ناب رمان
دانلود رمان | دانلود رمان عاشقانه |nabroman | رمان
ناب رمان

درحالی که کیفم را به دست گرفته و میان اشپزخانه او ایستاده بودم با خود در فکر بودم : چه مرگم بود ؟

داشتم میلرزیدم …حالا به خاطر دلیل متفاوتی میترسیدم …دلیلی بسیار وحشتناک تر… اما حرکت نکردم… تنها میان اشپزخانه ایستادم …

سپس دوباره سر و کله اش پیدا شد و به من نگاه کرد

گفت

_ ژاکتت انیا . بندازش یه جایی . باید اول به گوشت ها رسیدگی کنم. بعد برات یه لیوان ش*راب میارم . از خودت پذیرایی کن

سپس دوباره به آشپزی کردنش بازگشت

همانطور که از اشپزخانه بیرون میرفتم ژاکتم را از تنم بیرون اوردم

خیلی خو…ب داشتم چه غلطی می کردم ؟

خیلی خوب

اوه پسر

لعنت

در اتاق نشیمن بزرگ چرخیدم و کیف و ژاکتم را روی یکی از مبلمان چرمی انداختم . سپس به طرف دیگر اتاق که سراسر پنجره بود رفتم و به منظره بیرون نگاه کردم . با خود در فکر بودم که به زودی بهار می اید

_ نیک قراره کجا بره ؟

داشتم از پنجره می پرسیدم

_نمیدونم . اهمیت نمیدم

چند لحظه سکوت کرد… سپس گفت

_ تو چی ؟

زمزمه کردم

_ نه واقعا

نایت زمزمه کرد

_ بیرون از خونم . بیرون از بیزینسم

از شیشه پنجره به او نگاه کردم

_اون با تو کار میکنه ؟

گردنش چرخید و چشم هایش به طرف من امدند

_ برای من …و دیگه نه

چرخیدم تا کاملاً با او روبرو شوم

_ نایت اگه این به خاطر منه_____

میان حرفم پرید

_انیا . به این خاطر نیست

همانطور که خم شد تا گوشت را در فر قرار دهد ادامه داد

_هم اره و هم نه

دوباره سر و کله ظاهر شد و همانطور که اطراف اشپزخانه حرکت می‌کرد ادامه داد

_اولین بار نیست . حتی دومین‌ بار لعنتی هم نیست . اینجا خونه اون نیست بلکه مال منه …اون اینجا پلاس شده بود … بعد یه عالمه خرت و پرت اینجا اورد …اهمیت ندادم.. به هر حال هیچ وقت اینجا نبودم.. اما خودش میدونه که من از توجه خوشم نمیاد و همیشه روی اعصاب من راه میره

به طرف کانتر که اشپزخانه را از پذیرایی جدا می‌کرد امد و دو لیوان نوشیدنی روی ان قرار داد …سپس همانطور که به او نگاه میکردم دوباره به اشپز خانه بازگشت . به پشت سرش گفتم

_پس رفته بیرون ؟

_اره بیرون و دیگه اینجا نمیاد… یا با هر عوضی روب مبل من نمی خواه .. تمام غذاهای اینجا رو مصرف می کرد… نوشیدنی‌های اینجا رو تموم می کرد و همه جا رو کثیف می کرد …روی اینه ته مونده خمیر ریش باقی می گذاشت… یا مسیح ….هر موقع غریبه ها رو اینجا می اورد پس مانده اشغالاش این طرف اون طرف بود و من به این طور گ*وه کاریا نیاز ندارم

با یک بطری ش*راب دوباره به طرف کانتر بازگشت و چشم هایش به طرف من امدند

_دیشب دستش رو روی دوست تو بلند کرد . پسر ها بهم گفتن منظره جالبی نبوده . و بعد تو رو لمس کرد و با تو بازی کرد . اون هم اون مدلی که فقط نیک میتونه با دختری مثل تو بازی کنه . که اون هم منظره جالبی نبود . بنابراین دیگه کارش تموم بود

در حالی که به تمام رفتارهای نیک فکر می‌کردم زمزمه کردم

_درسته

به طرف پنجره باز گشتم ..صدای کارگران را شنیدم که می گفتند

_ تموم شد اقای سبرین

_ خوبه . صورتحساب یا نقد ؟

_ صورتحساب

_درسته

بعد از چند ثانیه شنیدم که یکی از کارگرها گفت

_ واو متشکرم اقای سبرین

مشخصا نایت به خوبی به انها انعام داده بود… تعجبی نداشت

نایت با لحنی ارام گفت

_ قابلی نداره

سپس همانطور که از پنجره به بیرون خیره شده بودم با تمام قدرت تلاش می کردم فکرم را از این پرسش که چرا هنوز هم اینجا هستم دور کنم

وقتی انگشتی که به ارامی از پشت سر روی کتفم کشیده شد را احساس کردم …حس خارش و مورمور از ستون فقراتم بالا رفت

چرخیدم و نایت انجا بود

چشم هایش به طرف من بود و با دو دستش لیوان های نوشیدنی را گرفته بود و مشخصاً با انگشت اشاره یکی از انها مرا لمس کرده بود

خدایا

واقعا

من دیوونه بودم

من هرگز هرگز هرگز نباید این پلیور را می‌پوشیدم . زیرا اگرچه یکی از زیباترین پلیورهایی بود که داشتم . اما همچنین یقه ی بازی داشت . چشم هایش به چشمهای من دوخته شده بود و یکی از لیوان ها را به طرفم گرفته بود

زمزمه کردم

_قرمز

پرسید

_از قرمز خوشت نمیاد ؟

به نرمی پاسخ دادم

_ چرا خوشم میاد

او هم به نرمی جواب داد

_ خوبه

_اگرچه من گیاهخوارم

ازلمس دست هایش خوشم می امد… از صدای صاف و ارامش خوشم می‌امد …داشتم خودم را می باختم و می‌بایست کنترل فکرم را در دست بگیرم

پلک زد

و پلک زد

من باعث ایجاد چنین واکنشی در نایت سابرین شده بودم

به او گفتم

_نه واقعا

نگاهش برای چند ثانیه نگاهم را با خود گرفت ….سپس سرش را به عقب برد و با صدای بلند خندید….

به او خیره شدم …هرگز او را غیر از انکه خونسرد …عصبانی یا ازرده باشد ندیده بودم …حتی در ان حالت ها هم جذاب بود …حالا که داشت میخندید زیبایش باور نکردنی بود

اوه خدایا

من دیوونه نبودم

توی دردسر افتاده بودم

در حالی که هنوز هم می خندید دستش را جلو اورد و بازویش را دور کمرم قرار داد …مرا به طرف بدن خودش که هنوز هم به خاطر خنده میلرزید کشید.. بدنش محکم و گرم بود

بله کاملا به دردسر افتاده بودم

سرش پایین امد و چشمهای سر زنده و درخشان ابی اش نگاهم را به خود گرفت

اوه کاملا بدون برگشت به دردسر افتاده بودم

این مرد به اندازه ی جهنم جذاب در حالی که هنوز هم لبخند می زد زمزمه کرد

_عزیز من بانمکه

اوه خدایا

اوه خدایا

اوه نه

اوه لعنت

عزیز من

از ان خوشم می امد ….با تلاش فراوان دوباره خودم را جمع و جور کردم

پرسیدم

_ از کجا می دونستی مدل ماشین من چیه ؟

پاسخ داد

_جمعه وقتی به ساختمونت میومدی دیدمت . واقعا به یه ماشین دیگه نیاز داری

_ نه نیاز ندارم ..ماشینم هیچ مشکلی نداره هرسال اونو سرویس می کنم

_معمولیه

_خوب ؟

_انیا

بازویش مرا کمی فشرد

_عزیزم تو معمولی نیستی

ان لرزه دوباره بازگشت

_به یه ماشین باکلاس نیاز داری…نه انچنان زرق و برق دار…به توجه بیشتر از این که همین حالا هم به خود جذب می کنی نداری.. فقط با کلاس باشه

