ناب رمان
دانلود رمان | دانلود رمان عاشقانه |nabroman | رمان
ناب رمان
وقتی اتاش وارد اتاق شد و بعدشم فتانه اون جور غمگین وارد شد و بغلمکرد و زار زد!فهمیدم که
دخترم رو از دست دادم!از ته قلبم جیغ میکشیدم و دخترم رو صدا میکردمو میگفتم:
کیانا مادر….کیانا دخترم…عزیز دلم من طاقت دوریتو ندارم وای خدا….خدا بس
نیست؟!….میشنوی صدامو؟!خدا این همه سال چرا فقط سختیات برای من بود!..اول پدرمو ازم
گرفتی!بعد فرهاد و سر راهم گذاشتی!..بعدشم کیاناز!
چرا خدا….چرا حالا که من کنار اومده بودم چرا دخترم رو ازم گرفتی؟!نگفتی من دیگه به اندازه
کافی حساب پس دادم؟! س نیست!بس نیست خدا؟!…کیانا مادر….وای قلبم اتیش
گرفت!….خدایاااااااااااا……
انقدر جیغ کشیدمکه نفهمیدم کی از حال رفتم!
باحس سوزش امپول تو دستم چشم باز کردم و به اطرافم نگاه کردم.گلوم بدجور میسوخت روی
تخت بیمارستان بودم
به اطرافم نگاه کردم جز پرستاری که اونم داشت انژیوکت دستم رو عوض میکرد کسی تو اتاق
نبود.
با دیدن چشمهای بازم لبخندی زد و بعد گفتن حرفی که نفهمیدم منظورش چیه از اتاق خارج
شد.طولی نکشید که پرستار به همراه اتاش و فتانه وارد اتاق شدند و به سمتم اومدند.
فتانه پیشونیم رو بوسید و گفت:خوبی عزیزم؟
با بغض صدایی که به زور از گلوم خارج میشد گفتم:کیانا… کیانارو برام بیار.
با این حرفم اشک ازچشماش جاری شد!پس حقیقت داشت!من واقعا دخترم رو از دست داده
بودم!
ای کاش سکوت میکردم ای کاش خودم رو به نفهمی میزدم و سهیل رو عصبانی نمیکردم.اگه
اونجور کولی بازی در نمیاوردم الان هردوشون زنده بودند.
 
 
بغضم ترکید و با صدای بلندی شروع به گریه کردم.فتانه روی صندلی نشست و دستش و روی
قلبش گذاشت.اتاش به سمتش رفت و چیزی بهش گفت.ای کاش ترکی بلد بودم و میفهمیدم بهم چی
میگن!
وقتی پرستار به سمتم اومد تا ارومم کنه دستهامو جلوش قرار دادم رو به فتانه کردم و
گفتم:میخوام ببینمشون!
فتانه سرش و پایین انداخت و گفت:نمیشه عزیزم.اونا رو کفن کردند باید زودتر خاکشون کنیم!
__ اما من حق دیدنشون رو برای اخرین بار دارم.نگو که این اجازه رو بهم نمیدین!
__ اینطور نیست دخترم فقط…فقط نمیخوام با دیدنشون حالت بد بشه.
__ میخوام ببینمشون
به اتاش چیزی گفت و اتاش دو دل نگام کرد.معنی نگاهش و فهمیدم ملتمس نگاش کردم که اروم
سرش رو آورد پایین و از اتاق بیرون رفت.
بعد بیرون رفتن اتاش پرستار انژیو رو از دستم در اورد و به کمکش از تخت پایین اومدم فتانه
از جا بلند شد و مثل از من از اتاق خارج شد وقتی از بخش خارج شدیم وبه سمت ساختمان دیگه
ای رفتیم.
فهمیدم که دارن منو به سردخونه میبرند بدون صدا اشک میریختم و با هر قدم که برمیداشتم حس
بدی بهم منتقل میشد.
جلوی در سردخونه ایستادند اتاش بیرون اومد و دو دل نگام کرد.فتانه دستم رو گرفت و
گفت:مطمئنی؟؟؟
اشکهام وپاک کردم وگفتم:اره
با کمک اتاش وارد سردخونه شدم لرز بدی به بدنم منتقل شد؛اتاش بهم نگاه کرد و دست و پا
شکسته گفت:میخواهید نروید داخل؟!
__ حالم خوبه
 
 
وارد یکی از اتاق ها شدیم خیلی سرد بود.با دیدن دو جنازه ای که روی دو تا تخت کنار هم بودند
نزدیك بود بیفتم که
اتاش محکم نگهم داشت.از سایز جنازه ها میشد راحت فهمید کدوم کیاناست و کدوم سهیل!
دست اتاش رو رها کردم و به سمت جنازه اول رفتم.لرزش دستام زیاد بود ملافه رو از روی
جسد بی روحی که رو به روم بود برداشتم.
با دیدن صورت سوخته ی کیانا خشکم زد صورت خوشکل دخترم سوخته بود و شکل بدی پیدا
کرده بود!
دست دراز کردم و بغل کردم.اتاش به سمتم اومد که نگاهش کردم.نمیدونم چی تو چشمهام دید که
برگشت عقب!
کیانارو بغل کردم و روی سرامیک های سرد اتاق نشستم اشکی از چشمم چکید و اروم شروع به
حرف زدن با کیانا کردم:دخترکم بیدارشو مامان…ببین من اومدم…بیدار شو عزیزم!تو دیگه چرا
تنهام گذاشتی…تو که میدونستی من دیگه کسی رو ندارم….تو که تنها دلخوشی من بودی؟!…چرا
تنهام گذاشتی کیانا؟!
اتاش به سمتم اومد و کیاناز رو از من گرفت.توان مخالفت و مقاومت کردن رو نداشتم.سکوت
کردم و بهش نگاه کردم.
دستم و گرفت انتظار داشت جیغ و داد کنم اما اشکی برام نمونده بود؛دست اتاش و رها کردم و به
سمت سهیل رفتم ملافه رو از روی صورتش کنار زدم نصف صورتش سوخته بود و جای تیر
وسط پیشونیش تو دید بود بهش نگاه کردم و
گفتم:یادته میگفتم حلالت نمیکنم؟!…دروغ گفتم حلالت میکنم…حلالت کردم سهیل…میشنوی
میشنوی چی دارم میگم قول بده مواظب دخترمون باشی!…..
اتاش بازوم و گرفت و من رو از آنجا خارج کرد بهم نگاه کرد ودست و پا شکسته گفت:خانوم
خوب هستین؟؟؟
 
 
نگاهش کردم گلوم میسوخت و چشمام بدتر بود اشکی برام نمونده بود که بریزم!بدون اینکه
اعتراضی کنم همراهش از سردخونه خارج شدم.بیرون سردخونه فتانه ایستاده بود و به محض
دیدنم به سمتم اومد بی روح نگاش کردم که گفت:حالت خوبه دخترم؟!
بهش نگاهی کردم وگفتم:میخوام برم خونه
با تعجب به اتاش نگاه کردو گفت: الان میریم خونه!
سکوت کردم و همراهشون راه افتادم خودمم نمیدونستم این همه ارامش از کجا اومده بود!نه توان
اشک ریختن داشتم نه توان حرف زدن!فقط میخواستم بخوابم دلم خواب میخواست.اونم تو همچین
وضعی!
تو ماشین اتاش از اینه بهم نگاه کرد و خطاب به فتانه چیزی به زبان ترکی گفت.برام اهمیت
نداشت که چی میگن!
من دخترم رو از دست داده بودم دختری که تنها دلخوشی من بود!کیان وکیانازم از دست داده
بودم!
سهیل مردی که منو اسیر خودش کرده بود هم دیگه وجود نداشت!نمیدونستم باید خوشحال باشم یا
ناراحت….
بخندم یا گریه کنم؟!….نمیدونستم الان چه کاری درسته چه کاری غلط!….چشمهامو بستم و سعی
کردم تو ماشین بخوابم!
.
.
.
اتاش
هم من هم فتانه از رفتار خانوم جا خورده بودیم.انتظار داشتم جیغ و دادش بیشتر باشه اما انگار
شوکه شده بود فقط نگاه میکرد!
 
 
تو ماشین به فتانه گفتم که فردا صبح باید اقا و دخترش رو به خاک بسپاریم که اونم قبول کرد!
خانم کمی بهمون خیره شد و بعد چشمهاشو بست و خوابید.
خودم هنوز باورم نمیشد که به همین راحتی اقارو از دست دادم!
بعد رسوندنشون به خونه ام رفتم تا لباسهامو عوض کنم!فردا کلی کار دارم؛شب قبل خوابیدن به
اکثر کسایی که اقارو میشناختند و باهاش دشمنی نداشتند پیام دادم که راس ساعت یازده برای
خاک سپاری بیایند.
.
.
.
دنیا
به مردمی که با لباس های سر تا پا مشکی دور قبرها ایستاده بودند و منو نگاه میکردند نگاه
کردم.
سهیل چقد دوست داشت ومن بی خبر بودم اکثر نگاهها رنگ ترحم داشت دوست نداشتم اینجور
نگاهم کنند.به فتاته نگاه کردم به قبرکن ها نگاه میکرد و بی صدا اشک میریخت من عزادار
دخترم بودم و اون عزادار پسری که مثل پسر نداشته اش براش عزیز بود.
با باز شدن تابوت سهیل پاهام سست شد.اول سهیل رو تو قبر گذاشتند و بعد به سمت تابوت کیانا
رفتند.
با نمایان شدن جسم بی جون کیانا که کفن پوش بود قطره اشکی از چشمم جاری شد.
روی زمین گلی نشستم و بی صدا اشک ریختم.اتاش یه سمتم نشست و فتانه سمت دیگه.دستهامو
گرفتند و خواستند بلندم کنند.اما حالم خرابتر از این حرفها بود که بخوام روی پاهام بایستم و
راحت مثل بقیه به خاک کردن دخترم وپدرش نگاه کنم.
 
 
نمیدونم چی شد که با صدای بلندی جیغ کشیدم و شروع به تقلا کردم.خودم و از اتاش و فتانه جدا
کردم و به سمت
قبر کیانا رفتم.هردوشون رو باهم میخواستند خاک کنند.
مردی که کیانا تو بغلش بود رو کنار زدم و کیانا روبغل کردم.کارهام دست خودم نبود کنترلی
رو خودم نداشتم کیانا رو بغل کردم عین ادمهای دیونه گفتم:نمیذارم خاکش کنید…
.
.
.
اتاش
با کاری که خانم کرده بود همه بهش نگاه میکردند و پچ پچ میکردند.به سمتش رفتم و دست و پا
شکسته گفتم:
او را بدین به من درست نمی باشد او مرده است!
فریادی از سر دل شکستش زد:نه دختر من زنده است.ببین گوش بده صداش ومیشنوی؟!ترسیده
گریه میکنه!منو میخواد!میخواد بغلش کنم و براش لالایی بخونم!
صحنه دردناکی بود!از دست دادن بچه غم بزرگی بود!بچه نداشتم اما میتونستم درکش کنم!…یه
قدم بهش نزدیک شدم و گفتم:بذارید من کمک کنم شما را…کیانا را بدهید به من!
سرش و به دو طرف تکون دادو گفت:نه ….نه
با قدمی که به عقب برداشت پاش پیچ خورد خواست بیوفته که محکم دستش رو گرفتم و به سمت
خودم کشیدم.
کیانارو سریع ازش جدا کردم و به کمک دوتا از افرادم اونو از قبر ها دور کردیم.
کیانا رو به مردی که مسول خاک کردن مرده ها بود سپردم وگفتم:زودتر تمومش کن لطفا حال
خانم خوب نیست!….
 
