کجاست؟؟؟

فک کنم برش گردوندن دبی !…کسی که اونو

خریده اخرین بار با خبر شدم كه به دبی برگشت!

دستم ومشت کردم وگفتم: کی خریدش؟

یکی ازشیخ های پولداره دبی

اسمش؟؟؟

_یادم نمیاد!… برگردین دبی ماجد براتون پیداش

میکنه!…ببخشید من باید برم!…

عایشان تازه ازکنارمون دورشد كه صدای اشنایی

روشنیدیم!

به سمت صدا برگشتم که ایناز رو دیدم و با تعجب

بهش نگاه کردم که لبخندی زد و گفت: سلام!…

هومن به سمتش رفت وگفت: به!….ببین کی

اینجاست!تواینجا چیکار میكنی ؟؟؟

یکی ازدوستهاى منم دعوتم کرده بود !شما

اینجا چیكار میكنید ؟؟

سرد باهاش احوال پرسی کردم بعدگفتم: اومدیم

دنبال دنیا میگردیم!

دستپاچه به اطراف نگاه کردوگفت: خب سرنخی

پیداکردین؟

هومن باتاسف گفت: نه متاسفانه!…

در همین لحظه تلفن ایناز به صدا در اومد:سلام

جانم…چی؟!….امکان نداره….یاخدا….الان….الان

زنده اند؟…..نه…امکان نداره! من صبح باهاشون

حرف زدم!…

آیناز بی حال خواست بیفته که بغلش کردم هومن

تلفنش رو برداشت وگفت: الو!چیشده ؟!وای…

بله من میشناسم!…

چیشده هومن؟!

صبرکن کیان!

بله….بله میاریمش چشم فعلا!

اینازبی حال توبغلم ناله میکرد هومن روبه من

کرد و گفت: باید بریم

چیشده هومن؟!

پدر و مادرش تصادف کردند!

ازنگاه هومن همه چی رو فهمیدم!…

ایناز بهوش اومد و شروع به گریه کرد که ادمهای

اطرافمون بهمون نگاه میکردند.

بغلش کردم وبه سمت درخروجی رفتیم که یک

لحظه بعد پشت سرم برگشتم و باز اون زن آشنا

دیروز صبح رو دیدم که همراه چهارنفربه سمت

دیگه ی باغ میرفت!

نمیدونم چراحالتش جوری بود كه انگار اونو به

زورمیبرند!

شباهت عجیبی به دنیا داشت روبه هومن کردم

وگفتم: اینازو بگیر!

هومن جلوم ایستاد و گفت: چیشده؟!

زودباش ایناز بگیر!….باید مطمئن شم!

ایناز و به هومن سپردم وسریع به سمت دیگه ی

باغ رفتم که چند نفر جلومو گرفتند و مانع از

گذشتنم شدند!

ناخواسته اسم دنیارو فریاد کشیدم كه اون زن هم

قبل ازسوارشدن به سمتم برگشت .

فاصله اش ازم خیلی زیاد بود!

فقط دیدم که تقلا میكنه ازدستشون خلاص بشه

و با مردهایی که فهمیدم بادیگاردن دست به یقه

شدم اما ازپسشون برنمیومدم!

باصدای هومن به سمتش برگشتم و با فریاد

گفتم: هومن خودش بود….دنیا بود !….بردنش

هومن

مطمئنی؟؟؟

اره هومن خودش بود! باورکن !صداش کردم!

نگام کرد!

خوب الان کجاست؟؟؟

اونو بردند! سوارماشین کردند وبردند!

هومن نا باور و عصبی به اطراف نگاه کرد و بعد

دستمو گرفت وگفت:فعلا بیا بریم!….اگه اونو

بردند پس از جریان ما باخبرند و نمیشه دیگه

پیداش كرد!

ایناز هم حالش خوب نیست بعد دوباره دنبال

دنیا میگردیم!….

درست مى گفت!…

برخلاف میلم ازباغ خارج شدم وهمراه هومن

ایناز و به هتل بردیم!…

#کیان

ایناز مدام بی تابی میکرد و گریه !…

هومن همه اش سعی میکرد ارومش کنه ولی من

همه فکر و ذکرم پی دنیا بود!…

هومن رو به من کرد و گفت :از شانس خوبمون

فردا صبح زود به پرواز به ایران پیدا کردم!

خوبه اینازو ببر و برو

متعجب به من نگاه کرد و گفت:پس تو چی؟؟؟

من میمونم دنیا همینجاست عایشان به ما

دروغ گفت!

__ کیان تو مطمئنی دنیا رو دیدی ؟؟؟

_اره مطمئنم هومن خودش بود باور کن اونو به

زور سوار ماشین کردند!… نمیدونی وقتی صداش

زدم چطور نگاهم کرد!

ایناز با ناراحتی بهم نگاه کرد و روشو ازم گرفت….

یعنی چی اون طرز نگاهش ؟!

نکنه انتظار داره دنیا رو ول کنم و همراهش به

ایران برم
.
.
.
#ایناز

باورم نمیشه پدر و مادرم تصادف کردند و حالشون

بد بود….

خدای من خودت کمکشون کن نذار بی پناه تر از

این بشم !

هومن و کیان وقتی دیدن اونجور بی تابی میکنم

منو از باغ بیرون اوردند و به هتل برگشتیم.

از حرفهاشون فهمیدم که كیان دنیا رو دید اما

کیان نباید دنیا رو پیدا کنه!

پس تکلیف قلب عاشق من چی؟؟

سعی کردم فراموشش کنم.اما نمیتونم دنیا دیگه

حامله است و به درد کیان نمیخوره!

من مناسب ترین شخص برای کیانم چرا اینو

نمیفهمید؟!

وقتی فهمیدم همراه من و هومن به ایران بر

نمیگرده دلم شکست! چرا این مرد فقط بلد

بود دل من رو بشکونه!،،..

عمرا بهش بگم از جای دنیا خبر دارم!….

#دنیا

تو بغل سهیل وسط جایگاه رقص بودم که سهیل

حالش بد شد.

وحشت زده بهش نگاه کردم چشماش و هی باز

و بسته میکرد.نگاهش کردم و گفتم:چیشده؟؟

به شونه ام تکیه زد و گفت:کمکم کن بشینم!…

حالم اصلا خوب نیست!

درحالی که بهم تکیه زده به سمت صندلی های

پایین جایگاه رفتم .

همین که از جایگاه پایین اومدیم شش تا مرد

سیاه پوش که از ظاهرشون فهمیدم بادیگارد

هستند به سمتمون اومدند.

دوتاشون به سهیل کمک کردند که بشینه!

فکر کردم از مامورهای خودش هستند که

با کاری که یکیشون کرد وحشت زده به

سهیل بی جون نگاه کردم !

تفنگش رو از کمرش خارج کرد و به سمت سهیل

نشونه گرفت!

اون چهار تا بادیگاردی که پشت سرم ایستاده

بودند؛ بهم نزدیک تر شدند ر یکیشون به زبان

فارسی گفت:بهتره بدون هیچ سر و صدایی

همراهمون بیای والا تو و بچه ات کشته

میشین!

با ترس بهش نگاه کردم که بازومو گرفت و منو

دنبال خودش کشید و برخلاف میلم همراهشون

به سمت خروجی باغ رفتم!

اشکهام شروع به سرازیرشدن کردند!

اینها دیگه از کجا پیداشون شد؟!

میخواستند منو سوار ون مشکی رنگشون کنند

که صدای اشنایی رو شنیدم که اسمم رو صدا

میزد به سمت صدا برگشتم و با دیدن شخصی

که صدام میکرد خشکم زد!

کیان…کیان منو دیده بود و داشت صدام میکرد

اما چند تا مامور رو به روش ایستاده بودند و

نمیذاشتند که به سمتم بیاد.

با دیدنش انگار جون تازه ای گرفته باشم و

شجاع تر شدم و شروع به تقلا کردم !

ولی زور من کجا و زور بادیگاردها کجا؟!

بالاخره منو سوار ماشین کردند و راننده سریع

حرکت کرد.

با وحشت بهشون نگاه میکردم که یکیشون به

سمتم خیز برداشت و چشمهامو با چشم بندی

که دستش بود بست و سیاهی مطلق!

بسته شدن چشمام وحشتم رو بیشتر میکرد

چاره ای جز صبر نداشتم!

باید صبر میکردم ببینم چه بلایی قراره سرم بیاد

#سهیل

بعد از رفتن گلاره به همراه اون مردها فهمیدم

چه اتفاقی برام افتاد!

بدنم بی حس شده بود و توانایی تکون خوردن

رو نداشتم و با تمام توانم اتاش که پشت به من

ایستاده بود روصداکردم:آاااتاش….اتاش

باشنیدن صدام سریع به سمتم برگشت وکنارم

ایستاد و زیر بازو موگرفت وگفت: اقا چیشده؟!

گلاره…گلاره رو بردند!

اتاش به اطراف نگاه کرد و گفت:کیااقا؟؟؟کیها

خانم و بردند؟!

حس توضیح نبود:نذار عایشان فرار کنه ! اونو بگیر

بعد از زدن این حرف چشمهام سنگین شد و دیگه

نفهمیدم چه اتفاقی افتاد!
.
.
.

#اتاش

چشمم به ایناز بود كه به سمت اون دوتا مرد

جوانی که کنار عایشان بودند رفت….

بعد از حرف زدن باهاشون گوشیش زنگ خوردو

نمیدونم چه خبری بهش دادند که اونطور بی

قراری میکرد!

یکی از اون دومرد ایناز و بغل کرد و به مرد دوم

چیزی گفت که به سمت در خروجی رفتند!

درهمین لحظه صدای اقاهاكان رو شنیدم كه با

حال زاری روی یکی ازصندلی ها افتاده بود و

صدام میكرد.

به سمتش دویدم که فهمیدم خانم رودزدیدند …

سریع به مامورهام خبردادم.

اقا هاکان قبل از بیهوش شدن گفت نذارم عایشان

فرارکنه !

پس عایشان هم دست بود با کسایی که خانم

رو دزدیده بودند.

در همین لحظه عایشان به سمتمون اومد و

گفت:چه اتفاقی افتاده…

به روش نیاوردم که اقاهاکان همچین حرفی

درباره اش زده و فقط گفتم:عایشان خانم لطفا

به اقا کمک کنید ببینم خانم کجا رفتند!

وقتی فهمید كه ازدزدیده شدن خانم بی خبرم

نمیدونم چرا اما؛ حس کردم لبخند نامحسوسی

رو لباش نشست.

ازش فاصله گرفتم وبه اسمائیل زنگ زدم!

بله اقا

ما تو باغ هستیم زود خودتودبرسون !مى خوام

سیستم امنیتیشون رو هک کنی!…باید ببیبنى

دوربینهاشون تو دوساعت اخیر چه چیزی ضبط

کردند.

چشم اقا یك ربع دیگه اونجام

_اسمائیل سعی کن سریع تر خودتو برسونی

قضیه مرگ و زندگیه!

چشم اقا

نمیدونم چراحس میکردم دزدیده شدن خانم کار

شیخ عدنان باشه !

سماره عامرو گرفتم وگفتم: عامر

سلام اقاخوبین چطورین؟!

الان وقت احوالپرسی نیست عامر سریع پرس

وجوکن ببین شیخ عدنان به ترکیه برگشته بانه

چشم اقا

عامرتابیست دقیقع دیگه اخبارکاملشو میخوام

چشم اقا

مامورها رسیدند و بادیدنشون اخمی کردم وگفتم:

اقاو عایشان رو به خونه شون ببرین تا بیام عایشان

و از اقا تو خونه جدا کنید و تو یه اتاق حبسش

کنید!…اجازه فرارم بهش ندین!

چشم

کلافه به اطرافم نگاه کردم!

از یه طرف ایناز و از طرفی هم دزدیده شدن خانم

#سهیل

با سردرد بدی چشمهامو باز کردم. روی تختم

دراز کشیده بودم وبه دستم سرم وصل بود!

اتاش تو اتاق عصبی قدم میزد.

گنگ نگاش کردم وگفتم: من چرا اینجام؟!

اتاش به سمتم اومد و دستپاچه گفت:چیزی

یادتون نمیاد؟!

ناگهان جرقه ای تو ذهنم زده شد و با عصبانیت

سرجام نشستم وخواستم ازتخت پایین بیام که

اتاش جلوموگرفت وگفت:لطفا اروم باشین اقا

گلاره کجاست اتاش…گلاره رودارودسته شیخ

عدنان بردن مطمئنم چون جز اون دشمنی ندارم

سرش وپایین انداخت وگفت:متاسفانه همینطوره

یکساعت پیش بهم خبر دادند که شیخ عدنان

دیروز به استانبول برگشته!

عین ادم های دیوانه سرم رو از دستم کشیدم که

اتاش به سمتم اومد و محکم دستم رو گرفت تا

جلوی خونریزی روبگیره!

جاش…اتاش باید سریعتر جاشو پیدا كنی

دارن دنبال جاش میگردند! اقا لطفا اروم

باشین!

بابه یاداوری عایشان تیز نگاهش کردم وگفتم:

عایشان کجاست؟نگو از دستت فرارکرده که

مطمئن باش زنده ات نمیذارم!

بدجور روانی شده بودم وکنترلی روی کارام

نداشتم .اتاش با تعجب نگام کرد و گفت: تو یکی

از اتاق ها زندانیش کردیم!

میرم پیشش

جلوم ایستاد و گفت :اقا بذار من از زیر زبونش

حرف بکشم!

__ برو کنار اتاش این کار فقط از پس من برمیاد

از اتاق خارج شدم.

خون دستم بند اومده بود ولی حسابی لباسهام و

خونی کرده بود.

اتاش کنارم قدم برداشت و منو به سمت یکی از

اتاق های طبقه پایین هدایت کرد.

دوتا از بادیگاردهاش جلوی دراتاق ایستاده بودند.

بادیدن ما کنار رفتند و من دراتاق رو باز كردم.

انقدر محکم دراتاق وباز و بسته کرده بودم که

عایشان با وحشت ازجاپرید.

با دیدنم به سمتم اومد و با گریه گفت:عزیزم

خدارو شکرحالت خوب شده! به اتاش بگو من

کاری نکردم منو اینجا زندانی کرده!….

اتاش جلوتر اومد و گفت:خودت خودت رو لو

دادی من نگفتم که توکاری کردی فقط گفتم

بخاطر امنیت خودت باید تو این اتاق بمونی!

بااین حرف اتاش رنگ از صورت عایشان پرید

اماخودش رو نباخت .

یک قدم جلوتر اومد و محکم بغلم كرد و گفت:

من ترسیده بودم باورکن همه چی یه دفعه اتفاق

افتاد

خودداری بس بود! زیادی جلوی خودم روگرفته

بودم اونو با تمام توانم ازخودم جداکردم که پاش

لیز خورد و افتاد زمین و صدای اخش بلند شد

رو بروش زانو زدم وگفتم:بگوگلاره کجاست؟؟؟

باترس سرش وبه دوطرف تکون دادوگفت:

نمیدونم مگه من اونو دزدیدم

عایشان…به من دروغ نگو…

من بهت دروغ نگفتم! آخه من چیکار اون زن

خرابت دارم؟!

با پشت دست محکم به دهنش زدم که باعث

شد باز کنترل خودش روازدست بده وروی زمین

بیفته!

دستش و روی دهنش گذاشت قطره های خون

ازبین انگشتای سفیدش روی سرامیکهای اتاق

چکید. خودم خبرازسنگینی دستم داشتم

با عصبانیت روبه اتاش کردم وگفتم:برام گاز

بیرون بری که تو اشپزخونه است روبیار

اتاش با چشمای ازحدقه بیرون اومده بهم نگاه

کرد و گفت:اقا گاز برای چی؟

کپسولش روچک کن پرباشه! برام یه سیخ هم

ازاشپزخونه بیار سریع!

اقا….

به سمت عایشان برگشتم که با وحشت داشت

بهم نگاه میکرد.

میخوام بفهمم گلاره الان کجاست ؟!زود باش

اتاش دیگه بحث نکرد و از اتاق خارج شد.عایشان

ازجا بلند شد و گفت: هاکان میخوای منو عذاب

بدی؟یادت رفته من کی ام؟!

اتفاقا الان دوهزاریم افتاد كه کی هستی!

هاکان من کار نکردم چرا داری اذیتم میکنی؟!

به سمتم اومد رو به روم ایستاد و چشمهاشو

مظلوم کرد و با بغض گفت:هاکان خواهش میکنم

بذار برم به من اعتمادداشته باش من کسی نیستم

که بخواد بهت اسیب برسونه!

بازوشو چنگ زدم وگفتم:برای بار اخر میپرسم

عایشان شیخ عدنان گلاره روکجابرده؟

با شنیدن اسم شیخ عدنان رنگ از رخش پرید!

حالا مطمئن شدم که اون هم تو این ماجرا

دست داره !

با باز شدن درو وارد شدن اتاش عایشان و رها

کردم.

عایشان با دیدن سیخ و گاز بیرون بر چند قدم

به عقب برداشت وشروع به گریه کرد.

گاز و از اتاش گرفتم و بعد از روشن کردن گاز

سیخ و روی گاز گذاشتم وبه اتاش گفتم:دست

و پاشو به اون صندلی ببند

بااین حرفم عایشان جیغ بلندی کشید و شروع

به التماس کرد.

اتاش بی توجه به فریادها و التماسهاش به کمک

یکی از بادیگاردها دست و پای عایشان رو به

صندلی بست.

من هم روبه روش نشسته بودم وبه سیخی که

داشت قرمز و قرمزتر میشد نگاه میکردم!

اتاش کنارم ایستاد و گفت: اقا میخواین من این

کارو بکنم؟!

باعایشان چشم توچشم شدم!

کل ارایشش بخاطرگریه و زاری توصورتش پخش

شده بود و وحشتناکش کرده بود!

نه میخوام خودم زجرکشش بکنم حالا که

جای گلاره رو بهم نمیده منم انقدر عذابش

میدم تا جون بده و بمیره

__ هاکان توروخدا ولم کن ….هاکان من کاری

نکردم

تیزنگاهش کردم وگفتم: سیخ داغ زبون ادم لال

وهم باز میکنه میدونم که بااولین داغی که روی

بدنت میذارم جای گلاره رو میگی اما بخاطر

اینکه اینجوز داری کشش میدی و جاشو بلدی

ونمیگی اول ازصورتت شروع میکنم اینجور تا

اخر عمرت کاری روکه درحق من کردی فراموش

نمیکنی…….

سیخ که حسابی داغ شده بود رو با دستمالی

که اتاش برام اورده بود بلند كردم و به سمت

عایشان رفتم عایشان با دیدن سیخ تو دستم

شروع به جیغ کشیدن کرد:هاکان توروخخدا…

نه صورتم نه…هاکان…من كه کاری نکردم!….

هاکان توروخدا اون سیخ و بگیر اونور قهقهه ای

زدم وبه سمتش رفتم.

سیخ و كنار صورتش نگاه داشتم که از التماس

کردن دست نگه داشت و بیصدا اشک ریخت!

دلم بحالش نمیسوخت اون به من خیانت کرده

بود !

اون عشق من و مادر بچمو داده بود به شیخ

عدنان مرد روانی که این نزدیک به یک ساله

دنبال گلاره میگرده!….
.
.
.

#دنیا

نمیدونستم‌ دارند ‌منو كجا میبرند؟!چشمهام

بسته بود و تاریکی‌ مطلق!….

حدود چهل دقیقه ای تو ماشین بودم بعد ماشین

متوقف شد و من و از ماشین پیاده کردند.

جایی رو نمیدیدم و این خیلی من رو میترسوند

و بعد از طی کردن مسافتی منو روی صندلی

نشوندند وکسی چشمامو باز كرد!

از برخورد نور به چشمهام سریع دستهامو جلوی

چشمهام گذاشتم.

توان نگاه کردن به جایی رو نداشتم وقتی چشمم

به نور عادت کرد دستامو از جلوی صورتم برداشتم

بادیدن شخص رو بروم نفسم تو سینه حبس شد

چند قدم به سمتم اومد سرتا پامو نگاه کرد بعد

به شکمم خیره شد و با همون لهجه اش دست

و پا شكسته گفت:بالاخره اومدی پیشم!…

باترس بهش نگاه کردم که ادامه‌داد:پس این تخم

حروم ونگه داشتی؟

بغض داشت خفم میکرد هرچی تلاش کردم قوی

باشم وجلوش ضعف نشون ندم فایده نداشت با

سرازیرشدن اولین قطره اشکم قهقه ای بلندی زد

كه وحشتمو بیشتر کرد….

رو به یکی از بادیگارهاش کرد و گفت:اون به اتاقم

بیارید!

بعد از بیرون رفتن شیخ عدنان از اتاق یکی از

بادیگاردهاش به سمتم اومد وخواست بلندم کنه

که من دستمو بالا اوردم که بهم دست نزنه و از

جام بلند شدم وهمراهشون به سمتی که میرفتند

رفتم…

بیشتر از خودم نگران بچه ای بودم که تو بدنم

خوابیده بود و هنوز دو ماه تا بدنیا اومدنش

مونده بود!

جلوی در اتاقی ایستادند و ازنگاهاشون فهمیدم

که باید وارد اتاق بشم.

به اطرافم نگاه کردم بلکه راه فراری پیداکنم

ولی بعد با به یاداوری وضعیتم ولباس هایی

که تنم بود قید فرار زدم!

من با این شکم واین پیراهن‌ بلند کجا میتونستم

فرارکنم؟!

تو دلم خدا رو چند بار صدا زدم و ازش خواستم

به بچه ای که تودلمه رحم ‌کنه واینبارم منو نجات

بده!

یکی از بادیگارد ها منو به جلو هول داد به

اجبار دستم به سمت دستگیره دراتاق رفت

و در و بازكردم!

مرد کناریم وقتی دید خیال وارد شدن به اتاق

رو ندارم باز منو به داخل هول داد…

وقتی وارد اتاق شدم اولین چیزی که به چشمم

‌اومد تخت بزرگ تاج دار بود!

دستهام یخ کرد از فكری که به ذهنم رسید.

با برخورد دستی به بازوم از جا پریدم و وحشت

زده به کسی ک بهم دست زد نگاه کردم شیخ

عدنان بود! كی وارد اتاق شده بود؛؟؟؟

با وارد شدنش باردیگاردهاش از اتاق خارج شدند

و اون ‌ رو به روم ایستاد و نگاهی بهم انداخت و

دستم رو كشید و منو به سمت تخت برد.

انقدر ترسیده بودم که توان مخالفت کردن رو

هم نداشتم و با دیدن ترسم قهقهه ای زد وگف:

بیا اینجا نترس دختر !

بغضم ترکیدوگفتم:توروخدا ولم کن…چرا دست

ازسرم برنمیداری…

__ من دست ازچیزی که مال خودم باشه بر

نمیدارم ……..

منو به سمت تخت کشوند بغضم بار دیگه

ترکید ولی فایده ای نداشت !

شیخ ادمی نبود که به این راحتی دست از سرم

برداره!

کنار تخت که رسیدیم رو به روم ایستاد و گفت:

لخت شو!

اشکهام دوتا دوتا روی گونه هام سر میخوردند!

نه…

عمیق نگاهم کرد و شلاقی که روی دراور پشت

سرش بود رو برداشت !

اصلا چشمم موقع وارد شدن به اتاق اون شلاق

رو ندید و با دیدنش زیر دلم تیر کشید!

