ناب رمان
دانلود رمان | دانلود رمان عاشقانه |nabroman | رمان
ناب رمان

شاهین

داشتم قلیون میکشیدم که حبیب کاغذ بدست به

داخل اتاق اومد.

حبیب چیکار کردی؟!

امارش و کامل برات درآوردم!دختره قبلا زن فرهاد

بوده!…بهش نمیاد اما میگن بهش خیانت میکنه و

و چون حامله میشه از ترس عموهاش فرار میکنه!

عموهاش تا الان هم دنبال دختره اند.مادرشم حالش

خوب نیست بیمارستانه!جالبش اینجاس!…ببین داماده

چقدر انسانه!…داماده اونو به بیمارستان برد!…

میگن دخترش انقد بى عاطفه اس كه حتى یه خبر

هم از خودش به مادرش نداده و داماد بیچاره همه

روز میومد و به مادر زنه سر میزده!…

جالبه!…چه زندگى هایى وجود داره!…آدم باورش

نمیشه!…دمت گرم داداش…ادرس خونه هاشون رو

هم جور کردی؟!

اره داداش اونم جور کردم !…اما تو این میون یه

چیز دیگه هم فهمیدم!نمیدونم چى بینشون گذشته كه

پدر شوهر سابق دختره به شدت از خانواده ى عروسش

متنفره و اونقدر ادم کله خرابیه كه حاضره برای پیدا

کردن دختره دنیارو بهم بریزه و پول خوبی هم بابتش

میده!با خودم فكر كردم میتونیم هم از این پول بگیریم

هم ازمهین خانمت!….

از اینهمه هوش و ذكاوت لبخندی زدم و گفتم:عاشق

نقشه هاتم.مرده رو پیدا كن و یرام یه قرار جور کن !

ای به روی چشم!

تلفنش را از جیبش در آورد و با پدرشوهر دختره تماس

گرفت !

خیلی زود جواب داد:بله

آقا ستار؟!

فرمایش؟!

ابروهاش در هم شد اما با خنده گفت: چقدر بد قلقى!

وقت ندارم !…کار مهم داری بگو !.،،نداری هری!

اوه اوه چقدر بی اعصاب!

مزاحم نشو عوضی

احتمالا می خواست قطع کنه که حبیب سریع گفت:

دنیا…نمیخوای بدونی کجاست؟؟

کی هستی؟؟؟

مهم نیست کی هستم مهم اینه كه جاشو بلدم…

ادرس؟!…

قهقهه اى زد و گفت:نه دیگه نداشتیم…پیر شدی درست

اصول کار نباید یادت رفته باشه !…هان؟!

رك گفت: چی میخوای

حبیب هم رك جواب داد: پول

با مدرک !…داری؟!

جور میکنم برات !…هر چی بخوای!

عکس و فیلم از الانش بیار و بعد باهام تماس بگیر

_حله فعلا!

بدون هیچ حرفی قطع کرد!…

حبیب به من نگاه کرد و گفت:عجب یابوییه!…این اینه

پسرش چقدر خوبه؟!…یه جاى كارشون میلنگه!…

به ما چه؟!

دقیقا!…به نوچه هات بگو از این دختره عکس و

فیلم جور کنن

__ باشه داداش !… همین الان!

به سعید زنگ زدم و ازش خواستم بدون اینکه کسی

ببیتش یا اینكه بهش شک کنند از دنیا عکس و فیلم

بگیره و برام بفرسته!…

آدرس خونه کیان رو خواست ،بهش دادم و قطع کردم…

اگه همه چی درست پیش بره پول خوبی گیرمون میاد!

ستار

از یه طرف خوشحال بودم و از خوشحالى تو پوست

خودم نمیگنجیدم و از یه طرف ناراحت بودم و

نمیدونستم چه كارى از دستم برمیاد!

خوشحالی ام بابت پیداکردن دنیا بود و ناراحتی ام

بخاطر وضع فاطمه و فرهاد…

دوتا از عزیزترین موجودات زندگى ام!…

تو راهرو قدم میزدم که دکتر خیلی عادى و بى تفاوت

به سمتم اومد و روبروم ایستاد: شما همراه این اقا

هستین؟!

بى قرار گفتم: بله من پدرشم!چطور؟!

تشریف بیارین تو اتاقم تا براتون توضیح بدم!

ته دلم لرزید!…

نکنه اتفاق بدى برای پسرم افتاده باشه ؟!….همه

دارایی من تو دنیا همین یه پسر بود!….

همراه دکتر به سمت اتاقش رفتم!پشت میزش

نشست و شروع به ور رفتن با خودکارش كرد!

طبق عادت همیشگی ام ازکوره در رفتم و گفتم:

میشه بجای بازی با خود کارت جواب منوبدی ؟

اروم باشید آقا!…

اعصاب منو خرد کردی !…مشکوک سوال میپرسی

و بعد منو میاری تو اتاقت سکوت میکنی…

چپ چپى بهم رفت و در كمال بی رحمى گفت:

پسرتون وضع خوبی نداره من علائم نگران کننده ای

رو موقع معاینه دیدم و الانم براش ازمایش نوشتم

و باید منتظر جواب ازمایش باشیم

علائم نگران کننده یعنی چی؟!

یعنی اینکه پسرتون علائم سرطان خون رو دارن

البته هنوز بیست در صد هم معلوم نیست ولی

بیشترین علائم رو امروز دیدیم و منتظر جواب

آزمایش هاى تخصصى هستیم!….

دهنم خشک شد و گلوم به سوزش افتاد و بى توجه

به دكتر كه هنوز مشغول توضیح دادن بود از جام

بلندشدم و از اتاق دکترخارج شدم !

چه بلایی داره سر من میاد؟!

اول غرق شدن كشتى بارم!…بعدش اتیش گرفتن

کارخونه ام و بعد مریضی فاطمه !…حالا هم فرهاد!

خدایا چرا این بلاها داره سرم میاد…

به سمت اتاق فرهاد رفتم وارد اتاق شدم و به تنها

فرزندم نگاه کردم!…

پسری که با کینه توزی بزرگ‌کرده بودم !…پسری

که هیچ وقت نذاشتم طعم ارامش و آغوش پدرش

رو ببینه!…

فقط وفقط بخاطر کینه ای که به فاطمه و جعفر

داشتم !

چقدر در حقش ظلم‌ کرده بودم !…به صورتش دقت

کردم!…چقدر لاغر شده بود!

چطور توجه نکرده بودم انقدر تغییرکرده؟!…چطور

متوجه نشدم پسرم انقدر ازم دور شده….

روی صندلی نشستم ‌!…

ادم مغروری بودم كه تو هیچ شرایطی عادت نداشتم ‌

گریه کنم؛ اما‌ عجیب دلم ‌هوس گریه کردن داشت ‌!

دلم‌ میخواست سرمو‌ رو شونه کسی بذارم ‌و یه دل

سیر گریه کنم!…

فاطمه جلوی چشام اومد!…باید ازش حلالیت

میطلبیدم!…

شاید اون دعا کنه وخدا از تنها بازمانده ام تنها پسرم

بگذره!…

با پاهای لرزون به سمت اتاق فاطمه رفتم و بادیدن

اعظم ‌داخل اتاق اخمی کردم !

اعظم با دیدنم سریع خداحافظی کرد و از اتاق خارج

شد!…

فاطمه چادر سفیدی به سرداشت و نشسته

درحال نماز خوندن بود!…

بدون اینکه بمن توجهی نشون بده ، نمازش رو به

پایان رسوند !…

همونجا کنار در ایستاده بودم و مشتاق و منتظر بودم

بهم اجازه بده تا وارد بشم.

نمازش که تمام شد با ‌اخم به من نگاه کرد و گفت:

کاری داری؟

سلام فاطمه!…

__ اگه‌ میخوای چرندیات همیشه رو بگی بهتره

از اینجا بری بیرون ستار!…

مدتى در سكوت نگاهش كردم و به یكباره گفتم:

اومدم ‌حلالیت بطلبم….

نگاهش رنگ تمسخر گرفت و گفت:درست شنیدم؟

ستار مغرور اومده حلالیت یا باز نقشه ى جدید کشیدی گرگ‌ پیر؟!

آهى كشیدم : زبونت همیشه براى من تلخ بود!

اونم آهى كشید و روشو از من گرفت: به تلخی کارهاى

تو نمیرسه!… هنوز داغ پسرم رو دلمه!…یادته چطور

باعث شدی پسرم رو از دست بدم؟!

بغض به گلوم نشست و گفتم: دنیاچرخیده فاطمه

به سمت تختش رفتم و روی صندلی کنار تختش

نشستم و ادامه دادم:الان نوبت من شده داغ

پسرم به دلم بشینه!…

به سمت من برگشت و مات و میهوت نگاهم كرد و

بعد پوزخندی زد و گفت:حالا که حقیقت رو فهمیده

مطمئن باش هیچ وقت تو رو نمیبخشه!

ای کاش فقط این غمم بود!…

نمیدونم اون اشکهاى مزاحم از کجا به سراغ چشمهام

اومدند ومهمون ناخونده ى چشمهام شدند!

چشم به چشمش دوختم و با دیدن اشک تو

چشمهام دیدم که چطورتعجب کرد:فاطمه پسرم

حالش خوب نیست !…دکترا جوابم کردن….

دوباره مات و مبهوت شد: داری چی میگی؟

فرهاد مشکوک به سرطانه…جواب ازمایشش

چند روز دیگه میاد دارم دیونه میشم!…

حالا غم تو چشای اونم نشسته بود !…حداقل دلم

خوش شد كه یه همدم دارم!…براى همین از ریختن

اشكهام خجالت نكشیدم!…اون یه عمر تو خیالاتم

همدم من بود!..الان تو واقعیت!….

دستش رو روى صورتش گذاشت و چیزی زیر لب

زمزمه کرد!

با صدای ملتمسی گفتم:حلالم کن فاطمه…از من

بگذر شاید خدا صدات و شنید و به پسرم رحم کرد

من حلالت کردم….فرهاد تو این چند روز خیلی

هوامو داشت !…دلم نمیخواد خاری به پاش بره!…

اون به من قول داد دنیا روپیدا کنه و ازش حمایت

کنه!…

از جام بلند شدم !…یكمرتبه یاد تماس امروز افتادم!

شخصی از دنیا خبر داشت !…باید برم سراغش

ستار کجا میری؟

اولین بار بود لحن صداش مهربون شده بود بامن !..

بعد اینهمه سال بالاخره این لحن نگران رو شنیدم!

مثل پسرهاى جوون هجده ساله ذوق کردم !…

امابه روی خودم نیاوردم..ترسیدم باز نامهربون بشه!…

میرم یه کار نیمه تموم و تموم کنم!

مواظب خودت باش!

نه !…این زن میخواست امروز منو به کشتن بده!…

همه چیز رو فراموش کردم و به سمتش برگشتم

__ فاطمه این لحن مهربون ازکجا اومده؟!قلب

من طاقت این همه خوشی رو نداره زن!…

اخمی کرد و گفت:بهتره بری کار نیمه تمامت رو تموم

کنی

لبخندی گرم به لب اوردم و از اتاق خارج شدم…..

نمیدونم چرا یهو دلم قرص شد!…

شاهین

تا شب سعید چند تا عکس وفیلم کوتاه برام فرستاد!

حالا وقتش بود!…بااینكه ساعت یازده شب بود اما

به ستار زنگ زدم !…اون هم مثل اینکه حرفامو باور

کرده بود،چون بلافاصله جواب داد: بله!

سلام ستارخان

علیک…امرتون؟!

دستور عکس و فیلم رو داده بودین، جور شد!

مكثى كرد و گفت: چقدر سریع!به واتس اپ همین

شماره بفرست!

تماس رو قطع کردم و براش عکس و فیلم رو فرستادم.

چند لحظه بعد زنگ زد:چقدر میخوای،؟

ده میلیون تومن!

تقریبا فریاد زد: چی؟!

میخوایی یه ادرس بدی ده تومن پول میخوای؟!

نق بزنی بیشترش میکنم!

کدوم شهره؟!

اهواز نیست!

گفتم کجاست؟

نصف پولو الان میگیرم نصف پول رو وقتی دیدیش !

فردا بیا دنبالم !…باید سریع تر برش گردونم!

حله من ماشین دارم!

با هواپیما میریم!

نه دیگه من با ماشین اومدم!…شما با هواپیما بیا

من با ماشینم امشب حرکت میکنم و میام .شمام تا

صبح برام پنج تومن واریز مى کنى تا بگم برای کجا

بلیط بگیری فقط یه چیزی هست!..

چی؟!

نباید کسی بفهمه من بهت آدرس دادم!

باشه !…شماره حساب بده! به وکیلم میگم برات

واریز کنه !……
.
.
.
ستار

مدام دلم شور فرهاد رو میزد!….دلم رضا نمیداد

فرهاد تنها بمونه؛ پس سوار ماشین شدم وبه سمت

بیمارستان رفتم…

وارد اتاق شدم و با دیدن فاطمه بالای سر فرهاد تعجب

کردم !

سلام فاطمه!…تو اینجا چیکار میکنی؟!

بدون اینكه به من نگاه كنه،غر زد: اومدم پیش پسرم

شما مشکلی داری ؟!….

چقدر واژه ی پسرم بهش میومد!…چی میشد من رو

به جای جعفر انتخاب میکرد!…

روی صندلی روبه روش نشستم و گفتم:مادر فرهاد

بودن بهت میاد؟!

