بعضیا میگن زندگی شبیه حباب میمونه، گاهی اونقدر بزرگ میشه و بالا میره که تو رو به خوشبختی برسونه و گاهی در عرض یه چشم بههم زدن میترکه و تمام آرزوهاتو به نیستی میبره.
حباب من در این لحظه ترکیده بود، طوریکه جسم و روحم داشت به یغما میرفت و من فقط مثل یه مرده به مرگ زندگیم و آرزوها نگاه میکردم.
لگنم بهقدری درد میکرد که نای تکون خوردن نداشتم، از بس تقلا کرده بودم و جیغ زدم صدام دیگه از گلوم بیرون نمیومد.
تمام تنم درد میکرد، پاهام، شکمم کمرم، کسی داشت منو غارت میکرد، کسی که وزنش به سنگینی یه ماشین بود و شاید حتی دو متر قد داشت، هیکلش هم عضلهای بود و بهنظر میرسید بیشتر عمرش رو ورزش کرده باشه.
تنش تندتند و بهسختی تکون میخورد و منو مثل موجهای دریا تکون میداد و داشت وجودم رو به آتیش میکشید.
تمام این دقیقههارو جیغ زدم، تقلا کردم، مشت مشت به تنش میزدم و التماس می کردم دست از سرم برداره، اما اون یه معلومالحالِ الکلی بود که بخاطر مستی حتی حالیش نبود داره چه غلطی میکنه، اصلا اون کیه که سر از خونهی برادرم درآورده؟ نکنه دزده… دزدِ این مدلی ندیده بودم، دزد دزدیشو میکنه میره پی کارش…
اما این اونقدر راحت و طلبکار بود انگار از قبل باهام هماهنگ کرده باشه و منتظرمه…
غروب با دسته کلید یدکی که میلاد پیش مامانم داشت وارد خونهش شدم تا خونهشو مرتب کنم و براش آشپزی کنم و همین که پامو داخل خونه گذاشتم و کفشامو درآوردم، کسی توی تاریکی مقابلم ظاهر شد، بوی الکلش داد میزد حسابی مشروب خورده و مسته.
با صدای خشن و زمختی، طلبکار گفت :
– هرزه کوچولو میدونی چند دقیقهست منتظرتم تا بیای.