صورت او را بررسی کردم

سپس به او گفتم

_ نایت فکر نمی‌کنم دنیا چیزی که تو در من میبینی رو ببینه

سرش را تکان داد

_نه عزیزم تو چیزی که دنیا میبینه رو نمیبینی …هیچ ایده ی لعنتی نداری… کاملاً بی اطلاعی

_ نیستم

به سرعت پرسید

_چندتا مرد بهت لبخندی میزنه ؟

سرم کمی تکان خورد

_معذرت می خوام؟

_ مردها …چند نفر از اونها وقتی که چشمشون بهت میفته بهت لبخند میزنن

کمی فکر کردم و گفتم

_همشون

به من خیره شد سپس زمزمه کرد

_درسته

_ اونا فقط رفتار دوستانه ای دارن

_ اه…نه اونا میخوان باهات باشن… حتی اگه از خیابون از کنارت عبور می کنن

_ حقیقت نداره زن ها هم به من لبخند میزنن

_ همشون ؟

راجع به ان فکر کردم و سپس زمزمه کردم

_نه

_اونایی که خوش قیافه ان ؟

نگاهم را از او گرفتم

_ انیا چشات روی من باشه

دوباره به او نگاه کردم …

_هر*زه های خوش قیافه بهت لبخند نمی‌زنن مگه نه ؟

زیر لب گفتم

_ ام….

گفت

_ حس رقابت

دوباره صورت او را بررسی کردم ….سپس به ارامی گفتم

_ نایت واقعاً ..صادقانه میگم ..همه این چیزا دیوونه بازیه

_انیا عزیزم

دوباره دستش مرا فشرد و سرش را پایین اورد …نفسم را حبس کردم

_واقعاً ..صادقانه تو کاملاً درست میگی ..این قضیه ی لعنتی ناپاکه و همچنین این رابطه لعنتی اتفاق میفته

جرئت کرده و پرسیدم

_این رابطه چیه ؟

_شروع من و تو

بدنم بی حرکت شد. ان لرزش دوباره بازگشت بود . چشم هایم به چشم هایش خیره شد و دوباره قلبم از تپش افتاد . سپس زمزمه کردم

_چی ؟

_عزیزم تو توی اغوش منی . توی خونه من . داری ش*رابه منو می نوشی

گفتم

_به ش*راب هنوز لب هم نزدم

لب هایش به طرف بالا متمایل شدند

من باعث شده بودم لب های نایت سابرین به طرف بالا متمایل شوند

زمزمه کرد

_درسته . خوب.. این کارو می کنی

_و من با چیزی موافقت نکردم

یکبار دیگر لب هایش به طرف بالا متمایل شدند … سپس تکرار کرد

_درسته اما این کارو می کنی

_ نایت

یک دستم را بلند کردم و مردد ان را روی سی*نه اش قرار دادم که به شدت سخت و محکم بود . داشتم به این فکر میکردم که عضلات سینه اش زیر دستم چه احساس خوبی دارد … دستم را بیشتر روی ان فشردم

با احتیاط به او گفتم

_تو یه طورایی منو میترسونی

_اره من این طوریم . چون که باید اینطوری باشم

برای چند ثانیه چهره‌اش حالت مرموزی داشت ..سپس سرش را به طرف من پایین اورد

سپس با صدای بسیار اهسته تری ادامه داد

_ نترس عزیزم …من چنین مردی ام.. اما تو یاد خواهی گرفت که نیازی نیست از من بترسی

زمزمه کردم

_و منو این طرف اون طرف می کشونی

_ اره.. تو هم منو دنبال می کنی

_ یه طورایی چاره دیگه ای نداشتم

سرش به عقب باز گشت.. و تمام احساس سرخوشی از چهره اش پرید

سپس گفت

_ تو همیشه یه انتخاب داشتی.. اما خودت ازش استفاده نکردی . به جز یک بار …وقتی که مقابل اسانسور خودت رو از من عقب کشیدی

تقریباً درست میگفت

گفتم

_ دو بار منو بغل کردی و به زور بردی

_و هر دو بار تو منو محکم گرفتی

لعنت این یکی هم درست بود

_باید راجع بهش کمی بیشتر فکر کنم

بازو هایش اطرافم محکم تر شدند و لبخندی جذاب روی صورت جذابش نقش بست

سپس با صدای الارمی از اشپزخانه امد

گفت

_ درسته ..وقتی که غذا می خوریم این کار را بکن.. من گرسنه‌ام

سپس مرا رها کرد و به طرف اشپزخانه رفت …ایستادم و او را که حرکت می کرد نگاه کردم… یک جرعه از ش*راب را سر کشیدم .. سپس خودم را در حالی که او را دنبال می‌کردم پیدا کردم

وقتی به او رسیدم داشت گوشت را برعکس می کرد

_میتونم کمک کنم

_اره . چند تا بشقاب بردار… از دراور اونطرف بار

سپس دوباره گوشت را داخل اجاق گاز قرار داد.. چشمهایم اطراف اشپزخانه را بررسی کردند . بیشتر دکوراسیون اینجا مشکی بود.. وسایل مشکی.. سنگ مرمر مشکی …

_خودت اینجا رو دکور کردی ؟

_نه یه طراح استخدام کردم . ازم پرسید رنگ مورد علاقت چیه و بعد بر اساس اون همه چی رو خرید

_ پس بهش گفتی رنگ مورد علاقت مشکیه ؟

نگاهش به طرف من بالا امد و دوباره لب هایش به طرف بالا متمایل شدند

_نه بهش گفتم قرمز ه

به او خیره شدم ….سپس با صدای بلند خندیدم

از بین خنده پرسیدم

_جدا ؟

_ شوخی نمیکنم

بشقاب ها را روی بار قرار داد و به طرف یکی از کابینت ها حرکت کرد

_ من توی یه مسافرت کاری بودم . وقتی برگشتم این چیزی بود که نصیبم شد. حتی یک ذره هم رنگ قرمزی جایی دیده نمی‌شد

_ اتاق خوابت رو هم اون دکور بندی کرد؟

_ اره

_پس تو از ملحفه های ساتن خوشت نمیاد ؟

نگاهش دوباره به طرف من امد …چیزی در چشمهایش بود که باعث شد بی حرکت شوم…

سپس پاسخ داد

_وقتی اولین بار چشمم بهشون خورد تقریباً از شدت عصبانیت عقلم رو از دست دادم …خوشبختانه اون این اطراف نبود.. یه شب روی اونها خوابیدم و دیگه روی چیز دیگه ای نخوابیدم …نه توی خونه

زمزمه کردم

_خیلی خوبن

او هم زمزمه کرد

_ لعنت اره

برای چند لحظه به یکدیگر خیره شدیم سپس احساس کردم ان دو کلمه‌ای که از لب هایش بیرون امد در جایی سری با من برخورد کرد

سپس چشم های نایت روی صورتم چرخیدند و به ارامی گفت

_ فکر می کنم ایده خوبی باشه که دیگه راجع به ملحفه های من صحبت نکنیم

سرم را تکان دادم …..با او موافق بودم

کارد و چنگال ها را روی کانتر قرار داد و گفت

_ اینا را روی میز قرار بده و با*سنتو روی یه صندلی پارک کن عزیزم . خودم غذا رو سر می کنم