غیر ارادی دستهامو روی شکمم گذاشتم و گفتم

به بچه ی تو شکمم رحم کن اون چه گناهی داره

وقتی خیلی کوچیک بود میخواستم اونو از بین

ببرم اما اون سهیل احمق دخالت کرد و نجاتش

داد بذار الان ببینم چقدر این تخم حروم قویه

تو یه حرکت دستش و بالا گرفت و با شلاق تو

دستش ضربه ی محکمی به رون پام زد !

از ته قلبم جیغ کشیدم که بچه گوشه ای خودش

رو جمع کرد !

روی زمین نشستم و از ته قلبم زار زدم!… درد

پام از یه طرف و دردی که زیر دلم داشت بیشتر

و بیشتر میشد از یه طرف دیگه!

با وحشت به شیخ عدنان که قهقهه میزد نگاه

کردم و گفتم:نزن نامرد….بچه ام میمیره!

چه چیزی بهتر از اینکه اون بچه بمیره؟!

دستش و بلند کرد تا ضربه ی دیگه ای بزنه که

تلفنش زنگ خورد!

به صفحه گوشیش نگاه کرد و با لحن عصبی

گفت:چرا مزاحم شدی مراد؟!

چی…چطور ممکنه؟

عوضیا…کشتی رو اماده کن ماشینم بیار تا ما

رو به کشتی برسونی! داغ زن وبچه اش رو به دلش

میذارم!

تلفن رو قطع کرد و خم شد سمتم و بازوم رو

محکم کشیدکه حس کردم استخون بازوم الان

میشکنه

قهرمان باز میخواد نجاتت بده اما اشتباه کرده

اینبار من یه قدم جلوتر از اونم و فکر همه جا رو

کردم!

منو دنبال خودش کشوند و از اتاق خارج کرد درد

پام و زیر دلم بیشتر و بیشتر میشد!….

#سهیل

سیخ و به صورت عایشان نزدیک کردم که جیغ

بلندی کشید:میگم…میگم!… صبر کن!…

سیخ رو کمی از صورتش فاصله دادم که گفت:

شیخ به من پول داد که تو رو سر گرم کنم تااون

بتونه گلاره رو بدزده ولی باور کن نمیدونم خونش

کجاست!

کجا باهاش ملاقات کردی!!؟؟؟

یه کشتی داره تو اسکله به اسم سفیر

اتاش

بله اقا

شنیدی چی گفت برام پیداش کن زود باش

چشم اقا

اتاش تلفن به دست از اتاق خارج شد سرم و به

صورت عایشان نزدیک کردم و گفتم:فکر نکن با

اعترافت از گناهت گذشتم

با ترس بهم خیره شد که سیخ داغ رو سمت

گلوش گرفتم و محکم از قسمت صافش کشیدم

نمیخواستم سرش و ببرم ولی خواستم یه نشونه

روش بذارم که هیچ وقت خیانتی روکه در حقم

کرده فراموش نکنه!

با این کارم جیغ گوش خراشش تو کل خونه پیچید

و بعد از حال رفت رو به یکی از بادیگاردها کردم و

گفتم:به اولین بیمارستان برسونیش ،بالای سرش

بمونید و مطمئن شید چیزی درباره من نمیگه اگه

چیزی گفت بکشیدش

چشم اقا

از اتاق خارج شدم باید میدیدم اتاش چیکار میکنه

میونه راه بودم که اتاش با لبخند به سمتم اومد و

گفت:خونه شو پیدا کردم

کشتیش چی؟

اونو بچه ها دارند میگردند دنبالش

پس بریم خونه اون کفتار پیر این بار باید کشته

بشه!

حتما کشته میشه اقا

همراه اتاش و بقیه افرادش به سمت خونه اش

رفتیم.

تازه به خونه ی ویلایی بزرگش رسیده بودیم که

زنگ تلفن اتاش زده شد:بله

خوبه گمشون نکن

ما داریم میام

تلفن رو قطع کرد و بعد تایپ چیزی رو به راننده

کرد و گفت:برو سمت اسکله

سوالی نگاهش کردم که گفت:از خونه خارج شدند

بچه ها خانم رو هم همراهش دیدند

نگران گلاره بودم…امیدوار بودم این بارم اتفاقی

براش نیفته!…فقط خدا کنه بهش زود برسم!
.
.
.
#دنیا

بعد از نگه داشتن ماشین کنار اسکله وحشت زده

به دریا و کشتی نگاه کردم!

خدا میدونه چه چیزایی به ذهنم خطور کردکه

توان توصیف اون لحظه ها رو ندارم!

شیخ عدنان از ماشین پیاده شد و بازوی منم

کشید و من همراهش از ماشین خارج شدم!

تو اطراف دنبال شخص اشنا میگشتم اما نبود…

با بغض همراه شیخ به سمت کشتی رفتم که

صدای اشنایی روشنیدم؛

دست نجست و از روی زن من بردار

هر دو به سمت صدا برگشتیم!

باورم نمیشد که این شخص سهیل باشه و من

با گریه صداش زدم: سهیل………

#سهیل

وقتی به اسکله رسیدیم ،یك ون مشکی نظرم رو

جلب کرد و به بچه ها اشاره زدم و وقتى به سمتش

رفتیم چشمم به شیخ عدنان و گلاره افتاد که شش

تا بادیگارد هم به همراهشون بود !

خوشبختانه تعداد ما بیشتر بود و تاریکی هوا هم

خیلی بیشتر کمکمون میکرد!

از ماشین پیاده شدیم و با دو خودم رو بهشون

رسوندم و وقتی چشمم به بازوی گلاره افتاد که

تو چنگ شیخ عدنان بود عصبی فریاد کشیدم:

دست نجست و از روی زن من بردار!

مهم نبود عقد کرده ام باشه یا نه !،..چون به این

چیزها اعتقاد نداشتم و برام مهم نبود!

همین که من عاشقش بودم و اون مادر بچه ام بود

یعنی زن من حساب میشد!

شیخ عدنان و گلاره به سمت من برگشتند که

اسلحه به دست پشت سرشون ایستاده بودم!

گلاره با دیدنم بغضش ترکید و اسمم رو صدا

زد:سهیل

دلم‌ میخواست به سمتش پرواز کنم ولی الان

نمیشد !…

شیخ عدنان دستش رو کشید و خواست وارد

کشتی بشه که به سمتش تیر اندازی کردم:یه

قدم‌ دیگه‌ برداری میزنم!

من کشته بشم ‌گلاره هم کشته میشه!

ولش کن تا کاریت نداشته باشم!

من از چیزی که حقم باش نمیگذرم!

کدوم حق لعنتی ؟!اون زن ‌منه مادر بچمه!

__ زن؟؟؟؟؟من و نخندون سهیل!…تو رو خوب

میشناسم !…میخوای عقده هاتو با این بچه

خالی کنی‌ ولی باور کن اونم یکی مثل تو میشه

یه حرومزاده!…

نفهمیدم چیکار میکنم !…

حرفهاش داشت دیوونه ام میکرد .بهش خیره

شدم و ماشه رو فشار دادم و اصلا به این فکر

نکردم که گلاره تو دستهاش اسیره!

فقط میخواستم عقده امو خالی کنم !میخواستم

ازش انتقام بگیرم!

من همه ى عمرم تقاص هوس مادرم رو پس دادم

همیشه سر کوفت شنیدم!

نه پدری بود برام ‌پدری کنه و نه مادرم که کنارم

بود برام مادری کرد!….

لعنت بهش كه اسم مادرى رو یدك مى كشید! اما

همیشه به فكر خوشگذرونى و پول جمع كردن بود!

با افتادن شیخ روی زمین تیراندازی ازهر دو طرف

شروع شد و اتاش منو کشید و پشت ماشین پناه

گرفتیم!

صدای جیغ گلاره دیوونه ام کرد و میخواستم به

سمتش برم که اتاش مانعم شد و گفت:تیراندازیه

برین کشته میشین!…

گلاره اونجاست اتاش

صبر کنید

صدای تیراندازی خوابید و ما از پشت ماشین

نگاه‌کردیم !

شیخ روی زمین غرق در خون بود و افرادش هم

روی زمین افتاده بودند.

بادیگاردهای اتاش کار بلد بودند و تونستند تو

ده دقیقه همه شون رو بكشند.

چشمم به دنبال گلاره بود و اول اتاش از پشت

ماشین خارج شد و بعد من با دو به سمت شیخ

رفتم!

اثری از گلاره نبود!…با تمام وجودم فریاد کشیدم:

گلاره کجایی؟؟

صدای گریه اش رو شنیدم!…پشت یه بشکه پناه

گرفته بود!

به سمتش دویدم و محکم بغلش کردم:منو

ببخش…ببخش که کنترلمو از دست دادم و

جونتو به خطر انداختم!

به بازوهام چنگ زد و گفت:بچه ام…سهیل بچه ام

نگران شروع به وارسی بدنش کردم :زخمی شدی ؟!

گلاره زخمی شدی ؟!خونریزی داری؟؟

باچشمای بارونی نگاهم کرد و لبشو به دندون

میگرفت که جیغ نکشه و اروم و بریده بریده

گفت:بچه…داره…به دنیا میاد!،..

با وحشت بهش نگاه کردم:اما الان که وقتش

نیست!….

اتاش به سمتمون اومد و گفت:باید بریم الان

پلیسها از راه میرسند!

میتونی بلند شی؟!

گریون نگاهم ‌کرد و با خجالت گفت:نه…

یه دستم رو زیر پاهاش زدم و دست دیگه امو

پشت سرش گذاشتم و بلندش کردم!…محکم

دستهاشو دور گردنم حلقه کرد.

از فشار دستش دور گردنم پی به درد زیادش

بردم….

طاقت بیار عزیزم الان میرسونمت بیمارستان…

طاقت بیار!…

با بلندشدن صدای شلیک سر جام ایستادم و

گلاره با وحشت بهم‌‌ نگاه کرد!

توان قدم‌ برداشتن رو نداشتم سینه ام به شدت

میسوخت!

به پشت سرم برگشتم که چشمم به شیخ عدنان

افتاد!

با هفت تیری که دستش بود به سمتم تیراندازی

کرده بود!

تیرش دقیق سینه ام رو شکافته بود و اتاش فریاد

کشید و همه تیرها شونو سر شیخ خالی کرد!

توان ایستادن رو نداشتم و گلاره هم بغلم

بود!

روی زمین زانو زدم که به گلاره اسیبی نرسه!…

اتاش به سمتم دوید و بازومو گرفت.

__ گلاره رو بلند کن من خوبم

گلاره با گریه گفت:سهیل…سهیل چیشد؟!

از اینکه نگرانم بود تو اون وضع ذوق کردم و

لبخندی به روش زدم و گفتم:خوبم!….

#دنیا

با اومدن سهیل نورامیدی به دلم تابیده شد .

خیالم کمی راحت شد!

میدونستم منو از جونش هم بیشتر دوست داره

و نمیذاره اتفاقی برام بیوفته !

با شیخ عدنان شروع به دعوا کرد با اولین تیری

که از جانب سهیل به سمت شیخ شلیک شد

جیغ بلندی کشیدم!

شیخ بازومو رها کرد و روی زمین افتاد تیر به

زیر دلش خورده بود و بعد تیری که سهیل شلیک

کرد؛بادیگاردهای شیخ شروع به تیراندازی کردند.

به سمت بشکه کنار لبه اسکله رفتم و پشت سرش

پناه گرفتم!

دردم هر لحظه بیشتر میشد و با خیس شدن لباس

زیرم فکر کردم کیسه ابم پاره شد ولی با بالا زدن

پیراهنم فهمیدم که خونریزی کردم!

دردم هر لحظه بیشترو بیشتر میشد حدود ده

دقیقه تیراندازی ادامه داشت تا بلاخره صداها

قطع شد !

با اومدن سهیل به سمتم با گریه نگاهش کردم

با اینکه ازش متنفر بودم اما اون ناجی من بود

همیشه منو از دردسرهایی که برام پیش میومدند

نجات میداد !

وقتی سوال کرد که میتونی بلند شی یا نه جواب

منفی دادم !

واقعا توان بلند شدن و راه رفتن رو نداشتم کل

لباسمم خیس از خون شده بود !

خیلی نگران بچه بودم با اینکه این بچه نطفه اش

حرام بود اما هر چی باشه بچه من بود!

سهیل محکم بغلم کرد و من و از روی زمین بلند

کرد!انقدر درد داشتم که دستهامو محکم دور

گردنش حلقه کردم با اینکه خیلی خجالت

میکشیدم اما صدای اخم داشت کم کم بلند

میشد.

سهیل کنار گوشم گفت:طاقت بیار عزیزم!الان

میرسونمت بیمارستان !…طاقت بیار!…

داشت دلداریم میداد که با بلند شدن صدای

شلیک ساکت شد و به صورتم نگاه کرد و پلک

زد!

صورتش سرخ شد و معلوم بود که داشت بهش

فشار میومد و درد داره !

چشمم به سینه اش خورد پیراهنش داشت قرمز و

قرمزتر میشد درحالی که بغلش بودم به پشت

سرش برگشت !

کار شیخ عدنان لعنتی بود!

اتاش به سمت شیخ رفت و قبل از اینکه فرصت

کنه باز تیراندازی کنه!

چند تا تیر به سرش شلیک کرد در همین لحظه

سهیل زانو زد خودمو از بغلش پایین کشیدم و با

گریه بهش نگاه کردم!

بخاطر من بهش شلیک شده بود اتاش به سمتمون

اومد و خواست سهیل رو بلند کنه که سهیل گفت:

گلاره رو بلند کن من خوبم

با گریه گفتم:سهیل…سهیل چیشده؟!

با ذوق خاصی بهم نگاه کرد! هر چقدر در حقم

خوبی میکرد من دلم باهاش نرم نمیشد!

با تیر کشیدن زیر دلم تو خودم جمع شدم و جیغ

خفیفی کشیدم !

اتاش کتش رو روی شونه هام انداخت و بغلم کرد

ازش خیلی خجالت میکشیدم اما توان مخالفتم

نداشتم !..دردم هر لحظه بیشتر و بیشتر میشد

بادیگاردها هم سهیل و سوار ماشین کردند..

ناله هام تبدیل شده بود به جیغهای اروم !…

میدونستم که این دردها درد زایمان هستندو به

دست سهیل که کنارم بی حال افتاده بود چنگ

زدم.

چشمهای بی رمقش رو بهم دوخت و گفت:قول

بده برای پسرم مادر خوبی باشی …میدونم که از

من بدت میاد اما بهش بگو من ادم خوبی بودم و

عاشقش بودم!

گریه امون نمیداد حرفی بزنم به هق هق افتاده

بودم و با بسته شدن چشمای سهیل جیغ بلندی

کشیدم که اتاش به سمت سهیل رفت و شروع به

تکون دادنش کرد.

انقدر زجه زدم که حال رفتم و نفهمیدم چه

اتفاقی برام افتاد!…

با درد چشمهامو باز كردم و به اطرافم نگاه کردم .

از شكل و شمایل اتاق فهمیدم که تو بیمارستانم

خواستم ازجام تکون بخورم که درد بدی رو زیر

شكمم حس کردم!

با بغض شکمم رو لمس کردم و با فكر اینكه هم

پسرم و از دست دادم هم سهیل رو اشكم سرازیر

شد!

انقدر درد داشتم که حتی قدرت جیغ کشیدن رو

هم نداشتم ؛بلکه با جیغ کشیدن کمی اروم بشم

گریه هام به هق هق تبدیل شده بودند که دراتاق

باز شد و پرستاری وارد اتاق شد و بعدش فتانه!

با دیدن فتانه گریه ام اوج گرفت فتانه به سمتم

اومد و بغلم کرد و گفت:چرا گریه میکنی عزیزم؟

_هردوشون جلوی چشمم از دست رفتن و

نتونستم کاری بکنم فتانه تو یه روز تنها

دارییمو از دست دادم!

هق هقم دل سنگم به رحم میاورد با صدایی که

شنیدم چشمه ی اشکم خشک شد:این همه گریه

و زاری واقعا برای منه

فتانه ازجلوم کنار رفت با دیدن سهیل که عصا به

دست وارد اتاق شد با تعجب به فتانه نگاه کردم

که لبخندی زدوگفت:زنده است اشکاتو پاك کن !

از زنده بودن سهیل ناراحت نبودم اما از اینكه اون

زنده مونده بود و پسرم ازدست رفته بود قلبم به

درد اومد!

سهیل به سمتم اومد!

روی صندلی کنار تختم نشست که پرستار بعد از

چك کردنم به سهیل چیزی گفت وسهیلم جوابش

رو داد و منم که طبق معمول چیزی ازحرفهاشون

نمیفهمیدم و فقط نگاهشون میکردم !

پرستار بهم نگاه کرد لبخند زنان حرفی زد و از اتاق

خارج شد .

با لمس شکم خالیم باز شروع به گریه کردن کردم

سهیل کلافه گفت:یعنی اون بچه انقدر برات بی

اهمیته که حتی نپرسیدی سالمه یا نه ؟!…

ناباور بهش نگاه کردم که گفت:چرااینجور نگاه

میکنی؟؟؟

__ پسرمن…بچه ی من…زنده است؟!

لبخندی زدوگفت:اولا اینكه پسر نیست و دختره

یه دختر فوق العاده خوشگل شبیه باباشه!دوما

بله زنده است چرا زنده نباشه؟!

پس چرا من عمل شدم چرا…چرا تو اتاق پیشم

نیست؟!

فتانه موهامو نوازش كرد و گفت: چون وقت

زایمانت نبود و خونریزی کردی بردنت اتاق عمل!

وای گلاره !…دخترت فوق العاده نازو خوشکله

ازاینکه بچه ام سالمه خداروشکر كردم!ولی هنوز

باورش برام سخت بود! فكر میکردم بچه امو از

دست دادم!… با باز شدن در اتاق و اومدن پرستار

به همراه گهواره ای صورتی که توش دخترم بود

بغضم با صدا تركید و با همه دردی که داشتم

خودمو سرجام تکون دادم ودستامو باز كردم تا

دخترم رو اغوش بگیرم!

پرستار اروم نوزادی رو كه داخل پتو پیچیده بود

بلند كرد و به اغوشم سپرد!

به به صورت سفید و تپل و گردش نگاه کردم !

یاد كیاناز افتادم!بمیرم برای دخترکم که پیشش

نبودم!…

سینه ام تیر کشید واشکم جاری شد و فتانه

شونه ام رولمس کردوگفت:بهش شیربده گرسنشه

بدون توجه به سهیل باکمک فتانه سینمو تو دهن

دخترم گذاشتم و به محض اینكه سینه رو حس كرد

دهنش رو باز كرد و شروع به مک زدن کرد!

حسابی گرسنه بود و با مكیدن سینه ام وکشیده

شدن رگ های سینه ام حس نابی به بدنم تزریق

شد!

از ذوق زیاد پشت سرهم پیشونی کوچیکش رو

بوسه بارون کردم وخطاب بهش گفتم:میخواستم

اسمت رو دانیال بذارم اما حالا که دختر از آب

دراومدی اسمت رو میذارم کیانا هم اسم خواهرت

یه روز بلاخره اونم میاد تا كنار هم باشیم!

متوجه سهیل نبودم که هنوز كنارمه وقتی این

حرفهارو زدم!

پوف کلافه ای کشید و با كمك عصایی که بدست

داشت از جا بلند شد و رو به فتانه گفت:من برم

ببینم دکتر چی میگه!

باشه عزیزم مواظب خودت باش!

باغمی که توصداش بود خطاب به فتانه گفت:

ای کاش بعضیا هم نگرانم بودند!

بعد بیرون رفتن سهیل از اتاق فتانه اخمی کرد و

گفت:خوبه ادم یکم قدرشناس باشه این بارچندمه

که سهیل جونت رو نجات میده؟! نمیگم عاشقش

باش اماحداقل قلبش رونشکون!… میدونی شیخ

عدنان تو رو برده بود الان كجا بودی؟!شوهرت

ازدواج كرده وکلا همه تو رو فراموش کردن تو هم

بهتره گذشته ات روفراموش کنی واین زندگی جدید

رو قبول کن!

چونه ام لرزید و با بغض به فتانه نگاه کردم که

ادامه داد:حداقل بخاطر کیانا هم که شده سعی

کن!

خیلی از حرفهاش كه حقیقت های تلخ زندگیم

بودند ناراحت شدم!

با خوابیدن کیانا تو بغلم محو تماشای صورت

زیباش شدم و برای چند لحظه همه چیزو فراموش

کردم
.
.
.

#سهیل

وقتی چشم باز كردم تو اتاقم بودم و سرم به دستم

وصل شده بود!

خواستم سرجام بشینم که سینه ام تیرکشید و زنگ

بالای سرم رو فشار دادم که اتاش به همراه فتانه و

یه پرستارسریع وارد اتاق شدند.

فتانه نگران به سمتم اومدوگفت:حالت خوبه ؟!

بانگرانی گفتم:گلاره؟گلاره کجاست حالش خوبه؟؟

اتاش قدمی نزدیک تر اومد و با لبخند گفت:هم

خانم بزرگ و هم خانم کوچیک حالشون خوبه !

سوالی نگاهش کردم که گفت:مبارکه دختردار

شدین!

مگه سونو نگفته بود پسره ؟!

فتانه در حالی که کنارم روی تخت می نشست

گفت:اشتباه گفته بود بچه دختره!

گلاره خودش حالش خوبه؟!

اره جفتشون خوبن نگران نباش!

میخوام اونهارو ببینم! البته اول گلاره

__حرفشم نزن تا حالت خوب نشده باشه بهت

اجازه نمیدم به دیدنش برى!

یک روز کامل رو تو خونه بودم!….‌

حالم زیاد بد نبود!… فقط برای راه رفتن باید

عصا دستم میگرفتم!

مشتاق بودم زودتر گلاره و دخترم رو ببینم.گلاره

بخاطر خونریزی زیاد بیهوش بود و هنوز بهوش

نیومده بود كه منو حسابی نگرانش كرده بود!

بالاخره روز بعد فتانه بهم اجازه داد که به

بیمارستان برم!

وقتی وارد سالن شدم و منو به سمت بخش ان ای

سیوی نوزادان بردند؛ با دیدن اون همه نوزاد به

سمت فتانه برگشتم و گفتم:کدوم یکی دختر منه؟!

پرستار لبخندی زد و گفت:اخرین سمت چپ واقعا

تبریک میگم دخترتون شبیه فرشته هاست!

بعد از پوشیدن گان و تعویض کفشم وارد اتاق شدم

و به سمت اخرین دستگاه رفتم!

یه دختر سفید و تپل داخل دستگاه بود كه اون

لحظه دلم میخواست بغلش کنم و گریه کنم!

ادم احساساتی نبودم اما با دیدن این دختر کوچولو

که شاید یه وجب قدش بود عجیب احساساتی

شدم رو به پرستار کردم و گفتم:حالش چطوره؟

خداروشکر مشکل ریه نداره و فردا همراه

مادرش مرخص میشه، وزنش هم خوبه!

ممنونم

رو به فتانه کردم و گفتم:بریم دیدن گلاره! هنوز

بیهوشه؟

دکتر گفت احتمال داره امروز بهوش بیاد چون

خونریزیش قطع شده و افت فشارم دیگه نداره

خداروشکر

به سمت اتاق گلاره رفتیم و اول فتانه وارد اتاق

شد !

قبل ورودصدای گلاره رو شنیدم

هردوشون جلوی چشمم از دست رفتن و من

نتونستم کاری بکنم! فتانه تو یه روز تنها دارایمو

از دست دادم!