 
خانم باصدای بلندی التماس میکرد که دخترش رو خاک نکنیم.
دستهاشو محکم نگه داشته بودم که به سمت قبرها هجوم نبره و بعد خاک کردن اقا و دخترش کم
کم جمعیت هم متفرق شدند.
خانم اروم حرفهایی رو زمزمه میکرد و اشک میریخت.بعد رفتن مهمانهایی که برای خاکسپاری
اومده بودند دستای خانم رو رها کردم.به سمت قبرها رفت و خودش رو روی قبرها انداخت و
گریه زاری کرد.
دلم به حالش میسوخت!از دست دادن دخترش واقعا براش سخت و غیرقابل تحمل بود.
فتانه خانمم حال چندان خوبی نداشت رو به من کرد و گفت:اتاش خواهش میکنم گلاره رو بیار
باید از اینجا بریم!
میترسم با اینجا موندنمون اونم از دست بدیم!
__ هرچی شما بگین
به کمک یکی از افرادم خانم رو از روی قبر بلند کردم و به سمت ماشین بردم.
از دیروز تا امروز صبح اصلا گریه و زاری نمیکرد.فقط به یه گوشه خیره شده بود.اما یه دفعه
سکوتش رو شکوند و به هیچ عنوان اروم نمیشد.
دکترو خبر کردم تا به محض رسیدن به خونه بهش ارامبخش تزریق کنه باید ارومش میکردیم!
.
.
.
کیان
بعد اون روزی که اینازو از خونه بیرون کردم دیگه به سراغش نرفتم.هومن هم از مادرجون
قضیه رو فهمیده بود.
گویا اون روز مادرجون بیدار بوده و همه چیزو شنیده بود.ممنونش بودم که به روم نیاورد!

 
اصلا دلم نمیخواست درباره ای اون موضوع فعلا چیزی بشنوم یا توضیحی بدم!
کیاناز بزرگ شده بود و حرف میزد!دو سالشم تمام کرده بود!دختر فوق العاده شیرین زبونی شده
بود!جدول کاریم حسابی پر بود منتظر فرصتی بودم که برگردم ترکیه و دنیا رو پیدا کنم.تو افکار
خودم غرق بودم که کسی به در
کانکس مخصوصم زد:بیا تو
هومن وارد شد و گفت:لطف کردی اجازه ورود دادی جناب کیان!
__ مزه نریز هومن
__ باشه بابا تو هم اومدم بهت یه خبر خوب بدم
__ مگه تو بلدی خبر خوبم بدی؟!
__ مگه من چمه؟!
__ بگو چم نیست!
متفکر نگام کرد و گفت:چت نیست عزیزم؟
__ برو بابا!
__ کجا بروم بابا؟!
_بنال ببینم چی میخوای بگی کار دارم!
__ خداییش جلوی طرفداراتم اینجور حرف بزنی موقع اکران فیلمات تفم نمی اندازند جلوی در
سینمایی که فیلم تو رو بخواد پخش کنه!
__ هومن به جا این چرت و پرتا بگو چیکارم داری؟
__ اخر سال بعد تموم شدن کارمون یه تور ازمون دعوت کرده ما رو ببره دور دور
__ کجا میخاد ببره حالا؟؟
__ حدس بزن؟؟؟
__ اروپا
 
 
__ نه بابا میریم ترکیه ارکاداش!
از شنیدن اسم ترکیه خوشحال شدم خودمم منتظر فرصت بودم برم ترکیه باز دنبال دنیا بگردم!
__ خوبه البته من باهاتون برنمیگردم
__ چرا؟؟
_بعد تموم شدن کارام میریم ترکیه و تا دنیا رو پیدا نکنم برنمیگردم
__ به نظرت پیدا میشه؟؟
__ پیداش میکنم باید پیداش کنم هومن!
__ پایتم ارکاداش،راستی زن و بچه رو هم با خودمون میبریم
__کجا ببریمشون؟!
__ تو نمیخوای کیانازو جایی ببری؟
__ چرا اتفاقا خیلی دوست دارم ببرم مسافرت!…
__ حله دیگه من و تو و فریبا و کیاناز میریم!
__ پس مادرجون چی؟؟
__ بهش گفتم میگه میخواد بره مشهد همراه سمیه خانم!
__باشه پس تو همه کارا رو بکن که اخر سال بریم ترکیه!
__ عوکی ارکاداش
_عوکی و از کجا اوردی
دست تو شلوارش کرد و گفت:فگ کنم از اینجا اوردم
__ خاک تو سرت!
به سمتش خیز برداستم که بزنم تو سرش اما از دستم فرار کرد.
__ دیونه
.
 
 
.
.
فتانه
کارهای دنیا رو زیر نظر داشتم!سه ماهی از اون تصادف لعنتی گذشته بود.
بعد از روز خاکسپاری دنیا دو ماه خودش رو تو اتاق حبس کرده بود و عین دیونه ها شده بود.اما
الان چند وقتى بود که به پیشنهاد اتاش تو رستوران جای سهیل کار میکرد.
زبون ترکی رو زود یاد گرفت و کارشم عالی بود.کلی غذا و شیرینی ایرانی به اشپزهای
رستوران یاد داده بود و روز به روز مشتری های رستوران بیشتر میشد.چیزی که نگرانم میکرد
سکوت و گوشه گیریش بود!
با هیچکس هم ارتباط برقرار نمیکرد و فقط در حد کار حرف میزد!منم به رستوران میومدم تا
تنها نباشم!تنهایی تو اون خونه حالم رو بد میکرد.
محو تماشای گلاره بودم که اتاش کنارم نشست و گفت:خانم کارش عالیه!
__اره فکرشو نمیکردم بتونه اینجا رو انقدر پر رونق کنه!
__ اقا میدونست لیاقت اینو داره که همه چیزو به نامش زد.
__ در قبال کارایی که سهیل باهاش کرد همه ی این ثروتی که الان داره هیچه!
__ خانم یه بارم سراغ همسر و دخترش رو که ایران هستن رو نگرفت
_اره توجه کردم روشو ندارم بهش بگم.شوهرش ازدواج نکرده میترسم از من متنفر بشه!منتظرم
خودش پرس و جو کنه
و بفه که شوهرش هنوز منتظرشه.
__باید بهش وقت بدیم
__موافقم
با اومدن گلاره به سمتمون هر دو سکوت کردیم اروم سلامکرد و گفت:من میرم پارک.
 
 
__میخوای همراهت بیام؟
__نه شما اینجا بمونید هوا بیرون گرمه
__باشه دخترم مواظب خودت باش
بعد بیرون رفتنش اتاش رو به من کرد و گفت:تو این سه ماه هر روز ظهر بعد از نهار میره به
پارک لب دریا اونجا میشنیه و به بچه ها شیرینی هایی رو که خودش پخته میده.دو نفر رو مامور
کردم از دور مواظبش باشن
__دلم به حال این دختر میسوزه
دنیا
ظرف شیرینی رو روی نیمکت چوبی گذاشتم اکثر بچه ها توی پارک منو میشناختن.مادراشونم
از اینکه از من شیرینی بردارن ناراحت نمیشدن محو تماشای اون بچه های خوشگل شدم.یاد کیانا
و کیاناز افتادم اشکی از گوشه چشمم چکید. کیاناز الان باید دو سال و نیم باشه چقدر دلم برای
بغل کردنش تنگ شده…
کیانای عزیزم اگه الان زنده بود یک ساله شده بود خدایا چرا هر کس برام عزیز میشه ازم
میگیری دلت به حالم نمیسوزه!
دلم میخواست برگردم ایران اما تحمل دیدن کیان رو کنار ایناز ندارم…..حتما کیاناز بهش میگه
مامان….به دختر بچه ی کوچیکی که به سمتم میومد نگاهکردم.همین که حالم خوب بشه میرم
ایران و دخترم رو ازشون میگیرم ولی باید اتاش و بفرستم.من روی رو به رو شدن با کیان رو
ندارم…حتما هومنم تا الان ازدواج کرده.یعنی اونا هم هنوز به یاد من هستن؟؟؟
__شیرینی
به دخترک رو به روم نگاه کردم بوی شیرینی هایی که پخته بودم پارک و پر کرده بود در پوش
ظرف رو برداشته بودم
 
 
تا کمی سرد بشن
لبخندی به دخترک زدم ایرانی بود چون گفت شیرینی.موهای بلند مشکیش تا زیر شونه هاش بود
و صورتش به سفیدی
برف بود اما چشماش…مثل چشمای من سیاه و درشت بودن.
با دیدنش دلم لرزید چقدر چهره اش به نظرم اشنا میومد یک بار دیگه با صدای بچگونه اش
گفت:شیرینی
نمیدونم چرا اما دلم میخواست بغلش کنم.دست بردم و یکی از شیرینی ها رو برداشتم و بعد از
اینکه مطمئن شدم سرد شده به دستش دادم:بیا عزیزم
شیرینی رو از دستم گرفت خم شدم و پیشونیش رو بوسیدم وقتی بوسبیدمش عطر تنش به دلم
نشست تو این سه ماهی که به این پارک میومدم دختر بچه های زیادی رو بغل کرده بودم و
بوسیده بودم اما هیچکدوم مثل این دخترک دلم رو اروم نمیکردن نگاش کردم و گفتم:
میتونم یه بار دیگه ببوسمت؟
ناز خندید و گفت:اله
__ای جانم عزیز دلم
محکم بغلش کردم و سر و صورتش رو بوسیدم عجیب به دلم نشسته بود این دختر.با کاری که
کرد نفسم تو سینه ام
حبس شد سرش رو روی شونم گذاشت و با خنده گفت:مامان
اونو از خودم جدا کردم و قطره اشکی از چشمم چکید که گفت:گریه نه
اشکام و با خنده پاک کردم و گفتم:باشه
عزیزم گریه نه االهی من فدات شم.با کی اومدی؟
__بابا
__باباتکو؟؟
 
 
به اون سمت پارک اشاره کرد با دیدنش خشکم زد از جا بلند شدم دخترک با تعجب به من نگاه
میکرد به اطرافم نگاه کردم باورم نمیشد…نه حقیقت نداشت اون اینجا چیکار میکرد این
دختر….یعنی این دختر دختر منه…کیاناز من با اومدن اون مرد به سمتمون سریع کیاناز رو رها
کردم و به سمت درخت های بزرگ گوشه پارک رفتم نزدیک بود بیوقتم زمین خدا خدا میکردم
کیاناز نیاد دنبالم پشت درخت ها پناه گرفتم و نگاشون کردم
به سمت دخترک رفت و گفت:کیاناز بابا چرا دور میشی ازم
__شیرینی
__این شیرینی رو از کجا اوردی دخترم
با دیدن ظرف شیریی روی نیمکت گفت:بدون اجازه نباید چیزی که مال تو نیست رو برداری
دختر بابا
__چشم
ظرف شیرینی رو برداشت بو کرد لبخند تلخی زدم و گفتم:تو عاشق شیرینی های من بودی کیان.
نفس عمیقی کشید و گفت:کی اینا رو درست کرده؟
دست تو جیبش کرد اسکناسی خارجکرد و با خودکار روی اسکناس چیزی نوشت و اونو کنار
ظرف گذاشت کیانازو بغل کرد و پشت به من از اونجا دور شد.لحظه اخر کیاناز دستش رو بلند
کرد و با من بابای کرد.
بغضم ترکید و همونجا روی زمین نشستم.خدای من کیاناز بود دخترم…دختر قشنگم چقدر بزرگ
شده بود باورم نمیشه…من الان اونو بغل کردم وقتی دیدم کیان به سمت خروجی پارک رفت
سریع از پارک خارج شدم.
باید میفهمیدم کجا اقامت کردن خیابون رو دور زد و به سمت هتل بزرگی رفت که درست پشت
رستوران من بود. دنبالشون وارد هتل شدم کل بدنم به لرزه افتاده بود.حس خاصی در من به
وجود اومده بود
 
 
خدای من اونا تو یک قدمی من هستن.جلوی چشمام یه صدایی از درون بهم میگفت برو و بهشون
بگو که اینجایی
و یه صدایی هم مانعم میشد برم چی بگم.بگم من دو سال و با مردی بودم که هر شب منو
زیرخواب خودش میکرد تازه از اون مرد بچه دارم شدم و الان اونا رو پنج ماهه که از دست
دادم….چه حرفا ی مسخره ای
پشت یکی از ستون ها ایستادم با دیدن هومن که همراه دختر جوون و زیبایی به سمت کیان
میرفت گریه ام بیشتر شد
هومن خیلی برام عزیز بود جای برادر نداشتم بود پس هومنم ازدواج کرده.
جای من تو جمعشون خالی بود پس ایناز کجاست هه..حتما داره استراحت میکنه!شایدم داره میاد
که همراهشون باشه
وقتی متوجه نگاه مردمی شدم که تو هتل بودن اشکام و پاک کردم و اروم از هتل خارج شدم به
سمت پارک دویدم.
دلم میخواست فریاد بکشم…دوست داشتم بگم من اینجام…اما روم نمیشد روی اینو نداشتم که برم
و خودم رو بهشون نشون بدم…دستم و روی لبام کشیدم این لب ها چند دقیقه پیش صورت کیاناز
رو بوسیده بودن….یاد کارش افتادم سرش و روی شونم گذاشت و گفت:ماما
یعنی منو شناخته یعنی هنوز منو یادش میاد…به نیمکت همیشگیم رسیدم به اسکناس کنار ظرف
شیریتی نگاه کردم
دست خط زیبای کیان روی اسنکاس به چشم میخورد
__دخترم یه شیرینی برداشت حلال کنید
اسکناس رو به لبام نزدیک کردم و چند بار بوسیدم از تصور کیان کنار ایناز وجودماتیش گرفت
روی نیمکت نشستم و سرم و با دستام گرفتم و زار زدم چرا من باید انقدر سختی رو تحمل کنم
چرا خدای من….چرا
 
