ناب رمان
دانلود رمان | دانلود رمان عاشقانه |nabroman | رمان
ناب رمان

نازی با دیدن ما مكثى كرد و در حالیكه چشمهایش

رو ریز میكرد،چند ثانیه اى به ما خیره شد و بعد یك

مرتبه از جاش بلند شد و گفت: با چه جراتی این

عوضی رو به خونه ى من اوردین ؟!

کیان با عصبانیت یک قدم به سمت اون برداشت

كه من بازوش رو گرفتم و با عصبانیت گفت:چقدر

زود بلایی رو که سرت اوردم فراموش کردی!

نازى نفسى از سر حرص كشید و گفت: فراموش

نکردم ،مطمئن باش تاوان اون کارت رو پس میدی!

ازخونه من گمشو بیرون !

مهین خانم فریادی کشید که هر دوشون ساکت

شدند: بس كنید!…

کیاناز از خواب بیدارشد و شروع به نق نق کرد.

کیان به سمت من اومد و به عمد اونو از من گرفت

و شروع به اروم کردنش کرد!

گریه نکن بابایی….چیه؟!چیشده!

نازی با اون صدای تودماغی مزخرفش گفت:چی ؟!…

(وجیغ كشید)بابایی؟!

بله بابایی!این خانم زن موقت من بود که از من

حامله شد!منم رسمی عقدش کردم !پدر این بچه

منم! شناسنامه اشم هست میدم خدمتتون زیارت

كنید كه اسم من بعنوان پدرش ذکر شده!

مهین با عصبانیت به سمتمون اومد و گفت:دروغ

میگی!

یه نگاه به پیج اینستاگرامم ننداختى؟!همین یک

ساعت پیش یه پست جدید گذاشتم !!!انم عکس

شناسنامه ى دخترمو گذاشتم ! از الان اینجا خونه ى

دنیاست !میخوام که باهاش درست حرف بزنید! نازی

هم ازامروز دیگه حق نداره پاشو تو خونه ى من بذاره!

نازی لبهاش رو روى هم فشارداد و با چشمهاى ریز

شده مدتى رو در سكوت به من خیره شد و بعد با

اخم هاى وحشتناكش به سمت یكى از اتاقها رفت

و وسایلهاش رو جمع كرد و لحظه اى كه میخواست

ازخونه بیرون بره،به سمت من برگشت و نگاهى

وحشتناك بمن كرد و بعد به كیان نگاه كرد و پوزخندى

زد و در رو به هم كوبید و رفت!

راستش از نگاهش ته دلم لرزید!…

مهین خانم هنوز مبهوت حرفای کیان بود و حرف

نمیزد!

هومن لبخندی از سر رضایت زد و آروم در گوش من

گفت:من دیگه برم خونه انگار دیگه خبری از گیس

کشی نیست!

کیان شنید و پوزخندى زد و گفت:نمیخواى ادم شی!

و هومن همونطور اروم و سربزیر جواب زمزمه كرد:

برام زن بستون تا ادم بشم….(و بعد سر بلند كرد

و بلند گفت)شب خوبی داشته باشین!

به سمت من اومد و در حالیكه ساك بچه رو به

دستم می داد،گفت:چیزی لازم داشتی حتما بهم

زنگ بزن!

و اونم رفت!

بعد از رفتن هومن کیان دستمو گرفت و گفت:عزیزم

بریم بخوابیم من خیلی خسته ام!

بدون هیچ حرف دیگه ای منو به سمت اتاقمون

كشوند!…

یه جور بودم!…ته دلم خالى بود اما باز هم احساس

امنیت داشتم…

به محض اینكه وارد اتاق شدیم کیان رو محكم بغل

کردم!

میخواستم ترسم رو بریزم و با وجود گرمى تن كیان

دلم رو قرص كنم!…

لبخندش كه از سر خستگى بود،دلم رو قرص میكرد

بوسه اى بروى موهام زد و گفت :انقدردلت برام تنگ

شده ؟!

سرم رو به سینه اش فشار دادم و عطرش رو بحون

خریدم و گفتم: مرسی که هستی!

متوجه حالم شد یا نه!نمیدونم اما خوب حواسم رو

پرت كرد و با شیطنت گفت:خواهش میکنم!!! بریم

تو تخت باقى شو تسویه کنیم!

خندیدم و با خجالت مشت ارومى به سینه اش زدم

و گفتم:اعععع كیان!

__ ای جانم!…بیا کیاناز رو بخوابون تا من یه دوش

بگیرم و بیام شیطونى!

من از خجالت سرخ شدم و کیان با شیطنت قهقهه

زد و به سمت حمام رفت !

من کیاناز رو در آغوش گرفتم تا بخوابونم…خودم هم

خیلی خوابم میومد و تشنه امم بود!

به سمت پارچ اب رفتم که دیدم خالیه !…

دلم هرى ریخت!…آب دهن خشك شده ام رو قورت

دادم!صبر كنم تا كیان بیاد؟!…اخه بیچاره میگفت

خیلی خسته است!…

از روى ناچارى پارچ رو برداشتم و به سمت آشپزخونه

رفتم.از پله ها كه پایین میرفتم یه حس خوبى بهم

دست داد!چقدر دلم برای این خونه تنگ شده بود!…

به اشپزخونه رسیدم! عادت داشتم اب یخ بخورم ،کمی

یخ از جایخی یخچال در اوردم و داخل پارچ گذاشتم

و خواستم از آشپزخونه خارج بشم که بامهین خانم

رو به رو شدم!

از همین می ترسیدم!…به سرم اومد!…با دیدنش

دست و پامو گم کردم……

تو چشمهام نگاه كرد و پوزخندی زد و گفت:تو كه انقدر

دست وپا چلفتى هستی چطور تونستی پسر منو گول

بزنى؟!

آب دهنم رو قورت دادم و گفتم:من پسر شما رو گول

نزدم!

لبخند تمسخر برانگیزى زد و گفت: چراوقتی بهت

گفتم شوهرت کجاست گفتی مرده؟!