غرق لذت شدم چقدر خوشحال بودم که داره برای

من گریه میکنه!

نتونستم بیشتر منتظر بمونم وارد اتاق شدم و

گفتم:این همه‌گریه و زاری واقعا برای منه؟!

با دیدنم تعجب ‌کرد و با اینكه تو چشمهاش براى

اولین بار نور كمرنگ محبت رو میدیدم باز هم

کمی مکث ‌کرد و باز بی صدا اشک ریخت!…

فهمیدم ‌گریه هاش برای چی هست؟!فکر ‌میکرد

بچه‌رو از دست داده!

رو به یکی از پرستارها کردم و ازش خواستم بره

دخترمون رو بیاره و رو به گلاره کردم و گفتم:

یعنی اون بچه انقدر برات بی اهمیته که حتی

نپرسیدی سالمه یا نه؟!

ناباور بهم نگاه کرد که گفتم:چرا اینجور نگاهم ‌

میکنی؟!

پسر من…بچه ی من زنده است؟!

لبخندی زدم و گفتم:اولا اینکه پسر نیست و دختره

یه دختر فوق العاده خوشکل شبیه باباش!دوما بله

زنده است چرا زنده نباشه؟!

شروع به پرسیدن سوال کرد که چرا عمل شده و

من و فتانه جوابش رو دادیم‌ که پرستار وارد شد

و دخترم رو همراهش اورد.گلاره با دیدن ‌دخترمون

شروع به گریه کرد و بعد بغل کردنش باز بغضش

ترکید!

فتانه برای اینکه ارومش کنه‌گفت:بهش شیر بده

گرسنشه!

اصلا از من خجالت نکشید و سینه اشو بیرون

اورد و شروع به شیردادن به بچه ‌مون‌کرد!

وقتی دخترم‌ شروع به مکیدن سینه اش کرد ؛

حرفهایی رو زد که باز اعصاب منو بهم ریخت .

خیال‌نداشت گذشته رو فراموش کنه چرا این رو

نمیفهمید که من عاشقشم‌؟!

چرا قبول نمیکرد که‌کیان اونو با یه بچه حروم

زاده قبول نمیکنه؟!

‌اما من با همه دستمالی شدنش عاشقش بودم

با اینکه خودم تنها مردی نبودم که بهش دست

میزد اما باز عاشقش بودم؟!

مطمئن بودم‌کیان بفهمه گلاره این همه دست

مالی شده عمرا دیگه‌ اونو قبول کنه !

دلم‌نمیخواست الان باهاش بحث کنم و رو به

فتانه‌کردم و بعد گفتن اینکه میرم ببینم دکتر

چی‌میگه از اتاق خارج شدم !

انتظار داشتم اون هم مثل فتانه بهم بگه مواظب

خودت باش!

چه ‌توقع بیجایی!عمرا همچین چیزی بگه!… اون

از من متنفره!

از اتاق که خارج شدم‌ یک سره به سمت اتاق

دکتر رفتم و بعد دیدن دکتر و زدن حرف های

لازم قرار شد فردا گلاره و دخترم رو مرخص

کنم .

وقتی از اتاق خارج شدم یکی از پرستارها به سمتم

اومد و گفت:گواهی برای صدور شناسنامه دفترش

هنوز بازه زود شناسنامه صادر میکنن!

لبخندی زدم و گواهی رو گرفتم و به گواهی نگاه

کردم‌.

میتونستم اسمش رو عوض کنم اما تصمیم داشتم

با دل گلاره کنار بیام!

به سمت دفتر صدور شناسنامه رفتم و بعد

امضای مدارک مورد نیاز رو به کارمند دفتر

کردم و گفتم:اسمش و میذاریم کیانا!

خوش نام باشه

ممنونم

تا نیم ساعت دیگه شناسنامه حاضره!

لبخندی زدم و از دفتر خارج شدم اتاش با دیدنم

به سمتم اومد و گفت:حالتون خوبه اقا ببخشید

دیر کردم

خوبم اتاش یکی رو بذار اینجا شناسنانه رو برام

بیاره

__ چشم اقا

به سمت اتاق گلاره رفتم تا بهش بگم فردا به خونه

میریم. امیدوار بودم که با به دنیا اومدن کیانا

کمی تو اخلاقش تجدید نظر کنه…….

به سمت اتاق گلاره رفتم وقتی وارد اتاقش شدم

خبری از گریه و زاری یکی دو ساعت قبلش نبود

هنوز رنگش پریده بود!

سر جای قبلیم نشستم و مشغول بازی با گوشیم

شدم که فتانه گفت:من برم یکم استراحت کنم

باشه تا برگردی من اینجام!

زیاد خودتو خسته نکن عزیزم هنوز جای زخمت

خوب نشده

باشه مادربزرگه

هردو خندیدم و بعد فتانه از اتاق خارج شد .اصلا

به گلاره نگاه نکردم بذار راحت باشه!

دیگه داشتم ازش ناامید میشدم؛ حدود یک ربع

اتاق تو سکوت بدی فرو رفته بود که با صدای

گلاره شکسته شد.از حرف هایی که میزد شوکه

شده بودم؛ سر بلند کردم و بهش نگاه کردم.

می خواستم ببینم واقعا خودشه که این حرفها

رو میزنه یا گوشهام داره اشتباه میشنوه!

ممنونم که جونمون رو نجات دادی…معذرت

می خوام که هیچ وقت نمیتونم باهات مهربون

باشم خودت دلیلشو میدونی…

کیان ازدواج کرده تو راست میگفتی ولی باید یه

کاری برام بکنی من تا ابد نمیتونم به این شکل

کنارت بمونم!

میخام عقدم و با کیان باطل کنی! این کار بخاطر

این نیست که می خوام زن تو بشم!ولی نمی خوام

به این شکل که بین دو تا مرد هستم تا ابد زندگی

کنم!کیانا هم تو یه چشم بهم زدن بزرگ میشه !

نمی خوام وقتی بزرگ شد بفهمه چطور من اونو

به دنیا اوردم دوست ندارم فکر کنه که پدرش بهم

تجاوز کرد!

زبونم بند اومده بود نمیدونستم باید چی بهش

بگم هنوز داشتم خیره نگاهش میکردم که گفت:

بعد از جداییم از کیان باید بهم قول بدی…قول

مردونه که من رو تحت فشار نذاری و بذاری

کم کم به این وضع عادت کنم سهیل!

میدونم که هیچ وقت عاشقم نمیشی و این

حرفها و تصمیمات فقط بخاطر اینکه دیگه راه

برگشتی نداری!

من همیشه راه برگشت دارم سهیل مطمئن

باش اگه کیان بدونه چه اتفاقاتی برام افتاده ؛

تنهام نمیذاره اما حالا که ازدواج کرده زندگیشو

بهم نمیریزم!

خواستم چیزی بگم که کسی به در چند ضربه زد

بیاتو

اتاش در اتاق رو باز کرد و سر به زیر وارد اتاق شد

خیلی از این چشم پاکیش خوشم میومد !

شناسنامه رو به سمتم گرفت و گفت:مبارکه اقا

یک لحظه به سمت گلاره برگشت و به ترکی

گفت:مبارکه خانم

گلاره که انگار متوجه حرف اتاش شده بود اروم

گفت:مرسی

اتاش رو به من کرد و گفت:اقا اگه کاری از دست

من برمیاد بگین

پلیس که به چیزی مشکوک نشده؟!

خیالتون راحت همه جا پاک سازی شد قبل

اومدن پلیس!ردی از ما اونجا نمونده!

درباره کشته شدن شیخ چی گفتن؟؟؟

خبری که تو روزنامه ها چاپ شده داله بر اینکه

یه شیخ برای تجارت از دبی به ترکیه اومده که با

مافیا درگیر شده و کشته شده!ظاهرا این شیخ

کارش خرید و فروش دخترای کم سن و سال بوده!

لبخندی زدم و در حالی که دستم رو روی زخم

سینه ام میذاشتم گفتم:حقش بود به طرز فجیع

تری میکشتیمش!

بهتره دیگه بخاطرش فکرتون رو مشغول نکنید

شیخ عدنانی دیگه وجود نداره

حق باتوئه…میتونی بری!

بیرون منتظر میشم تا شمارو برسونم!

فتانه رو ببر و برو امشب من پیش خانم میمونم

مطمئنید؟؟؟

بله

پس من دونفر رو تو بیمارستان میذارم اگه کاری

داشتین در دسترستون باشن!

__ اوکی

بعد بیرون رفتن اتاش شناسنامه رو به سمت گلاره

گرفتم و گفتم:بگیر!

شناسنامه رو از دستم گرفت و به صفحه اولش

نگاه کرد! لبخند محوی روی لب هاش جا گرفت

دلیل لبخندش اسم دخترمون بود.میدونم که اسم

شو بخاطر تشابهش به اسم کیان انتخاب کرده اما

بهتر بود بیشتر کوتاه بیام تا اونم بلاخره به این

اوضاع عادت کنه!…..

#دنیا

بعد از بیرون رفتن سهیل کمی حس عذاب وجدان

بهم دست‌ داد فتانه شاکی بهم خیره شدکه گفتم:

چیه؟؟

هیچی بچه داره شیر میخوره هواست بهش

باشه شیر تو گلوش نپره

چشم!

نمیدونم چقدر گذشت که سهیل وارد اتاق شد و

فتانه بیرون رفت .

تو یه تصمیم انی حرفهای دلم روبه زبون اوردم و

سهیل توسکوت به همه حرفهام گوش داد .

منتظر عکس العملش بودم که در اتاق باز شد و

اتاش وارد شد و رو به من کرد و تبریک گفت .

با اینکه به ترکی بود اما فهمیدم معنی حرفش

رو و بعد بیرون رفتن اتاش شناسنامه ای رو به

سمتم گرفت وگفت:بگیر!

مطمئن بودم اسم دخترم رو یه چیز دیگه گذاشته

ولى بانگاه کردن به اولین صفحه شناسنامه با

تعجب لبخندی زدم !

باورم نمیشد که اسم دخترم رو کیانا گذاشته و با

گریه کردن کیانا شناسنامه رو کنار تخت گذاشتم

و اونو بغل کردم و بعد از بیرون اوردن سینم بهش

شیر دادم!

محو تماشای چشمای کیانا بودم که یاد کیان

افتادم .

روز دزدیده شدنم اونو همراه ایناز دیدم كه به

جشن اومده بود اما حیف که کیانازو ندیدم!

الان باید بزرگ شده باشه!…

بغض کردم و اشکهام سرازیر شد.یعنی حالا که

کیان فهمیده من زنده ام چیکار میکنه….

یعنی باز هم میاد دنبالم بگرده؟! چشمش به

شکمم خورد حتی اگه متوجه بارداریمم نشده

باشه ایناز بهش میگه….

میگه که من باردارم وبچه ی سهیل رو براش بدنیا

اوردم!

اهی کشیدم وسربلند کردم که با سهیل چشم تو

چشم شدم.

از تصور اینکه سهیل شوهرم باشه احساس خفگی

میکردم اما گاهی سرنوشت جوری رقم میخوره که

راهی جز قبول کردن نداری….

نمیتونستم برگردم ایران! هم بخاطر ازدواج مجدد

کیان هم بخاطر کیانا…

مطمئنن اگه برمیگشتم کیانا اذیت میشد!
.
.
.

#کیان

بعد از برگشتن هومن و ایناز به ایران دوبار دیگه

به اون باغ برگشتم!

اما نتونستم چیزی پیداکنم و نتونستم بفهمم

دنیارو کی به این جشن اورده و كى بود که اون

روز اونو به زور سوار ماشین کرد!

هومن دوباری باهام تماس گرفت!…

مشعول مراسم خاکسپاری پدر و مادر آیناز بود

بار اخر گفت:باید به ایران برگردم اما دلم نمیومد

برگردم !

حالا که فهمیده بودم دنیا زنده است و یه جایی تو

همین شهرداره زندگی میکنه!

امید دوباره پیدا کرده بودم طبق معمول دور و

اون باغ داشتم پرسه میزدم که یاد روز جشن

افتادم!

ایناز همراه یکی از دوستهاش به اون جشن اومده

بود!

حتما دوستش میتونست بهم کمک کنه!…

گوشی رو از جیبم بیرون اوردم و سریع شماره

هومن رو گرفتم.

الوهومن ؟!

صدای خسته اش روشنیدم:بله کیان

سلام هومن! میگم میخوام بدونم ایناز همراه

کدوم یکی از دوستهاش اونروز توی جشن بود!

هومن دلگیر گفت:بنظرت الان حال ایناز آنقدر

خوب هست که یه سوالات من جواب بده؟!

کمی خجالت کشیدم فهمیدم اوضاع خیلی خرابه

که اثری از شوخی ها و خنده های همیشگی هومن

نیست.

هومن تواین چند روز خواب وخوراک ندارم شب

و روز دارم میگردم اما هیچی که هیچی

درکت میکنم کیان اما باور کن اینازحالش اصلا

خوب نیست همه اش ارام بخش بهش میدن تا

بیدار میشه شروع میکنه به خودزنی!…شده یه

مرده متحرک!…. وقتی دید پدر مادرش رو خاک

کردیم ازخودبیخود و شد و پرید داخل قبر!…

نمیتونم الان ازش چیزی بپرسم!…

فکر نمیکردم انقد حالش بد شده باشه

خودت که میدونی اونا هیچ فامیلی نداشتند.

الانم که پدر مادرش مردند دیگه هیچکس هم

تو این دنیا نداره بهتره که برگردی و کمی باهاش

همدردی کنی و بعدا بپرسی!

هومن تو که خبر از رابطه قبلمون داشتی ؛

میترسم بیام باز وابسته بشه وحالش بدتر از

اینی که هست بشه!

کیان اینازخیلی عوض شده دیگه اون دختر

سر به هوای عاشق قبلی نیست

باشه با اولین پرواز برمیگردم ایران!…

خوش اومدی داداش
.
.
.

#ایناز

شده بودم یه مرده متحرک !…باورم نمیشد تو به

چشم بهم زدن پدرومادرم و تنها خانواده ام رو

از دست دادم!

هومن و فریبا همه مدت کنارم بودند اما اون کیان

بی معرفت حتی برای خاکسپاری پدر و مادرم هم

نیومد!

حتما دنیا رو اورده بود!

توی بالکن درازکشیده بودم و به باغ بزرگ خونمون

نگاه می‌کردم!

با باز و بسته شدن در اتاقم فهمیدم که کسی

وارداتاق شده!

کسی جز فریبا نبود هومن سرکار بود و فریبا تو

خونه و پیشم مونده بود !

با حس ایستادنش پشت سرم درهمون حالتی که

درازکشیده بودم گفتم:اون درختهارومیبینی؟!

اونها رو پدر ومادرم باهم کاشته بودند. پدرم

میگفت من بایدازدواج کنم وبراشون کلی بچه

بدنیا بیارم تا یه خانواده شلوغ داشته باشیم

اهی کشیدم وگفتم:اما تنهام گذاشتند. جفتشون

باهم تنهام گذاشتند و به من فکر نکردند ونگفتند

تنها تو این دنیا بمونم چیکار…

انگارطلسم شدم تنها بمونم ! اول کیان ولم کرد

حالا هم خانواده ام !….

وقتی سکوتش رودیدم به سمتش برگشتم و با

دیدن شخص رو به روم اشک از گوشه چشمم

جاری شدند

#کیان

با اولین پرواز سوار هواپیما شدم و به ایران

برگشتم.

هومن به پیشوازم اومد و من با دیدن صورت

اصلاح نکرده اش خشکم زد .

به سمتش رفتم و محکم بغلش کردم و گفتم:

خوبی؟!

اره بی معرفت دلم بدجور برات تنگ شده!

کجا بودی تو؟!

درد به در دنبال دنیا میگشتم حالا که فهمیدم

زنده است و تو اون کشوره باید پیداش کنم!

یکم حال ایناز خوب بشه و بهمون اطلاعات

یده با هم دنبالش میریم!

گفتی ایناز حالش چطوره؟؟؟

خوب نیست اصلا!افسردگی شدید گرفته به زور

قرصهای ارامش بخش اروم میگیره!

پوف کلافه ای کشیدم و گفتم:دختره بیچاره حق

داره

من و فریبا اصلا تنهاش نذاشتیم یا من پیششم

یا فریبا

خوبه ….سراغ منم گرفت؟!

نه اصلا

بریم خونه اش

الان؟؟؟؟

پس کی؟؟؟

میخای اول بریم خونه استراحت کن بعد بریم

دیدنش

نه الان بریم باید زودتر ازش حرف بکشم هومن

دنیا تو وضع بدیه!… باید میدیدی چطور اونو

میکشیدند

هومن دستش رو روی دست مشت شدم گذاشت

و گفت:قول میدم برش میگردونیم پیداش میکنیم

مهم اینکه فهمیدم زنده است و تو کدوم کشوره

این از همه چی مهم تره

درسته حق با توئه

جلوی درب خونه ایناز نگه داشت و بعد بوق زدن

نگهبان درو باز کرد .

وقتی وارد خونه اشون شدم خاطرات اون روزی که

باایناز اینجا بودم جلوی چشمم اومد…

عصبی سرم رو به دو طرف تکون دادم تا یاد اون

روز نیفتم !

از ماشین پیاده شدیم خونه خیلی بی روح بود به

سمت در سالن رفتیم با هم که وارد شدیم فریبا به

سمتمون اومد با دیدن من لبخندی زد و گفت:

سلام اقا کیان

سلام فریبا خانم خوبین

ممنونم شما خوبین؟!

هومن به سمت فریبا رفت و بغلش کرد و سرش

رو بوسید و گفت:خوبی عزیزم؟!

فدات عشقم تو خوبی

خوبم ایناز کجاست؟!

تو اتاقشه برم صداش کنم

میون حرفشون پریدم و گفتم:من میرم اتاقش

باشه داداش برو

خوب میدونستم اتاقش کجاست؟! به سمت

اتاقش رفتم و اروم در اتاق رو باز کردم و وارد

اتاق شدم.

تو دیدم بود با یه تاب و ساپورت مشکی توی

بالکن دراز کشیده بود و وقتی حس کرد كسی

وارد اتاق شده گفت: اون درختا رو میبینی ؟!

اونا رو پدر و مادرم با هم کاشته بودند! پدرم

میگفت من باید ازدواج کنم و براشون کلی بچه

به دنیا بیارم تا یه خانواده شلوغ داشته باشیم.

وقتی سکوتم رو دید اهی کشید و ادامه داد:اما

تنهام گذاشتند.جفتشون با هم تنهام گذاشتند و

به من فکر نکردندو نگفتند تنها تو این دنیا بمونم

چیکار…انگار طلسم شدم تنها بمونم اول کیان

ولم کرد حالا هم خانواده ام!

سرش رو بلند کرد و به پشت سرش نگاه کرد با

دیدنم سر جاش نشست و بدون هیچ حرفی بهم

نگاه کرد رو به روش تو بالکن نشستم نمیدونستم

چی بگم!

چشمم به اشکی خورد که روی گونه اش بود بغض

بدی به گلوم چنگ انداخت.

یاد مرگ پدرم افتادم و از جا بلند شدم و کنارش

نشستم و گفتم:سرت و بذار روی شونم!

سرش و گذاشت روی شونم و اروم شروع به گریه

کردن کرد.به سمتش برگشتم و بغلش کردم

گریه کن…گریه کن سبک میشی

هق هقش بلند شد دلم به حالش سوخت خیلی

بی کس شده بود!

یه دل سیر که گریه کرد گفت:من بی کس شدم

کیان!…دیگه هیچکس و ندارم!…

میدونستم هر حرفی الان بزنم به ضررم میشه

میدونستم وابسته ام میشه !

اهی کشیدم و گفتم:من و هومن و فریبا هستیم

سرش و روی سینم گذاشت و عمیق بو کشید

اگه وقت دیگه ای بود حتما مانع این کارش

میشدم اما الان حال روحیش خیلی بد بود و من

نمیتونستم چیزی بگم!

نمیدونم چقدر تو اون حالت بودیم که هومن وارد

اتاق شد و بادیدنمون تو اون حالت غمگین به

سمتمون اومد و اروم گفت:خوابش برده ؟؟؟؟

سرش رو اروم بالا گرفتم و به صورتش نگاه کردم

غرق خواب بود رو به هومن کردم و گفتم:اره

خوابیده!

هومن رو به روم نشست و سیگاری از جیبش

بیرون اورد و در حالی که سیگارو روشن میکرد

گفت:اثرات داروهاشه بیشتر وقتش رو تو خواب

میگذرونه

تا کی میخاین با دارو اروم نگهش دارین؟!

نمیدونم تا وقتی که با مرگ پدر و مادرش کنار

بیاد دکتر گفت حالت های مشابهش اکثرا به

خودکشی ختم میشن

نگو

باید خیلی مواظبش باشیم!

بهتره اونو بذارم روی تخت خوابش!

میخوای کمکت کنم؟؟؟

نه خودم بلندش میکنم سبکه

اروم دستامو دورش حلقه زدم و بلندش کردم به

سمت تختش رفتم .

هومن سریع تخت و مرتب کرد تا اینازو روش

بخوابونم….

وقتی اینازو روی تخت گذاشتم به یقه ام چنگ

زد و گفت:تنهام نذار!

کلافه به هومن نگاه کردم که دیدم اونم بدتر از

منه! بالاجبارکنار ایناز روی تخت نشستم !

هنوز لباسم رو گرفته بود. دلم بدجور به حالش

سوخته بود شک بدی بهش وارد شده بود!

تا نیمه های شب لباسم تو مشتش بود و منم

کنارش روی تخت نشسته بودم .

وقتی دستش شل شد و لباسم رو ول کرد آروم از

اتاق خارج شدم و به سمت سالن رفتم.

هومن و فریبا روی مبل نشسته بودند و اروم با

هم حرف میزدند.

سلام

هر دو به سمتم برگشتن فریبا از جا بلند شد و

گفت:سلام … من برم براتون شام بکشم

مرسی لازم نیست !گرسنه ام‌ نیست!…

هومن رو به فریبا کرد و گفت:عشقم به چرت و

پرتاش گوش نده براش شام بکش!

باشه عزیزم

فریبا به سمت اشپزخونه رفت و من رو به روی

هومن نشستم و گفتم:هومن با این وضعش حتی

یک سال دیگه‌هم به من اطلاعاتی نمیده!

مجبوری تحملش کنی تا حالش خوب بشه

دلم به حالش میسوزه! از اون ایناز شیطون

یه دختر افسرده مونده!

الان حالش بهتر شده باید روزای اول اونو

مى دیدى!

هومن من بدجور نگران دنیام خدا میدونه

الان داره چه روزهایی رو میگذرونه!… مطمئنم

حالا که منو دید و فهمید که اومدم دنبالش.امید

پیدا کرده که حتما پیداش میکنم!نباید امیدش رو

ناامید کنم!

میدونم داداش!… دنیا برای من حکم خواهر

نداشتم رو داشت! خودتم اینو خوب میدونی اما

ایناز هم دوست ماست نمیشه اینجور تنهاش

بذاریم!

میگی چیکار کنم؟! اینازو دیدی که چطور بهم

چسبیده بود اگه‌بهم وابسته شد اگه باز عاشقم

شد… میدونی که نمیتونم باهاش بمونم به اینم

فکر کنم با برگشت دنیا اون باز ضربه ی بزرگی

بهش وارد میشه!

هومن سرش رو به مبل تکیه داد و متفکر زل زد به

سقف!

