نویسنده:
🍁 ژانر: #بزرگسال #خشن #ازدواج_اجباری
🍂 خلاصه:
خانزاده دلربا داستان ازدواج یه دختر 13 ساله است که به عقد پسر خان در میاد مرد بی رحمی که کارش فقط عذاب دادن و تحقیر کردن این دختره ……
نه تورو خدا… نه …كمك…كمك… يكي به دادم برسه!
پهناي چاقو رو به صورتم ميكشه. انگار داره از اين كارش لذت ميبره! با لبخند ميگه:
-بترس! زن بايد از شوهرش بترسه!
بعد خودشو مشغول فكر كردن نشون ميده:
-اوه! تو هنوز زنم نشدي نه؟!! انقدر كثيف و چندش به نظر ميرسي كه دلم نمياد نزديكت شم! بايد اينجا بموني! مثل يه تيكه آشغال! چه باحال! آشغال! اسم تو چيه؟!
هق هق كردم كه با چاقو ضربه اي به گونم زد:
-اسمت چيه؟
با گريه گفتم:
-نارين!
تيزي چاقو رو روي گونه ام فشرد:
-بگو آشغال!
سعي كردم سرمو عقب بكشم ولي چاقو رو بيشتر فشرد:
-اسمت چيه؟
تن و بدنم از ترس ميلرزيد وحشت زده سردي چاقو ته دلم رو خالي ميكرد.
فقط سيزده سالمه و بي پناهي رو با تمام وجودم حس ميكنم. تند تند ميگم:
-آشغال… اسمم آشغاله…
چاقو رو بالا ميبره با وحشت چشامو ميبندم كه با يه حركت طناب بالا سرمو ميبره. محكم روي زمين ميفتم طوري كه سرم جلوي پاهاشه!
چونه ام درد ميگيره. از درد ناله خفيفي ميكنم كه فرياد ميزنه:
-بلند شو!
بلند ميشم كه كمرم از درد تير ميكشه. هنوز جاي زخم چاقو مي سوزه. به زور مي ايستم با خشم بهم نگاه ميكنه:
-يه آشغال ١٣ساله نميتونه زن من باشه، اين رو فهميدي؟!!
فكم ميلرزه و با ترس تو خودم جمع ميشم كه فريادش منو از جا ميپرونه:
-فهميدي؟!!
تند تند سرمو تكون ميدم كه با پوزخند و تحقير سرتاپامو برانداز ميكنه:
-اين خراب شده رو مرتب كن و رو تخت منتظرم بمون