تو و شهره در حق این پسر ظلم کردین!

من پشیمونم فاطمه!… میخوام جبران کنم! هرچند

تو این چند سال خیلی شماها رو عذاب دادم!

یه کارهایی هیچ وقت جبران نمیشن ستار!

میدونم امامن میخوام همه سعیمو بکنم!….

امیدوارم موفق بشی!

من فردا میرم یه مسافرت!

اینبار با تعجب به سمتم برگشت: الان وقت مسافرت

کردنه؟!…فرهاد به وجودت احتیاج داره!….

تو کنارشی خیالم راحته…فقط مواظب خودت باش !

از سفر برگشتم تورو میبرم خارج از کشور تا عمل

بشی!

مگه من چمه؟؟؟

فرهاد گفت حالت خیلی بده!

لبخندی زد و گفت:میخواست ازت انتقام بگیره من

خیلى هم حالم خوبه!…فقط یکم کسالت داشتم همین

با تعجب بهش نگاه کردم و گفتم:من فکر کردم حالت

خیلی بده و قراره بمیری!

واى !…واى!…یك خنده ى شیرین كرد كه دل و ایمون

به باد رفته ى من رو بیشتر به باد داد:اگه انقدر میخوای

من بمیرم با ماشینت زیرم کن راحت شی!

خدا نکنه…این چه حرفیه…حال این پدرسوخته

روهم به موقع اش میگیرم

هر دو خندیدیم….این اولین باریه که جفتمون بدون

کینه روبه روی هم نشستیم….اگه همه این مشکلات

حل بشه قبول میکنه یه فرصت به من بده؟؟؟

قبول میکنه این روزای اخر رو همدم من بشه ؟!

با فکر کردن به آینده شیرینی که فکر میکردم کنار

فاطمه میتونم داشته باشم، از بیمارستان خارج شدم و

به سمت خونه رفتم….

اول صبح پول رو کامل برای شاهین فرستادم و اون

هم سریع زنگ زد و گفت:چرا کامل فرستادین؟؟؟

من بهت اعتماد کردم و تو هم مثل یه مرد ادرس

دقیق به من بده!

الان براتون ادرس دقیق رو ارسال میکنم باید

برین تهران!

تماس رو قطع کردم و رو به وکیلم کردم و گفتم:بلیط

برای تهران برام بگیر!

برای تهران ساعت ده صبح بلیط دارند.اون تایم

خوبه؟!

اره خوب!
.
.
.
شاهین

بعد قطع تماس به مهین خانم زنگ زدم و همه چیز رو

درباره ی زندگی دنیا گفتم و در اخر لبخندی زدم و ماشین وو به سمت شمال روندم…

دنیا

در حال خوابوندن کیاناز بودم که مهین خانم وارد

اتاقم شد!

با دیدنش لبخندی زدم و از جا بلند شدم!دیگه ازش

نمی ترسیدم، تو این مدت خیلی مهربون شده بود !..

کیاناز با دیدنش نیش باز کرد !…آخه خیلی مهین

خانم رو دوست داشت اما مهین خانم با سردی از

کنار من و کیاناز گذشت و روی مبل گوشه اتاق نشست!

از برخورد بدش متعجب شدم و با چشمهاى گرد شده،

با حالتی سوالی نگاش کردم و گفتم:چیزی شده مادر

جون؟!

اگه این دختر از شوهر سابقت بود برام قابل تحمل

تر بود!… از اینکه بدونم این بچه حاصل خیانت تو به

شوهر سابقته تموم تنم یخ میزنه!…

یخ كرده گفتم: چی دارین میگین مادرجون؟!

عصاش رو به زمین كوبید و با تحكم گفت:من مادر تو

نیستم!

اشک تو چشمهام جمع شد و شروع به گریه کردم!

لباساتو جمع کن و گورتو از اینجا گم کن… والا

زنگ میزنم به ستار و عموهات !…

(در كنال بى رحمى پوزخندى زد و گفت)شنیدم

بدجور به خونت تشنه اند!…

باز اون روى خوبش بیدار شد!……

کیاناز در آغوشم بود و با تعجب به مهین خانم نگاه

مى كرد!طفلك دخترم به محبت این زن عادت كرده بود و

الان این حركتش براى اون جاى تعجب داشت!

از جام بلند شدم و به سمتش رفتم و روبروش زانو

زدم وگفتم:تورو خدا مادرجون !…من کیان رو دوست

دارم!باور کنید اشتباه بهتون گفتند!من به شوهر

سابقم خیانت نکردم!

افكار و حرفهاى اون برام اهمیت نداشت،چون كیان

همه چیز رو راجب زندگى من می دونست!

اما میدونستم كه فهمیدن اون مساویه با از بین

رفتن كاخ آمال و آرزوهام!

این دروغات رو بمن نگو !…من مثل پسره بی

عقلم مهملات تو رو باورنمیکنم!

بخدا دارین اشتباه میکنید…نوکریتون رو میکنم !

من جونم به جون کیان بسته است و بدون اون

نمیتونم !..همه زندگی من کیان ودخترم هستند!

خیره تو صورتم نگاه كرد و محكم گفت:فقط یک

ساعت وقت داری وسایلت رو جمع کنی و از این خونه

بری !..بفهمم به کیان زنگ زدی بلایی به روزگار تو

دخترت میارم اون سرش ناپیدا!….

از جا بلند شد و بیرون رفت… روى تخت افتادم و

سرم رو پایین انداختم و شروع به گریه کردم!…

خدایا همیشه همراهم بودى اینبار هم پناهم باش!

مهین

باورم نمیشد باید از این دختر ناز دل بکنم…من!…

مهین بانو!…صاحب بزرگترین امپراطورى فایبرگلاس

ایران!…عاشق این فرشته چشم سنجابى شده بودم!…

از کنار دنیا كه میخواستم رد بشم تو بغل مادرش

بهم خیره شده بود!

سرمو پایین انداختم و نگاهش کردم!… صداهای

بامزه ای از خودش در میاورد و بهم نگاه میکرد!

انگار اون هم با نگاهش التماس میکرد که زندگی

شیرینشون رو تلخ نکنم…

اما نمیتونستم قبول کنم عروسم زنی خیانتکاره و این

بچه ای که من عاشقانه دوستش داشتم حاصل خیانته

اون به شوهر سابقشه…

چشم غره اى به اون طفل حرومزاده كردم و از اتاق

خارج شدم.

اگه بیشتر میموندم اراده ی خودم رو از دست میدادم

ونمیذاشتم که برند…

به سمت اتاقم رفتم ودر و محکم بستم …

خدا خدا میکردم کیان مثل همیشه دیر بیاد !…

ساعت یازده بود و اون هر روز ساعت سه از سر

صحنه میومد!

خدایا یه بار خداى من باش!…
.
.
.
ستار

از فرودگاه كه خارج مى شدم، رو به وکیلم کردم و

گفتم: پس ماشین کجاست؟

الان زنگ میزنم اقا!

به یكى زنگ زد وبعد چند دقیقه ماشین بنز مشکی

رنگی به سمتمون اومد!

محمود وکیلم بادیدن ماشین لبخندی زد و گفت:

اومد اقا

من صندلی عقب نشستم و محمود کنار راننده

نشست!

ادرس روبه راننده دادم و اون هم سریع ماشین رو

به حرکت دراورد و به سمت ادرس مورد نظر رفت..

دل تو دلم نبود!….

دلم میخواست زودتر دنیا و دخترشو ببینم !…دختری

که نوه ى من هم به شمار میومد!…

وارد خیابونشون شدیم که دیدم خانومى در حالیكه

نوزادى رو در آغوش كشیده چمدانی رو به دنبال

خودش میکشید و در حال خارج شدن از کوچه بود…

به سمت خونه رفتیم .

محمود از ماشین پیاده شد و زنگ در را فشرد و

مشغول صحبت شد و بعد از چند دقیقه سراسیمه

به سمت ماشین اومد!

اقا میگن همین پیش پای ما رفتند!

عجله كن سوارشو!…برین سراغ اون زن چمدون

بدست!…مطمئنم خودشه!

سوار ماشین شد و ماشین حرکت کرد… خدایا رو

سفیدم کن !…نذار اونو گم کنم !…یه خیابون اونور

تر اونو دیدیم كه میخواست سوار تاکسی بشه !…

ماشین رو نگه داشتم و به سمتش دویدم كه با دیدن

من جیغی کشید و یه قدم عقب رفت.

به نفس نفس افتاده بودم…

دنیا!.. صبر کن….نمیخوام بهت اسیب برسونم!

_چی از جونم میخواین؟!…منکه ول کردم رفتم !چرا

اومدی دنبالم؟!

دنیا صبر کن باهم حرف بزنیم!

میخواین من و دخترم و بکشید…من بی تقصیرم!

بخدا من کار اشتباهی نکردم!…

چمدانش رو زمین انداخت و در حالی که بچه رو محکم

بغل کرده بود، شروع به دویدن و فرار کرد!

دنبالش دویدم و تو یکی از فرعی ها تونستم بهش

برسم !

محکم دستش روکشیدم که به گریه کردن افتاد!

تورو خدا ولم کن …تورو قران!…

دختره ى احمق میگم کاریت ندارم…میخوام ببرمت

پیش مادرت!….

دارى دروغ میگى!…

بیا خودت باهاش حرف بزن!…

ماشین به سمتون اومد!.. شماره فاطمه رو گرفتم و

اون هم انگار بهش الهام شده بود،سریع جواب داد:

بله؟!

سلام فاطمه…خوبی؟!

خوبم!… تو کجایی؟!

یکی اینجاست که میخواد باهات حرف بزنه!

گوشی رو به دستش دادم وگفتم:حرف بزن!

با صدای لرزونی گفت:الو…مامان

صدای گریه فاطمه روشنیدم :جانم مامان…جون دلم!

حالت خوبه؟!

دنیا هم به گریه افتاد: مامان تو خوبی؟؟

اره گلم…پاشو بیا میخوام ببینمت!… دلم بی تاب

دیدنته!…

__ باشه مامان…میام!

گوشی رو با گریه به دستم داد و من لبخندى بهش

زدم و گفتم:حاضری؟!

آهى كشید و گفت: بله…اماچمدونم…

محمود سرش و به عقب برگردوند و گفت:آوردمش تو

صندوق!…..

ماشین حرکت کرد….
.
.
.
دنیا

سرم رو به سمت پنجره چرخوندم و شروع به گریه کردم

دلم بیقرار بود…کیان وقتی بیاد و منو تو خونه پیدا نکنه

چی به روزش میاد؟!…چه فكرىراجب من میكنه؟!

مادرش بهش چی میگه؟!…چه جوابى بهش میده؟!

خدایا بذار یک بار دیگه اون رو ببینم!…فقط یه بار

دیگه !…آخه دلم براش تنگ میشه!…

با یادآوری دوباره اش باز گریه کردم !…ماشین تو

ترافیک بدی گیر کرده بود.

سرم و پایین انداختم و از ته دل زار زدم!

کیان

خسته وکوفته سوار ماشین شدم و به امید دیدن زن

و بچه ام به سمت خونه رفتم…

الان فقط دیدن و بوسیدن دنیا و دخملم خستگی مو

درمی کرد…وای دلم برای کیانازم چقدر تنگ شده بود!

یه چهارراه تاخونه فاصله داشتم که تو ترافیک گیر

افتادم!…

عصبی روی فرمون ماشین با انگشتهام ضرب گرفته

بودم كه اون سمت خیابون چیزی نظرمو جلب کرد…

دختری كه بسیار بسیار شبیه به دنیابود وسرش رو

به شیشه چسبونده بود وگریه كه نه زار میزد !…پس

کیانازکجاست؟!…دنیاتواون ماشین چیکارمیکنه؟!…

تلفنم رو برداشتم وشماره اش رو گرفتم !

چشمم همینطور به دخترك داخل ماشین خیره بود

كه با زنگ من گوشی اش رو دراورد و به صفحه اش

نگاه کرد و بازگریه کرد و گوشی اش رو پایین گذاشت

دیگه صبر و درنگ رو جایز ندونستم !…درماشین رو

بازکردم وبه سمت اون دست خیابون دویدم !

ترافیک تازه داشت تموم میشد و ماشینشون

میخواست حرکت کنه که دستگیره در ماشین رو

کشیدم و دنیا باچشمای پف کرده و وحشت زده به

سمت من نگاه کرد و با دیدن من گریه اش اوج گرفت

و راننده با داد گفت:چیکارمیکنی اقا؟!

زن منو کجا میبرید؟!

مرد مسنی که کنار دنیا نشسته بود،با تعجب خم

شد و به من نگاه كرد و گفت:چی میگی تو؟!این خانم

عروس منه!

کیاناز رو از بغل دنیا بیرون کشیدم و دست دنیا رو

هم گرفتم و از ماشین خارج کردم.

مرد مسن به همراه مرد جوان کنار راننده ازماشین

پیاده شدند وحلوی منو گرفتند!

کجامیبری دخترمو؟!

پوزخندی زدم وگفتم:دخترتون بود…الان زنه منه حرفی

دارین بیاین خونه ام!

دنیا هنوز گریه میکرد!…اونو به دنبالم کشیدم و سوار

ماشین شدیم!

صدای همه دراومده بود!…چون ماشین رو وسط

خیابون به امون خدا ول کرده بودم !