فریبا سینی به دست وارد سالن شد و به سمتمون

اومد و سینی رو جلوم گذاشت و رفت کنار هومن

نشست.

به زرشک ‌پلوی خوش رنگ ‌رو به روم نگاه کردم و

یاد دستپخت دنیا افتادم!

یک‌سال و خورده ای که ازم‌دوره اولین قاشق رو تو

دهنم‌گذاشتم که با حرفی که هومن زد خشکم زد

حاضری بخاطر برگشت دنیا ازش بگذری؟!

چی میگی هومن؟!

ساده بود حرفم کیان! باید برای گرفتن اطلاعات

از ایناز باید بهش نزدیک بشی!

اومدیم و دوست ایناز نتونست بهمون کمک کنه

اومدیم و دوست ایناز تونست کمکمون کنه

بعدش دنیا رو از دست میدم

فکر کن برای یه مدت کوتاه!خوبیش اینکه دنیا

برمیگرده اینجا جلوی چشمت میمونه!

هومن ریسکش زیاده !اما و اگرش زیاده!

نمیتونم

کیان عاقل باش من و تو خوب میدونیم وضع

دنیا الان اونجا چطوریه! زن تو نباشه اما ‌اینجا

باشه جاش امن باشه ! اینا رو تو اولویت همه چی

باید قرار بدیم

میترسم پشیمون بشم !

پشیمون نمیشی الان این تنها کاریه که میتونی

انجام بدی

بهم فرصت بده باید فکر کنم

باشه

از جا بلند شدم که هومن گفت:کجا

میرم خونه ی مامان فاطمه دلم برای دخترم

تنگ شده!

به مامان فاطمه میگی دنیا رو دیدی؟!

نه تا دست دنیا رو تو دستم نگیرم و نیارم پیشم

بهش چیزی‌ نمیگم ‌نمیخوام الکی امیدوارش کنم

باشه داداش

از فریبا خداحافظی کردم و بعد گرفتن سوئیچ

ماشین هومن از خونه بیرون زدم!

حرفهای هومن ‌من‌ و تو دوراهی بدی گذاشته بود

نمیدونستم باید چیکار کنم؟!

کلافه بودم‌!…کلافه ترم کرد!…ماشین رو جلوی

خونه مامان فاطمه نگه داشتم!

چراغ های خونه روشن بود!پس هنوز نخوابیدند.

سوغاتی هایی رو که اخرین روز خریده بودم از

ماشین بیرون اوردم و زنگ درو فشار دادم که

صدای کیانازو از اونور اف اف شنیدم:بابا… بابا

__ جان بابا؟! دخترگلم درو باز کن برات اسباب

بازی اوردم!

صدای قهقه ای قشنگ کودکانه اش چقدر به

دلم‌نشست و بعد صدای مادرجون که گقت:

بفرما داخل پسرم!…..

#ایناز

صبح با حس نوازش موهام فک کردم کیانه!اما

چشم كه باز کردم با فریبا چشم تو چشم شدم!

مثل بچه ای که مادرش رو گم‌گرده تو اتاق دنبال

کیان میگشتم که فریباگفت:رفت به دخترش سر

بزنه!بازم میاد دیدنت

تشکرامیز نگاش کردم‌ که گفت:میز صبحونه رو

چیدم پاشو بربم یه چیزی بخور!

خیلی گرسنه ام بود دوست داشتم برم ‌پایین که

یاد حرف های دیشب کیان و هومن افتادم !

این بهترین فرصت برای من بود .کیان وقتی حالم

رو اینجور خراب ببینه دیگه ولم نمیکنه تا ابد برای

من میمونه!

با صدای فریبا به خودم اومدم:حالت خوبه

قربونت برم؟!

خوبم فقط میل ندارم چیزی بخورم!

دیشبم که چیزی نخوردی!

گرسنه ام شد میخورم ممنونم!

باشه عزیزم پس من برم به هومن بگم نهار

بخوره منتظر تو بود!

__ لطف کرد ممنونم

بعد از بیرون رفتن فریبا از اتاق از جا بلند شدم و

به سمت بالکن رفتم.

سر جای هر روزم دراز کشیدم و به دیروز فکر کردم

باید به نقشه درست حسابی میکشیدم و کیان رو

پیش خودم نگه میداشتم.

نباید اونو از دست میدادم دستم به سمت گردنم

رفت که به گردنبندم خورد!

با لمس گردنبند یاد اتاش افتاد:ببخشید اتاش اما

نمیتونم با تو باشم من کیان و دوست دارم!
.
.
.
#اتاش

روی تختم دراز کشیدم و به بالشت کناریم نگاه

کردم.

ایناز چرا انقدر بی سر و صدا برگشته بودی ایران؟!

دلیل رفتنت چی بود ؟!

لااقل میتونست بهم خبر بده!هر چی با شماره اش

تماس میگرفتم جواب نمیداد!

عصبی سر جام نشستم و به اخرین روزی که

دیدمش فکر کردم!

یاد اون بوسه افتادم … باورم نمیشد انقدر بی

سر و صدا از ترکیه بره !

حتما دلیلی برای این کارش داشت چون اخرین

روز رفتارش جوری نبود که انگار میخواد ترکم کنه!

#دنیا

با شنیدن صدای گریه ى کیانا چشم باز کردم که

سهیل رو دیدم كه کیانا رو بغل کرده بود و سعی

داشت ارومش کنه!

بخواب دخترم…هیسسس!شیرتم که خوردی

باید بخوابی!مامانی حسابی خسته است!نباید

اذیتش کنی!

بی سر و صدا بهش نگاه میکردم پدر فوق العاده

ای بود! تو این یک ماهی که کیانا به دنیا اومده

بود پا به پای من از کیانا نگهداری میکرد و با اینکه

صبح باید میرفت سرکار اما شبها تا صبح با من

بیدار میموند و تو نگه داری از کیانا کمکم میکرد.

خیلی از شبها هم وقتی میدید خسته ام کیانا رو

نگه میداشت تا کمی استراحت کنم!

شبها تو اتاق پیشمون میخابید اما روی کاناپه!

پا به تختم نمیذاشت منم اروم تر از قبل بودم

چون کاری به کارم نداشت.

سر جام نشستم و گفتم:کیانا رو بده بیدار شدم

به سمتم برگشت و با صورت خسته و چشمایی

که بر اثر بی خوابی سرخ شده بودند نگاهم کرد

و با لبخند گفت:داره اروم میشه تو بگیر بخواب

خسته ای

یکی دو ساعتی خواببدم خستگیم رفع شد تو

هم خیلی خسته ای برو استراحت کن

مطمئنی؟؟؟

اوهوم

کیانا رو به دستم داد و کنارم روی تخت نشست

خسته نگام کرد وگفت:اجازه میدی یکم روی تخت

دراز بکشم کمرم واقعا خشک شده!

دلم به حالش سوخت :راحت باش

برای اینکه چشمش به بدنم نیوفته پشت بهش

نشستم و مشغول شیر دادن به کیانا شدم که با

صدای خسته اش گفت:گلاره میدونستی تو تنها

اتفاق قشنگ زندگیمی البته بعد تو هم اومدن

کیانا شیرین ترین اتفاق تو زندگیم بود ولی بخوای

دو دو تا چهار تا کنی اگه تو نبودی کیانا هم به

وجود نمیومد!

سکوت کردم و چیزی نگفتم که ادامه داد:من تو

زندگیم خیلی بد دیدم خیلی هم بد کردم اما بعد

اومدن تو تو زندگیم همه چی رو کنار گذاشتم.

سرم رو پایین انداختم و به خودم قول دادم

سمت خطا نرم به شرطى كه فقط تو کنارم باشی!

اشک از گوشه چشمم جاری شد اون داشت به

زندگیش سر و سامان میداد اونم به بهای گرفتن

زندگی من!

تو فرشته نجات منی گلاره!میدونم درحقت بد

کردم !میدونم که ازم متنفری! اما نمیتونم ازت

بگذرم مخصوصا الان که کیانا هم هست

بعد زدن اون حرف ها صدای نفس های بلند و

منظمش خبراز خوابیدنش میداد .

به کیانا نگاه کردم در حالی که سینه مو میك

میزد خوابش برده بود !

اروم پستونک رو تو دهنش گذاشتم و بعد قنداق

کردنش اونوداخل گهواره اش گذاشتم به سهیل

غرق در خواب نگاه کردم!

بعد از اخرین باری که جونمو نجات داد دیدم

کمی نسبت بهش بهتر شده بود!

عاشقش نبودم!دوستشم نداشتم اما دلم به حالش

میسوخت !

اگه مادر خوبی داشت هیچ وقت تبدیل به اینی که

هست نمیشد !

پتو روی بدنش کشیدم و به سمت کاناپه رفتم و

سر جای سهیل خوابیدم.
.
.
.
#کیان

با حس خیس شدن گونه امچشم باز کردم که

صورت خندون کیانازو دیدم!

لبخندی زدم و محکم بغلش کردم و روی سینه ام

نشست وشروع به بپر بپر کرد!

می خواست بازیش بدم و منم دادم و انقدر با

هم بازی کردیم و سر و صدا کردیم که صدای

مادرجونم بلند شد.

تو چهارچوب در ایستاد و گفت:پدر و دختر چه

خبرتونه؟!خونه رو سرتون گذاشتین!

سلام مادرجون

__ سلام پسرم

کیاناز با دیدن مادرجون براش زبون دراورد تا اونم

تحریک کنه!دنبالش بدوه و باهاش بازی کنه اما

مادرجون با حالت قهر پشت بهش کرد و گفت:من

دیگه دوست ندارم!

هنوز حرفش تموم نشده بود که کیاناز لباشو غنچه

کرد و خواست گریه کنه که مادرجون به سمتش

برگشت و گفت:دختر من کجاست؟!

با این حرفش کیاناز سریع خندید و براش دستاشو

باز کرد تابغلش کنه!

از اتاق خارج شدم تا سه نفری صبحانه بخوریم

بعد شستن صورتم سر میز صبحانه نشستم که

مادرجون گفت:حال ایناز چطوره؟!

با تاسف سری تکون دادم و گفتم:حالش اصلا

خوب نیست تو این یک ماه روز به روز بدترم شده

دکتر میگه باید بهش امید داد!گفت ایناز به یه

بهانه احتیاج داره که دوباره برگرده به زندگی!

مادرجون متفکر بهم نگاه کرد و گفت:دوای درد

دل شکسته اش فقط یه جرعه عشقه!

با صدای تلفنم از جام بلند شدم و به سمت

گوشیم رفتم!

هومن بود جواب داد:جانم داداش؟!

وحشت زده گفت:کیان زود باش خودتو برسون

داره از دستمون میره!

چیشده؟کی داره از دستمون میره؟!

ایناز….ایناز خودکشی کرده بیا بیمارستان!

کی ؟! برای چی اخه؟!

نمیدونم کیان فقط خودتو برسون

الان میام

تماس و قطع کردم و به سمت در خروجی رفتم

که مادرجون گفت:کجا پسرم چیشده؟؟؟

ایناز خودکشی کرده مادرجون باید برم

وای حالش چطوره؟؟؟

نمیدونم مادرجون میرم ببینم بعد خبرت میکنم

باشه مادر جون خدا به همرات

با عجله خودم رو به بیمارستانی که هومن گفته

بود رسوندم.

به سمت پذیرش رفتم و بعد دادن اسم و فامیل

ایناز پرستارگفت:اورژانسه دارن معدشو شستشو

میدن!

با عجله بسمت اورژانس رفتم که فریبا رو دیدم به

سمتش رفتم و گفتم:چیشده

فریبا با چشمای گریون رو به روم ایستاد و گفت:

اقا کیان من داشتم صبحونه رو حاضر میکردم چند

بار صداش کردم جواب نداد وارد اتاقش شدم دیدم

تو تختش نیست بعد رفتم سمت بالکن دیدم تو

بالکن از حال رفته! هر چی تکونش دادم بیدار

تشد بعد بسته های قرص و پشت سرش پیدا

کردم و بعدشم هومن رو خبر کردم و اونو با هومن

اوردیم بیمارستان!

هومن الان کجاست؟؟

هومن رفت دارو بیاره الان میاد!

شروع به قدم زدن پشت در اورژانس کردم که

هومن پلاستیک به دست به سمتمون اومد!

اومدی؟!…حالش چطوره؟

نمیدونم فقط یکی از پرستارهاگفت دارن

معده اشو میشورند!

نمیشه دیگه تنهاش گذاشت

میدونم فریبا بهم گفت چیشده

دعا کن حالش خوب بشه خیلی نگرانشم

یک ساعت دیگه پشت در منتظر بودیم که دکتر

از اورژانس خارج شد و گفت: شما خانواده اش

هستین؟

بله اقای دکتر حالش چطوره؟؟؟

_خوشبختانه به موقع اوردین بیمارستان …

معده اشو کامل شستشو دادیم قرص هایی که

خورده قرص هایی هست که ترکیبشون از سم

کشنده تره ! شانس اوردین!

اقای دکتر میتونیم ببینیمش؟!

فعلا بیهوشه بهوش که اومد بعد از اینکه

روانشناس باهاش حرف زد میتونید اونو ببینید!

مرسی اقای دکتر ممنون زحمت کشیدین

خواهش میکنم وظیفمو انجام دادم روز خوش

بعد از رفتن دکتر رو به هومن‌کردم و گفتم:نباید

دیگه تنهاش بذاریم

فریبا با ناراحتی گفت:والا من کارمم هر روز نمیرم

بخاطر بودن کنارش

هومن دستی به ریش کم پشتش کشید و گفت:

ببریمش پیش مادرجون نظرتون چیه؟؟؟

پیش مادرجون؟؟؟

اره لااقل اونجا کیانازم هست با کیاناز

هم سرگرم میشه

اول با مادرجون حرف میزنم نمیشه بدون

اطلاعش اینازو ببریم اونجا

باشه بهش زنگ‌بزن

ازشون فاصله گرفتم و به مادرجون زنگ زدم

الو مادر ایناز خوبه؟؟؟

سلام مادرجون خوبه خداروشکر زود رسوندند.

خداروشکر مادر میتونم بیام اونو ببینم؟!

حقیقتش مادرجون یه موضوعی هست گفتم

اول به خودتون بگم

_جانم مادر بگو؟

_مادر میتونم یه مدت اینازو بیارم پیشتون!راستش

خطرناکه یه مدت نباید تنهاش بذاریم اما اگه شما

راحت نیستین براش پرستار….

میون حرفم ‌پرید و گفت:این چه حرفیه پسرم ؟!

حتما بیارش!بذار بیاد پیش من و کیاناز!

ممنونم مادر واقعا شرمنده ام!

دشمنت شرمنده پسرم!

پس من برم به بچه ها بگم

به سمت هومن و فریبا رفتم که خبرشون کنم!

هومن با دیدنم گفت:چیشد؟؟؟

لبخندی زدم و گفتم:قبول کرد

خب خد ارو شکر!

پرستار به سمتمون اومد و گفت:میتونید

مریضتون رو ببینید!

هر سه با هم به سمت اتاق ایناز رفتیم.

دکتر قبل از ورود ما از اتاق خارج شد و رو به ما

کرد و گفت:حال روحیش اصلا خوب نیست!…

توبیخ کردن و دونستن دلیل خودکشی حالش و

بدتر میکنه!….بهتره سعی کنید باهاش مهربون

باشین تا دلسوزی کنید براش یا از دستش عصبانی

بشین!

چشم اقای دکتر

بعد از شنیدن توصیه های دکتر وارد اتاق شدیم

ایناز بی حال روی تخت افتاده بود !

فریبا به سمتش رفت و بغلش کرد:خوبی عزیز دلم

ایناز خیلی بی روح نگاش کرد هومن نزدیکش شد

و گفت:فکرکردم حلواتو میخورم نشد حیف شد!

فریبا به سینه اش زد و گفت:زبونت و گاز بگیر

خدا نکنه!

هومن نمایشی زبونش و گاز گرفت و اخ بلندی

گفت كه فریبا به سمتش برگشت و گفت:چیشد

زبونم و گاز گرفتم خودت گفتی

مطمئن بودم حرفها و کارهای هومن تو هر وقت

دیگه ای بودباعث خنده ی ایناز میشد اما الان

ایناز واقعا توانایی خندیدن رو نداشت.

به سمتش رفتم وگفتم:سلام

نگاهم کرد و قطره ی اشکی از چشمش سرازیر

شد نزدیک تر شدم وگفتم:نگرانمون کردی دختر

بد!

گریه اش شدت گرفت! اما بی صدا بود. هومن

دست فریبا رو گرفت و از اتاق بیرون رفتند.

میتونم کنارت بشینم؟!

سرش رو پایین انداخت!

الان واقعا احتیاج داشت گذشته رو فراموش کنم

و کنارش روی تخت نشستم! با حس حضورم در

کنارش سرش رو بالا اورد و نگاهم کرد!

چقدر صورتش بی روح شده بود!…

با ناراحتی نگاهش کردم و گفتم:اصلا انتظار

نداشتم ازت اینجور منو بترسونی نمیگی بلایی

سرت بیاد من دیونه میشم!

ناباور بهم نگاه کرد انگار حرفام باورش نمیشد

لبخندی به روش زدم و گفتم:نمیخوام وانمود

کنم عاشقتم اما ایناز تو بهترین دوست منی!..

بلایی سرت بیاد من ناراحت میشم باور کن تو

رو کمتر از هومن دوست ندارم !

خودش تو بغلم انداخت و محکم دستاشو دور

کمرم حلقه کرد!

دستهام بالا رفت که دور کمرمش حلقه بشند

اما نمیتونستم اینکا رو بکنم!

نمیتونستم به دنیا خیانت کنم…

تصویر دنیا جلوی چشمهام مجسم شد وقتی که

داشتند به زور اونو سوار ماشین میکردند!

مجبور بودم!حال ایناز باید زودتر خوب میشد تا

دنیا رو نجات بدم!

دستهامو دور کمرش حلقه کردم و گفتم:گریه نکن

من اینجام….تنهات نمیذارم میبرمت خونه پیش

مادرجون و کیاناز… دلت براشون تنگ نشده؟

مادرجون وقتی فهمید قراره بری پیشش خیلی

خوشحال شد اونجا منم تمام وقت کنارتم !

سرش رو از سینه ام جدا کرد و بهم نگاه کرد

چشمهاش برق میزد!

نفسی از سر اسودگی کشیدم مثل اینکه جواب

داده بود حرفهایی که بهش زده بودم!