قاشق و چنگال ها را گرفتم و همانطور که دور میز میچرخیدم انها را روی بشقاب قرار دادم ..سپس با*سنم را روی یک صندلی پارک کردم و همانطور که نایت را تماشا میکردم که اطراف اشپزخانه حرکت می‌کرد . ش*رابم را سر کشیدم

_چطور اسم فامیل منو میدونی ؟

_چی ؟

و شروع کرد به کره زدن به سیب زمینی ها

_نگهبان اسم فامیل من رو میدونه.. فکر می کنم تو بهش گفتی

به من نیم نگاهی انداخت ..سپس دوباره توجه اش را به سیب زمینی ها داد . حالا داشت روی انها فلفل می‌انداخت

_ نیک بهم گفت

احساس کردم ابروهایم به یکدیگر نزدیک میشوند

_ نیکی اسم فامیل منو میدونه ؟

فلفل را کناری گذاشت و نمک را برداشت

_ روز بعد از اینکه اون پارتی مزخرف رو برگزار کرد ازم پرسید که کی رو به خانه رسوندم ..اسم کوچیکت رو بهش گفتم و بعد اون گفت انیا گاگ ؟ و از اونجایی که تو احتمالا تنها انیا تو دنور هستی بنابراین حدس زدم منظورش تو باشی

_نیک از کجا میدونه؟

به طرف یخچال زمزمه کرد

_هیچ ایده ای ندارم

از این قضیه خوشم نمی امد

_فکر نمی کنم از این قضیه خوشم بیاد . من هرگز اسممو به اون نگفتم

در حالیکه با خود سس ترش را حمل می کرد گفت

_ دوستت؟

امکانش بود.. زمزمه کردم

_ شاید

_صحبت دوستت شد

از داخل یک دراور یک قاشق بیرون اورد

_ باید یکم سرعتش رو پایین بیاره

_چی ؟

سس را روی سیب زمینی ها انداخت.. سپس به من نگاه کرد

_ یکم نصیحتش کن رفتارش رو اصلاح کنه . بیشتر از یه بار توی کلوپم دیدمش . اگرچه نه با تو… کاملا مشخصه تو فکر شکار مرده . باعث میشه مردا توی حالت دفاعی فرو برن . باعث میشه اسیب‌ پذیرتر جلوه کنه . اون هرکاری که بخواد برای به دست اوردن چیزی که میخواد انجام میده و مردها هم اینو میفهمن . کاملاً از رفتارش مشخصه …چیزی که میخوان رو ازش می گیرن و بقیه اش رو دور میریزن . باعث میشه مردا فکر کنن اون خیلی به خودش میباله و اونها رو خسته می کنه… اون باید تورو نگاه کنه و از حرکات تو پیروی کنه

_ حرکات من ؟

سس را کناری گذاشت و به طرف در فر حرکت کرد

_اره

گوشت را از فر بیرون اورد

_حرکات من چیه ؟

همانطور که گوشت را تقسیم بندی می کرد پاسخ داد

_ دختری که توی یه گوشه است.. صحنه رو بررسی میکنه ..رفتار خونسردانه از خودش نشون میده . تو به طرف اونها نمیری بلکه اونها به طرف تو میان . البته اگه جراتش رو داشته باشن . حدس من اینه که به ندرت چنین اتفاقی می‌افته . چون دوست ندارن کاری کنن که ریسک از دست دادن تو رو به جون بخرن . تو دختری هستی که باید برای شام اونو بیرون برد . براش بهترین شامپاین رو خرید .. بهش توجه میکنی .. براش کادو میخری.. تا اونو خوشحالش کنی و امیدواری تمام اون حرکات شیرین وقتی که اونو به تختخواب می‌بری جبران بشه

او مرا در گوشه دیده بود ؟ و تمام بقیه این چیزهایی که گفته بود را راجع به من فکر میکرد ؟

احساس میکردم راه گلویم بسته شده.. اما خودم را مجبور کردم بگویم

_ ببخشید ؟

چشم هایش به طرف من امد. ابروهایش بالا رفته بود

_ اشتباه می کنم ؟

به سرعت پاسخ دادم

_اره

زمزمه کرد

_ چرنده

سپس دوباره به طرف یخچال رفت . با یک کاسه سالاد باز گشت . سپس متوجه شدم

_ تمام این کارها رومی کنی تا منو نرم کنی.. تا منو به تختخواب ببری ؟

همانطور که سالاد را داخل کاسه ها قرار می‌داد رو به انها گفت

_ تو توی تخت خواب من خواهی بود انیا

شاید قبلا می خواستم اما حالا نه چندان

زمزمه کردم

_خیلی از خودت مطمئنی

با دو کاسه چرخید و انها را روی میز قرار داد . سپس دست هایش را روی کانتر قرارداد و مستقیم به چشمهایم خیره شد

_ چیزی که قبلاً راجع بهش صحبت نکردیم اما حالا باید این کار رو بکنیم اینه که توی تخت خواب کاملا مناسب منی . وقتی این اتفاق بیفته عزیزم …خودت خواهی فهمید که من و تویی وجود خواهد داشت.. و این رابطه هر طور که پیش بره …همیشه من و تویی خواهد بود

همین حالا او یک روانی جذاب و ترسناک بود که میدانست چگونه از یک نفر تعریف و تمجید کند ..اگرچه به طور غیر قابل باوری با تکبر این کار را می‌کرد

_چیزی که من میدونم اینه که می خوام رکورد خوردن گوشت در کمترین زمان رو در تاریخ ثبت کنم و بعد از اینجا میرم

یک طرفه لب هایش بالا امد ..چشمهایش گرم شد و دوباره به طرف یخچال بازگشت

سپس با چند دسر بازگشت ..انها را روی میز قرار داد .. روی یک صندلی کنار من نشست …نایت به ارامی گفت

_عزیزم باید منظورمو بگیری

با ترشرویی پرسیدم

_کدوم یکی ؟

با چنگال به سالاد ضربه میزدم

_دوستت رو اروم کن . باید خونسردانه رفتار کنه . این کارو نمیکنه و اگه این کارو نکنه اسیب میبینه و این اسیب ممکنه به روش های خیلی متفاوتی باشه

_ فکر می کنم دیشب برادرت اون درس رو بهش داد

سپس سالاد را به دهانم فرو بردم

نایت پاسخ نداد ..به سرعت جویدم و ان را قورت دادم ..دوباره همان طور که صحبت می‌کردم با چنگال به سالاد ضربه میزدم

_و درست همین حالا تو داری به من یه درس متفاوت می دی

ناگهان دستش پشت گردنم قرار گرفت و ناگهان چشم هایم به چشم های او دوخته شده بود …زیرا مرا کشیده و به طرف خودش چرخوانده بود

اخطار داد

_ با اتفاق افتادن این مبارزه نکن

_تصمیم گرفتم “این”ی وجود نداره که بخوام باهاش مبارزه کنم

_ تو از من وحشت داشتی و خودت به اینجا اومدی هیچ کس تو رو به اینجا نکشوند . هیچکس رو با خودت نیاوردی که تورو برگردونه .هیچ‌کس مجبورت نکرده بمونی.. پس به من و خودت چرت و پرت راجع به اینکه نمیخوای اینو تجربه کنی تحویل نده . تو هم اینو میخوای وگرنه اینجا نبودی . فهمیدم که داری باهاش مبارزه می کنی . فقط دارم بهت میگم قرار نیست برنده بشی