من بهش گفتم اینو بگه!

هر دو به سمت کیان برگشتیم و من بادیدن کیان

نفسی ازسراسودگی کشیدم!فورى پارچ اب رو

برداشتم وبه سمت اتاق خواب رفتم.
.
.
.

کیان

به سمت مادرم رفتم وگفتم:دنبال چی میگردی مامان؟!

گذشته اون دختر که ادعا میکنی پدربچه اش هستی!

دنیاخانواده ای نداره!همه اشون فوت شدند!…پدر

و مادرش تو یه تصادف فوت كردند و دنیا كسی رو

نداره! ما با هم سریکی از صحنه ها اشنا شدیم و من

عاشقش شدم و بعد مدتى صیغه اش کردم الان هم زن

رسمی ام شده !الان شما با این مشکلی دارین؟

نا امید و مغبون روى یك صندلى نشست و لب ورچید

و از در مسالمت در اومد و آروم گفت:چرا به فكر آینده ات

نیستی؟!…نبایدکسی بفهمه اون زنته…تو رو خدا یکم

عاقل باش تو باید با یه دختر همسطح خودت ازدواج

کنی!قول میدم چیزی برای دنیا و دخترت کم نذارم !

فقط بذار اونو از اینجا ببرم!

با عصبانیت روی اپن کوبیدم وگفتم:مامان اگه فقط

یک ساعت دنیا و دخترم رو جایی ببری که از من

دورباشن اون روی كیانو نشونت میدم !میزنم زیر

همه احترامی ک برات قائلم و مادرو فرزندى رو از یاد

میبرم!…دور زندگی منو خط بکش!

كیان ببین كى بهت گفتم پشیمون میشی!…با اینكه

خیلی دیره!اما نمیخوام اون روز رو ببینم!…

بدون هیچ حرف دیگه اى ازش دورشدم …نمیفهمیدم

چی میگفت!…خودش متوجه مى شد چى میگه؟!

میخواست منو از دنیا و کیاناز دور کنه…هه!نمیدونه

من بدون این دوتا ثانیه اى دووم نمیارم و میمیرم!…

وقتی وارد اتاق شدم دنیارو دیدم که باقیافه ای

اویزون روی تخت نشسته بود و با انگشتهاش بجون

ناخونهاى دستش افتاده بود و داشت اونارو از ته

میكند!

به سمتش رفتم ومحکم بغلش کردم وگفتم:چراعین

دخترای لوس لب و لوچه ات آویزون شده؟!

مامانت دعوات کرد؟

مثل بچه ها!!!…خنده ام گرفت!…من هم مثل بچه ها

جوابشو دادم: نه !….واسه چی دعوا کنه؟!

ازدواج مااشتباه بود کیان!…ما نباید..

دلم نمیخواست بیشتر از این تحقیر بشه!…یا اوقاتش

رو تلخ كنه!همونطور كه نگاهش می كردم، لبهام رو روى

لبهاش گذاشتم وساکتش کردم !

اول شوکه شد اما بعد چند لحظه همراهی ام کرد!…

چقدر عشق بازی با دنیا رو دوست داشتم……

مهین

نمیدونم چرت هرچى كیان بیشتر اصرار میكرد؛من

بیشتر شك میكردم!…

اصلا تو سر من فرو نمیرفت که این دختر از كیان بچه

دارشده باشه!…من این موهارو تو آسیاب سفید نكرده

بودم!…

به سمت اتاقم رفتم و تلفن رو برداشتم و شماره شاهین

روگرفتم!

یکی از نوچه های جاسوسم بود كه همیشه امار هر

کسی رو میخواستم به راحتى آب خوردن تا جد اندر

جد طرف برام درمیاورد…

طبق معمول همیشه نداشت یه بوق بخوره و زودى

جواب داد:سلام خانم!!! چه عجب !نوکریم به مولا!

اصلا حال و حوصله ى تملق و چاپلوسی رو نداشتم!

دهنت رو ببند!میخوام امار یکی روبرام دربیاری

اسم وفامیلش روبرات پیدا میکنم!

اگه بتونین یه عکس هم برام بفرستین !دو روزه

امارش رو براتون درمیارم!

باشه

بدون خداحافظی قطع کردم!روی مبل نشستم و لبخند

پیروزى بر لب آوردم !

مهین عادت نداره تو زندگى از كسی گل بخوره!….
.
.
.
فرهاد

با سر درد بدی ازخواب بیدار شدم !…با دیدن سولماز

با اون بدن جذاب و برهنه اش، بدون هیچ لباسى روی

تخت کنار خودم فهمیدم، دیشب باز زیاده روی کردم!

سعی کردم ازجام بلند بشم ،اما نتونستم! از تقلاى من

سولماز بیدار شد و با صدای ناز و پر عشوه اش دستش

رو روی سینه ى لختم کشید وگفت:صبح بخیر هانی!

بى حوصله جواب دادم: صبح بخیر!

سرت دردمیکنه؟!

__ خیلی…..

ایییی!…با اون لحن چندشش گفت:الان خوبش

میکنم برات!

میدونستم با همه ى ادا و اطوارش کارش رو خوب بلده!

چشمهامو بستم ومنتظر شدم سرم رو ماساژبده !

روغن بدن رو از روی میز برداشت و روی سینه ام

نشست!

چند قطره از روغن رو روى پیشونى ام ریخت و با ادا

و اطوار گفت: سنگین که نیستم؟!

اصلا حوصله ى اداشو نداشتم:بچه ى پنج ساله از تو

سنگینتره!

قهقهه ای زد و کارش رو شروع کرد…به دور از همه ى

اداهاش دستهاش واقعا معجزه میکردند! عالی ماساژ

میداد…

چشمهام رو بستم و در اثر گرماى دستش باز گرم

شد و خوابم برد…
.
.
.

فاطمه

باید خودم دنیا رو پیدا میکردم!…حالا كه عموهاش

نشون میدادند سرشون به كار خودشون گرم شده؛باید

سراغى ازش میگرفتم!دیگه خطرى به بزرگى مرگ

دخترم رو تهدید نمیكرد!