#ایناز
بعد از بیرون رفتن فریبا از اتاق به سمت کشوی
داروهام رفتم!
باید نقشمو عملی میکردم نباید کیان و از دست
میدادم!
قرصا رو توی لیوان اب حل کردم و منتظر شدم
وقت نهار برسه!
مطمئن بودم فریبا برای صدا کردنم تو اتاق میاد.
نزدیک نهار بود که لیوان ابی که توش قرص ها رو
حل کرده بودم رو سرکشیدم خیلی طول نکشید
که بدنم بی حس شد و چشمام سیاهی رفت و
دیگه هیچی نفهمیدم!
 تا اینکه تو بیمارستان چشم باز کردم و از درد
شدیدی که تو گلوم بود فهمیدم معده ام رو
شستشو دادند.
 هیچی یادم نمیومد!با وارد شدن دکتر جوونی
به اتاقم نگاهش کردم!
 نشست و کلی حرف زد و به اصطلاح خواست
به من روحیه بده!
خودم هم میدونستم خودکشی مزخرف ترین کاره
اما برای عملی شدن نقشه تم مجبور  بودم اینکار
رو بکنم!
 منکر این نمیشم که مرگ پدر و مادرم واقعا
ضربه ی بدی بهم واردکرده بود اما مجبور
بودم پیاز داغش و زیادکنم تا کیان و به دست
بیارم!
حالا که دنیا کنار سهیل داره به زندگیش ادامه
میده و فکر میکنه منو کیان با هم ازدواج کردیم
چرا شکش رو به واقعیت تبدیل نکنم؟!
  کیان وقتی بفهمه که دنیا از سهیل باردار شده
نمیتونه باهاش زندگی کنه!
بعد از بیرون رفتن دکتر هومن و فریبا و کیان وارد
اتاق شدند.
هومن طبق معمول شروع به مزه پروتی کرده بود
به زور جلوی خند هام رو گرفته بودم!
 خدا رو شکر کیان به دادم رسید و با نزدیک
شدنش بهم هومن و فریبا از اتاق خارج شدند.
وجودش کنارم دلگرمم میکرد وقتی کنارم نشست
و خودم رو تو بغلش انداختم ؛ حس کردم بار
سنگینی از روی دوشم برداشته شده!
 حس ارامش عجیبی بهم دست داد! عطر بدنم
رو نفس کشید!چقدر این مرد رو دوست داشتم!
گذشتن از کیان کار من نبود از پسش بر نمیومدم
 با حرفی که زد خوشحالیم دو برابر شد!
وقتی فهمیدم قرار منو ببره پیش مادرجون دنیا رو
بهم دادند.
 مطمئن بودم که چیز زیادی نمونده تا به هدفم
برسم!
#کیان
صبح زود از خواب بیدار شدم و برای ترخیص
ایناز به ‌بیمارستان رفتم و تا ظهرکارهای ترخیصش
رو انجام دادم!
 امیدوارم زودتر حالش خوب بشه و بتونم از زیر
زبونش اسم دوستش رو بیرون بکشم!
 از هومن و فریبا خواستم به کارشون برسند و
نیاند!خودم همه کاراشو انجام میدم….
بعد از ترخیص همراه ایناز سوار ماشین شدیم و
مثل یه مرده متحرک شده بود!
 هیچ حرفی نمیزد و عکس العملی نشون نمیداد
فقط به رو به رو خیره شده بود خیلی نگرانش
بودم !
با لبخند نگاش کردم و گفتم:داریم میریم دیدن
کیاناز دلت براش تنگ نشده؟؟؟
به سمتم برگشت و نگاهم کرد از سردی نگاش دل
منم یخ بست!
ماشین و روشن کردم و به سمت خونه مادرجون
رفتیم .
جلوی در ماشین و نگه داشتم و پیاده شدم!
ایناز اما چشمم به خیابون بود!
 مطمئن بودم یاد اون روز افتاده همون روزی که
تو گوشش زدم .حس عذاب وجدان به سراغم
اومده بود و ماشین و دور زدم !
درو براش باز کردم و درحالی که دستم رو به
سمتش دراز کرده بودم گفتم:گذشته رو فراموش
کن ایناز بیا پایین عزیزم!
بهم زل زد که قطره اشکی از گوشه چشمش چکید
 با سر انگشتم اشک رو از روی گونش برداشتم و
گفتم:نبینم دیگه اشک بریزی!
دستم رو گرفت و از ماشین پیاده شد با هم وارد
خونه شدیم
مادرجون تو حیاط نشسته بود و موهای پرپشت
و سیاه کیانازو می بافت!
 با اینکه یک سال و خورده ایش بود اما موهاش تا
روی شونه هاش رسیده بود و حسابی پر پشت بود
موهاش منو یاد موهای دنیا می انداخت کپ دنیا
شده بود روز به روز خوشگل تر هم میشد !
با دیدن من و ایناز از تخت پایین اومد و مادرجونم
کمکش کرد و همراه هم به سمتمون اومد !
مادرجون اینازو بغل کرد و گفت:خوبی دختر
خوشگلم؟!
ایناز سرش و پایین انداخت و بی صداگریه کرد
مادرجون دوبار بغلش کرد و گفت:نبینم تو این
خونه گریه کنیا از دستت ناراحت میشم!
کیاناز که بعد چند ماه اینازو میدید با تعجب بهش
زل زده بودکه ایناز دست دراز کرد و دست کوچیک
و تپل کیانازو گرفت
خوب میدونستم که عاشق کیانازه لبخندی زدم و
گفتم:بقیه لاو ترکوندنتون باشه داخل خونه
مادرجون خندید و گفت:براتون قرمه سبزی پختم
اونم قرمه سبزی سفارشی!
رو به اینازکردم و گفتم:اااااخ جووون ایناز بریم تا
سرمون بی کلاه نمونه یه حسی به من میگه الان
سر و کله هومن و فریبا هم پیدا میشه!
هنوز حرفم تموم نشده بود که صدای زنگ حیاط
شنیده شد
به مادرجون نگاه کردم و گفتم:خود ورپریدشه
 درسته؟؟
مادرجون درحالی که به سمت در حیاط میرفت
گفت:چی از جونش میخای میگی ورپریده؟!
 یعنی از من عزیزتره
هومن و فریبا وارد حیاط شدن و هومن سریع
گفت:بله پس چی فکر کردی معلومه که از تو
عزیزترم؟!
 لامصب گوش که نیست راداره اسرائیله
 مرگ بر اسرائیل خون جوانان ما میچکد از
دیش او!
همه جز ایناز با هم خندیدم و به وارد سالن داخلی
خونه شدیم
فریبا و مادرجون یک سره وارد اشپزخونه شدند تا
برای پذیرایی به سمیه خدمتکار خونه کمک کنند.
ایناز روی اولین مبل توی سالن نشست و شروع به
بازی با انگشتهای دستش کرد!
منم رو به روش نشستم و کیاناز با قدمهای لرزون
به سمتم اومد و تو بغلم نشست و به رو به روش
زل زد هر چی باهاش حرف میزدم ؛ بهم توجه
نمیکرد!
رد نگاهش رو که گرفتم دیدم به ایناز خیره شده
 لبخندی زدم و در گوشش گفتم:میری با خاله
بازی کنی؟
بهم نگاه کرد و با زبون بچگو نه اش حرف هایی
زد که طبق معمول نفهمیدم!
 از بغلم بیرون رفت و به سمت ایناز رفت رو به
روش ایستادو شروع به حرف زدن باهاش کرد!
 ایناز کم کم سرش و بالا اورد و به کیاناز خیره شد
کیاناز همچنان روی منبر بود و داشت به زبون
خودش با ایناز حرف میزد !
به هومن نگاه کردم اونم با ذوق داشت به حرکات
و حرف های کیاناز نگاه میکرد!
با کاری که ایناز کرد جفتمون تعجب کردیم
دستشو به سمت کیاناز بلند کرد و گفت:سلام
خانم کوچولو
کیانازم سریع دست اینازو گرفت و بعد یک قدم به
ایناز نزدیک شد و شروع به خندیدن کرد!
 ایناز خم شد و بعد بوسیدن پیشونیش بغلش کرد
و شروع به بو کشیدن موهاش کرد !
خداروشکر کیاناز تونسته بود اینازو کمی از اون
حالت در بیاره!
با صدای مادرجون من و هومن به در اشپز
خونه نگاه کردیم
 تو حیاط سفره رو پهن کنم یا تو سالن؟!
تو حیاط بهتره مادرجون!
 باشه پسرم
از جا بلند شدم و سفره رو از دست مادرجون
گرفتم و به سمت حیاط رفتم تا سفره رو روی
تخت بزرگی که تو حیاط بود پهن کنم!
نهار حسابی به هممون چسبید کیاناز همچنان به
ایناز چسبیده بود و  قبول نمیکرد ازش دوری کنه!
کیاناز همچنان به ایناز چسبیده بود و قبول
نمیکرد ازش دوری کنه…
همه متوجه لبخند کم رنگی که نامحسوس
روی لبهای ایناز جا میگرفت شده بودیم!
همه خوشحال بودند جز من!…
نگران بودم؛ نگران از اینکه باز دنیا داره ازم دور
 میشه !
بعد از نهار فریبا همراه مادرجون اینازو بردند که
کنار کیاناز تو اتاقش استراحت کنه !
هومن سینی چای رو جلوم گذاشت و گفت:نگران
نباش همه چی درست میشه!
 دست خودم نیست هومن میترسم با برداشتن
یه قدم اشتباه همه معادلاتم بهم بریزه!
 نترس من پیشتم اگه روزی سوتفاهمی برای
دنیا پیش اومد!من هستم تا همه چیزو درست
کنم!
__ دمت گرم داداش
#دنیا
با حس ضربه های ارومی که به صورتم میخورد
 چشم باز کردم و اون دوتا چشم گرد خوشگل رو
دیدم!
صبح زود وقتی اخرین بار بهش شیر داده بودم
اونو کنار خودم روی تخت اورده بودم.
الانم بیدار شده بود و با دستش به صورتم میزد
دو ماهش شده بود و تازه کم کمك داشت جون
 میگرفت!
سهیل و فتانه دیوانه وار عاشق کیانا بودند و گاهی
اونو از من میگرفتند و باهاش بازی میکردند.
 وقتی این رفتارشون رو میدیدم حسودیم میشد و
میرفتم اونو ازشون میبردم.
سر جام نشستم و اونو محکم بغل کردم و شروع
به بوسیدنش کردم !
وای که چه لذتی داشت! بغل کردن و بوسیدنش
وقتی بغلش میکردم یاد کیاناز میفتادم و چشمام
خیس میشد!
تو فکر کیاناز بودم که در اتاق باز شد و سهیل وارد
شد!
 تازه از سر کار اومده بود از صورت خسته اش
کاملا مشخص بود:کیانا بیداره؟؟؟
بله بیداره
به سمت تخت اومد و کیانا رو از بغلم برد و
گفت:سلام عروسک بابا!
محکم شروع به بوسیدنش کردکیانا فقط نگاش
میکرد و بادستش به صورتش میزد!
 همین زدنا باعث ذوق زدگی سهیل میشد:نکن با
دل من اینکارا رو دختر بابا!
کنارم روی تخت نشست و رو به من کرد و
گفت:حال داری شام بریم بیرون؟!
نه خسته ام
 تو که تازه از خواب بیدار شدی
فعلاحوصله بیرون رفتن رو ندارم
_باشه هر طور راحتی
دوباره مشغول بازی با کیانا شد منم برای اینکه
جلوی چشمش نباشم به سمت کمد لباسم رفتم
تا خودمو الکی با مرتب کردن کمدم مشغول کنم!
 دلم نمی خواست با سهیل زیاد هم کلام بشم
پشت بهش مشغول بودم که احساس کردم کسی
پشت سرم ایستاده !
صدایی از سهیل و کیانا هم نمیومد حتما کیانا
خوابیده بود با حلقه شدن دستای سهیل دور
کمرم تکون محکمی خوردم که کنار گوشم صداشو
حس کردم: منم نترس!دلم برای لمس کردن بدنت
تنگ شده بود
دستهامو روی دستهاش گذاشتم و سعی کردم
از روی شکمم بازشون کنم:ولم کن سهیل!،.. الان
وقتش نیست
چقدر دیگه باید صبر کنم دلم برات تنگ شده
گلاره اذیتم نکن!
سرش رو تو موهام فرو کرد و شروع به بو کشیدن
 موهام کرد!
از برخورد نفس های گرمش به گردنم حالم بد
میشد!حس بدی بهم منتقل میکرد!حس تجاوز
داشتم!
خودمو ازش جدا کردم که حلقه دستاشو محکم تر
کرد و گفت:بسه هر چی باهات مدارا کردم دیگه
نمیتونم این فاصله رو تحمل کنم !
_گفتم ولم کن سهیل!.. نمی خوام چرا نمیفهمی؟!
منو به سمت خودش برگردوند و گفت:نمی خوام
بفهمم…نمیتونم بفهمم …قلب من عاشقه!….
 میفهمی؟! قلب من دیوانه وار تو رو دوست داره
گلاره انقدر اذیتم نکن!
شروع کردم به تقلا کردن و فشار دست هاش روی
بازوهام درداور بود .
منو به دیوار چسبوند و با یه حرکت یقه پیراهنم
 رو پاره کرد.
مثل ادمهای دیونه به جون لباسام افتاده بود دلم
می خواست مثل گذشته ها جیغ بکشم و شروع
به تقلا کردن بکنم اما از ترس وحشت کردن کیانا
سکوت کرده بودم و بی سروصداتقلا میکردم از
دستش خلاص بشم !
بعد از پاره کردن لباسام سرش و نزدیک گوشم اورد
و گفت:یا با میل خودت همراهیم میکنی یا مثل
گذشته به زور کار خودم و بکنم؟!
_بمیرمم باهات همراهی نمیکنم ولم کن!…
منو روی زمین پرت کرد و گفت:به تو خوبی
نیومده!…
شروع به دراوردن پیراهنش کرد! دستش که به
کمربندش رسید روی زمین شروع به خزیدن
کردم و خواستم ازش فرار کنم که خم شد  و
پامو محکم کشید و خودش و روی بدنم انداخت
با برخورد بدنش به بدنم مور مورم شد!…
روی زمین شروع به خزیدن کردم و خواستم ازش
فرار کنم که خم شد و پامو محکم کشید و خودش
رو روی بدنم انداخت!
با برخورد بدنش به بدنم مورمورم شد اما دست
از تقلاکردن برنداشتم.
اشکم در اومده بود؛ از وضعی که دچارش بودم!
 با کاری که کرد اخم دراومد؛ضربه اول رو با تمام
قدرتش بهم زد تا تسلیمش بشم و  به حدی درد
داشتم که شروع کردم به هق هق کردن!
اما اون اصلا براش مهم نبود دارم درد میکشم
ضربه هاش پی در پی بودند و محکم!
 انقدر به کارش ادامه داد تا بلاخره به خواسته اش
رسید و نفس زنان کنارم روی زمین دراز کشید!
زیر شکمم و جای عملم خیلی درد میکرد و با هر
تکونی که میخوردم دردم بیشتر میشد!
انقدر دردم زیاد بودکه از جام دیگه بلند نشدم
و فقط تونستم تو خودم جمع بشم و اروم گریه
کنم.
با بلندشدن صدای کیانا ؛ سهیل که به حمام رفته
بود درحالی که حوله رو دور خودش پیچیده بود
بیرون اومد و به من که روی زمین دراز کشیده
بودم نگاه کرد و بعد به سمت تخت کیانا رفت !
کیانا رو بغل کرد و سعی کرد ارومش کنه و من
رومو ازش گرفتم و تو خودم مچاله شدم!
#سهیل
انقدر بدنم تمنای بدنش رو کرده بود که نفهمیدم
دارم چیکار میکنم!
 اخرین ضربه رو که زدم تازه فهمیدم چیکار کردم
پشیمون بودم اما لذتی که ازش بردم بدجور به
دلم نشسنه بود!
 پشت به من تو خودش مچاله شد و شروع به
گریه کرد!
به سمت حمام رفتم و یه دوش درست حسابی
گرفتم و تازه داشتم خودم رو خشک میکردم که
صدای گریه کیانا رو شنیدم.
.
از حمام خارج شدم. گلاره هنوز روی زمین دراز
کشیده بود.
کمی نگرانش شدم. زیاده روی کرده بودم و به
سمت کیانا رفتم و بغلش کردم .
زیر چشمی حواسم به گلاره بود فقط شونه هاش
می لرزید معلوم بود داره هنوز گریه میکنه کیانا
که خوابیداونو داخل تختش گذاشتم و به سمت
گلاره رفتم کنارش روی زمین زانو زدم و گفتم:
حالت خوبه؟!
جوابی نداد؛نگرانش شدم.اونو برگردوندم سمتم
که دیدم دستش روی شکمشه و داره گریه میکنه
 پاشو ببرمت دکتر
اروم و با صدایی که معلوم بود درد داره گفت:
فقط ولم کن…خوب میشم
 من نگرانتم گلاره پاشو ببرمت حموم
 گفتم ولم کن
لجباز بود و یک دنده اونو بغل کردم و به سمت
حمام رفتم.انقدر درد داشت که تقلا هم نمیکرد
اونو زیر دوش گذاشتم و اب رو باز کردم .
حوله تنپوشم کاملا خیس شده بود و روی شونه
 هام سنگینی میکرد.
 اب و کمی گرم تر کردم تا دردش کمتر بشه
گرمای اب که به بدنش خورد؛ خودش رو تو
اغوشم رها کرد و چشمهاش رو بست!
 پیشونیش رو بوسیدم که لب زد:ولم کن خواهش
میکنم
 باشه ببخشید قول میدم خودمو از این به بعد
کنترل کنم
ارومتر که شد اب و بستم و بعد کندن حوله ام از
حمام بیرون رفتم دوتا حوله برداشتم و به حمام
برگشتم.یکی رو خودم تن کردم ؛دومی رو هم تن
گلاره کردم.
به اتاق که برگشتیم براش یه تاب شلوار بیرون
اوردم و تنش کردم.
 دستش به شکمش بود و دلا دلا راه میرفت.
حسابی از کارم پشیمون شده بودم و کمکش کردم
روی تخت خواب دراز بكشه.
 از روی دراور یه قرص مسکن برداشتم و تو دهنش
گذاشتم و بعد خوردن اب سرش و روی بالشت
 گذاشت و چشمهاش بسته شدند.
 بالای سرش ایستادم و گفتم:من بیدارم کاری
داشتی خبرم کن!
جوابم رو نداد منم اون سمت تخت دراز کشیدم
 و محو صورت خوشگل و ناز کیانا شدم!
 انقدر نگاش کردم تا خوابم برد…..
بعد از اون شب یک هفته گلاره سکوت کرده بود
 و تو خودش بود!
نه با من حرف میزد و نه فتانه!… رو به روز لاغرتر
میشد.تحمل دیدن اب شدنش رو نداشتم بعد از
اینکه کارهای رستوران تمام شد به خونه برگشتم
و یک سره به اتاق خوابمون رفتم.
 کیانا خوابیده بود و گلاره به تاج تخت تکیه زده
بود و نگاهش میکرد.
بدون سلام کردن به سمتش رفتم و گفتم:این روزه
سکوت رو قراره کی بشکنی گلاره؟!
بدون اینکه نگام کنه گفت:مگه قرار نبود طلاق منو
 از کیان بگیری؟؟؟
تعجب کردم از حرفی که زد به سمتش رفتم و
گفتم:واقعا موافقی از کیان طلاق بگیری؟؟؟
 نمیدونم چطور میخای اینکارو بکنی فقط طلاق
من و ازش بگیر! یه طلاق اجباری که به یه ازدواج
اجباری تبدیل بشه برام قابل هضم تر از تجاوزهای
 که بهم میشه هست
 گلاره من بخاطر اتفاق اونشب معذرت میخوام
واقعا !…نمیخواستم اذیتت کنم!
 خوابم میاد لطفا مزاحمم نشو
از اتاق بیرون اومدم.
 بلاخره قبول کرد زن من باشه به سمت اتاق کارم
رفتم و شماره اتاش رو گرفتم:بله اقا
 اتاش میتونی طلاق  گلاره رو از شوهرش که تو
ایرانه بگیری
 به شدن که میشه اما کاریه روز و دو روز نیست
 چقدر طول میکشه؟!
 اگه شوهرش نخواد طلاقش بده یکی دو سالی
طول میکشه
 و اگه قبول کنه طلاقش بده چی؟؟؟
 چند ماه طول میکشه
_من میخوام برگه های طلاق گلاره روی میزم باشه
 هرچی سریعتر بهتر!
 اقا ببخشید اسم اصلی گلاره خانم و فامیلشون
 رو بدین لطفا!
سکوت کردم و به فکر فرو رفتم اسم واقعی گلاره
دنیا بود که چند بار وقتی عصبانی شده بود گفت
اسمش دنیاست نه گلاره!
اما فامیلش رو نمیدونستم با صدای اتاش از فکر
بیرون اومدم : اقا یه مسِئله ای رو میتونم بهتون
بگم
 بگو اتاش
_اگه خانواده اش بفهن زنده است و اینجاست
میان دنبالش. دولت شما رو به عنوان گروگانگیر
توقیف میکنه!
 حرفات بد و بیراهم نیستند !باید یه راهی پیدا
کنی باید به گلاره بقبولونم که  کیان طلاقش داده
 قربان میتونیم مدارک رو جلع کنیم
 این راه حلشه !…پس انجامش بده!..
__ از فردا دنبال کار رو میگیرم !
تلفن رو قطع کردم و به سمت تخت خوابم رفتم
بعد کندن لباس ها روی تخت دراز کشیدم با فکر
اینکه با مدارک قلابی طلاق میتونم بلاخره گلاره
رو برای خودم داشته باشم لبخندی روی لبام
نشوند.
#ایناز
بیشتر وقتم رو با کیاناز میگذروندم !
همه بهم توجه نشون میدادند. مخصوصا کیان
توجه های کیان از همه بیشتر به دلم می نشست
باید زودتر کاری کنم که این توجه ها به ازدواج
ختم بشه!
 من فقط درصورتی میتونستم کیان رو برای خودم
داشته باشم که زنش باشم!
باید نقشه ای میکشیدم برای مطرح کردن قضیه
ازدواج!
حالم واقعا خوب شده بود و حتی ذره ای احساس
افسردگی و ناامیدی نمیکردم.
اون روز طبق معمول تو حیاط نشسته بودم و
کیاناز هم روی پاهام دراز کشیده بود و خوابش
برده بود.
 کیان پتو به دست وارد حیاط شد و گفت:سرما
نخورین
لبخندی زدم و گفتم:نه هوا خوبه
پتو رو روی کیاناز انداخت و گفت:اره جون میده
 برای گردش!…کیاناز کی خوابید؟
 نیم ساعتی میشه
کیان کنارم نشست و دودل بود .
از کارهاش میفهمیدم که میخواد حرف هایی رو
بزنه که برای زدنشون هنوز تردید داشت.
به سمتم برگشت و گفت:کیاناز به مادر احتیاج
داره مادرجون روز به روز پیرتر میشه دیگه توان
نگه داری از کیانازو نداره.
جوری حرف میزد انگار میخواست ازم خواستگاری
کنه!
 میدونم که تو عاشقشی و اونو مثل دختر
خودت دوست داری
 کیاناز برام خیلی بیشتر از این ها ارزش داره
 میدونم برای همین ازت کمک میخام
چشمام برق زد و با لبخند گفتم:قول میدم با همه
 وجودم کمک کنم……

ایناز روزی که اومدبم ترکیه رو یادته؟! همون

روز جشن؟!

اره یادمه همون روز فهمیدم که پدر و مادرم

تصادف کردند!

بله خدا بیامرزتشون

ممنونم خدارفتگان تو رو هم بیامرزه!

ایناز اون روز تو رو یکی از دوستات دعوت

کرده بود مگه نه؟!

بله درسته چطور مگه

من ادرس و شماره تماس اون دوستت رو

میخوام!

اخمام تو هم شد و گفتم:برای چیته؟؟؟

اون روز من دنیا رو دیدم اونم منو دید ولى

چند نفراونو با زور سوار ماشین کردند و بردند.

باهاشون گلاویزم شدم اما از پسشون برنیومدم…

ایناز همه امیدم دوست تو هست!

تو دلم لعنتی نثار بخت بدم کردم و با خودم گفتم:

پس بگو همه ی این مهربونی هاش واسه خاطر

این بود از زیر زبونم حرف بکشه!

کور خوندی جناب کیان داغ دیدن دنیا رو به دلت

میذارم!

من این همه بخاطرش خودمو به اب و اتیش

میزنم دریغ از دیدن این همه عشقم!

با صداش از فکر و خیال بیرون اومدم

ایناز چرا ساکتی؟؟؟

باید جوری وانمود کنم که شک زده شده باشم

با ناباوری به کیان نگاه کردم و گفتم:واقعا دنیا

تو اون مهمونی بود؟؟؟پس چرا من ندیدم؟! من

دو ساعتی قبل شما تو مهمونی بودم

اینم از بدشانسی ماست اگه تو اونو دیده بودی

حتما بهمون میگفتی!

اره حتما چرا که نه….بلاخره اون مادر کیانازه

باید برگرده بالای سرش

میشه شماره دوستت رو بدی

خودم و ناراحت نشون دادم و گفتم:متاسفانه

دوستم ساکن ترکیه نیست از اروپا اومده بود

اونجا وقت بگذرونه که با هم اشنا شدیم دختر

سر به هوایی بود اونم مثل من مهمون بود

فکر نکنم بتونه بهت کمکی بکنه ولی من شماره

اش رو دارم میتونم بهت بدم خودت بهش زنگ

بزنی

چشماش برقی زد:اره عالی میشه کوچک ترین

چیز میتونه برام روزنه ای امیدی باشه برای پیدا

کردن دنیا!

تو دلم پوزخندی بهش زدم و بعد درحالی که

گوشیمو میگشتم گفتم:ایناهاش خودشه شماره

اش رو پیدا کردم

سریع روی خط دومم که تو ترکیه خریده بودم

اسم لیا رو نوشتم و رو به کیان گفتم:بیا بهش

زنگ زدم اسمش لیا هست باهاش انگلیسی حرف

بزن

باشه واقعا ممنونم

با چه ذوق و شوقی گوشی رو گرفته بود با پخش

شدن صدای منشی اوپراتور بادش خالی شد و

گفت:خاموشه

وای چه بد باور کن همین شماره رو فقط

داشتم

بازم بهش زنگ میزنم ناامید نمیشم

کار خوبی میکنی امیدوارم بتونی زودتر دنیا

رو پیدا کنی

میتونم شماره لیا رو داشته باشم

بله حتما…باید شماره اش رو داشته باشی که

بتونی هی بهش زنگ بزنی بلکه خدا خواست و

خطش رو روشن کرد

دعاکن ایناز…دعاکن دوستت خطش و روشن

کنه و من بتونم دنیا رو پیدا کنم

حتما پیداش میکنی

__ ممنونم که بهم دلگرمی میدی

لبخندی به روش زدم که دستم و تشکر امیز

فشاری داد و بعد گفت:من برم کیانازو سر جاش

بخوابونم

_اره ببرش سرما نخوره

کیانازو با پتوش بغل کرد و به سمت سالن داخلی

خونه رفت .

بعد رفتنش عصبی دستم و مشت کردم و گفتم:

ایناز نیستم اگه گذاشتم دنیا رو پیدا کنی .باید بعد

ناامید شدن کیان سریع یه نقشه میکشیدم که

کیان منو عقد میکرد! تا عقدم نکنه نمیتونم به

اهدافم برسم جای دنیا ترکیه پیش سهیل بود!

جای منم ایران پیش کیان…..

#دنیا

یک ماه از اون روزی که تصمیم گرفته بودم از

کیان جدا بشم میگذره و روز به روز افسرده تر

میشدم.درست بود تو این مدت پیش کیان نبودم

و باهاش در ارتباط نبودم ؛ اما همینکه اسمش

روی اسمم بود و همینکه میدونستم هنوز زن

عقدیش هستم بهم دلگرمی میداد از اینکه ازش

جدا بشم میترسیدم. هر روز منتظر این بودم که

سهیل برگه های طلاق رو بیاره اما نیاورد!منم

چیزی نپرسیدم.اون روز سهیل برعکس همیشه

خوشحال به خونه اومد و دلیل خوشحالیش رو

میتونستم حدس بزنم!

حتما کارهای طلاقم رو انجام داده بود. به اتاقم

پناه بردم.