 
نمیدونم چقدر اونجا موندم و گریه کردم ولی وقتی به خودم اومدم که اتاش رو به روم ایستاده بود
و صدام میکرد
__خانم….خانم حالتون خوبه
سر بلند کردم و نگاش کردم با دیدن صورتم که از گریه ی زیاد ورم کرده بود نگران شد.یه قدم
به سمتم برداشت و گفت:حالتون خوبه خانم؟؟؟؟اتفاقی افتاده؟
باصدایی که از شدت گریه زیاد دورگه شده بود گفتم:چیزی نیست میخوام برم خونهو
__میرسونمتون
__ممنونم
همراه اتاش به سمت ماشین رفتم.مرد مهربونی بود در عین حال چشم پاک و باوفا.با همه
وجودش در کنار من و فتانه
ایستاده بود و کمکمون میکرد.خیلی چیزها رو اون یادم داد.انقدر تو فکر بودم که وقتی ماشین
وارد خونه شد اصلا متوجه نشدم تا اینکه اتاش درو برام بازد کرد و گفت:خانم رسیدیم
گنگ نگاش کردم و گفتم:کجا؟؟
__رسیدیم خونه خانم
__اها…ممنونم
__وظیفم بود خانم
از ماشین پیاده شدم و وارد سالن شدم یکسره به سمت اتاقم رفتم
اتاش
رفتار خانم عجیب شده بود وقتی دیدم دیر کرده به مامورهایی که براش گذاشته بودم زنگ زدم
گفتن از پارک خارج شد و مجددا به پارک برگشت و کلی گریه کرد باید دقیق میفهمیدم چی
شده.یه چیزی خانم رو حسابی ناراحت کردهکه اینجور گریه کرده.
 
تلفتم رو از جیب کتم بیرون اوردم و به اسماعیل زنگ زدم:بله اقا
__دقیقا بهم بگو خانم امروز چرا بیشتر تو پارک موند و دلیل این همه گریه زاریش چیه؟
__اقا خانم طبق معمول با ظرف شیرینیش اومد روی نیمکت نشست بعدشم یه دختر بچه ازش
شیرینی گرفت دختر رو کلی بغل کرد و بعدش از نیمکت فاصله گرفت دختر بچه هم همراه
پدرش از پارک خارج شد
__بعدش چی شد؟
__خانم تعقیبشون کرد تا هتل بعدم از هتل خارج شد و به پارک برگشت و کلی گریه کرد.
__سابقه داشته دنبال کسی بره؟
__نه اقا این بار اوله
__باشه
تلفن و روی داشبورد گذاشتم و به فکر فرو رفتم.چه دلیلی داره که خانم دنبال اون مرد و دخترش
به هتل رفته باشه حتما شبیه شخص خاصی بوده!
باید فردا خودم برم پارک باید بدونم دلیل این همه ناراحتی خانم چی هست.
دنیا
روی تخت خودم رو پرت کردم.اون دختر خوشگل دختر من بود!کیاناز من دختری که همدم
روزهای سختم بود چقدر بزرگ شده!
من تو هیچ کدوم از اون روزها پیشش نبودم یاد عطر تنش افتادم!اشک از گوشه ى چشمم چکید!
کیان چقدر عوض شده بود!…ای کاش میرفتم جلو و خودم رو بهش نشون میدادم ولی نه اگه ایناز
میومد و اونو کنار کیان میدیدم دق میکردم…حتی از تصورشون با هم دلم به درد میومد وای به
روزی که از نزدیک اونا رو کنار هم ببینم!
 
 
فردا باز به دیدن دخترم میرم!چرا مادرم باهاشون نبود؟!
تا صبح تو تختم غلت میزدم و فکرهای جور واجور میکردم صبح با ذوق خاصی از خواب بیدار
شدم.یه دوش گرفتم و کمی به خودم تو اینه نگاه کردم از تصور اینکه امروزم میتونم دخترم رو
بغل کنم اشکم سرازیر شد.
باید براش هدیه میخریدم باید بهش چیزی هدیه میدادم.لباسم و که پوشیدم از اتاق خارج شدم
فتانه با تعجب به خوشحالیم نگاه کرد و گفت: کجا؟؟
__ رستوران
__ باشه مواظب خودت باش
__ چشم
با عجله از خونه خارج شدم و سوار ماشین شدم رو به راننده کردم و گفتم:برو بازار
__چشم خانم
سوالی به اطرافم نگاه کردم و گفتم:جایی رو میشناسی که اسباب بازی های قشنگ بفروشن؟
__ بله خانم
__ خوبه همونجا برو
تعجب و تردیدو توی صورت راننده دیدم اما اهمیتی ندادم جلوی پاساژ بزرگی ایستاد و گفت:
اینجا بهترین اسباب بازی های شهر رو میفروشن
__ممنونم
سریع درو برام باز کرد و گفت:همراهتون بیام خانم؟
__ نه خودم میرم زودم بر میگردم
__هرطور راحتین خانم
با عجله وارد پاساژ شدم و با وسواس خاصی به اطرافم نگاه میکردم.
 
 
اسباب بازی های فوق العاده ای توی ویترین مغازه ها بود دوست داشتم همه رو بخرم اما
میدونستم زیاده رویه!
دنبال یه چیز خاص بودم که کیاناز خوشش بیاد
.
.
.
اتاش
پشت میز کارم نشسته بودم و مشغول رسیدگی به پرونده ها بودم که تلفنم زنگ خورد ابراهیم
راننده ی خانم بود!
__ بله ابراهیم
__ اقا خانم خواستند بیارمشون اسباب بازی فروشی
ابروهام بالا پرید و با تعجب گفتم:اونجا چرا؟؟
__ میخواد اسباب بازی بخره!
__ چرا همراهش نرفتی؟!
__ قبول نکرد!
__ باشه هر جا رفت بهم اطلاع بده از دور هم مواظبش باش!
__ چشم اقا
یعنی اون دختر بچه کی میتونه باشه که خانم بخاطرش میخواد خرید کنه؟!
دیده بودم برای بچه های تو پارک شیرینی و بسکویت میبره اما تا حالا پیش نیومده که بره اسباب
بازی بخره!امیدوارم خودش رو تو دردسر نندازه.امروز خودم باید برم پارک ببینم اون دختر کی
هست!
 
دنیا
درحالی که اون عروسک خوشگل رو بغل کرده بودم به سمت ماشین رفتم.ابراهیم با تعجب به
من نگاه میکرد اما نگاههاش برام مهم نبود بذار فکر کنه که من دیونه شدم….برام مهم نبود!
__برو رستوران
__چشم خانم
باید براش چند شکل شکلات و شیرینی هم درست کنم.به محض ورود به رستوران عروسک رو
داخل اتاق کارم گذاشتم و به سمت اشپزخونه رفتم.
با کارکنان رستوران رابطه ای خوبی داشتم رو به سر اشپز کردم و گفتم:میخ.ام چند شکل
شیرینی و بسکویت درست کنم.
__ چه موادی براتون اماده کنم؟!
دونه دونه مواد رو بهش گفتم و اونم برام اماده شون کرد؛از فکر اینکه قراره امروز برم هتل و
کیاناز رو باز ببینم ذوق زده شدم.
حسابی مشغول پختن شیرینی شدم و زمان و مکان و فراموش کردم…..
کیان
کیانازو بغل کردم و موهاشو بوسیدم.صورتم و با دستاش نوازش کرد و خندید پیشونیش و بوسیدم
و گفتم:برم صبحونه بخوریم؟!
__ پاک
__ دیروز بردمت پارک
__ پاک بلیم
 
 
__ باشه اول بریم شیر بخوریم بعد با عمو هومن و خاله فریبا میریم
__ باجه
محکم بغلم کرد و صورتم رو بوسید.با هم از اتاق خارج شدیدم و بعد شستن دست و
صورتامونلباس پوشیدم و همراه
هومن و فریبا به رستوران هتل رفتیم تا کنار هم دیگه صبحانه مون رو بخوریم.
سر میز صبحانه بودیم که هومن گفت:یه رستوران هست پشت هتل میگن غذاهاش محشره برای
نهار میز رزرو کردم!
خونسرد گفتم:باشه
بعد از خوردن صبحانه دست کیاناز رو گرفتم و از هتل خارج شدم.
هومنم با فریبا رفتن بازار گردی کنند.بی هدف با کیاناز قدم میزدم که کیاناز با دیدن پارک بپر
بپر کرد و گفت:
پاک…پاک…بابا بلیم پاک
__بریم عزیزم
با هم از خیابون رد شدیدم و به سمت پارک رفتیم.نمیدونم چرا همه اش سنگینی نگاهی رو روی
خودم حس میکردم.
چند بار هم به پشت سرم نگاه کردم اما کسی رو ندیدم.
کیاناز مشغول بازی شد روی نزدیکترین نیمکت نشستم و به بازی کردنش نگاه میکردم که
گوشیم زنگ خورد.از ایران بود جواب دادم:سلام بفرماید
__ سلام کیان جان خوبی؟
سریع صداش و شناختم اقای منفرد بود یکی از بزرگترین کارگردان های ایرانی همیشه دلم
میخواست باهاش کار میکردم!
 
 
لبخندی زدم و باهاش گرم احوالپرسی شدم و درحالی که تو محوطه پارک قدم میزدم تلفنی باهاش
حرف میزدم.
دنیا
داشتم به سمت پارک می رفتم که چشمم به کیان و کیاناز افتاد که با هم به سمت پارک میرفتند
طوری که متوجه ام نشه تعقیبش کردم.دلم داشت برای بغل کردن دوباره کیاناز ضعف
میرفت.وقتی وارد پارک شدن یه گوشه ایستادمو به بازی کردن دخترم نگاه کردم باید یه فرصت
گیر میاوردم و بهش اون عروسک مو طلایی رو میدادم.با زنگ زدن گوشی کیان،یه فرصت
طلایی گیرم اومد.
خیلی با شخصی که پشت خط بود گرم گرفته بود اونقدری که حواسش به دخترکم نبود.
حتما ایناز بود دلم گرفت با چشمهایی که سعی میکردم بارونی نشن به سمت کیاناز رفتم با دیدن
من لبخندی زد و
گفت:ماما
__ جان دل مامان؟!
بغلش کردم و چند بار بوسیدم و گفتم:تو از کجا میدونی من مادرتم اخه؟!
با دیدن عروسک ذوق زده گفت:علوشک
__ اره عروسک برات خریدم
عروسک رو که به سمتش گرفتم ازم گرفت و شروع به بوسیدنش کرد ظرف شیرینی رو که با
خودم اورده بودم به دستش دادم و با دیدن کیان که به سمتمون میومد از جا بلند شدم و سریع از
پارک خارج شدم و توجهی به صدا کردنش نکردم.با صدای بلندی میگفت:خانم….خانم
از ترس این که منو ببینه با دو از اونجا دور شدم که محکم به کسی برخورد کردم و وحشت زده
قدمی به عقب برداشتم که اتاش و دیدم.
 