ازش نپرسیدم اونها کی بودند! حدسش اسون بود !…

حتماعموهاش بودن که پیداش کرده بودند!…باسرعت

به سمت خونه رفتم … چند دقیقه بعد ماشینشون رو

پشت سرم دیدم..دست دنیا رو گرفتم وگفتم:چرا هنوز

گریه میکنی؟!…فک کردی ولت میکنم؟!…دنیا فک کردی

پشتت رو خالی میکنم؟!

بهم نگاه نكرد وقتى این حرف رو می زد:کیان بذار

باهاشون برم!

بااین حرفش یخ کردم…آب دهنم خشك شد و انگار

صدام از ته چاه در اومد:یعنی چی بذارم بری…

من به درد زندگی با تو نمیخورم!

چرند نگو!

به سرایدار زنگ زدم وگفتم درو بازکنه و بعد ما زود درو

ببنده!

وقتی وارد خیابون خودمون شدم، بادیدن باز بودن

درحیاط سرعتم رو بیشتر کردم و سریع وارد خونه شدم

و دنیا رو از ماشین پیاده کردم و کیاناز رو در آغوش

گرفتم و هر سه وارد خونه شدیم.

نمیدونم چرا مادرم به محض دیدن دنیا اخمی کرد و

گفت: باز رفتی زود اوردیش…فک کردی میذارم باز

گولش بزنی؟!

تازه معنی حرفای دنیا رو درك كردم !… پس مادرم تو

این قضیه دست داشت.

باعصبانیت به سمت مادرم رفتم وداد زدم:بهت

گفته بودم دور زندگی منو خط بکش!

تو چشمهام نگاه كرد و گفت: تو بی عقلی!… میدونی

کیانازحاصل خیانت دنیا به شوهر سابقشه؟!

پوزخندی زدم وکفتم: مامان این حرفا رواز کجا اوردی ؟!

من قضیه حامله شدن دنیا رو از شوهر سابقش میدونم!

__ اون ب شوهرش خیانت کرده والان اونا دنبالشن که

اونو بکشنش!

درهمین لحظه سروصدای شنیدیم ک بعد اون سرایدار بهمراه سه مرد وارد شدند!

همونا که قصد داشتند دنیارو ببرند!…

مادرم بادیدن وضع پیش اومده گفت:اینجاچه خبره؟

مرد مسن به سمت ما اومد و گفت: دختر و نوه ام

روبدین و گرنه بخدا میرم به پلیس زنگ میزنم!

پوزخندی زدم وگفتم: این منم که به پلیس زنگ میزنم

دنیا زن قانونی و شرعی منه !…کیانازم دخترم!….

مرد به سمت دنیا اومد و دنیا خودش رو بیشتر بمن

چسبوند که مرد گفت:دنیا این چی میگه؟!

دنیا در حالی که سرش رو پایین مى انداخت باصدای

لرزونی گفت:شوهرمه عموستار

مردك وا رفت:پس فرهادچی؟!…اون الان به تو احتیاج

داره ! من اومدم دنبالت که از نو همه چیزو بسازید!

دنیا آهى كشید و گفت: دیراومدی عمو

این بار من حرف زدم:فرهاد دیگه تو زندگی دنیا نقشی

نداره!اقاستار…همه زندگی دنیا؟الان اینجاست !پیش

من و دخترم!….

ستار هاج و واج روی اولین مبل نشست وبه ما نگاه

كرد!…

مادرم سوالى نگاهش كرد:شما كه میگفتین این بچه

نامشروعِ! چى شد یه مرتبه….

ستار آهى كشید و به كیاناز نگاهى از سر حسرت

كرد و شروع به تعریف کرد و گفت كه بخاطر انتقام

پسرش رو مجبور كرد تا اون تهمت رو به دنیا بزنه و

کیاناز واقعا حاصل رابطه شرعی دنیا با شوهر

سابقش بود!با اینكه باید از شنیدن این خبر خوشحال

مى شدم اما حتى از شنیدنش هم حس حسادتم گل

میكرد! با خودم تكرار میكردم كیاناز حاصل عشق من

و دنیاست كه حالا از جاش بلند شده وبه سمت

اشپزخونه رفت !…

تقریبا همه اروم گرفته بودند و مادرم انگار كه خیالش

راحت شده كیاناز رو در آغوش كشید و مشغول بازى

شد!…چند دقیقه بعد دنیا سینی بدست وارد سالن شد.

ستار با دیدنش آهى كشید و گفت: به مادرت قول دادم

به جبران همه کارهام برت گردونم !

دنیا مستاصل بمن نگاه کرد که بهش لبخندی زدم و

گفتم :من تا اخرهفته کارم تموم میشه خودم دنیا رو

میارم!

نمیشه الان بذاری بامن بیاد؟!

نه متاسفانه من ب شما اعتماد ندارم !…تاچهار

روز دیگه خودمون میایم!

ستار از جا بلند شد و گفت:پس من برم !نباید

فرهاد رو تنها بذارم!

دنیا تعارف كرد: نهار باشین!

__ ممنونم اما باید برم!

به سمت کیاناز رفت و با حسرت بهش نگاه کرد!

بارى خواست اونو بدر آغوش بگیره كه کیاناز شروع به

گریه کرد…عادت داشت غریبی کنه!..كلا عادتش این

بود كه زود با کسی گرم نمیگرفت..

ستاراه بلندی کشید وبدون هیچ حرف دیگه ای از خونه خارج شد!….

فرهاد

از بودن داخل بیمارستان کلافه شده بودم!… با اینكه

پدرم و فاطمه خانوم تمام وقت بالای سرمن بودند اما

باز حوصله ام سر مى رفت!

كفرى و با حرص از جا بلند شدم که کنار در صدای

پدرم و فاطمه خانوم رو شنیدم:باید بهش بگیم!

نمیتونم فاطمه…دنیا فردا میاد! شاید اگه دنیا و

دخترش روببینه حالش بهتر شد!…

سرطان خون بیماری نیست كه درمون پذیر باشه

ولی میتونه درمانش کنه ، من با دکترش حرف زدم!

من نمیتونم بهش بگم!

ازشنیدن حرفهاشون یخ کردم….من سرطان داشتم…

نه باورم نمیشد!….

به سمت کمد رفتم!…دیگه نمیتونستم بیمارستان رو

تحمل کنم!… لباسهامو عوض کردم و از اتاق خارج

شدم !

پدرم بادیدنم نگران به سمتم اومد و گفت:کجا میخواى

برى؟!

سرد نگاهش كردم و گفتم: میخوام برم خونه ام

اما هنوز دکتر مرخصت نکرده!

غریدم: بابا همه حرفاتون و شنیدم….من سرطان

دارم؟!…چرابهم نگفتی؟!…چرا باز گولم زدین ؟!

درمان داره

درمان چی بابا…

صبر نکردم باز حرف بزنند و بخوان قانعم کنند!…

دوون دوون از بیمارستان خارج شدم که نگهبان ها

بسمتم اومدند!

پدرم باصدای بلند گفت:ولش کنید

ازجلوم کنار رفتند و من از در بیمارستان خارج شدم

و بسمت خونه ى خودم رفتم…

شانس اوردم هنوز پول تو جیب شلوارم بود که ماشین

بگیرم وبرم….

بمحض ورود به خونه هیبت سكوتش تو صورتم خورد!

به سمت کمد مشروب رفتم و بطری شراب رو برداشتم

و روی مبل ولو شدم و شروع به خوردن کردم!

بی اختیار اشکم جاری شد…

تازه میخواستم همه چی رو از اول بسازم…میخواستم

برم سراغ دنیا و دخترم !….میخواستم ازش بخوام منو

ببخشه…یه فرصت دیگه بهم بده تا باز مرد خونه اش

بشم !…..

با این بیماری لعنتی دیگه نمیتونم به سمتش برم

انقدمشروب خوردم ک نفهمیدم کی خوابم برد….
.
.
.

دنیا

ساعت حدود یازده شب بود که هواپیما در فروگاه

اهواز به زمین نشست.

کیاناز رو تو بغلم جابجا کردم خوابش برده بود…

کیان هم درحالی که چمدان ها و وسایل رو داخل

گاری میذاشت بامردم سلام علیک میکرد..

ازسالن بیرون میرفتیم که مادرم به همراه عمو ستار

به سمتمون اومدند!…

با دیدن مادرم به سمتش دویدم و محکم بغلش کردم و

با صدای بلندی شروع به گریه کردم…

همه مردم به ما نگا میکردند و از گریه ى ما کیاناز هم

با صدای بلند گریه میکرد!

کیان بسمتم اومد و اونو از بغلم گرفت!…

كیاناز فورى سرش رو تو بغل کیان قایم کرد و دیگه

به هیچکس نگاه نکرد!…

عمو ستار به سمتمون اومد و گفت:بهتره بقیه گریه

هاتون رو بذارید داخل خونه !…مردم همه نگاه میکنند.

مادرم به سمت کیان رفت ونگاه مادرانه ای بهش کرد

و گفت:خدا عمر با عزت بهت بده پسرم! یه دنیا ممنونتم

که مراقب دخترم بودی!…

کیان درکمال ادب سرخم کرد و پیشونی مادرم رو

بوسید و گفت: من باید از شما تشکر کنم ک همچین

فرشته ای رو بدنیا اوردین!….

مادرم خواست کیاناز رو بغل کنه که کیاناز باز غریبی

کرد و گریه رو از سر گرفت‌.

مادرم با ناراحتی بمن نگاه کرد و گفت: این چرا انقدر

لوسه؟!

از لحن مادرم خندیدم و دوباره در آغوشش گرفتم و بعد

با غر مجدد عمو ستار همگى با هم بسمت ماشین عمو

ستار رفتیم.

عمو ستار خیلی مهربون تر شده بود و مامان کنارش

ارامش خاصی داشت…

یک لحظه اونارو زن و شوهر تصور کردم.فک نکنم پدرمم

مخالف باشه!…

هم عمو ستار لیاقت ارامش رو داشت و هم مادرم

هرچقدر عذاب کشیده بود، براى هردوشون بس بود.

ولی مگه جرات دارم به مادرم چیزی بگم ؟!مطمئنم

سرمو گوش تا گوش میبره !

از فکرام لبخندی زدم که مادرم هم با خنده ى من

لبخندى زد و گفت :هان !…به چی میخندی؟!

__ هیچی….خوشحالم که باز هم پیش شمام……..

همگی به خونه ى مادرم رفتیم…عمو ستار اخلاقش

زمین تا اسمون با قبلتر ها كه من عروسش بودم ،فرق

کرده بود.

مامانم هم بر خلاف همیشه از بودنش در جمع ما

ناراضی نبود!….

عمو ستار بهمراه کیان تو حیاط خلوت کردند و من و

مامانمم به داخل رفتیم تا من کیاناز رو بخوابونم…

روی تخت مادرم نشستم و شروع به شیر دادن به

کیاناز کردم .مادرم کنارم نشست ودستش رو، روی

سر کیاناز گذاشت وگفت:دلم میخواد بغلش کنم اما

هنوز غریبی میکنه!….

یکم طول میکشه ارتباط برقرارکنه!

آره یكى دوروز بگذره خوب میشه!…حالا ازخودت

بگو! چطور با این اقای بازیگر خوشتیپ و مهربون

اشنا شدی؟!

لبخندی زدم و همه چیز رو براش تعریف کردم…تو طول

صحبتهام دیدم كه اشک از گوشه ى چشمش فرو چکید

و گفت:بمیرم برات چقدر سختی کشیدی تو!

خدا نکنه مامانم!….میگم مامان فرهاد چش شده؟!

سرش رو پایین انداخت واز تغییر فرهاد گفت!…

ازبیماری و از حال خرابش..

نمیدونم چرا وقتى شنیدم اشکم سرازیر شد….

گریه کردم برای مردی که زندگی منو نه!…زندگی مونو

خراب کرد…منو اواره ى غربت کرد…اما ازش ممنون

بودم!…اگه اون نبود من هیچ وقت با کیان اشنا

نمیشدم و هیچ وقت معنى عشق رو نمیفهمیدم!

رو به مادرم کردم و گفتم: الان کجاست؟

مادرم درست مثل یك مادر آهى كشید و گفت: تو خونه

اش تنها زندگی میکنه…هربار رفتم دیدنش ؛مست

لایعقل یه گوشه افتاده…طفلك خیلی شکسته شده

و ارتباطش رو با همه قطع کرده!…

منم آه كشیدم: پشیمونم نباید نفرینش میکردم!

هنوز دوستش داری؟

متعجب از این سوال مادر،گفتم: همه عشق وعلاقه ى

من متعلق ب کیانه مامان…اما یه زمانی فرهاد شوهرم

بود و چه بخوام و چه نخوام پدر کیانازه…تومنو

میشناشی اهل کینه و انتقام نیستم !…اما چرا دروغ

بگم خیلی ناراحتم که به این سرنوشت دچارشده

ستار میخواست بعد پیداکردنت ازت بخواد کنار

پسرش بمونی!دکتر میگه هر چی فرهاد روحیه اش

بهتر باشه درمانشم راحت تره!

سرم رو پایین انداختم!… دلم میخاست بهش کمک

کنم!…امامن خودم دیگه شوهر داشتم و در قبال اون

مسئول بودم!….
.
.
.
کیان

بعدازیه گفتمان حسابی با ستارخان از جا بلند شدم

تا از دنیا بپرسم، کجا باید بخوابم؟! که ناخواسته

صدای حرف زدنش رو با مادرش شنیدم…

وقتی گفت همه عشق و علاقه اش متعلق به منه

تو گویى دنیا روبمن دادند…خیلی خوشحال شدم!