_ تو اینو نمیدونی

_چرا میدونم . چون درست همین جا با من نشستی

_و میتونم برم

_ اره میتونی اینکارو بکنی اما چنین کاری نخواهی کرد . اینو میدونم چون وقتی داشتیم راجع به ملحفه های من با هم صحبت می کردیم صورتت بهم میگفت میخوای بدونی میتونم روی اونها با هات چه کار کنم.. مهم نیست فکرت بهت چه دلیل و منطقی میده …تا موقعی که نفهمی دست‌بردار نیستی

_ مطمئن نیستم ازت خوشم بیاد

_نیازی ندارم ازم خوشت بیاد تا بهم این اجازه بدی ببرمت به تخت خواب.. اما از اونجایی که من ازت خوشم میاد ترجیح میدم اونطوری باشه

به او خیره شدم و با وجود اینکه از دستش عصبانی بودم احساس کردم معده ام منقبض می شود

سپس زمزمه کردم

_تو از من خوشت میاد ؟

دوباره چشم هایش روی صورتم حرکت کردند سپس به چشمهایم دوخته شدند و زمزمه کرد

_عزیزم وقتی توی اتاق خوابم بودی معذرت خواهی کردی و معذرت خواهی صادقانه ای بود . بعد از یک روز تلفن گرون‌ قیمتی که بهت هدیه دادم رو برگردوندی . از من به خاطر اینکه به صاحب خونه ات درس داده بودم تشکر کردی.. و منو خندوندی… و همه اینها به جز این بود که چقدر دوست دارم بهت نگاه کنم …پس اره لعنتی ..ازت خوشم میاد .. چون که تو تنها زنی هستی که از این کارا می کنی

از ان خوشم امد.. از خیلی چیز ها راجع به او خوشم می امد ..همچنین از خیلی چیز ها راجع به او هم خوشم نمی امد .. و انقدر احساسات متفاوتی داشتم که نمی توانستم انها را تفکیک کنم

با احتیاط تایید کردم

_همه این چیزا برای من خیلی گیج کننده است

_ میای به تخت خوابم و من حالتو خوب می کنم

ایا جدی بود ؟

مطمئناً این هم یکی از ان چیزهایی بود که راجع به او دوست نداشتم …با کمی نیش و کنایه گفتم

_ یعنی اینقدر کارت خوبه ؟

اما مرا به خود نزدیک تر کرد … صورتم تنها یک اینچ با او فاصله داشت

_ اره . همینطوره عزیزم . اونجا تمام نیازهات رو برطرف می کنم …اینو میتونم برات گارانتی کنم

همانطورکه به چشمهای جدی او نگاه می کردم میتوانستم ضربان نبض گلویم را احساس کنم

گفتم

_من گرسنمه

چشم هایش دوباره گرم شدند .ان نگاه و احساسی که به من می‌داد را در خاطرم ثبت کردم

سپس به نرمی گفت

_پس بهتره بزارم عزیزم غذاشو بخوره

_ اما میشه بدون صحبت کردن این کار رو بکنیم ؟ بیشتر اوقات وقتی صحبت می کنی منو میترسونه

همزمان نگاهش با حس شوخ طبعی روشن شد

زمزمه کرد

_در نظر من که اشکالی نداره به هر حال وقتی اون استیک رو توی دهنت قرار بدی دیگه نمیخوای صحبت کنی . بلکه میخواهی بیشتر غذا بخوری

زمزمه کردم

_نمیتونم بیشتر از این منتظر بمونم

نگاهش به لبهای من کشیده شد و چشم هایش تیره تر شدند . سپس نگاهش دوباره بالا امد . به طرف بشقابش چرخید و من هم همین کار را کردم . شوع به غذا خوردن کردیم و بعد از ۵ ثانیه متوجه شدم که راجع‌ به استیک کاملا درست میگفت

………………………..

فصل ۶

چشم هایم به ارامی باز شدند و نمی دانستم کجا هستم . تنها میدانستم به طور شگفت انگیزی راحت و گرم هستم . سپس انها را دیدم.. پنجره های قدی و نورهای درخشان دنور

روی تخت خواب خاکستری راحت و چرمی نایت بودم . توی یکی از اتاق ها یی که پایین راهرو قرار داشت . مشخصا این اتاقی بود که هر روز …اوقاتش را در انجا می گذراند زیرا برای راحتی دکور شده بود و تلویزیون و وسایل راحتی اش در انجا قرار داشتند.. و این جایی بود که او مرا به انجا هدایت کرد و به من گفت منتظر بمانم زیرا برای رسیدگی به کاری… که دقیقا راجع به ان به من توضیح نداد ….با او تماس گرفته شده بود

وقتی اینجا …در حالی که تلویزیون تماشا میکردم ..خوابیدم چیزی روی من نبود . اما حالا کتی گرم روی من انداخته شده بود . بنابراین نایت خانه بود

نفس عمیقی کشیدم و در حالی که روی مبل گرم و نرم دراز کشیده بودم به ذهنم اجازه دادم به وقایعی که بعد از نهار اتفاق افتاد و او مرا متقاعد کرد که اینجا بمانم تا وقتی که بازگشت در خانه باشم.. فکر کنم

وقتی غذا می خوردیم صحبت نکرد . همچنین بهترین استیکی که به عمرم خورده بودم را برای من اماده کرده بود …همچنین سیب زمینی ها و سالاد که کنار ان قرار داشت مزه عالی میدادند . وقتی غذای مان را خوردیم به من گفت

_باس*نتو همینجا روی صندلی نگه دار

همانطور که میز را تمیز میکرد از دستوراتش پیروی کردم .بشقاب ها را به اشپزخانه برد . انها را انجا قرار داد و سپس بازگشت تا لیوان مرا پر کند . سپس از اشپزخانه خارج شد . پشت یک دیوار ناپدید شد و وقتی بازگشت یک بسته سیگار در دستش بود . مستقیم به طرف من امد… لیوان نوشیدنی را به دستم داد و سپس دست دیگرم را گرفت و به ارامی از روی صندلی بلند کرد .

به طرف درهای بالکن مرا راهنمایی کرد . وقتی به بالکان رسیدیم دستم را رها کرد تا یک سیگار روشن کند

من اهل سیگار کشیدن نبودم اما همیشه فکر میکردم مردهایی که با استایل خاص سیگار می‌کشند جذاب هستند

سپس بسته سیگار را روی صندلی انداخت …انگشت هایش را دور ارنج من بست و مرا مقابل نرده های بالکن کشاند . وقتی پشت سر من حرکت کرد و بازوهایش را به دورم حلقه کرد و مرا به طرف خود کشاند نفسم را در سینه حبس کردم

سیگارش را بالا اورد و به ان پوک زد … من هم لیوان نوشیدنی ان را بالا اوردم و یک جرعه از ان نوشیدم

بعد از به نرمی به او گفتم

_نباید سیگار بکشی

زمزمه کرد

_قبلا اینو شنیدم

من هم زمزمه کردم

_ شرط میبندم این کارو کردی

پرسید

_اذیتت میکنه ؟

راجع به ان فکر کردم… اگرچه هرگز از دود خوشم نمی امد اما سیگار او مرا اذیت نمی کرد …بلکه به طور عجیبی مرا به یاد خانه می انداخت . پدرم سیگار میکشید و من به این عادت داشتم و همین باعث میشد حس نوستالژیک در من بیدار شود