 
نگران بازومو گرفت و گفت:حالتون خوبه خانم؟!
__خوب…خوبم…
مشکوک نگاهم کرد و گفت:از کی داشتین فرار میکردین؟!
__ من؟هیچکی
__ به من اعتماد کنید خانم
سرم و پایین انداختم و گفتم:میخوام برم رستوران
از جلوم کنار رفت و راه رو برام باز کرد تا برم منم بدون این که به سمتش برگردم به سمت
رستوران حرکت کردم و به محض این که وارد رستوران شدم به دفترم رفتم.
دفترم قسمت شمالی رستوران قرار داشت و دیواره هاش شیشه ای بودند.هرکسی هم وارد
رستوران میشد من رو میدید از این ویژگی دفترم اصلا خوشم نمیومد چند بارم به اتاش گفته بودم
پرده بگیره که هر بار گفته وقتی مدیر رستوران تو دید مشتری باشه مشتری بیشتر به کار کرد
اون رستوران اعتماد داره چون مدیرهای خوب تو دیدرس ارباب رجوع قرار میگیرند.اما
مدیرهایی که کارشون و خوب انجام نمیدند سعی می كنند تا جایی که امکان داره از دیدرس
ارباب رجوع دور باشند.
از هیجان کل بدنم میلرزید سر جام نشستم و صورتم رو پشت مانیتوری که روی میز بود قایم
کردم به دستام نگاه کردم.لعنتی ها انقدر نلرزین ترسم بیشتر میشه!
کیان
از دور دیدم که خانمی کیاناز رو میبوسه و چیزی دستش میده نفهمیدم چطور خداحافطی کردم و
به سمتشون رفتم!
 
 
خانم به محض دیدنم از اونجا دور شد چند بار با صدای بلندی صداش کردم اما اصلا بهم توجه
نکرد و سریع از کیاناز دور شد به کیاناز که رسیدم دیدم با ذوق عروسک مو طلایی رو بغل
کرده و از شیرینی های توی ظرف کنارش یکی برداشته
اخمی کردم و گفتم:اینا رو کی بهت داده کیاناز؟!
از دیدن اخمم جا خورد و با بغض گفت:مامان!
با تعحب بهش نگاه کردم رو به روش زانو زدم و گفتم:چی گفتی؟!
به عروسکش نگاه کرد و خندید و گفت:مامان
به اطرافم نگاه کردم چشمم به شیرینیا افتاد ظرف رو به دست گرفتم شیرینی نارگیلی و
کاکائویی!شیرینی های که من عاشقشون بودم
به عروسک مو طلایی که دست کیاناز بود نگاه کردم؛شبیه عروسکی بود که پدر دنیا براش
خریده بود و دنیا وقتی رفتیم اهواز دیدن مادرش اونو به کیاناز داده بود.
وقتی که مادرش به تهران اومد عروسک به کیاناز داد و گفت:دنیا عاشق این عروسک های مو
طلاییه.
باورم نمیشد اگه دنیا باشه چرا فرار کرد؟!پس چرا نایستاد من اونو ببینم!
کیانازو به هتل بردم.تمام فکر و ذکرم پیش دنیا بود تو این چهار روزی که به ترکیه اومده بودیم
وقت نشد اصلا دنبال دنیا بگردم!
یعنی ممکنه اون زن دنیا باشه؟فردا حتما کیانازو میارم پارک اگه دنیا باشه بازم برای دیدن
دخترش میاد!البته باید به هومن بگم همراهم بیاد اینجور بهتر میتونم مانع فرار کردنش بشم!
باید بدونم چرا از من فرار میکنه البته در صورتی که واقعا اون زن دنیا باشه!
هومن
پدرم و دراورده بود!از صبح تو بازار بودیم.خودمو روی تخت پرت کردم و گفتم:فریبا این واقعا
غیر قابل تحمله!
 
 
 
 
ابروهاشو بالا انداخت و گفت:چی؟؟؟
__ خرید کردن و بازار رفتن واقعا خسته شدم!اخه چه خبر چقدر خرید میکنی؟!
لب ورچید و گفت:من میخوام خودم حساب کنم تو نمیذاری و به جای من کارت میکشی الانم نق
میزنی شماره کارتت و بده پولا رو برات واریز کنم!
نگاه کن تو رو خدا من چی میگم این چی برداشت میکنه!…از پشت سر بهش چسبیدم و گفتم:مغز
فندقی کی بودی تو؟عشقم من منظورم پول نیست!منظورم گشت و گذار تو بازاره!،..واقعا خسته
کننده است!
با لبخند به سمتم برگشت و گفت:من عاشق خریدم!
__ من نه
__ باشه عزیزم از بعدازظهر خودم تنها میرم خرید.
اخمی کردم و گفتم:سرم رو تنم نباشه بعد اجازه میدم ناموسم تنها بره بازار!
__ اوه اوه هومن غیرتی میشود
از جا بلند شد که همراهش بلند شدم و گفتم: کجا؟!
به صورت اخموم نگاه کرد و گفت:میخوام برم دستشویی!
__ صبر کن با هم بریم
با این حرفم جیغی کشید و گفت:خیلی بی تربیتی.
محکم بغلش کردم و بعد بوسیدنش گفتم:تا من برم کیان و صدا کنم اماده شو بریم نهار خیلی
گشنمه!
__ باشه
پیشونیش و بوسیدم و از اتاق خارج شدم!
 
کیان
روی تخت دراز کشیده بودم و به کیاناز که با عروسک جدیدش بازی میکرد نگاه میکردم که در
اتاق زده شد از جا بلند شدم و به سمت در رفتم.
از چشمی در هومن و دیدم درو باز کردم و اونم وارد شد وقتی سکوتم و دید گفت:اخوی دیدی
منو؟؟
__بله دیدم بیا تو
وارد اتاق که شد با دیدن کیاناز به سمتش رفت و گفت نگاه عروسکشو! ببینم عروسکت و دایی؟!
کیاناز با ذوق عروسک و نشونش داد و گفت:مامان
هومن که کیانازو بغل کرده بود با تعجب بهش نگاه کرد و اونو روی تخت خوابش گذاشت و به
سمت من برگشت وقتی صورت متفکر من و دید به سمتم اومد و گفت:کیان عروسک تو براش
خریدی؟!
نگاهش کردم و گفتم:نه من نخریدم!
به ظرف شیرینی که روی تختم بود نگاه کرد و گفت:اینها رو تو خریدی؟؟؟
از وقتی دنیا رفته بود قید همه ی شیرینیا رو زده بودم.به خاطر همین هومن از دیدن شیرینی ها
تعجب کرده بود.
کیاناز باز گفت:مامان
هومن به سمتم اومد و گفت:دنیا….
روی تخت نشستم و سرم و با دستام گرفتم و گفتم:نمیدونم هومن واقعا نمیدونم….
__برام تعریف کن ببینم چی شده؟
 
 
همه چیزو برای هومن تعریف کردم دستش و روی شونه ام گذاشت و گفت:فردا با هم میریم
پارک!تو خودت رو مشغول تلفن کن و از اونجا دورشو اگه به سمت کیاناز اومد تو صداش
کن.فرار کرد تو بمون پیش کیاناز منم تعقیبش میکنم
__به نظرت خودشه؟؟
__امیدوارم خودش باشه
__دلیل فرار کردنش چی میتونه باشه؟!
__وقتی دیدیش ازش بپرس الان پاشو بریم نهار بخوریم
__باشه بذار کیانازو اماده کنم
از روی تخت بلند شدم و بعد عوض کردن لباسهای کیاناز از اتاق بیرون زدیم.فریبا تو سالن
منتظر ما بود و با دیدنمون لبخندی زد و به سمتمون اومد.
خواستیم با ماشین بریم که هومن گفت:پیاده بریم رستوران نزدیک!
پیاده به سمت رستوران رفتیم نگهبان جلوی در رستوران بود بعد دادن اسممون ما رو به سمت
میزی که رزرو کرده بودیم راهنمایی کرد.
پشت میز نشستیم و هومن شروع به انتخاب غذا از روی منو کرد.فریبا هم باهاش انتخاب میکرد.
رو به من کردند و گفتند:تو چی میخوای برات سفارش بدیم؟!
یك مرتبه یاد قورمه سبزیای خوشمزه دنیا افتادم لبخند تلخی روی لبام نشست و گفتم:منوش قورمه
سبزی هم داره؟؟؟
__اره همه مدل غذای ایرانی داره دوستام میگن تو چهار ماه اینجا ترکوند بخاطر غذاهای
خوشمزه اش.
__پس برای من و کیاناز قورمه سبزی سفارش بده
__حله داداش
 
 
ده دقیقه بعد غذاها روی میز جلومون بود شروع به خوردن کردیم اولین قاشق و که دهنم گذاشتم
یاد دستپخت دنیا افتادم.
بعد از اون هر قورمه سبری که خوردم طعم دستپخت دنیا رو نداشت!الان این؟!خدایا این یعنی
چی….یعنی من به دنیام نزدیک شدم…یعنی چیزی تا پیدا کردنش نمونده؟!یعنی به زودی دوباره
من و دخترم و زنم دور هم جمع میشیم؟!
از این فکر لبخندی رو لبهام نشست چیزی تا تموم کردن نهار نمونده بود که کیاناز با خنده
گفت:مامان
با تعجب بهش نگاه کردم هومن و فریبا سرگرم کل کل کردن بودند و اصلا متوجه من و کیاناز
نبودند کیاناز باز گفت:مامان
رد نگاهش و گرفتم چشمم خورد به اتاق مدیریت که قسمت بالای رستوران قرار داشت!
باورم نمیشد چیزی رو که داشتم میدیدم از جا بلند شدم و به سمت اتاق رفتم.
سرش پایین بود و مشغول کار با کامپیوترش بود یه کت و شلوار مشکی تنش بود و موهاشو
دورش باز گذاشته بود. اینجا چیکار میکرد؟!
رو به روی در شیشه ای دفترش ایستادم!باورم نمیشد انتظار به پایان رسیده باشه و عشقم؛زنم
الان رو بروم توی این دفتر نشسته باشه!
مردی از پشت سر من و خطاب قرار داد:اقا کاری داشتین؟!
بدون اینکه به سمت اون مرد برگردم دستگیره درو کشیدم و وارد دفتر شدم.دنیا با حس باز شدن
در و صدای اون مرد که میگفت:امرتون اقا
سرش و بلند کرد و با من چشم تو چشم شد.از جاش بلند شد و بدون هیچ حرفی به من نگاه کرد.
مرد بازومو کشید و گفت:بفرمایید بیرون اقا
بدون توجه به حرفاش به دنیا زل زده بودم که اونم بدون هیچ حرفی به من نگاه میکرد.مرد
معترض رو به دنیا کرد و گفت:خانم شما این اقا رو میشناسین؟؟؟
 
 
دنیا که هنوز تو شک بود گفت:ها…نه…من باید برم!
ترکی حرف میزد کمی لهجه داشت اما خوب بود.مرد رو به من کرد و گفت:اگه نرین بیرون
مجبورم به پلیس زنگ بزنم!
دنیا دست پاچه از کنارم رد شد که بازوشو گرفتم.
با گرفتن بازوش با چشمای که توشون اشک حلقه زده بود نگام کرد که گفتم:منو نمیشناسی دنیا؟!
باهاش فارسی حرف زدم بدون این که به من نگاه کنه رو به مرد کرد و با همون لهجه ی قشنگش
گفت:ا
تاش منو ببر خونه لطفا
مردی که فهمیده بودم اسمش اتاشه به سمتمون اومد.دلم نمیخواست جلوی چشمم دستش بخوره به
دست دنیا پس دستش و رها کردم و گفتم:چرا؟؟چرا فرار میکنی دنیا تو بودی برای کیاناز
عروسک اوردی تو پارک.
به سمت در رفت و جوابی بهم نداد هومن و فریبا به همراه کیاناز به سمتمون اومده بودند.
هومن رو به روی دنیا ایستاد و گفت:دنیا ابجی خودتی؟!
نمیدونم اون همه بی رحمی رو دنیا از کجا اورده بود.بی توجه به هومن خواست رد بشه که
کیاناز با همون لحن بچگانه اش گفت:مامان
به کیاناز نگاه کرد جلوش زانو زد و محکم بغلش کرد و چند بار سر و صورتش رو بوسید چیزی
در گوشش گفت و از اونجا خارج شد.
خشکم زده بود!این همه وقت دنبالش میگشتیم حالا که پیداش کردیم وانمود میکرد ما رو
نمیشناسه!
دنیا
 
 
خدای من باورم نمیشه منو دیدند.وقتی کیان صدام کرد دلم میخواست به اغوشش پناه میبردم و
بغلش میکردم و سر و صورتش رو ببوسم اما نمیشد!اگه میفهمید چه بلاهایی سر من اومده حتما
از من متنفر میشد!
اگه میفهمید پنج ماه پیش دخترم رو از دست دادم حتما از من بدش میومد!تعجب میکنم که ایناز
چرا همراهش نیومده بود!چقدر دلم برای هومن تنگ شده بود!چقدر عوض شده بود!
با یاداوریشون بار دیگه بغضم شکست و به سمت پنجره اتاقم رفتم.بعد مرگ سهیل اتاقم و عوض
کرده بودم دل اینو
نداشتم که تو اون اتاق بمونم!
کمی تو بالکن نشستم و باز فکرم به سمتشون رفت.الان تو چه حالی هستند و دارند چیکار میکنند
و چی میگند.
دلم میخواست سر در بیارم اما نمیشد!
.
.
.
کیان
از برخورد دنیا عصبی بودم!متوجه رفتارش نمى شدم.یعنى ممكن بود دنیا نباشه؟!اما غیر ممکن
بود که دنیا نباشه!….
چرا وانمود میکرد دنیا نیست با دیدن هومن چشمهاش لرزید!وقتی کیاناز جلوش ایستاد مردد
شد…ولی باز نمیفهمیدم علت رفتارش چیه…علت اونجا کار کردنش چیه؟!
با صدای هومن سرم رو بلند کردم و نگاهش کردم:خونه اش رو پیدا کردم!
به سمتش رفتم و گفتم:چرا جواب تلفنهامو ندادی؟!
__از ظهر تا الان داشتم کشیک میدادم!
 