دلم گریه میخواست و روی تخت نشستم و گریه

کردم.

با شنیدن صدای نق نق کردن کیانا به تختش نگاه

کردم بیدار شده بود و بهم نگاه میکرد. دلم ضعف

رفت برای به اغوش کشیدنش!…

اونو از تختش بیرون اوردم ومحکم بغلش کردم

عطر تنش رو بو کشیدم؛ چقدر ارومم میکرد! به

صورتش نگاه کردم و گفتم:فرشته ی کوچیک من

خدا تو رو به من ببخشه به جای همه چیزهایی

که از دست دادم!

سرش و به سمت یقه لباسم کج کرد و فهمیدم

گشنشه لبخندی زدم و سینه ام رو ازیقه لباسم

بیرون اوردم که با ولع شروع به مکیدن سینه ام

کرد.

براش لالایی خوندم کیاناز عاشق این بود!…

موقع شیر خوردن براش لالایی بخونم کیانا هم این

کارودوست داشت ! یاد کیاناز باز چشمامو تر کرد

الان حتما بزرگتر شده بود!

از دیدن روزهای قشنگی محروم شدم دلیلشم

خودخواهی سهیل بود!

خدایا حاضرم همه چیزم رو بدم باز کیانازم بغل

کنم!

با باز شدن در به سمت در برگشتم! سهیل بود!…

پوشه به دست با دیدن کیانا تو بغلم گفت:بیداره

میخواد بخوابه

بذار بخوابه کلی کار داریم

سوالی نگاش کردم که لبخندی زد و کنارم روی

تخت نشست

پوشه رو روی پاهام گذاشت و گفت:خودت ببین

کیانا رو اروم کنارم روی تخت گذاشتم و با

دستهایی که سعی میکردم سهیل متوجه لرزششون

نشه پوشه رو از روی پاهام برداشتم و داخلش رو

نگاه کردم.

برگه ها رو بیرون اوردم و با خوندن هر سطرحالم

خراب و خراب تر شد.

نمیدونم کی اشکهام شروع به ریزش کردند و وقتی

روی اخرین برگه امضای کیان رو دیدم؛ دنیا در

نظرم تیره و تاریک شد و از حال رفتم و نفهمیدم

چیشد!….

#سهیل

وقتی اتاش پوشه رو دستم داد ؛از خوشحالی روی

پاهام بند نبودم !

با اینکه مدارک جعلی بودند اما از اینکه گلاره

بلاخره داشت مال من میشد اونم به خواسته

خودش خوشحال بودم.

وقتی وارد خونه شدم به من نگاهی انداخت

و به سمت اتاقش رفت.

شنگولیم تابلو بودکه هر کسی با دیدنم میفهمید

که بزرگترین ارزوم بروارده شده !

کمی تو سالن کنار فتانه نشستم و بعد دنبال گلاره

به اتاقش رفتم. روی تخت خواب نشسته بود و به

کیانا شیر میداد.

از چشمهاش میشد فهمید که ساعت ها گریه

کرده و وقتی کنارش نشستم پوشه رو بهش دادم!

با دستایی که میلرزید پوشه رو به دست گرفت

وقتی برگه ها رو میخوند صورتش مثل گچ سفید

شده بود.

یک لحظه ترسیدم بلایی به سرش بیاد!…

وقتی چشمش به امضای جعلی کیان افتاد

اشکهاش جاری شد !..باورش نمیشد کیان اون

برگه ها رو امضا کنه رو به من کرد و گفت:چطور

راضیش کردی طلاقم بده؟؟

اون ازدواج کرده اینو که فراموش نکردی به

نظرت میاد زندگی جدیدش رو بخاطر زنی که

نزدیک به دوساله ازش هیچ خبری نداره و الان

یه بچه تو بغلشه از عروسش جدا بشه؟!

من به خواست خودم بچه دار نشدم

__ گلاره هیچ مردی مثل من عاشق تو نیست من

با وجود همه چیز عاشق توام! من تو رو با همه

گذشتت دوست دارم یکم منو نگاه کن من کسی

ام که لیاقت خوشبخت کردنت رو دارم!

بدون اینکه نگام‌کنه گفت:خودکار داری؟

لبخندی زدم و خودکارم رو از جیبم بیرون اوردم و

جلوش گذاشتم ….خودکار رو گرفت !…اما تردید

داشت !

میدیدم چطور چند بار خوکار رو روی برگه میذاره

اما امضانمیکنه صورتش از گریه خیس شده بود.

کلافه از جا بلند شدم و سیگاری برای خودم روشن

کردم و پک های عمیقی به سیگار میزدم!

از اینکه شخصی رو انقدر بیشتر از من دوست

داره عصبی میشدم با حرفی که زد به سمتش

برگشتم: لطفا تنهام بذار

پوشه رو با دستش به سمتم گرفته بود. جلوتر

رفتم پوشه رو از دستش گرفتم و به اولین برگه

نگاه کردم.با دیدن امضاش چشمهام برقى زد!…

بلاخره کوتاه اومده بود.هر چند همه چی جعلی

بود اما این تنها راهی بود که قبول میکرد پیشم

بمونه!

با ذوق بهش نگاه کردم که زیر پتو خزید!…چیزی

بهش نگفتم؛ باید میذاشتم خودش با وضع

جدیدش کنار بیاد!

از اتاق خارج شدم و به اتاق خودم رفتم که

استراحت کنم انرژی زیادی امروز مصرف کرده

بودم…..

#دنیا

باورم نمیشد همه چی تمام شده و من دیگه زنش

نیستم!انتظار داشتم حداقل طلاقم نده!

انتظار داشتم حالا که فهمیده من زنده‌ام پی من

رو بگیره و پیدام کنه!

اما خیلی راحت فراموشم کرد و طلاقم داد.

چطور تونست اینجور راحت از من بگذره؟! مگه

‌عاشق من ‌نبود؟! مگه اون عاشق شدن و عاشق

بودن رو بهم یاد نداد ؟!

چطور خودش بی وفایی کرده بود؟!چطور من و

كنار گذاشت؟! انقدر گریه کردم که خوابم برد!
.
.
.
#کیان

یک ماه بود که مدام زنگ ‌میزدم اما خطش

خاموش بود!دیگه خسته شده بودم !

هر چی بیشتر میگشتم از دنیا دورتر میشدم.ایناز

همه این روزها کنارم بود و بهم دلداری میداد و

ارومم‌ میکرد!

هنوز با مادرجون زندگی میکرد و همه توجه اش

رو به کیاناز داده بود و من بخاطر این توجه هاش

واقعا ممنونش بودم!
.
.
.
#ایناز

یک ماه تمام کیان تلاش میکرد؛ از دوست خیالی

من سراغ دنیا رو بگیره اما موفق نشد تا تونستم

خودم رو بینشون جا کردم.

اون روز بعد خوابوندن کیاناز روی تخت خوابی

که کیان برام گوشه اتاق کیاناز گذاشته بود دراز

کشیدم و درحال کشیدن نقشه بودم که در اتاق

بی هوا باز شد و کیان داخل شد.

با دیدن من گفت:معذرت میخوام یادم رفت تو

اتاقی

اشکالی نداره

اومدم کیانازو ببینم

تازه خوابید اونم خیلی بهونه اتو گرفت

کارم تازه تموم شدهمینکه تونستم اومدم

شام خوردی؟؟؟

بله مرسی

از جا بلند شدم و گفتم:پس من میرم برات چایی

بریزم!

نه دیر وقته مزاحمت نمیشم بخواب

مزاحم نیستی بشین تا برم برات چایی دم بدم

به اشپزخونه رفتم و سریع یه چایی زعفرونی براش

دم دادم

و به اتاق برگشتم روی تخت دراز کشیده بود و

دستهاشو روی چشماش گذاشته بود!

انگار خوابش برده باشه اما میدونستم بیداره !

الان وقت عملی کردن قسمتی از نقشه ای بود که

داشتم….سینی روی میز کنار تخت گذاشتم و لبه

تخت نشستم

به خودم کمی فشار اوردم و تا بلاخره گریه ام

گرفت و قطره های اشکم روی دست کیان میفتاد

وقتی تو اون تاریکی حس کردم تکون میخوره

گفتم: دلم برای اون روزا تنگ شده…اون روزایی

که عشق بین من و تو جوونه زده بود!میدونی

کیان اون روزا فکر میکردم مال هم میشیم و کنار

هم خوشبخت میشیم اما نشد!.. ببین تو بیداری

جرات ندارم این چیزا رو بهت بگم الان که خوابی

این حرفا رو میزنم!من خیلی تنها و بی کسم کیان

خیلی! تنها دلخوشی من تو این دنیا تو و کیاناز

هستین ولی تو منو هیچ وقت نمیتونی کنار

خودت قبول کنی هیچ وقت….اعتراضی ندارم

این بار مثل اون دفعه سعی نمیکنم بهت نزدیک

بشم من به همین کنار تو بودن قانعم امیدوارم

زودتر دنیا رو پیدا کنی!

بغض دروغینم و دوباره شکوندم و از اتاق بیرون

رفتم !

مطمئن بودم حرفام روی کیان اثری که میخوام

رو میذارند!

#کیان

بعد شنیدن حرف های ایناز کلافه شده بودم و

وقتی زیر گریه زد و از اتاق خارج شد.

سر جام نشستم و پوفی از سر کلافگی کشیدم

عصبی شده بودم نمیدونستم باید چیکار کنم

خدایا خودت کمکم کن !

خودت منو از این دوراهی هایی که سر راهم قرار

میدی نجات بده…..

خدایا دنیا تو یه قدمی من بود چرا وقتی دست

دراز کردم که اونو بگیرم باز ازم دورش کردی….

دنیا رو از من دور میکنی اینازو بهم نزدیک چرا؟!

سرم و روی بالشت گذاشتم بلکه بتونم بخوابم و

کمی اروم بگیرم…
.
.
.

#سهیل

ده روز فقط خودش رو تو اتاق حبس کرده بود و

گریه میکرد.

باید دست به کار میشدم حالا که گلاره اون طلاق

نامه جعلی رو قبول کرده بود!

باید عقد نامه جعلی من رو هم قبول میکرد از

رستوران که برگشتم ماشین رو به سمت یکی از

مجتمع های تجاری کج کردم.

میخاستم از گلاره خواستگاری کنم !

لبخند یه لحظه هم از روی لبام کنار نمیرفت!

ذوق و شوق خاصی داشتم دلم میخاست زودتر

اونو مال خودم بکنم !

وارد مجتمع که شدم چشم گردوندم ؛ اول باید

براش حلقه میخریدم.

مگه همین نبود ؟!مگه مردها برای خواستگاری

کردن حلقه نمیخرند؟!

لبخندی زدم و گفتم :اره همینه برم یه حلقه ای

براش بگیرم که کیف بکنه!

بعد از گشتن تو چند تا مغازه بزرگ طلا و جواهر

فروشی بلاخره اون چیزی که مد نظرم بود رو پیدا

کردم .

از طلای سفید بدم میومد معتقد بودم حلقه باید

زرد رنگ باشه!

یه حلقه زرد رنگ‌ساده تک نگین براش خریدم!

مطمئن بودم که خوشش میاد و در حالی که به

جعبه ىکوچیک حلقه نگاه میکردم به سمت

فروشگاه لباس رفتم!

یه کت و شلوارحریر به رنگ کرمی نظرم رو جلب

کرد.

کتش کوتاه بود و استین بلند شلوارشم دم پا گشاد

بود.زیر کت ام‌یه تاپ کاسه دار که دو درجه رنگش

پر رنگ تر از کت و شلوار بودگذاشته بودند.

رو تن گلاره غوغا میکرد!…مطمئن بودم!

الان باید براش کیف و کفشم میخریدم و بعد خرید

بقیه وسایل به سمت ماشین رفتم و تلفنم رو

برداشتم و شماره اتاش رو گرفتم!

بله قربان

اتاش یه اتاقک تو اون رستورانی که امروز

عکسشو بهم نشون دادی برام رزرو کن!

برای كى قربان؟

برای امشب ساعت هشت به بعد

چشم قربان چند نفرین؟؟؟

من و خانم

__ چشم قربان

تلفن رو روی داشبورد پرت کردم و یه اهنگ

شاد پخش کردم و برای اولین بار دلم خواست

پشت فرمون قر بدم!

از فکرهای که به ذهنم میرسید قهقه ای زدم و

سرعتم رو بیشتر میکردم!
.
.
.
#دنیا

کیانا بازیش گرفته بود!

اونو روی تخت خواب گذاشتم و شروع به بازی

کردن باهاش کردم!

حسابی خسته شده بودیم. دستهای تپل و

کوچیکش رو روی چشماش کشید و شروع

به نق زدن کرد.

لبخندی زدم و گفتم:خوابت میاد دخملم؟!

بغلش کردم و سینه امو تو دهنش گذاشتم و از

دیدن سینه ام ذوقی کرد که باعث شد هوس کنم

گازش بگیرم.

کم کم چشمهای خوشگلش بسته شدند و تو

اغوشم خوابش برد.

بلند شدم اونو توی تختش بذارم که در بی هوا

باز شد و سهیل وارد اتاق شد و با دیدنش سریع

انگشتم رو روی دهنم گذاشتم و گفتم:هیییس

لبخندی زد و دستهاشو به عنوان تسلیم بالا

گرفت و گفت:چشم هیییییس

کیانا رو داخل تخت گذاشتم و سر جام نشستم که

سهیل به سمتم اومد و گفت:بهم خسته نباشید

نمیگی؟

سکوت کردم! حرفی نداشتم برای گفتن!…کنارم

نشست.

پاکت های خرید رو جلوی پاهام‌گذاشت و گفت:

زود لباس بپوش می خوایم بریم بیرون!

سوالی نگاش کردم و گفتم:کیانا خوابه؟!…

خریدها ر وجلوی پاهام گذاشت و گفت:

زود بپوش میخایم بریم

بیرون

سوالی نگاش کردم و گفتم:کیانا خوابه

_هم فتانه خونست هم پرستار کمکی زود پاشو

حوصله بیرون رفتن نداشتم اونم با سهیل سرم و پایین

انداختم و گفتم:خواهش میکنم ذاارش یه شب دیگه واقعا

امشب حال ندارم برم بیرون

اخمی کرد و گفت:میخام سوپرایزت کنم انقدر ناز نکن تا من برم

یه دوش بگیرم و لباسامو عوض کنم تو هم برو لباساتو بپوش

اجازه نداد اعتراضی کنم از اتاق خارج شد به خریدهای توی

پاکت ها نگاه کردم مثل همیشه خوش سلیقه بود میدونستم

اگه الان به اراده خودم بلند نشم یکم دیگه با زور منو میبره

بیرون خودم از فضای خونه خسته شده بودم لباسها رو

رو به تخت گذاشتم و بعد قفل کردن در اتاق شروع به پوشیدن

لباس ها کردم جلوی اینه ایستادم لباس ها روی تنم فوق العاده

بودن انقدر بهم اومده بودن که بی اختیار لبخندی روی لبام

نشست

به لوازم ارایشی که روی میز بودن نگاه کردم …دلم تنوع

میخاست….به رژلب ها نگاه کردم و گفتم:چرا که نه

دستم به سمت رژ قرمز رفت با یاداوری اینکه کیان عاشق این

رنگ بود اخمی کردم و اونو انداختم داخل سطل زباله باید

فراموشش میکردم حالا که انقدر راحت منو کنار گذاشته بود

منم باید فراموشش کنم اما قول میدم یه روز میرم دنبال

دخترم رژ لب گلبهی رو برداشتم و به لبام زدم یه خط چشم

باریکم کشیدم به موهای بافته شدم نگاه کردم کیان عاشق

این بود موهامو ببافم موهای بافته شدم رو باز کردم و بعد

کشیدن برس روی موهام موهامو روی شونه هام رها کردم

خیلی خاص شده بودم با اون دنیای ساده پوش که اشکش

همیشه روی گونه هاش بود زمین تا اسمون فرق داشتم

با تقه ای که به در خورد به سمت در رفتم و درو باز کردم چشمم

به سهیل افتاد کت شلوار سورمه ای رنگی بتن داشت زیر

کتشم یه پیراهن ساده ی یاسی پوشیده بود از برق صورتش

معلوم بود تازه اصلاح کرده با دیدنم لبخندی زد و گفت:چقدر

زیبا شدی

سکوت کردم….از کیان جدا شده بودم اما هنوز هر کاری رو

خیانت به عشقم میدونستم سرم رو پایین انداختم نمیدونستم

در جواب اون نگاه مشتاق باید چی بگم ترجیح دادم سکوت

کنم سهیل دستم و گرفت و منو با خودش از خونه بیرون برد

ساکت بودم مثل همیشه حرارت دستش پوست دستم و

میسوزوند با هم سوار ماشین شدیم اهنگ قشنگی گذاشت

و گفت:امشب میخام ببرمت یه جای قشنگ قول میدم

سرم و به شیشه تکیه دادم و محو تماشای خیابونا شدم

چقدر این شهر قشنگ بود سهیل وقتی دید میلی به حرف زدن

باهاش ندارم صدای اهنگ رو بلندتر کرد و همراه خواننده

شروع به خوندن کرد ممنونش بودم از اینکه امشب رو داشت

با دلم راه میومد یاد روزهای قبل افتادم سهیل دفعه اولش

نبود که داشت با دل من راه میومد یعنی روزی میرسه که

عاشق سهیل بشم یعنی ممکنه یه قلب سه بار عاشق بشه

فرهاد،کیان…و حالا سهیل پوزخندی زدم که باعث شد سهیل

به سمتم برگرده و نگام کنه سنگینی نگاهش رو حس میکردم

ولی عکس العملی نشون ندادم بعد حدود ده دقیقه رانندگی

جلوی ساختمون بزرگ و قشنگی توقف کرد و گفت:پیاده شو

پیاده شدم اونم سوئیچ و به مردی که جلوی در ساختمون

ایستاده بود داد و به سمتم اومد و درحالی که باز دستم و به دست

میگرفت منو وارد ساختمون کرد با دیدن نمای داخل ساختمون

شگفت زده شروع به تماشا کردن کردم از بیرون ساختمون

مدرنی به نظر میرسید اما داخل که میشدی یه شهر کوچیک رو

میدیدی که پر از خونه های کوچیک بود هر خونه یه قرفه بود

برای غذا خوری همه ی خدمه لباس سنتی به تن داشتن

حس قشنگی رو به ادم منتقل میکردن سهیل بعد دادن اسمش

به دو خدمه ای که کنار در ایستاده بودن رو به من کرد و گفت:

اخرین خونه ی این شهر برای ماست

با هم به سمت اخرین قرفه رفتیم و بعد کندن کفشامون وارد شدیم

یه اتاقک نه متری بود که در و دیوارش کاملا سنتی بود و

حس میکردی که تو یه خونه نقلی هستی سهیل به یکی

از پشتی ها تکیه زد و گفت :بیا اینجا

 

سهیل به یکی از پشتی ها تکیه زد و گفت:بیا

اینجا!

با کمی فاصله کنارش نشستم و پوفی کشید

اما توجه نکردم.

گارسون به سمت غرفه ما اومد و منو رو جلومون

گذاشت و منتظر ایستاد.

سهیل رو به من کرد و گفت:چی میخوری؟

هر چی دوس داری سفارش بده فرقی نداره!

سهیل چیزی به گارسون گفت و گارسون بعد از

یادداشت کردن رفت.

به من نگاه کرد کمی نزدیکم شد و دستم رو

گرفت:گلاره تا کی میخوای اینجور رفتار کنی؟!

قبلا مشکلت کیان بود الان که ازش جدا شدی!

با یاداوری کیان اهی کشیدم که باعث شد سهیل

اخم کنه!

نمیدونم دیگه باید چیکار کنم که خوشحال

بشی و کمی بهم توجه کنی!

دلم به حالش سوخت اما هر چقدرهم در حقم

خوبی میکرد .دلیل اصلی جداییم از کیان خودش

بود.اون بود که با نگه داشتنم پیش خودش باعث

شد کیان با اون دختره ایناز ازدواج کنه!

با یاداوری ایناز رو به سهیل کردم و گفتم:راستی

ایناز برگشت ایران؟؟؟

خبر ندارم اتاش باهاش در ارتباط بود

خواستم ازش بیشتر بپرسم که گارسون همراه دو

نفر دیگه اومد و غذاها رو جلومون چیدند.

سهیل با اشتیاق خاصی بهم نگاه میکرد. شام رو

در ارامش خوردیم. خدا رو شکر سهیل عادت

نداشت موقع غذا خوردن زیاد حرف بزنه !

بعد تموم شدن شام سفارش چایی داد کنارم لم

داد و گفت:خوشت اومد از شام؟!

مرسی خوب بود

به سمتم برگشت و گفت:دوست داری موهاتو

ببافی…صبحانه چیز شیرین دوست نداری

بخوری …برنج و با نون میخوری…مرغ سرخ

کرده رو که حسابی سرخ شده باشه و سوخاری

رو به بقیه گوشت ترجیح میدی…رژ لب قرمز

رو دوست داری!حداقل روزی یه بار باید بری

حموم …..خوابیدن به پهلو رو بیشتر ترجبح

میدی….خوش خوراکی بیشترم عاشق فلفل و

ترشی هستی…نوشابه و شربت رو زیاد دوست

نداری!بازم بگم؟!

نگاهش کردم! خوب منو شناخته بود….حرفی

برای گفتن نداشتم!

کمی از چاییش و مزه کرد و گفت:بد شروع کردیم

اما بذار خوب تمومش کنیم شرطتت برای بودن

باهام طلاق نامه ات بود!.. طلاقتم از کیان گرفتم

پس دیگه دردت چیه گلاره؟!

سرم و پایین انداختم و گفتم:سهیل خواهش

میکنم ادامه نده باور کن الان توان شنیدن این

حرف ها رو ندارم

چاییتو بخور

استکان چایی مو برداشتم و شروع به مزه کردن

چایی ایم کردم .

سهیل دوباره رو به روم نشست و دستمو گرفت و

جعبه ای کوچیکی از جیبش بیرون اورد و روی

پاش گذاشت.

با سر انگشتش در جعبه رو باز کرد و گفت:زیادی

صبر کردم و باهات مدارا کردم!

حلقه ی زرد رنگی که تو اون جعبه میدرخشید

رو دستم کرد و گفت:امروز ازت خواستگاری کردم

جواب تو هم مثبته تا دو روز دیگه هم میریم یه

محضر و عقد میکنیم من به عقد و طلاق اعتقاد

ندارم اما چون میدونم تو بهونه میاری عقدت

میکنیم.بعد از عقدم انتظار دارم خودت پا به

اتاقم بذاری دوست ندارم از این به بعد مثل

اخرین بار باهات رابطه داشته باشم!

به حلقه ی داخل دستم نگاه کردم ؛بهم دهن

کجی میکرد!

اون حس لعنتی رهام نمیکرد حس میکردم هنوز

به کیان تعلق دارم.

سرم و پایین انداختم تا سهیل اشکامو نبینه.دلم

نمیخواست بهانه دستش بدم باهام بحث کنه به

اندازه کافی تحت فشار بودم!

سرتو پایین ننداز گلاره

__ اگه میشه بریم خونه الان کیانا بیدار میشه

عصبی از جا بلند شد و گفت:میریم خونه یادت

نره دو روز دیگه عقد میکنیم !….به نفع خودته

اخلاقت و عوض کنی!…

عروس خانم‌وکیلم؟

دستهام میلرزید. حالا که داشت همه چی شرعی

میشد حالا که دیگه مرتکب گناه نمیشم چرا این

حس بد تنهام‌نمیذاره؟!چرا نمیتونستم یه زندگی

جدید رو شروع کنم؟!