میترسیدم دلسوزی کنه و بخواد یه مدت اینجا بمونه

کمی پشت درموندم وقتی دیدم که حرفاشون ته كشید

و تموم شد، چند قدم به عقب برداشتم و مثلا تازه دارم

وارد خونه میشم؛ گفتم:دنیاجان…خانومی

جانم کیان ؟!اینجام!

وارد اتاق شدم!… مادرش با مهربونى خاصی نگام

میکرد!…من به اون لبخند زدم و دنیا به من زد و گفت:

بحث با عمو ستار خسته ات کرد ؟

نه اصلا فقط حرفامون تموم شد و منم خسته ام

و میخوام ببینم کجا باید بخوابم!

فاطمه خانم دستش رو روی پای دنیا گذاشت و از

روی تخت بلند شد و گفت:بیا بشین کنار خانومت !…

الان اتاق دنیا رو براتون اماده میکنم!

مامان خودم میرم

نه گلم!…توبشین دخترت رو شیر بده!

و ازاتاق خارج شد.

کنار دنیا نشستم وبوسه ای روی پیشونی اش نواختم

سرش روروی سینه ام گذاشت.سرش وبوسیدم و زیر

گوشش با شیطنت گفتم:

میخواى شیطونی کنی؟!

حق به جانب سرش رو بلند کرد وگفت:خجالت بکش

کیان!

چرا خجالت بکشم ؟!مگه من چیکار کردم؟!

قبل اینکه بریم فرودگاه شیطونیامون رو کردیم!

شیطون پرسیدم: چیکار کردیم؟!

گردنى برام كج كرد و گفت: خجالت بکش!

اععع…بازگفت خجالت بکش!…

سرش رو روی سینه ام گذاشت و آروم گفت:
دوستت دارم…………..

باصدای فاطمه خانم ازهم جداشدیم…

بچه ها اتاقتون اماده اس!

کیاناز رو از بغل دنیا گرفتم و به سمت اتاق بغلی مون

رفتم .

دنیاهم بعد بوسیدن مادرش وارد اتاق شد…اتاق دوران

مجردی دنیا بود.

بادیدن تخت دونفره ناخواسته اخمی روى صورتم

نشست و یک لحظه تصورکردم فرهاد با دنیای من روی

این تخت خوابیده باشند و با تصور این فكر چشمهام

رو بستم و روى هم فشردم …

مثل همیشه انگار از دل من باخبر شد، دستش رو

روى روى دستم گذاشت و گفت: وقتی پونزده سالم

شد، این تخت رو پدرم برام به سلیقه خودش سفارش

داد و کنده کاری های اطرافش روخودش بادستاش

انجام داد و هیچ کس هم جز خودم اجازه نداشت روش

بخوابه

یعنی منم اجازه ندارم روش بخوابم؟!

لبخند پرمحبتى بهم زد و روبروم قرار گرفت و در حالیكه

خودش رو بهم میچسبوند،با لحن اغواگرانه اى گفت:

تو شوهرمی….عشقمی!…تنها کسی هستی که بهت

اجازه میدم رو تختم بخوابی!

فقط لبخند زدم!…دستم بند بود نمیشد جوابش رو داد!

ازش جدا شدم و کیاناز رو داخل كریرش گذاشتم و

دوباره به سمت دنیا رفتم!

اون هم درحال بازکردن دکمه های کتش بود…حالا

وقتش بود!…دستاش رو کنار زدم و خودم شروع به

بازكردن دکمه ها کردم و بعد کندن کت، دست بردم

و پایین بلوزش رو گرفتم تا از تنش خارج کنم که با

لحنی معترض خودش رو عقب كشید وگفت:سردم میشه

کیان!…

بدون توجه به حرف و اعتراضش پیراهنش رو از تنش

در اوردم و بهش نگاه كردم كه با یه ست لباس زیر

طلایى معذب جلوم ایستاده بود!…

با تمام عشقم بغلش کردم و روی تخت انداختم و روش

خیمه زدم وگفتم:تاصبح خودم گرمت میکنم!…

دلم برای چشیدن لبهاش تنگ شده بود…بدون مقدمه

لبشو اسیر لبم کردم!…

اول فقط با لبخند بهم نگاه میکرد، اما با نوازش بدنش

گرمای منم به اون منتقل شد،چون کم کم اون شدیدتر

از من شروع به همراهی کرد…

ازروش کنار رفتم.هردومون به نفس نفس افتاده بودیم!

اونو روی خودم کشیدم و زیرگلوش روبوسه های ریزی

زدم وگفتم: دنیا امشب میخوام باهم یکی بشیم !

لپش باز سرخ شد و در جواب حرفم خودش روبهم

چسبوند وزیرگلوم رو نرم بوسید…

متوجه شدم كه اون هم مثل من مشتاق و راضیه.

بازروش خیمه زدم و اینبار با عشق بازی شروع کردم!

زن تموم دنیاش به عواطفش ختم میشه!…….
.
.
.
فرهاد

بابازشدن در سالن فهمیدم باز هم یا پدرم اومده یا

فاطمه خانم !…

به ساعت نگاکردم ساعت دوى نیمه شب بود…

اینجاروکردی اشغال دونی؟!

قبل مردنم این اشغال دونی رو میسوزونم تا براى

تمیز کردنش اذیت نشی

چرند نگو!…

کنارم روی مبل نشست و بطری مشروب رو از دستم

گرفت و کمی از اون رو داخل جام ریخت وخورد…

تلفن اش رو از جیبش خارج کرد و گفت: بیا این

عکسها رو نگاه کن

عکس عقدت بافاطمه خانمه؟؟؟

پوزخندی زد و گوشی رو به دستم داد…عکس یه دختر

تپل بود با چشمای گرد و مشکی…

بدون هیچ حرفى و یا توضیحى چیزی تو دلم تکون

خورد…

عکس بعدی رو نگاه کردم!… دختر بچه ازته دل خندیده

بود…

پرسشى و باتردید به پدرم نگاه کردم !…

اه دردناکی کشید و اشک از گوشه ى چشمش جاری

شد!

درست فهمیدی دخترته

با بغض به عکس نگاه کردم ولب زدم:کجاست؟!

خونه ى فاطمه ان به همراه شوهرش !…میخواستم

باز هم ازش بخوام زنت بشه اما وقتی دیدم شوهر کرده

نتونستم حرفی بزنم

دنیاازدواج کرده بود؟!…چطورممکنه؟!…یعنى اون

مرد به جاى هر شب لمسش میکرد و ازش لذت میبرد…

اون مرد به جای من پدر دخترم شده بود…

نه!…نمیتونم!… برام ممکن نیست!… نباید این اتفاق

می افتاد

باعصبانیت جام بزرگ شیشه ای کنارم رو پرت کردم

وفریادى کشیدم !….

پدرم بیچاره با هول و ولا بسمتم برگشت وگفت:اروم باش!…

از شدت بغض و عصبانیت به نفس نفس افتاده بودم.

پدرم سعی داشت آرومم کنه اما مگه درد من قابل

تسکین بود؟!… خودم با دستهای خودم دنیا رو تقدیم

مرد دیگه ای کرده بودم…

بالاخره بغضم ترکید و سرم رو روی شونه ی مردی

گذاشتم که نصف بیشتر بدبختی هام تقصیر اون بود!

من عاشقش بودم…اما به همون اندازه هم ازش

متنفر بودم!…فکر میکردم بعد جدایمون فراموشش کنم

اما نشد!…نتونستم!…

منوببخش پسرم

کمکم کن برش گردونم!

_میخواستم کمکت کنم فرهاد!.. اما بیماری ات این

اجازه رو ازم گرفته…تازه اون دیگه متاهله و شوهر داره

اونم یه آدم پولدار و معروف!…

حرف پدرم مثل پتکی بود که به سرم میخورد…از جا

بلند شدم و به سمت اتاقم رفتم…قبل بستن در بدون

اینکه بهش نگاه کنم ،گفتم:فردا باید ببینمش!…

و در رو بستم و به سمت تختم رفتم!…

روى تختم نشستم و زار زدم!…زار زدم و از خدا گله

كردم!…خدایا الان به بنده ات بد كردم؛بد دیدم!…

اما من از بچگى بدبخت بودم!…اون موقع دل كیو

شكسته بودم كه با شكنجه ى روحى بزرگ شدم؟!

خدایا این گلایه حقم نیست؟!…
.
.
.
ستار

باید یه کاری میکردم دنیا باز زن فرهاد بشه !…نباید

شکستی رو که من تجربه کردم باز پسرم فرهاد تجربه

کنه….

یه فکری به حال این قضیه میکنم !…فعلا که تونستم

دل فاطمه و دخترش رو بدست بیارم!…
.
.
.
فرهاد

با حس دستی روی صورتم، چشمهامو باز کردم و

با دیدن دنیا کنارم روی تخت با لباس خواب ساتن زرد

رنگش تعجب کردم…

دلم برات تنگ شده بود…اما مگه تو ازدواج نکردی؟!

به اون فکر نکن من الان کنارتم همین برامون كافیه!

گرمای لبش رو روی لبم حس کردم و محکم بغلش

کردم !

به آرامش خاصی رسیده بودم که در با صدای بدى

باز شد و مردی وارد اتاق شد و دنیا با دیدنش جیغ

کشید!…

صورتش تار بود ونمی تونستم درست چهره اش رو

درست ببینم!

ولى بمحص دیدن ما شروع به بهم ریختن وسایل

اتاق كرد كه من ازجام پریدم و درد بدی تو سرم

پیچید.

چشمهامو با درد باز کردم چه خواب بدی بود!…

به سختی از جام بلند شدم و به ساعت نگاه کردم!

یک بعد از ظهر بود !…چقدر خوابیده بودم!

وارد حمام شدم و یه دوش درست حسابی گرفتم!

باید به دیدن دخترم میرفتم…

بعد یه دوش حسابی از اتاق خارج شدم كه دیدم یه

خانوم میانسالی در حال تمیزکردن خونه بود و با

دیدن من سلام ارومی کرد و به کارش ادامه داد.

سرى تكون دادم و وارد آشپزخونه شدم!…

بوی قورمه سبزی کل خونه روگرفته بود.ظرفی بردم و

برای خودم غذا کشیدم…

مشغول خوردن غذا بودم که پدرم وارد آشپزخونه شد

و رو به روم نشست و گفت:آماده ای؟!

سلام!…ساعت سه ى ظهره الان !…عصر بریم

بهتره

سرى به معناى باشه تكون داد و در اخر گفت:

میخوای چیکارکنی؟!

نمیدونم…

دنیا خیلی شوهرش رو دوس داره!… اینو از رفتار و

كردارشون خوب فهمیدم

پوزخندى زدم و گفتم: میخوام املاکم رو بفروشم

بى توجه به حرفهاى من حرف خودش رو میزد:

سخت میشه از هم جداشون کنیم!

من هم بى توجه به اون حرفمو گفتم:من نمی تونم

زیاد ایران بمونم!

نمیزارم اونو از دست بدی…انقدر بحث رو عوض

نکن!

با عصبانیت همه ظرف های روی میز رو بهم ریختم..

__ بس کن بابا….نمیخوام حتى بهش فکر کنم…

میفهمی ؟!نمیخوام به بدختی ام فکر کنم !.. تو باعث

شدی زندگی ام اینجور بشه…تو و اون عشق مزخرفت!

به نفس نفس افتاده بودم…احساس ضعف شدیدی

میکردم!

روی زمین نشستم!…توان ایستادن نداشتم.

پدرم با نگرانی به سمتم اومد !…اشک از چشمهاش

جاری شده بود!…

دلم به حالش سوخت!خیلی بد باهاش حرف زده بودم…

 

کیان

چشمهامو كه باز کردم با دیدن دنیا كه میخواست

از جاش بلند بشه،دست دراز كردم و قبل اینكه بخودش

بیاد اونو سریع تو بغلم کشیدم و تو گوشش گفتم:کجا؟!

سعى كرد خودش رو نجات بده:اععععع!…نكن!…

میخوام برم پیش مامان

نوچ بیا بغلم!

وا!… کیان؟!…

سریع لبمو روی لبش گذاشتم تا بیشتر از این حرف

نزنه و مخالفت نكنه…

نمیدونم چرا هرچى بیشتر میگذشت ؛این دختر تو

چشم من خواستنی ترمیشد؟!…

در كمال خوشرویى همراهیم کرد!…وای که من عاشق

همراهی کردنش بودم!…

با یه حرکت پیراهنش رو از تنش دراوردم که شروع

به نق زدن كرد :کیان توروخدا بسه…زشته !…مامانم

الان بیدارشده ساعت هفت غروبه تا دوازده شب چیزی

نمونده !….

سرمو تو گردنش فرو بردم و گفتم:هم الان شیطونی

میکنیم هم آخر شب!…

خندید و مشتی به بازوم زد:خجالت بکش

خجالت کشیدن نداره خانومم!…

و باز شروع به بوسیدنش كردم وبین بوسه هام گازهای

ریزی ازش مى گرفتم…خنده هاشو دوس داشتم…نفس

کشیدنش رو!…تقلا کردنش تو بغلم !….