جرات پیدا كرده بودم و براى بار چندم به خطش زنگ

زدم ؛اما خاموش بود!…

میترسیدم حالا كه نشون میدادند شر عموهاش كنده

شده،اتفاقی براش افتاده باشه!… کمتر ازیگ ماه

دیگه موعد زایمانش بود….

بچه ام مادر مرده زایمان اولش بود و خداخدا میکردم

اوضاعش خوب پیش رفته باشه!………

دنیا

از گرسنگى در حال ضعف بودم!

صبح تا بحال چیزى نخورده بودم و جرات هم نداشتم

از اتاقمون بیرون برم!…

شانس آوردم دستشویى و حمام تو اتاق بود وگرنه

الان اتاقمون به گند كشیده مى شد!

دم غروب بود كه کیاناز رو خوابوندم و داخل گهواره اش

میگذاشتم كه کیان وارد اتاق شد !

با دیدن عروسک خرسی بزرگی که دستش بود لبخندی

زدم وبه سمتش رفتم:واى این چیه خریدی؟!..چرا زحمت

کشیدی؟!

برای دخترم خریدم!

ایروهامو تو هم كردم و لبهامو اویزون کردم و گفتم:پس

من چی؟!

خندیدو با شیطنت گفت: من خرسی توام دیگه!

و تو یک حرکت بلندم کرد که جیغ خفه ای کشیدم و

اون هم سرش رو تو گردنم فرو بردو شروع به بوسیدنم‌

کرد !

قلقلكم اومد و از ته دل شروع به خندیدن‌ کردم.

نکن کیان…وای دلم دردگرفت….کیان

ببین چه خرسی خوبی هستم بلندتم میکنم !

بعد منو روی تخت انداخت و روم خیمه زد!

تو چشمهاش عشق رو به راحتی میتونستى ببینی.

نگاه عمیقى به صورتم انداخت و گفت:چرا رنگت انقدر

زرده!

خوب…خوب تازه زایمان كردم!…

پس لبهات چقدر خشكه!…

وا!…چته خوب؟!…بچه شیر میدم!…

عصرونه خوردى؟!…

نه سیر بودم!…

ابرو در هم كرد و از جاش بلند شد: ناهار چى

خوردى؟!

اوومممم….ناهار….چیززز….اوممممم!….

چشمهاش گرد شد و گفت:دنیااااا!!!!!!تو امروز از

اتاق بیرون نرفتى؟!….

خوب كیان گرسنه ام،…

با عصبانیت از جاش بلند شد وگفت:خدا لعنتم

كنه،اصلا بیاد نداشتم كه بگم براى تو غذات رو

بیارن داخل اتاق!…واى واى واى!…خدا لعنتم كنه!

اعععععع!….كیان خدا نكنه!…باور كن!…

دست روى بینى اش گذاشت و گفت:هییسسسس!

هیچى نگو!…

گوشى رو برداشت و دكمه اى رو زد: خانوم محترم

مگه شما كارگر خونه نیستى!…اینجا كى خانوم

خونه اس؟!…زن من امروز تو اتاق بود و از اتاق بیرون

نیومد،نباید میومدى ببینى چیزى احتیاج داره یا نه؟!

پس من براى چى استخدامت كردم؟!…مگه نگفتم

چشمهات فقط به خانومم باشه؟!…مادر من؟!…مگه

تو دارى از مادر من حقوق میگیرى كه اوامر اون رو

انجام میدى؟!…از فردا اخراجى تا بفهمى از كى

دارى حقوق میگیرى!همین الان هم یك غذاى كامل

حاضر میكنى و میارى بالا!

و گوشى رو روى دستگاه كوبوند!

زنیكه!…انگار اجیر دست مادرمه!…خانوم اینو

گفت !…خانوم اونو گفت!…از فردا حتى از اتاق هم

بیرون نمیاى!…دستور میدى برات میارن!…كارى رو

كه باید امروز هم میكردى!…

بی اختیار تو آغوشش فرو رفتم و لبهاش رو به دهن

گرفتم!

خدای من این مرد پر از آرامش بود براى من !….

چقدر آرومم میکرد !…حتى نفسهاش هم بوى عشق

می داد!….

شدت بوسه های کیان عمیق تر و بیشتر شد!درست

مثل تشنه اى كه به آب رسیده باشه!…انگار منتظر

اشاره ى من بود!

خودمو ازش جدا کردم و به صورت جذابش خیره شدم

و لبخندی زدم.

گفت:جان دلم عشقم؟!

خدا تو رو از من هیچ وقت نگیره….روزی هزار بار

خدا رو شکرمیکنم كه تو رو سر راه من قرار داده !

کیان اگه تو نبودی معلوم نبود من الان كجا بودم و

سرنوشتم چى میشد!كیان من ممنونتم!

لبخندى زد و پیشونیمو بوسید و گفت:منم که باید خدا

رو شکر کنم تو و کیاناز تو زندگی من هستین و گرنه

الان باید ادا و اطوار اون میمون درختى رو تحمل

میكردم و تو دلم بخودم فحش میدادم!…دنیا باورت

نمیشه دیگه اون اواخر كه میخواستم بیام خونه

غصه ام میگرفت كه كى میخواد باز اون عجوزه رو

یه شب دیگه تحمل كنه!…دنیا!…من و تو داریم همو

تكمیل میكنیم!…هیچ كدوممون بابت خوشبختى هم

به اونیكى چیزى طلب نداره!…من و تو مكمل همیم!

در واقع تو نیمه ى گمشده ى منى!

چونه اش رو بوسیدم و سر روى سینه اش گذاشتم!

دلم میخواد الان که جام امنه به مادرم زنگ بزنم

نظرت چیه؟

اگه خودت فکر میکنی ، وقتش مناسبه !من حرفی

ندارم…حتى اگه موافق باشی به اهواز میریم !…

وای نه !….اهواز نه !…منو میکشن!…

منو محكم درآغوش كشید:غلط كرده هركى دست به

ناموس من بزنه!…خودم جنازه اش رو رو دست

خانواده اش میزارم!..منتها هر جور خودت دوست

دارى!…مجبورت نمیكنم!من فقط بفكر خوشى توام!