 
__خونه اش رو پیدا کردی؟؟
__ اره تو منطقه بالا شهر استامبول نشسته کلی هم نگهبان داره!فقط یه پیرزن و دیدم که وارد
شد کس دیگه ای نبود!
__ چرا خبرم نکردی بیام؟!
__ داداش خبرت میکردم که میرفتی یک راست وارد خونشون میشدی و همه چیزو خراب
میکردی
__ هومن دیدی چطور جوری رفتار کرد که انگار ما رو نمیشناشه
__ زود قضاوت نکن کیان باید باهاش حرف بزنیم
__نگرانم هومن نگرانم بعد دو سال پیداش کردیم این مدلی ازمون استقبال کرد
هومن سیگاری از جیبش بیرون اورد و گفت:باید بفهمیم که موضوع از چه قراره
__ادرس خونه اش رو بده
__ نباید الان بری اونجا
__قول میدم خودسر کاری نکنم
__کیان شب میریم اونجا با هم یه راهی پیدا میکنیم تا با دنیا حرف بزنیم
__عصر بریم پارک کیانازو ببریم حتما دنیا میاد
__مطمئنی میاد؟
__اره مطمئنم که میاد برای دیدن کیانازم که شده میاد
__باشه من برم به فریبا سر بزنم حتما الان نگران شده
بعد بیرون رفتن هومن روی تخت دراز کشیدم و فکر کردم.باید راهی پیدا میکردم تا دنیا رو باز
پس بگیرم!
باید برمیگشت و کنار من و کیاناز زندگی میکرد الان که دیگه فرهادی نیست تا زندگیمون رو
خراب کنه؛تا ما رو از هم دور کنه!
 
انقدر به دنیا و زندگی سه نفرمون فکر کردم که خوابم برد.
دنیا
از جا بلند شدم و به سمت کمد لباسهام رفتم.در کمد رو باز کردم و یه کت و شلوار ابی کاربنی
دراوردم.
برای زیر کتم یه پیراهن سفید برداشتم و تنم کردم تیپهای ساده رو بیشتر میپسندیدم تا تیپهایی که
همه ی بدنم رو به نمایش میذارند.
بعد بافتن موهام خواستم از اتاق خارج بشم که در اتاق زده شد:بفرمایید داخل
در اتاق باز شد و اتاش وارد اتاق شد سوالی نگاش کردم که گفت:خانم اومدم دنبالتون با هم بریم
رستوران!
__خودم با راننده میومدم چیزی شده که شما دنبالم اومدی
__بابت اتفاقی که ظهر تو رستوران افتاده.
اخمی کردم و گفتم:خواهش میکنم درباره اش حرف نزنیم به موقعش با هم حرف میزنیم!
__چشم خانم
__در ضمن امیدوارم به فتانه چیزی نگی
__خیالتون راحت خانم
__بریم
با هم به رستوران رفتیم؛ولی مگه دلم به کار میرفت.فکر و ذکرم همه اش پیش کیان و کیاناز
بود!خدایا خودت کمکم کن!
به اتاش نگاه کردم که میخواست از رستوران خارج بشه!حتما میخواست به شرکت بره و اونجا
رو سرسامون بده!
 
 
پاهام منو بدون هیچ اراده ی به سمتش کشوندند.سر بلند کرد و نگام کرد و مثل همیشه اروم و
متین گفت:
کاری داشتین خانم؟!
مردد بودم از حرفی که میخ.استم بزنم اما باید بهش میگفتم.باید ازش کمک میخواستم.سهیل
همیشه از اتاش کمک میخواست!
__ من….من ازت کمک میخوام
__ چه کمکى؟!
__ اون اقا که به رستوران اومد.
__ خب
__ همسر منه ولی پدر دخترم نیست
با تعجب نگام کرد و گفت:یعنی دو بار ازدواج کردین؟!…یعنی اقا پدر اون دختر بچه است!
خودمم خجالت میکشیدم از اینکه بگم با دو تا مرد غیر از سهیل بودم.
روی صندلی نشستم اتاش که متوجه وخامت حالم شده بود.لیوان ابی به دستم داد و گفت:
میخواین بریم بیرون راحت با هم حرف بزنیم
__ فکر خوبیه!
با کمک اتاش از جا بلند شدم و هر دو با هم رستوران رو ترک کردیم.
توی همون پارک روی همون نیمکتی که روز اول کیانازو دیده بودیم؛نشستم و همه چیزو براش
تعریف کردم.
متفکر به زمین خیره شد و وقتی دید سکوت کردم سرش رو بلند کرد و دستمالی از جیب کتش
بیرون اورد و به سمتم گرفت.
اشکهامو با دستمالش پاک کردم و سرم و انداختم پایین كه با حرفیکه زد نگاهش کردم:
 
 
اقا همیشه به من میگفت اگه اتفاقی براش افتاد پیشتون بمونم و کمکتون کنم میگفت بعد از من تو
باید مواظب
خانم باشی من چیز زیادی از رابطه شما واقعا نمیدونستم یه حدس هایی زده بودم اما به خودم
اجازه ی دخالت نمیدادم حالا که شما همه چی رو برام تعریف کردین من میتونم کمکتون کنم.
با بغض نگاهش کردم و گفتم:من هیچ مدرک شناسایی ندارم میتونم دخترم رو از کیان بگیرم؟
__ بله اما قبلش باید مطمئن بشین که واقعا با ایناز ازدواج کرده یا نه؟!
__روزی که با ایناز اومدی دنبالم رو یادته؟!
سرش و پایین انداخت غم عجیبی تو چشمهاش با اومدن اسم ایناز دیده میشد بله خانم یادمه
__خودش تو ماشین بهم گفت که با هم ازدواج کردند
__ بریم برسونمتون رستوران بعد برم پیش یکی از دوستام اون میتونه راهنماییمون کنه چطور
دخترتون رو از همسرتون بگیرین؟!
__یکم تو پارک میشینم بعد میرم رستوران
__باشه خانم
اتاش
عصبی بودم…باورم نمیشد ایناز اینجور من و سرکار گذاشته بود و الکی من و دنبال خودش
کشیده بود.سوار ماشینم شدم و به بلیطی که برای رفتن به ایران گرفته بودم نگاه کردم.فکر
میکردم اتفاقی براش افتاده با هزار بدبختی ادرسش رو گیر اورده بودم و میخواستم به دنبالش
برم.میخواستم از حالش با خبر بشم….
 
 
با حرف هایی که شنیدم دو دل بودم!ولی باید یه تصمیم عاقلانه بگیرم!باید یه انتخاب درست
داشته باشم یا به خانم کمک کنم یا اینکه به نفع ایناز پیش برم!
کیان
همراه کیاناز وارد پارک شدیم.از همون روز اول که پا تو این هتل گذاشتیم کیاناز برای این
پارک ذوق میکرد.
منم ازش خوشم اومده ولی همه بی خبر بودیم از سرنوشتمون؛از اینکه قراره دنیا رو اینجا پیدا
کنیم.کیاناز به محض ورود به پارک به سمت تاب رفت و روی تاب نشست و سر برگردوندم که
دیدم همراه همون مرد که اسمش اتاش بود نشسته و داره حرف میزنه!
پشت یکی از درختها قایم شدم و بهشون از دور نگاه کردم.چقدر دنیا تغییر کرده بود!
دنیای من حتی نمیذاشت کسی یه تار از موهای بلندش رو ببینه اما الان جلوی اون مرد نشسته و
کل موهاشو دورش پخش کرده بود.
با حرص به حرف زدنشون نگاه کردم وقتی اتاش ازش دور شد به کیاناز نگاه کردم بازی میکرد
و گه گداری به من هم نگاه میکرد.
به سمت دنیا برگشتم انگار کیانازو دیده بود از جا بلند شد به اطرافش نگاه کرد وقتی من و ندید
به سمت کیاناز رفت.
صبر کردم بهش نزدیک بشه کیاناز با دیدنش به سمتش رفت و محکم همدیگه رو بغل کردند.
چه رابطه ی عجیبیه رابطه مادر و فرزندی!کیاناز فقط چند ماهش بود وقتی که دنیا ازمون دور
شد.باورم نمیشد انقدر راحت اونو بشناسه و بهش بگه مامان….
اروم به سمتشون رفتم و از پشت سر باهاش حرف زدم:از وقتی رفتی نذاشتم اب تو دل مادرت و
دخترمون تکون بخوره!…برای مادرت پسر بودم برای دخترمون هم مادر بودم هم پدر!…
 
 
کیانازو زمین گذاشت و از جاش بلند شد.خواست ازم فاصله بگیره که بازوشو کشیدم و به سمتم
برگشت.
با ترس به چشمهام نگاه کرد و من لبخند تلخی زدمو گفتم:از کی میخوای فرار کنی دنیام؟!
اشکی روی گونه اش غلطید.هیچ وقت تحمل دیدن گریه هاشو نداشتم.دستم و روی گونه اش
گذاشتم و اشکش رو با سر انگشتم پاک کردم و اروم گونه اش رو نوازش کردم که چشماشو بست
و بی صدا به اشکهاش اجازه رقصیدن روی گونه هاشو داد.تحمل دیدن گریه هاشو بیشتر از این
نداشتم.محکم بغلش کردم و اونو به خودم فشار دادم.بی حرکت تو اغوشم ایستاده بود و نامنظم
نفس میکشید!
هیجان زده شده بودم.چقدر دلم برای بغل کردنش تنگ شده بود.سرم و تو موهاش فرو بردم و با
تمام وجود عطر موهاشو مهمون ریه هام کردم.
انقدر محکم بغلش کردم که اخ ریزی از بین لباش خارج شد.لبخندی زدم و بدون اینکه اونو از
خودم جدا کنم گفتم:
دنیا منم کیان شوهرت…عشقت.نگو که منو یادت نیست….وانمود نکن که منو نمیشناسی!اومدم که
برت گردونم خونه! دلت برای ما تنگ نشده؟!
وقتی سکوتش رو دیدم اونو از خودم جدا کردم و نگاهش کردم.
سرش و پایین انداخت که با من چشم تو چشم نشه!صورتش از گریه زیاد سرخ شده بود اهی از
سر کلافگی کشیدم و گفتم:چرا ساکتی دنیام؟!
سرش و بالا گرفت و نگاهم کرد.تو چشمهاش غم بزرگی بود با حرفی که زد خشکم زد و ناباور
نگاش کردم!
باورم نمیشد این زنی که رو به روی منه دنیاست!دختر پاک و ساده ای که دیوانه وار عاشق هم
بودیم!…..
 
