ناب رمان
دانلود رمان | دانلود رمان عاشقانه |nabroman | رمان
ناب رمان

فصل ۴

شنبه گذشته ماموریت مان را به طور کامل انجام دادیم ..شامی خوبی خوردیم …به خودمان حسابی رسیدیم … و به باری که قرار بود رفتیم …و ساندرین در این جشن شرکت کرد

اما در حالی این کار را کرد که مدام راجع به نیک غرولند کنان بدگویی می کرد . البته نه در طول فیلم . حتی ساندرین هم نمی‌توانست در طول تماشای فیلمی که نقش اول جذابی داشت حرف بزند

حالا یک هفته گذشته بود و هر سه ما به مرکز شهر امده بودیم …زیرا ساندرین دوباره شروع به گریه کردن کرده بود…. نیک هنوز هم سر و کله اش را نشان نداده بود و ساندرین از انجایی که ساندرین بود ….هنوز از او دست نکشیده و ول کن نبود

امشب من و وایو در حس و حال بیرون رفتن بودیم

یک هفته از اخرین باری که نایت را دیده بودم گذشته بود و دیگر هیچ خبری از او نبود. هیچ حرکت جوانمردانه یا ترسناکی….. هیچی

میخواستم ان را فراموش کنم و خلاص شوم…. چیز عالی و خوبی بود. حالا دیگر اپارتمان امن تری داشتم . همینطور تمام همسایه های من از مزایای ان برخوردار می شدند .

به روش نامعلوم و مبهمی به من گفت که به نظر او جذاب هستم اما هرگز دیگر به من سر نزد و همینطور… زمانی که میرفت… نگفت که با من تماس میگیرد یا از من درخواست نکرد که با او به سر قرار بروم

پس تنها چیزی که می توانستم از ان نتیجه گیری کنم این بود که : اگرچه مرد ترسناکی بود اما با این حال مردی بود که اگر کاری از دستش برمی‌امد حتما انجام می داد . به نظر می‌رسید این جزئی از شخصیت او باشد و به انجام چنین کارهایی عادت دارد

بنابراین او تمام این کارها راانجام داده بود

برای مردی مانند او من احتمالا یک خاطره بودم

همزمان اسوده خاطر و ناراحت بودم . عجیب بود و این احساسات پایان نمی پذیرفتند. حتی یک ذره …که ازار دهنده بود… زیرا همچنین بسیار گیج کننده هم بود

با خود در تعجب بودم ایا به من فکر می کند؟ بعد از چند روز تلاش برای متقاعد کردن خودم که به این قضیه اهمیت نمیدهم… اما کاملا شکست خوردم …تصمیم گرفتم بیرون بروم ..و چند نوشیدنی سر بکشم ..برق*صم و به خاطر ملحفه های تازه ای که خریده بودم جشن بگیرم . حالا که دیگر مجبور نبودم تلفن بخرم می توانستم از پس خرید انها بربیایم..

همچنین وایو برای من یک مشتری تازه پیدا کرده بود که هر دو هفته یکبار به پس انداز ماهیانه ام اضافه می کرد و این یعنی ارزش جشن گرفتن را داشت

وایو همانطور که به بار اسلید وارد می شدیم بیخ گوشم فریاد کشید

_ میدونی… از این دورو بر پرس و جو کردم و فهمیدم که نایت سبرین صاحب این کلوپه ؟

این کلوپ مد روز ترین کلوپ دنور است . از زمانی که ۲۱ ساله بودم اوازه ان را شنیده بودم . هزینه اش بالا بود اما مکانی بود که ارزش دیدن را داشت . انقدر مکان معروفی بود که زمانی که سلبریتی ها به این شهر می‌امدند از اینجا دیدن می‌کردند . هر ساله به مدت یک ماه بطور کامل بسته بود و زمانی که مجددا در های کلوپ باز می شد کل دکوراسیون تغییر کرده بود… مانند این بود که به یک بار جدید قدم گذاشته ای

نیازی به ذکر این نکته نبود که همواره پیشخدمت های زن اینجا بی نهایت جذاب و چشمگیر بودند.. با هیکل های شگفت انگیز… همچنین متصدیان بار.. ماموران نظم و گروه امنیتی… مردهای جذاب و دارای بدن هایی عالی بودند . احساسی به من میگفت که در این مکان مردم تنها برای نوشیدن نمی‌ایند …بلکه پای چیزهای دیگری هم در میان است