تو فقط برام لب تر كن!…هر چى بخواى همون میشه!

با شیطنت نگاهش كردم و زیونم رو دراوردم و لبهامو

تر كردم!…

قهقهه اى زد و گفت:خدا نكشدت دختر!…انقدر شیطون

بودى و رو نمیكردى!…كو؟!…بده عمو ببینه زیونت رو!

و تا من زبونم رو باش در اوردم تو هوا زبونم رو گرفت!

عصر با احساس درد شدیدی تو قلبم ازخواب بیدار

شدم.

قلبم بدجور تیر میكشید! انگار روزهاى اخر کارش

بود.

از جا بلند شدم و به زور قرصهام رو پیدا كردم و با یه

لیوان آب خوردم و به سمت حیاط رفتم و روی تخت

نشستم وبه گذشته فکر کردم !

باید تا دیر نشده،زودتر همه چیز رو برای فرهاد تعریف

میکردم !

من دستم به جایی بند نبود!…فقط فرهاد بود كه

میتونست دنیا رو از دست ستار و عموهاش نجات

بده !

گوشی رو گرفتم و بهش زنگ زدم !با اولین بوق دختر

جوانی جواب داد:بله

با تردید مكثى كردم و گفتم:ببخشید همراه فرهاده؟!

بله اما شما؟!

صدای فرهاد رو شنیدم که انگار با عصبانیت گوشی

رو از دست دختر کشید و بهش غر زد و گفت:هزار بار

بهت گفتم دست به گوشی من نزن !..بدم میاد!… چرا

نمیفهمی؟!

دختر با صدای لوسش گفت:فرهاد خوب تو نبودی اونم

زنگ زد!بامن اینجوری حرف نزن لطفا!

باشه!… برو بیرون!

سلام فاطمه خانم

حیف كه جواب سلام واجب بود!!!!…زیر لب بزور جواب

دادم!

سلام!…امروز میتونى بیاى !

چشم همین الان میام!

بدون اینکه باهاش خداحافظی کنم تلفن رو قطع کردم

و روی تخت درازکشیدم…

نیم ساعت بعد فرهاد داخل خونه ام کنارم روی تخت

نشسته بود.

فنجون چایی رو جلوش گذاشتم و بی مقدمه شروع

کرد:کم کم احساس کردم عاشق جعفر شدم…هر روز

تو چشمم عزیزتر می شد.

تا اینکه ستار نمیدونم از كجا و چطورى از رابطه مون

بو برد و پدرش رو مجبور کرد كه به خواستگاری من

بیان.

یه روز قبل خواستگاری ام به جعفر قول دادم جوابم

منفی باشه !

اون زمان دختر و پسرو با هم تنها تو یه اتاق

نمى فرستادند!اما پدر من چون آدم روشن فکری بود

من رو فرستاد تو اتاق بغلی و در اتاق رو باز گذاشت.

به محض ورود به اتاق هنوز ننشسته بودم كه رو

به ستار کردم وگفتم:اقا ستار من بدرد شما نمیخورم

و جوابم منفیه!

پوزخندى زد و یه نگاه به از بالا تا پایین من انداخت

و گفت: یعنى فقط بدرد جعفر میخوری ؟!

از اینهمه صراحت جا خوردم و با چشمهاى گرد شده

نگاهش کردم وگفتم:منظورت چیه؟!

یا زن من میشی یابه همه میگم با هم دوستین!

میدونی که ابروی پدرت میره!

اینبار من پوزخند زدم و گفتم: مدرک داشتی رو کن!

و بعدش من از یه در اتاق بیرون رفتم و ستارهم از

در دیگه ى اتاق با عصبانیت خارج شد!

پدرم با دیدن صورتم فهمید كه راضی به این وصلت

نیستم ولى پدر ستار رو به ستار کرد و گفت:چقدر زود

برگشتی بابا؟!

زود به توافق رسیدیم!

با شنیدن حرف ستار با بهت بهش نگاه کردم وگفتم:

چی میگی؟!پدر من راضی به این ازدواج نیستم!

پدرم دستی به ریشش زد و گفت: دخترم نمیخوای

بیشتر فکر کنی؟!

نه بابا من و ستار واقعا به هیچ وجه بهم نمیخوریم!

ستار با عصبانیت به من نگاه کرد و گفت:چون چشمت

جعفر و گرفته!

پدر ستار با عصبانیت داد زد:خفه شو ستار! این چه

حرفیه؟!

کتش رو با عصبانیت از تنش دراورد و گفت:دروغ نگفتم

این خانم که الان……..

همین لحظه با سیلی که توگوش ستار زده شد همه

خشکمون زد و پدرم بانفرت نگاهش کرد و گفت:اگه یه

بار دیگه درباره دختر من اینجورحرف بزنی خودم

گردنت رو خرد میکنم!…فهمیدى؟!

ستار در حالیکه خون کنار لبش رو پاک میکرد رو به

من کرد وگفت:اخر همین ماه عروسی جعفر و شهره

است ، حالا ببین!

بعد با عجله از خونه خارج شد و خانواده ستار هم

بدون هیچ حرف دیگه اى به دنبال ستار خارج شدند.

روم نمیشد تو روی بابام نگاه کنم!

سرم رو پایین انداختم !

مامانم و عزیز جون بدون هیچ حرفی از اتاق خارج

شدند.

کفش های پدرم رو جلوى روم دیدم كه با همون صدای

محکم اش گفت:سرتو بالا بگیر!………

باترس سرم رو بالا گرفتم.چشم تو چشم پدرم شدم.

ستار راست میگفت؟

از این ترسى نداشتم كه پدرم بلایی سرم بیاره !

فقط از این هول داشتم كه جعفر از چشم بابا بیفته!

پس با تردید گفتم: نه پدر جان !ستار دروغ گفت!