 
دنیا
وقتی با سر انگشتش گونه ام رو لمس کردم اه جگرسوزی کشیدم!چقدر دلم برای این لمس های
حلال تنگ شده
بود اما اون دیگه مال من نیست!
باید کاری میکردم از من بدش بیاد باهاش چشم تو چشم شدم و گفتم:ما به درد هم نمیخوریم.حالا
که خودت تا اینجا اومدی باید زودتر تمومش کنیم!
ناباور به من نگاه کرد و گفت:دنیا
__ من اسمم گلاره است دیگه دنیا نیستم درضمن دخترمم ازت میگیرم!
خواستم از کنارش رد بشم که بازومو محکم کشید وگفت:مگه دست خودته که راحت طلاق
بگیری؟!شاید من نخوام طلاقت بدم
__طلاق نده اما من دخترم و ازت میگیرم!
__ تو این دو سال چه اتفاقاتی برات افتاده که اینجور سنگ شدی؟دنیای من انقدر بی احساس
نیست!
چشمامو به چشماش دوختم و گفتم:اتفاقات زیادی افتاده و اونقدر روم تاثیر گذاشته که شدم اینی که
الان روبه روتم!
__ دو سال برای دخترمون هم مادر بودم هم پدر.دختری که خودم تو به دنیا اومدنش کمکت
کردم یادت میاد؟!
راست میگفت صحنه ها جلوی چشمم صف کشیدند.وقتی تو ماشین پشت سر هومن کمکم کرد
کیانازو به دنیا بیارم با حرفی که زد به خودم اومدم:
من و تو عاشق هم بودیم هر اتفاقی که برای تو افتاده باشه برای من مهم نیست،مهم خودتی.
پوزخندی زدم و گفتم:من و تو هیچ وقت قسمت نبود کنار هم باشیم باید یه اتفاقی بیوفته و ما رو
ازهم جدا کنه.
 
 
__ ولی همیشه با همه چی جنگیدیم که کنار هم باشیم الان مگه چه اتفاقی افتاده که نمیتونیم
باهاش مقابله کنیم!
__ نمیتونم بهت بگم!
بازومو از دستش کشیدم و ازش دور شدم اونم دنبالم نیومد.
اشکهام متوقف نمیشدند.یکی پس از دیگری صورتم و خیس کرده بودند.نمیدونستم باید کجا برم و
چیکار کنم گریه میکردم و قدم میزدم و همه مردم نگاه میکردند.ولی مگه نگاهاشون برام مهم
بود؟!
وقتی به خودم اومدم جلوی در خونه بودم و نگهبان با دیدنم به سمتم اومدم.دنیا جلوی چشمم سیاه
شد و دیگه چیزی نفهمیدم
فتانه
رو به روش روی صندلی نشستم و نگاهش کردم.پس بلاخره شوهرش پیداش کرده بود!اگه اتاش
بهم نمیگفت مطمئنم گلاره هیچ وقت باخبرم نمیکرد.منم تو سختیهایی که این دختر کشید شریک
بودم حالا که چیز زیادی تا زنده موندنم
نمونده باید کمکش کنم پیش خانواده اش برگرده
از جا بلند شدم و از اتاق خارج شدم.اتاش داشت با دکتر حرف میزد و بعد رفتن دکتر رو به من
کرد و گفت:هنوز خوابه؟!
__ بله دکتر چی گفت؟!
__شوک عصبی بوده باید دور از استرس باشه
__باید با کیان حرف بزنم!
__میخواین بهش حقیقت و بگین
_اره بس بود هر چی سختی کشیده وقتشه یه زندگی عادی داشته باشه!
 
 
_من تابع حرف شمام هر کاری فکر میکنید درسته انجام بدین.
__من و ببر هتلی که کیان توشه
__باشه خانم
به سمت اتاقم رفتم تا لباس هامو عوض کنم و یه لباس رسمی تر تنم کنم
کیان
عصبی بودم از حرف هایی که دنیا زده بود.تو اتاق قدم میزدم!کیانازو پیش فریبا فرستاده
بودم.توانایی حرف زدن باهاش رو تو این اوضاع نداشتم.
با تقه ای که به در خورد به سمت در رفتم:بله
__منم کیان
درو براش باز کردم تا وارد بشه نگاهی به حال و روزم انداخت و گفت: چه بلایی سر خودت
اوردی؟
__ دارم دیونه میشم هومن راست راست تو چشمهام نگاه میکنه و اون حرفا رو میزنه!
__ حتما دلیلی داره
__ هر دلیلی هم داشته باشه حق نداره از من و کیاناز بگذره
با بلند شدن صدای تلفن اتاق هومن به سمتش رفت:بله بفرمایید
__کی هست؟؟؟
_اوکی الان میایم پایین
سوالی به هومن نگاه کردم که گفت:همون مرده اتاش به همراه زنی به اسم فتانه اومدند پایین تو
رستوران هتل منتظر ما هستند.
__دنیا نیومده؟
__ظاهرا نه!
_ یعنى چیکار دارند؟!
__ نمیدونم باید بریم پایین ببینیم
__ بریم
__ به خودت مسلط باش کیان
__ سعیمو میکنم
همراه هومن به رستوران رفتیم که همون بدو ورودمون اونا رو دیدیم.
خانمه خیلی شیک لباس پوشیده بود و همسن مادرجون بود.با دیدن ما لبخند غمگینی زد و از جا
بلند شد که اتاش هم رد نگاهشو گرفت و با دیدن ما بلند شد رو بروشون نشستیم و سلام کردیم.
وقتی اون خانم فارسی حرف زد سرمو بلند کردم و نگاهش کردم
__ پس شما همون کیانی هستی که ورد زبون گلاره بودین؟؟
پوزخندی زدم وگفتم:گلاره!!!!
__ این دو سال کم سختی نکشید
__ منم کم سختی نکشیدم!الان که پیداش کردم میخواد دخترم و ازم بگیره و بزنه زیر همه چیز.
فتانه با تعجب به اتاش نگاه کرد و گفت:خودش اینو گفت؟!
__بله وقتی تو پارک اونو دیدم این حرفهارو زد
__ نمیخواد زندگی تو و اینازو خراب کنه!
با تعجب بهش نگاه کردم و گفتم:ایناز؟زندگی من و ایناز؟اینها چه ربطی بهم دارند؟!
__ مگه زنت نیست؟؟؟
__نه اون حرفها و عکسها شایعه بود ما با هم ازدواج نکردیم!این سوال رو اونم میتونست ازم
بپرسه.
__ گلاره رو دوست داری؟؟؟
__ اسمش دنیاست نه گلاره
 
 
__ دنیا رو دوست داری؟؟؟
__عزیزترین شخص زندگی من دنیاست بخاطرش خیلی تو این دو سال اذیت شدم اما بازم
دنبالش گشتم چون زنمه عشق زندگیمه!
__حتی اگه بدونی تو این دو سال چه اتفاقاتی براش افتاده!؟
با این حرفش انگار یه سطل اب یخ رو سرم ریخته باشند.توان هیچ حرکتی رو نداشتم!یخ
کردم.چیزهایی مدنظرم اومد که اصلا دلم نمیخواست روزی بهشون فکر کنم.
اینکه دنیا گیر ادمهای افتاده باشه که کارشون خرید و فروش دخترها و زنهای جوان باشه!
هومن دستم رو محکم گرفت و رو به اون خانم کرد و گفت:دنیا تو دردسر افتاده؟
__تو این دو سال اره هر اتفاقی که فکرشو بکنیبراش افتاده!
اتاش رو به هومن کرد و با همون لهجه دست و پاشکسته اش گفت:بریم یک گهوه باهم بخوریم
هومن رو به من کرد و گفت:نگران نباش مهم اینه که الان پیداش کردیم به اون اتفاقا فکر نکن
کسی قرار نیست با خبر بشه!
از جا بلند شد و همراه هومن از ما دور شد فتانه فنجون چایش رو مزه کرد و گفت:دو سال پیش
وقتی محموله دخترها رو اوردن یه دختر که چهره بیش از حد جذابو شرقی داشت مدام گریه
میکردو میگفت من شوهر و بچه دارم!دخترم گشنشه الان و داره گریه میکنه باید برم بهش شیر
بدم.با همه چیز مخالفت میکرد عایشه دستور داد سهیل پسرش اونو برای ترمیم ببره.
سهیلم اونو به زور میبره اما این وسط یه اتفاقی میفته سهیل چشمش بدجور اون دختره رو میگیره
و علارغم مخالفتهای شدید عایشه اون دختر و پیش خودش نگه میداره و روز به روز بیشتر
عاشق اون دختر میشه تا اینکه………
هر چی بیشتر تعریف میکرد بیشتر داغون میشدم دلم میخواست بلند بشم و فریاد بکشم که اون
زن منه و اون حق نداشت عاشقش بشه حق نداشت زن منو به زور هر بار به تختش ببره و از تن
و بدنی که سهم من بودن لذت ببره….
 
 
حق نداشت از زن من صاحب بچه ای بشه!
فتانه
اخمهاش شدید و شدیدتر میشد.به اخر حرفهام که رسیدم گفت:اون مرد و دخترش کجا خاک
کردین؟
__ تو یه قبرستون خصوصی
سکوتش نشونه خوبی نبود!از جا بلند شد.فکر اینکه از گلاره بگذره و برگرده ایران مثل خوره
به جونم افتاده بود.
بهش نگاه کردم و گفتم:کجا؟؟؟
__ میخوام تنها باشم
__گلاره حالش خوب نیست به تو احتیاج داره
__ باورم نمیشد بچه دارم شده باشه
__ اون بی تقصیر بود ناخواسته اون همه اتفاق براش افتاد.
__بهش نگین من از همه چیز خبر دارم
__تا کی؟؟؟
__تا وقتی فکرهامو بکنم
__امیدوارم تصمیم اشتباهی نگیری
__با اجازه
از من دور شد و من دستهامو تکیه گاه سرم قرار دادم و شقیقه هام و محکم فشار دادم.احساس
میکردم سرم در حال منفجر شدنه.
با صدای اتاش سر بلند کردم:همه چیزو فهمید
__ بله
 
 
__ از کنارمون که رد شد بیش از حد خنثی بود
__همین من و ترسوند
__بهتره بریم خونه الان خانمم بیدار شدند.
__بریم
کیان
از فشار زیادی که بهم اومده بود حالت تهوع بهم دست داده بود.هومن که حالم رو دید به سمتم
اومد و گفت:
چی شد کیان؟!
بی رمق بهش نگاه کردم و گفتم:پایه هستی بریم یه جا تا خود صبح مست کنیم
__ کیان؟!!!!
__ مهم نیست تنها میرم تو بمون پیش فریبا و کیاناز
__این چه حرفیه بریم داداش!
از هتل خارج شدیم و به سمت یکی از بارهای معروف استانبول رفتیم.دلم میخواست تا خرخره
مشروب بنوشم و اروم
بگیرم.میخواستم فراموش کنم چه بلاهایی سر ناموسم اومده!
میخواستم تصویر هم خواب شدن دنیا با یه مرد دیگه جلوی ذهنم نباشه!
هومن
 
 
با دیدن حالش حدس زدم چه حرفهایی رو شنیده.اتاش کم و بیش برام تعرف کرد که دنیا تو
شرایطی بود.براى منم سخت بود اما الان باید قوی باشم و به کیان ارامش بدم.نباید خودمم از
کوره در میرفتم قوز بالا قوز میشدم.
به فریبا پیام دادم:عزیزم همراه کیان به بار میریم.حال کیان خوب نیست!…مواظب کیاناز
باش!…
خداروشکر برخلاف همیشه زود قبول کرد و نق نزد.
تمام طول مسیر هتل تا بار کیان ساکت بود و حرفی نمیزد.انتظار داشتم چیزی بگه یا حداقل گریه
کنه اما سکوت کرده بود و این برام عجیب و نگران کننده بود.
همین که وارد بار شدیم یه جا نشست و به محض دیدن گارسون یه شراب سنگین سفارش داد.بعد
از خوردن اولین پیک سفارش دوتا بطری بزرگ ویسکی داد.
نگران بهش نگاه کردم و گفتم:کیان قرار نیست امشب خودکشی کنی!
با صدای خماری گفت:هییس!… حرف نزن!،..هومن اگه میخوای سر به بیابون نزنم ساکت
شو!یا همین جور تحملم کن یا برو پیش زنت!
سکوت کردم و به مست شدن کیان نگاه کردم.هر پیکی رو که بالا میزد؛اشکی از گوشه ی
چشمش میچکید و این اشکهای تو عالم مستی خبر از حال بدش میداد.بدجور نگرانش بودم.اما
بهش حق مى دادم.
حرفهای راحتی نشنیده بود.تا خود صبح مشروب بود که مرتب به میز ما سرو میشد.جلوشو
نگرفتم باید خودش رو خالی میکرد.برای اینکه بتونه با دنیا رو در رو بشه باید اروم میشد.
آخرشم با صدای مستش گفت:منو ببر پیشش باید اونو ببینم هومن!
__ میبرمت!
کیان
 
