دانلود رمان مرد بدلی از فاطمه زایری
خلاصه داستان: ایفونتوی یکی از همین برجای بلندو سر به فلک کشیده شهر پراز دود وآلودگی شهرتهران مردی زندگی میکنه که سالهاست تاری از تنهایی به دورخودش تنیده وتموم زندگیش توی کارش خلاصه شده…
این مرد تنها،یه مردبی معاشرته که به اجبارپدرش پاتومحله ای میذاره که براش یه دنیای ناشناخته ست
یه دنیابا آدم های جورواجور و رنگارنگ که هیچ کدومشون شبیه به اون نیستن…
تو این محله و دنیای ناشناخته دختری رو می بینه که کاملا نقطه مقابلشه…
امابا وجود تموم تفاوت هاوتناقض ها مرد بی معاشرت قصه دل میبازه وپابه یک مثلت بزرگی به نام عشق می ذاره که زندگیش رو دگرگون می کنه… باید دید عاشق بی معاشرت ما…
می تونه قلب این دختررو که سالهاست برای مرد دیگه ای می تپه رو بلرزونه یانه…
بایددید مرد بدلی قصه ماکه سفت و سخت سعی درپنهان کردن هویت واقعیش از دخترداستان وخیلیای دیگه داره،
می تونه تواین مثلث پیروز بشه یا… قسمتی از داستان: صدای گام های منظمم روی پارکت درتمام سالن می پیچیدو همه سرهابه سمتم برمی گشت.
در حالی که یک دستم در جیب شلوارم بودبی تفاوت به تمامی نگاه ها به سمت دختر قد بلندی که مقابل یک تابلوی رنگارنگ نقاشی ایستاده بودو نگاهش می کرد قدم برداشتم
بافاصله کمی درکنارش ایستادم ودست به سینه به تابلو خیره شدم و گفتم: خانوم هدایت؟
دانلود رمان مرد بدلی از فاطمه زایری
بااینکه نگاهش نمی کردم اما ازآنجاکه من حتی پشت سرم هم چشم داشتم فهمیدم که نگاهم کردوبا لبخندگفت: اوه …
رادان چه مردجذابی شدی پوزخندی زدم و باز بدون نگاه کردن به چهره اش گفتم: توئم قد کشیدی
باعشوه گری خندید وگفت: بالاخره تلاشموکردم که وقتی کنارتومی ایستم باهات هماهنگ بشم
اینبار نگاهش کردم قدمی جلورفتم امااوتکان نخورد. باقدم دوم تمام فاصله راازمیان برداشتم.
مستقیم نگاهش کردم وگفتم: پانته آ همین امروز میری پیش پدرم وبهش میگی که نمی خوای بامن ازدواج کنی
اوهم پوزخندی زدوگفت: دیوونه شدی؟ مگه مغز خرخوردم؟
تازه قراره بدستت بیارم. به همین راحتی ازدستت بدم؟ کورخوندی!
قدمی به عقب برداشتم وگفتم: خود دانی! سه بار متوالی در هوا بشکن زدم این حرکتی بودکه اکثرا انجام می دادم
تا منشی و دست راست و همینطور راننده ام سریع خود را به من برساند.
نویدسریع خود را به من رساندو گفت: بله آقا؟ دستم رابه سمتش دراز کردم وهمینطورکه مستقیم به پانته آ خیره بودم گفتم: بسته بسته ای راکه از قبل آماده کرده بود به دستم دادو بادستورم از ما فاصله گرفت.
محتویات بسته را که نزدیک ۲۰عکس بودند بیرون آوردم و با حالت تمسخر اولی را برداشتم نگاهی به آن انداختم و گفتم: اینجا یه دخترو پسر عاشق داریم که دارن زیر نور مهتاب همدیگه رو می بوسن عکس را به سمتش پرت کردم
و عکس بعدی راهم بعدازگفتن جمله” اینجاهم یه دخترخائن داریم که تو مهمونی بغل یه پسربورچشم آبی داره شامپاین می نوشه”به سمتش پرت کردم. به عکس بعدی که رسیدم
”اووه” کشیده ای گفتم. نزدیکش شدم وکنارش ایستادم عکس را مقابل چشمانش گرفتم
وگفتم: این دختربرهنه خیلی شبیهته نه؟ باحرص نگاهم کردوگفت: چی می خوای؟
صاف ایستادم. چهره ء جدی به خودگرفتم و عکس ها را روی زمین پرت کردم وگفتم: پاتو از زندگی من بکش بیرون
دانلود رمان مرد بدلی با لینک مستقیم و رایگان