كارى اش نداشتم اما فقط بخاطر عكس العملهاش

سربه سرش میزاشتم!…عاشق خجالت كشیدنش

بودم!…هنوز هم گاهى اوقات با هرحرف من سرخ

و سفید می شد!…

واى كه همه چیز این زن خواستنی بود!…
.
.
.

فرهاد

تازه زنگ در رو فشارداده بودم که دیدم فاطمه خانم

سریع درو باز کرد و با دیدنم لبخندی زد و گفت:سلام

پسرم

سلام خوبین؟!…

با مهر مادرى جوابم رو داد: مرسی پسرم!توخوبی؟؟

مختصر و مفید گفتم: بله

__بفرما داخل

بی توجهه به دل و قلوه دادن بابام با فاطمه خانم وارد

حیاط شدم !….

به محض وارد شدن چشمم به دختر بچه ی تپل مپلى

افتاد که روی تخت نشسته بود و همونطور كه با اسباب

بازی هایش بازی میکرد با چشمهاى گرد خوشگلش به

من نگاه مى كرد و میخندید و دور تا دورش هم بالشت

گذاشته بودند تا یه وقتى نیفته!…

سست شدم !…بودم!..بدتر شدم!..تمام توانم رو جمع

كردم و به سمتش رفتم…

با دیدن من كه به سمتش میرفتم لبخندش عمیقتر شد

و دهن بی دندونش رو به نمایش گذاشته بود…

نمیدونم چرا نترسید!…غریبى نكرد؟!…فقط دستش

رو به سمتم بالا آورد !…

من از ترس ضعفم کنارش نشستم و اونو در آغوش

گرفتم ومحکم بغلش کردم !

كمى تو صورتم زل زد و بعد سرش رو روی سینه ام

زیرگلوم قرارداد!…

خدایا این دختر داره چیکار میکنه؟!…یعنی فهمید

من پدرشم؟!…

نمیدونم چرا!…اما اشک از گوشه چشمم جاری شد.

دستم رو روی سردختر کوچولوم گذاشتم و شروع به

نوازشش کردم!…

سرش رو ازسینه ام جدا نمیکرد!…انگارداشت به

صدای قلبم گوش میداد و به قلب نا ارومم ارامش

رو هدیه میداد!

غرق حس جدید پدری شده بودم که با صدای خنده ی

دنیا از فکر و خیال خارج شدم !…

همراه مرد جذاب وخوش پوشی ازسالن خارج شد

و با صدای بلندى میخندید!…

باورم نمیشه این دنیا باشه که اینجور دلبرانه داره

برای مرد دیگه ای میخنده!…

دستم بی اختیار مشت شد و با دیدن من هر دو ساکت

شدند…

هه!…ترس قشنگ تو چشماش مشخص بود!…هنوز ازم می ترسید!..

دنیا

به زور از دست کیان فرارکردم و وارد حمام شدم

که بدجنس با خنده و شیطنت پشت سرم سریع

وارد حمام شد و با شیطنت لبخندى زد و درو پشت

سر خودش بست و به سمتم اومد!…

لعنتى یادم رفت درو ببندم و قفل كنم!…خندیدم و

انگشتمو تهدید وار تكون دادم!….

كیان واى به حالت!…انگشتت به من بخوره!…

انگشتمو تو هوا گرفت و تو دهنش گذاشت و گفت:

قول میدم انگشتم بهت نخوره!…

مشتى به سینه اش زدم و جیغى كشیدم و اونم منو

تو بازوهاش به خودش فشار داد!

بعد یه دوش دونفره من زودتر بیرون اومدم و لباس

پوشیدم و به سمت حیاط رفتم!

مامان بیچاره ام در نبود ما حسابی کیاناز رو سرگرم

کرده بود،طورى كه كیاناز حتى به یاد ما هم بى قرارى

نمى كرد!…

کیان جلدى به دنبالم از حموم بیرون اومد و همونطور

كه شوخى می كرد ، مدام سربه سرم میگذاشت و

جیغم رو به هوا میبرد!…تازگیها خیلی بی تربیت شده

بود!…

الانم به دنبالم بود كه باقى بیتربیتی شو ادامه بده

و منم دیگه دم به تله نمیدادم!…با دو خودمو به حیاط

رسوندم و تازه پا توى حیاط گذاشته بودم که دیدم

مادرم به همراه عموستار ایستادند…

كیان هم با خنده به دنبالم وارد حیاط شد و دقیقا

مثل من ساكت شد!

ناخودآگاه نگاهم به سمت دیگه ی حیاط برگشت که

دیدم فرهاد کیاناز رو در آغوش كشیده و به من زل زده

نمیدونم چرا!…اما یك مرتبه ترس عجیبی تموم وجودم

رو گرفت.

قدمی به عقب رفتم که کیان دستش را دور کمرم

حلقه کرد و آروم زیر گوشم گفت:نگران نباش من هستم!

ناچاراً لبخندی زدم و به همراه کیان به سمت تخت

رفتیم که مادرم گفت:بریم داخل هوا اینجا سرده

کیان به سمت فرهاد رفت و سلام سردی کرد که

فرهاد جوابش را سردتر از خودش داد!

کیاناز با دیدن کیان لبخندی زد و دستهاش رو براش

باز كرد و کیان دستش را به سمت کیاناز دراز کرد اما

برعکس همیشه کیاناز روشو از کیان برگردوند وخودش

رو بیشتر به فرهاد چسبوند!…

فرهاد لبخندى از سر شوق زد ودرحالی که سر کیاناز

رو میبوسید به سمت سالن داخل خانه رفت !

مادرم و عمو ستار هم پشت سرش وارد سالن شدند

کیان که هنوز شوكه بود، به سمت من برگشت

و با حیرت گفت:نیومد بغلم!…

منم مثل اون متعجب بودم: عجیبه!…اصلا با فرهاد

غریبی نکرد !

اخم زیبایی بین ابروهای کیان نشست وگفت:پدرش رو

شناخت!…

دستش رو فشردم و رو به روش ایستادم وسرم رو به

سینه اش تکیه دادم و گفتم:تو تنها پدر دختر منی!

دستهاش رو دور کمرم حلقه کرد و مثل بچه هاى تخس

گفت: حسودیم شد دنیا!

منم مثل مادرهاى صبور روى سینه اش رو بوسیدم و

گفتم:عزیزم حسودی نداره !…كیاناز بچه است و هر

محبت غیرى رو ببینه جذب میشه!

باید مادرت رو راضی کنیم بیاد تهران که دیگه

مجبور نشیم بیایم اهواز!…

چشم گلم

باز همونطور تخس گفت:بریم داخل!…خوشم نمیاد

دخترم بغل اون مرد بیمار باشه!…

چشم هرچی شما بگی!

وقتی وارد سالن شدیم،فرهاد حسابی باکیاناز گرم

گرفته بود و كیاناز هم اصلا غریبى نمى كرد!

کیان كلافه شده بود و مثل بچه هایى كه اسباب بازى

مورد علاقه اشون دست كس دیگه اى هست چند بار به

بهانه های مختلف سعی کرد کیاناز رواز فرهاد جدا کنه

اما پدر سوخته اصلا دل از باباش نمیکند….

بابا؟!….چه واژه ی مسخره ای براى فرهاد كه اصلا

هم به فرهاد نمیومد!…فرهاد پدر باشه؟!….

تمام دلخوشی اون اقرار به رابطه با زنهای مختلف

خوشگذرونی با اونها بود!

یه همچین کسی نمیتونه پدر باشه و اسم زیباى پدر

رو با خودش یدك بكشه!…

با صدای مادرم به خودم اومدم:دنیا مادر بیا کمک

کن سفره شام رو پهن کنیم!…

چشم مامان

وارد آشپزخونه شدم و همراه مامان شروع به چیدن

سفره کردیم…مادرم درحین چیدن سفره گه گداری

لبخند میزد !…بى دلیل!…اما متفاوت!…

با دیدن لبخندش منم خنده ام گرفت …نگام کرد و

گفت:به چی میخندی شیطون؟؟

به خودم جرات دادم وازش پرسیدم: دوستش داری

مامان؟!

با این حرفم دست پاچه شد و شبد قاشق از دستش

افتاد…

حس کردم خجالت كشید!.. به سمتش رفتم و کنارش

نشستم و دستش رو گرفتم:مامان این خجالت نداره…

توهم حق داری یه زندگی جدید برا ی خودت بسازی

تنهایی خیلی سخته… سال های زیادی هست که

شما داری تنها زندگی میکنی!

از پدرت خجالت میکشم!

دستش رو فشردم و بوسه اى به روشون زدم:مطمئن

باش اونم راضیه

اخه ….

اخه نداره مامان…سفره رو بچینیم همه گرسنه ان!..

سفره رو چیدیم و مادرم آقایون رو به شام دعوت كرد!

من میدونم فرهاد به من بد كرد!…

اینو هم میدونم چوب خدا صدا نداره!…

اما واقعا از انسانیت به دور بود كه جلوى همسر سابقم

با شوهرم بشینم!…

راستش جلوى عمو ستار معذب بودم و خجالت می

كشیدم!

اما از یه طرف شوهرم هم تو جمع غریبه بود و حتما از

من این انتظارو داشت كه تو جمع كنارش بشینم و ازش

حمایت كنم!…

حتى با نگاهش هم ازم همینو میخواست!…احترام و

حیا و آبرو رو قى كردم و سر سفره کنار کیان نشستم

و کیان هم برخلاف سنگینى و متانت همیشگى اش

شروع به ریش ریش کردن گوشتهای داخل بشقاب کرد

و بعد با لبخند پرمحبتى گفت: بخور خانمم!….

فرهاد پوزخندى زد و گفت:واسه این کارا بزرگ شده

الان برای دخترت باید گوشت ریش ریش کنی!

كیان تو چشمهاش خیره شد و گفت: اونم چشم فعلا

که زیر دو سال دکتر گفته گوشت ممنوع!

با صدای سرفه عمو ستار به خودمون اومدیم و بدون

هیچ حرفی شروع به خوردن غذامون کردیم.

داشتم سفره رو جمع میكردم که کیاناز شروع به گریه

و بهونه گیرى کرد!

مادر ظرفهارو از دستم گرفت و منو به سالن هولم داد!

فرهاد تو سالن قدم میزد كه من به سمتش رفتم و دست

دراز كردم تا بچه رو از دستش بگیرم که یک لحظه

باهاش چشم تو چشم شدم!….

نمیدونم چرا حس كردم رنگ نگاهش خاص شده و من

این نگاه رو كه باعث ترسم میشد نمى شناختم!

همیشه همین بود!…طلبكار و عصبانى!…اما نگاه

امروزش متفاوت بود!…

سریع یه ببخشید گفتم و به اتاقم پناه بردم!

در حال شیر دادن به دختر نازم بودم که صدای

خداحافظی عمو و فرهاد رو شنیدم و بعد اون در اتاقم

به آرومى باز شد و کیان شیطون سركى كشید و وارد

اتاق شد و وقتى متوجه شد که دارم کیاناز رو میخوابونم

مثل همیشه بى هیچ حرفی كنارم نشست!

این عادتش رو خیلی دوس داشتم !همیشه اینجور

مواقع كنارم مى نشست و آروم موهاى كیاناز رو

نوازش مى کرد!

کیاناز در حالی که سینه امو میک میزد چشمهاشو

خمار باز کرد و با دیدن کیان که سرش رو به شونه ام

تکیه داده بود، لبخندی زد و دوباره چشمهاشو بست!

هردومون از لبخندش ذوق کردیم و من به صورت کیان

نگاه کردم که پیشونی اش رو به پیشونی ام چسبوند و

آروم لبهامو بوسید و زیرگوشم زمزمه کرد: عاشقتم..

این بار برخلاف همیشه من پیش قدم شدم و بعد

گذاشتن كیاناز روى تخت به سمتش رفتم و روى پاش

نشستم و دستهامو دور گردنش حلقه كردم و لبم رو

روى لبهاش گذاشتم و اونو بوسیدم!…
.
.
.

فرهاد

واردخونه که شدم انقدر عصبی بودم که مستقیم به

سمت بوفه مشروب رفتم و بطری مورد علاقه ام رو

بیرون اوردم ویک سره سر کشیدم!

انقدر خوردم که حس کردم نفس کم اوردم و همونجا

خودمو روی مبل پرت کردم…صدای خنده های دنیا

وکیان تو گوشم می پیچید!…حرفهاشون و محبت

کردنشون بهم حالم رو خرابتر می کرد!….

داشتم دیونه میشدم!…الان فقط یه رابطه میتونست

ارومم کنه…

تلفنم رو از جیبم خارج کردم وزبه سولماز زنگ زدم.

خیلى زود و هنوز یه بوق نخورده جواب داد:به به ببین

کی زنگ زده؟!

یه سر برو داروخونه وسایل پیشگیرى بگیر و بیا

خونه ام!

مگه ایدز دارم که میخوای پیش گیری کنی؟!

باشنیدن کلمه ایدز اعصابم خرابتر شد و فریاد زدم:

اصلاً نمیخواد بیای

چراعصبانی میشی عشقم تانیم ساعت دیگه اونجام

نیم ساعت بعد صدای زنگ درو شنیدم.مثل همیشه این

دختر ان تایم بود…

دختر خوب و ارومی بود واز سر اجبار وارد این کار

کثیف تن فروشی شده بود!