 
__ کیان…کیان بیدار شو!
به سختی چشمهامو باز کردم که نور اتاق چشمهامو اذیت کرد و با صدای دورگه ای گفتم:اخ
چشمهام
دستش رو بالای چشمهام گذاشت و گفت:چرا این کارو با خودت کردی؟؟
حالا واضح تر میتونستم ببینم. دنیا بود!…با یه پیراهن نازک عنابی که روش طرحهای گلگلی
زردی بود.کنارم روی تخت نشسته بود.
با اخم گفتم:تو باعث این حال منی!
قطره اشکی از گوشه چشمش چکید و روشو از من گرفت و من روی تختم نشستم و از پشت
بازوهاشو محکم گرفتم که اخ ریزی گفت سرم رو به گوشش نزدیک کردم و گفتم:
از فکر اینکه این تن و بدن رو سهیل بارها مزه کرده باشه دیونه میشم!…فرهاد از سر عذاب
دادنت باهات رابطه داشت!…تازه اون شوهرت بود اما سهیل همه رابطه هاش از سر عشق به تو
بود!این منو دیونه تر میکرد!…از همه بدتر اینکه تو زن من بودی و هر شب تو بغل اون بودی!
هق هق ریزش اعصابم رو داغون تر میکرد.بدون هیچ نرمشی اونو به سمت خودم برگردوندم با
وحشت بهم نگاه کرد با صدای که دورگه شده بود گفتم:تو هم دوستش داشتی؟!
ناباور با چشمای اشکی گفت:کیان
لبهامو روی لباش گذاشتم و محکم بوسیدم.از جمع شدن صورتش میفهمیدم که دردش اومده اما
برام مهم نبود.
میخواستم اروم بشم میخواستم فراموش کنم حرف هایی رو که فتانه بهم گفته بود.
با سر خوردن اشکی از چشم دنیا اونو روی تخت پرت کردم و روش خیمه زدم با حرص لب
زدم:
با اونم بودی گریه میکردی؟؟؟
دستشو روی چشمهاش گذاشت و گریه کرد.عصبی دستش و از روی چشماش کنار زدم و گفتم:
 
 
به من نگاه کن چرا جلوی چشماتو میگیری میدونی چه شبهایی تا صبح با خیالت سر کردم لعنتی
میدونی؟؟؟؟من اون جا تا صبح با خیالت بودم و تو اینجا تو بغل اون مرتیکه چرا من نباید الان
ازت لذت ببرم مگه گناهه؟!هان؟!
وحشی شده بودم و بی رحم!من که میدونستم اون به خواست خودش پیش اون مرتیکه نمونده بود
اما با دستم یقه اش رو محکم کشیدم و پاره کردم.
وحشت زده جیغى کشید که ندونستم چطور بهش سیلی زدم تا ساکت شه!
هیستریك زیر گوشش زمزمه كردم:حرف نزن دنیا!بذار اروم شم دنیا بذار اروم شم!
با این حرفم دست از تقلا کردن کشید و بی صدا اشک میریخت.
لباسهاشو پاره کردم و به بدنش نگاه کردم شکمش کمی بزرگتر شده بود.بعد دو تاحاملگی بایدم
عوض شده باشه!
با لذت به این بدن بی نقص که اصلا شبیه دخترهای مانکنی استخونی نبود نگاه کردم همیشه
عاشق اندام تو پرش بودم!
با تصور اینکه اون بی شرف دوسال از این بدن لذت برد عصبی شدم و سنگینی مو روی بدنش
انداختم و شروع به بوسیدن گردنش کردم.
ولی بوسیدن ارومم نمیکرد گاز ارومی از گلوش گرفتم که به دلم نشس.
گازهای بعدیمو محکم تر گرفتم که حس کردم دردش میاد.ولی برام مهم نبود!دوست داشتم اذیتش
کنم!
دلم میخواست عقد هامو خالی کنم!…باورم نمیشد که منم داشتم دنیا رو اذیت میکردم.
همین جور پایین رفتم تا به پایین بدنش رسیدم.انگار میدونست چی در انتظار شه دستشو روی
دستم گذاشت!
به صورت سرخ از گریه اش نگاه کردم و گفتم:
چیه نکنه ازم خجالت میکشی؟!
 
 
با این حرفم دستش و از روی دستم برداشتو بالشت رو روی صورتش گذاشت….
با وحشت به سمتش رفتم و صورتش رو با دستام نگه داشتم وگفتم:
دنیا…. دنیا غلط کردم!…دنیا من و ببخش!عصبانی بودم خر بودم نمیدونستم دارم
چیکارمیکنم!دنیا چشماتو باز کن!
عزیزم دنیا…
اما هیچ جوابی ازش نمیشنیدم من که میدونستم به خواسته خودش اینجا نمونده بود!منکه میدونستم
چقدر تحت فشار بود.
محکم بغلش کردم و از ته قلبم نعره ی بلندی کشیدم که محکم پرت شدم.و بعدش صدای نگران
هومن من رو به خودم اورد با تعجب به اطرافم نگاه کردم و با دیدن هومن به تخت نگاه
کردم.هومن نگرانم به سمتم اومد:
خواب دیدی کیان اروم باش…..
وحشت زده از روی زمین بلند شدم و به سمت تخت رفتم.به ملافه نگاه کردم اثری از خون نبود!
باورم نمیشد که خواب دیده باشم به هومن نگاه کردم:دنیا اینجا بود…خونریزی داشت…من…من
اذیتش کردم خیلی زیاد…فقط گریه میکرد!
با تکون خوردن بازوهام بهش نگاه کردم:اروم باش داداش خواب دیدی!
از هومن فاصله گرفتم و به سمت در اتاق رفتم که هومنم پشت سرم اومد:کیان….کیان کجا
میری؟
__ باید دنیا رو ببینم!
__ مطمئنی؟
__اره باید باهاش حرف بزنم باید رو در رو باهاش حرف بزنم
__ باشه میبرمت پیشش اما قبلش باید یکم به خودت برسی نکنه می خوای با این قیافه بری دیدن
خواهرم؟
 
لبخند تلخی زدم و گفتم:نمیدونم میتونیم مثل سابق کنارهم باشیم یا نه
__ مگه دست خودتونه نتونید
همراه هومن به داخل اتاق برگشتم باید با دنیا حرف میزدم!
من نمیتونستم یک تنه قضاوت کنم و بعد اونو محکوم کنم.واقعیت رو هم کامل میدونستم اون به
خواست خودش
اینجا نمونده بود.
دنیا
دل و دماغ رفتن به رستوران رونداشتم.یه دوش گرفتم و به سمت کمد لباسام رفتم.درحالی که
کمربند حوله ی تنپوشم روباز میکردم به لباس های داخل کمدم نگاه میکردم پیراهن نخی سبزابی
که شکوفه های ریز سفید داشت نظرم رو جلب کرد.حال وحوصله پوشیدن لباس زیرو نداشتم.
دست بردم داخل کمد و پیراهن رو بیرون اوردم و تنم کردم.دلم میخواست قدم بزنم از فکر اینکه
کیانازو بیارم پیش خودم ذوق زده بودم.
از طرفی هم وسط ذوق زدگیم یاد نگاهای ناراحت کیان میفتادم وداغون میشدم.اما اون الان
ازدواج کرده!ایناز میتونه براش بچه ای رو به دنیا بیاره که خودش پدرش باشه!
از ساختمون خونه خارج شدم و به سمت باغچه ی بزرگ حیاط پشتی رفتم که دست کمی از یه
باغ خوش اب و هوا نداشت.
به سمت یکی از درخت ها رفتم و بهش تکیه دادم امروز هوا زیادی خنک و دلچسب شده
بود!فکر کیان لحظه ای تنهام نمیذاشت سرم رو به درخت تکیه دادم و یاد گذشته افتادم …..
عشق بازیم با کیان…حرف های عاشقانه اش!خنده هاش؛کارهایی که برای خوشحال کردنم انجام
میداد.
 
 
لبخند تلخی زدم الان همه ی این کارهارو برای ایناز انجام میداد.اون دیگه مرد من نیست الان
دیگه مرد زندگی
ایناز بود.
بغض بدی به گلوم نشست.چرا می خواستم خوددار باشم؟!مگه الان کی اینجا بود که بخوام ازش
خجالت بکشم یا مراعات بکنم وچیزی نگم؟!خودم بودم وخدایی که تو این دو سال شاهد همه ی
سختی های من بود.سرم و بالا گرفتم
و به اسمون خوش رنگش نگاه کردم وگفتم:صدامو میشنوی خدا…اره منم همونی که تو این دو
سال هی صدات کردم!
خدایا بسه…دیگه تحمل ندارم خدایا چرا انقدر من و امتحان میکنی؟!چرا خدا؟!
__ اونقدر دوستت داره که دلش میخواد هی پز قوی بودنت رو به فرشته هاش بده!
از شنیدن صداش خشکم زد.جرات برگشتن به پشت سرم رو نداشتم و اون ادامه داد:
خودت اینو بهم گفتی!یادته؟!وقتی که مادرم مجبورم کرد بین تو و اون یکی روانتخاب کنم!
وقتی گفتم چرا انقد خدا سنگ جلو پام میذاره یادته این حرف و تو بهم زدی؟!
مگه میشد گذشته ی کوتاه و شیرینم رو با کیان فراموش کنم سرم و پایین انداختم و گفتم:یادمه
__یادته چه روزهایی داشتیم؟؟
__ اوهووم
نزدیک تر شدنش روحس میکردم.دقیقا پشت سرم بود بوی عطر تنش روحس میکردم.دستم و
روی قلبم گذاشتم تحمل این همه نزدیکی رو نداشتم خدایا کمکم کن……
باحرفی ک زد سرم و بلند کردم که باهاش چشم توچشم شدم.روبروم نشسته بود:
چرا میخواستی ازم فرارکنی؟؟؟
 
 
چی میگفتم؟!میگفتم که دوسال تو بغل مرد نامحرمی خوابیدم که منو به زور کنار خودش نگه
داشته و منو اون همه عذاب داد!ولی جونمو چند بار نجات داد؛پیش مردی بودم که هم عذابم میداد
هم مرحم دردهام بود!
سکوتم رو که دید دستش و زیر چونم،گذاشت و صورتم و مقابل صورتش قرار داد و گفت:
هر اتفاقی که اینجا و تو این دو سال افتاده برام اصلا مهم نیستند دنیام!
اشکی ازگوشه ی چشمم چکیدو تو دلم گفتم:تو چی میدونی تو این د وسال چی به من گذشت!
لبخند تلخی روی لبهاش نقش بست وگفت:حدس زدن اینکه تو این دوسال تو چه شرایطی بودی
برام سخت نیست دنیام!
و من تو دلم فریاد زدم:یعنی حدس زدی که تو این دو سال با سهیل تا چه حد جلو رفته بودم!
با تکیه دادن پیشونیش به پیشونیم چشم باز کردم وبهش نگاه کردم.چشمهاش بسته بود.لب زد:
برام مهم نیست تا کجا پیش رفتین!چیزی که برام مهمه اینکه تو با خواست خودت اینجا
نبودی….چیزی ک برام مهمه اینکه تو همیشه گفتی گلاره نیستی دنیایی زن کیان!
همین حرفهاش کافی بود تا اتیش عشقم رو که زیر خاکستر دوریش داشت خاموش میشد باز
روشن کنه!از این بیشتر نمیتونستم این نزدیکی رو حس کنم وخوددار باشم.بدون فکر کردن
فاصله رو کم کردم و لبهامو روی لبهاش گذاشتم.
با باز شدن چشمهاش شرمم شد نگاهش کنم چشمهامو بستم که دستهاش دور کمرم حلقه شد و
لبهامو با ولع زیادی بوسید.
منم همراهیش کردم!دلم براش تنگ شده بود!یاد شبهایی افتاده بودیم که تاصبح با هم بودیم و از
هم لذت میبردیم و انقدر همدیگرو بوسیدیم که دیگه داشتیم نفس کم میاوردیم.با مشت شدن دستم
روی سینه اش لبهامو رها کرد.
هر دو از هیجان زیاد به نفس نفس زدن افتاده بودیم پیشونیشو به پیشونیم چسبوندو گفت:
میدونی تحمل این دوری رو دیگه ندارم!
 