میدونی که ازدروغ خوشم نمیاد!

راستش روگفتم

خیلی خب برو اتاقت!

بابا

فقط بهم نگاه كرد!آب دهنم رو قورت دادم و گفتم:

لطفا به جعفر چیزی نگو!باور کن چیزی بین ما

نیست!خودت دیدی چه پسر خوبیه!

نگاهم كردو گفت: برو تو اتاقت!

لحن بابا خیلی مرموز بود.اما نمیخواستم شک کنه

میترسیدم پی جعفر بفرسته و جعفر هم از همه جا بى

خبر همه چی رو لو بده…

جعفر رو خوب شناخته بودم اگه بابا ازش میپرسید

راستش رو میگفت.

باید خودم پیشش می رفتم وبهش خبر میدادم .

اما پدرم تاصبح تو حیاط نشست و نتونستم بیرون

برم!

صبح با دلشوره ى بدی لباس پوشیدم که مدرسه

برم.خداخدا میکردم جعفر رو ببینم اما ندیدم.

با نا امیدی به سمت مدرسه رفتم و همین كه وارد

شدم ،شهره به سمتم اومد.

نمیدونم چرا نگاهش پر از كینه بود!جلوم ایستاد و

یك مرتبه سیلی محکمی تو گوشم زد.

من هم باخشم نگاهش کردم که با فریاد گفت: دور

نامزد من رو خط بکش !…اخر همین ماه عروسیمونه!

با خودت چه فکرى کردی؟!….میذارم اونو از من بگیری!

شهره تو دارى اشتباه فکر میکنی!

__خفه شو دختره ى خراب!

با این حرفش کنترل خودمو از دست دادم و با پشت

تو دهنش زدم که سریع ازمن فاصله گرفت و من به

كلاس رفتم.

مات و مبهوت و گنگ سرجام نشستم !…چی گفت؟!

اخراین عروسیشونه؟!…ستارم اینو گفت !…

خدای من اگه مجبورش کنن که با شهره عروسی کنه

چی؟!…اگه تنهام بذاره من میمیرم.

باهزاربدبختی چهارزنگ مدرسه رو تحمل کردم تا

بالاخره تمام شد!

ظهر با حال زار از مدرسه خارج شدم!…پاهام جون

نداشت راه برم!

حس کردم کسی پشت سرم راه میره ؛به سمت صدا

برگشتم و بادیدن شهره اخم هام رو تو هم کردم و

بی توجه بهش به راهم ادامه دادم!

كمى كه جلوتر رفتم ، با جعفر و ستار برخورد کردم.

جعفر هم مثل من حسابی ناراحت بود!…

اما ستار دات به خراب لبخند شیطانی به لب داشت.

خواستم جعفر رو صدا بزنم و همه چى رو بر ملا كنم

اما ترسیدم به ضرر جفتمون باشه!…

شهره كه تا حالا به دنبال من بود ازمن جلوتر رفت و

صداشون کرد:اقا جعفر!

تو دلم غر زدم: دختره ى عتیقه بهش میگه اقاجعفر!

ستار اول بمن نگاه كرد و بعد به شهره لبخندى زد و از

روی عمد بلند گفت:به به عروس خانم!

یك لحظه جعفر سرش رو بلند کرد وباهام چشم تو

چشم شد!

چشمهاش پر از غم بود!دلم به درد اومد!…

بهشون رسیده بودم ونمیشد بایستم !…

به ناچار از کنارشون گذشتم که کسی کیفم رو کشید!

به عقب برگشتم!…ستار بود!…

با اخم نگاهش کردم . جعفر به سمتون اومد. با

صدای کنترل شده ای گفتم:به چه حقی کیفمو

میکشی؟!

پوزخند مسخره اش رو تكرار كرد و گفت: اخرماه

عروسی دعوتی!

به جعفر نگاه کردم كه فورى سرش روپایین انداخت!

خودش هم میدونست مقصره!…

انگار میخواستم خودمو گول بزنم!با تردید گفتم:

عروسی کی؟!

__عروسی جعفر و شهره!….

و پیروزمندانه نگام كرد! شهره هم با لذت کنار

جعفر ایستاده بود و به من خیره شده بود!

احساس کردم ‌قلبم ‌تیر کشید!…نفسم هم سنگین

شد و هرچى میكشیدم بالا نمیومد!… بی اختیار

سرم ‌گیج رفت و دستم ر‌و به دیوار زدم تا نیفتم که

جعفربه سمتم اومد و انگار كه میناله كفت: فاطمه

حالت خوبه؟!

ستار پوزخندی زد و گفت: چرا ضعف کردی؟

جعفر یک دفعه اى به عقب برگشت و مشت محکمی

تو صورت ستار زد.

شهره جیغ بلندی کشید و به سمتشون دوید!اما

من تنها کاری ‌كه تونستم انجام بدم ‌دور شدن از

اون‌ جا بود ؛كه دوون دوون با پاهای بی رمق به

سمت خونه رفتم.

وقتی وارد شدم ،به هیچ کس سلام نکردم !یعنى

چشمهام انقدر ابرى بود كسى رو نمى دید!…

مستقیم به سمت اتاقم رفتم و خودمو به روى تخت

پرت کردم و تاتونستم گریه کردم…انقدر گریه کردم

‌ که نفهمیدم‌ کی خوابم برد.

با حس دست کسی روی سرم چشمهامو باز کردم !

همه جا تاریک بود!…

با یه دو دوتا چهارتا فهمیدم شب شده !

بادیدن ‌پدرم خودمو جمع وجور کردم وسرجام ‌

نشستم.

لبخندی تلخ زد و کفت:فاطمه کی انقدر بزرگ شدی

که عاشق میشی ؟!

باپدرم خیلی راحت بودم ،ولی عجیب برای اولین بار

از پدرم خجالت کشیدم وسرم روپایین انداختم.

لبخندی زد و گفت:ازکی عاشقشی؟!

با یاد اورى عشق كوتاهمون بغضى به گلوم نشست

و گفتم: بابا ببخش که دختربدی ام !….ببخش که

ناخواسته ابروت روبردم!