خدایا خودت کمکم‌کن!

با حس گرمای دستش سرم و بالا اوردم و نگاهش

کردم…

این مرد داشت شوهر من میشد!به کیانا نگاه کردم

که بغل فتانه بود و به اطرافش نگاه میکرد.

براى بله گفتن زیر لفظی میخوای؟!

چشمهای غمگینم رو به سهیل دوختم .الان باید

میگفتم با اجازه بزرگترها بله اما من اینجا کسی

رو نداشتم که بخوام ازش برای بله گفتن اجازه

بگیرم. سرم رو پایین انداختم و گفتم:بله

انقدر صدام اروم بود که خودمم تو شنیدنش

شک داشتم. با دست زدن فتانه و اتاش و بله

گفتن سهیل فهمیدم همه چی تموم شده و

فصل جدیدی از زندگیم ورق خورد!

دلم با این عقد صاف نمیشد! راست گفتن که دلت

با یکی دیگه باشه هزار خطبه هم بخونن حرامه…

تا شب تو رستوران سهیل جشن بود و رقص و

مشروب!

یاد اون شب کذایی افتادم وقتی مست کردم و

سهیل منو به تختش برد.

از یاداوری بی شرمی اون شب لبمو به دندون

گرفتم و با حرفی که سهیل زیر گوشم زد کل

بدنم‌ گر گرفت:دیگه اون لبها صاحب داره خانم!

بهش نگاه کردم از خوشحالی روی پاهاش بند نبود

نگاهش چه اشتیاقی داشت!

چرا من اشتیاقی برای بودن با این مرد ندارم تو

چشم‌ مهمونای خاتم یه حسادت و حسرت خاصی

میدیدم!یعنی سهیل انقدر خوب بود؟! پس‌چرا من

این خوبی به چشمم نمیومد!

یاد کیان افتادم… یاد روز عقدمون!

از درون سر خودم فریاد کشیدم….تو دیگه زن کیان

نیستی الان زن این مرد هستی!

فکر کردن به کیان درست نیست سعی کن با زندگی

جدیدت کنار بیای حداقل بخاطر کیانا…

از فکر کردن به کیانا لبخندی روی لبهام‌ نشست که

سهیل بغلم کردو گفت: مشتاقم زودتر به اتاق

خوابمون بریم!

با این‌حرفش ‌گر‌،گرفتم سرم‌رو پایین انداختم.جشن

یک ساعت بعد تمام شد!

کیانا رو بغل‌کرده بودم. داشتم میخوابوندم. فتانه

به سمتم اومد و گفت:کیانا رو بده شوهرت

منتظرته.

سوالی نگاش کردم که گفت :نکنه میخوای شب

عروسیت دخترتم با خودت ببری!

با ناراحتی نگاهش کردم که گفت:زود باش برو!

دلم نمیخواست شب رو با سهیل بگذرونم

میترسیدم باز زیرخوابش بشم!

هر چند الان محرم هم بودیم و با کشیده شدن

دستم به شخصی که دستم رو کشید نگاه کردم

سهیل بود لبخندی زد و گفت:زود باش بریم

منو به سمت ماشین جدید شاسی بلندش برد کل

ماشین گل کاری شده بود.

همین که سوار ماشین شدیم مهمونا کف زدن و

سهیل بوق زنان ازشون دور شد.

تمام بدنم میلرزید استرستی که داشتم درست

شبیه استرس شب ازدواجم با فرهاد بود.

با یاداوری فرهاد اخمی کردم و تو دلم چند بار

نفرینش کردم اگه منو نمیدزدید الان من اینجا

نبودم خدا لعنتت کنه فرهاد!

با لمس دستم توسط سهیل سرم و بلند کردم و

نگاهش کردم!

لبخندی زد و گفت:امشب دوست ندارم اخم کنی

لبخند بزن

سرم و پایین انداختم. دلم به حالش سوخت.

__ گلاره خواهش میکنم دیگه خودت رو ازم

دریغ نکن من الان شوهرتم!

اروم باشه ای گفتم که باعث شد سهیل غرق

لذت بشه و قربون صدقه ام بره

#سهیل

دستش رو گرفتم و از ماشین پیاده اش کردم.

متوجه خجالتش شده بودم دلم میخواست

محکم بغلش کنم و هی اونو ببوسم.

چقدر این زن برای من عزیز بود.درست بود که

همه چی تقلبی بود و طلاقش از اون مرتیکه و

عقدش با من!

اما اصلا این چیزها برام مهم نبود. مهم خودش

بود که الان فکر میکرد زن عقدی منه !

دل تو دلم‌ نبود زودتر اونو به اتاق خوابم ببرم وارد

سالن که شدیم از پشت بهش چسبیدم و گفتم:

گرسنه ات که نیست؟

با کمی مکث و تردید گفت:نه گرسنم نیست!

کش دار گفتم:پس بریم اتاق خواب

لپاش گل‌انداخت و سریع گفت:نه… چیزه…یعنی

گرسنمه!

از هول شدنش قهقه ای زدم وگفتم:من فدای این

همه شرمت بشم بعد این مدت هنوز ازم خجالت

میکشی؟!

سکوت کرد. این سکوتش کمی عصبیم میکرد اما

انقدر عاشقش بودم که همه این ناز کردنها و لج

کردنهاش رو تحمل میکردم.

دستش و کشیدم و به سمت اتاق خواب رفتم

میونه راه گفت:اما من گرسنمه !

لبخندی زدم و گفتم:چیزی تا صبح نمونده صبح

صبحونه میخوریم

وارد اتاق شدیم رو بهش کردم و گفتم:اول تو دوش

میگیری یا من؟

به سمت حمام رفت و گفت:من اول دوش میگیرم

سریع وارد حمام شد و در حمام بست. لبخندی

زدم انقدر عجله داشت که با خودش حوله و لباس

هم نبرد.

هر چند تو حمام دو تا حوله کوچیک بود از اتاق

خارج شدم تا تو حموم اتاق بغلی یه دوش بگیرم.
.
.
.
#دنیا

برای فرار کردن از دستش سریع وارد حمام شدم

انقدر تو فکر بودم که قبل از کندن لباسام دوش

اب رو باز کردم و کل تن و بدنم خیس شد.

از خیسی لباسها جیغی کشیدم و سریع شیر اب و

بستم اما خیس خیس شده بودم.

لعنتی گفتم و شروع به کندن لباسام کردم. زیر

دوش اب گرم‌نشستم .به حدی تو فکر بودم که

متوجه گرمای اب نمیشدم چشمم به سینه هام

افتاداز گرمای اب سرخ شده بودند‌کمی از گرمی

اب رو کم‌کردم.نشستن فایده نداشت حدود نیم

ساعتی تو حموم بودم از جا بلند شدم بعد شامپو

زدن تصمیم گرفتم از حمام خارج بشم.

به سمت قسمت رخت کن حمام رفتم با یاداوری

اینکه با خودم حوله و لباس نیاوردم ناله کردم:

خدا منو بکشه چطور یادم رفت اول لباس و حوله

بردارم!

یکی از حوله های نیم متری که گوشه حمام تا شده

بودن رو برداشتم و تنم رو خشک کردم و بعد اونو

دور خودم پیچیدم‌الان چطور برم بیرون…

صدایى از بیرون نمیومد حتما خوابش برده اروم

لای در اتاق رو باز کردم .

کسی تو اتاق نبود نفسی از سر راحتی کشیدم و از

حمام بیرون اومدم.

خداروشکر سهیل تو اتاق نبود!…کجا رفته بود؟!

نمیدونستم با همون حوله نیم وجبی به سمت

کمد رفتم‌میدونستم که سهیل حتما برام لباس

اورده در کمدو باز کردم و دنبال یه لباس مناسب

میگشتم میخواستم قبل اومدن سهیل بخوابم اما

با شنیدن صدایی دست هام تو هوا خشک شد

#سهیل

بعد از حمام کردن حوله ای دور کمرم‌ پیچیدم و به

اتاق برگشتم.

همین که در اتاق و باز کردم چشمم به گلاره افتاد

با یه حوله کوچیک که دور خودش پیچیده بود کنار

کمد ایستاده بود و درحال گشتن دنبال لباسی بود

که وارد اتاق شدم .از دیدنش اونجا تو اون وضع

غرق لذت شدم و هوس کردم برم جلو و محکم

بغلش کنم لبخندی زدم و بعد بستن در گفتم:

حق نداری لباس تنت کنی!

دستهاش تو همون حالت که دنبال لباس

میگشتند خشک شد.

یکی از دستهاش رو به در کمد زد و تو همون

حالت موند.

بهش نزدیک شدم.موهای خیس بلندش روی ‌شونه

هاش پخش شده بود.

اروم بغلش ‌کردم که تکونی خورد سر شونه هاشو

اروم بوسیدم و گفتم:باورم نمیشه بلاخره مال من

شدی!

__ میشه بذاری بخوابم؟

اونو به سمت خودم برگردوندم و گفتم:فکر خواب

و از سرت بیرون کن فعلا‌ کار دارم باهات!

سرش رو پایین انداخت صورتش گل‌ انداخته بود

لبخندی زدم و بغلش‌کردم.

دستهام به سمت حوله بردم و اروم حوله رو

از دور بدنش باز کردم.

اول خجالت کشید.تو خودش جمع شد.این همون

زنی بود که من عاشقش بودم بعد اون همه رابطه

هنوز از من خجالت میکشید.

لبخندی زدم اونو به سمت تخت بردم سعی کردم

ارومتر از همیشه باشم.

گلاره هم برخلاف دفعات قبل اروم تر بود و

مقاومت نمیکرد.

اما یه حس نارضایتی تو چشماش میدیدم.

اعتراضی نمیکرد اما همراهیمم نمیکرد.ولى

همینکه گریه نمیکرد و تقلا نمیکرد از دستم فرار

کنه برام‌کافی بود!

بعد زدن اخرین ضربه بیحال کنارش روی تخت

افتادم .

این رابطه عجیب به دلم نشسته بود و لبخندی

زدم و گلاره رو که اروم بود بغل کردم و زیر گوشش

گفتم:اذیت‌که نشدی خانمم!

اروم نه ای گفت و روشو ازم گرفت.همچنان بغلش

کرده بودم و سرم و کنار سرش‌قرار دادم و کم کم

چشمام گرم شد و خوابم برد…
.
.
.
#دنیا

بوی کیک تازه میومد. بو کشیدم و با لبخندچشم

باز کردم و با دیدن خودم لخت توی تخت خجالت

زده ملافه رو روی سینه هام کشیدم و با یاداوری

دیشب حس بدی بهم دست داد…

چرا این حس گناه رهام‌نمیکرد؟! الان که دیگه‌

محرم سهیلم؛چرا دلم باهاش صاف نمیشد؟!

اهی کشیدم و به سمت حمام رفتم و سریع غسل

کردم و از حمام بیرون اومدم و تازه به جای خالی

سهیل دقت کردم کجا رفته بود….

شونه ای بالا انداختم و سریع یه لباس راحتی

پوشیدم. سینه هام پر شیر شده بود و بدجور دلم

هوای کیانا رو کرد.

با ناراحتی روی تخت نشستم که سهیل سینی به

دست وارد اتاق شد.

با دیدنم لبخندی زد و گفت:سلام عروس خانم

سرم و پایین‌انداختم.خجالت میکشیدم از مردی

که نزدیک به دوسال منو کنارش نگه داشته و تا

حالا بیشتر از تعداد انگشتهام باهام رابطه داشت

خجالت میکشیدم. سینی صبحانه رو روی تخت

کنارم گذاشت و گفت:شنیدم خیلی مزه داره تو

تختت با عشقت صبحونه بخوری!

جوابی نداشتم بدم اروم ازش تشکر کردم و دست

دراز کردم که لیوان چایی رو بر دارم که دستم رو

گرفت و گفت:تنها تنها!…

سوالی نگاهش کردم که خندید و گفت:با هم

بخوریم!

یه لقمه نون پنیر و گردو برام گرفت و دستش رو

به سمت دهنم نزدیک کرد.

یاد کیان افتادم اونم بیشتر وقتا این کارو میکرد

قطره اشکی از گوشه چشمم چکید وقتی چشم

باز کردم نگاهم با نگاه پر عشق سهیل گره خورد.

من الان زن شرعی این مرد بودم و فکر کردن به

کیان هم گناه بود هم عذاب اور!

اون دیگه به من تعلق نداشت به ایناز تعلق داشت

به زن جدیدش!

دهنم رو باز کردم و لقمه رو که تو دهنم طعم زهر

داشت رو از دست سهیل گرفتم.

سهیل که دید حالم خوب نیست سکوت کرد و تو

جو بدی صبحانه ای که قرار بود برای سهیل

بهترین صبحانه عمرش باشه رو خوردیم.

بعد از تموم شدن صبحانه سینی رو برداشتم و

خواستم از اتاق خارج بشم که سهیل گفت:خودم

اونو میبرم!

سینی رو به دستش دادم و درحالی که به کف اتاق

نگاه میکردم گفتم:میشه برگردیم خونه؟!

چی؟؟؟ به این زودی

دلم برای کیانا تنگ شده حتما الان بی تابی منو

میکنه اگه ممکنه بریم پیشش

__ دو سه روز دیگه میریم!

تصور دور بودن از کیانا داشت دیونم میکرد. با

ناراحتی سرمو پایین انداختم و دیگه چیزی نگفتم.

بعد از بیرون رفتن سهیل از اتاق به سمت بالکن

رفتم و روی صندلی که تو بالکن گذاشته شده بود

نشستم و تو ذهنم کیانا رو تصور کردم که بغلمه

و از تصور کردن اون دخترک خوشگل تو بغلمم

دلم ضعف میرفت.

با بسته شدن در اتاق به پشت سرم نگاه کردم

سهیل مهربون به سمتم اومد و گفت:پاشو!….

اماده شو!

سوالی نگاهش کردم که گفت:میریم خونه پیش

دخترمون!

از ته قلبم لبخند زدم ذوق زده دست زدم و گفتم :

مرسی واقعا ممنونم دلم واسه کیانا یه ذره شده

بود!

از کنارش رد شدم تا لباسامو عوض کنم که دستم

و گرفت و گفت:من به جای تشکر کردن بوس

میخوام

همیشه از من کارهای سخت میخواست چشماش

و بست و گفت:زود باش خجالت نکش بوسم کن

تا بریم!

دو دل به صورتش نگاه کردم چشمهای بسته اش

باعث خندیدنم میشد اروم صورتش رو بوسیدم و

سریع ازش فاصله گرفتم که در برم ؛ اما اون منو

محکم بغل کرد و لبهامو شکار کرد.

انقدر پرحرارت میبوسید که دلم رو زیر و رو کرده

بود.حسابی که لبای بیچاره منو چلوند ولم‌کرد و

گفت:تا کار دستت ندادم برو لباسهاتو عوض کن!

سریع لباس پوشیدم و همراه سهیل به خونه

برگشتم.

خدا میدونست چقدر خوشحال بودم. از بغل

کردن کیانا اونم انگار دلش برام تنگ شده بود

محکم بغلم کرده بود و میخندید دستش که

به یقه ام رفت قهقه ای زدم و گفتم:پس بخاطر

اینا برام اینجور دلبری میکنی شیطون مامان !

با صدای سهیل به پشت سرم نگاه کردم:به باباش

رفته باباشم عاشق اوناست!

گر گرفتم از حرفی که زد سرم و پایین انداختم و

خواستم ازش دور بشم‌که از پشت سر بهم چسبید

و گفت:کجا خانومم ؟!همینجا جلوی چشمم به

دخترمون شیر بده!

از سر ناچاری لبخند محوى زدم و همونجا موندم

و به کیانا شیر دادم

#ایناز

سه ماه از اون شب میگذره!

کیان خنثی شده بود و دیگه برای پیدا کردن دنیا

کاری نمیکرد.

وقتم رو شب و روز با کیاناز میگذروندنم کیاناز هر

روز بیشتر از قبل به من وابسته میشد هنوز منتظر

بودم ؛منتظر این بودم که بلاخره‌کیان کوتاه بیاد و

به من درخواست ازدواج بده!

اما انگار نه انگار که من رو به روشم!

اون روزم طبق معمول بعد از خوردن شام به

اتاقش رفت.

به سمت اتاق کیاناز رفتم اونو تو بغلم گرفته بودم

و براش لالایی میخوندم.

قصد خوابیدن نداشت و تو چشاش نگاه کردم و

گفتم:تو هم قصد خوابیدن نداری؟!

دستش و روی صورتم گذاشت و گفت:مامان!

مامانت تو ترکیه برای خودش یه زندگى جدید

داره! بچه دار شده و با هاکان زندگی میکنه اون

وقت من اینجا همه‌وقتم و با تو و کیان میگذرونم

‌و عشق گدایی میکنم شاید روزی به چشم کیان

بیام و عاشقم بشه!

کیاناز لبخندی زد و کم‌کم چشماشو بست.

پیشونیش رو بوسیدم‌و اونو تو تختش گذاشتم.

پتو رو روش کشیدم که با شنیدن صدای کیان

خشکم زد: تو این همه وقت از جای دنیا خبر

داشتی؟!

اب گلوم رو بلعیدم و به سمتش برگشتم. تو

چارچوب در با همون لباس بیرونیش ایستاده بود

وقتی دید ترسیدم وارد اتاق شد و در اتاق رو اروم

بست و به سمتم اومد

انقدر ترسیده بودم که با هر قدمی که نزدیک

میشد منم قدمی به عقب بر میداشتم تا اینکه

به دیوار خوردم رو صورتم خم شدو گفت: این

همه مدت پر پر شدنم رو دیدی؟!دیدی چطور

بال بال میزنم؟! برای اینکه خبری بگیرم از دنیا

انوقت سکوت کردی؟!

کیان من…

هیس!هیچی نگو !هنوز روت میشه تو چشام‌

نگاه کنی و حرف بزنی؟!

اشکام سرازیر شد و روی زمین نشستم.پاشو با دو

تا دستام گرفتم و با گریه گفتم:من عاشقتم اما

هیچ وقت اینو نفهمیدی!همیشه منو پس میزنی

چرا؟!

اروم هق زدم که گفت:عاشق واقعی خوشبختی

عشقش رو میخواد حتی اگه خوشبختی عشقش

پیش رقیبش باشه تو خودخواهی ایناز تو عاشق

نیستی!

من رفتم ترکیه تا تو رو فراموش کنم اما

نتونستم فراموشت کنم میشنوی؟!یعنی داشتم

فراموشت میکردم اما تا دیدمت باز دل صاحب

مردم یاد تو افتاد باز عاشقت شد!

رو به روم نشست و گفت:دنیا کجاست؟

تو دیگه‌ نمیتونی دنیا رو داشته باشی!چون از

این مطمئن بودم بهت نگفتم کجاست

چرا گذاشتی امیدوار بشم به پیدا کردن دوباره

دنیا؟!

نمیخواستم تو رو از دست بدم!

بهم جاشو بگو

رفتن دنبال دنیا کار دستت میده

تو به اونش کار نداشته باش فقط بهم ادرس و

بده

دنیا حامله اس تا الانم حتما بچه ی اون مردو

به دنیا….

هنوز حرفم تموم نشده بود که سیلی محکمی

به صورتم زد با خشم نگام کرد و گفت:دروغ

میگی…توی لعنتی دروغ میگی فقط سعی میکنی

ما رو از هم دور کنی بازم من و بخاطر دنیا خار و

ذلیل کرد!… باز من و تحقیر کرد!…

اشکهامو پاک کردم و با صدای نسبتا بلندی گفتم:

اره من همه سعیمو کردم از هم دورتون کنم خوب

گوش کن کیان!…حتی از خونه ای که دنیا توش

زندگی میکنه هم خبر دارم! اما باور کن بهت

هیچی نمیگم!…حالا که من به تو نمیرسم

نمیذارم تو هم به دنیا برسی!…

عصبی به سمت کمد لباس ها رفتم در کمدو

باز کردم و شروع به جمع کردن وسایلم کردم .

هر لحظه منتظر این بودم که به سمتم حمله کنه

و کتکم بزنه!

اما خبری ازش نبود.نگرانش شدم.وقتی وسایلم

رو جمع کردم مانتو پانچوم رو روی لباسم پوشیدم

و به سمت در اتاق رفتم.

قبل از خارج شدن برای بار اخر به سمتش

برگشتم به دیوار تکیه داده بود و نگام میکرد

پوزخندی زدم و با سر انگشتم اشک توی چشمم

رو برداشتم و گفتم:هیچ وقت نمیتونی پیداش

کنی

کیان از سرجاش بلند شد به سمتم اومد .دروغ

چرا؛ ترسیدم! بازومو محکم گرفت و گفت:بهتره

از اینجا گم شی بری بیرون نمک نشناس!

ول کن بازوم رو

منو به سمت در هدایت کرد ولی بهتره بگم منو

به سمت در کشوند در حیاط رو باز کرد و تو

خیابون هولم داد و گفت:همین فردا برمیگردم

ترکیه بهت قول میدم که دنیا رو پیدا میکنم و

همراهش برمیگردم ایران !

اشکم سرازیر شد بی توجه به حال خرابم درو به

روم بست.

باورم نمیشه این کارو کرد با بغض به سمت خونه

ی پدریم رفتم .

اخر قصه ی عشق من چقدر تلخ گذشت!…

ای کاش برمیگشتم ترکیه و با اتاش میموندم.

اون مرد فوق العاده اروم فقط میتونست حالم

رو خوب کنه….

با صدای گریه کیانا بیدار شدم خواستم بلند شم که سهیل محکم بغلم کرد و گفت:کجا؟!
تو این سه ماه که ازدواج کرده بودیم شب تا صبح همینجور بغلم میکرد.
بهش وابسته شده بودم و به حضورش کنارم توی تختم،توی لحظه های زندگی جدیدم عادت کرده
بودم اما هنوز عاشقش نشده بودم!
حتی گاهی به دوست داشتنشم شک میکردم
__ سهیل کیانا گریه میکنه ولم کن!
دستهاشو شل کرد و بهم اجازه داد به سمت کیانا برم.تختش جفت تختمون بود.بدون اینکه از تخت
پایین برم کیانا رو از تو تختش بلند کردم و سرجام برگشتم سینه امو به دهن گرفت و شروع به
نیشکون گرفتن پوست قفسه سینه ام کرد.
دختره شیطون دلم براش ضعف رفت و محکم بغلش کردم و بوسیدم.انقدر محکم بغلشکردم که
گریه اش گرفت و سهیل با موهای بهم ریخته و صورت پف کردش بیدار شد و گفت:چی شده
چرا گریه میکنه؟!
با خنده به سمتش برگشتم و گفتم:محکم اونو بوسیدم!گریه کرد
خندید و گفت:اذیت نکن دخترمو والا منم تو رو اذیت میکنم.
کیانا رو که باز خوابیده بود سر جاش گذاشتم که یه دفعه محکم کشیده شدم و تو بغل سهیل
افتادم.محکم بغلم کرد و گفت:دختر منو اذیت میکنی؟!
شروع کرد به بوسیدنم انقدر محکم منو میبوسید که فکمم درد گرفت.با درد گفتم:وای کشتی منو
سهیل!
__ گلاره
بهش نگاه کردم لبخندی زد و گفت:نمیدونی چقدر از بودنت کنارم خوشحالم.
سرم رو پایین انداختم که پیشونیم رو بوسید وگفت:میدونم هنوز اونقدر عاشقم نشدی که تو هم
ابراز عشق کنی اما من به همینم راضیم.
 