 
لبخندی از حرفش روی لبهام نشست.وقتی سر صحنه بودو از صبح من رو نمیدید شب که به
خونه میومد؛این اولین حرفش بود!
با دیدن لبخندم من رو کامل تو بغلش کشید و گفت:نخندکه میخورمت!
باورم نمیشد انقدر راحت باهمه چیز کنار اومده باشه به صورتش نگاه کردم که گفت:
اینجا کسی هم میاد؟!
از فکری که به ذهنم خطور کر دبا وحشت بهش نگاه کردم که باصدای بلندی خندیدو گفت:
اینجا کاریت ندارم!
بهم نزدیکتر شد و درحالی که محکم تر بغلم میکرد گفت:وقتی رسیدیم ایران خونمون و وارد
اتاقمون شدیم خیلی باهات کار دارم دنیام!
از یاداوری ایران و موقعیت کیان وحرف هایی که پشت سرم زده شده و میشه و عکس العمل
مادرش دلم به شور افتاد.
از همه مهمتر اون یه مرد زن دار بود!کمی ازش فاصله گرفتم که با تعجب نگام کردوگفت:چی
شده
از یاداوری اون همه حقیقتی که یه یادم رفته بود اهی کشیدم وگفتم:من نمیتونم بیام ایران
اخمی کردو گفت:چرانمیتونی بیای؟!
روم نمیشد بهش بگم تو زن داری و من من کنان درحالیکه با انگشتهای دستم بازی میکردم گفتم:
خب…خب نمیشه…من اگه برگردم ایران روزنامه ها باز شایعه درست میکنند!
__ نگران شایعه روزنامه ها نباش
__ موقعیت شغلیت چی میشه؟؟
__ نگران اونم نباش حلش میکنم
__مادرت چی؟؟؟
__قبلا مگه ازت حمایت نکردم اینبارم میتونم
 
 
با وجود سهیل و کیاناز روم نمیشد وجود ایناز و بهونه کنم!با وجود ایناز کنار کیان نمیتونستم
راحت زندگی کنم!
اگه بعد از یه مدت از من و دخترم زده شد چیکار کنم؟!
ناخواسته ازجام بلند شدم که گفت:هنوز ازم خجالت میکشی و حرف دلت و نمیزنی؟!
با بغض به سمتش برگشت وگ فتم:نمیخوام وجودم باعث بشه زندگی شخصیت کنار ایناز بهم
بریزه!
خیره نگام کردو بعد از چند لحظه سکوت اونم از زیر درخت بلند شدو رو به روم ایستادو در
حالی که خیره ام شده بود گفت:داری میگی زندگی شخصیت با ایناز پس زیاد فکرتو درگیر اون
نکن چون همونطور که خودتم گفتی زندگی شخصی خودمه!
اگه بگم دلم ازاین حرفش نشکست دروغ گفتم بغض گلومو خفه تر کرد به سختی حرف زدم
__ من کنار ایناز نمیتون…
حرفم روقطع کرد و گفت:اونم قبول نمیکنه با تو،تو یه خونه زندگی کنه!ایناز توی خونه قبلیمون
داره زندگی میکنه و فکر نکنم هم قبول کنه جای دیگه بره مشکلی که نداری تو یکی از خونه
هام زندگی کنی!؟
چطور دلش اومده بود خونه عشقمون رو با ایناز شریک بشه؟!حتما تو اتاق خواب من باهم
میخوابیدند.
حس حسادت بدی به دلم چنگ انداخته بود دیگهدبیشتر از این توان ایستادن رو اونجا نداشتم
خواستم ازش دور بشم که بازومو محکم گرفت وگفت:نکنه فکر کردی قراره با پیدا کردنت زنمو
طلاق بدم؟!
باورم نمیشد این لحن گزنده لحن کیان باشه.کیان مهربون و عاشق من که دلش نمیومد من ناراحت
بشم!
 
 
خدا بگم چیکارت نکنه سهیل که باعث شدی این بلا سرم بیاد!چیزی نگفتم اما با حرف بعدیش
نابود شدم:
ایناز دوست نداره برام بچه بدنیا بیاره!…اما تو میتونی این کاروبرام بکنی!در عوضش رسانه ها
نمیفهمند که تو برگشتی!
همه فکر میکنند زن سابقم ازم جداشده و با زن جدیدم که اینازه دارم تو صلح و صفا زندگی
میکنم.نظرت چیه عزیزم؟!
اشکم جاری شد و با لحن پرنفرتی بهش نگاه کردم و گفتم:حتی فکرشم نکن قبول کنم شوهرمو با
زن دیگه ای قسمت کنم!من پامو تو اون خراب شده نمیزارم!با دخترم همینجا میمونم!…
__ یعنی انقدر من رو دوست داری؟!
اصلا لحن شیطون کیان رو درک نمیکردم.
__من یه مرد کاملو تو زندگیم میخوام نه مردی که فقط نصفش برای منه!
__طلاقت نمیدم عزیزم تلاشت بی فایده است!
__ یا من یا ایناز؟!
__دوئل راه بندازین هر کدومتون زنده موندین با همون میمونم و اون یکی رو طلاق میدم!
من مثل اسفند روی اتیش داشتم جلز و ولز میکردم؛بعد اقا شوخیش گرفته بود!با حرص نگاهش
کردم و بدون اینکه حرف دیگه ای بزنم به سمت ساختمون خونه رفتم.
وقتی وارد سالن شدم اتاش و فتانه که داشتند با هم حرف میزدند ساکت شدند و به سر و وضع
اشفته ى من نگاه کردند.
اخم کردم و با حرص گفتم:اتاش همین امروز مدارک طلاق من رو اماده میکنی من از کیان
طلاق میگیرم و دخترمم باید ازش بگیری!
بغضم ترکید و درحالی که اشکهام کل صورتم رو خیس کرده بودند گفتم:همین امروز باید همه
چی رو تموم کنی نمیدونم چطوری اما باید تمومش کنی!
 
 
با صدای هومن به پشت سرم برگشتم که گفت:امروز تعطیله عزیزم!
دلم میخواست به اغوش برادرانه اش پناه ببرم و تا میتونم به حال خودم گریه کنم و از کیان
پیشش گله کنم ولی با وارد شدن کیان و لبخندی که بینشون رد و بدل شد فهمیدم که هومن هم مثل
کیان عوض شده!
با صدا گریه کردم و از پله ها با حالت دو بالا رفتم و به اتاقم پناه بردم.روی تخت نشستم و از ته
قلبم گریه کردم……
دستم رو روی قلبم گذاشتم.اتیش گرفته بودم نمیدونستم برای اروم شدن باید چیکار میکردم؟!
اصلا کیان و هومن چطور تونسته بودند وارد خونه ام بشند.حتما کار فتاته است!
با عصبانیت بلند شدم و به سمت در رفتم که به محض باز کردن در اتاق کیان و دیدم که بدجنس
و با شیطنت نگاهم میکرد.
اومدم درو ببندم که مانع شد و من با حرص گفتم:
من تو رو نمیشناسم تو کیان من نیستی برو بیرون
__ حرفای جدید میشنوم! کیان من؟!…
از قاطی کردن خودم عصبانی شدم و گفتم:منظورم این نبود
خونسرد و باحالت شوخی گفت:یعنی کیان تو نیستم؟!
عصبی گفتم:لطفا از اینجا برو!
با لحن خاصی گفت:کجا برم؟!
یه لحظه تعادلم رو از دست دادم که کیان از فرصت استفاده کرد و وارد اتاق شد و سریع درو
بست و من و بین خودش و در اتاق نگه داشت و با همون لحنش گفت:حسود من؟!
__ برو کنار
__یادته بهت میگفتم حسود میشی نوک دماغت باد میکنه
با یاداوری گذشته اهی کشیدم که کیان فرصت نداد و لبهامو اسیر لبهاش کرد.
 
 
دروغ چرا نیاز داشتم به عشقش!دلم براش بیتابی میکرد.منو به خودش نزدیک تر کرد و من با
جون و دل همراهیش کردم!
تو همون حالت دستش به سمت سر شونم رفت و نوازش وار شونه هامو لمس میکرد!سر
انگشتهاش به سمت پشت گردنم رفته بود و تعادلی روی خودم نداشت با یه حرکت زیپ پیراهنم
رو پایین کشید.
با دو تا دستهاش دو طرف پیراهنم رو کشید و لبهامو رها کرد و پیراهن رو پایین تر کشید.
با دستهام مانع دیده شدن سینه هام شدم و خواست پیراهن رو پایین تر بکشه که یادم اومد هیچ
لباس زیری تنم نیست.گر گرفتم خواستم مانعش بشم که با لحن سرشار از نیاز گفت:
میخوام باهات یکی بشم دلم برات تنگ شده بود دنیام!
چشامو بستم و پشت بهش ایستادم روم نمیشد رو در روش باشم.
سرم و پایین انداختم و به پیراهنم که روی زمین افتاده بود نگاه میکردم
کیان ازم فاصله گرفت فقط صدای نفس کشیدنش رو میشنیدم.
خوب میدونستم که داره تن و بدنم رو نگاه میکنه همیشه عاشق نگاه کردن به بدنم بود و میگفت
از دیدن بدنت لذت میبرم!
با حلقه شدن دستهای گرمش دور بدنم لرزی به تنم افتاد!کی لخت شده بود که متوجه نشده بودم
سرش و روی سر شونه لختم گذاشت و با همون لحن اغواگرش گفت:دلت تنگ نشده برای یه
رابطه عاشقانه؟
با دیدن سکوتم موهامو بو کرد و گفت:ازم خجالت نکش من همون کیانم تو هم همون دنیا!
دلم میخواست خودم و بهش بسپارم اما با یاد اوری اینازو حرفایی که بهم زد حس بدی بهم منتقل
میشد!انگار متوجه تردیدم شده بود!
لبخندی زد و گفت:من ازدواج نکردم دنیا!
 
 
منو به سمتش برگردوند و نگاهم کرد.با چشمای اشکیم نگاش کردم که گفت:شایعه بود ایناز هم
بهت دروغ گفته بود و قصدش این بود كه میخواست من و تو رو از هم دور کنه!
اگه اون حرفا رو هم چند دقیقه پیش بهت زدم واسه اینکه ببینم هنوز هم مث سابق دوستم دارى یا
نه!
با تعجب نگاش کردم که بغلم کرد و با خنده گفت:
خانمم چقدر عصبانیت بهت میاد اصلا کیف کردم دیدم اونجور عصبانی شدی!….چه جذبه ی هم
داشتی همین امروز طلاق میگیرم!
نتونستم جلوی خنده ام رو بگیرم و با صدای بلندی زیر خنده زدم که کیان با خنده و اروم زیر
گوشم گفت:
ای جان چقدر دلم برای این خنده های از ته قلبت تنگ شده بود!
به چشمای مشتاقش نگاه کردم و خواستم لباشو ببوسم که تو یه لحظه پرت شدم روی تخت و تا
خواستم به خودم بیام کیان روم خیمه زد و گفت:گیرت انداختم!
لپهام گل انداخته بود!خدایا این حقیقت داشت؟!یعنی این خواب نبود؟! با قرار گرفتن لبهای کیان
روی لبهام با لمس جاى جای بدنم فهمیدم که اینبار خواب و رویا نیست!…حقیقت!….خدا بالاخره
صدامو شنید و داره جایزه ی تحمل اون همه سختی رو بهم میده!
لبهاشو به گوشام چسبوند و گفت:انقدر ساکت نباش!
__ دلم برات تنگ شده بود کیان!…
اولین حركتشو برای یکی شدن با هم زد:من بیشتر خانمم!اجازه هست برایت بمیرم؟!……
 
 
پایان 
آرشیو نویسندگان
تبلیغات متنی
درباره سایت
ناب رمان نامی آشنا برای علاقه مندان به خواندن رمان و کتاب، بعید است علاقه مند به خواندن رمان باشید و حداقل یک بار به ناب رمان سر نزده باشید بیش از 4000 رمان رایگان و فروشی در سایت بیانگر قدمت ما در این حوزه می باشد
کلیه حقوق این وبسایت متعلق به " ناب رمان " بوده و هر گونه کپی برداری ممنوع میباشد!
طبق ماده 12 فصل سوم قانون جرائم رایانه ای کپی برداری از قالب و محتوا پیگرد قانونی خواهد داشت.