پدر دستى به سرم كشید و گفت:کی گفته ابروی

منو بردی؟!

سر بزیر انداختم و لب ورچیدم و كفتم:من‌ میدونستم

بده دختر عاشق بشه وکسی بفهمه!اما به خدا دست

خودم ‌نبود بابا !جعفرتقصیری نداشت ،اون خیلی به

شما احترام ‌میذاره!

_همون شب خواستگارى ستار فهمیدم خیلی

عاشقشی!درست همون وقتی كه ازم خواستی بهش

چیزی نگم !الانم با این دلبرى هات داری تمام سعیتو

میکنی ازچشمم‌ نیوفته!

سکوت کردم پدرم مثل همیشه همه چیز رو فهمیده

بود.

مدتى در سكوت گذشت كه باصدای پدرم سرمو بالا

اوردم‌: الان میخاین چیکارکنید؟؟

نمیدونم!…اما اینو میدونم جعفر راضی به ازدواج

باشهره نیست وواسه این اومد پیش شما کار کنه

چون میخواست مستقل بشه تابتونه از خانواده اش

جدا بشه که مجبوربه اون ازدواج كدایى نشه!

پس الان چرا قرار عروسی گذاشتن؟!

_همه اش زیر سر ستاره اون نمیخواد من وجعفر

بهم برسیم!

تلخ نگاهم كرد و گفت: به حرف پدرت گوش میدی؟!

بابغض نگاهش کردم و با دلهره گفتم:بله

_حتی اگه بگم جعفرو فراموش کن؟!

اشک بی اختیار از چشمم جاری شد با صدای که

خودمم ، به زور شنیدم گفتم:هرچی شما بگی قبوله

اول از همه اینكه عشق و عاشقى با مرد زن دار

خلاف شرع و عرف و دین و ایین پیغمبره و یه گناه

كبیره اس!منتها كاریه كه شده و تو میگى كه هردوتون

نسبت به هم حس دارین!پس من نمیتونم با ازدواج تو و

جعفر مخالف باشم چون هركارى بكنیم شما همو ول

نمیكنین و هم اینكه اونو خوب شناختم. پسر با عرضه

ای هست ،اما باید بذاری اون از عشقتون دفاع

کنه .اگه الان حرف خانواده اش رو قبول کرد ونتونست

از عشقش دفاع کنه مرد زندگی نیست و به درد لاجرز

دیوار هم نمیخوره چون حتى اگه با چنگ و دندون

حفظش كنى اما یه جاهایى میرسه كه باز هم تنهات

میذاره!

سرم رو پایین انداختم!… پدرم طبق معمول راست

میگفت!…بایدصبرمیکردم اون تصمیم نهایی رو بگیره!

چشم بابا هرچی شما بگین!

اون روزها روزهاى زندگی ام بود! هر روز داغون تر

از روز قبل میشدم…خیلی سخته كه تو خونه بشینى

و هرلحظه منتظر این باشى كه خبر عروسی عشقت رو

برات بیارند!….

خبری از جعفر نداشتم و باخودم هم عهدبسته بودم

که به حرف پدرم عمل كنم و به سمتش نرم!

پدرم مرد روشن فكر دوران زنده به گور كردن دخترها

بود!…پدرم حجت من براى زندگى بود!…

باید به گفته اش عمل میكردم!به گفته ى پدرم جعفر

باید خودش تصمیم نهایی روبگیره !یا من رو

میخواست و یا من براش یه هوس زودگذر بودم!

روزهاى اخرمدارس بود و دوتا امتحان دیگه مدرسه

امون تمام میشد.فكر و خیال باعث شد كه تواین

مدت هیچ کدوم ازامتحانات روخوب نداده بودم!

فکرم همه اش درگیر جعفر بود!

ادا و اوصول و کارهای شهره جلوى بقیه هم بدتر

داغونم میکردند.

هرچى باشه من اونجا یه غریب بودم و اون یه

همشهرى!مسلما چهارتا دوست و اشنا بیشتر داشت!

اما من بى تفاوت به رفتارو كردار اون فقط دعا دعا

میکردم یکبار دیگه جعفر رو ببینم وبهش بگم پدرم با

عشق ما مشکلی نداره!… شاید دلیل سکوتش خجالت

از پدرم بود.

روز اخرین امتحانم بود!این اخرین فرصتم بود که با

جعفر ملاقات کنم .هرچند امیدم به صفر رسیده بود!

بعد از امتحان شهره به همراه دوستاش به بازار رفت.

انقدر جذبه داشت كه از ترس اون كسی حتى جرات

دوستى با من رو نداشت! هرچى بود من تو شهر اونها

یك غریبه بودم!

دلم نمیخواست به خونه برم!…حداقل تا زمانى كه جعفر

رو ندیدم!سعی کردم انقدر اروم راه برم كه شاید باد

خبر منو به جعفر برسونه و اون به دیدنم بیاد!

دلم نمیخواست زود به خونه برسم بلکه جعفرو ببینم.

انقدر تو افکار خودم غرق بودم که صداشو شنیدم !

فاطمه…فاطمه

انقدر بهش فكر كردم كه حتى تو واقعیت هم صداش

رو میشنوم!

اما انگار واقعیت داشت!…یكى مرتب اسمم رو میبرد!

اون موقع یك دختر باید نوك كفشش رو نگاه میكرد و راه

میرفت!اگه یه وقتى سرش رو بالا میكرد و به این سمت

واون سمت نگاه میكرد،متهم به بى عفتى و ورپریده

بودن می شد!

با تموم این اوضاع و احوال من تموم دل و جراتم رو

خرج كردم و به پشت سرم بركشتم!….

دوتا چشم داشتم اما با تمام قلب و جونم نگاهش كردم!

چقدر دلم براى نگاهش تنگ شده بود!…

اما با یاد آورى اتفاقات دور وورمون بغضى به گلوم

نشست و با چشمهاى اشكى بهش نگاهش کردم که

گفت:چرا هرچى صدات میکنم جواب نمیدی؟!نكنه

قهرى؟

میدونستم همه ى ملت چشم باز كردند و بما خیره

نگاه می كنند!

