صدای چند ضربه به شيشه ماشين و بعد صدای دخترونه ضعيفی رو شنيدم که ميگفت:
– ھی آقا آتيش دارين؟ تازه تماسم تموم شده بود و من ھنوز وسط حال و ھوای مکالمه ام با دوست دختر تازه ام بودم ، سرم رو بلند کردم و ديدم دختری بيست و چند ساله با چشم و موھای مشکی ، سرش رو خم کرده و سيگاری رو بين انگشتھاش گرفته و داره با لبخند به من نگاه ميکنه .
شيشه رو پايين دادم و مودبانه گفتم :
– جانم؟
-صدا پخشت رو کم کن تا بشنوی چی ميگم ! نگاھم ناخودآگاه به سمت پخش ماشين رفت که خاموش بود و دوباره نگاھش کردم که ديدم ، با دستش قفل درب عقب رو باز کرد و نشست تو ماشين و گفت
_معلومه که تو حال خودت نيستيا ! کمی عصبی شدم و گفتم : _چی ميخوای؟
با پر رويی تمام خم شد و با لحن وسوسه کننده ای گفت :
_آتيــــش داری؟
_نه ، ندارم ، بفرما پايين.
-باکی حرف ميزدی اينقدر مدام لبخند ميزدی؟ مگه از اون طرف خط ، تو رو ميبينه که اينطور با يه حس خاص، داشتی باھاش حرف ميزدی؟
-بھت گفتم پياده شو ، حوصله مزاحم فسقلی مثل تو رو ندارم .
-آخه ميدونی من تاحالا نديدم مردی با زنش اينطور حرف بزنه ! و با کش و قوس تGش کرد تا خودش رو از بين شکاف دوتا صندلی رد کنه و خودش رو به صندلی شاگرد برسونه ، اما من دستم رو بين شکاف بين دوتا صندلی حائل کردم و نذاشتم بيشتر از اين جلو بياد
با حرکتی که به بدنش داد ، ناخوداگاه دستم سر خورد روی سينه ھای برجستش ! برای يک لحظه به ھمديگه نگاه کرديم ، دخترک لبھاش رو گاز گرفت و دست من رو ھمون جا نگه داشت و گفت:
-اوه اوه چه اتيشش تنده ! صبر کن عزيزم ، پياده شو با ھم بريم ، ھنوز زوده ، نميشه که اينقدر سريع با من باشی !
از وقاحت کلامش بدم اومده بود و از اينکه اوضاع به نفعش بود ، دچار احساس ضعف شخصيت شده بودم ، برای ھمين خواستم از اقتدار مردونه ام استفاده کنم .