دانلود رمان 28 گرم از هانیه وطن خواه با لینک مستقیم
داستان زندگی دختری معصوم و زیبا به نام راحیل است. دختری که تبر میخورد و میشکند؛ اما خودش را درمان میکند. ترک میخورد، ولی آخ نمیگوید و ادامه میدهد. در عین حال پسری مغرور و غد به نام شاهرخ خسروانی را در رمان 28 گرم داریم که دل به به راحیل میبنده و عاشق چشماش میشه.
دست رد به سینهاش میخوره ولی کوتاه نمیاد.
تا جایی که راحیل به زندان میافته و شانس به شاهرخ رو میاره تا از زندان بیرون بیارتش و راحیل رو برای خودش کنه.
نگاهم به کوله افتاده گیر کرد.
قلبم نزد.
نزد و بعد با سرعتی مافوق تصور زد.
چه گفت؟
پول می داد؟
پس نمی خواست؟
حاجی نگران اسلام بود؟
به جیران خانم سرکوفت می زد؟
دوست دخرت فاب؟
صیغه؟
معادله چرا اینقدر مجهول داشت؟
چرا حل نمی شد؟
چر نمی فهمیدم؟
قدم عقب برداشت.
معده ام به تلاطم افتاد.
حالم بد می شد.
این چشم هایی که خیره ام بود ، حالم را بدتر می کرد.
آستین لباسش را کشیدم.
کشیدم.
دنبال خود کشیدم.
نمی دانستم راه به جایی می بردم یا نه.
می خواستم برود.
گورش را از خانه بکند و برود.
جیغ و فریاد میان گلویم گیر کرده بود.
– گمشو…گمشو بیرون…گمشو کثافت…گمشو آشغال…بی حیا…بی شعور…
تنها زیر لب می توانستم تمام این دردها را بگویم.
صدایم بالا نمی رفت.
بالا نمی رفت تا نفسم راه بگیرد.
نفسم راه بگیرد و مرا از مرگی که کم کم داشت در تنم راه پیدا می کرد ، نجات دهد.
تقلایی از سمت او نبود.
نبود و من چند قدم مانده به در رهایش کردم.
خشمم داشت جان می گرفت.
داشت جان می گرفت که مشت به سینه فراخش کوفتم.
– گمشو برو…گمشوووو…
نمی توانستم داد بزنم.
عملا می نالیدم.
می نالیدم و اشک هایم می ریخت.
– چته؟…چی شده مگه؟…حرف بدی که نزدم…دوسر برده…
قدم سمتش برداشتم که باز باوزیش را بکشم.
قدم برداشتم و زیر پایم خالی شد.
خالی شد و با صورت کف سرامیک های پرت شدم.
دستم زیر تنم ماند.
درد بدی در سر و دستم ایجاد شد.
نمی توانستم خودم را تکان دهم.
کاش می رفت.
می رفت و هق های من بیرون می ریخت…