صادقانه و به نرمی پاسخ دادم

_ نه منو به یاد خونه میندازه

_خانواده ات سیگار می‌کشیدند؟

_ پدرم ..همچنین عمه ام . اون یه پاکت و نیم هر روز می کشید

احساس کردم بدنش منقبض شد… سپس پرسید

_عمه ات ؟

_ بعد از اینکه پدر و مادرم مردن اون منو بزرگ کرد

برای یک لحظه ساکت بود …سپس احساس کردم تنش در بدنش افزایش پیدا می کرد… دستش را باز کرد و مرا چرخاند ..به نرده های بالکن تکیه داد ..سپس دوباره دستش را دور کمر من قرار داد و مرا به طرف خود کشید

سپس به من نگاه کرد و با صدای ارامی در حالی که چشم هایش با دقت مرا بررسی می‌کردند اما حالت چهره اش خونسردانه بود پرسید

_پدر و مادرت مردن ؟

_ وقتی کلاس دوم بودم

چشم هایش کمی باریک شدند

_ هر دوی اونها؟

_ تصادف

چشمهایش برقی زدند و شنیدم که به تندی نفسی کشید.. سپس زمزمه کرد

_ لعنت

_ اون ها توی ساختمان های مقابل هم کار می کردند بنابراین با هم سرکار رفتند ..منو به مدرسه رسوندند و بعد به طرف محل کار رفتن که یک مرد با اسلحه در طرف پدرم رو باز کرد …سه بار به اون شلیک کرد ..اونو توی خیابان انداخت و سپس با مادرم که هنوز توی ماشین بود فرار کرد ….۵۰ مایل اونطرف تر اونها مادرم رو که به اون هم شلیک شده بود توی جاده پیدا کردن . پدرم تا بیمارستان زنده بود اما زیر جراحی مرد.. اما مستقیم به سر مادرم شلیک کرده بود بنابراین قبل از اینکه اونو توی خیابان هول بده اون مرده بود

در حالی که چشم هایش را به نگاهم دوخته بود دست اش را تا بالای گردنم بالا اورد.. انگشت هایش را میان موهایم فرو کرد و زمزمه کرد

_ یا مسیح…. لعنت …عزیزم

 

سرم را تکان دادم

_نایت.. اشکال نداره ..میدونم دراماتیک به نظر میرسه اما اینطور نیست.. اتفاقات بد همیشه توی زندگی بیشتر مردم اتفاق میفته. از اونجایی که اونا نمیدونستن قراره کشته بشن … بنابراین برای زندگی من برنامه ریزی نکرده بودن.. عمه ام کنترل املاک اونه…ا من و حق بیمه رو به دست گرفت ع…موم سعی کرد منو به سرپرستی بگیره اما ازدواج نکرده بود و با چند نفر دیگه زندگی می کرد و قاضی ها شرایط اون رو قبول نکردند.. مادربزرگم مریض بود و نمی تونست سرپرستی من رو به عهده بگیره و پدرم با پدر و مادرش رابطه نزدیکش نداشت و اونها علاقه ای به بزرگ کردن دختری ۷ ساله نداشتند … بنابراین عمه ام منو بزرگ کرد و اون ام…… سیگار میکشید …. و همچنین …ام ….. یه عالمه ودکا می نوشید

چشمهای نایت در حالی که نگاهم را گرفته بودند . پرسید

_می نوشید ؟ اون هم مرده ؟

_نه .. اون کاملاً زنده است. مثل اینکه اگه یکی از سربازان شیطان باشی اون تو رو از مرگ و مریضی در امان نگه خواهد داشت

وقتی گفتم سرباز شیطان انگشت دستش را محکم و در مقابل شقیقه هایم می کشید و ان را ماساژ میداد . اما منتظر بود تا صحبتم تمام شود

بعد پرسید

_ رفتار خوبی با تو نداشت ؟

توضیح دادم

_من یک کار نیمه وقت داشتم.. با سه دختر دیگه اونجا زندگی میکردیم.. و اجاره می‌دادیم ..به مدت هشت ماه روی کاناپه می خوابیدم تا این که یکی از اونها از خونه رفت و من هم بعد از اینکه ۱۸ ساله شدم همون کار رو کردم و اونجا رو ترک کردم

زمزمه کرد

_ با تو رفتار خوبی نداشته

سپس سرش را چرخاند …. او را تماشا کردم که پک عمیقی به سیگار زد و با عصبانیت دود سیگار را بیرون داد

به ارامی گفتم

_سالها پیش بوده نایت

با صدای محکم گفت

_ تو رو کتک می زده ؟

سرم را تکان دادم

_ نه ..فقط خیلی خوب نبود

_و توی زبان انیا خیلی خوب دقیقا چه معنایی میده؟

_ زبان انیا ؟

_میدونم سعی داری اینو بی اهمیت جلوه بدی . اما اونقدر خوب نمی‌شناسمت که بدونم تا چه اندازه .. بنابراین می خوام دقیقاً منظورت رو بفهمم

_ نایت___

با دستش که در موهایم قرار داشت صورتم را به طرف خود کشاند و سرش را پایین اورد

دستور داد

_مو به مو عزیزم

اهی کشیدم …سپس شروع به صحبت کردن کردم… زیرا… اگر چه خیلی خوب او را نمی شناختم… اما می دانستم همواره راهی پیدا خواهد کرد تا به انچه که می‌خواهد برسد …همانطور که براش صحبت می کردم به سیگار کشیدن ادامه میداد

_وقتی زیاد نوشیدنی می نوشید …که متاسفانه اغلب اوقات این کارو می کرد ….رفتار زننده و اخلاقی ناشایست داشت . انقدر پول نداشت که همیشه نوشیدنی بخره بنابراین تمام خونه و وسایل مون رو فروخت و تمام پول اون رو صرف ودکا ..دود و دم ..لباس..و وسایل جدید می کرد. چیزی براش نمی موند و بعد من رو پیش مادربزرگ مریضم رها می کرد و همیشه به لاس وگاس یا کشتیرانی یا مسافرت و کارهای مثل اون می رفت

دست نایت از بین موهایم پایین لیز خورد و انگشت شستش به ارامی گردنم را نوازش می کرد

_ اما حتی قبل از اینکه پول هامون هم تموم بشه ادم خوش رفتاری نبود . میدونم مثل باری به دوشش بودم ..چون همیشه اینو بهم میگفت.. می گفت باید به خاطر این که قبول کرده از من مراقبت کنه غرامت بدم و اون رو جبران کنم… بنابراین منو به برده خودش تبدیل کرد ..از همون بچگی اشپزی میکردم ..همه جا رو تمیز میکردم.. میشستم.. اگرچه بلد نبودم رانندگی کنم اما خریدهای خونه با من بود… همیشه توی خونه یه جا می نشست و حتی اگه نوشیدنی می خواست به من دستور میداد براش ببرم . اهمیتی به وضعیت تحصیلی و سلامت من نمیداد . همیشه از مدل لباس ها و مدل موهام ایراد میگرفت… زبان زشت و تیزی داشت ..من رو مجبور کرد یه کار پیدا کنم و پول لباس هام رو خودم بدم…به هیچ عنوان به من هیچ پولی نمی داد …همیشه توی حال و روحیه بدی بود…زندگی براش خوب نبود ..وقتی اتفاق بدی براش می‌افتاد بیشتر و بیشتر از دستم عصبانی می‌شد

همانطور که نفس عمیق کشیدم و ادامه می دادم… نایت سیگار میکشید و من را تماشا می‌کرد

