دانلود رمان پناه اجباری با لینک مستقیم و رایگان
خلاصه داستان :آدم کوچولو ها هم دل دارن … میخوان زندگی کنن …
میخوان واسه خودشون کیف دنیا رو ببرن … میخوان بزرگ شن … اما آروم آروم …
میخوان عاقل شن اما یواش یواش ….
اشتباه میکنن تا یکی راهنمائیشون کنه ….. زمین می خورن تا یکی دستشون و بگیره ….
چقدر سختِ که مجبور شی زود بزرگ شی …
که کسی نباشه که راهنمائیت کنه …. کسی نباشه دستت و بگیره ….
که بارها رو دوش تو باشه … که تو مسئول باشی … که تو امید یه بزرگتر باشی …. اونوقتِ که میشکنی …
اون وقتِ که خورد میشی اما کم نمیاری … سعی میکنی …
زمین می خوری اما بلند میشی تا بگی می تونی … تا بگی من سپر بلا میشم تا شما باشید … شما زندگی کنید …
اونوقته که بزرگ میشی … بدون بچگی آدم کوچولوها بزرگ میشی …. در حسرتِ یه راهنما … یه پناه … یه فردِ حمایتگر…
.
قسمتی از رمان:
نگاهمو دوختم به بابا … به در تکیه داد … داشت سر میخورد …
دستش که رفت طرف قلبش قلب منم ریخت … سریع دویدم بیرون …
توی پله ها هم چند بار سکندری خوردم … داشت میخورد زمین …
سریع زیر بغلشو گرفتمو آروم نشوندمش روی زمین …
_ بابا قربونت برم چی شده ؟
بابا _ بدبخت شدم …
صدای جیغ مامان باعث شد از جام بلند شم … مامان خودشو انداخت کنار بابا و داد زد : چی شده ؟
رنگ بابا داشت کبود میشد … نمیدونم انرژی رو از کجا پیدا کردم … دویدم داخل … ۱۱۵ رو گرفتم … به محض برقراری تماس گفتم : تروخدا کمک کنید … بابام …
_ خونسردی خودتون رو حفظ کنید … آدرستون ؟
آدرسو دادمو دویدم بیرون … مامان داشت گریه میکرد … نشستم کنارش …
بابا داشت زیر لب چیزایی رو میگفت … نمیدونم چقدر طول کشید تا آمبولانس رسید …