از تخت پایین رفت و گفت:من برم به فتانه سر بزنم دیروز یکم ناخوش بود
__ باشه
__ اگه خوابت میاد بگیر بخواب
__ باشه
__ قربون باشه گفتنت بشم
بعد از بیرون رفتن سهیل کمی سرجام دراز کشیدم بعد یاد فتانه افتادم در حقم خوبی زیاد کرده
بود؛
بد بود اگه نمیرفتم دیدنش از جا بلند شدم شنل حریرم رو روی لباس خوابم پوشیدم و از اتاق
خارج شدم به سمت اتاق فتانه رفتم که قبل از ورود به اتاق فتانه ناخواسته صدای حرف زدنشون
رو شنیدم فتانه درحالی که سرفه میکرد گفت:
سهیل اگه بفهمه خیلی بد میشه!
__ نمیذارم بفهمه،تازه داره باهام راه میاد فتانه
__ خودتم میدونی ماه هیچ وقت پشت ابر نمیمونه!
__ نمیتونم فتانه تنها راه به دست اوردن گلاره همین بود!
__ دیونه میشه اگه بفهمه طلاق نامه اش همه اش صوری بوده و هنوز زن کیانه!
__ هیچ وقت نمیذارم بفهمه که هنوز شرعا زن کیانه هیچ وقت نمیذارم بفهمه!
خشکم زد توانایی ایستادن روی پاهام رو نداشتموباورم نمیشد چیزی رو که شنیده بودم با افتادنم
روی زمین کنار در اتاق فتانه هر دو به سمت در برگشتند.
سهیل با دیدنم سراسیمه به سمتم اومد و فتانه با اون حال بدش از تخت پایین اومد همین که دست
سهیل به دستم خورد محکم دستش و پس زدم و گفتم:چطور تونستی این دروغ بزرگ رو به من
بگی؟!
__ گلاره!…
 
__ یه کلمه هم نگو هیچی نگو سهیل.باورم نمیشه چطور بهت اعتماد کردم؟!من چطور حرفهای
مردی رو باور کردم که این دو سال من رو از خانوده ام دور کرده!…
فتانه رو به روم نشست وگفت:عزیزم اروم باش.
محکم هولش دادم و عین دیونه ها به سمت پله ها رفتم:میرم از اینجا میرم بخدا میرم و دخترمم
همراه خودم میبرم!
سهیل بدو بدو به سمتم اومد و محکم بازوهامو کشید تعادلم رو از دست دادم و تو بغلش افتادم
سهیل
وقتی دیدم اونجور دیونه شده و به سمت پله ها میره و میگه که از پیشم بره حس کردم واقعا
میخوام از دستش بدم!
حس کردم دیگه گلاره رو نمیتونم داشته باشم نباید به دروغ بهش میگفتم که کیان قبول کرده
طلاقش بده!من برای داشتنش همه چی رو زیر پا گذاشتم!…برای من راحته اما مطمئنم برای اون
راحت نیست!..مطمئن بودم اون نمیتونه
با این دروغ کنار بیاد!…
محکم دستش و کشیدم که باعث شد تعادلش رو از دست بده و تو بغلم بیفته محکم بغلش کردم و
گفتم:
حق نداری جایی بری
__ ولم کن….ولم کن سهیل میرم از پیشت میرم.اگه نذاری برم هم خودم رومیکوشم هم دخترم
رو.
داشت چی میگفت داشت منو تهدید میکرد؟میخواست هم خودش رو از من بگیره هم دخترم
رو….
مگه میتونست مگه من اجازه میدم اصلا نباید فکرشم بکنه…
 
گلاره رو محکم هول دادم و قبل از اینکه اون پله هارو بالا بره و من پله هار ودوتادوتا بالا رفتم
و وارد اتاق شدم.
عمرا بذارم دخترم رو ازم بگیره حتی خودشم حق نداره من و ترک کنه اصلا نمیدونستم دارم
چیکار میکنم کیانارو از توی تختش برداشتم و در حالی که پتوشو دورش میپیچیدم؛سوئیچ ماشینم
روبرداشتم و از اتاق بیرون زدم.
گلاره هنوز جلوی پله هاروی زمین نشسته بود و گریه میکرد وقتی منو دید که کیانارو بغل کردم
از جا بلند شد و با فریاد گفت:دخترم و کجا میبری؟؟
بدون اینکه جوابش رو بدم به سمت در خروجی رفتم که به سمتم دوید و بازومو کشید.
با دست ازادم محکم هولش دادم که روی زمین افتاد و با عصبانیت گفتم:حالا که میخوای بری
میتونی گم بشی بری هر قبرستونی که میخوای اما حتی فکرشم نکن بذارم دخترم رو با خودت
جایی ببری!
زجه زد و به سمتم اومد با دوتا دستاش پامو گرفت و گفت:من بدون دخترم میمیرم سهیل تورو
خدا دخترم رو بهم بده.
__ تو یه دختر دیگه هم داری برو پیش اون.
با پام لگدی به سینه اش زدم که از درد تو خودش مچاله شد و پامو ول کرد.
به سمت در رفتم که بار دیگه جیغ کشید و با گریه به سمتم اومد بی اعتنا به جیغ کشیدن و گریه
کردنش به سمت
ماشین رفتم.
دنبالم دوید که نگهبانها به سمتمون اومدندوکیانا كه بیدار شده بود با صدای بلندی گریه میکرد و
دستش رو برای مادرش دراز میکرد.
خودمم نمیدونستم هدفم از این کار چیه فقط یه چیزی بهم میگفت برو!میگفت نمون…میگفت
بهترین کار الان رفتنت همراه دخترته!..
سوار ماشین شدم و درو قفل کردم.گلاره با دو تا دستهاش به شیشه ماشین میزد و گریه میکرد.
به یکی از نگهبانها اشاره کردم که درو برام باز کرد و بی توجه به گریه ها و زجه های گلاره
از خونه خارج شدم.
با سرعت سرسام اوری رانندگی میکردم کیانا هم با صدای بدی گریه میکرد به سمتش برگشتم و
بدون توجه به ماشینهای که از رو به رو میومدند با صدای بلندی سرش داد زدم:خفه شو
کیانا از ترس بلندتر گریه کرد و صداش تو صدای بوق بلند ماشینی که از رو به رو میومد گم
شد.به جلو نگاه کردم و خواستم ماشین رو از جلوی راهش بردارم اما خیلی دیر شد و ماشین با
ضربه بدی از بزرگراه منحرف شد و پرت شد تو جاده دوم!….
کیانا محکم به سمت جلو پرت شد و به شیشه ی جلوی ماشین برخورد کرد و زیر صندلی
افتاد.جفتمون کمربند نبسته بودیم نمیدونستم کیانا رو بلند کنم یا ماشین رو کنترل کنم با ضربه ی
دومی که به ماشبن خورد ماشینم شروع به معلق
زدن کرد و در آخر به پشت روی جاده افتاد.سرم محکم به فرمون برخورد کرد.بوق ماشینها و
دویدن مردم رو به سمتمون میدیدم دست بلند کردم که کیانا رو بکشم سمت خودم.رو به روم روی
سقف ماشین افتاده بود پیشونیش شکسته بود و خون قرمز رنگ صورتش رو بد شکل کرده
بود.هر تکونی که میخوردم درد بدی توی بدنم میپیچید.
بوی بنزین و که حس کردم شروع به تقلا کردن کردم با صدای مردی که بهم میگفت:
حالت خوبه اقا
به سمتش برگشتم و سعی کردم درو باز کنم اما در باز نمیشد با درد گفتم:دخترم دخترم رو نجات
بده
ماشین و دور زد و سعی کرد درو باز کنه منم تقلا میکردم به سمت کیانا دست بلند کنم و از زنده
بودنش مطمئن بشم.
با فریاد مردی اون مرد از ماشین فاصله گرفت:
 
باکش سوراخ شده الان ماشین منفجر میشه!…
نگران خودم نبودم میترسیدم کیانا چیزیش بشه با گریه رو به مرد کردم و گفتم:نرو دخترم رو
نجات بده!…خواهش میکنم فقط دخترم!…
با روشن شدن اتیش از قسمت عقب ماشین مردم شروع به عقب نشینی میکردند.
با صدای بلند فریاد میکشیدم و کمک میخواستم اتیش بیشترو بیشتر میشد بدنه ماشین داغ شده بود
و پوستم رو میسوزوند.
کیانا هنوز بیهوش بود و هیچ حرکتی نمیکرد.با تمام توانم تقلا میکردم پاهامو ازاد کنم و در
ماشین رو باز کنم اما نمیشد.
با رسیدن اتیش به کیانا زجه زدنم بیشتر شد.اتیش شروع به سوزوندن دخترم کرد و من نمیتونستم
کاری کنم با اتیش گرفتن کیانا دست از تقلاکردن کشیدم با صدای بلندی گریه کردم و اسم گلاره
رو فریاد زدم چشمم به اسلحه ام افتاد
که کنار دستم بود اگه زودتر دیده بودم میتونستم درو باز کنم اما الان که کیانا جلوی چشمم مرده
بود،زنده بودن رو نمیخواستم!…
قبل رسیدن اتیش بهم چشمامو بستم و اسلحه رو روی پیشونیم قرار دادم….
دنیا
وقتی سهیل کیانا رو سوار ماشین کرد و از خونه رفت قلب منم با خودش برد.روی زمین نشستم
و تا تونستم گریه کردم ولی مگه گریه هام فایده ای داشت؟!مگه این اشکها دخترم رو بهم
برمیگردوند؟!اشکهامو پاک کردم از سرجام بلند شدم و به سمت اتاقم رفتم.
فتانه به سمتم اومد و گفت:تا یکی دو ساعت دیگه بر میگردند.
بی روح بهش نگاه کردم و گفتم:اون بازم برمیگرده و باز من و به زور تو این خونه نگه میداره.
از پلهها بالا رفتم و وارد اتاقم شدم.چشمم به لباس زیرم افتاد که گوشه ی اتاق بود.
 
یاد دیشب افتادم كه با خواست خودم باهاش همکاری میکردم.از ته قلبم میخواستم دیگه به مردی
جز اون فکر
نکنم فکر میکردم با فکر کردنم به کیان بهش خیانت میکنم.
به مردی که الان حکم شوهر منو داره اصلا فکرشم نمیکردم؛سهیل برای گول زدن من این کارو
بکنه یه طلاق تقلبی و یه عقد تقلبی!…
به سمت تخت رفتم.دلم میخواست بخوابم.کشوی دراور رو باز کردم.دوتا قرص ارامبخش بیرون
اوردم و هر دوتاش رو
خوردم.شوک بدی بهم وارد شده بود.
روی تخت دراز کشیدم دست دراز کردم و رو تختی کیانا رو از تختش بیرون کشیدم.بوی دخترم
رو میداد!…
چقدر دلم براش تنگ شده!اگه سهیل اونو بخواد ازم دور کنه میمیرم!..من بدون دخترم میمیرم…
درحالی که رو تختی کیانا رو محکم بغل کرده بودم خوابم برد.
با تیرکشیدن سینه ام از خواب پریدم.به اطرافم نگاهکردم،هوا تاریک شده بود.مگه چقدر خوابیده
بودم؟!به لباسم نگاه کردم.شیر سینه ام رون شده بود.حتما کیانا گرسنشه!…
از تخت پایین اومدم و به تخت کیانا نگاه کردم با دیدن پتوش داخل تختش خندیدم.
پس سهیل برگشته بود!…همه چی رو فراموش کردم و با ذوق از اتاق خارج شدم و به سمت
سالن رفتم:
سهیل….کیانا…فتانه
خونه تو سکوت بدی فرو رفته بود!…به ساعت نگاهکردم!…ده شب بود!…الان که وقت رفتن
خدمتکارها نبود!…چرا انقدر خونه ساکته؟!
از پله ها پایین رفتم.دلم میخواست زودتر کیانا رو بغلکنم و سینه امو تو دهنش بذارم.بدجور تیر
میکشیدند و درد میکردند از تصور میک زدنهای کیانا ذوق کردم و به سمت سالن رفتم
 
 
سهیل روی مبل گوشه سالن نشسته بود و به اتیش شومینه نگاه میکرد.
به سمتش رفتم سرش پایین بود و کیانا تو بغلش خوابیده بود!ترس بدی به جونم افتاده بود با
صدای لرزونی
گفتم:سهیل…کیانا رو میدی؟!
نگاهمکرد.لبخند تلخی زد و بدون اینکه اعتراضی کنه کیانا رو به من داد.
غم بزرگی تو چشمهای سهیل بود همون جا روی زمین کنار شومینه نشستم و سینه امو توى دهن
کیانا گذاشتم.
چشمهاش رو بسته بود.پیشونیش رو بوسیدم و بدنش رو بو کردم.
اروم سینه امو میک میزد.اشک از گوشه چشمم چکید/سهیل رو به روم نشست اشکم و پاک کرد
و گفت:منو حلالم کن دنیا
با تعجب نگاهش کردم.بار اولی بود که منو دنیا صدا میکرد.همبشه از این اسم بدش میومد.
لبخند تلخی زد!با قطره خونی که از روی ابروش به چشمش افتاد به پیشونیش نگاه کردم!
سوراخ بزرگی وسط پیشونیش بود که ازش خون میومد!با وحشت نگاهش کردم که گفت:
همه چی تموم شد الان دیگه تو ازادی دنیا…ازادی که برگردی پیش شوهرت!…
از جا بلند شدم و درحالی که کیانا رو محکم به سینه ام فشار میدادم از سالن خارج شدم.
با تمام توانم میدویدم تو حیاط هیچ نگهبانی نبود.
تعجب کردم با دو از خونه خارج شدم و تو خیابونهای تاریک و ساکت استانبول میدویدم نفس
نفس زنان گوشه ی خیابون ایستادم.
به دیوار تکیه زدم!… هوا چقدر سرد شده بود!…با حس اینکه کیانا سینه ام رو میک نمیزنه اونو
از سینه ام جدا کردم و با دیدن چیزی که تو بغلم بود از ته قلبم جیغ کشیدم…..
کیانا سوخته بود!…یه دختر بچه ی سوخته رو بغل کرده بودم که هیچ شباهتی به کیانای من
نداشت!
 
از ته قلبم جیغ کشیدم و اونو رها کردمکه روی زمین افتاد.به محض برخوردش به زمین اتیش
گرفت و تو شعله های اتیش شروع به خاکستر شدن کرد!
انقدر جیغ کشیدم که حس کردم گلوم زخم شده به دیوار تکیه دادم و از حال رفتم!
.
.
.
فتانه
با صدای در از خواب پریدم.حتما سهیل برگشته بود!از اتاق خارج شدم و درحالی که دستم روی
قلبم بود به سمت سالن رفتم.
این قلب لعنتی انگار دیگه توان تپش رو نداره اتاش رو وسط سالن دیدمکه ظاهرش بهم ریخته
بود.دلم گواه بدی میداد به سمتش رفتم.اتاش سرش و بلند کرد و بهم نگاه کرد چشمای سرخش رو
بست و باز به کفشهاش نگاه کرد به سمتش رفتم:چی شده پسرم؟؟؟
بدون اینکه سرش رو بلند بکنه گفت:سلام خانم
__ سلام اتاش چیزی شده پسرم؟!
دستم رو گرفت و منو به سمت مبل هدایت کرد و کمکم کرد بشینم!
نکنه بلایی سر سهیل اومده باشه!با ترس نگاهش کردم و گفتم:سهیل چیزی شده؟!
__ اقا…
بغضش ترکید و بی صدا گریه کرد با وحشت بازوشو چنگ زدم و گفتم:سهیل چی شده اتاش؟!
سرش و بلند کرد و گفت: متاسفم!…
__ یاخدا…وای خدای من…نه…دروغه نه
اشکهام جاری شد.با یاداوری کیانا وحشتم بیشتر شد!….خدایا خودت به ما رحم کن!…
__ کیانا…کیانا حالش خوبه؟؟؟
 
 
__ متاسفم جفتشون رو از دست دادیم!
چشمهام سیاهی رفت و تو اغوش اتاش افتادم خیلی طول نکشید که مزه اب قند رو تو دهنم حس
کردم رو به اتاش کردم و با بغض گفتم:چطور این اتفاق افتاد؟!
بغضش رو قورت داد:تصادف کردند!
__ چطور به گلاره بگم؟!دق میکنه بفهمه دخترش رو از دست داده!
با صدای جیغی که از بالا اومد هر دو وحشت زده از جا پریدیم.
اتاش قبل از من طبقه ى بالا رفت.منم با کمک یکی از خدمتکارها به طبقه بالا رفتیم.
.
.
.
اتاش
پشت کامپیوترم نشسته بودم و کارهامو انجام میدادم که یاد جلسه امروز افتادم.باید با اقا تماس
میگرفتم و بهش یاداوری میکردم.گوشی مو برداشتم.شماره اش رو گرفتم.خیلی زود جواب داد
اما صدا…صدای اقا نبود
__ ببخشید میشه گوشی رو به اقا بدین
__ شما؟؟؟
__ من اتاش سویدره هستم همکار اقا هاکان
__ سلام متاسفانه اقا هاکان تصادف کردند!
از جا پریدم و گفتم:حالشون چطوره؟!
__ تشریف بیارین بیمارستان ماك!
__ بله الان خودمو میرسونم فقط ادرس رو برام بفرستین!…
__ حتما
 
 
با عجله از دفتر خارج شدم و سوار ماشینم شدم دلم شور میزد!خدا کنه بلایی سرش نیومده
باشه.جلوی بیمارستان اصلی شهر ماشینرو نگهداشتم و با عجله وارد شدمو به سمت پذیرش
رفتم:سلام خانم
__ سلام اقا
__ ببخشید یه تصادفی اینجا اوردند.
با ناراحتی نگامکرد و گفت:بفرماید با اقای دکتر تایسان صحبت کنید اونجان!
با دستش بهم دکتری رو نشون داد که کنار دو تا مامور پلیس ایستاده بود.با عجله به سمتشون
رفتم:سلام جناب دکتر
__ سلام جانم
__ من دنبال اقایی اومدم که تصادف کردند.شمابه گوشیم زنگ زدین!
یکی از مامورها به من نگاهی انداخت و گفت:من با شما صحبت کردم
__حال اقا هاکان خوبه؟
دکتر دستش رو روی شونم گذاشت و گفت:خدا بهتون صبر بده
با تعجب بهش نگاه کردم و گفتم:چی دارین میگین!
مامور بازوم رو گرفت و منو به سمت یکی از صندلی ها برد و گفت:بهتره اینجا بشینید براتون
اب بیارم!
بهش نگاه کردم و گفتم:چطور این اتفاق افتاد؟
__ ماشین از مسیرش منحرف میشه و به لاین بعدی میان!یه ماشینم از رو به رو بهشون
میزنه.خودش و دخترش فقط تو ماشین بودن
__ پس خانم چی؟؟؟
_کسی غیر خودشون نبوده شما هم بهتر با من بیاین سردخونه شاید اقا هاکان نباشه.این گوشی رو
کنار ماشین پیدا کردیم همون موقع هم شما تماس گرفتین!
 
 
نور امیدی تو دلم درخشید خدا کنه اشتباه شده باشه!…همراه مامور پلیس به سمت سرد خونه
رفتیم.
هر دو جنازه روی تخت بودند.یکی کوچیک بود و اون یکی بزرگ!
مامور رو به من کرد و گفت:دختر بچه کلا اتیش گرفته و زیاد قابل شناسایی نیست؛اما صورت
پدرش کمی قابل تشخیصه!
حالت تهوع بدی بهم دست داده بود با برداشته شدن ملافه و دیدن صورت نیمه سوخته آقا؛ پاهام
شل شد و روی زمین افتادم.
چشمهاش باز بود و تو پیشونیش جای شلیک اسلحه!…
از سردخونه که خارج شدیم رو به مامور کردم و گفتم:به اقا هاکان شلیک شده؟!روی پیشونیش
جای شلیک گلوله بود!
پلیس سرش رو انداخت پایین و گفت:ماشین که چپه میشه مردم میرن کمک اما در ماشین قفل
شده بود وقتی باک ماشین سوراخ میشه و اتیش روشن میشه همه عقب برمیگردند!..اول دختره
اتیش میگیره!…به گفته مردمی که اونجا بودند؛راننده وقتی میبینه دخترش اتیش گرفته و اتیش به
سمتش داره میاد با اسلحه اش به خودش شلیک میکنه و بعدشم ماشین اتیش میگیره!
غرورم رو کنار گذاشتم و شروع به گریه کردم
__ باید به خانواده اش اطلاع بدین!
دستهامو روی صورتم گذاشتم و در حالیکه گریه میکردم گفتم:بهشون خبر میدم!اول باید کارای
بیمارستان و انجام بدم!
تا شب تو بیمارستان بودم و در حال اماده سازی کارها بودم.مدارکی که میتونست برای خانم
دردسر درست کنه رو از بین بردم.
خبر مرگ اقا رو به شرکا و رقیبها دادم نمیخواستم دیگه اسمش تو کارهای غیر قانونی باشه!از
این میترسیدم پای خانم گیر بیفته!
 
 
بعد تموم کردن کارها به سمت خونشون رفتم باید بهشون خبر میدادم واقعا کار سختی بود.تو
سالن ایستاده بودم و داشتم با خودم حرف میزدم چطور خبرو بدم که فتاته خانم با حال بدی به
سمتم اومد؟!معلوم بود مریض احواله بعد نشوندنش روی مبل بهش خبرو دادم!…با بی حال
شدنش ترسیدم!
تازه داشتم فتانه خانم رو اروم میکردم که صدای جیغ بلندی از بالا اومد!صدای خانم بود وحشت
زده به طبقه بالا رفتم!وقتی در اتاق رو باز کردم خانم رو دیدم که روی تخت نشسته و با تمام
وجودش جیغ میکشه!
وقتی من و دید اشکهاش جاری شد و گفت:دخترم…دخترم اتیش گرفته!…
با بهت و ناباوری قدمی به جلو برداشتم.غیر ممکن بود که صدامون رو شنیده باشه!بعدشم من
چیزی درباره ی سوختن کیانا نگفتم!
مثل دیونه ها نگام میکرد و برام تعریف میکرد خواب دیدم!من خواب دیدم سهیل پیشونیش
سوراخ شده بود و خون میومد دخترم تو بغلم بود وقتی…وقتی اونو از خودم جدا کردم سوخته
بود…دخترم سوخته بود دخترم جلوی چشمهام
سوخت!
فتانه خانم پشت سرم وارد شد و با گریه به سمت خانم رفت اونو در اغوش کشید و با صدای دل
خراشی گریه کرد!
باورم نمیشدکه به همین راحتی اقا رو از دست دادیم
.
.
.
دنیا

 

آرشیو نویسندگان
تبلیغات متنی
درباره سایت
ناب رمان نامی آشنا برای علاقه مندان به خواندن رمان و کتاب، بعید است علاقه مند به خواندن رمان باشید و حداقل یک بار به ناب رمان سر نزده باشید بیش از 4000 رمان رایگان و فروشی در سایت بیانگر قدمت ما در این حوزه می باشد
کلیه حقوق این وبسایت متعلق به " ناب رمان " بوده و هر گونه کپی برداری ممنوع میباشد!
طبق ماده 12 فصل سوم قانون جرائم رایانه ای کپی برداری از قالب و محتوا پیگرد قانونی خواهد داشت.