همچنین مرا نوازش می داد

_هیچ مردی توی زندگیش نبود ..و واقعا مردی نبود که تحمل کنه زن تنبلی مثل اون رو دور بر خودش داشته باشه . بنابراین من رو به خاطر این واقعیت سرزنش می کرد… می گفت مرد ها به این خاطر اون رو رها میکنن که من سربارش هستم… اما واقعا فقط بخاطر شخصیت خودش بود… اون واقعا مادرم رو دوست داشت… صادقانه و واقعی …عجیب بود اما فکر می کنم تنها شخصی که توی زندگی دوستش داشت مادرم بود ….من خیلی شبیه مادرم هستم و همیشه اینو بهم میگفت.. اون همیشه به من یاداوری می‌کرد خیلی بده که من به جای مادرم نمردم ….همیشه با خودم فکر می کردم ایا این دلیلیه که تا این اندازه بداخلاق و بد دهنه ؟ به این دلیل که دلش برای مادرم تنگ شده ؟ نمیدونست چطور با این قضیه کنار بیاد بنابراین اون رو سر من خالی میکرد … به هر حال زندگی کردن با اون چیز جالبی نبود بنابراین به محض اینکه تونستم از انجا بیرون امدم و دیگه اونو ندیدم… حالا اون فقط یه خاطره است

از صحبت کردن باز ایستادم

نایت حرکت نکرد

نگاهش را از من نگرفت

سپس دستش را از روی گردنم برداشت و از کنار من عبور کرد تا سیگارش را روی یک صندلی قرار دهد … تمام این مدت صحبتی نکرد.. من هم چیزی نگفتم …اما چرخیدم تا او را نگاه کنم… همانطور به منظره مقابل نگاه می کرد

احساس می‌کردم همه این چیزها خیلی عجیب است گفتم

_ نایت

چشمهایش به سرعت به طرف من امدند

گفت

_ فردا شب برای شام میبرمت بیرون

چند بار پلک زدم

کاری که از من خواسته بود را انجام داده بودم …دقیقاً راجع به عمه ام برایش توضیح داده بودم …هیچ اظهار نظری نداشت

جیز… این مرد عجیب بود …جذاب اما عجیب

به او گفتم

_نمیتونم …کلاس دارم

_کلاس ؟

_مدرسه زیبایی… دارم در زمینه تکنولوژی پوست گواهینامه میگیرم

به سرعت گفت

_ سه شنبه

سرم را تکان دادم

_دو تا مشتری دارم . یکی ساعت شش و نیم و یکی ساعت ۸

_مشتری؟

_ من الان در زمینه ناخن کار میکنم

چرخید تا کاملا به من نگاه کند و پرسید

_چرا بعد از ظهر ها و روزهای تعطیل مشتری قبول میکنی؟

_ چون در طول روز به عنوان منشی تمام وقت کار میکنم

به دقت مرا بررسی کرد سپس زمزمه کرد

_زندگیت خوب نیست؟ …یه راهی پیدا کن تا اون رو خوب بکنب یا حداقل یکم بهترش کنی

به ارومی پرسیدم

_ چی؟

_ هیچ اطلاعاتی راجع به این چیزا ندارم …ایا زن هایی که ناخن کار می کنن به یه کار تمام وقت نیاز دارن تا از پس مخارج شون بر بیان؟

_ام…نه اما من فقط مشتری‌های نیمه وقت دارم ..برای اجاره ی یه سالن تا بدونم توش کار کنم نیاز به مشتریهای تمام وقت دارم …و دارم روی اون کار می کنم

_عزیزم با کار تمام وقت و کلاس ها چنین چیزی ارزوی غیر ممکنیه

_ تنها چند هفته دیگه کلاس هام تموم میشه و اون وقت می تونم بیشتر مشتری بگیرم… این باعث میشه رسیدن به هدفم اسون تر بشه . میتونم تنوع ایجاد کنم در زمینه های دیگه هم مشتری بگیرم

لب هایش محکم به یکدیگر چسبیده شدند ….نگاهش دوباره به منظره رو به رو باز گشت

_ نایت

نگاهش به سرعت به طرف من امد

_با این برنامه که داری عزیزم.. هیچ وقتی برای من نداری . ازش خوشم نمیاد

لب هایم را به یکدیگر فشار دادم زیرا حقیقت داشت

به نرمی گفتم

_شنبه شب و بیشتره یکشنبه ها کار نمیکنم

_ من یک شنبه ها شب کار می کنم . که فقط شنبه ها برامون میمونه ..پس ازش خوشم نمیاد

جیز.. گفته بود که از من خوشش می‌اید اما شواهد این‌گونه می‌گفتند که واقعاً از من خوشش می امد

اعلام کرد

_سه شنبه میای به کلوب.. دوستاتو با خودت میاری.. یه اتاق وی ای پی بهتون میدم … برای تو و دوستات یه ماشین میفرستم… اگه وقت ازاد به دست اوردم توی کلوپ باهات وقت میگذرونم …و بعد از اینکه کارم تموم شد با من وقت میگذرونی…. همچنین یکشنبه ها هم مال منه

_یکشنبه صبح مشتری دارم

_تو رو به خونم میرسونم تا به اونها رسیدگی کنی و بعد بقیه روز رو با من می گذرونی

من را به خانه می رساند ؟

این بدان معنا بود که فکر میکند من شب را با او خواهم گذراند

قلبم به هم فشرده شد

گوشی تلفن در جیب نایت به صدا درامد ..همانطور که گوشی را از جیبش بیرون می اورد زمزمه کرد

_ چند ثانیه بهم وقت بده عزیزم

دکمه را فشار داد و ان را مقابل گوشش گرفت

_ هی

چند لحظه سکوت

سپس گفت

_ بهم بگو داری سر به سرم میزاری

یک سکوت دیگر و سپس با عصبانیت گفت

_ساعت چنده ؟

دوباره سکوت

_به خاطر کدوم جهنمی اون زن تقریباً تا دو و نیم منتظر موند تا پیش تو بیاد ؟

دوباره سکوت

_یا مسیح.. لعنت .. این هرزه قراره اعصاب من رو بهم بریزه

دوباره ساکت شد

_ به طور منظم ؟

دوباره سکوت کرد و با عصبانیت بیشتر گفت

_ قبلا هم این کار رو کرده ؟

یک سکوت دیگر….. به طور خطرناکی با صدای ارامی گفت

_ اوه نه . این پیغامیه که خیال دارم اونو برسونم ..انیا الان با منه اول اونو راست و ریست می کنم و اونوقت تو رو توی کلوب میبینمت… درسته …بیست شاید سی ….بعدا

دکمه ی روی تلفن را فشار داد و دوباره چشم هایش به طرف من امدند

_ قراره به یه کاری برسم و می خوام همینجا منتظرم بمونی

_ شاید باید من ___

_می خوام اینجا منتظرم بمونی

_نایت___

_ انیا… وقتی به اتاق خوابم اومدی تا از تلفنم استفاده کنی.. زندگی که داشتی زندگیش می کردی …که چندان چیز جالبی نیست… قرار شد بهتر بشه… یه عالمه بهتر….چون من قراره اونو برات بهتر کنم و در عوض انتظار خیلی کمی از تو دارم …و همین الان تمام چیزی که ازت می خوام اینه که همین جا بمونی… تا موقعی که به خونه برگردم بتونم زمان بیشتری با تو بگذرونم… از اونجایی که احتمالا حدود یه هفته دیگه قرار نیست ببینمت

او قرار بود زندگی مرا بهتر کند

اوه خدایا

اوه خدا

اوه لعنت

حق با او بود… همین حالا هم این کار را کرده بود.. تلفن گران قیمت… اپارتمانی امن .. غذای خوشمزه …بلیط وی ای پی برای دوستانم…