پوزخندی زدم و درو بازکردم!مثل همیشه یه لباس تنگ

وکوتاه تنش بود و همینکه منو دید خودشو تو بغلم پرت

کرد و از همونجا جلوى در شروع به بوسیدن لبهام کرد

و منم که حسابی از دنیا عصبانی بودم با خشونت

اونو بوسیدم و به سمت اتاق خوابمون رفتیم!

دلم میخواست باخشونت تورابطه ام باسولماز اروم

بشم…حس کسی روداشتم ک درحال سوختنه…

سولمازم کارش رو خوب بلد بود! سه سالی میشد که

اونو میشناختم!بخاطر اعتیاد پدرش و به دلیل اینكه

اسیر دست كسایى كه به پدرش مواد مى دادند نشه،

تن فروشی میکرد و خیلی وقتها همدم من بود!تنهازنی

بود که باهاش درد وردل میکردم!….تازه رابطه امون

تموم شده بود و اون تو بغلم درازکشیده بود و دستش

رو روی سینه ام گذاشته بود واروم اروم نفس میکشید!

هوس کردم بغلش کنم !…بسمتش برگشتم وبغلش

کردم و روی موهاش روبوسیدم وگفتم:ببخشید خیلی

خشن بودم!

یاد دنیا افتادی؟

آهى كشیدم و گفتم : دیدمش..ازدواج کرده!… دخترمم

بدنیا اورده!

انتظارداشتی بازکارهایی که باهاش کردی

تااخر عمر منتظرت باشه؟!

نه!…اما انتظار نداشتم انقدر زود ازدواج کنه!

از فکر کردن به ازدواجش باز اعصبابم خرد شد وموهای سولماز رو بادستم کشیدم وسرش روبه سمت صورتم گرفتم و خشن شروع به بوسیدن لبش كردم!

کیان

درو كه باز كرد از خوشحالى بالا و پایین میپریدم!

انگار از قفس نجات پیدا كرده بودم!…

باخوشحالی به سمت عشقم رفتم و از پشت بغلش

کردم و بینى مو تو موهاش فرو بردم و عمیق نفس

كشیدم!…

تواین چندروز اصلا از جو اهواز خوشم نیومده بود!

چرا دروغ بگم!…شهرش كه بامن كارى نداشت اگه

ازش خوشم نیومد فقط بخاطر این بود كه دنیا رو به

یاد شوهر سابقش مى انداخت!…هرچند خاطره ى بد!

انقدر حسود شده بودم كه حتى نمیخواستم تو شهرى

كه اون توش نفس میكشه ،باشیم!…

فرهاد هم مدام به بهانه ى دیدن کیاناز به خونهمون

میومد و این بیشتر رواعصابم بود و اعصابمو خرد

میکرد!….

خودم عاشق بودم و نگاه عشق رو تشخیص می دادم

اما نمیدونم چرا با اینهمه عشق در حق دنیا اونقدر

بدى كرده بود؟!…چرا هنوز هم تو نگاهش نفرت موج

مى زد!…مرز بین عشق و نفرت اینقدر به هم نزدیكه؟!…

در حالیكه به سمتم برمى گشت گفت:وای کیان زشته!

مامانم میاد!

بوسه ى محكى روى گونه اش كاشتم و گفتم:براى فردا

بلیط گرفتم!…

پكر شد و با ناراحتى نگاهم كرد و لب ور چید و گفت:

میدونم كار دارى اما یه كمى زود نیست؟!

آخ كه چقدر خوردنى شده بود!…اوفففففففف!…

دلم میخواست یه لقمه ى چپش كنم!…

__ نه قشنگ من!…خیلی هم دیره !…میخوام برگردم

تهران(زیرگوشش ادامه دادم)تو خونه ى خودم با زنم

عشق بازى كنم!…اینجا خونه ى مردم معذبم!…

باز سرخ و سفید شد و گردنش رو كمى بالا اورد و لب

به دندون گرفت و آه ارومى كشید و ارومتر از اهش گفت

:باشه گلم

اونو به سمت خودم برگردوندم وگفتم:ناراحت شدی

خانومی؟!

لبهاش رو اویزونتر كرد و گفت: نه!…فقط دلم میخواست

بیشتر مامان رو ببینم!

با شیطنت به لبهاش خیره شدم و گفتم: براى اخرماه

براى مامانتم بلیط گرفتم!

و بعد به چشمهاش نگاه كردم كه با حیرت و تعجب به

من خیره شده بود!

بعد از چند ثانیه خودش رو تو بغلم انداخت و محکم

بغلم کرد و گفت:عاشقتم…دوستت دارم !…میمیرم برات!

من هم از خوشحالى اون ذوق زده شدم و لبمو روی

لبش گذاشتم ومحکم بخودم فشردم!

اما اینبار اون آتیشش از من بیشتر شده بود و

دستهاشو تو موهام كرده و موهامو به چنگ گرفته

بود!

توحال وهوای معاشقه امون انچنان غرق شده بودیم که

با شنیدن سرفه های پى در پى کسی از هم جدا شدیم!

فرهاد جلوی درسالن با چشمای عصبانی ایستاده

بود و فقط به دنیا و لبهاش زل زده بود!…

با اینكه ته دلم از دیدن ما در این حالت خوشم اومده

بود و ذوق كردم اما عصبانى شده بودم كه من و همسرم

رو در حال معاشقه دیده بود!…درسته یه روزى زنش

بود!…اما الان زن من و متعلق به منه و منم دوس ندارم

مالم رو حتى براى حرص دادن دیگرى به تاراج بزارم !

اون ناموس منه!…بدم میاد كسی مارو در حال

معاشقه ببینه و طعم لبهاشو براى خودش هوس كنه؛چه برسه به كسی كه یه روزى از همین لبها سیراب می شد!….

دنیا هینى گفت و سریع ازم جدا شد که دستهامو دور

بازوانش حلقه كردم و اونو در آغوش گرفتم وبا لحن

مثلاً ارومی روبه فرهاد گفتم:به اقا فرهاد!…خوبی؟

اونم مثل من سعی میکرد جلوى دنیا کنترل خودش

روحفظ کنه !…پس سرش روپایین انداخت وگفت:

میخواستم کیانازو ببینم!

اشکال نداره! میتونی ببینی اش!…به هرحال

ما فردا داریم برمیگردیم تهران!

یكه اى خورد و گفت: چرا انقدر زود؟!

کار و زندگی مون اونجاست !

سرى یعنوان تایید تكون داد و با ناراحتی وارد سالن

شد و به سمت کیاناز که توی كریرش بود، رفت و

بغلش کرد و عروسکی ک خریده بود رو به سمتش گرفت

و زمزمه كرد:خوبی دختر نازم؟!

دنیا با ناراحتی به فرهاد نگاه کرد و به سمت اتاقش

رفت. به دنبالش رفتم !

روی تخت نشسته بود و بی صدا گریه میکرد!

کنارش نشستم وگفتم:چراگریه میکنی؟

كیان من از زندگى ام راضى ام و عاشقونه تو رو

مى پرستم و هیچ وقت تو رو با هیچكى عوض نمیكنم!…

اما با دیدن فرهاد دلم به حال اون پنج سال سوخت!

چرا با من اون كارو كرد؟!…با اون همه بدى اما امروز

وقتى بهش گفتى میخوایم بریم و اون یكه خورد دلم

براش سوخت!…با اینكه همیشه ازش ترس دارم و

بخاطر كیاناز نگرانم اما باز هم میگم این بیمارى

حقش نبود !…دلم بحال بى كسی اش میسوزه!…

اون یه بیماره كه باید تحت درمان روحى قرار بگیره!…

اما هیچ كس رو نداره!…تنها كسش دخترشه كه اون

هم با من و همراه ما میاد تهران!…خدا هیچ كس رو

اینطور بى كس نكنه!.. خیلی خوبه كه ما همو داریم!

روزى هزار مرتبه خدارو بابت وجود تو شكر میكنم!…

سرش وروی سینه ام گذاشت ومحکم بغلم کرد…منم

که حسابی دلم براش تنگ شده بود و با اینهمه باهم

بودنمون ازش سیرنمیشدم ، بایه حرکت اونو روی تخت

انداختم وروش خیمه زدم!

باز صورت سرخ و سفیدش گل انداخت وگفت:وای کیان

الان نه!…الان وقتش نیست!…

باشیطنت نگاش کردم وگفتم:وقت چی نیست؟!

همین کارا!…

__ خو بگو بدونم کدوم کارا؟

مشتى به بازوم زد و با خنده گفت:برو کنار کیان!

میخوام برم پیش کیاناز!….

لبمو روی لبش گذاشتم تا ساكت بشه و بیشتر از این بهونه نیاره!….

فرهاد

تو این چند وقت حالم خوب بود!…

زجر دیدن كیان برام غیر قابل تحمل بود؛اما همین كه

زن و بچه امو میدیدم باز هم برام خوشایند بود!

وقتى كیان رو می دیدم كلافه مى شدم و دلم میخواست

سرمو به دیوار بكوبم اما دیدن كیاناز عشق به زندگى

رو تو من بیدار می كرد!….

اصلا تمایل عجیبى پیدا كرده بودم كه به دیدن كیاناز

برم!…

هرچند هربار با دیدن كیان از جون و عمر خودم سیر

میشدم ولى انگار این دختر برام همه جون شده بود و

هر بار كه اون رو می دیدم تا چند ساعت آدرنالین خونم

خوب بود!

با یه اشتیاق زایدالوصف درو باز كردم و وقتی وارد

سالن شدم و اونها رو تو حال معاشقه دیدم خونم به

جوش اومد!

یه لحظه به ذهنم رسید من كه آخرهاى عمرمه؛پس اون

لعنتى رو بكشم و بعدش با خیال راحت بمیرم!…

دنیا كلى سرخ و سفید شد!…اما اول از همه دلم

میخواست اون رو بكشم!…حتى نتونست یه سال هم

بدون من صبر كنه!…

وقتى کیان تیر اخرو زد و گفت كه اخر هفته میخوان

برن تهران!…انگار بند از بندم جدا كردند!…

نمیتونم بذارم اون اشغال حرومزاده زن وبچه ى منو

ببره…

با یاد حرف كیان ، کیاناز رو بغلم گرفتم و محکم

بوسیدم.من تحمل دوری این فرشته رو ندارم !….

این دختر از گوشت و خون من بود!…

تا وقتى اون رو ندیده بودم مهرى ازش به دل نداشتم

جز نسبیت اما از وقتى اونو دیدم مهر و علاقه اش تو

بند و پى خون و رگم جاى گرفته بود!…

نمیدونم چرا صدایی ازدنیا و کیان نمیومد !…

فاطمه هم خونه نبود!…

بچه رو بغل گرفتم و تو خونه راه رفتم!…فقط اومده

بودم سر بزنم و برم اما نمیدونم اون دوتا كجا رفته

بودند!…نوبت دكتر داشتم و باید زودتر مى رفتم!…

تو سالن قدم میزدم كه چشمم به اتاق دنیا خورد!

به سمت اتاق رفتم و تا دهن باز كردم دنیا رو صدا كنم؛

صداى خنده ى عشوه گرانه ى دنیا رو شنیدم!…

لعنتى تو دست و بال من هم بود انقدر جذاب و دلبرانه

مى خندید؟!….

نمیدونم چیشد!…فقط وقتی به خودم اومدم همراه

کیاناز سوار ماشین شدم و به سمت خونه ام رفتم.

ماشین رو تو خونه گذاشتم و در حالی ک کیانازو

بغل کرده بودم به سمت داخل رفتم و سریع وسایل

ضروری مو داخل چمدونم گذاشتم وبه سولماز زنگ

زدم!به محض اولین بوق جواب داد:جونم عشقم؟!

کجایی؟؟

عشقم از دو روز پیش هنوز درد دارم

خفه شو سولماز!…سرویس نمیخام.خونه ای!؟

اره

دارم میام پیشت… جایی نرو!

باشه

درنگ رو جایز ندونستم فورى به سمت خونه اش رفتم

و وقتى زنگ خونه اش رو فشار دادم ؛ سریع درو

بازکرد و با دیدن کیاناز بغلم گفت:وای !…این کیه؟!

__میذاری بیام تو یا برم جای دیگه؟!

زود خودش رو كنار كشید و گفت: بیا توببینم!

وارد خونه اش شدم…وقتی گفت دنبال خونه است

خودم براش پیداش کرده بودم …

با اون در امدش خونه ویلایی ۲۰۰ متری با حیاطی

پر از گل و درختچه های کوچیک گرفته بود!…

طبق معمول هم یه ساپورت و تاب تنگ تنش بود!..وارد

سالن شدم وروی اولین مبل نشستم…

کیاناز انقدر پستونکش رو میک زده بود که خوابش

برده بود..

رو به سولماز کردم وگفتم:لباس بپوش!برو سر خیابون و

از داروخونه براش پوشک و شیر و شیشه بخر!بیدار بشه شیر میخواد!….

دنیا

امون از دست این كیان!…هربار تا كارمو به حموم

نكشونه ول نمیكنه!….تازه ازحمام خارج شده بودم

که کیان گفت:بریم پیش کیاناز!…پیش فرهاد حسابی

ارومه انگار نه انگار پدر و مادرى داره!…صداش در

نمیاد!…

اصلا ازش غریبی نمیکنه خیلی بهش وابسته شده

آهى كشید و گفت:به هر حال اون پدرخونی شه

از پشت بغلش كردم و كتفش رو بوسیدم:اما تو پدر

واقعی اش هستی!