هر روز هفته صفی طولانی مقابل در ورودی وجود داشت . مامورهایی که مقابل در ورودی قرار داشتند انتخاب می کردند که چه کسی به داخل برود . تنها مسئله لباس و پول در میان نبود.. اگر صورت جذابی داشتی به ابتدای صف می‌رفتی… سپس اگر از میان بقیه ی زیبارویان از بقیه چشم گیر تر بودی اجازه ورود به داخل داشتی . بقیه می توانستند برای ساعتها این بیرون بمانند و هرگز اجازه داخل رفتن پیدا نکنند. بنابراین در گذر سال ها …همگی به این نتیجه رسیده بودند که خود را بیخودی به درد سر نیندازند . ما توانستیم به داخل وارد شویم زیرا ساندرین هیکلی عالی و لاغر اندامی داشت… با موهای بلوند… و سی*نه های مصنوعی… و همچنین از طرف دیگر ویویکا هم قرار داشت…. با ان هیکل بلند لاغر اندام و پوستی تیره و بدون عیب و نقص …چشمهای غیرمعمول سبز رنگ و گردنی کشیده ….

شنبه گذشته راجع به نایت به ساندرین و وایو همه چیز را گفته بودم

اظهارنظر ساندرین این بود :

_ امیدوارم تو رو تنها بزاره . انکار نمیکنم واقعا جذابه اما یه عوضی به تمام معناست

ویویکا تنها به من خیره شد و چیزی نگفت . همواره اینگونه بود.. تنها زمانی راجع به چیزی اظهار نظر می کرد که تمام حقایق را دیده باشد . این یکی از میلیون‌ها چیزی بود که راجع به او دوست داشتم…. بدین معنا بود که اگر اظهار نظر کند… چه اشتباه باشد یا صحیح …دیگر به هیچ عنوان نظرش را عوض نمی کرد

گاهی اوقات ممکن بود کمی ازاردهنده باشد اما تا جایی که می توانستم ببینم… این تنها نقطه ضعف ویویکا بود . تا زمانی که راجع به او صحبت نکرده بودم هیچ کدام از انها نایت سبرین را نمی‌شناختند . اما مشخصاً ویویکا راجع به او پرس و جو کرده بود… تعجبی نمیکردم . این یکی از خصوصیات اخلاقی او بود . اگر راجع به چیزی کنجکاو می شد تا ته توی ان را به طور کامل در نمی‌اورد ارام قرار نمی گرفت . و اینکه یک مرد به من تلفنی تقریباً هزار دلاری داده بود و صاحب خانه ام را تا سر حد مرگ کتک زده بود تا محیطی امن تر برای زندگی برای من مهیا کند… حس کنجکاوی او را برانگیخته بود

فریاد کشیدم

_واقعاً ؟

سرش را تکان داد

_اره . از موقعی که ۸ سال پیش افتتاح شده

واو

جالب بود . ناگهان از این که تصمیم گرفته بودم زیباترین لباسم را بپوشم بسیار خوشحال بودم . اگرچه ان را از یک مغازه دست دوم فروشی خریده بودم اما لباس دوخت طراح بود. مشکی و بسیار چسبیده …چند اینچ بالاتر از زانو ..یکی از شانه‌های ان بره*نه بود… همچنین یک طرف از کناره‌های ان شکاف بزرگی تا نزدیک باسن داشت …بسیار جذاب بود و من عاشقش بودم . انرا با صندل های پاشنه بلند ست کرده بودم

_ایا تو ..اه….

هنوز هم داشتم بیخ گوشش فریاد می کشیدم و سر راهمان به طرف بار.. به دیگران برخورد می‌کردیم …

_چیز دیگه ای راجع بهش فهمیدی ؟

نگاهشت با نگاه من تلاقی کرد و سرش را تکان داد

_ نه .. کسی چیز زیادی راجع به اون نمیدونه ..به جز این که برادر بزرگ نیکه . فکر می کنم ۳۴ یا ۳۵ ساله باشه . البته زیاد مورد علاقه نیک نیست که به این معناست من دارم کم کم ازش خوشم میاد .