” ماشین مزخرفیه عزیزم قراره برات یه چیزه ابرومند بگیرم “

خدایا داشت به خریدن یک ماشین برای من فکر می‌کرد

_ انیا

از جا پریدم و چشم‌هایم روی او متمرکز شدند

_ نایت نمیدونم

۳ قدم ان طرفتر من ایستاده بود… اما ناگهان دیگر انجا نبود

دستش داشت صورتم را می گرفت و یکباره دیگر …صورت او اتمام چیزی بود که میتوانستم ببینم

_عزیزم هر چی که میخوای بخور . هر چی که میخوای بنوش . تلویزیون یا فیلم نگاه کن . فقط منتظرم بمون ….تمام چیزی که ازت می خوام وقتته.. و وقتی برگشتم همراهیته …و دارم بهت میگم …واقعا میخوام که اینو بهم بدی

خدایا ….واقعاً از من خوشش می امد

و از اینکه تا چه اندازه از من خوشش می امد.. خوشم می امد

_خیلی خوب

از نزدیک دیدم که چشم هایش لبخند زدند

و سپس از نزدیک دیدم که چشم هایش به طرف لب هایم پایین امدند… سپس دیدم که تیره شدند …. بدنم واکنش نشان داد و زانوهایم شل شدند …بعد دست ازادم به طرف کمرش امد تا پیراهن او را بگیرد …مانند اینکه داشت با خودش صحبت می‌کرد زمزمه کرد

_لعنت م..ی خوام اون لبا رو بگیرم

با دیدن نگاه گرسنه ی او دوباره لرزشی از ستون فقراتم بالا امد

می خواستم لب هایم را بگیرد… با تمام وجود این را می خواستم

به طرف او چرخیدم …اما دستش روی صورتم منقبض شد و نگاهش به طرف چشم هایم بالا امد

زمزمه کرد

_حالا نه عزیزم . وقتی لباتو گرفتم می خوام وقت و توجهمو به بهش بدم ..و وقتی شروع کنم به این زودی تموم نمیشه

این ناامید کننده بود …واقعاً ناامید کننده.. با این حال زمزمه کردم

_خیلی خوب

او مرا رها نکرد تنها به چشمهایم نگاه کرد ..سپس در حالی که انگشت هایش محکم تر می‌شدند با صدایی خشن و جذاب که باعث میشد لرزه ای در بدنم به وجود بیاید گفت

_لعنت نمیتونم صبر کنم تا تو رو توی تخت خوابم داشته باشم.. و درست مثل همین حالا که داری بهم نگاه می کنی اینطوری بهم نگاه کنی

_ نایت

_یا مسیح ..قراره من مالک این زیبایی بشم

اوه خدایا

همانطور که نزدیکتر میچرخیدم زمزمه کردم

_عزیزم

دستور داد

_از من دور شو انیا

_ ببخشید؟

_ از من دور شو عزیزم.. همین حالا

به چشمهایش نگاه کردم سپس کاری که گفته بود را انجام دادم . دستهایش پایین افتادند اما یکی از انها دست مرا گرفت . سپس مرا به اتاق نشیمن برد و شروع به قرار دادن فیلم در دی وی دی کرد.. سپس در حالیکه با انگشتش مرا نوازش می کرد به من قول داد که به زودی باز خواهد گشت و سپس انجا را ترک کرد

در حالی که کمی ترسیده و گیج بودم نوشیدنی ام را سر کشیدم . بعد از گذشت چند دقیقه ان را روی میز قرار دادم و روی کاناپه دراز کشیدم ..سعی کردم روی فیلم تمرکز کنم ..سپس مشخصا خوابم برده بود و وقتی خواب بودم نایت به خانه باز گشته و کتش را روی من انداخته بود

چشمهایم را بستم و اهی کشیدم ..سپس خودم را بالا کشیدم و به طرف پنجره حرکت کردم ..چشمهایم تمرکز نداشتند.. و می توانستم انعکاس تصویر خودم را در پنجره ببینم . من موهای خوبی دارم.. حتی ساندرین هم گفته بود ارزو دارد موهایم را داشته باشد و این در حالی است که موهای خودش واقعا عالی است…. همچنین بلند بودند و قد انها تا کمرم می رسید …همچنین پوستی کرمی رنگ و صاف داشتم….ه همچنین از چشمهایم خوشم می امد زیرا مانند چشم های پدرم بود و مادرم قبلا وقتی به چشمهایم نگاه میکرد لبخند شیرینی میزد و با ان صدای اهنگینش زمزمه می‌کرد : وقتی چشمهای یک ایرلندی لبخند میزنه…. پدرم ایرلندی بود و همه ما به این نتیجه رسیده بودیم که ایرلندی‌ها زیباترین چشم های دنیا را دارند و مادرم به عنوان مدرک همواره چشمهای من و پدرم را مثال میزد

انها خاکستری روشن با حلقه ابی تیره به دورشان بودند و از انجایی که ابروها و مژه های تیره مادرم را به ارث برده بودم حتی خودم هم می‌بایست اعتراف کنم که چشمان گیرایی داشتم.. قدم متوسط بود و کمر باریکی داشتم ..در حالی که به انعکاس تصویر خودم در شیشه نگاه میکردم خودم را متفاوت می دیدم ..میخواستم انچه که نایت در من می‌بیند را ببینم

انسان های متفاوتی در دانیا وجود داشتند که سلیقه‌ها و دیدگاه های متفاوتی داشتند …همچنین می‌دانستم مردهایی وجود دارند که از بدن های نرم و حالت دار با موهای بلند بسیار بیشتر از بدن های بسیار لاغر و عضلانی خوششان می امد و مشخصاً نایت یکی از انها بود

اما او بیشتر راجع به صورتم صحبت می کرد و به خاطر می اوردم که قبلا پدرم بدون هیچ دلیلی مادرم را متوقف می کرد و تنها صورتش را میان دستان خود می گرفت و چشمهایش به دقت صورت او را نگاه می کردند.. گویی با زیبایی او هیپنوتیزم شده… مانند اینکه برای اولین بار است او را میبیند . همواره در حالی که لبخند می زد این کار را انجام می‌داد

همچنین به خاطر می اوردم که وقتی عمه ام نوشیدنی زیادی مصرف می کرد مدام درباره ی زیبایی فوق العاده مادرم صحبت می کرد ..همواره با لحنی کشتار می گفت : میتونست هر کسی رو داشته باشه…. هر کسی.. یه ستاره تلویزیون… یه میلیونر… فقط با یک نگاه…. اکاتریما ی من تا این اندازه زیبا بود

در حالیکه به تصویر خودم در شیشه نگاه می کردم لبخند اسرارامیز ای زدم… احساس کردم کمی ارام تر شدم …سپس از اتاق بیرون رفتم تا نایت را پیدا کنم..

وقتی در اتق را باز کردم خانه بی نهایت ساکت بود.. تنها صدای موسیقی خیلی ملایم ای به گوش می‌رسید . می دانستم نمی خواهد مرا از خواب بیدار کند . دوباره لبخند زدم …به داخل اشپزخانه رفتم … نور کمرنگ و ضعیفی از زیر کانتر اتاق را روشن میکرد همچنین چراغ خواب بلندی در گوشه پنجره قرار داشت که نور ملایمی در فضا پخش می کرد .