به سمت من برگشت و بوسه ى با محبتى روى پیشونى

ام گذاشت!…

جفتتون تنها امید زندگى من هستین!…و دستم رو

گرفت و دست به دست هم وارد سالن شدیم که مادرم

رودرحال چای خوردن دیدم !

لبخندى زدم و کنارش نشستم وگفتم: کیاناز کو؟!

با تعجب به ما نگاه کرد و گفت:از من میپرسی؟!مگه

تو اتاق پیش شما نبود؟!

حس کردم دنیا رو سرم خراب شده…تموم تنم بى حس

شد و فقط به دهن مادر خیره شدم!…کیان بسمتمون

اومد و گفت:همراه فرهاد همینجا بودند كه ما رفتیم

تو اتاق یکم استراحت کنیم!…

مادرم مات و مبهوت تر از ما نگاهمون كرد و گفت:

اما من نیم ساعته که اومدم خونه!… هیچکی نبود…

دنیا جلوى چشمهام تار شد و نمیدونم چیشد که جیغ

کشیدم!

وای…بدبخت شدم !…مامان فرهاد بچه ام رو برد!

_این چه حرفیه میزنی مادر؟!کجا برده اخه؟! صبرکن

بهش زنگ بزنیم!..،

کیان گوشی مادرم روبرداشت وشماره فرهاد روگرفت.

چند دقیقه بعد با عصبانیت گوشی رو روی مبل پرت

كرد و گفت:خاموشه!

الان چیکارکنیم کیان؟!

میریم خونه اش!… ادرس خونه اش کجاست؟!

نمیدونم

مادرم از جا بلند شد و گفت:همون خونه قبلیتونه

عوضش نکرده!

رو به کیان کردم وگفتم :بریم ادرس رو بلدم!

زود مانتومو تنم کردم و همراه مادرم وکیان اژانس

گرفتیم و به سمت خونه ى سابقمون رفتیم و با دیدن

ماشینش کنار در جونى گرفتم و با خوشحالى به

سمت خونه اش رفتیم ولى هرچی زنگ واحدش رو

زدیم جواب نداد!

تو همین لحظه سرایدار بیرون اومد که کیان گفت:

ببخشید آقا فرهاد خونه نیست؟!

پیرمرد به ما نگاهی انداخت وگفت: نه ایفون پایین

و زد و گفت میره مسافرت و سوئیچم گذاشته دم در

تا ماشینش رو تو پارکینگ ببرم!

دنیا رو سر هممون خراب شد.با گریه به کیان نگاه

كردم وگفتم:بدبخت شدیم

بعد گفتن این حرف سرم گیج رفت و نفهمیدم كى روی

زمین افتادم…

مادرم وکیان بسمتم اومدند ومنو از روی زمین بلند

کردند !

کیان درحالی که منو سوار تاکسی میکرد،به مادر

گفت:مامان به عمو ستار زنگ بزنین!… حتما خبر از

جای پسرش داره!

با گریه نالیدم:بریم پیش پلیس

کیان باعصبانیت دستشو مشت کرد و گفت: یادت

رفته فرهاد پدر واقعی کیانازه ؟!…نمیتوتیم ازش

شکایت کنیم!

بینمون سكوت حكمفرما شد و همه در سكوت به این

فكر میكردیم كه هیچ غلطى نمیتونیم انجام بدیم!…

وقتی به خونه رسیدیم، مادرم ب عمو ستار زنگ زد و

گفت: سلام

سلاااااام خانووووم!… خوبی؟!

ستار اگه میشه سریع بیا خونه ى ما کارت دارم!

چیشده فاطمه؟!دل نگرونم کردی!….

بیا اینجا میفهمی!…فقط هرچه سریعتر!…

__ همین الان راه میفتم میام!…

با شك و تردید بهم نزدیک شد و گفت:دزدیدیش؟

اخمى به ابروم نشوندم و پوزخندى زدم:میخوای به

پلیس زنگ بزنی؟

نگاه عاقل اندر سفیهى بهم كردو گفت:این چه حرفیه

دیوونه!…

سرى تحون دادم و گفتم:خوبه!…اما بزار از قبلش

بهت گفته باشم كه من پدرشم و اجازه ى این كارو دارم!

یه وقت خیال برت نداره!…حالا هم اول برو اون چیزایی

که گفتم وبراش بخر و بعد بیا باقى حرفت رو بزن!…

حالم اصلا خوب نیست!…

تند و دستپاچه گفت: باشه!…باشه!… الان میرم

مانتوشو به تن کرد و بدون اینکه ماشینش روبرداره

ازخونه خارج شد!

ایستادم تا بره و وقتى رفت تلفن قدیمی م رو از جیبم

دراوردم و با خط جدیدم به یکی از زیر دستهای بابام

زنگ زدم: صادق ؟؟

بله قربان!امرتون؟

فرهادم !بابا رو پیدا کن و خصوصی و درگوشى

بهش بگو فرهاد کارت داره و به همین شماره زنگ بزنه

چشم اقا!

بدون هیچ حرفی مکالمه رو قطع کردم وبه سمت بار

گوشه ى پذیرایی رفتم !

مشروبش رو طبق سلیقه من میخرید!…یکی از

نمونه های موردعلاقه ام رو برداشتم و شروع به خوردن

کردم که درباز شد و سولماز داخل شد!

چقدر زود برگشتی؟!

داروخونه سرخیابونه…چیزی خوردی؟یا بازم

با معده ی خالی داری مشروب سر میکشی؟!

سولماز میخوام بخوابم میتونی مواظب کیاناز

باشی؟!

باشه…اما فرهاد با این بچه مى خواى چیكار

كنى؟!

فعلا نمیدونم !…بعدا بهش فکر میکنم

__ باشه!…برو بخواب

مى دونست حوصله ندارم نباید باهام كل كل كنه !…

ازجام بلند شدم وبه سمت اتاق خواب رفتم….

روی تخت درازکشیدم و عکس دنیا رو از جیب شلوارم

بیرون کشیدم وبهش نگاهکردم…

مست بودم و دلم میخواست بخوابم وکمی اروم بگیرم

امافکرش داشت دیونه ام میکرد…

سولماز تو پذیرایى اهنگ مورد علاقه ام رو گذاشته بود

من در حالی که محو صورت دنیا بودم با خواننده

مى خوندم:

کی تو دلت به جای منه اسم تو رو صدا میزنه

کی مثه من برات می میره کی با نگات جون میگیره

دست کیو میگیری حالا کی اومده تو دنیای ما

عشق منو فروختی به کی باز دلمو شکسته یکی

هیشکی تو دنیا نمیدونه شاید حال منو من غمگینم

پنجره شاهد بوده که یه عمره تنها کنارش میشینم

هیشکی مثه من نکشیده دردو کی مثه من تنها مونده

خاطره ی تو کنارمه دائم قلب منو می سوزونده

عاشقتم نخند تو نرو کم میارم دوباره تورو

کنج اتاق گرفته دلم دنبال عشق تو رفته دلم

خواب شبم صدای توئه عکس تو باز بجای توئه

طاقت من تمومه خدا چی اومده سر رویای ما

هیشکی تو دنیا نمیدونه شاید حال منو من غمگینم

پنجره شاهد بوده که یه عمره تنها کنارش میشینم

هیشکی مثه من نکشیده دردو کی مثه من تنها مونده

خاطره ی تو کنارمه دائم قلب منو می سوزونده

ستار

وارد خونه ى فاطمه شدم.دلم بد شور میزد!… تا به

اونجا برسم،تموم اتفاقهاى بد به ذهنم خطور كرد!…

حس میکردم اتفاق بدى افتاده و دلم نمیخواست حالا

که داشتم به فاطمه نزدیک میشدم چیزی منو ازش

جداکنه!..

فاطمه همین که منو دید به سمتم دوید و با چشمهای

گریون گفت:ستار فرهاد کیاناز رو برده!

از چیزى كه می ترسیدم به سرم اومد!…جنگ بین

دوتا خانواده!…اما یجورایى دلم خنك شده بود!..

باحیرت بهش نگاه کردم و در حالی که سعی میکردم

ظاهر خودم رو حفظ کنم گفتم:حتما بچه رو به گردش

برده !…

نه ستار!…رفتیم خونه اشون !…اون به سرایدار

گفته، میره مسافرت و حتی ماشینشم نبرده!…

سعی کردم خودم رو ناراحت نشون بدم و محکم به

دیوار مشت زدم و گفتم:پسره ى خیره سر!…

اما تو دلم حسابی بهش افتخارکردم!…فکرش رو هم

نمیکردم اون دست و پا چلفتى انقدر سریع دست بکار

بشه…

ولی نباید جلوى اونها خودمو لو مى دادم!با عصبانیت

ساختگی گوشى رو ازجیبم خارج کردم و شماره ى

فرهاد روگرفتم که صدای معروف مشترک مورد نظر

خاموش میباشید رو شنیدم!…

باصدای بلندی گفتم:لعنتی چرا خاموش کرده ؟!

فاطمه سراسیمه به سمتم اومد و گفت:ستار حواب

دنیا رو چی بدم؟!اگه بفهمه تو هم ازجای فرهاد خبر

نداری، دق میکنه!…

خدایى اش اینبار شرمنده به فاطمه نگاه کردم و گفتم:

شرمندتونم…

مهربون بهم نزدیک شد و گفت:تو چرا شرمنده ای؟!

باید جاى خودم رو باز میكردم!…

تازه به اشتباهم پی بردم وسعی کردم همه چی رو

درست کنم…حس کردم تو الان میتونی یه فرصت بهم

بدی اما با کاری که فرهاد کرد دیگه نمیدونم چی بگم!…

این حرف رو نزن!… تو که مقصر نیستى!… میدونم

تو کمکمون میکنی!

فاطمه بهت قول مردونه میدم پیداشون کنم!…

درهمین لحظه دنیا با گریه ازسالن خارج شد…انقدر

گریه کرده بود که صورتش پف کرده بود…

یک لحظه و فقط یه لحظه دلم بحالش سوخت!…
.
.
.
کیان

توی اتاق نشسته بودیم و كاسه ى چه كنم و چه نكنم

دست گرفته بودیم!…دنیاى بیچاره ى من كه فقط گریه

می کرد و زیر لب حرفهایی میزد که برام نامفهوم بود!

اعصابم حسابی خرد شده بود!…

دلم برای دخترمون تنگ شده بود…روبه روی دنیا روی

زمین نشستم و به دیوار تکیه دادم وتلفن همراهم

روازجیبم خارج کردم وبه عکسهای کیاناز نگاه کردم !

چقدر با هم عکس گرفته بودیم!… اکثر عکسهامون هم

سلفی های سه نفره بودن…

چقدر خوشبخت بودیم!…

ای کاش هیچ وقت به اهواز بر نمی گشتیم !…با اوج

گرفتن گریه ى دنیا که دستش روی سینه اش بود از

جام بلند شدم وبسمتش رفتم……

چی شده دنیا؟!چرا گریه میکنی عزیزم؟!توباید قوی

تر از اینها باشی!…این اولین بلایى نیست كه اون

بی شرف سرت اورده!…اما الان ما دونفریم و میتونیم

خیلی راحت از پسش بر بیایم!…

درحالی که با دستهاش سینه هاشو میگرفت گفت:کیان

بچه ام گرسنشه!..سینه هام دارن تیر میكشن!… کیان

دخترم الان داره گریه میکنه… ببین لباسم از شیر

خیس شد !…کیان دارم دق میکنم!….

و زار زد و صورتش رو با دستهاش پوشوند!…

ازحال دنیا منم گریه ام گرفت اما باید قوى میبودم !…

من مرد زندگى اش بودم!…تكیه گاهش بودم!…حامى

اش!!!پس نباید خودم رو میباختم!….

در آغوشش كشیدم و لبهام رو روى موهاش گذاشتم!…

خدایا چی به سرزندگی اروم چند ماهه ى ما اومد؟!…

سعی کردم ارومش کنم!…

دنیام!…پیداش میکنیم!…من بهت قول میدم!…تو

چشمهاى كیانت نگاه كن!…ببین منو!…من دخترمونو

پیدا میكنم!…به من اطمینان دارى؟!…قبولم دارى؟!

صورتشو تو دستهام گرفتم و گفتم:عزیزم تو چشمهام

نگاه كن!…به همون خدایى كه بالاى سرمونه قسم كه

من تو و دخترمون رو به یه اندازه دوست دارم!…قسم

میخورم كه پیداش میكنم!…قسم میخورم!…

یكمرتبه مثل دیونه ها از جاش بلند شد وگفت:داره

گریه میکنه!…من باید الان پیداش کنم!…

از حالتش تعجب نکردم!…مادر بود؛مثل همه ى

مادرها!…همیشه دل نگران!…

بیچاره داشت دیونه میشد!… تا بخودم بیام با همون

سر و وضع از اتاق خارج شد و به سمت حیاط دوید…

من هم به دنبالش دوییدم که ستار و فاطمه رو کنار

هم تو حیاط دیدم…

با دیدن دنیا بسمتش اومدند و دنیا وسط حیاط با

گریه دستهای ستارو گرفت وگفت:عمو تورو به خدا

به فرهاد بگو دخترم رو بیاره!…هرچى بخواد بهش

میدم!…فقط دخترمو پس بیاره!…( و بعد كف زمین

زانو زد ونشست)عمو من بدون دخترم میمیرم!…عمو

بخدا الان بچه ام شیر میخواد!…

ستار پدرانه كنار دنیا زانو زد و دنیا رو در آغوش

كشید وگفت:اروم باش دخترم…قول میدم تو رو به

دخترت برسونم!…حساب فرهادم خودم میرسم اگه

میدونستم میخواد اینکارو کنه خودم مادرت رو به تهران

میاوردم تا اونجا هموببینین!