اطلاعات زیادی نبود. بعضی از انها را از قبل می دانستم . اما هنوز هم جالب بودند . هر دو… صدای فریاد ساندرین را شنیدیم که می گفت

_ او خدای من …

چشم هایمان به طرف او که داشت راهش را به سختی از میان بار باز می‌کرد کشیده شد.. به طرف ما چرخید و گفت

_ اون عوضی اینجاست

قبلل از انکه چشمهایم بتواند به جایی که داشت با انگشت نشان می‌داد بچرخند ….به طرف قسمت مخصوص وی ای پی ان طرف کلوپ…که رو به روی ما قرار داشت و دید بسیار عالی به تمام کلوپ داشت….. ساندرین باز هم شروع به باز کردن راه خودش از میان جمعیت کرد…. اما این بار عملاً ادمها را از سر راه خودش به این طرف و ان طرف پرت میکرد

و به این دلیل بود که… نیک به طور اشکاری در ان جا پیدا بود… که تعجبی نبود . همواره در بخش وی ای پی مخصوص به خودش اینجا حضور داشت . اولین فکرم این بود که سالن را به دنبال نایت بگردم …و همین کار را کردم… او اینجا نبود …فکر دومم این بود که این واقعاً ازاردهنده است… سومین فکرم این بود که به خودم یاداوری کنم اینگونه نیست زیرا او صاحبخانه ام را به شدت کتک زده بود و اگر چه استیو ادم خوبی نبود اما هنوز هم کار ترسناکی بود

اخرین فکرم این بود که هر چه سریعتر باید اقدام کنم… زیرا ساندرین به هم ریخته شده بود و معمولا زمانی که ساندرین به هم می‌ریخت نمایش به پا میکرد

ویویکا هم مانند من فکر میکرد زیرا به سرعت پشت سر ساندرین حرکت کرده بود و این امید واهی را داشت که بتواند جلوی او را بگیرد

قبل از اینکه من بتوانم حتی به او نزدیک شوم یا ویویکا به او برسد….. ساندرین داشت به محل وی ای پی نزدیک می شد و یکی از بادیگارد ها را به کناری می زد …بادیگارد به نیک نگاه کرد تا ببیند ایا اشکال ندارد به او اجازه ورود دهد ؟

ساندرین با سالها تجربه …در وارد شدن به هر جایی که میخواست برود خبره بود .. این که از بادیگارد ها ..ماموران امنیتی ..عبور کند یا اینکه به پشت صحنه یا اول صف برود ….

ویویکا او را دنبال کرد و اینبار بادیگارد برای گرفتن تأیید به عقب نگاه نکرد …یک نگاه به باس*ن خوش فرم ویویکا…. و دیگر نمی توانست نگاهش را از ان بردارد ..زمانی که حواسش پرت شده بود کار را برای من اسان کرد که از او بگذرم …

من و ویویکا دیر رسیدیم ….به محض اینکه به صحنه رسیدم این را متوجه شدم …. نیک دیگر کارش با ساندرین تمام شده بود …به پیام های او و تماس های تلفنی او پاسخ نمی داد و حالا که به قسمت وی ای پی او سر زده وارد شده بود و داشت نمایش به پا می کرد …نیک روش وحشتناکی انتخاب کرده بود تا این را به او ابلاغ کند

به انها نزدیک شدم و دیدم که نیک بازوی هر دو دست ساندرین را گرفته و دارد او را تکان میدهد… صورتش را میان صورت او فرو برده بود .. می دانستم انقدر او را محکم گرفته که در دارد زیرا صورت زیبای ساندرین از درد به هم پیچیده بود ….زمزمه کرد

_ نیک … بزار برم ..داری به هم اسیب میرسونی

پرسید

_ قراره بازم صداتو بشنوم؟

ساندرین زمزمه کرد

_نه

_ یه بار تو رو داشتم و دیگه نمیخوامت . بیشتر از این چیزی ازت نمیخوام.. گرفتی چی میگم ؟

_ گرفتم

_باید منظورم رو برات شفاف تر کنم … تو واقعا فکر می کنی شانس دیگه ای با من داری؟

انچنان عصبانی بود که تاکنون او را اینگونه ندیده بودم و همچنین داشت به دوستم اسیب می رساند… بنابراین به او نزدیک تر شدم

_نیک . لطفاً بزار بره.. از سرش میپره …قول میدم… فقط بذار اون بره و ما از اینجا بیرون میریم