سکوت کردم و سر بزیر انداختم!اونم تموم جسارت

خودش رو جمع كرد و یک قدم نزدیک تر اومد !!!!

تپش قلبم بیشتر شد و صورتم گر گرفت.

فاطمه نگام کن !

با این حرفش اتیش بجونم زد!…دیگه كسی برام مهم

نبود!دیگه ایرو میخواستم چیكار؟!هیچ كسى برام

انقدرها هم ارزش نداشت !….

سرمو بلند كردم و با دلخوری گفتم:نگات کنم که

چی بشه؟!

نگاهى به دور و ورش انداخت و آروم گفت: بیابریم

پارک پشت محله!… اینجا نمیشه حرف زد!

پوزخندى زدم!…من آبرو و حیثیتم رو گذاشته بودم و

اون از ابروش میترسید!…

میترسی خانواده ات ببینن؟!

با دلخورى نگاهم كرد و گفت: این چه حرفیه فاطمه؟!

ابروهام رو به شدت در هم كردم و به تندى گفتم: بریم

پارک!

و خودم جلو افتادم و اون هم مثل ترسوها و بزدل ها

طول مسیر محله تا پارک رو با فاصله از من طى كرد!

دلم به حال اینهمه ضعفش بهم میخورد!…ولی دروغ

چرا؟!…ازهمون فاصله هم دلم بدجور هواشو کرده

بود. چقدر این پسر خواستنی بود!…

روی اولین نیمکت پشت یه درخت دور از چشم همه

نشستیم! دلم براى شنیدن صداش تنگ شده بود!اما

اون فقط سکوت كرده بود وبه دور دست خیره شده بود!

آهى كشیدم و خودم رو قانع كردم كه خداحافظى آخرو

با هم بكنیم كه با حرفی ک جعفر زد شوكه بسمتش

برگشتم.

فاطمه!…حاضری بامن فرارکنی؟؟

با بهت بهش نگاه كردم و اون ادامه داد:ببین فاطمه

بزار از اول برات توضیح بدم كه فردا روزى نگى من

نفهمیدم چرا تو متوجه ام نكردى!من و تو اگه فرار

كنیم معلوم نیست چندسال طول بکشه تا دوباره بتونیم

خانواده هامون روببینیم درضمن اشتی کردنشونم

معلوم نیست چقد طول بکشه…روزهاى سختی بعد از

فرار در انتطارمونه !…خدا میدونه چقدر تو شهر غریب

باید سختی بکشیم ولی قول میدم همه سعی ام رو بکنم

و خوشبختت كنم!

اشک از گوشه ى چشمم جاری شد.حرفهاش خیلی به

دلم‌ نشسته بود!

نمیدونم از نگاهم چى خوند كه ملتمس ‌نگام کرد وگفت:

هان؟!..نظرت چیه؟!…چی‌ میگی؟!…میدونم نمیتونى

رو حرف خانواده ات حرف بزنى،اما تو رو خدا…

حرفش رو قطع كردم و گفتم:بابام با ازدوجمون مشکلی

نداره!

جدی ‌میگی؟!…

اره!یعنی همه چی رو فهمیده!…

خاک بر سرم شد!…پس چرا اینهمه مدت تو محل

كارمون اصلا به روم نیاورد! باورم‌ نمیشه فاطمه!پدرت

چقدر مرد والا منظریه!…

باورت بشه…اما جعفر تو میگى الان چیکار کنیم؟!

__ من باید با پدرت حرف بزنم!

یه دل دو دل بودم اما دل به دریا زدم و گفتم:جعفر!

با محبت نگاهم كرد:جون دلم؟!

تو دلم قند آب می كردند: مطمئنی نمیخوای باشهره

ازدواج ‌کنی؟!…

عاقل اندر سفیه نگاهم كرد و گفت: مگه ‌خرم تورو

ول‌ کنم برم اون عفریته رو بگیرم!

زمان حال!…مهین

به راننده ‌آدرس دادم به سمت محل قرارم با شاهین

بره!بعد نیم ساعت به اونجارسیدم .

شاهین به محض دیدن ماشین به سمتمون اومد و با

اجازه اى گفت و جلوى ماشین نشست و دستش رو به

سمت دست من دراز كردو دستم رو گرفت و بوسه اى

به روش زد و باز مثل همیشه شروع به چاپلوسی کرد،

اما من امروز اصلا حوصله اشو نداشتم !…

حرفش رو قطع کردم و پاکت نامه رو به سمتش گرفتم

و بدون اینكه بهش نگاه كنم،روم رو به سمت خیابون

برگردوندم و كفتم: توى پاكت عکس دنیا و اسم و

فامیلش هست!…بگرد ببین کیه و از کجا اومده؟!….

چشم خانم

پاکت دوم رو هم به سمتش گرفتم و روى پاش انداختم!

به محض باز کردن پاکت با دیدن چك سفید امضاء

چشمهاش برقی زد!

پوزخندی زدم و گفتم:کارت تموم شد بیشتر از اینها

نصیبت میشه!فقط سعی کن زودتربرام پیداشون کنی!

چشم خانم…اگه همه مشتری هام مثل شما

دست و دلباز بودن الان یه شرکت کاراگاهی داشتم!

مزه نریز پیاده شو کار دارم!

ای بروی تخم چشمهام!

و دوباره خم شد و دستم رو بوسیدو خارج شد!

خیلی زرنگ بود اما بخاطر چاپلوسی اش ازش

خوشم نمیومد!بعد از رفتن اون رو به راننده کردم

و گفتم:حرکت کن!

و خودم تو افكارم غرق شدم: دنیا تو این مدت حسابی

کیان رو شیفته ى خودش کرده بود!

البته اون مار خوش خط و خال كارش رو بلد بود و

نه تنها کیان، بلکه هر کس با اون رو به رو میشد،

شیفته ى اخلاق و رفتارش میشد!