با این حرف ستار دنیا كه روی زمین نشسته بود،از ته

دل شروع به مویه کرد و فاطمه خانم هم با گریه به

سمتش رفت وبغلش کرد!…

توان جلورفتن رو نداشتم !…چشمهاى خودم هم بارونى

بود!..دنیام داشت جلوى چشمهام از دستم میرفت..

کنار دیوار سر خوردم و روى زمین نشستم وبه دنیا

خیره شدم که توبغل مادرش در حال زجه زدن بود!..

با فكرى كه به سرم زد ازجام بلند شدم و داخل رفتم

تالباسمو بپوشم…

حتی اگه پدرش هم باشه حق نداره همین جورى بچه

روببره!…

لباسهام رو عوض کردم و تلفن همراهم رو برداشتم !…

باید به هومن زنگ میزدم!… اون اینقدر داف و جو اف

بالا و پایین كرده بود كه خودش براى خودش یه سازمان

سیا شده بود و تو همه ى موارد حقوقى و حقیقى و

خانوادگى و مشاوره استاد شده بود!…تنها كسی

كه میتونست تو این وضعیت کمکم کنه اون بود!

بعد دو تا بوق جواب داد:به داماد فراری!…خوش

میگذره بی وفا؟!…توکه داشتى مى رفتی منم با

خودت میبردی یه دختری ،پیرزنی ،بیوه ای ،مطلقه ای

تو فک فامیل دنیا واس خودم پیدا میکردم!

بی حوصله گفتم:هومن یکم فرصت میدی من حرف

بزنم؟!

بی تربیت بلد نیستی سلام کنی؟!

تومگه وقت دادی من سلام کنم یه سره رفتی رو ممبر

__خوب الان سلام كن!

بى حوصله گفتم:سلام!

اما تا دوباره دهن باز كردم باقى حرفم رو بزنم اون

دوباره شروع كرد:به داماد فراری!…خوش میگذره

بی وفا؟!…توکه داشتى مى رفتی منم با خودت میبردی

یه دختری ،پیرزنی ،بیوه ای ،مطلقه ای تو فک فامیل

دنیا واس خودم پیدا میکردم!

فریاد زدم:هومن اینجا همه چی بهم ریخته اوضاع

خرابه من دارم میرم اداره پلیس!…

مكثى كرد و تند و هول گفت:مگه چی شده؟!

قضیه ربودن کیاناز توسط فرهاد رو براش تعریف كردم!

کمی سکوت کرد و بعد آروم گفت:از لحاظ قانونی

فرهاد راحت میتونه کیاناز رو ازت ببره!

بله اما فرزند دختر تا هفت سال حضانتش بامادره!

بله درسته!…اما درصورتی که مادر ازدواج مجدد

داشته باشه و پدرشرایط نگه داری از بچه رو داشته

باشه كه اونم حضانتش روبعد چندماه میتونه بگیره !

تمام امیدم رو نقش بر آب كرد و پاهام رو براى رفتن

سست!…

ولی ….(نور امیدى به دلم تابید!)شما میتونید ازش

شکایت کنید!

با ذوق و شوق گفتم:چطور؟

از اونجایى كه اون به دنیا تهمت زد و جوری وانمود

کرد که انگار دنیا بهش خیانت کرده و یك حركت اشتباه

که ازمایش رو دستکاری کرد حالا به استناد همون

میتونى ادعاى دزدیدن دخترت کیاناز رو ازش بكنى!بچه

رو بگیرى و همزمان كه اون دوباره تلاش كرد براى

ازمایش دى ان اى یه وكیل زبرو زرنگ وكالت حضانت

بچه رو به عهده بگیره و باهم فارغ بشن كه داگاه با

اینهمه دوز و كلك از جانب اون حتما علیه اون راى میده!

اگه اینجا بود روشو میبوسیدم هیچ!…كف پاش رو هم

براش مى لیسیدم!…

پس من برم شکایت کنم؟!

من امروز حرکت میکنم میام اونجا !

دلم به وجودش قرص شد!

زودتر بیا هومن!…من از پس دنیا برنمیام داره داغون

میشه…خودمم حالم خرابه!…نگران دخترمم

بسع !…خودتونو انقدر لوس نكنین!…بچه پیش

پدرشه!…و شما دوتام قبول کنین اگه بیشتر از

تو و دنیا دوستش نداره كمترم نداره!

تلفن رو داخل جیبم گذاشتم وبه سمت حیاط رفتم !

دنیا روى تخت نشسته بود و ستار و فاطمه همچنان

سعی داشتند اونو اروم کنند!…

دنیا با دیدن من که لباس پوشیده و اماده بیرون رفتن

بودم از جا بلند شد و به سمتم اومد!…

از نگاههای ستار اصلا خوشم نمیومد وحس خوبی بهم

نمیداد!…

دنیا عصبی به پیراهنم چنگ زد و گفت: کجا میری؟

خبری ازدخترم داری؟!

دستهاشو گرفتم و اونو بخودم نزدیک کردم وگفتم: تا

وقتی من کنارتم نترس…پیداش میکنیم !…قول میدم!

اگه فرهاد اونو نده من دق میکنم!

مگه من مردم که دق کنی!…

وپیشونی اش رو بوسیدم که ستار جلو امد و گفت:

کجا پسرم؟!

میرم کلانتری ازش شکایت کنم!…اون حق نداره

بدون اجازه ما دخترمون روببره!…

ستار خواست توجیح ام كنه!

اما این کارت درست نیست!…اینجور اونو تحریک

میکنی!… من پسرم رو خوب میشناسم! اگه لج بکنه

نمیشه حریفش شد!…بهتره بذاری من به روش خودم

پیش برم!

اخمی کردم و تقریبا با فریاد گفتم:تو اگه پسرت رو

خوب میشناختی، نمیذاشتی ما بیام اهواز یا با فرهاد

رو در رو بشیم که این اتفاق بیفته!

من نمیدونستم میخواد دخترشو ببره..اون حالش

خوب نیست !…تحت فشاره ! باید درکش کنید!…

شما با روش خودت برو جلو منم با روش خودم میرم!

دنیا رو از خودم جداکردم تا از خونه خارج بشم…..

که فاطمه به سمتم اومد و گفت:کیان مادر!… ستار

راست میگه !…اجازه بده اول اون با فرهاد حرف

بزنه!بعد اگه نشد شکایت کن!…

به سمتش برگشتم دنیا کمی شبیه مادرشم بود….

با اینکه پاتو سن گذاشته بود، اما هنوزهم زیبا و

خواستنی بود!به ستار حق میدادم هنوز عاشق سینه

سوخته اش باشه!…

مادر اون مرد حالش خوب نیست !هرآن ممکنه

بلایی سر دخترم بیاره !…نمیتونم صبرکنم تا الانم

دیر شده!…

ستار با حرفش تیر آخر و زد:دنیا اگه بلایی سر

دخترت اومد من مسئول نیستم عمو!دارم میگم بذارید

من به روش خودم جلو برم اما شوهرت اجازه نمیده

میخواد اینجا آرتیست بازی در بیاره!

دنیا با گریه به سمتم اومد و گفت: نرو کیان…تو

رو بخدا یه فرصت بدیم شاید عمو تونست کیاناز و

برگردونه!

انقدر خواهش تو صداش درد آور بود که برخلاف میلم

قبول کردم!

یک لحظه ترسیدم مخالفت کنم وبه ضرر کیاناز باشه

که اگه در این صورت اتفاقی براش مى افتاد هیچ وقت

نمیتونستم خودم روببخشم!

در حالی که دنیا رو بغل میکردم روبه ستار کردم و

گفتم:فقططط تا فردا شب فقط بهت وقت میدم!….

بعدش به بدترین نحو ممكن از پسرت پذیرایى

میكنم!

و دنیا رو به همراهم داخل خونه بردم!… دیگه هوا

تاریک شده بود…به سمت اتاق رفتیم!

هنوز هق هق میزد!… دلم میخواست آرومش کنم،

اما بهش حق میدادم اینجور بی تابی کنه!

کنارش روى تخت نشستم و گفتم:دنیام برم برات یه

چیزی بیارم بخوری؟!

با بغض تو چشمهام خیره شد و نگاهم کرد و

گفت:گرسنه ام نیست!…تو برو یه چیزی بخور!

تا تو لب به غذا نزنی من چیزی نمیخورم!

اشک از گوشه چشمهاى درشت آهویی اش سرازیر

شد.آه سوزناکی کشیدم و با انگشتم اشکش رو پاک

کردم و گفتم:گریه نکن..این اشکات منو میکشه خانمم!

دارم دق میکنم کیان!

توکلت به خدا باشه عزیزم!…تو كه به این چیزها

اعتقاد داشتى!

سرش رو روی سینه ام گذاشتم و با دست موهاشو

نوازش کردم!

نمیدونم چقدر گذشت که نفس هاش آروم و شمرده شد

و من فهمیدم بالاخره خوابید…

آروم از خودم جداش کردم و اونو روی تخت خوابوندم

پتو رو،روش کشیدم و به صورتش خیره شدم…

باز هوس کردم صورتش رو غرق بوسه کنم!…اما الان

وقتش نیست!…

به جای خالی کیاناز نگاه کردم !…دلم براش تنگ شده

بود!…اگه فرهاد کیاناز رو از ما بگیره زندگیمون داغون

میشه!

از جا بلند شدم و از اتاق خارج شدم و وقتی از کنار

اتاق فاطمه خانم رد مى شدم دیدم در حال نمازخوندنه.

به سمت حیاط رفتم.ستار طبق معمول روی تخت نشسته

بود و گوشه لبش سیگار بود و با حرص بهش پک میزد.

کنارش نشستم و گفتم:سیگار اضافه داری؟!

به سمتم برگشت و جعبه سیگار طلایی رنگش رو از

جیبش خارج کرد و به سمتم گرفت !

با دیدن جعبه به راحتى مى شد فهمید ستار از اون

پولدارهاست که عشق تجملات داره… پوزخندی زدم و

سیگاری ازجعبه برداشتم و با فندک ست جعبه سیگارم

رو روشن کردم!

بهت نمیومد اهل سیگارم باشی

خیلی وقت بود ترکش کرده بودم

اما حرفه ای میکشی!

با فرهاد تماس گرفتی!

گوشیش خاموشِ! میخواستم الان برم دنبالش!

زیاد وقت نداری!بهتره زود پیداش کنی چون فردا

غروب دخترم پیشم نباشه میرم کلانتری!

با دستش به شونه ام زد و گفت:آروم باش پسرجان،

توبودی که سهم پسرم رو تصاحب کردی!حالا آتیشت

انقدر تند نباشه!

نگاهش كردم!…تیز و عمیق!…

__پسر بى غیرتت به امو خدا ولش کرده بود و در به

در خیابونها وشهرغریب کرده بود!نکنه یادت رفته؟!

اون همونطور نگاهم كردو پوزخندى گوشه ى لبش

نشست و گفت: من جات بودم خیلی آروم پامو از

زندگیشون میذاشتم بیرون!

منم پوزخند زدم و گفتم:من ب این راحتی ها سهمم

رو به لاشخور جماعت نمیدم !…چیزی که مال منه مال

من میمونه!… اینو به پسرتم بگو!

از جا بلند شدم رو به روش ایستادم و گفتم:بهتره

بجای اینجا نشستن بری دنبال پسرت!

اونم از جاش بلند شد و رخ به رخم ایستاد !پیر شده

بود،اما هنوز جذابیت خاص خودش رو داشت !…

دستی به سینه ام کشید و گفت:مواظب مالت باش!

بعد با پوزخند مزخرفی از کنارم رد شد و به سمت در

رفت.بعد از رفتنش روی تخت نشستم و زل زدم به

حوض وسط حیاط و ماهی های قرمز و سیاه رنگی

كه داخل حوض با هم بازی میکردند!

یاد دنیا افتادم…اگه دنیا رو از دست بدم نابود میشم

نکنه دنیا بخاطر بچه اش ترکم کنه وازم جداشه…

یعنی بین من و فرهاد بخاطر نگه داشتن دخترش فرهاد

روانتخاب میکنه….

هوای حیاط خفه کننده بود!… پا تو كوچه گذاشتم!

درسته كه جواب ستارو دادم اما خودم هم به گفته هام ایمون نداشتم!…

 

آرشیو نویسندگان
تبلیغات متنی
درباره سایت
ناب رمان نامی آشنا برای علاقه مندان به خواندن رمان و کتاب، بعید است علاقه مند به خواندن رمان باشید و حداقل یک بار به ناب رمان سر نزده باشید بیش از 4000 رمان رایگان و فروشی در سایت بیانگر قدمت ما در این حوزه می باشد
کلیه حقوق این وبسایت متعلق به " ناب رمان " بوده و هر گونه کپی برداری ممنوع میباشد!
طبق ماده 12 فصل سوم قانون جرائم رایانه ای کپی برداری از قالب و محتوا پیگرد قانونی خواهد داشت.