سر نیک به طرف من چرخید …به شدت تقلا کردم میدان را خالی نکنم …..برادرش روی خود کنترل داشت اما نیک مشخصاً هیچ کنترلی روی خود نداشت

_ نیک لطفاً… قول میدم دیگه چنین صحنه‌هایی پیش نمیاد. بزار برم داری بهم اسیب می رسونی

صدای ساندرین زجر دیده بود . چشمهای نیک روی من بود و ساندرین را ول نمیکرد . نگاهم را نگه داشته بود …پرسید

_ازم میخوای اجازه بدم این هرزه بره ؟

به سرعت پاسخ دادم

_بله

_ پس مطمئن شو این هرزه گور شو از اینجا گم میکنه ..اما تو میمونی و با من نوشیدنی می نوشی

معده ام به هم خورد ..ویویکا به کنار من امد و گفت

_ نه بذار اون بره و ما همگی از اینجا میریم

اما نیک درحالی که ساندرین را تکان میداد چشم هایش را از روی من برنداشت . صدای ناله ساندرین را شنیدم ..پرسید

_میزاری برات یه نوشیدنی بخرم ؟

پاسخ دادم

_ بله

ویویکا با صدای ارامی گفت

_ انیا

به نیک گفتم

_ بزار بره

نیک به ساندرین نگاه کرد

او را روی انگشت های پایش کشاند و دماغش را به دماغ او چسباند … با صدای ترسناکی گفت

_ هرزه دیگه نمیبینمت ..دیگه صداتو نمیشنوم …دیگه حتی بوی لعنتی ات رو جایی نمیشنوم

و سپس به سختی او را به عقب هل داد. ساندرین به طرف عقب سکندری خورد …ویویکا به سرعت به طرف او رفت تا او را بگیرد و مانع از به زمین خوردنش شود … من هم میخواستم همین کار را بکنم اما زمانی که دستی روی بازویم قرار گرفت متوقف شدم …گردنم چرخید.. بنابراین داشتم به نیک که حالا مرا به چنگ گرفته بود نگاه می کردم

با صدای کوتاه و سختی گفت

_ نوشیدنی

در حالی که در دلم اشوب بود ..ضربان قلبم به طور دیوانه واری بالا بود… سرم را تکان دادم …ویویکا فریاد کشید

_ انیا

و اگرچه نیک داشت مرا به طرف عقب بخش وی ای پی می برد.. به او نگاه کردم ..گفتم

_من خوبم . برو …فقط یه نوشیدنیه.. وقتی بیرون اومدم باهات تماس میگیرم

چشمهای ویویکا از من به طرف نیک و سپس به یک بادیگارد دیگر که انجا ایستاده بود و تاکنون متوجه او نشده بودم چرخید …در اخر نگاهش به طرف من بازگشت … فریاد کشید

_ ما توی بار میمونیم

نیک در حالی که هنوز مرا می کشاند فریاد کشید

_اگه با اون هرزه اینجا باشی توی خیابون لعنتی پرت تون می کنم.. اگه اون هرزه رو بیرون بندازی و خودت تنها باشی میتونی اینجا بمونی

نمیخواستم ویویکا جایی نزدیک او باشد.. فریاد کشیدم

_برو

چشمهای ویوی همانطور که ساندرین را در اغوش گرفته بود روی من قفل شده بودند … ساندرینی که حالا داشت گریه میکرد و به من خیره شده بود …ترس در چهره اش نمایان بود

زمانی که نیک بازویم را رها کرده و یک دستش را دور کمرم انداخت و مرا با خود برد ….. دیگر نتوانستم انها را ببینم

لعنت… لعنت …لعنت

خدایا ساندرین

یک روز ان دختر مرا به کشتن خواهد داد

 

 

آرشیو نویسندگان
تبلیغات متنی
درباره سایت
ناب رمان نامی آشنا برای علاقه مندان به خواندن رمان و کتاب، بعید است علاقه مند به خواندن رمان باشید و حداقل یک بار به ناب رمان سر نزده باشید بیش از 4000 رمان رایگان و فروشی در سایت بیانگر قدمت ما در این حوزه می باشد
کلیه حقوق این وبسایت متعلق به " ناب رمان " بوده و هر گونه کپی برداری ممنوع میباشد!
طبق ماده 12 فصل سوم قانون جرائم رایانه ای کپی برداری از قالب و محتوا پیگرد قانونی خواهد داشت.