نمیدونم از چاپلوسی و فیلم بازى كردنهاش بود یا نه!

واقعا همین قدر سنگین و متین و خانوم بود،طورى كه

گاهی بعضا از بعضی رفتارها و کردارهاش خوشم

میومد!…از اینكه مثل من خودساخته بود و از هیچ

بنى بشرى انتظار كمك نداشت جاى ستایش و تقدیر

داشت!

من خودم به شخصه اصلا باور نمیكردم كه اون به

پسر من تمایلى داره!…بس كه تودارو خویشتن دار بود!

همیشه اونقدرى متین و باوقار رفتار میكرد كه ادمى

فكر میكرد فقط براى خودش زندگى میكنه و به هیچ

كسی احتیاج نداره!…اگه چرت و پرتهاى نازى نبود،

من خودم باور نمیكردم كه اون و كیان بهم حس دارند!

اما با همه ى این اوصاف باز هم حس خوبی نسبت

بهش نداشتم و تموم فكرم این بود كه اون دختره ى

خودخواه و هرزه باعث شد همه ى نقشه های من براى

یك ثروت جاودانه خراب بشن!

من روی ازدواج کیان و نازی کلی برنامه ریخته بودم

که ثروت خودم و ارث كیان رو چند برابر میکرد.

اما پسر احمق من ، نسخه واقعى پدرش بود كه در

عین آروم بودنش دنبال یه عشق جاودانه میگشت که

كلهم محال باشه… اگه کیاناز دختر واقعی كیان

باشه تموم نقشه هام بهم میخورد و امپراطورى من

به خطر مى افتاد.

با رسیدن جلوی درب خونه افکارم رو کنار زدم.

طبق معمول وقتی وارد خونه شدم بوی غذاى خوشمزه

دنیا همه جا رو گرفته بود!

یه كلفت براى خونه گرفته بودم اما محض تحقیر كردن

این دختر، آشپزى رو به خودش سپرده بودم!

از حق نگذریم دستپختش هم حرف نداشت!منو به یاد

غذاهاى مادرم می انداخت و دلیل اصلى من براى

آشپزى اش همین بود!

به محض دیدنم سلام ارومی کرد و با هول و

دستپاچگى خودشو مشغول هم زدن غذا کرد.

به سمت کاناپه‌ محبوبم ‌رفتم.با دیدن کیاناز که داخل

کریر در كنار کاناپه روى زمین بود یک لحظه مكث كردم!

نمیدونم چرا!…اما هوس کردم كنارش بشینم و یك دل

سیر نگاهش كنم!

عقلم از اینكه نوه ى واقعى ام باشه محذورم میكرد اما

از ته اعماق قلبم خواستار این بودم كه واقعا نوه ام

باشه!حس شیرین مادر بزرگ شدن قلقلكم می داد!

دلم میخواست كیاناز نوه ى واقعى ام باشه اما بایك

مادرى كه خودم انتخابش كردم و قبولش دارم!

نازى هم عروس مورد نظرم نبود اما براى آینده اى

كه من میخواستم بسازم مناسب بود!….اما دنیا تمام

معادلات منو بهم زده بود!…

اما نباید از شیرین بودن بچه ى كیان بگذریم!…

جذاب و زیبا مثل كیان!….

به افکار مزخرفم ‌ پوزخندی زدم و روی کاناپه

نشستم!

توجه ام امروز حسابى جلب شده بود!صداهای‌

نامفهومی از خودش درمی اورد و خودش رو این

ور و اونور میكرد!

نمیدونم چرا بی اختیار به سمتش برگشتم.چشمای

درشت و گردی به رنگ مشکی داشت و هرانسانی رو به

هوس بوسیدن مى انداخت.دهن کوچیک و لب قلوه ایش

واقعا زیبا بود!صورت فوق العاده ناز و خوردنی داشت

کمی‌ شبیه دنیا بود، اما نه از دنیا خوشگل تر بود.

اگه‌ چشمهاش رنگی بود،بیشتر به نظرم به کیان

شباهت داشت!

به خودم اومدم ،روم رو برگردوندم و پوزخندی زدم و

گفتم:دارم برای بچه‌ای بیقراری ‌میکنم و تعیین شباهت

میكنم ‌که مادرش‌ رو دوست ندارم‌ و اصلا قبول ندارم

نوه ى واقعى من باشه!واقعا مسخره اس!…خودم با

خودم مشكل دارم!…

با این افكارم با عصبانیت از جام بلند شدم‌ تا به اتاق

خودم برم كه با جیغ دنیا به سمت ‌کیاناز برگشتم.

کریر لیز خورد و روی سرامیک كج شد كه عصامو

رها کردم و سریع کیاناز رو گرفتم و محکم اونو در

آغوش کشیدم!

دنیا با چشمهاى‌ گریون به سمتم اومد و رویروم

ایستاد!خودم به شخصه هنوز خشکم زده بود!…

کیاناز رو از بغلم جدا کردم وبه صورتش نگاه کردم !

در حالی که آب دهنش جاری شده بود لبخندی به رویم

زد که سریع انگار یه چیز نجس دستم باشه ،اونو به

سمت دنیا گرفتم!

اگه‌ کمی‌ بیشتراونجا‌ میموندم اون دختر بچه درست

مثل مادرش كه همه رو جادو میكنه منو هم جادو

میکرد.

 

آرشیو نویسندگان
تبلیغات متنی
درباره سایت
ناب رمان نامی آشنا برای علاقه مندان به خواندن رمان و کتاب، بعید است علاقه مند به خواندن رمان باشید و حداقل یک بار به ناب رمان سر نزده باشید بیش از 4000 رمان رایگان و فروشی در سایت بیانگر قدمت ما در این حوزه می باشد
کلیه حقوق این وبسایت متعلق به " ناب رمان " بوده و هر گونه کپی برداری ممنوع میباشد!
طبق ماده 12 فصل سوم قانون جرائم رایانه ای کپی برداری از قالب و محتوا پیگرد قانونی خواهد داشت.