نایت در اتاق نبود… به طرف بالکن رفتم… سپس توانستم هیکل سایه‌دار او ..و نور نوک سیگار روشنش را ببینم …

به سمت بالکن حرکت کردم و او را دیدم که به طرف من چرخید

همان طور که به او نزدیک تر می شدم گفتم

_هی ..متاسفم که خوابم برد

به نرمی گفت

_بیا اینجا عزیزم

سپس دستش را به طرفم دراز کرد و متوجه شدم که منظورش این است به اغوشش بروم

وقتی میان بازوهای او قدم گذاشتم بازو هایش دور کمرم پیچیده شدند و مرا به طرف خود کشید . سرم را عقب بردم تا به صورتش نگاه کنم

_کارت تموم شد ؟

نور ماه و نور شهر کمی چهره او را روشن کرده بود

پاسخ داد

_بله

سپس پرسید

_ دیشب خوابیدی؟

_ نه.. حتی یه ذره

زمزمه کرد

_لعنت.. به خاطر نیک

نیک تنها نیمی از دلیلش بود ..نیمه دیگر خود او بود اما این را به او نگفتم

چرخید و سیگارش را داخل جاسیگاری که روی نرده ها قرار داده بود خاموش کرد …سپس به طرف من چرخید …دست دیگرش را به دورم حلقه کرد و سپس پرسید

_ چه اتفاقی براش افتاد ؟

نمی دانستم راجع به چه سوال می‌کند بنابراین پرسیدم

_کی ؟

_ مردی که پدر و مادرت رو کشت

انتظار ان را نداشتم ..بنابراین به تندی نفسم را حبس کردم

_ابد گرفت

_عفو مشروط در کار نبود؟

سرم را تکان دادم. او دو نفر ..که می خواستند به سر کار بروند و پدر و مادر یک بچه ۷ ساله بودند را کشته بود… تنها به این دلیل که میخواست دوست دخترش را هرچه سریعتر به بیمارستان برساند زیرا از این که دوست دخترش باردار شده بود بسیار عصبانی بود و می‌خواست هرچه سریعتر این مسئله را حل کند . بنابراین هیچ عفو مشروطی برای او در کار نبود

_ توی زندان نمرد ؟

سرم را تکان دادم

_نمیدونم

_اگه اینطور میشد پلیس‌ها بهت خبر میدادن

_ خوب من چیزی نشنیدم

برای چند لحظه ساکت بود سپس زمزمه کرد

_پس اتفاقی نیفتاده که لازم باشه راجع بهش به تو اطلاع بدن

فکر میکردم حق با او باشد اما هرگز راجع به ان مرد فکر نکرده بودم

و همین حالا هم نمی خواستم این کار را بکنم

به ارامی پرسیدم

_ چرا داری راجع به اون سوال می پرسی؟

بازوهایش کمی مرا به خود فشار دادند

_ هیچی ..فقط یکم کنجکاوم عزیزم… دیگه راجع بهش صحبت نمی کنیم اره ؟

سرم را تکان دادم

پرسید

_گرسنه ای ؟

بنا به دلایلی با حالتی خجالتی خندیدم و سپس توضیح دادم

_اه…ناهار یه جورایی بزرگ بود

_ اره عزیزم همچنین ناهار شش ساعت و نیم قبل بود

چند بار پلک زدم و به طرف بالا به او نگاه کردم

_اینقدر زمان گذشته ؟

_ اه …اره

واو

به طرف گلویش زمزمه کردم

_شاید باید برم خونه

یک بار دیگر با بازوهایش به ارامی مرا به خود فشرد

_نه . شاید باید به سوال من درباره اینکه گرسنه ای یا نه جواب بدی

وقتی به مدت زمانی که گذشته بود فکر کردم ناگهان گرسنه شدم

_اره اما اگه برام استیک درست کنی منفجر میشم

صدای خنده ارام و عمیقش را شنیدم ..سپس به من گفت

_عزیزم من فقط یک بار در هفته اشپزی می کنم …اگه چنان چیزی میخوای میبرمت بیرون

در حقیقت امروز طولانی ترین ..عجیب ترین …و به طور عجیبی راضی کننده ترین قراره تاریخ بود… اگرچه تنها به این دلیل به خانه او امده بودم که به او بگویم دیگر نمی خواهم هرگز او را ببینم

ما با یکدیگر گفتگو کرده بودم …یکدیگر را لمس کرده بودیم ..لحظه های زیبا و عاشقانه ای داشتیم ..برایم اشپزی کرده بود.. داخل خانه اش خوابیده بودم …و حالا برای اولین بار قرار بود با یکدیگر بیرون برویم تا چیزی بخوریم

همانطور که داشتم به این چیزها فکر میکردم یک بار دیگر به نرمی مرا به خود فشرد و دستور داد

_ ژاکت انیا

حرکت نکردم بلکه به صورتش نگاه کردم

_میتونم ماشینت رو برونم ؟

به سرعت پاسخ داد

_نه

_ من راننده خوبی ام

_هر موقع ب*اسن تو نزدیک من بود من رانندگی می کنم …اگه بعضی مواقع خواستی اونو قرض بگیری اون موقع مال توئه…اما وقتی با منی من زندگی می کنم و تو فقط از سواری لذت می بری . این یه قانونه . گرفتی؟

_اگه یه بار تصادف کردی و دستت یا زانوت رو شکستی اونموقع چی ؟

_ اگه چنین اتفاقی افتاد ارزو می کنم اونقدر باهوش باشی که تلفنو برداری و به امبولانس زنگ بزنی.. به جای اینکه منو تا ماشینم کشان کشان ببری.. در این صورت وحشتناک خواهد بود می‌دونی ؟ هول دادن من به داخل ماشین دردناک تر هم خواهد بود… فکر نمی کنم به این راحتی‌ها بتونی منو به بیمارستان برسونی

اشاره ی درستی بود

دوباره سکوت کردم

بدن نایت داشت می لرزید و زمانی که صحبت کرد صدایش هم همینطور

_ دیگه کارمون با این مکالمه لعنتی احمقانه تمام شد؟

زمزمه کردم

_ فکر می کنم

یک بار دیگر مرا به اغوش کشید و صورت خندانش به طرف صورت من پایین امد

_هر موقع خواستی عزیزم فقط بگو …ماشینم رو بهت قرض میدم …ولی هرگز نمیخوام داخل اون با تو باشم

پرسیدم

_چرا

پاسخ داد

_چون که من یه مردم

_خوب ؟

_ یه بار دیگه توضیح میدم ..من یک مردم که اجازه نمیدم زنم ..یا هر زن دیگه ای …وقتی که با*سن من توی ماشین قرار داره رانندگی کنه

_ این کاملاً فرضیه : نایت یه مرد سالار دیوونه است رو تایید میکنه

به هیچ عنوان ناراحت نشد

_درسته عزیزم بهش عادت کن

تصمیم گرفتم دیگر با او جر و بحث نکنم

_حالا بیشتر گرسنم شد

بدن سفت و سختش بیشتر در مقابل بدن من لرزید و من از ان خوشم امد

_پس ژاکت عزیزم

زمزمه کردم

_ درسته

به داخل اپارتمان او رفتم تا کیف و ژاکتم را بردارم ..

بیرون هال بالای سه پله منتظرم ایستاده بود …سپس دستم را گرفت و به طرف ماشین خود برد . سپس مانند یکی از ان راننده های مسابقه دیوانه رانندگی کرد و مرا برای شام بیرون برد

 

آرشیو نویسندگان
تبلیغات متنی
درباره سایت
ناب رمان نامی آشنا برای علاقه مندان به خواندن رمان و کتاب، بعید است علاقه مند به خواندن رمان باشید و حداقل یک بار به ناب رمان سر نزده باشید بیش از 4000 رمان رایگان و فروشی در سایت بیانگر قدمت ما در این حوزه می باشد
کلیه حقوق این وبسایت متعلق به " ناب رمان " بوده و هر گونه کپی برداری ممنوع میباشد!
طبق ماده 12 فصل سوم قانون جرائم رایانه ای کپی برداری از قالب و محتوا پیگرد قانونی خواهد داشت.